🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت109
با چشمای گرد نگاش کردم.
من-بگم بیاد خونتون؟!
با اخم سرشو بالا آورد و نگام کرد و یک تای ابروشو بالا انداخت.
احسان-حرف خصوصی ای میخواید بزنید؟!
سریع دستمو تکون دادم و گفتم.
من-نه نه.
همونطور که از روی صندلیش بلند میشد گفت
احسان-پس بگو بیاد تو...اگه خودت مشکلی نداری.
منتظر جوابم نموند و رفت.چند دقیقه ای توی هنگ بودم ولی کم کم لبخندی روی لبم اومد.پس احسان نمیخواست من با آرشام تنها باشم..
روی مبل نشسته بودم یک ساعت رد شده بود ولی هنوز آرشام نیومده بود.حسابی هم حوصلم سررفته بود.احسانم از همون موقع صبحونه رفت بالا و دیگه نیومد.منم پیله اش نشدم.ده دقیقه دیگه منتظر موندم تا بالاخره صدای زنگ در اومد.سریع رفت سمتش و آیفونو برداشتم.
من-آرشام؟!
صورتشو جلوی دوربین دیدم.
آرشام-هستی منتظرم.بدوبیا.
دکمه درباز کن رو زدم و گفتم
من-تو بیا بالا.
دوباره چشماش گرد شد.
آرشام-براچی؟!
اول به طبقه بالا نگاه کردم که ببینم یه وقت احسان نباشه بعدم توی گوشی با صدای آرومی گفتم
من-احسان نمیزاره.حالا تو بیا بالا.
از توی دوربین سرزنش بار نگام کرد و گفت
آرشام-خاک تو سرت.مگه تو از احسان اجازه میگیری؟!
با لحن حرصی ولی همچنان آروم گفتم
من-اِ.آرشام..چقدر چرت و پرت میگی.گمشو بیا بالا دیگه.
دیگه منتطر نبودم و ایفونو سرجاش گذاشتم.رفتم سمت در و بازش کردم.از درش خیلی خوشم میومد.کشویی و شیشه ای بود.آرشام سریع رسید به در.
آرشام-سلام.
سرمو تکون دادم.کفشاشو در اورد منم از جاکفشی کنار در یه جفت دمپایی جلوی پاش انداختم.
آرشام-خوبی؟!
سرمو بلند کردم.قیافش شیطنت و خوشحالی همیشگی رو اصلا نداشت.
من-خوبم..قضیه چیه آرشام؟!.
دهنشو باز کرد که حرفی بزنه که نگاش به پشت سرم افتاد و ساکت شد.اومدم پشتمو نگاه کنم که دست احسان روی شونه چپم نشست و دست راستشو از کنارم رد کرد و با آرشام دست داد.چشمام تا آخرین حد گشاد شده بود.احسان چرا انقدر جلوی آرشام صمیمی رفتار میکرد.آرشام که قیافه منو دید خندش گرفته بود ولی احسانو نمیدیدم چون پشتم بود..دستشو روی شونم فشار داد.یه جوری شدم.نمیدونم چی بود.ولی یه حالتی بهم دست داد.صداشون بلند شد
احسان-سلام.
آرشام-سلام احسان.خوبی؟!
احسان-ممنون.
عجب مغروری بود.خب تو هم ازش بپرس خوبی دیگه..احسان دستشو از روی شونم برداشت که به عقب برگشتم حالا قیافه جدی شو میدیدم.
احسان-من میرم بالا.هستی جان شما خودت پذیرایی کن.
با لفظ هستی جان از زبونش لبخند گشادی ناخواسته روی لبم نشست.ارشام با ارنج زد تو پهلوم که یعنی جمع کن اون لبخندتو.سریع لبخندمو کمرنگ کردمو گفتم.
من-چشم.حتما.
احسان-من میرم طبقه بالا چند تا طرح باید بکشم.کارم داشتی بیا بالا.
سری تکون دادم که رفت طبقه بالا.سریع برگشتم سمت آرشام.
من-نگفتی.
رفت و روی مبل نشست.به جلوش اشاره کرد.
ارشام-بیا بشین تا بگم.
سریع رفتم سمت و مبل و نشستم.نگرانش بودم.کنجکاو بودم.عصبانی بودم که چرا منو در جریان نزاشته.همه حس هارو باهم داشتم.سوالی و نگران نگاش کردم.که آهی کشید و گفت.
آرشام-الان دو ساله که مامان و بابام دارن رو مخم کار میکنن که با دختر خالم ازدواج کنم...بالاخره هم موفق شدن دارم ازدواج میکنم.
این چه وضع توضیح دادن بود.حرصی نگاش کردم.
من-خیلی واضح توضیح دادی.مرسی.
لبخند کجی گوشه لبش نشست.
آرشام-خیله خب بابا.گفتم که دخترخالمه.اسمش سپیده است.مامان و بابام گیر دادن به اون.دختر بدی نیستااا.دختر خوب و سالمیه.مشکل من اینکه من دوسش ندارم.اصلا اون به کنار اون خیلی بچس هستی.
با کنکاش پرسیدم.
من-چند سالشه؟!
کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت
آرشام-۱۶ تازه امشب تولد ۱۷ سالگیشه؟!
با شوک و صدای خیلی بلندی گفتم
من-چیییی؟!
صورتش ا صدای بلندم مچاله شد.
آرشام-دیدی..ولی هیچکی حرف حالیش نمیشه من چی میگم.
با تاسف سری براش تکون دادم.
من-خب خنگول تو پسری یعنی نمیتونی با پدر و مادرت مخالفت کنی؟!
با عصبانیت گفت.
آرشام-پس من چی دارم میگم؟!دوساله دار مخالفت میکنم.تو فکر کن مامان و بابام چقدر بی فکرن که از زمانی که اون ۱۴ سالش بود میخواستن عروسیمونو بگیرن.حالا هم فهمیدم مامانم چند روز پیش با بابام رفتن خواستگاری سپیده
پوزخند عصبی زد و ادامه داد
آرشام-فکر کن؟!حتی منوهم باخودشو نبردن.تازه نشونم دستش کردن و همه جا روهم خبرکردن که من سپیده رو گرفتم.تاریخ عروسی روهم مشخص کردن.امروز.
بالحن متفکری گفتم
من-چه مسخره.
آرشام-والا..میگم بابا مگه من دخترای ۱۰۰ سال پیشم که بی خبر عروسشون میکردن بهشون میگم بابا من پسرم.اونم یک پسر امروزی ولی حالیشون نیس.
سرمو با ناراحتی پایین انداختم.
ارشام-باورم نمیشه زن من یک دختر ۱۶ ساله است.
سکوت کردمو هیچی نگفتم.بدبخت ارشام.باز این که زندگیش از بهار گند تر بود.چرا همه باید به یه مشکلی بر بخورن..سکوتمو که دید خودش لب باز کرد.
آرشام-تو چرا اینجایی؟!
انگار داغ دلم تازه شد.
@cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت110
با لحن حرصی وعصبانی گفتم
من-چون بابا از خونه پرتم کرد بیرون اونم براچی بخاطر پول..چون پول میخواست من بهش ندادم ساعت ۱۰شب ازخونه انداختم بیرون گفت تا حقوقتو هم ندادن برنمیگردی.
آرشام با چشمای گشاد نگام کرد که با حرص نفسمو فوت کردم بیرون.من حداقل احسانو داشتم آرشام چی؟!
من-حالا واقعا امشب عروسیه؟!
سرشو تکون داد
آرشام-آره.همه رو دعوت کردن.اگه نرم عروسی خراب میشه آبرو بابام و خالمم میره.
هرچی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم.نه راه پس داشت نه راه پیش.
من-خود دختره راضیه؟!
شونه ای بالا انداخت
آرشام-سپیده؟!نمیدونم.اون هیچی نمیگه.
من-بالاخره میخواد ازدواج کنه.باید یه نظری داشته باشه دیگه.
آرشام-گفتم که..نمیدونم..اصلا حرف نمیزنه.خجالتیه.
لبامو یک طرف صورتم جمع کردم.چه کاریه آخه.یهو یاد لباس افتادم.وای خدا چی بپوشم من سریع برگشتم سمت آرشام.
من-آرشام من لباس ندارم بپوشم.
لبخندی روی لبش نشست
آرشام-تو از همون بچگی این مشکلو داشتی هنوز رفع نشده؟!
منم از لبخند اون نیشم تا بناگوش باز شد
من-نه بابا حل نشده که هیچ صدبرابرم شده.حالا اونو ولش کن.چیکار کنم.خونه هم که نمیتونم برم.
آرشام-عیب نداره.
از توی جیبش کارتی در آورد و جلوم گذاشت.
ارشام-از این بخر.
با حرفش چشمای گرد شدم به شدت خجالت زده شد.خدا نکشتت بابا که آبروی منو جلوی همه میبری.سرمو انداختم پایین و گفتم
من-نه بابا.خودم پول دارم.
آرشام-بخر دیگه.حالا بعدا میگیرم پولشو ازت.
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
سریع رفتم جلوی ویترین
من-آقا احسان این دیگه خوبه.
لباشو با چندش جمع کرد و گفت
احسان-نه زیاد جالب نیست.
وودوباره راه افتاد.دیگه نزدیک بود خفش کنم .نزدیک بیست تا لباس نشونش میدادم یه ایرادی میگرفت.سهدچهار بار اومدم بگم اصلا لباسه منه به تو چه ولی جلوی زبونمو گرفتم.داشتیم راه میرفتیم که چشمم به یک لباس خورد
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت111
لباس خوبی بود.خیلی محشر نبود ولی زشتم نبود.چون عروسیشون مختلط بود ومن اقوام نزدیکشونم نبودم نیاز نبود بخوام خیلی تیپ بزنم.احسان که اصلا حواسش جای من نبود.چند بار زدم به بازوش که برگشت سمتم.به لباس اشاره کردم و گفتم
من-آقا احسان این خوبه دیگه.چند قدم رفت جلو و نزدیک ویترین شد.
احسان-خوشگل نیستش.
حسابی حرصم گرافته بود.پاهام دیگه دردگرفته بود انقدر راه رفته بودیم.بعدشم مگه لباس من نبود من باید پسندش میکردم موندم چرا این احسان خودشو این وسط انداخته بود.دست به سینه واستادمو گفتم.
من-به نظر من که خیلی هم خوبه.من همینو میخوام.شما هم مجبوری با نظرم کنار بیای. لباسه محشره.
اتفاقا اصلا محشر نبود ولی من هم لجم گرفته بود هم دیگه حوصله راه رفتن نداشتم..احسان که از نوع صحبتم تعجب کرده بود یک تای ابروشو انداخت بالا و برگشت سمتم.انگار خندش گرفته بود که گفت
احسان-خیله خب.نخور منو.برو تو پُرُوش کن ببین چطوره.باهم رفتیم تو.یک دختر جوون همراه یک پسر اونجا بودن رفتم سمت خانومه.
من-سلام خانم.ببخشید من اون لباس قرمز مشکی پشت ویترونو میخواستم.
و بعد به لباس اشاره کردم.دختره لبخندی بهم زد و لباسو برام آورد.منم رفتم توی اتاق پرو که لباسو بپوشم.با ارامش تنم کردم لباس خوبی بود.مدلش شبیه لباسای عروسکی بود.تا کمر تنگ و قرمز رنگ بود و پارچش پولکی بود.آستیناش تا ارنج تنگ بودن و از اون به بعد گشاد میشدن.از بعد کمر مشکی بود و حالت دامنی داشت تا نزدیکی زانو یک پاپیون به جنس پولکی هم روی شکم خورده بود.توی تنم خوب بود.به هیکل نسبتا طریفم میومد...یاد قبلنا افتادم.قبل از فوت مامان هیکل تپلی داشتم ولی بعدش دیگه غصه لاعر شدم با اینکه الانم هیکلم زیاد لاغر مردنی نبود ولی خیلی تو پُر هم نبودم.در کل توی تنم قشنگ بود.اگه با یه ساپورت کلفت مشکی میپوشیدم خوب بود.لباسو از تنم در آوردم.و لباس خودمو پوشیدم و اومدم بیرون.احسان نبود حتما داشت مغازه هارو نگاه میکرد.دوباره لباسو دادم به اون خانومه تا برام توی پلاستیک بزاره.لباسو که توی پلاستیک بود داد دستم.
دختره-مبارکتون باشه
لبخندی روی لبم نشوندم.
من-خیلی ممنون.ببخشید چقدر میشه؟!
دختره-اون آقایی که همراهتون بودن حساب کردن
چشمام گرد شد ناخواگاه گفتم
من-احساان؟!
دختره-بله؟!
من که دیدم دارم دیگه چرت و پرت میگم به بحث ادامه ندادم و با یک تشکر از مغازه اومدم بیرون.یکم دور وبر پاساژ و نگاه کردم تا دیدمش.داشت میومد به سمتم...با هم اومده بودیم خرید لباس.ارشام موقع خداحافظی از احسان هم دعوت کرد که حتما همراه من بیاد به مهمونی.اولش قبول نکرد.ولی بعد با اصرار من مجبور شد کوتاه بیاد.خیلی دوست داشتم احسانم توی عروسی باشه..با رسیدنش سریع دهنمو باز کردم.
من-آقا احسان چرا شما حساب کردین من خودم پول داشتم.
نیم نگاهی بهم انداخت و هیچی نگفت.با اینکارش حرصی شدم و با پررویی گفتم
من-اصلا شاید اون لباس برام گشاد بود یا توی تنم قشنگ نبود و من مجبور بودم فقط بخاطره اینکه شما پول دادین برش دارم.
با لحنی که توش ته مایه خنده بود نگام کرد و گفت
احسان-هستی من مطمئنم حتی اگه اون لباس برات گشاد یا تنگ بود حتی اگه توش خیلی افتضاح هم میشدی.از لج اینکه چرا من دارم برای لباس تو تصمیم میگیرم میخریدیش.
هم خندم گرفته بود هم شرمنده بودم که چرا انقدر پررو پررو صحبت کرده بودم.حرفی نزدم که خودش راه افتاد یک طرف دیگه پاساژ..قبل از اینکه بیایم احسان که دیده بود پول ندارم گفت حقوقمو الان بهم میده.اول قبول نکردم ولی بعد دیدم نمیشه که دست خالی برم عروسی قبول کردم.بخاطره اینکه هرشب اضافه کاری توی شرکت میموندم حقوقم یک میلیون و پونصد شده بود.خدا روشکر هرشب بودم ها وگرنه الان کوفتم نمیتونستم براشون بخرم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت112
یه جورایی همه حقوقم خرج شد.نمیخواستم چیز کمی بخرم برای همین یک دست ساعت ست برای دوتاشون برداشتم که قیمت ۱میلیون شد.۵۰۰ تومن تهشم که مجبور بودم به اون بابا تا دهنشو ببنده.هیچی برام نمیموند آخرش..نفسمو با اه بیرون دادم و مشغول آرایش کردن جلوی آینه شدم.باید میرفتیم باغ ارشامشون.کار خاصی نکردم.فقط یک خط چشم باریک کشیدم.با یک ریمل.برای اینکه لبامم خیلی بیرنگ نباشه.رژ لب جیگری رنگی زدم و چند بار روش دست کشیدم تا رنگ حسابی کمرنگ شد.لباسمو توی پلاستیک گذاشتم و ساپورتمو زیر شلوار لی ام پوشیدم...چند تقه ای به در خورد
من-بله؟!
احسان-آماده ای هستی؟!
لباسامو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.تا رسیدن به باغ هیچ حرفی نزدیم.به ظاهرش نگاه کردم.کت و شلوار مشکی رنگی پوشیده بود همراه پیراهن مشکی و کروات نقره ای..خوشتیپ شده بود.نگامو ازش گرفتم و به روبه رو دوختم.ذوق داشتم و شاید هم کمی استرس خوشحال بودم که میخوام بعد این همه مدت خاله مینا و شوهرشو ببینم.از فکرشون لبخندی روی لبم اومد ولی با یاد اوری ارشام لبخندم محو شد.بیچاره الان به جای اینکه ذوق داشته باشه معلوم نیست چقدر داره خودشو میخوره.آخه کدوم دیوونه ای میره بدون هیچ علاقه ای دختر خواهرشو برای پسرش خواستگاری میکنه.اونم یه دختر بچه.نفسمو با فوت بیرون فرستادم و سرمو به پنجره تکیه دادم.دوست داشتم احسان جلوی خاله کی معرفی کنم؟!رئیسم؟!مشخصه که نه.پس چی هستی خانم؟!اگه دلت میخواد برو دوست پسرت معرفیش کن.از این فکر لبخند شیطونی روی لبم نشست.چه عیبی داشت اگه نامزدم معرفیش میکردم؟!از این فکر ریز خندیدم.تو هم تو هپروتی دختر.اگه جلوتو نگیرن امشب همسرتم معریف میکنی.به این فکر اروم سرمو تکون دادم.عجب توهماتی داشتم برای خودم.چند دقیقه دیگه نشستم تا رسیدیم به ویلاشون.میدونستم ارشام و خانوادش پایبند حجاب و اینا نیستن و مطمئنا جو راحتی داشتن ولی اصلا دوست نداشتم خودمو ول کنم و آزاد بزارم.کنار احسان وارد باغ شدیم.ساعت نزدیک نه شب بود و همه مهمون ها اومده بودن..با احسان رفتیم که روی یکی از صندلی های همون دور و بر نشست.
من-آقا احسان پس شما اینجا بشینید من میرم لباس بپوشم بیام.
احسان آروم سرشو تکون داد و گفت
احسان-باشه.زود بیا.منتظرتم.
با جمله آخرش یه جوری شدم.نمیدونم.به حسی بهم دست داد.ولی سعی کردم بهش بی توجه باشم.لبخندی بهش زدم و از یکی از مستخدم ها پرسیدم که راهنماییم کرد به اتاقی.سریع لباسامو عوص کردم و موهامو ساده بالای سرم محکم بستم.انقدر موهامو محکم بسته بودم پیشونیم درد میکرد و چشمام یک کوچولو کشیده دیده میشد.از دیدن خودم توی آیینه لبخندی به خودم زدم.شاید نمیتونستم کنار بابا خوش باشم.ولی احسان برام جبران میکرد.از اتاق اومدم بیرون ولی جای احسان نرفتم میخواستم اول برم پیش ارشام کنجکاو ام بودم که سپیده رو ببینم هم خاله مینا رو.اروم رفتم به سمتشون روی دوتا صندلی نشسته بودن.ارشام که کت و شلوار نوک مدادی رنگی پوشیده بود به همراه پیراهن همرنگش و کروات مشکی ای هم زده بود.به قیافه سپیده نگاه کردم.چهره جذاب و گیرایی داشت.پوست گندمی رنگ.چشمای سبز کشیده و بینی کوچیک و لبای عادی توی اون ارایش باز هم مشخص بود که سنش کمه.موهای بلندی داشت شاید بشه گفت تا نزدیکی های رون پاش.هیکل خیلی ظریف و لاغری داشت.لباس عروس توی تنش خیلی با نمکش کرده بود.لباس سفید دکلته ای که دوتا بند روی بازو های لاغرش داشت.موهاشو دورش ریخته بود و تاج گل سفیدی هم روی سرش گذاشته بود.دیگه رسیده بودم بهشون.
من-سلام شاه داماد.
ارشام که تا اون موقع اخم ظریفی بین ابروهاش بود با دیدن من لبخند بی جونی زد.
آرشام-سلام هستی خانم..خوش اومدی.
لبخند ملیحی تحویلش دادم.و به سپیده که با لبخند و کنجکاوی نگام میکرد نگاه کردم.انگار منتظر بود ارشام معرفیم کنه منم حرفی نزدم و با چشمام به آرشام اشاره کردم که یه زری بزنه..اونم انگار تازه یاد سپیده افتاده بود گفت
آرشام-آهان..راستی.معرفی میکنم.هستی.دوست دوران کودکی و الان من.
با قیافه مچاله ای ادامه داد.
آرشام-و سپیده هم دخترخاله بنده و البته همسرم.
سپیده لبخند مهربونی بهم زد و با صدای دخترونه و ظریفی گفت
سپیده-سلام هستی خانم.خیلی خوشحالم از دیدنتون.خیلی خوش اومدین.
منم به تقلید از اون لبخندی زدم.ولی یه لحظه واقعا دلم براش سوخت.آرشام پسره خوبی بود ولی هیچ علاقه ای نسبت به اون نداشت.حیف سپیده نبود؟!دختره خوشگلی که مشخص بود خیلی نجیب و خجالتی و سر به زیریه.واقعا گناه داشت.ارشام که سکوتمو دید گفت
آرشام-هستی خوبی؟!
من-آره.آره خوبم.خاله مینا کجاست؟!
لبخندی روی لبش نشست و از سرجاش پاشد و رو به سپیده گفت
آرشام-من میرم پیش مامان.تو همینجا بشین تا من هر وقت برگردم.
و به من اشاره کرد که راه بیفتم برای بار اخر برگشتم و نگاهی به سپیده انداختم.سرشو انداخته بود پایین و لبخند بیرنگ ورویی روی لباش کاشته بود
سكه ١٥ ميليوني ديگه بهار آزادي نيست
مرگ تدريجي يك روياست
خزان روياهاي يك ملته
عرق شرم پدرهاست
روي خجالت زده مادرهاست
كشتي به گل نشسته آرزوي بچه هاست
اشك هاي يواشكي دخترهايي هست كه جهيزيه شون هيچوقت جور نميشه
غرور شكسته شده پسرهايي هست كه شرمنده باباهاشون هستن
درد دل و بغض گلوست
سكه ١٥ ميليوني و دلار ٣٠ هزار تومني يعني
ازدواج تعطيل
زندگي تعطيل
كار تعطيل
خوشي تعطيل
آرامش تعطيل😔
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 زنها کلامی هستند
💠 زنان دوست دارند با همسرشان ساعت ها به گفتگو بنشیند و از سیر تا پیاز همه ماجراهایی که برای خودشان و یا دیگران اتفاق افتاده را تعریف کنند، رفتاری که شاید چندان مساعد حال مردان نباشد.
💠 یک مرد موفق، مردی است که این خصلت زنانه را بشناسد و با ترفندهایی به ارضاء این حس زنانه همسرش بپردازد.
💠 توصیه می شود ساعاتی از وقت تان را صرف هم صحبتی با همسرتان کنید و با دل و جان، گوش به حرفهایش بسپارید.
🆔http://eitaa.com/cognizable_wan
گذشته درگذشته
من برای گذشته هیچ کاری نمیتوانم بکنم.
اگر شما تمامِ علم و علمای جهان را هم جمع کنید
حتی نمی توانید لباسی را که دیشب در مهمانی پوشیده بودید را عوض کنید و یک لباس دیگر بپوشید
تمام شد و رفت.
وقتی هیچ کس
نمیتواند هیچ کاری برای گذشته بکند
چرا آدم باید در گذشته بماند؟
از گذشته باید آموخت
نباید به آن آویخت.
گذشته برای آموزش است
نه برای سرزنش.
🧠http://eitaa.com/cognizable_wan
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جملات و تیکه های زیبا😂😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت113
لبخندی بزرگی روی لبم نشوندم و به خاله مینا که پشتش به من بود گفتم
من-سلام.
برگشت سمتم که چهره متعجبش رو دیدم.با کنکاش همه صورتمو نگاه کرد ولی انگار بازم نشناخت.لبخندم پررنگ تر شد.و با لحن خوشحال و شیطونی گفتم
من-خاله؟!پیر شدی هااا.نشناختی؟!
با تعجب و سوالی پرسید
خاله-نه.باید بشناسم؟!
اومدم حرفی بزنم.که پشت چشمی نازک کرد و ادامه داد.
خاله-درضمن.من خیلی هم جوونم.پیرکجا بود؟!
منو آرشام ریز خندیدیم که خاله تازه متوجه آرشام شد.اخماشو توی هم کشید وگفت
خاله-آرشام.اینجا چیکار میکنی؟!یالا برو پیش زنت.
آرشام که کلمه زنت رو شنید اخماش رفت توی هم.من که دیدم جو داره سنگین میشه.دوباره با خنده گفتم
من-خااله جون.مثل اینکه هم پیر شدی هم بداخلاق شدی هاا.
خاله که دیگه از این حرفای من حرصش گرفته بود گفت
خاله-ماشالا خجالتم خوب چیزیه.خوبه غریبه ای انقدر راحت حرف میزنی.
نیشمو تا بناگوش باز کردم.
من-خاله مینا.حالا من دیگه غریبه شدم؟!
خاله-خب مثل آدم بگو کی هستی دیگه.
از موقعی که یادمه همینقدر کم اعصاب بود برای همین هیچوقت از دستش دلخور نمیشدم.آرشام که سکوت منو دید خودش رو به مامانش گفت
آرشام-مامان یکم دقت کن!هستیه.
خاله دوباره توی صورت من دقیق شد و دوباره در همون حال گفت
خاله-چقدرم که نیشش تا بناگوش بازه.داره ذوق مرگ میشه انگار.
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده.
خاله-حالا کدوم هستی؟!
آرشام خنده اشو قطع کرد و گفت
آرشام-مگه چند تا هستی داریم بابا.هستی خداداد دیگه.یادته؟!
خاله کم کم اخماش باز شد و چشماش گرد شد.توقع نداشت منو بعد این همه وقت اینجا ببینه..توی همین فکرا بودم که یهو توی آغوش گرمی فرو رفتم.خاله داشت با تمام زورش منو توی بغلش فشار میداد.منم دستامو دورش حلقه کردمو ریز خندیدم.نه به اون موقع که میخواست منو بخوره نه حالا که انقدر محکم فشارم میداد..
خاله-وای خاله.باورم نمیشه.میبینمت.
با لبخند ازش جدا شدم.
من-منم همینطور خاله جون.میدونین چند ساله که ندیدمتون؟!
خاله هم متقابلا لبخند زد.
خاله-خوبی عزیزدلم؟!خانواده خوبن؟!
لبخندم آروم محو شد.چرا به هرکی میرسیدم هم اول از خانوادم میپرسید.درحالی که سعی میکردم لبخندمو حفظ کنم گفتم
من-همه خوبن.سلام دارن خدمتتون.
اومد حرفی بزنه و دستی پشت کمرم نشست.سریع سرمو چرخوندم که احسانو دیدم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت114
لبخندی بهم زد که باعث شد لبخندی هم روی لب من بشینه در همون حال زیر لب گفت
احسان-خوبه بهت گفته بودم.منتظرم.
ایییییی.اصلا یادم رفت.شرمنده سرمو پایین انداختم که صدای شاد خاله توی گوشم پیچید.
خاله-هستی؟!عزیزم معرفی نمیکنی؟!
به چشماش نگاه کردم.کنجکاو بود و صد البته سرخوش.مشخصه دیگه هرکی هم بیاد خواهر زاده شو به پسرش بندازه ناراحت نیست.
من-چرا خاله جون.ایشون آقا احسان هستن رئ...
اومدم حرفمو کامل کنم که احسان پرید وسط حرفم
احسان-من که یکی از دوستان نزدیک هستی جان هستم.
با تعجب به احسان نگاه کردم.دوست نزدیک؟!!هرکاری کردم نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم.ناخودآگاه لبخند گشادی زدم.که ضربه محکمی به پهلوم خورد.با قیافه مچاله سرمو برگردوندم.آرشام لبخند کجی روی لبش بود نزدیکم شد و دقیقا کنارم ایستاد.زیر گوشم گفت
آرشام-از کی احسان دوست صمیمی تو شده و من خبر نداشتم؟!
همونطور که سعی میکردم به خاله لبخند بزنم.دست راستمو جلو دهنم گرفتم و توی همون حالت زیر لب گفتم
من-آرشام جان.عزیزم.ببند اون دهنو.
و دوباره به خاله که داشت با اشتیاق به احسان دست میداد و ابراز خوشبختی میکرد نگاه کردم.اینبار من برگشتم سمت آرشام و با لحن شوخی گفتم
من-تو به جای اینکه فکر من باشی به فکر مامانت باش که فردا پس فردا بچه ی طلاق نشی.اینجور که معلومه بدجور دلش پیش احسان گیر کرده.
ریز خندید و هیچی نگفت.منم دوباره رومو برگردوندم و به خاله نگاه کردم که داشت مشتاق از احسان سوالاتی درباره کارش و شغلش میپرسید..چقدر خوب بود که احسان نگفت من دستیارشم.چند دقیقه منتظر بودیم تا صحبت های خاله و احسان تموم شد و ما دوباره برگشتیم پشت میزمون.دستمو زدم زیر چونم و خیره شدم به سپیده.توی اون آرایش کمرنگ و ملیحه اش.خیلی ناز و خواستنی شده بود.محو سپیده بودم که چقدر آروم خجالتی و صد البته خانومانه با خاله مینا و آرشام صحبت میکرد.
احسان-آرشام دوسش نداره مگه نه؟!
برگشتم سمتش.با اینکه حرفو نصفه نیمه شنیده بودم ولی دوباره سوالی پرسیدم.
من-بله؟!
به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت
احسان-میگم آرشام نامزدشو دوست نداره؟!
با تعجب نگاش کردم.آرشام کار خاصی نکرده بود که بخواد هرکسی همچین چیزی رو بفهمه.توی همون حالت پرسیدم
http://eitaa.com/cognizable_wan