eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
👇داستان عجیب 👳 هندی و بلند کردن 😳 مرتاضی از هند به قم آمده بود و ادعاهای عجیبی داشت.از جمله اینکه می گفت می توانم انسان ها را با نیروی روحم از زمین بلند کنم ... و راست می گفت.تعدادی از مردم را بلند کرده بود. روزی در مجمع ما آمد. دوستم سید موسی صدر -بعدها:امام موسی صدر- گفت: اگر می توانی مرا از زمین بلند کن.مرتاض گفت درون آن سینی -که بزرگ هم بود- بنشین.ما با خود فکر کردیم سید موسی حالا وردی ذکری چیزی می گوید و جادوگری این مرتاض را باطل و ویران می کنم.اما مرتاض کمی تلاش کرد و آقا موسی را با سینی حدود یک متر به هوا برد. وقتی قضیه تمام شد ما سید موسی صدر را-که جوانی نو خط بود- سرزنش کردیم که این چه کاری بود کردی؟ چرا آبروی ماها را بردی. سید گفت: می خواستم طلسمش را بشکنم. ولی هر چه تلاش کردم گویی مرا بسته بودند و نمی توانستم از روی سینی به زمین بپرم. مرتاض را نزد استاد خود علامه طباطبایی بردیم. ما که جمعی از شاگردان علامه بودیم و برخی هایمان گویی خود را باخته بودند و بعضی با کمال وقار و اطمینان نفس به همراه این مرتاض به منزل علامه رفتیم.وارد اتاق علامه شدیم. با روی خوش از ما شاگردانش استقبال و برخورد کرد و در گوشه ای نشست. گفتیم که این مرتاض از هند امده و کارهای خارق العاده می کند و برخی نمونه هایش را هم ما دیده ایم. علامه فرمود: مثلا چه کارهایی؟ گفتیم مثلا انسان را روی هوا بلند می کند. هیچ تعجبی در علامه بر انگیخته نشد و فرمودند خب نشان دهد. مرتاض گفت: به ایشان بگویید می خواهد تا ایشان را بلند کنم؟ وقتی به علامه گفتیم ایشان فرمود: انجام دهد؛ من همینطور که مشغول نوشتن بودم به نوشتنم ادامه می دهم و او کار خودش را بکند. مرتاض مقداری دم و دستگاهش را در آورد و اورادی می خواند و مدتی کارهایش طول کشید. علامه هم کماکان سرش روی کاغذ بود و کنار دیوار نشسته بود و مشغول نوشتن. مدتی گذشت یک دفعه علامه سر خود را بالا آورد و نگاهی به مرتاض کرد و دوباره سرش را پایین انداخته و مشغول نوشتن شد. مرتاض در هم شد اما دوباره ادامه داد. اوراد و اذکاری می خواند که ما نمی فهمیدیم و اداها و اطواری هم در می اورد. مدتی گذشت دوباره علامه سرش را لحظه ای بالا اورده و نظری به چشمان مرتاض انداخت و دوباره مشغول نوشتن شد. مرتاض که آثار ناراحتی در چهره اش موج می زد و عصبی هم شده بود که نتوانسته بود علامه را از زمین بلند کند باز هم ادامه داد و این بار کارهایش بیشتر طول کشید. علامه در مرحله سوم نگاهش را به او دوخت و اندکی طول داد. مرتاض پا شد و وسایل خود را جمع کرد و بیرون رفت.با سراسیمه گی و التهاب. برخی از ماها پی اش رفتیم و از وی پرسیدیم چه شد؟ نتوانستی؟ با عصبانیت گفت: من تمام نیرو و توان خود را بکار گرفتم تا روح وی را تسخیر کنم و بعد او را از زمین بلند کنم و نهایتا ایشان نگاهی به من کردند و تمام اورادم باطل شد. به علاوه نفوذ نگاهشان جوری بود که کم مانده بود قبض روح شوم. مثل اینکه کسی گلوی مرا گرفته و کم مانده بود خفه شوم. دو مرتبه ى ديگر اينكار را ادامه دادم تا اینكه يافتم روح اين فرد را نمی توان تسخیر کرد و خیلی عظمت دارد. مرتاض که از شکست خوردنش ناراحت بود و قدرت روحی یکی از پروردگان مکتب امام جعفر صادق و امام زمان علیهما السلام را دیده بود همان شب از قم رفت و تمام برنامه هایش به هم ریخت. ارادت ما هم به علامه ی طباطبایی-علیه الرحمه- بیشتر از قبل شد. 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
😱⁉️ درباره عدد 666 چه می دانید؟ همه ما در مورد 666 چیزهای بسیاری شنیده ایم؛ این عدد در عهد جدید انجیل به عنوان «عدد وحش» معرفی شده است که این اواخر به عنوان آنتی کرایست یا همان ضد مسیح (یا همان دجال) شناخته می شود. فکر می کنم 2000 سالی است که ما را با این عدد عجیب و غزیب متقارن سر کار گذاشته اند اما این فقط یک عدد ساده است مگر نه؟ و یا...؟ این عدد در ریاضیات دارای خواص قابل توجهی نیست، اما وقتی به تاریخچه آن را دنبال می کنیم در کمال ناباوری به انجیل بر می خوریم که در کتاب مکاشفه چنین عددی معرفی شده است. به عبارت ساده، 666 به عنوان یک کد استفاده می شود، و نه یک چیز خاص و زیرکانه... اگر شما در زمان عهد جدید زنده و سواد بودید به این موضوع ی می بردید. این متن به عبارتی زبان اصلی اش یونانی بوده است است که در این زبان اعداد به حروف نوشته می شدند - همان اتفاقی که در زبان عبری می افتاد (عبری هم یکی دیگر از زبان های اصلی متون کتاب مقدس است) برای اعداد کوچک، اولین حرف از حروف الفبای یونانی، آلفا، بتا، گاما، نشان دهنده 1، 2، و 3.... و مانند اعداد رومی، هگامی که شما می خواهید اعداد بزرگ را بنویسید، مثلا 100؛ 1،000 یا 1،000،000 با ترکیب های خاصی از حروف نوشته می شدند. مثال: 1 I 2 II 3 III 4 IV 5 V 6 VI 7 VII 8 VIII 9 IX 10 X 20 XX 30 XXX 40 XL 50 L 60 LX 70 LXX 80 LXXX 90 XC 100 C پس متوجه شدیم که هر کلمه دارای مقدار عددی است. حال بازگردیم به کتاب مقدس، جایی که در فصل 13 کتاب مکاشفه یوحنا می خوانیم: فارسی: «و این حکمت می‌طلبد. هر که بصیرت دارد، بگذار تا عدد آن وحش را محاسبه کند، چرا که آن، عدد انسان است. و عدد او ششصد و شصت و شش است.» یونانی: Εδώ χρειάζεται η σοφία. Όποιος έχει μυαλό ας λογαριάσει τον αριθμό του θηρίου, που είναι αριθμός ανθρώπου· ο αριθμός του είναι χξς’ (εξακόσια εξήντα έξι). انگلیسی: Let the one with understanding reckon the meaning of the number of the beast, for it is the number of a man. His number is chxs' (six hundred sixty-six) آیه بالا می خواهد چنین چیزی را به ما بگوید: «من می خواهم به شما معمایی را بگویم؛ شما باید آن عدد وحش را محاسبه کنید» وقتی عدد 666 را از آلقبای یونانی ترجمه کنیم به نظرتان چه معنی می دهد؟ خوب، با توجه به نفرت از امپراتوری روم در آن زمان، و به ویژه رهبر آن نرو قیصر (Nero Caesar) که در آن زمان به وی شریر می گفتند، بسیاری از مورخان به دنبال منبع در کتاب مقدس بودند که چیز خاصی نیافتند. هنگامی که شما در واقع در متن اصلی (آیه انجیل) نگاه کنید، خواهید دید که در همین عبارت حروف 666 در واقع به عبری نوشته شده است که از اهمیت بالاتری از عدد و حروف عددی در زبان یونانی برخوردار است. نویسنده به وضوح در تلاش بود چیزی به ما بگوید. اگر شما هجی (spelling) عبری 666 را ترجمه کنید، شما در واقع «نرون قیصر» را هجی یا اسپل خواهید کرد. حتی اگر املای جایگزین عدد حش را هم در نظر بگیرید (که در چندین متون انجیل پیدا شده که کمی متفاوت است) عدد آن 616 است که باز هم نرون قیصر خواهد بود. نویسنده سعی دارد به صورت معما وار حرف خود را بگوید؛ چرا که کسی تحت آزار و اذیت امپریالیستی نمی آید و بنویسد «ریشه همه شرارت ها قیصر سزار است» شما هم چنین کاری رو انجام نمی دهید و من هم به عنوان نویسنده نیز! در ضمن، در بالا که نوشتم 666 این عدد در ریاضیات دارای خواص قابل توجهی نیست را نمی توان گفت کاملا درست است چرا که در ریاضیات به عنوان عدد مثلثی شناخته می شود. ⚠️ @cognizable_wan 💀⛔️
دوستی_دردسرساز خشکم زد... انقدر مسمم گفت که مطمئن شدم راست میگه. ناچارا به دنبالش راه افتادم و سوار شدم. در پارکینگ رو با کنترل باز کرد و گفت _آدرس. نگاهی به اس ام اس پوریا انداختم و گفتم _الهیه.. نگاهم کرد و گفت _خونه ی دوستت اونجاست؟ لبم و گاز گرفتم و گفتم _آره. بدون حرف راه افتاد و نیم ساعت بعد جلوی آدرسی که گفتم نگه داشت. بدون تشکر خواستم پیاده بشم که بند کیفم رو گرفت. برگشتم... نگاه سردش رو به نگاهم دوخت و گفت _به خاطر یه دوستی احمقانه سرت و به باد نده دختر جون اون آدمی که این وقت شب با بهونه کشوندتت اینجا اون بالا برای تنت دندون تیز کرده اخمام و در هم کشیدم و گفتم _پوریا چنین آدمی نیست. پوزخندی زد و گفت _همه ی شما دخترا ساده این راحت میشه با دو جمله رام تون کرد. با طعنه گفتم _مگه چند تا دختر و رام کردی که میگی همتون؟هه... هه... کافر همه را به کیش خود پندارد. شب بخیر پیاده شدم و در رو محکم کوبیدم. به شماره ی پوریا اس دادم رسیدم که اون هم گفت برم طبقه ی پنجم. در ساختمون باز شد و من بدون توجه به سنگینی نگاه امیرخان وارد شدم و در رو بستم آب دهنم و قورت دادم و نگاهی به اطراف انداختم. بوی دود میومد،با این جمع چندان شلوغی نبود اما همون ها چنان سر و صدا داشتن انگار هزاران نفر توی خونه ن پوریا دستش رو دور کمرم انداخت و کشدار گفت _خوش اومدی نازنینم. لبخند اجباری زدم و طاقت نیاوردم.گفتم _تو مشروب خوردی؟ خندید و گفت _حالا یه پیک طوری نیست بیا راهنماییت کنم لباساتو عوض کنی. خواست به سمت پله ها هلم بده که گفتم _زیاد نمیمونم. سر تکون داد _اوکی هانی. به سمت دوستاش رفتیم. هر کدوم به نحوی رفتار عجیبی داشتن. رفتاری فرا تر از مستی.پوریا دو جام پر کرد و یکیش رو به سمت من گرفت و گفت _امشب که نمیخوای سخت بگیری؟ لیوان و از دستش گرفتم و گفتم _نه. خودش یک نفس لیوانش رو سر کشید اما من معذب به لیوان نگاه می کردم. من اینجا چی می کردم؟اگه یک درصد بابام م فهمید من اینجا بین این همه جوون مست. تنم لرزید و به دروغ به لیوانم لب زدم. یکی از دختر ها به سمتم اومد و کنارم نشست. از جعبه ای خاص قرصی بیرون کشید و گفت _میخوری؟ پوریا نگاهی بهش انداخت و گفت _ترنج اهلش نیست. کنجکاو پرسیدم _این چی هست؟ با طعنه گفت _قرص سر درد. متعجب گفتم _سر درد؟ممنون اما من سرم درد نمیکنه. دختر قهقهه ی بلندی کرد و با خنده گفت _چه عزیز پاستوریزه ای این با بقیه ی قرص های سردردی که خوردی فرق داره اونا درد سرت و آروم میکنه این کل تنت و آروم میکنه یه جوری که انگار رفتی رو ابرا میخوای؟ با تردید نگاهش کردم و سر کج کردم. قرص و کف دستم گذاشت. پوریا با لبخند محوی نگاهم می‌کرد. برای اینکه پاستوریزه به نظر نیام قرص و دهنم گذاشتم و بدون آب قورتش دادم 🔻🔻🔻🔻🔻🔻http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
احساس شکست روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك صندوقچه ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشه‌اى در وسط صندوقچه آن ‌را به دو بخش تقسيم ‌کرد.  در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..  ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد.  ماهی بزرگ براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار شیشۀ كه وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد…  پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى صندوقچه غير ممکن است!  در پايان، دانشمند شيشه ي وسط صندوقچه را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت.. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى صندوقچه نيز نرفت !!!  میدانید چـــــرا ؟  ديوار شيشه‌اى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت‌تر، آن ديوار بلند باور خودش بود ! باوري از جنس محدودیت ! باوري به وجود دیواري بلند و غير قابل عبور ! باوري از ناتوانی خويش 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
-بذار من بزنم این بار، خب؟ پژمان خنده اش گرفت. -باشه؟ -زخم زیلیم کنی؟ -نه بابا. -مگه خوابت نمی اومد؟ آیسودا دکمه های مانتویش را باز کرد. زیرش فقط یک تاپ بود. مانتو و روسریش را روی صندلی گذاشت. -ولی بذار من بزنم. -بزن. آیسودا ذوق زده دور خودش چرخید. موهایش دورش پخش شد. آنقدرها بلند نبود. با این حال بلند بود. تا نشیمنگاهش می رسید. پژمان مبهوتانه نگاهش کرد. لعنتی چرا این همه زیبا بود. "غزل نریز... این مو است یا مصرع های عاشقانه ی سعدی؟ تو حافظ را هم در جیب گذاشته ای... می خواهی بمیرم؟" بی اختیار به سمتش رفت. آیسودا فهمید. با شیطنت قدم عقب گذاشت. خودش را به تخت رساند. روی تخت نشست. پژمان درست مقابلش ایستاد. -خیلی خاصی دختر! -خاص برای مرد جذاب خودم. پژمان را روی تخت کشاند. بافت تنش را درآورد و روی زمین گذاشت. -بغلم کن. پژمان فورا بغلش کرد. -خوابم میاد. واقعا هم خوابش می آمد. صورتش را به زیر گلوی پژمان برد. بوی تنش را به سینه کشاند. پژمان دستانش را محکم دورش حلقه کرده بود. -مرسی که تو زندگیمی. پژمان حرفی نزد. فقط گذاشت درون آغوشش نفس بکشد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 این بار صبر جواب داد. آنقدر صبر کرد تا بلاخره این دختر مال خودش شد. دختری که می توانست تصاحبش کند. ولی به خودش قول داده بود تا شب عروسیشان دست نگه دارد. جایزه اش می شد شب عروسی! چیزی که به دلش قول داده بود. **** صدای همهمه می آمد. به زور پلک باز کرد. آیسودا هنوز درون آغوشش خواب بود. با رخوت دست زیر سر آیسودا کشید. دختر بیچاره اصلا حالیش نبود اطرافش چه خبر است. بلند شد و روی تخت نشست. بافتش که روی زمین افتاده بود را تن زد. از اتاق بیرون رفت. هوا تاریک بود. مگر چقدر خوابیده بود؟ از پله ها سرازیر شد و گفت: چه خبره؟ مشاور جلو آمد. دستپاچه و ناراحت بود. -آقا گرگ زده به گله؟ -یعنی چی؟ -دسته جمعی حمله کردن، یکی دوتا نبودن. پژمان هم ترسید. -چه اتفاقی افتاده؟ دقیق بگو. -آقا چندتا چوپون ها که عین همیشه رفتن چرا، دم غروبی یه گله گرگ بهشون حمله می کنن، سگ هارو تیکه پاره کردن، دوتا چوپونا زخمی شدن، از هر گله چندتا گوسفند رو کشتن و بردن. عجب فاجعه ای! -گوسفندا به درک، حالا دوتا چوپونا چطوره؟ -یکیش خیلی حالش بده، ولی اون یکی بهتره الحمدالله. -این فصل که گرگا از کوه پایین نمیان. -حتمی چیزی برای خوردن پیدا نکردن زدن به گله، شکار از این راحت تر؟ حق با مشاور بود. عصبی گفت: بیا بریم ببینم چیکار میشه کرد. ناراحت گله نبود. هرچند که این گله ها همگی مال خودش نبود. با این حال غصه ی چوپان ها را می خورد. امیدوار بود گله شان بیمه باشد. خسارت وارده جبران شود. -بیمارستانن؟ -بله آقا. -بریم یه سر به خونواده هاشون بزنیم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
کاري ک عينک افتابي با قيافه پسرا ميکنه يه کيلو مواد ارايشي با صورت دخترا نمي کنه 😐 لامصب عينک افتابي رو ک بر ميدارن کاخ ارزوهات تبديل ميشه به يه همکف چهل متري !!! 😐😐😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
دختره 11 سالشه پست گذاشته : سالها با تــــــــــــــــــــــــو خاطره داشتم ولی افسوس که زمونه از هم جدامون کرد ..!! فکر کنم منظورش با مای بیبی بوده....!!! 😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
این شعر طنز فوق العادس... حتما تا آخر بخونین 😁 ای زن به تو از شوهرت اینگونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن طبخ کباب است هرچند که تعظیم به مخلوق روا نیست تعظیم به شوهر بکنی عین ثواب است بد نیست که از غر زدنت نیز بکاهی مخصوصاً اگر شوهرت اعصاب خراب است تا وصله ی پوشاک تو معلوم نباشد چادر به سرت کن که مهم حفظ حجاب است هر زن که نوازش نکند شوهر خود را بدجور پس از مرگ گرفتار عذاب است از شوهرش آن زن که اطاعت ننماید از دوزخیانی ست که در قیر مذاب است احسنت بر آن زن که همان اوّل صبحی رختش همگی شسته و بر روی طناب است باید قفس از جنس طلا ساخت برایش زن مثل قناری ست ولی مرد عقاب است مرد است که اصل است چنان موج خروشان زن وصل به اصل است، قشنگ است، حباب است آرایش زن نیز خودش چیز عجیبی ست معلوم نشد چیست، لعاب است؟ نقاب است؟ حتّی نتوانست بفهمد قلم صنع زن چیست در این بین، سؤال است؟ جواب است البتّه مشخّص شده از مهریه اش که از ثانیه ی عقد سرش توی حساب است مردان همه باید دو سه تا زن بستانند مقصود از این کار هوس نیست، ثواب است دلواپس شعرم همه ی عمر؛ زنم گفت: دلواپس نان باش که این خربزه آب است 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 متاسفانه شاعر نگون بخت همان شب بطور نامشخص از دار دنیا رفت 😄✌️ 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
✨ ميشود گفت تنها طبيعتِ بكرِ زندگى امـ گُل هاى دامنِ چين دارِ توست😍🌸 ♥️➣ http://eitaa.com/cognizable_wan 〇⇧
نگرﺍﻧﯽ : ﻣﻌﺪﻩ ﺭو ﺿﻌﯿﻒ ﻣﯿﮑنه ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ : ﮐﺒﺪ ﺭو ﺿﻌﯿﻒ میکنه ﻏﻢ ﻭ ﻏﺼﻪ : ﺷﺸﻬﺎ ﺭو ﺿﻌﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨه ﺍﺳﺘﺮﺱ : ﻗﻠﺐ ﻭ ﻣﻐﺰ ﺭو ﺿﻌﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨه ﺗﺮﺱ : ﺑﺎﻋﺚ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﮐﻠﯿﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ پس بیاید خودمان رها کنیم غم غصه فکر خیال کم کنیم😘 ♥️➣ http://eitaa.com/cognizable_wan 〇⇧
پنجشنبه است😔🌹 امـروز🌺 هـمان روزی است اهالی سفر کرده از دنیا، چشم انتظار عزیزانشان هستند دستشان ازدنیا ڪوتاه است ومحتاج یادڪردن ماهستند. بالاخص پدران و مادران برادران و خواهران اساتید و شهدا همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم. 🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوربین مخفی باحال فقط اون خانومه اهری که مامانشو صدا میکنه😂😂😂 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
-سگ های بیچاره رو تیکه پاره کردن. -بسه! اعصابش بهم ریخته بود. هیچ کس پیش بینی گرگ ها را نکرده بود. این منطقه گرگ داشت. ولی فصل خاصی بیرون می زدند. بیشتر هم زمستان که طعمه ی خوبی نداشتند. ولی خارج از فصل هم گاهی شبیخون می زدند. تازه یک ذره علف درآمده بود. سرسبزی خاصی که نبود. ولی همان یک ذره هم برای گوسفندانی که چندین ماه درون آخور و طویله بودند غنیمت بود. پاهایشان کمی ورزش می کرد. به سمت ماشینش رفت. نشست. مشاور هم کنارش! -خونه هاشون؟ مشاور ادرس داد و پژمان حرکت کرد. کارد می زدی خونش در نمی آمد. حس بدی بود. انگار مسئول این حمله او باشد. کاش گفته بود مواظب باشند. هرچند گله بردن بیرون به دستور او نبود. خود چوپانان تشخیص می دادند چه زمانی برای بردن گله مناسب است. ولی اگر کاری از دستش برمی آمد باید انجام می داد. در این روستا همه روی او حساب دیگری باز می کرد. این احترام و ابهت را خراب نمی کرد. جلوی خانه ی چوپانی که حالش وخیم تر بود نگه داشت. مطمئنا کسی الان خانه نبود. ولی برای اطمینان هم که شده پیاده شد و در زد. کلونی که روی در نبود. مجبور بود با سنگی که روی زمین افتاده در بزند. در به وسیله ی پسر نوجوانی باز شد. -سلام خان زاده. -سلام، کسی خونه اس؟ -نه همه رفتن بیمارستان. اخم های پژمان در هم گره خورد. اینجا بودن فایده نداشت. باید می رفت بیمارستان. -باشه! سوار ماشین شد. -بریم بیمارستان. -دردی رو دوا نمی کنه آقا. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -می دونم، ولی حضورمون مهمه. حق با پژمان بود. بی تفاوت بیشتر درد دارد. یکراست به سمت نزدیکترین بیمارستانی که بود رفتند. همان یکی هم به روستا نزدیک بود. جلوی پذیرش اورژانس اسم و آدرس چوپان ها را دادند. اجازه ی ورود که نمی دادند. وقت ملاقات نبود. ولی پژمان سر کیسه را شل کرد. مشاور دم در ماند. ولی پژمان داخل رفت. چوپانی که جراحتش بیشتر بود در بخش مراقبت های ویژه بود. ولی دومی پارگی جزئی درون دستش داشت. بالای سرش ایستاد. به شدت شرمنده بود. چوپان پسر جوان 18 ساله بود با خط ریش تنک! کمی لکنت داشت. که ظاهرا از بس ترسیده بود این لکنت بیشتر هم شده بود. از ناراحتی حرف هم نمی زد. دست روی شانه اش گذاشت. -درست میشه. کمی ماند و با پدرش حرف زد. پدرش مرد فهمیده ای بود. خوب و بد را می دانست. اصلا وابدا خان زاده مقصر نبود. مقصر نابخردی خودشان بود. ولی متاسقانه غیر از گله های پژمان، بقیه هیچ کدام بیمه نداشتند. افتضاح بود. مجبور باید فکر دیگری می کرد. چوپان اولی را هم که ندید. از بیمارستان بیرون آمد. به همراه مشاور برگشت. -ببین چیزی لازم نداشته باشن، باید برای مراتع حصار زد. -ولی لازم نیست اقا. -لازمه، هر بار که گرگ ها شبیخون بزنن من و تو خبردار نمیشیم که کمک کنیم. شاید هم حق با پژمان بود. تا الان خیلی خسارت دیده بودند. -رو زمین های من بزن، از اهالی هم بپرس هر کی رضایت داره حصار بزنین. -چشم آقا. -از گله ی خود هر تعداد که از گله های بقیه گوسفند رفته سوا کن و بده، ولی بگو سر سال به محض زایمانشون یکی گوسفند ماده بدن به ما. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
حداقل کمکی کرده باشد. به عمارت که رسید مشاور را پیاده کرد. خودش هم ماشین را داخل برد. آیسودا با نگرانی طول و عرض عمارت را طی می کرد. داخل شد. -سلام. آیسودا فورا به سمتش برگشت. -کجا بودی؟ -قصه اش مفصله. از رد ناراحتی درون چهره ی پژمان نگران شد. -چی شده؟ مقابلش ایستاده بود. با اینکه قدش نمی رسید ولی سرش را بالا نگه داشته بود. پژمان به نرمی دستش را گرفت. او را به سمت مبلمان کشاند. -گرگ زده به گله ها. قیافه اش ترسیده و متعجب شد. -مگه اینجا گرگم داره؟ -نمی دونستی؟ -نه، مگه کی گفته بود بهم؟ راست می گفت. آیسودا در تمام مدتی که اینجا بود خیلی کم با کسی حرف می زد. اگر هم حرفی می زد معمولا در مورد چیزهای عادی زندگی بود. -داره، خوبم داره. آیسودا در خودش جمع شد. -دیگه بیرون نمیرم. پژمان خندید. -نمیان بخورنت که! -اگه خوردن چی؟ خنده ی پژمان شدت گرفت. هیچ وقت در زندگیش این همه نخندیده بود که با این دختر می خندید. عصاره ی جان بود...ختم کلام! آیسودا را به سمت خودش کشید. محکم بغلش کرد. -کی بیدار شدی؟ -یک ساعتی هست، کجا رفتی؟ -بیمارستان. -چرا؟! -دو تا چوپانا زخمی شدن. -الهی، چرا؟ -گفتم که! زن های خنگ به شدت ناز بودند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 هرچند که گاهی در جاهایی آنقدر باهوش می شوند که دست هر بنی و بشری را از پشت می بندند. آیسودا خودش خنده اش گرفت. این خنگ بازیش به شدت در ذوق می زد. -نه خب حواسم نبود. پژمان کمرنگ لبخند زد. -خسته نباشی. -ممنونم. -میرم برات یه چای بیارم. -لازم نیست. دست آیسودا را کشید. درون آغوشش محبوسش کرد. -بمون. صورتش را میان موهای آیسودا فرو برد. -خیلی بهم ریختم امروز! -فهمیدم. نفس عمیقی میان موهایش کشید. -بوی عطرتو دوس دارم. -عطر نزدم. -ولی خیلی خوشبویی. "جان به جانش کنند خوب بود. اصلا خوبی به تن و قیافه اش می آمد. شیک پوشش می کرد. برند خاصی می شد عین یک دلبر واقعی!" -عین تو! حلقه ی دست پژمان تنگ تر شد. -مرسی. -بابت چی؟ -بودنت، آروم شدم. -من کنارتم. -می دونم. آیسودا صورتش را به صورت زبر پژمان چسباند. -بذار برم برات چای بیارم. -باشه. آیسودا بلند شد. پیشانی پژمان را بوسید. به آشپزخانه رفت. یکی از آن چای های مخصوص و عطردار خاله بلقیس را درون لیوان ریخت. بوی عطرش را دوست داشت. گل محمدی ریخته بود با کمی هل! اوف، جان بود این چای! کمی شکر هم درون چای ریخت. هرچند می دانست پژمان چای را معمولا تلخ می خورد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
💠ده فرد سمی که باید به هر قیمتی از آنها دوری کنید ➖➖➖➖ ✅آدم‌های سمّی چه نشانه‌های دارند؟ از کجا بدانید که با یک فرد سمّی معاشرت می‌کنید؟ و اگر اینطور است، بایدها و نبایدها در این خصوص کدامند؟ سروکار داشتن با افراد سمّی اجتناب‌ناپذیر است. 🔹آدم‌های سمّی همه جا حضور دارند. آنها نه‌ تنها زندگی‌تان را نابود می‌کنند و جلوی پیشرفت شما را می‌گیرند، بلکه می‌توانند شما را تا سطح خودشان پایین بیاورند و شما را نیز به یک فرد سمّی تبدیل کنند. ➖➖➖ 1️⃣ شایعه‌پردازها شایعه‌پردازها از بدبختی دیگران لذت می‌برند. شاید در ابتدا سرک‌ کشیدن به لغزش‌های شخصی و حرفه‌ای دیگران مایه‌ی سرگرمی باشد، اما با گذشت زمان خسته‌کننده می‌شود و به شما احساس شرم می‌دهد و دیگران را نیز می‌رنجاند. 2️⃣دمدمی‌مزاج‌ها برخی افراد هیچ کنترلی روی احساسات‌شان ندارند. آنها شما را به باد فحش خواهند گرفت، احساسات‌شان را به شما فرافکنی خواهند کرد و در تمام مدت تصور می‌کنند شما باعث بی‌قراری آنها شده‌اید. 3️⃣ قربانی‌ها شناسایی قربانی‌ها دشوار است، چون شما نخست با مشکلات آنها همدردی می‌کنید، اما با گذشت زمان، متوجه می‌شوید «زمان احتیاج» آنها، همه‌ی وقت شماست. قربانی‌ها در عمل هرگونه مسؤلیتی را کنار می‌زنند و هر سرعت‌گیر پیش رویشان را یک کوه غیرقابل‌ صعود جلوه می‌دهند. 4️⃣ خودبین‌ها خودبین‌ها با حفظ فاصله‌ی شدید از دیگران، شما را از پای درمی‌آورند. هر زمان که کاملا احساس تنهایی می‌کنید می‌توانید حدس بزنید که دور و بر خودبین‌ها می‌پلکید. داشتن رابطه‌ی واقعی میان آنها و دیگران هیچ فایده‌ای ندارد. شما صرفا ابزاری هستید که به خودبینی آنها پر و بال بدهید. 5️⃣حسودها برای حسودها، همیشه مرغ همسایه غاز است. حتی وقتی اتفاق خوبی برای حسودها می‌افتد، هیچ لذتی از آن نمی‌برند. دلیلش این است که آنها بخت و اقبال خود را با بخت و اقبال تمام دنیا مقایسه می‌کنند. آنها به شما یاد می‌دهند موفقیت‌های خودتان را بی‌اهمیت بدانید. 6️⃣ فریب‌کارها آنها با شما مثل یک دوست رفتار می‌کنند. می‌دانند شما چه چیزهایی را دوست دارید، چه چیزهایی خوشحال‌تان می‌کند و اینکه از نظر شما چه چیزی مضحک است. فریب‌کارها همیشه از شما چیزی می‌خواهند و اگر به رابطه‌تان با آنها رجوع کنید، تماما از شما گرفته‌اند و چیزی به شما نیفزوده‌اند. 7️⃣دیوانه‌سازها (دمنتورها) آنها همیشه نیمه‌ی خالی لیوان را می‌بینند و می‌توانند ترس و نگرانی را حتی به بی‌خطرترین موقعیت‌ها تزریق کنند. در تحقیقی از سوی دانشگاه نوتردام مشخص شد دانشجویانی که هم‌اتاقی‌های منفی‌نگر داشتند احتمال منفی‌نگر شدن و حتی افسرده‌ شدن خودشان بسیار بیشتر بود. 8️⃣ غیرعادی‌ها افراد سمّیِ خاصی هستند که نیت‌های بد دارند و از درد و بدبختی دیگران لذت وافر می‌برند. هدفشان در زندگی این است که یا به شما آزار برسانند، یا کاری کنند احساس بدی پیدا کنید و یا چیزی از شما بگیرند، در غیر این صورت علاقه‌ای به شما ندارند. 9️⃣ عیب‌جوها عیب‌جوها همیشه آماده‌‌‌اند به شما بگویند دقیقا چه چیزی خوب و چه چیزی بد است. آنها کاری می‌کنند که نسبت به بهترین چیز مورد علاقه‌‌تان، بدترین احساس را پیدا کنید. عیب‌جوها تمایل شما به پرشور بودن و ابراز آن را خفه می‌کنند. 🔟 مغرورها مغرورها زمان شما را هدر می‌دهند، چون به هر کاری که شما انجام می‌دهید به چشم یک چالش شخصی نگاه می‌کنند. افراد مغرور معمولا عملکردی ضعیف دارند، بیشتر ناسازگار هستند و بیش از افراد معمولی، دشواری‌های شناختی دارند.... 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺 حکم طهارت با آب قلیل 🌺 پرسش: چگونگی طهارت گرفتن با آب آفتابه را توضیح دهید؟ پاسخ: آیات عظام امام، بهجت، سیستانى، فاضل و نورى: اگر بعد از برطرف شدن بول، یک بار شسته شود، کفایت مى کند و فرقی بین آب لوله کشی و آب آفتابه نیست.۱ آیات عظام تبریزى، خامنه اى و صافى: اگر شستن با شیلنگ متصل به آب لوله کشى باشد، یک مرتبه شستن، کفایت مى کند ؛ ولى اگر با آب قلیل باشد، بنابر احتیاط واجب، باید دو مرتبه شسته شود.۲ آیه اللّه  مکارم: اگر شستن با شیلنگ، متصل به آب لوله کشى شهر باشد، یک مرتبه شستن کفایت مى کند ؛ ولى اگر با آب قلیل باشد، باید دو مرتبه شسته شود.۳ تبصره👌 منظور از دو بار شستن مخرج بول این است، که باید بعد از برطرف کردن عین نجاست، آب بریزیم و بعد قطع کرده و سپس برای بار دوم آب بریزیم تا پاکی حاصل شود. بنابراین حتی اگر یک آفتابه آب بریزید اما این قطع و وصل انجام نشود طبق نظر آقای مکارم پاکی حاصل نمی شود. ۱٫ توضیح المسائل مراجع، م ۶۶٫ ۲٫ توضیح المسائل مراجع، م ۶۶ و خامنه اى، اجوبه الاستفتائات، س ۹۸٫ ۳٫ توضیح المسائل مراجع، م ۶۶ ✅ 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
4_5805658481146988090.mp3
2.12M
❗️شیطان جیبت را نزند!... 🔊 حجت الاسلام علی پناه
📛گاهی مجردها برای انتخاب همسر سراغ فردی می‌روند که هیچ شباهتی به آنها ندارد و فقط به یک دلیل خاص مورد تایید آنهاست. ✅یادتان باشد تنها با یک خصوصیت نمی‌توان زندگی کرد. ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
اجاق گاز سخنگوی جدید: کدبانوی محترم غذا حاضر است. زن در حال چت کردن. گاز :بانو غذا آماده است. زن همچنان در حال چت کردن. گاز :هووووی قررررتی خانوم غذات سوووووخت😒😂😂 ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
رمان دوستی دردسرساز پوریا گفت _مطمئنی نمی‌خوای لباساتو عوض کنی؟ سر تکون دادم.دستش رو جلو آورد و در آغوشم کشید. صدام رو کمی آروم کردم و گفتم _من این جا معذبم پوریا. _می‌خوای بریم یه جایی که خودمون دو تا تنها باشیم؟ سر تکون دادم.دستم و گرفت و بلندم کردم. از پله ها بالا رفتیم. در اتاقی رو باز کرد و گفت _بفرمایید پرنسس. با لبخند وارد شدم، پشت سرم اومد و در و بست. روی تخت نشستم و نفس آسوده ای کشیدم و گفتم _دیگه ازم نخواه بیام توی این جمع ها پوریا من دوست ندارم اینجاها رو.می دونی که اهل رفیق بازی هم نیستم اولین باره دوست پسر دارم نمیخوام از حدی فرا تر برم کنارم روی تخت نشست،با نگاهی خمار بهم زل زد و شالم رو عقب کشید و گفت _گرمته خانمم. دستی به گردنم کشیدم و گفتم _فکر کنم دستش به سمت دکمه های مانتوم اومد و یکی یکی بازشون کرد و مانتوم رو از تنم بیرون آورد. خواستم چیزی بگم که متوجه نگاه سنگین و عجیبش روی شونه ها و خط سینه م شدم. تنم داغ شد و شالم رو برداشتم که روی شونه هام بذارم اما مانع شد. با چشم هایی که رو به بسته شدن بود سرش و جلو آورد و توی گردنم فرو برد. سریع از جام بلند شدم و گفتم _می‌خوام برم پوریا. روی تخت دراز کشید و گفت _حالا چه عجله ای داری خوشگلم؟از من می‌ترسی؟ قلبم تند می‌زد،نه از ترس... حال عجیبی داشتم. گفتم _ازت نمی‌ترسم اما می‌خوام برم من... چشمام تار شد و ادامه دادم _من باید برم. نیم خیز شد و دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید. کنارش روی تخت پرت شدم روم خم شد و گفت _تو که اول و آخر مال خودمی پس از چیزی نترس. با گذاشت لب‌هاش روی لبهام بهم اجازه ی حرفی نداد. پرالتهاب می‌بوسید.حالم هر لحظه خراب تر میشد. من مادر داشتم پدر داشتم اینجا چی‌کار می‌کردم؟ دستش رو توی دستم حلقه کرد و لب‌هاش و ازم دور کرد. نگاه پر از شهوتش رو به تنم انداخت و سرش رو پایین آورد و قفسه ی سینه‌م رو بوسید. تنم لرزید و گفتم _نکن پوریا صدای پر نیازش رو شنیدم _تقلا نکن ترنجم،عقد می‌کنیم خیلی زود عقد می‌کنیم. _اما.... زیپ لباسم و باز کرد و پیراهنم رو از تنم درآورد. سردرد وحشتناکی داشتم.مگه اون دختر نگفت قرص سردرد بهم داده پس چرا...؟ نگاهم به سقف اتاق افتاد. از لای سقف دود میومد. متعجب گفتم _این چه دودیه؟ حتی صدام رو نشنید. 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از وحشتناک ترین اجراهای سال که چند تا سکته داشت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
وقتی مردی بدون درخواست زن، او را در آغوش می گیرد عاشقانه تر خواهد بود. اما در صورت فراموشی ، در خواست این عمل از جانب زن بهتر از رنجیدگی است. ‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
📌 مردان زمانی که خانم ها سرشان را روی شانه یا گردنشان می گذارند احساس صمیمیت و نزدیکی و مالکیت می کنند و این تکنیکى بسیار ظریف براى به دست آوردن قلب همسرتان می باشد 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan