🔴 #راهنما_زدن_در_جادهزندگی
💠 یک #راننده وقتی در جای شلوغ و یا خطرناک رانندگی میکند اگر هنگام گردش به چپ یا راست، #راهنما نزند و یا موقع ترمز گرفتن چراغ خطر ماشینش روشن نشود عامل ترافیک یا تصادف خواهد شد ولی اگر به موقع راهنما بزند رانندههای دیگر #فرصت تصمیمگیری برای تعیین جهت خود خواهند داشت و حتی با حرکت مناسب به او کمک میکنند تا به مسیر مطلوب خود ادامه دهد.
💠 زن و مرد در مسیر زندگی مشترک، باید تصمیمات خود را به یکدیگر #اعلام کنند. مخفی کاری و پنهان کاری زمینه تصادفهای اخلاقی مثل بدبینی، سوءتفاهم، بگو مگو، عصبانیت و #تشنّج خواهد شد چه رسد به اینکه با دروغ، راهنمای #اشتباه بزنیم.
💠 آگاه کردن همسرتان حتی از تصمیمات #سادهی خود باعث میشود که او ناخودآگاه افکار و رفتار خود را با تصمیم شما #تنظیم کند.
💠 در زندگی بهترین راهنما زدن هنگام گردش به چپ یا راست، #مشورت کردن با همسر است که به زن و مرد حسّ همکاری و تعاون میدهد در نتیجه تصادف و ترافیک در جادهی زندگی به #حداقل خواهد رسید.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_659
وضعش وخیم نبود.
ولی خون زیادی را از دست داده بود.
باید هرچه زودتر به او می رسیدند.
دکتر بالای سرش ایستاد.
با دقت زخم را معاینه کرد.
-احتیاج به بخیه داره، چی بهش خورده؟
مادر پولاد با ناله گفت: گاو حسنعلی شاخش زده، خیر نبینه حسنعلی، این گاو سربه نیست نمی کنه مردم یه نفس راحت بکشن...
همانطور داشت ناله و نفرین می کرد.
دکتر به بهدار کنار دستش گفت وسایل را برایش بیاوردند.
دخترک هنوز می ترسید.
پولاد با حرص گفت: مامان بس کن، تیر که نخوردم.
-دیگه قرار بود تیر بخوری؟ جون تو تنت مونده؟
دخترک لبخند زد.
این همه مادرانه را دوست داشت.
مادرانه که خودش نسیبی از آن نداشت.
زیر خروارها خاک خوابیده بود.
دکتر فورا زخم را شستشو داد.
باید بخیه می شد.
دخترک از اتاق بیرون رفت.
نمی خواست شاهد باشد.
دلش ضعف می رفت.
انگار داشتند تن خودش را بخیه می زدند.
کلا دختر ترسویی بود.
از هر چیزی می ترسید.
همین امروز اگر از جلوی گاو کنار می رفت.
شاید این مرد بیچاره آسیب نمی دید.
حالا باید شاهد آسیب دیدن یک نفر باشد.
پوفی کشید/
روی صندلی انتظار نشست.
غیر از خودشان، چندتا زن با بچه هایشان هم قسمت مامایی بودند.
ولی در کل خانه ی بهداشت زیاد شلوغ نبود.
شروع کرد پاهایش را تکان دادن.
انتظار واقعا مزخرف بود.
مادرش کنارش ایستاد.
حق هم داشت.
پسرش الکی نفله شد.
عجب گاو وحشی بود.
با اینکه شاخش را زد دوباره برگشت تا شاخ بزند.
معلوم بود از چیزی عصبی است.
شاید صاحبش حسابی اذیتش کرده.
نگاهش روی اتاق ماند.
درش باز بود.
ولی دکتر و آن مرد را نمی دید.
حدود نیم ساعت نشسته بود تا بلاخره دکتر بیرون آمد.
کارش تمام شده بود.
با احتیاط داخل اتاق شد.
پهلوی مرد بیچاره بیشتر از 15 تا بخیه خورده بود.
دلش ریش شد.
-سلام...یعنی ببخشید...
نگاه پولاد به چهره ی ترسیده و خجولش افتاد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_660
به آرامی جلو می آمد.
انگار می ترسید که چیزی بگوید.
مادر پولاد به دخترک نگاه کرد.
-بیا دختر جلو ببینم.
هنوز نفهمیده بود که پولاد بخاطر این دختر جلوی گاو رم کرده پریده.
-دستت درد نکنه پسرمو آوردی درمونگاه.
دخترک لبش را با زبانش خیس کرد.
-خب من اومدم عذرخواهی کنم.
پولاد فورا گفت:مهم نیست.
-اسمت چیه دختر؟
دخترک با خجالت گفت: پوپک
مادر پولاد ابرو بالا انداخت.
-پفک هم شد اسم؟
دخترک لبخند زد.
پولاد هم خنده اش گرفت.
پولاد از جایش بلند شد.
-ممنونم بابت زحمتی که کشید.
-در اصل من...
پولا وسط حرفش پرید.
-مهم نیست.
بالاتنه اش لخت بود و فقط یک شلوارک به پا داشت.
اوضاعش اصلا مناسب نبود.
-باید بریم خونه
-کجا مادر؟ با این وضعت کجا؟
-مامان بهترم، مسکن خوردم، فعلا درد ندارم.
پوپک همچنان شرمنده بود.
معلوم بود دختر خجول و کم رویی است.
-ببخشید.
هر دو به سمتش برگشتند.
-من دنبال خاله باجی می گردم.
مادر پولاد فورا نگاهش کرد.
-دنبال من می گردی؟
پوپک تعجب کرد.
-شمایید؟ خب من نمی شناختمتون.
-چی شده دخترجان؟
-من قراره امسال، یعنی از مهر ماه معلم جدید مدرسه باشه، بهم گفتن شما اتاق دارین به من اجاره بدین.
خاله باجی نگاهی به پولاد انداخت.
با پسر عذب؟
-باید حرف بزنیم دخترجان.
-مشکلی نیست...
پولاد خودش را دخالت نداد.
-من تو ماشین منتظرم.
خاله باجی گفت: بیا ناهار و مهمونم باش ببینم صلاح هم می ریم یا نه.
-مزاحمتون...
خاله باجی وسط حرفش پرید.
-مهمون حبیب خداست.
پوپک لبخند زد.
واقعا که روستایی ها خوش ذات و مهمان پذیر بودند.
همراه این مادر و پسر سوار ماشینشان به روستا برگشتند.
جلوی در خاله باجی هنوز همه بودند.
ظاهرا نگران حال آقای مهندس بودند.
پولاد به زور از ماشین پیاده شد.
دستش روی پهلویش بود
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺗﻮﯼ ﻫﻤﺎﯾﺶ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺯﻧﺎﺷﻮﺋﯽ، ﺳﺨﻨﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻤﻬﺎﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﺟﻠﺴﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ
ﺩﺭ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺍﺷﻮﻥ ﺑﺎ SMS ﺑﮕﻦ " ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ " ﻭ ﺑﻌﺪ ﺟﻮﺍﺑﻬﺎﯼ
ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻦ ﺑﺨﻮﻧﻦ :
ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺑﻬﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯿﺪ :
۱ . ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﯼ؟ !
۲ . ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭﺕ ﻧﻤﯿﺸﻢ؟
۳ . ﺑﺎﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﮐﺠﺎ ﮐﻮﺑﻮﻧﺪﯼ؟
۴ . ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﻻﺯﻡ ﺩﺍﺭﯼ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﻧﺮﻭ
۵ . ﭼﯿﻪ ﺑﺎﺯ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺍﯾﻨﺎ ﺩﻋﻮﺗﻦ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ؟
۶ . ﯾﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭ ﺳﺮ ﺍﺻﻞ ﻣﻄﻠﺐ
۷ . ﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺯ ﭼﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺩﺍﺩﯼ؟
۸ . ﺷﻤﺎ؟
ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻼﮎ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۸ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻋﺎﺷﻖ ﺯنشه😐😂
😍http://eitaa.com/cognizable_wan
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای شکایت می کرد.
تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد.
بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی محکم به پشت سر زن زد و او در دم، کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد.
هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانۀ تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانۀ مخالفت تکان می داد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.کشاورز گفت: «خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.»
کشیش پرسید: «پس مردها چه می گفتند؟»کشاورز گفت: «آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!؟»😜😂😂😂
😍http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_661
خاله باجی دست تکان داد و گفت:چی می خواید جمع شدین؟ برین سراغ حسنعلی این گاو سربه نیست کنه تا کار دست خودتون نداده.
همهمه بالا گرفت.
پولاد دستی برای همه تکان داد و داخل رفت.
پوپک هنوز شرمنده بود.
ولی حس کرد این آقای مهندس نمی خواهد اجازه بدهد حرفی بزند.
شاید بخاطر مادرش بود.
یعنی ممکن بود خاله باجی طوفانی شود و جا به او ندهد؟
فعلا تمام امیدش به این زن بود.
زنی با دامن گشاد یک مینا(یک نوع روسری توری شکل که معمولا زن های جنوبی می پوشند، استثنا در این داستان عنوان می شود.).
خاله باچپجی باز هوچی گری کرد.
همه را از دم در خانه اش پراکنده کرد.
حوصله نداشت هی حرف ببرند و بیاورند.
رو به پوپک گفت:بیا داخل دختر.
پوپک شرمزده و با احتیاط داخل حیاط شد.
یک حیاط کوچک که نیمی از آن طویله بود.
یک درخت سپیدار کهن هم کنار در طویله بود.
صدای مرغ و خروس ها می آمد.
ولی خودشان را نمی دید.
دقیقا از وسط حیاط جوب آبی رد می شد.
-زا نزن دختر، بیا اینجا.
او را به سمت خانه برد.
یک ساختمان کهنه اما دلبر.
یک اتاقک بالای پشت بام خانه داشت.
خود خانه هم شامل یک آشپزخانه و چهارتا اتاق بود.
احتمالا برای همین بود می گفتند خاله باجی فقط می تواند خانه اجاره بدهد.
اتاق هایش واقعا زیاد بود.
پولاد را ندید.
ترجیح می داد هم نبیند.
-صبحانه خوردی؟
-نه، ولی میل ندارم.
-شرم نکن دختر، اینجا انگار خونه ی خودته، بشین، پولادمم نخورده، الان سفره می کشم.
رویش نمی شد برود برای کمک.
.گرنه می رفت.
تکیه زده به یکی از پشتی های گرد قرمز رنگ به حیاط خیره شد.
در سالن کوچک به حیاط باز می شد.
آشپزخانه اپن بود.
معلوم بود تازه سبک خانه را عوض کردند.
چون کچ کاری و حتی سرایک هایی که به اپن زده بود ناشیانه و تازه بود.
حتمی از آن آشپزخانه های قدیمی بوده، کمی تعمیر کرده اند تا زن بیچاره راحت تر باشد.
نگاهش به اطراف چرخید.
بوی پنیر محلی می آمد.
نفسش را عمیق تر کشید.
از این بو لذت می برد.
کمی ب فاصله از کنارش سماور به برق بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_662
زیر لب تک خندی زد.
وقتی داشت از خانه فرار می کرد فکرش را هم نمی کرد به اینجا برسد.
هیچ وقت در زندگی سختگیر نبود.
ولی زندگی را سختش کردند.
شاید زن پدر بدذاتش...
یا آن پسرعموی شارلاتان ...
هر دو زیر پای پدر ویلچرنشینش نشستند.
حالا مثلا با آن هتل می خواستند چه غلطی کنند؟
او به همین شغل معلمی و یک اتاق کوچک هم راضی بود.
بوی سرخ شدن تخم مرغ محلی آمد.
خانه شان از این چیزهای دهاتی که نبود.
همه پاستوریزه...
خانم فکر می کرد اگر کمی این ور و آن ور شود سرطان می گیرد.
گاهی وقت ها هوس می کرد گردنش را بگیرد.
آنقدر فشار بدهد تا بمیرد.
زن نحسی بود.
از آن هایی که هیچ وقت آبش توی یک جوب با او نرفت که نرفت.
هنوز جای قاشق داغ کردن هایش روی تن و بدنش بعد از سال ها مانده بود.
-پفک بیا سفره رو ببر.
خنده اش گرفت.
نمی توانست پوپک را صدا بزند.
-چشم.
کاش یک چیز شیرین برای پولاد می بردند.
درون درمانگاه صدای دکتر را شنید که به پرستار گفت یک لیوان آب قند غلیظ به خورد پولاد بدهد.
ولی درون اتاق را ندید.
آخر هم نفهمید دادند یا ندادند.
-خاله باجی کاش یکم آب قند می بردین برای پسرتون.
-پرستار داد خورد.
زن خونسردی بود.
شاید اگر او بود بیشتر حرص و جوش می زد.
سفره که روی پهن گذاشته بود را مقابل سماور پهن کرد.
خاله باجی درون یکی از ماهیتابه های رومی قدیمی تخم مرغ پخته بود.
بوی روغن محلی می داد.
خود خاله باجی سفره را چید و پولاد را صدا زد.
-الان میام مامان.
چند دقیقه بعد پولاد با لباس مرتبی آمد.
ولی ظاهرا هنوز هم درد داشت.
اگر بخاطر مسکن ها نبود الان داد و بیدادش کل اینجا را پر کرده بود.
با فاصله از پوپک نشست.
-ببخشید من مزاحمتون شدم.
-اشکال نداره، کجایی هستی دختر؟
-از تهران میام.
-تهران کجا، چهارمحال کجا؟
-انتخاب اداره آموزش و پرورش بوده.
-بخور تا از دهن نیفتاده.
خودش کنار سماور نشسته بود و برای همگی چای ریخت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سوووووخت😂
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا بنظرتون فهمیده؟😍😍😍
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_663
پوپک معذب بود.
با این حال حس خوبی هم داشت.
انگار که یک قرن است این زن را می شناسد.
معلوم بود که کمی زبان تند و تیزی دارد.
ولی مهربان بود و سخاوتمند.
-دستتون درد نکنه.
-نوش جان.
پولاد حرفی نمی زد.
انگار هیچ تمایلی به حرف زدن نداشت.
تمام جذابیت این دختر در همان ساعات اول برایش از بین رفت.
دیگر مهم نبود.
اگر قرار بود این دختر اینجا بماند باید وسایلش را جمع می کرد و به اتاقک بالای پشت بام می رفت.
حداقل این دختر راحت باشد.
نمی خواست حضور وقت و بی وقتش معذبش کند.
صبحانه را تمام کرد و بلند شد.
-کجا میری پولاد؟
-میرم سر سد.
-خدا به همراهت.
پروه سدسازی گرفته بود.
دلیل اصلی اینکه خانه ی مادرش ماندگار شد هم همین بود.
برای رفت و آمد راحت باشد.
با رفتن پولاد، پوپک کمی راحت تر شد.
-خاله باجی...
-جانم دختر.
-من می تونم اینجا بمونم؟
خاله باجی چایش را هورت کشید.
-تا چقدر قراره بمونی؟
-راستش تا یکسال که اینجا هستم، از بعدش خدا چی بخواد رو نمی دونم.
-گفتی معلمی؟
-بله.
—من پسرم فعلا اینجاست، مشکلی نداری؟
پوپک سکوت کرد.
اینجا اتاق هایش زیاد بود.
او هم که یک نیمروز کامل خانه نبود.
از بعدش هم خدا کریم بود.
قرار نبود اتفاقی بیفتاد.
-خب...من مشکلی ندارم.
-بمون دخترجان.
پوپک لبخند زد.
-اجاره تون چی؟
-اونم پسرم بره برگرده حرفشو می زنیم.
-ممنونم.
-خواهش می کنم.
خاله باجی زن ساده ای بود.
خرجش را با سه تا گاوش و گاهی اجاره دادن اتاق هایش به توریست ها می گذراند.
پولاد بارها اصرار کرده بود گاوها را بفروشد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_664
از صفر تا صد خرج زندگیش را می داد.
ولی خاله باجی نوچ گفته بود.
نمی خواست وبال گردن پسرش باشد.
هنوز آنقدر توان داشت که نخواهد سربار باشد.
تازه گاوها حوصله ی زندگیش بودند.
با فروختنشان عملا از کار افتاده می شد.
نمی خواست این اتفاق بیفتد.
کمک کرد تا خاله باجی سفره را جمع کرد.
بلافاصله بعدش او را به سمت اتاقی که قرار بود ماندگار شود برد.
-اینم اتاق، نورگیرش فقط همین پنجره ی رو به حیاطه، وسایلشم همینه که می بینی.
-ممنونم.خیلی خوبه.
نسبت به اتاقی که در خانه ی پدرش داشت خیلی کوچک و ساده بود.
ولی حس می کرد دوستش دارد.
چرخ خیاطی گوشه ی اتاق چشمک می زد.
دلش ضعف رفت.
چقدر خوب بود اینجا.
-وسایلتو آوردی؟
-بله، ماشینم رو زدم کنار درخت بید اول روستا.
-اونجا چرا؟
پوپک لبخند زد.
-خواستم روستا رو قدم بزنم.
-دختر شهری دلت هوای دهاتو کرده؟
پوپک خندید.
خصوصا که خاله باجی گونه اش را کشید.
-ممنونم که اجازه دادین بمونم.
-مجانی که نیست تشکر کن.
-بازم ممنونم.
خاله باجی به سمت آشپزخانه رفت.
-برای ناهار یکم آش کشک می ذارم، می خوری/
-البته.
-برو یکم تو دهات بگرد، بچه ها الان تو زمین ها ولون.
پوپک از لفظش خندید.
-چشم.
باید می رفت و ماشینش را هم تا جلو می آورد.
تمام وسایلش درون ماشین بود.
با خداحافظی کوتاهی از خانه بیرون زد.
خاله باجی راست گفته بود.
بچه ها پر شر و شور این ور و آن ور می رفتند.
با ذوق نگاهشان کرد.
تمام عمرش دلش می خواست تدریس کند.
آموزش آرزویش بود.
کاری که بلاخره توانست آن را به دست بیاورد.
قدم زنان به سمت ماشین رفت.
تعداد مغازه به نسبت زیاد بود.
البته جای تعجب هم نبود.
یک روستای توریستی با چشمه های آب سرد و گرم طبیعی.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻮ ﺻﻒ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﮏ ﺩﺧﺘﺮﻩ با پسره دعواش شد.
دختره گفت:
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﻓﺮﻭﺧﺘﻦ ﺍﺯ ﺩﻩ ﺍﻭﻣﺪﻥ اینجا ادعاشونم میشه!!!
پسره هم گفت:
ﺍﺯ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺍﻭﻣﺪ ﺷﻬﺮ، ﮔﻠﻪ ما ﺑﯽ ﭼﻮﭘﻮﻥ ﻣﻮﻧﺪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻓﺮﻭﺧﺘﯿﻢ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ !
ﻣﯿﮕﻦ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﮏ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻻ ﺩﺍﺷﺘﻪ به پسره ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ شاباش میداده😂😂😳😜
http://eitaa.com/cognizable_wan
دلم هوایِ حوصله اش
کم شده است،
گاهی ابری!
گاهی بارانی!
نمیخواهی سراغی
از حال هوایِ دلم بگیری؟!
#دلنوشته
http://eitaa.com/cognizable_wan