eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷امام جواد ع فرمودند: 🌷المؤمن یحتاج الی ثلاث خصال توفیق من الله وواعظ من نفسه وقبول ممن ینصحه 🌷مؤمن به ۳ صفت نیاز دارد ۱ توفیق ازخدا ۲.نصیحت کننده درونی ۳. نصیحت پذیری 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 در بسیاری از مواقع، هنگام بروز "سکته مغــــزی" ما حتی متوجه علایم سکته نمیشویم و تصور میکنیم بیمار فشارش افتاده و دنبال آب قند میرویم و همین تعلل منجر به فاجعه ای جبران ناپذیر میشود ! + این کلیپ به شما کمک میکنه با تشخیص به موقع، جان عزیزانتون رو نجات بدید! حتما تا آخر ببینید و دیگران رو هم مطلع کنید Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
💢هتل وحشت💢 هتل وحشت یکی از نقاط رعب آور جهان است که جست و جوگران ترس و وحشت حتما به آنجا می روند. این هتل در شهر لاس وگاس ساخته شده و مساحت آن به ۱۳۹۳ متر مربع می رسد.ساخت این هتل ۱۰ میلیون دلار هزینه داشت اما سازندگان آن معتقدند که هزینه صرف شده برای این هتل به ترس و وحشت ایجاد شده در آن می ارزد.راهروهای این هتل تا جایی که امکان دارد به شکل قدیمی و کهنه ساخته شده و درهای اتاق های آنها به صورت آهنی و به بدترین شکل ممکن طراحی شده است افرادی که در این هتل ساکن می شوند هرگونه ترس و وحشت را به جان می خرند. فضای هتل طوری طراحی شده که ترس و وحشت را به بازدیدکننده انتقال می دهد. آینه های دستشویی این هتل همگی خون آلود است و حتی در گوشه و کنار رختشویخانه آن تکه هایی از پوست مصنوعی انسان دیده می شود. جالب اینجاست که بعضی از مشتاقان ترس و وحشت، جشن های عروسی خود را نیز در این هتل ترسناک برپا می کنند. ⚠️ http://eitaa.com/cognizable_wan
خاله سلیم وسط سالن ایستاده بود و متعجب و ترسیده نگاهشان می کرد. آیسودا دم بهارخواب که داشت کفش هایش را می پوشید جلویش زانو زد. مچ دستش را گرفت. با گریه گفت:تورو خدا گوش کن، بخدا هیچی نشده، بخدا راست میگم... نمی خواست گوش کند. گریه هایش را ببیند. التماس کردنش... مچ دستش را کشید. حرفی نزد. حرفی نمانده بود که بزند. آیسودا همه چیز را بهم ریخته بود. باورهایش که خراب شود یعنی کیش و مات. ماندنش بی فایده بود. به سرعت از حیاط بیرون زد. در حالی که صدای زجه های آیسودا را تا درون کوچه می شنید. خاله سلیم با عجله بیرون آورد. زیر بغل آیسودا را گرفت. -چی شده؟ چی شد؟ آیسودا دست چپ لرزانش را بالا آورد. جای خالی حلقه را نشانش داد. -تمومش کرد، تمومش کرد. خاله سلیم با چشمانی گرد نگاهش کرد. یکهو چه شد؟ همه چیز که در نهایت خوبی و عشق داشت پیش می رفت. دو ماه دیگر عروسیشان بود. آیسودا از شدت دیوانگی جیغ می زد. موهای سر خودش را می کشید. انگار واقعا عزیزی را ازز دست داده باشد. خاله سلیم به زور بلندش کرد و داخل بردش! در را بست تا صدایش بیرون نرود. باید فورا به حاج رضا زنگ می زد. این قضیه باید درست می شد. آیسودا را کنار دیوار نشاند. رفت تا برایش آب قند بیاورد. پژمان داشت چه بلایی سر این دختر می آورد؟ اصلا این مرد دنبال چه بود؟ برای آیسودا آب قند آورد. ولی نمی خورد. به زور جرعه ای درون دهانش ریخت. بلند شد. از تلفن خانه شماره ی حاج رضا را گرفت. به محض وصل شدن، گفت: کجایی رضا؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -فروشگاهم، چی شده؟ -خودتو برسون خونه، نمی دونم پژمان چش بود، همه چیز بهم خورده. -یعنی چی؟ -ما هم موندیم. -الان میام. خاله سلیم تلفن را قطع کرد. دوباره به سمت آیسودا برگشت. کنارش نشست. ظاهرا کمی آرامتر شده بود. حالا ریز ریز اشک می ریخت. حرفی هم نمی زد. انگار دق کرده باشد. محکم بغلش کرد. -داییت درستش می کنه. آیسودا حرفی نزد. چه می گفت؟ از خریت خودش خراب شد. شاید اگر از او گفته بود... از آن پولاد لعنتی نشنیده بود... اصلا پولاد چه ربطی به پژمان داشت؟ کجا دیده بودش؟ اصلا نمی فهمید. در این شهر درندشت... دقیقا باید این دو نفر به هم برخورد کنند؟ نکنه پژمان در مورد گذشته اش تحقیق کرده؟ آن اسم هایی که درون پاکت بود؟ خدا خودش رحم کند. نکند بلایی سر پولاد بیاورد؟ هرچند دیگر مهم هم نبود. مهم پژمان بود که درون دردسر نیفتد. -آروم شدی دخترم؟ حرفی نداشت بزند. انگار زبانش بند آمده باشد. کلمات ادا نمی شدند. شاید هم واقعا نمی خواست که حرفی بزند. عصبی بود. یاس شدیدی روی دلش سنگینی می کرد. تمایل شدیدی به مردن داشت. نگاهش روی جای خالی حلقه روی انگشتش بود. تمامش کرد؟ مگر می توانست؟ دخترانگیش را گرفته بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی دردسرساز پشت دیوار درست بین دستشویی مزدانه و زنانه ایستاده بودن. خودم رو مخفی کردم و سرکی کشیدم... صدای عصبی امیر به گوشم خورد. از لج من نچسب به این و اون الی تو میدونی من رو چیزی که مال منه تعصب دارم نزار کاری کنم که گند بخوره به زندگی دوتامون الی با سرکشی گفت هه....گند تو با ازدواجت زدی شازده اونی که الان مال توعه زنته اگر فک کردی با وجود این دختر بدبخت من میام باهات تیک میزنم کور خوندی. حرص امیر رو اورد _بدبخت؟دارم بهت میگم اون هزار جا جندگی شو کرده و اوار شده روی سر من بخاطر قرارداد میلیاردی که بستم نتونستم کاری کنم چون ابروی دوتامون وسط بود این پروژه که تموم بشه طلاقش میدم تا اون موقع بفهمم حرفم و الی دستمم به اون نخورده عزیزم؟ اخمام در هم رفت. اون به من گفت...؟دستم مشت شدو میخواستم برم پدرشو در بیارم اما حرف الی متوقفم کرد _داری دروغ میگی خجالت نمیکشی به زنت تهمت میزنی ؟ چقدر پستی حافظ. لبخندی رو لبم نشست با اعصبانیت امیر محو شد _اون زن من نیست الی بفهم اینو با کج کردن دهنم اداشو در اوردم که الی گفت _از سر راهم برو کنار که دیگه نمیخوام باهات حرف بزنم خواست به این سمت بیاد . فوری پشت دیوار قائم شدم و منتظر بودم تا بیاد اما با صدای زمزمه ی امیر فهمیدم جلوشو گرفته. سرکی کشیدم با دیدن صحنه ی مقابل نفسم بند اومد. امیر بود دستشو دور کمر الی حلقه کرده بود و داشت زیر گوشش حرف میزد. لبم رو گاز گرفتم با حرکت بعدی امیر رسما خون به سرم دوید اون حق نداشت!حق نداشت اینطوری حریصانه الی رو ببوسه 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
دوستی دردسرساز دستمو جلوی دهنم گزاشتم و به صفحه ی مقابلم زل زدم... خواستم قدمی جلو بزارم که صدایی کنار گوشم پیچ زد. _ترنج خانوم تیز برگشتم و نگاهم به پسر قد بلندی که رو به روم بود انداختم این پسر رو میشناختم رفیق امیر بود توی ایستاگرام زیاد عکس باهم می گذاشتن. اخم ریزی کردم دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت _باربد هستم رفیق امیر حافظ باهاش دست دادم سری تکون دادم که گفت _بابت این اتفاق... و به پشت سرم نگاه کرد و ادامه نداد سرم و برگردوندم.خبری از الی نبود اما امیر داشت به این سمت میومد که چشمش به من افتاد و مکث کرد. باربد پرسید _شما خانم امیر هستین دیگه درسته؟ صدای خشک امیر از پشت اومد _چی شده باربد؟تو اینجا چکار میکنی؟ سوال دومش با من بود که گفتم _اووم دعوت شدم به اینجا باربد با اخم رو به امیر گفت _یعنی تو با ترنج خانم نیومدی مهمونی؟داداش نمیخوام تو کارت دخالت کنم ولی فکر میکنم یکم داری زیاد روی میکنی؟زنت اینجا تو... پوزخندی روی لب امیر حافظ نشست و با لحن بدی گفت _شرعن بله ولی در اصل ایشون متعلق به همست بد جور بهم برخورد. باربد سری با تاسف تکون داد و رو به من گفت _شما به دل نگیرید زبونش تنده تا خواستم چیزی بگم باز امیر پارازیت انداخت _اتفاقا من اصلا زبونم تند نیس دارم واقعیت ها رو میگم 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
عکس منتشر شده از پسری که گفته میشه خودش رو شبیه خانم کرده بود و در بوشهر از مردها اخاذی میکرده و دستگیر شده جای خواهری چقدرم خوشگل شده بود ♂☺️😂😂😂😂😂😂😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه بعد از این کیف نمی‌بینم 😂😂😂😂😂😂😳😳😳😳😳😳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر تغییر نكنیم ، حذف می شویم . برای جلوگیری از حذف شدن در بازی زندگی ، باید تغییراتی را در خودمان و زندگی مان به وجود آوریم . 🔑کليدهای اين تغيير عبارتند از :🔑 کلید اول: خواستن كلید دوم: خالی كردن ذهن از تعصب ها كلید سوم: باور مثبت نسبت به خود كلید چهارم: عمل کردن به یاد داشته باشیم كه عظمت زندگی تنها به دانستن نیست بلکه تلفیقی از علم و عمل است. ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
گروه تلگرام در ایران: کاظم: سلام خوبین؟ کاظم: کسی نیست؟ کاظم: مثل اینکه کسی نیست. من برم بخوابم. شبتون بخیر بای😐✋ 3دقیقه بعد... نازنین: س علی:سلام به روی ماهت !😽 قاسم:به به سلام نازنین خانوم خوبین؟❤️ جواد:سلام جیگر بیا pv کارت دارم😊 حسن: نازنین جون اصل میدی؟ علیرضا: سلام نازنینم، خوبی 😘 نازنین: من همون کاظمم 😡👊😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
عید سالگرد سراسر نور دو مهر و ماه مولا امیر المومنین ع و بی بی فاطمه زهرا س بر تمامی شیعیان جهان مبارک باد http://eitaa.com/cognizable_wan
زن: عزیزم! یادته روز خواستگاری وقتی ازت پرسیدم چرا می خوای با من ازدواج کنی، چی گفتی؟ شوهر: آره، خوب یادمه، گفتم: می خواهم یک نفر را در زندگی خوشبخت کنم. زن: خوب، پس چی شد؟ شوهر: خوب، خوشبخت کردم دیگه. زن: کیو خوشبخت کردی؟ شوهر: همون بیچاره ای رو که ممکن بود با تو ازدواج کنه!😂😂😄 http://eitaa.com/cognizable_wan
خداحافظی به سبک ایرانی🇮🇷 1-بعد مهمانی از روی مبل بلند میشن میگن خوب زحمت دادیم خداحافظ 2-دو قدم جلو تر خداحافظ 3-جلو در خداحافظ دیگه ما رفتیم :-| 4-داخل حیاط با صدای بلند منزل ما هم تشریف بیارین ،خداحافظــــــــــــــــــــــــــــــــــ 5-جلو در حیاط (ساعت 1 نصف شب) بریم دیر وقته الان همسایه ها بیدار میشن خداحافظ خداحافظ 6-جلو در ماشین خداحافظ 7-داخل ماشین خداحافظ 8-ماشین در حال حرکت بووووووق بوووق یعنی خداحافظ 😐 فردا صبح هم مادر خانواده زنگ میزنه به زن میزبان میگه اوا خدا مرگم بده دیشب نفهمیدم با هم خداحافظی کردیم یا نه😂✋ http://eitaa.com/cognizable_wan
‌ ⚠️سوال تاریخ 200 سال دیگر 🔹تلگرامیان که بودند و کجا رو فتح کردند و سرانجام کارشان به کجا رسید؟😐(۲نمره) ◀️ تلگرامیان مهاجمینی بی رحم بودند توانستند وایبریان را شکست داده و قلمرو واتساپیان را فتح کنند؛ آنها نسل لاینیان را منقرض کرده و فیس بوکیان را معدوم نمودند👊😄 🔻و در نهایت کارشکنی تلگرامیان باعث شد در مقابل سد محکم مهآجمان ایرانی به فرماندهی سروش خان شکست خورده واز ایران بیرون رانده شدن😍😂😂😁😁 http://eitaa.com/cognizable_wan
اویمایکن، سرد ترین نقطه مسکونی روی زمین: اویمیاکن روستایی است در سیبری واقع در روسیه با 800 نفر جمعیت. پایین ترین دمای ثبت شده در این منطقه 71 درجه سانتیگراد زیر صفر است و به همین دلیل سردترین نقطه مسکونی جهان محسوب می شود. ⚠️ http://eitaa.com/cognizable_wan
حڪـــــــــــــــــــــایت من… حڪایت ڪسی بود ڪه عاشق دریا بود اما قایقـــــــــــــــــــــی نداشت… دلباخته سفر بود اما همسفـــــــــــــــــــــر نداشت… حڪایت ڪسی بود ڪه زجر ڪشید اما ضجـــــــــــــــــــــه نزد… زخم داشت اما ننالیـــــــــــــــــــــد… گریه ڪرد اما اشڪ نریخـــــــــــــــــت… حڪایت من حڪایت ڪسی بود ڪـــــــــــــــــــــه… پر از فریاد بود اما سڪوت ڪرد تا همه ی صداها را بشنـــــــــــــــــــــود…💔 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ترشیجات ✍️زیاده‌روی در مصرف ترشیجات باعث 🔻تشدید آرتروز 🔻آسیب به معده 🔻کاهش توان جنسی 🔻 ضعف حافظه و حتی آلزایمر 🔻قاعدگی نامنظم و دردناک 🔻کاهش خونسازی 🔻پیری زودرس 🔻افسردگی 🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
زنش بود. همه کسش....! به چه حقی می گذاشت و می رفت؟ مگر کسی را بخاطر گذشته بازخواست می کنند؟ گذشته ها گذشته! حالا که مانده بود پاک بود. پاکیش را هم اثبات کرد. دست از پا خطا نکرد. خوب ماند. همان گذشته اش هم خوب بود. روابطش با پولاد در حد بیرون رفتن و خوش گذرانی بود. کار به جاهای باریک نکشیده بود. حرمت تن و دخترانگی هایش را نگه داشته بود. درست بود روز جداییش از پولاد نزدیک بود خودش را فنا کند. از فرط عشق و دیوانگی بود. وگرنه که چیزی نشد. عشق هم جواب نداد. راهش را گرفت و رفت. حقش این ظلم نبود. آزارش داد. حقش را از پژمان می گرفت. این یکی را از دست نمی داد. حالا که دیوانه وار می خواستش نمی گذاشت برود. فورا از جا بلند شد. خاله سلیم شوکه گفت: کجا؟ -گوشیم کجاست؟ با آستین لباسش صورت خیسش را پاک کرد. همان موقع زنگ به صدا درآمد. خاله سلیم بلند شد تا جواب بدهد. آیسودا هم به اتاقش رفت. گوشیش را که روی رخت خواب های تا خورده ی گوشه ی اتاق بود برداشت. شماره ی پژمان را گرفت. بوق می خورد ولی جواب نمی داد. پیغامگیر هم نداشت که برایش پیغام بگذارد. برایش پیام گذاشت. "حق نداری اینجوری بی خیالم بشی، نه وقتی من زنتم می فهمی؟ من زنتم." باز هم آرام نشد. به سراغ کمد لباس ها رفت. فورا لباسش را عوض کرد. صدای سوفیا را شنید. اصلا برایش مهم نبود. حوصله اش را هم نداشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از اتاق بیرون زد. خاله سلیم با دلهره پرسید: کجا میری؟ -میرم پیش پژمان؟ -مگه می دونی کجاست؟ -نه، ولی پیداش می کنم. سوفیا متعجب به صورت خیس و ورم کرده اش نگاه کرد. -چی شده؟ کسی جوابش را نداد. آیسودا دم بهارخواب زانو زد که کفش هایش را بپوشد. خاله سلیم بازویش را گرفت. -دختر دیوونه شدی؟ خودش شب میاد خونه، به داییت زنگ زدم تو راهه. -من نمی تونم دست رو دست بذارم که آقا کی برمی گرده. خاله سلیم عصبی با دلشوره گفت: دیوونگی نکن دختر، میاد، کجا بذاره بره؟ آیسودا دستش را کشید. -من دارم میرم. قبل از هر چیزی فورا از خانه بیرون زد. ماشینش دم در نبود. ولی برای اطمینان به سمت ساختمان رفت. نادر آنجا بود. شاید سراغش را داشت. شاید اصلا سر ساختمان باشد. با حال دو خودش را رساند. نادر زیر سایه یکی از درخت ها روی صندلی نشسته بود. ایستاد و برایش دست تکان داد. نادر فورا بلند شد و به سمتش آمد. -سلام خانم. -سلام، خبر داری پژمان کجاست؟ -نه، نیومدن اینجا. -یه زنگ بزن ببین کجاست؟ می خواست بگوید خودش زنگ بزند. ولی حس کرد یک چیزی خراب است. گوشی را از شلوار جینش درآورد. شماره ی پژمان را گرفت. ولی هرچه زنگ خورد جواب نداد. -جواب نمیدن خانم. -فکر می کنی کجا رفته؟ -شاید دفترشون باشن. -آدرس بده بهم. -چشم. آدرس را داد و آیسودا تشکر کوتاهی کرد و رفت. نادر متعجب زیر لبی گفت: چه خبر شده؟ واقعا هم معلوم نبود چه خبر شده است؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
🎥سالروز ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) گرامی میداریم.
دوستی دردسرساز اخمی بین ابروهام نشست و گفتم _کسی داره ادعای پیغمبری میکنه که دو دقیقه پیش داشت یه دخترو میبوسیید امیر خواست جوابی بده که الی از قسمت دستشویی زبونه بیرون اومد.با نفرت نگاهش کردم و گفتم _از کجا میدونی همین الی خانومت با صد نفر نبوده؟والا قبل تو خوب با یکی دیگه میلاسید امیر با چشمای به خون نشسته خواست به سمتم حمله کنه باربد جلوش ایستاد و گفت _بیشتر از این گند نزن داداش.ترنج خانوم شما هم برید از خودتون پذیرایی کنید نگاهم با خشم بین الی و امیر گذشت و از اون قسمت بیرون اومدم و سینه به سینه ی پوریا شدم. نگاهی به صورتم انداخت و گفت _دیگه کم کم داشتم نگران میشدم خوبی عزیزم ؟ دستم دور بازوش انداختم و گفتم خوبم یکم فشارم افتاد میشه... چشمم به امیر افتاد که انگار داشت دنبال کسی میگشت نگاهش که به من رسید اخماش در هم رفت و وقتی نگاهش به پوریا افتاد چشماشرنگ ناباوری به خودش گرفت. پوریاا گفت اون همون همسایتون نیست که... 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
💠بخــتــک شاید برای شما هم تجربه هایی از این دست پیش آمده باشد؛ مشکلی که اصطلاح علمی اش«فلج خواب» است و ایرانی ها آن را «بختک» می نامند. اگر در خواب و بیداری احساس فلجی کرده اید و فریاد زدید اما صدایتان به گوش کسی نمی رسید دچار اختلال خواب شده اید.  شاید برای شما نیز پیش آمده باشد که هنگام شب هراسان و غرق در عرق از خواب می پرید در خواب و بیداری سایه هیولای وحشتناکی را دیده اید از ترس فریاد می کشیدید اما صدایی از دهانتان خارج نمی شد و گویی بدنتان را غل و زنجیر کرده بودند این زمان است که شما گرفتار یک اختلال مشهور به نام بختک شده اید. نام بختک به این دلیل روی این کابوس گذاشته شد که از گذشته همواره افراد بر این باور بودند که عجوزه ای زشت صورت ، شب ها بدن جسمانی خود را ترک کرده و روی سینه قربانی خود می نشیند. فرد قربانی در چنین حالتی با احساس وحشت و در حالی که به سختی نفس می کشد از خواب بیدار می شود گویی جسمی بزرگ روی سینه اش سنگینی می کند و قادر به حرکت نیست این باور در بسیاری از فرهنگ های دنیا رایج است در کشور ما هم به این حالت سنگینی و ترس بختک گفته می شود. ❗️ بدون شک کسی نیست که در طول عمر خود کابوس یا خواب وحشتناک ندیده باشد خواب های ترس آوری مثل به دام افتادن در جایی که راه فراری وجود ندارد کابوس هایی مثل غرق شدن یا پرت شدن از بلندی که نمی توان فریاد زد در این وضعیت وقتی بیدار می شوید غرق در عرق هستید و ترس و وحشت همه وجود شما را فرا گرفته است. 💠بختک چه شکلی است؟ در برخی افراد کابوس فقط در ترس و وحشت خلاصه نمی شود بلکه بسیاری از افراد در خواب نمی توانند حرکت کنند یا به عبارتی در خواب فلج می شوند که این موضوع ترس شما را بیشتر می کند. بدتر از همه آن است که گاهی توهم های ترسناک نیز چاشنی این علائم می شود و در این زمان احساس می کنید جسمی مانند سایه یا یک هیولا در تاریکی در حال حرکت است یا به سمت شما می آید ولی ترس و وحشت شما زمانی شدت می یابد که شما نمی توانید حرکت کنید یا فریاد بزنید اما خوشبختانه همه این ها از علائم خواب است و هیچ آسیبی به شما نمی رسد. 💠بختک از کجا می آید؟ بختک یا فلج خواب چند علامت مشخص دارد که مهم ترین آن ناتوانی در حرکت دادن بدن و صحبت کردن است به طوری که فرد به دلیل ترس و دلهره می خواهد فریاد بزند اما انگار بی فایده است. از دیگر علائم این مشکل احساس خفگی است به گونه ای که فرد تصور می کند به زمان مرگ نزدیک شده و انگار موجودی روی قفسه سینه او قرار گرفته است. در این وضعیت ممکن است توهمات شنیداری ، دیداری یا حتی لمسی اما رؤیا مانند نیز اتفاق بیفتد. چیزهایی مثل احساس حضور فردی در اتاق احساس فشردگی در قفسه سینه دیدن منبع نور شنیدن صدای افراد دیدن شبح تجربه خروج از بدن و... طبیعی است که بارزترین علامت در این حالت احساس وحشت و اضطراب است🔮 ⚠️http://eitaa.com/cognizable_wan
💠از شر بختک چگونه خلاص شویم وقتی شما در خواب و بیداری نمی توانید حرکت کنید و ترس و وحشت وجود شما را گرفته است می توانید با برخی روش ها با آن مقابله کنید 1⃣ سعی کنید آرامش خود را حفظ کنید : ✅زمانی که شما احساس می کنید در خواب فلج شده اید سعی نکنید با تلاش بیشتر برای حرکت یا مبارزه با آن از این حالت خلاص شوید زیرا ممکن است حتی با دست و پا زدن و تلاش بیشتر این بی حسی و بقیه علائم تشدید شود و شما بیشتر وحشت کنید در این زمان فقط کافی است نفس عمیق بکشید و به خودتان یادآوری کنید حالتان خوب است. خونسردی خودتان را حفظ کنید 2⃣ نجات از فلجی و بی حسی : ✅زمانی که خواب بد دیده اید اما در خواب و بیداری هستید و احساس فلجی می کنید می توانید انگشتان خود را تکان دهید یا سعی کنید مشت خود را گره کرده و باز کنید تا از خواب به طور کامل بیدار شوید و از بی حرکتی حس خفگی و فشار در قفسه سینه خلاص شوید. 3⃣ سعی کنید بیدار شوید : ✅با یک حرکت یا تکان شدید در بدن حالت فلجی از بین خواهد رفت همچنین وقتی از خواب برخاستید آب سرد بر روی صورت خود بپاشید تا این حالت از شما دور شود. 4⃣ سعی کنید در رختخواب نمانید : ✅زیرا شانس آن که دوباره فلجی در خواب به سراغتان بیاید زیاد است پس از آن که کمی آرام شدید به رختخواب خود بازگردید زیرا استرس یک عامل بزرگ و مهم در فلجی خواب است و برای آن که این وحشت ها در خواب اتفاق نیفتد افکار استرس زا را قبل از خواب از خود دور کنید.🔮 ☠ http://eitaa.com/cognizable_wan
جوانی رو دیوار مدرسه دخترونه نوشت"فردا نیا مدرسه میخوام بیام خواستگاریت" میگن فرداش هیچکدام از دخترا و معلما و مدیر نیومدن مدرسه حتی ننه مدرسه هم رفته بود آرایشگاه خودشو آماده کنه😳😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹😂http://eitaa.com/cognizable_wan
«قارون» هرگز نمی دانست که روزی ،کارت عابر بانکی که در جیب ما هست از آن کلیدهای خزانه وی که مردهای تنومند عاجز از حمل آن بودند ما را به آسانی مستغنی میکند . و «خسرو» پادشاه ایران نمی دانست که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت وی راحت تر است . و «قیصر» که بردگان وی با پر شترمرغ وی را باد می‌زدند ، کولرها و اسپلیتهایی که درون اتاقهایمان هست را ندید . و «هرقل» پادشاه روم که مردم به وی بخاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت میخوردند هیچگاه طعم آب سردی را که ما می چشیم نچشید .. و «خلیفه منصور» که بردگان وی آب سرد و گرم را باهم می آمیختند تا وی حمام کند، هیچگاه در حمامی که ما براحتی درجه حرارت آبش را تنظیم میکنیم حمام نکرد .. بگونه ای زندگی میکنیم که حتی پادشاهان عصر هم اینگونه نمی زیستند اما باز شانس خود را لعنت میکنیم ! و هر آنچه دارائیمان زیاد میشود تنگدست تر میشویم ! خدایا تورا بخاطر تمام نعماتت اعم از معنوی و دنیوی به ما عطا فرمودی سپاسگذاریم 😍🙏 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شما همينا رو نشون ترامپ بدي برگای زردش ميريزه. مرزهاي شيرجه ارتفاع و طول رو جا به جا كرد 😂 Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
طرف صحبتم اونایی هستن که هی متلک بار افراد غیرفعال گروه میکنن: خداییش اگه بری عروسی، همه بریزن وسط برقصن حال میده؟ خب ۲ نفرم باید بشینن اونایی رو که میرقصن تماشا کنن و دست بزنن دیگه... 😜😜 " تقدیم به همه غیر فعالا" 😅😅 راحت باشین، رااااااحت ☺️😴 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
♥️بزن کف مرتضی داماد گشته ♥️بزن کف قلب زهرا شاد گشته 👏👏👏 ♥️بزن کف در قدوم ماه داماد ♥️بزن لبخند تا حق را کنی شاد 👏👏👏 ♥️چنین داماد را باشد عروسی ♥️که هستی آیدش بر پای بوسی 👏👏👏 ♥️عروسی دختر ختم رسولان ♥️عروسی مصطفی را راحت جان 👏👏👏 ♥️عروسی مریم و هاجر کنیزش ♥️عروسی کو خدا دارد عزیزش 👏👏👏 ♥️عروسی هستی هستی فدایش ♥️عروسی خلق داماد از برایش 👏👏👏 ♥️چه دامادی که فخر کائنات است ♥️چه دامادی خداوند ثبات است 👏👏👏 ♥️چه دامادی سراپا فخر و عزت ♥️چه دامادی خدای عشق و غیرت 👏👏👏 ♥️چه دامادی محمد ساق دوشش ♥️ملائک هم غلام حلقه گوشش 👏👏👏 حلول ماه ذی الحجه و سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه ( س) مبارک باد 🌹☘🌹☘🌹☘ 💞💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی دردسرسلز جمله ش قطع شد چون امیر بی ملاحظه به این سمت اومد یقه ی پوریا رو توی مشت گرفت و خواست حرفی بزنه که با رنگ پریده جلوس و گرفتم لبم و گزیدم و اشاره ای به اون طرف کردم. یقه ی پوریا رو ول کرد و با خشم گفت؟ ‌_خدا لعنت کنه دوتاتونو تو که حاملش کردی و توله گزاشتی تو شکمش چرا نگرفتیش؟ پوریا جا خورد گفت _چه طرز حرف زدنه اقای محترم؟ترنج تو رفتی به این بابا گفتی از من حامله ای؟ با ترس به امیر نگاه کردم و ملتمس با نگاهم خواستم سکوت کنه چیزی نگه اما زهی خیال باطل چون گفت وقتی حال تو میکنی و در میری باید بی خبر باشی ننه ی توله ت برای لاپوشانی کصافت کاری هاتون به زندگی چند نفر دیگه گه میزنی این دختر رو جمعش کن تا... وسط حرفس نالیدم _امیر لطفا... نگاهی با نفرت بهم انداخت و گفت _بیا به الناز بگو چی شده محض رضای خدا یه بار ادم باش پوریا بهت زده گفت _قضیه چیه ترنج درمونده خواستم چیزی بگم که استینم کشیده شد و امیر جواب داد _با عین ادم پای کارت وایستا یا گورتو از زندگیش گم کن اگه فکر کردی اینقدر هالوئم که باز ناموسم و قاپ بزنی کور خوندی من رگ دارم به چه کلفتی یه بار دیگه دم پرش ببینم و ببینم با اون فکرای تو سرت پشتش موس موس میکنی اون مادر بی خبر تو به عزای پسر پدرسوخته ش میشونم 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
خدا کند باشد. آنقدر اتاق داشت و تو در تو بود که نمی فهمید کجا برود؟ دستی به صورتش کشید که رد اشک نباشد. قیافه اش به شدت داغان بود. انگار ساعت ها گریه کرده باشد. همین هم بود. بلاخره توانست منشی را پیدا کند. مرد جوانِ کم سن و سالی بود. انگار که دانشجو باشد. مقابل میزش ایستاد. -سلام. مرد سر بلند کرد و نگاهش کرد. -سلام خانم. -ببخشید من باید آقای پژمان نوین رو ببینم. -وقت قبلی داشتین؟ -خیر. -فعلا که نیستن، اصلا امروز نیومدن دفتر، هروقت بیان اسم و شماره تماس بدین اطلاع میدم. وا رفت. نیامده بود! پس کجاست؟ قلبش ضعف رفت. -نمیاد؟ -اطلاعی ندادن. -میشه باهاشون یه تماس بگیرید؟ -اتفاقا چند دقیقه پیش برای کاری تماس گرفتم ولی جواب ندادن. مرگ حوالیش پرسه می زد. شیطان آن گوشه ایستاده بود و می خندید. -ممنون. شاید گلخانه باشد. همان جا که یکبار با هم رفتند. پر از آرامش بود. حتما رفته که آرام شود. حق هم دارد. باید یک تاکسی دربست می کرد و می رفت. -ببخشید میشه زنگ بزنید تاکسی تلفنی؟ -بشینین زنگ می زنم. -ممنونم. روی صندلی نشست. مرد جوان هم برایش شماره گرفت. گوشی را که روی دستگاه گذاشت گفت: تا چند دقیقه ی دیگه می رسه، پایین کنار نگهبانی منتظرشون باشین چون زود می رسه. بلند شد. -خیلی ممنونم، لطف کردین. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 به رفتن آیسودا نگاه کرد و دوباره شماره ی پژمان را گرفت. ولی باز هم جواب نداد. شانه ای بالا انداخت و دوباره به جای قبلیش برگشت. آیسودا عصبی بود. ناراحت بود. انگار جگرش را درآورده باشد. هیچ فکر و نقشه ای نداشت. اصلا نمی دانست دارد چه غلطی می کند. کجا می رود؟ فقط می فهمید باید پژمان را ببیند. حرف بزند. آنقدر که بلاخره کوتاه بیاید. وگرنه دیوانه می شد. به خدا دیوانه می شد و کار دست خودش می داد. سر خیابان تاکسی گرفت. آدرسی که نادر داده بود را داد. این اولین بار بود که محیط کارش را می دید. قبلا هم کنجکاو بود. ولی موقعیتش پیش نیامده بود. با این حالش خنده اش گرفت. در فکر چه چیزهایی فرو می رفت. کم کم داشت مجنون می شد. رسیده به آدرس پیاده شد. قلبش تند می زد. دستپاچه بود. تهوع هم اضافه شده بود. قوز بالا قوز همین بود. به شدت مضطرب بود و دلش می خواست زیر گریه بزند. با پاهایی که سست بود داخل شد. جلوی ساختمان نگهبان داشت. ولی جلویش را نگرفت. حس می کرد قلبش دارد از دهانش بیرون می آید. خدا کند اینجا باشد. با آسانسور بالا رفت. نادر گفت طبقه ی چهارم. جلوی طبقه ی چهارم آسانسور ایستاد. پیاده شد. در مقابلش باز بود. داخل شد. از دیدن بزرگی دفتر کارش شگفت زده شد. فکرش را نمی کرد این همه بزرگ باشد. باید منشی دفترش را پیدا می کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan