فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام بسیار مهم
برای
مدعیان رضایت رهبری از مذاکرات !!
#خائن
#بیغیرت
#سردار_ذلت
#روحانی_بیعزت
#اصلاحات_سرطان_ایران
💠 #کانال_فردا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردم را دسته دسته نکنیم
در خدمت رسانی مثل خورشید باشیم 👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۵۰مامور موساد فقط مخصوص شبکه های اجتماعی ایران
*شاه کار حاج قاسم سلیمانی*
*داعش نابود شد،اما نیومده بود برای نابود شدن!*
داعش را نساخته بودن که برای یه سال و دو سال و چند سال!
داعش تجهیز شده بود برای ماندن، برای بودن!
🤔ابوبکر البغدادی رفته بود تلآویو زیر نظر موساد ، آموزش سخن وری و حکومت داری دیده بود!
اومده بود که حکومت کنه!
🏻اسمش: دولت اسلامی عراق و شام بود،،،،دولت بود دوووولللتتت ، دقت کن دولت بود
دولت نیاز به عقبه فکری عقیدتی سیاسی نظامی و امنیتی داره!
🏻فقط عربستان 50 میلیارد دلار پول نقد داده بود!
🏻امارات متحده 50 میلیارد دلار پول داده بود!
🏻کویت و قطر و بحرین هم همینطور!
🏻غول ترین سرویس های جاسوسی دنیا: موساداسرائیل
انگلیس باMI6
سیا آمریکا
مسئول تغذیه اطلاعاتی و امنیتی داعش و بودن!
🏻اردن محل آموزش اینا بود!
🏻ژاپنِ با ته فرهنگ انسانیش،چند هزار تا تویوتا داده بود!
🏻فرانسه سلاح اتوماتیک میداد!
🏻ترکیه مسول ترانسفر و نقل انتقال نیروی انسانی و ادوات بود!
🏻آمریکا،تجهیز نظامی تسلیحاتی مستقیم میکرد،مخوف ترین تجهیزات نظامی از آسمان براشون هلی برد میشد!
🤔🤔از کجاش بگم؟
🏻جدیدترین نسل موشک های ضد زره تاو را میدادن،قیمت این موشک ها آنقدر بالاست،گاهی از قیمت اون تانکی که میزدن گرون تر در میومد!
با ضد زره تاو،داعش آدم میزد!
میدونی یعنی چی :آدم!
فرمانده میدان و خط شکن هاشون ریش قرمزهای چچنی بودن!
برید تو یکی از این کنسرت ها،صدتا روشنفکر و بیارید به خط کنید یه ریش قرمز چچنی بزارید جلوشون!
از اون اولی تا اون آخری،صد تاشون شلوار هاشونو خیس میکنن!
همینایی که فقط ادعا دارن و طلبکارن!
🏻تو یه فقره جنایت اسپایکر عراق، 1700 نفر را در یه روز سلاخی کردن!
داعش این بود!
🏻داعش یه شبه از تو لپ لپ در نیومده بود
🏻ادوارد اسنودن پیمانکار nsa
رسماً گفت داعش محصول پروژه ای به اسم لانه زنبور در سرویس های اطلاعاتی غرب بود!
هیلاری کلینتون در کتاب گزینه های دشوار، رسماً گفت داعش را ما ساختیم و برای رسمیت دادن به اون شخصا به 120 کشور سفر کردم!
ترامپ رسماً گفت داعش را اوباما ایجاد کرد!
🏻🏻داعش این بود!
کل دنیای کفر و الحاد و نفاق تمام ظرفیت شونو آوردن تو میدان ، تا ایران و دوستان ایران رو نابود کنند........
اما!
🏻اما فکر اینجاشو نکرده بودید آقای اتاق فکر سازمان سیا و اتاق عملیات پنتاگون!
خوردید به سد محکم ایران
خوردید به تور شیر بچه های حیدر کرار
دلاور مردان سپاه
دلیران ارتش اسلام
یلان فاطمیون افغانستان
زینبیون پاکستان
حیدریون عراق
تنتون به تن ایرانی جماعت نخورده بود؟
🏻حالا ماییم و نابودی داعشیون.
حالا باید بیشتر بفهمی سردار سلیمانی و شهدای مدافع حرم چه کردند؟!
باید بفهمی چرا دشمن عقده سپاه پاسداران ما را کرده ؟!
چرا میگن فشار بیاریم تا ایران نیروهاش را از سوریه بیاره بیرون. ولی کور خوندن اولین قدم سوریه دادن اختیار کامل بندر لاذقیه به ایران ...یعنی ایران یه بندر داره تو مدیترانه از راه زمینی عراق و سوریه .....یعنی تحریم دیگه کاملا دور زدنی میشه واسه ایران
⛔باید بفهمی کل ماجرا از اول تا آخر زدن دوستان ایران تو منطقه بوده تا بعدش بیان سروقت ایران.⛔
حالا باید بیشتر بفهمی هر چه پول تو سوریه خرج کردیم ❌نفعش را صدها برابر بردیم ❌.
باید بفهمی تا فریب شایعات دروغ bbc انگلیس را نخوری.
باید به سیاست ایران عزیز اعتماد و افتخار کرد چون ما ایرانی هستیم...چون در حال حاضر یه امپراطوری تو خاور میانه درست کردیم که حافظ امنیت ایران و تمام مردم مظلوم در خاور میانه باشیم
🤙🤙🤙👋👋
http://eitaa.com/cognizable_wan
🙏🙏🙏🙏🙏🙏
#رمان_رؤیاےوصال ❤️
#ادمہ_قسمت100🍃
وقتے مامان تو رو به من پیشنهاد داد که پابندم کنه و سوریه نرم منم که تنها راهم این بود قبول کردم .گفت فاطمه دلش خیلی وقته با توئه .دلشو نشکن .
من کلا یک ماه فقط ڪنار تو بودم ، تازه داشتم میشناختمت .یادتہ بہت گفتم بہم وقت بده من مثل تو نیستم .
هرچے بہ مامان گفتم بزار نامزد بمونیم یا لااقل صیغہ محرمیتے بخونیم بتونم بیشتر بشناسمش قبول نکرد.
وقتے عقد ڪردیم گفتم این زنمه باید هواشو داشتہ باشم هرجورے هست.
اون زمان ڪہ بخاطر مسایل امنیتے مجبورم ڪردند ایران بمونم دلم خیلے گرفت.
گفتم میرم کربلا حال دلم خوب شہ بتونم پر انرژے و با انگیزه بیام سر خونہ زندگیم.
فاطمہ تو نمیدونے اونجا چہ خبر بود؟
اونہا اگر حُسنا رو میگرفتند...
طوفان میگفت و فاطمہ اشڪ میریخت.
بخدا من تو اون لحظہ فقط احساس تڪیف ڪردم .حاج اقا پناهے شاهد بود.
وقتے برگشتیم فقط عذاب وجدان داشتم.
یہ دختر با شناسنامہ سفید تو این
جامعہ مطلقہ مونده بود. بدتر ازاون باردار ...الان هم بخاطر من جونش در خطره .
تو بودے چیڪار میڪردے؟ میتونم اینقدر نامرد باشم ؟دِ نیستم .نمیخوام نامرد باشم.
میدونم دل ، منطق سرش نمیشہ تو عاشقے اما ازت میخوام منطقے فڪر ڪنے.
فاطمہ تو جوونے، هنوز خیلے وقت دارے، راحت میتونے دوباره ازدواج ڪنے.
یہ دختر مجرد راحتتر از یہ زن متاهل تو این جامعہ میتونہ دوباره تشکیل زندگے بده.
میدونم من دلتو شڪستم اما میخوام تو یکے منو ببخشے
دستشو بہ سرش گرفت
بخدا از عالم و آدم بریدم . مامانم نمیخواد منو ببینہ، مادر حُسنا دخترشو از من میخواد ...اگر بلایے سرش بیاد من چیڪار ڪنم؟
فاطمہ شاهد شڪستن مرد رؤیاهاش بود.شاهد ازبین رفتن تمام آرزوهای کودڪیش...
اسب چموش روزگار گاهے بدون توجہ بہ اهداف آدمہایش روے دنده ے عاشقان سخت میتازد و نفس هایشان را بند مے آورد.
تا دنیا ، دنیا بوده همیشہ آدمهایے هستند ڪہ در عشق بہ وصال نمیرسند.
خاصیت دنیا چنین بوده و هست.
یا خیر حبیبٍ و محبوب ...
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال💜
#قسمت101🍃
فاطمہ باید میرفت .میرفت ڪہ با خودش و خاطراتش خلوت ڪند. میرفت تا با عشق دوران ڪودڪے و نوجوانیش
خداحافظے ڪند.
فاطمہ در عشق پختہ شده بود.
میدانست نباید گدایے محبت ڪند.
خوب میفہمید نمیتواند با این طوفان ڪنار بیاید.
همیشہ در خیالش طوفان عاشق را تصور میڪرد .طوفانے مهربان و زن دوست.
فاطمہ براے غرور و شخصیتش احترام قائل بود. باید منطقے عشق را ترڪ میڪرد.
یڪ شبہ هم پدرش را از دست داده بود و هم عشقش را ...بے پناه شده بود.
بدون تڪیہ گاه... فاطمہ از امشب باید مردانہ پاے زندگے بایستد.
هم پدر باشد و هم تڪیہ گاه براے خودش
حلقہ اش را در آورد و دستش را دراز ڪرد.
فاطمہ_ من فڪرامو ڪردم . بہتره از الان تموم شده بدونیم همہ چیز رو
لطفا دنبال ڪارهاے دادگاه باشید تا توافقے هر چہ زودتر حکم طلاق صادر بشہ .
نمیخوام بقیہ چیزے بدونند تا بعد از حڪم طلاق.
طوفان دختر دایے اش را میدید ڪہ سعے داشت با صلابت غرورش را نگہ دارد.
فاطمہ شانہ هایش می لرزید .
فاطمہ_این گریہ بخاطر بابامہ، درستہ دڪترها میگفتن تا یڪے دوماه دیگہ بیشتر زنده نیست.درستہ هرلحظہ منتظر رفتنش بودم اما ... اما از این میسوزم ڪہ من باعث شدم اون زودتر از موعد از پیشم بره
طوفان جلو رفت میخواست آرامش ڪند.
فاطمہ_ نه نه جلو نیا ... بزار راحتتر دل بڪنم لطفا
دستے در موهایش ڪرد. سرش را برگرداند و بدون خداحافظے از فضاے بیمارستان بیرون رفت.
طاقت شڪستن یڪ نفرِ دیگر را نداشت.
طوفان باید مرهم ڪدام دل باشد؟
لحظہ اے برگشت و با ماشین سعید روبہ روشد.
سعید آرام پشت سرش مراقبش بود.
با دیدن طوفان ترسید ڪہ دعوایے راه بیندازد.
اما وقتے بہ او رسید در ڪمال ناباورے گفت:
_میتونے منو برسونے گلزار شهدا؟
سعید سوارش ڪرد و باهم بہ گلزار شهدا رفتند.
سر قبر یڪ شهید گمنام نشست.
سعید دورتر ڪنار قبر دیگرے ایستاده بود.
_ڪجایے رفیق؟
رفتے تنہا تنہایے منو اینجا قال گذاشتے؟نگفتے منم آدمم منم بعضے وقتہا ڪم میارم.
اینجابراے خالے ڪردن بغض هاے گلویش جاےخوبے بود.
خوب ڪہ گریہ ڪرد دستے بزرگ و قدرتمند روے بازویش نشست .
برگشت و نگاه ڪرد ماتش برده بود
_حاج حیدر ؟
حاج حیدر_چیہ بابا جان جن دیدے یا پرے؟ خودمم
بعد خندید وگفت
البتہ اگر پرے مرد هم داشتہ باشیم.چہ شود...
این پیرِجوان چہ زیبا میخندید.
بلند شد و او را محڪم در آغوش گرفت
_حاجے ڪِے اومدین؟ باورم نمیشہ زیارت قبول
حاج حیدر_امروز رسیدم ،قبول حق جوونمرد
سرش را با درماندگے پایین انداخت
_حاجے جوونمرد ڪجا بود؟ تو مردونگے خودم موندم .
حاج حیدر او را از خودش جدا ڪرد و ڪنارش نشاند.
دستش را گرفتہ بود.
چہ خوب ڪہ ڪنار پیر ،مراد و استادش
نشستہ بود.
حمید میگفت حاج حیدر رسم زندگے را بہ من آموخت. او هم در غیاب حمید مأمنش حاج حیدر بود و غرفہ ے چوبے مغازه نجارے
قدرے بہ سڪوت گذشت
حاج حیدر_ دستات میگن حالت خرابہ ، دلت شڪستہ نہ؟
چہ خوب ڪہ دلت شڪستہ ، اصلا دلو نشڪنہ ڪہ بہش نمیگن خدا
میخواد نیست شدنتو بببنہ ، تا سرتاپا خاڪ بشے و اون وقت ببینیش
میدونے مرد ڪہ ڪم میاره ، آخرین جایے ڪہ میره ، میره پیش مادرش ...سرشو بہ زانو مادرش میزاره
و گریہ میڪنہ التماس میڪنہ
تا مادر براش دعا ڪنہ.
بچہ سید! تو مگہ مادر ندارے؟؟؟
مادرتون پہلو شڪستہ است .
سرتو رو پاش بزار و باهاش حرف بزن
طوفان با این حرف انگار داغ دلش تازه شده باشد.
سرش را بالا آورد و بہ قبر شہید گمنام چشم دوخت همانجا ڪنار قبر سرش را روے خاڪ گذاشت.
شروع بہ حرف زدن و درد ودل ڪرد.
آنقدر گریہ ڪرد تا چشمہایش بستہ شد.
مادر پہلو شڪستہ ...مددے
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
#سخنان_حاج_همت🎤
سخنان جاودانه معلم بسیجی
فرمانده محبوب، فاتح القلوب
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت « نشستن در پشت میز #مذاکره با دشمن
برای ما خواری، ذلّت و افتضاح به دنبال دارد »❌
.
کتاب به روایت همت، ص ۳۹۲📗
.
🔴"آمریکای عهدشکن"
در کلام #حاج_همت :
.
« بلایی که در آخر ماجرای گرفتن لانهٔ جاسوسی آمریکا بر سرمان آمد
در مذاکرات الجزایر، آمریکایی ها بر سر هیأت نمایندگی ما شیره مالیدند☝️گروگان هایشان را صحیح و سالم از ما تحویل گرفتند و از آن ۱۲ میلیارد دلار دارایی بلوکه شدهٔ ایران در بانک های آمریکا حتی یک سِنت هم به ما تحویل ندادند♨️
آیا برویم پشت میز مذاکره با دشمن ؟
پس پشت میز مذاکره
به ما چه می دهند ؟
هیچی ..... »😒
.
به روایت همت
ص ۵۷۶، ۵۷۵📗
.
#امام_خامنه_ای_حفظه_الله : « توصیهی همیشگی انقلاب اسلامی به ما اعتماد نکردن به آمریکا بوده است👌
ما در جمهوری اسلامی ایران هرگاه این توصیه را رعایت کردیم، سود بردیم
و هرگاه به فراموشی سپردیم، ضرر کردیم »😞
http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال💜
#قسمت102🍃
حُسنا★
چشمامو باز ڪردم ،درد شدیدے تو سرم احساس میڪردم انگار یڪی با پتڪ محڪم بہ سرم ڪوبیده .
_اینجا ڪجاست ؟
بلند شدم و نشستم .
دست بہ سر گرفتم ڪہ متوجہ باند پیچے دور سرم شدم .
روسرے و مانتو تنم بودولے چادرم گوشہ تخت افتاده بود. پیشانیم زخمے بود و درد داشت.
بہ مغزم فشار آوردم
من سوار ماشین بودم ...تعقیب و گریز و بعد هم تصادف ...
الان من اینجا چیڪار میڪنم ؟
تو یه اتاق تمیز و مرتب با یہ میز وصندلی و یه تخت ...
از جایم بلند شدم و بہ طرف در رفتم .هرچے دستگیرہ در را فشار میدادم در باز نمیشد، قفل شده بود.
چند بار بہ در زدم ولے ڪسے جوابم را نداد.
یہ آن ترس برم داشت.
_نکنہ اونے ڪہ تعقیبم ڪرده منو دزدیده باشہ
دست بہ شڪمم گرفتم نگران این موجود کوچولو بودم.
_تو خوبے؟هستے؟ نڪنہ اتفاقے برات افتاده باشہ
آخہ امانتے ... امانت اربابم
واقعا میترسیدم.
چند دقیقہ گذشت .خیلے گرسنہ بودم . بہ سمت در رفتم با مشت محڪم بہ در میڪوبیدم .
_یڪی در رو باز ڪنہ ، چرا ڪسے جواب نمیده ؟من اینجا چیڪار میڪنم؟
صداے انداختن ڪلید در قفل و باز شدن در بود .سریعا رفتم و چادرم را پوشیدم .
در باز شد و مردے وارد اتاق شد ڪہ بہ چہره اش نقاب زده بود.
ترسیده بودم و دستام میلرزید.بغضم رو بہ سختے قورت دادم.
روے تخت نشستم .نباید ضعف مرا ببیند.
_اینجا ڪجاست؟من اینجا چیڪار میڪنم؟
مرد سیاهپوش_ترسیدے؟البتہ ترس هم داره ، نمیخواستیم فعلا سمتت بیایم ولے اون تصادف راه رو برامون باز ڪرد.
_شما ڪے هستید چے از من میخواید؟
مرد_ڪم ڪم متوجه میشے
گوشیش را از جیبش درآورد و شماره اے گرفت.
_بہ هوش اومده ...آره ...باشہ...باشہ
از توے اتاق صدا زد :بہروز غذا روبیار
بعد از چند دقیقہ مردے با سینے غذا وارد اتاق شد.سینے را روے میز گذاشت و بیرون رفت.
خیلے گرسنہ بودم اما میترسیدم چیزے بخورم.
_تا نگید اینجا چہ خبره و چرا من اینجام لب بہ هیچے نمیزنم.
مردنقابپوش_چیہ میترسے مسموم باشہ؟ نترس حالا حالاها باهات ڪار داریم.
خم شد و یہ ڪم از غذا و آب روے میز رو برداشت و خورد .
مرد_ببین ،من دارم میخورم مسموم نیست. حالا مثل بچہ آدم بیا بشین غذاتو بخور خانم دڪتر
نمیتونستم جلو او مرد غذا بخورم .
_منتظر میمونم تڪلیفم معین شہ
پوزخندے زد:
تڪلیفہ شما مشخصہ فعلا در خدمتتون هستیم .
از اتاق بیرون رفت.
نمےدونم ساعت چند بود، خیلے گرسنہ بودم .
سمت میز رفتم و روے صندلے نشستم .
دلم میخواست بخورم ولے میترسیدم ، دوست نداشتم حالا کہ باردارم از غذایے ڪہ با پول حرام تہیہ شده بخورم.
با نفسم کلنجار میرفتم
_از ڪجا معلوم این پول حروم باشہ؟
_خب آدم ربایے میڪنند معلومہ حرومہ
_شاید این غذا با پول حلالی که یکی بهشون داده تهیه شده .مگہ بعید بنظر میرسہ؟
_نہ ولے دوست ندارم غذاے شبہہ ناڪ بخورم.
_تو شرایط اجبار اشڪال نداره ،بخور ...اینقدر ادا در نیار .
یادم افتاد مگہ اون موقع ڪہ تو اسارت بودیم مجبورا از این غذاها نمیخوردیم .
اون موقع هم باردار بودے و نمیفهمیدے
خدایا خودت این غذا رو طیّب و طاهرش کن
یا مبدل السیئات بالحسنات
بسم اللہ گفتم و شروع ڪردم
_کوچولو منو ببخش.مجبور بودم ، ان شاء اللہ این غذا براے تو طیب و طاهربشہ
بعد از غذا در اتاق باز شد و دونفر داخل شدند یڪے از مردها نقاب نداشت و چہره اش مشخص بود.
صندلے را برداشت و رویش نشست .
از نگاهش معذب بودم .
"خدایاهمانطور ڪہ پیشتر مراقبم بودے الان هم رهایم نڪن ."
_من اینجا چیڪار میڪنم؟
مرد_اومدے مهمونے... یہ مدت پیش مایے
البتہ اگر عاشق سینہ چاڪت با ما همڪارے ڪنہ
_من هیچ عاشق سینہ چاڪے ندارم .
مرد_چرا دارے...طوفان حاضره براے تو جون هم بده
پس مسئلہ اینہا طوفانہ
_شما فڪر ڪردید اون بخاطر من اطلاعات مہم نظامے ڪشورش رو بہ شما میده ؟
اشتباه ڪردید اون این ڪارو نمیڪنہ
مرد بلند شد و بہ سمتم آمد پاڪتے را باز کرد و عڪس هایے را روے صورتم پرت کرد .
_اینہا رو ڪہ ببینہ وعڪس هاے آینده مجبوره همڪارے ڪنہ
عڪس ها را برداشتم .
این عڪس هاے من بود. موقع تصادف توے ماشین با وضع اسفناڪے گرفتہ شده بود. سرم ڪج و کل صورتم خونے
عڪس بعدے توے اتاقے رو صندلے بستہ شده بودم با سر افتاده
از زوایاے مختلف از من عڪس گرفتہ بودند ڪنارم هم دومرد با لبخند نشستہ بودند.
چونہ ام میلرزید ،ترسیده بودم
براے یڪ زن بے دفاع بین این گرگها...
_یافاطمہ اینہا با من چیڪار ڪردند؟
مرد_وقتے دنبالت بودیم وتو فرار ڪردے تصادف ڪردے،نمیخواستیم اینقدر زود وارد عمل شیم. تصادفت موقعیت خوبے بود چون بیهوش شده بودے، آوردیمت اینجا ، نترس کاریت نداشتیم
فقط سرتو پانسمان ڪردیم
فعلا هم ڪارے بہ ڪارت نداریم.تو با ارزشتر از اون چیزے هستے ڪہ فڪر میکنے
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال💜
#قسمت102🍃
حُسنا★
چشمامو باز ڪردم ،درد شدیدے تو سرم احساس میڪردم انگار یڪی با پتڪ محڪم بہ سرم ڪوبیده .
_اینجا ڪجاست ؟
بلند شدم و نشستم .
دست بہ سر گرفتم ڪہ متوجہ باند پیچے دور سرم شدم .
روسرے و مانتو تنم بودولے چادرم گوشہ تخت افتاده بود. پیشانیم زخمے بود و درد داشت.
بہ مغزم فشار آوردم
من سوار ماشین بودم ...تعقیب و گریز و بعد هم تصادف ...
الان من اینجا چیڪار میڪنم ؟
تو یه اتاق تمیز و مرتب با یہ میز وصندلی و یه تخت ...
از جایم بلند شدم و بہ طرف در رفتم .هرچے دستگیرہ در را فشار میدادم در باز نمیشد، قفل شده بود.
چند بار بہ در زدم ولے ڪسے جوابم را نداد.
یہ آن ترس برم داشت.
_نکنہ اونے ڪہ تعقیبم ڪرده منو دزدیده باشہ
دست بہ شڪمم گرفتم نگران این موجود کوچولو بودم.
_تو خوبے؟هستے؟ نڪنہ اتفاقے برات افتاده باشہ
آخہ امانتے ... امانت اربابم
واقعا میترسیدم.
چند دقیقہ گذشت .خیلے گرسنہ بودم . بہ سمت در رفتم با مشت محڪم بہ در میڪوبیدم .
_یڪی در رو باز ڪنہ ، چرا ڪسے جواب نمیده ؟من اینجا چیڪار میڪنم؟
صداے انداختن ڪلید در قفل و باز شدن در بود .سریعا رفتم و چادرم را پوشیدم .
در باز شد و مردے وارد اتاق شد ڪہ بہ چہره اش نقاب زده بود.
ترسیده بودم و دستام میلرزید.بغضم رو بہ سختے قورت دادم.
روے تخت نشستم .نباید ضعف مرا ببیند.
_اینجا ڪجاست؟من اینجا چیڪار میڪنم؟
مرد سیاهپوش_ترسیدے؟البتہ ترس هم داره ، نمیخواستیم فعلا سمتت بیایم ولے اون تصادف راه رو برامون باز ڪرد.
_شما ڪے هستید چے از من میخواید؟
مرد_ڪم ڪم متوجه میشے
گوشیش را از جیبش درآورد و شماره اے گرفت.
_بہ هوش اومده ...آره ...باشہ...باشہ
از توے اتاق صدا زد :بہروز غذا روبیار
بعد از چند دقیقہ مردے با سینے غذا وارد اتاق شد.سینے را روے میز گذاشت و بیرون رفت.
خیلے گرسنہ بودم اما میترسیدم چیزے بخورم.
_تا نگید اینجا چہ خبره و چرا من اینجام لب بہ هیچے نمیزنم.
مردنقابپوش_چیہ میترسے مسموم باشہ؟ نترس حالا حالاها باهات ڪار داریم.
خم شد و یہ ڪم از غذا و آب روے میز رو برداشت و خورد .
مرد_ببین ،من دارم میخورم مسموم نیست. حالا مثل بچہ آدم بیا بشین غذاتو بخور خانم دڪتر
نمیتونستم جلو او مرد غذا بخورم .
_منتظر میمونم تڪلیفم معین شہ
پوزخندے زد:
تڪلیفہ شما مشخصہ فعلا در خدمتتون هستیم .
از اتاق بیرون رفت.
نمےدونم ساعت چند بود، خیلے گرسنہ بودم .
سمت میز رفتم و روے صندلے نشستم .
دلم میخواست بخورم ولے میترسیدم ، دوست نداشتم حالا کہ باردارم از غذایے ڪہ با پول حرام تہیہ شده بخورم.
با نفسم کلنجار میرفتم
_از ڪجا معلوم این پول حروم باشہ؟
_خب آدم ربایے میڪنند معلومہ حرومہ
_شاید این غذا با پول حلالی که یکی بهشون داده تهیه شده .مگہ بعید بنظر میرسہ؟
_نہ ولے دوست ندارم غذاے شبہہ ناڪ بخورم.
_تو شرایط اجبار اشڪال نداره ،بخور ...اینقدر ادا در نیار .
یادم افتاد مگہ اون موقع ڪہ تو اسارت بودیم مجبورا از این غذاها نمیخوردیم .
اون موقع هم باردار بودے و نمیفهمیدے
خدایا خودت این غذا رو طیّب و طاهرش کن
یا مبدل السیئات بالحسنات
بسم اللہ گفتم و شروع ڪردم
_کوچولو منو ببخش.مجبور بودم ، ان شاء اللہ این غذا براے تو طیب و طاهربشہ
بعد از غذا در اتاق باز شد و دونفر داخل شدند یڪے از مردها نقاب نداشت و چہره اش مشخص بود.
صندلے را برداشت و رویش نشست .
از نگاهش معذب بودم .
"خدایاهمانطور ڪہ پیشتر مراقبم بودے الان هم رهایم نڪن ."
_من اینجا چیڪار میڪنم؟
مرد_اومدے مهمونے... یہ مدت پیش مایے
البتہ اگر عاشق سینہ چاڪت با ما همڪارے ڪنہ
_من هیچ عاشق سینہ چاڪے ندارم .
مرد_چرا دارے...طوفان حاضره براے تو جون هم بده
پس مسئلہ اینہا طوفانہ
_شما فڪر ڪردید اون بخاطر من اطلاعات مہم نظامے ڪشورش رو بہ شما میده ؟
اشتباه ڪردید اون این ڪارو نمیڪنہ
مرد بلند شد و بہ سمتم آمد پاڪتے را باز کرد و عڪس هایے را روے صورتم پرت کرد .
_اینہا رو ڪہ ببینہ وعڪس هاے آینده مجبوره همڪارے ڪنہ
عڪس ها را برداشتم .
این عڪس هاے من بود. موقع تصادف توے ماشین با وضع اسفناڪے گرفتہ شده بود. سرم ڪج و کل صورتم خونے
عڪس بعدے توے اتاقے رو صندلے بستہ شده بودم با سر افتاده
از زوایاے مختلف از من عڪس گرفتہ بودند ڪنارم هم دومرد با لبخند نشستہ بودند.
چونہ ام میلرزید ،ترسیده بودم
براے یڪ زن بے دفاع بین این گرگها...
_یافاطمہ اینہا با من چیڪار ڪردند؟
مرد_وقتے دنبالت بودیم وتو فرار ڪردے تصادف ڪردے،نمیخواستیم اینقدر زود وارد عمل شیم. تصادفت موقعیت خوبے بود چون بیهوش شده بودے، آوردیمت اینجا ، نترس کاریت نداشتیم
فقط سرتو پانسمان ڪردیم
فعلا هم ڪارے بہ ڪارت نداریم.تو با ارزشتر از اون چیزے هستے ڪہ فڪر میکنے
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال💜
#قسمت103🍃
ما منتظر طوفانیم. ڪافیہ اون یہ قدم جلو بیاد .اگر اون نقشہ سایت رو بده ڪار حلہ
طوفانے ڪہ من میشناسم عمرا چنین ڪارے ڪند.
_شما بہ هدفتون نمیرسید
مرد_خواهیم دید
_لااقل بزارید بہ خانواده ام
اطلاع بدهم ڪہ زنده ام.
مرد_میدونے ڪہ نمیشہ خانم دڪتر
از اتاق ڪہ بیرون میرفت گفت
_بابڪ مراقبش باش، بلایے سرش نیارے،ما سالم میخوایمش
بابڪ_خیالت راحت آقا
بہ یاد صحبت هاے حاج آقا سعیدے افتادم:
"_ اگر مجبور شدے باهاشون همڪارے ڪن "
*
من اما ماندم و یڪ دنیا فڪر وغصہ ...
الان همہ متوجہ نبودنم شده اند.
ڪاش از اول نبودم.
روے تخت نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم .
حال من از گریہ هم گذشتہ است .بہ حال خودم لبخند زدم.
ڪاش از اول نبودم ، نبودم تا اینہمہ آدم بخاطر من زندگیشان را بہ باد ندهند.
ڪاش نبودم تا دل دخترے عاشق نمیشڪست.
"میخواے تا ڪجا منو بڪِشے با خودت!
یعنے دوست داشتن تو اینقدر سختے داره؟
میبینے شڪایت نڪردم ، گلہ نڪردم ڪہ چرا من؟ ...
دارم از جاے دلم میخورم .
از جایےمیخورم کہ با دلم پےِ ڪسے دیگہ جز تو رفتم .
الان هم از طرف اون داره برام میباره...
شاید هم بہاے خیانتے بود ڪہ بہ فاطمہ ڪردم .
خدایا من نمیخواستم زندگے ڪسے رو نابود ڪنم.
خودت شاهد بودے ازدواجمون تو شرایط اضطرار بود ،راه دیگہ اے نداشتم .
بعد هم ڪہ ڪنار ڪشیدم.خودت دیدے ازش بریدم .خودت دیدے قربانیش ڪردم .
اما این حلقہ اتصال چرا پاره نمیشود ؟
چطور وقتے قربانیش ڪردم ، از وجودش بہ من بخشیدے؟
چقدر دست بہ دعا بردارم ؟شما از من خستہ نشدید؟
دلِ غریب را پیش چہ ڪسے باید بُرد؟
امیدِ غریبانِ تنہا
منم اینجا غریبم
غریب را بنواز ...
****
سہ روز از اسارت من توسط گروهے گذشتہ بود ڪہ سرنخشان بہ شبڪہ هاے جاسوسے سیا و موساد وصل بود.
این گروه زیر نظر دولت آمریڪا و اسراییل
براے اهداف موشڪے ایران برنامہ داشتند و دنبال اطلاعات سرے و ساخت انواع موشڪ هاے نظامے بودند.
سیدطوفان هم یڪے از اعضاے مهندسین سایت موشڪے بود.
بنابراین از او اطلاعات میخواستند.
چقدر سخت است قدم گذاشتن در راهے ڪہ آخرش را نبینے و ندانے چہ میشود.
و من منتظر دریچہ اے بودم تا شاید از آن بہ سوے رهایے پرواز ڪنم.
دریغ از آنڪہ رهایے من حڪم قفس را برایم داشت.
در راهے پا گذاشتہ بودم ڪہ سرانجامم نامعلوم بود .
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال💜
#قسمت104🍃
یڪ هفتہ از محبوس بودن من در این اتاق میگذشت.
طے این روزها بین من و این وطن فروشان بےغیرت جز چند مڪالمہ ساده در مورد طوفان هیچ اتفاق خاص دیگرے نیفتاد.
آنہا بہ خوبے میدونستند اذیت ڪردن من مساوے است با ندادن هیچ اطلاعاتے از سمت طوفان .
گرچہ مطمئن بودم طوفان هیچ اطلاعاتے را درز نمیدهد .
از آنجا ڪہ اطلاع داشتند شہادت براے امثال ما خیلے شیرین است و قطعا مخالفتے نخواهیم داشت .روے این قضیہ اصلا فڪر نمیڪردند.
این چند روز دوبار با او صحبت ڪردم .یعنے مجبورم ڪردند ڪہ حرف بزنم .
وقتے صدایم را شنید باور نڪرد خودم هستم
بغض داشتم بہ سختے سلام ڪردم
_سلام
طوفان_سلام حُسنا تویے؟حالت خوبہ؟
باید چہ میگفتم اینڪہ خوبم؟
خوب بودن بہ چہ معناست؟
طوفان_حرف بزن بگو ببینم حالت چطوره ؟اذیتت نڪردن ؟
بخدا دارم میمیرم ...حُسنا منو ببخش
همہ ے این بلاها بخاطر منہ
بگو ڪجایے؟
بہ سختے حرف زدم
_نمےدونم ڪجام
بابڪ بالاے سرم با یڪ اسلحہ ایستاده بود.
داوود ڪہ صدایش میزدند دیوید هم روے صندلے روبہ رویم نشستہ بود.
طوفان_خودت خوبے؟
احساس ڪردم صدایش آهستہ تر شد
_بَچ ...بچہ خوبہ؟
ناخوداگاه لبخند زدم و چہ لبخند تلخے!
پس حواست بہ بچہ ات هم هست.
بغض داشتم. دلم لبریز شده بود ، دلم از بے مہریت پر بود .من الان بہ تو نیاز داشتم ڪہ سپر بلایم باشے
ڪجایے ڪہ حال مرا ببینے
باردار بودم وشڪننده ...باردار بودم و حساس آنہم نسبت بہ پدر بچہ ام
چہ ماجراے غریبے پدر بچہ ام هستے اما محرمم نیستے .
بہ گریہ افتادم با هق هقم گفتم
_نمےدونم
صداے نفس هاے عمیق و پے در پے اش را میشنیدم
بہ معناے واقعے طوفانے شد
_بہشون بگو اگر فقط دستشون بہت بخوره ، مطمئن باشند پدرشون رو جلو چشمشون ڪہ در میارم هیچے ...پشت گوششون رو دیدن نقشہ سایت و اطلاعات هم میبینن
اگر نقشہ رو میخوان باید تو رو تحویل بدهند
دیوید گوشے را از من گرفت
_خب آقاے طوفان مثل اینڪہ سر عقل اومدے هان ؟
آروم باش ...آروم باش ما ڪاریش نداریم
خنده ے خبیثانہ اے ڪرد و گفت :
البتہ فعلا
احساس انزجار پیدا ڪردم.تو خودم جمع شدم
دیوید_ اگر اهل معاملہ بودے باهم حرف میزنیم.باے
یڪبار دیگر هم باهم حرف زدیم و در آن روز قرار معاملہ گذاشتہ شد .
قرار شد در زمان معین اطلاعات مربوطہ فرستاده بشہ و بعد از چڪ ڪردن در صورت درستے اطلاعات همزمان مرا هم تحویل بدهند.
معاملہ ڪاملا ظاهرے بود.
یہ معامله صورے.
دیوید با من صحبت کرد و تہدیدم ڪرد اگر با او همڪارے نڪنم قطعا جلو چشمانم طوفان را خواهد ڪشت.
اینقدر مطمئن حرف میزد انگار واقعا در نزدیڪے او زندگے میڪند.
برایم جالب بود نسبت بہ ڪوچڪترین حرڪت طوفان اطلاع داشت.
من هم بنابر توصیہ آقاے سعیدے بہ آنہا قول همڪارے دادم.
پناه بر خدا از این راهے ڪہ در آن قدم گذاشتم .
دل تو دلم نبود. اگر اطلاعات درست نباشد چہ ؟اگر باور نڪنند چے؟
نیروهاے اطلاعات با آن زیرڪے چطور چنین معاملہ صوری را بہ راحتے قبول ڪردند؟با چہ اطمینانے آدرس را باور میڪنند؟
اگر دیوید زیرش بزند چہ؟
فقط این را میدانستم ڪہ مرا نخواهند ڪشت.
هزاران مجہول در ذهنم نقش بستہ بود.
خدایا فقط بہ تو توڪل میڪنم .
محافظ من و این بچہ بی گناه باش
گرچہ از مردن باڪے ندارم.
مرا با چشم بستہ سوار ماشین ڪردند و بردند.
وقتے چشمہایم را باز ڪردم توے یڪ خونہ خالے نسبتا قدیمے بودم .دستہایم را با دستبند بہ میلہ هاے فلزےِ در بستند .
بابڪ مثل همیشہ بالاے سرم ایستاده بود و گاهے با تلفن صحبت میڪرد .
از استرس حالت تهوع داشتم. این چند روز حرڪت جنین داخل شڪمم را خوب احساس میڪردم .اینبار بیشتر
سرگیجہ و ضعف هم بہ حالاتم اضافہ شده بود.
یڪ ساعتے ڪہ گذشت بابڪ با عجلہ
داخل آمد و وسایلے مثل دوربین و تفنگ وساڪش را برداشت و رفت.
لحظہ آخر برگشت نگاه خصمانہ اے ڪرد و گفت:
_حیف ڪہ باهات ڪار داریم وگرنہ بلایے سرت میاوردم ڪہ بہ چشمت ندیده باشے ، از همتون متنفرم عرب پرست هاے عصر قجرے .از تو و دینت بیزارم
پایش را بالا آورد و بہ بالاے ڪتف و ڪمرم لگد محڪمے زد و رفت.
دلم ضعف رفت ، احساس ڪردم تمام محتویات دستگاه گوارشم در حال بالا آمدن است.
دردے از وسط ڪمرم تا پایین پاهایم احساس ڪردم .
انگار ڪمرم را از وسط نصف ڪرده باشند .
_خدایا خودت نگہدارش باش
حسین نتونستم امانت دار خوبے باشم
یا فاطمہ ڪمڪم ڪن
جیغ ڪشیدم.نالہ ڪردم.
بہ دیوار تڪیہ دادم ودر خودم مچالہ شدم .چشمہایم از فرط درد روے هم بازوبستہ میشد.
"یاعلے! ما را بخاطر تو هنوز میزنند "
لحظاتے گذشت ڪہ صداے پا و دویدن هایے را شنیدم
_همین جاست،بیاید
چند نفر بہ سمت من میدویدند
لحظہ آخر چہره ے آشفتہ مردے را دیدم ڪہ با دیدنم یڪبار بہ زمین افتاد و بلند شد
جلویم زانو زد . دست بہ سر گرفت و نالہ زد
_یا فاطمہ ...
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال💜
#قسمت105🍃
طوفان ★
وقتے اونجا رسیدیم تمام انرژیم را براے دویدن جمع ڪردم تا یڪ بار دیگہ بتونم ببینمش.
هنوز هم برایم عجیب بود ڪہ چرا علے رغم اطلاعات غلط، آنہا حُسنا را بہ همین راحتے رها ڪردند؟
وقتے نیروهاے نظامے از امن بودن خونہ اطمینان حاصل کردند ، وارد خونہ شدند .بہ محض صدا زدنم مطمئن شدم حُسنا اونجاست.
با تمام توانے ڪہ در بدن داشتم دویدم .
با دیدن حُسنا در آن وضعیت رمق از پاهایم رفت و بہ زمین افتادم .
دوباره بلند شدم و بہ طرفش رفتم .
براے یڪ مرد دیدن ناموسش در آن وضعیت سخت است.
دستہایش بستہ بود و صورتش کبود و روبہ سیاهی میزد.
نگاهش ڪہ بہ من افتاد پلڪهایش بستہ شد
دست بہ سر گرفتم .
_یا فاطمہ
تحمل دیدنش در آن وضعیت را نداشتم .از نفس افتاده بودم.
_خدایا این دختر چرا باید این قدر سختے بڪشہ؟ ... همش هم بخاطر من
دستاشو باز کردند .دوتا مرد با لباس امداد جلو اومدند و میخواستند بزارنش روے برانڪارد
تا خواستند بلندش ڪنند
داد زدم _بہش دست نزنید ...خودم میذارمش
میدونم محرمم نبود ولے مادر بچہ ام ڪہ بود.
تو بین این همہ مرد غریب،
منِ نامحرمِ آشنا ، محرم ترین بودم .
مثل خودش وقتے پاهامو جا انداخت .از روے لباس بلندش ڪردم و روے برانڪارد گذاشتمش .
با تنے خستہ و قلبے آزرده گوشہ اے نشستم .پاهامو دراز ڪردم و فقط پشت سر هم نفس عمیق ڪشیدم .
_خدایا شڪرت
سعید ڪنارم نشست .
سعید_پاشو پاشو ببرمت خونہ ،خستہ اے
_نہ میخوام برم بیمارستان
سعید_خیلے لجبازے ،وقتے میگم بیا با وزارت همڪارے ڪن بخاطر این چیزاست.
باید نقشہ هات جایے دیگہ اے باشہ ڪہ اگر اتفاقے افتاد خیالمون راحت باشہ
_سعید فعلا حال ندارم منو برسون بیمارستان
سوار ماشین شدم و شماره محسن و حبیب را گرفتم و ماجرا را برایشان
تعریف ڪردم.
توے بیمارستان منتظر نشستہ بودم ڪہ خانواده حُسنا را دیدم با سرعت بہ این سمت مے آمدند.
احسان از ڪنارم رد و تخت سینہ ام زد و گفت:
فقط دعا ڪن چیزیش نشده باشہ
نگاه من اما فقط بہ مادرش بود.
پسرخالہ حُسنا با روپوش پزشڪے وارد اتاق شد.
دوست نداشتم اونو ڪنارحُسنا ببینم.
محسن وزهرا و حبیب هم پشت سر بقیہ رسیدند.
مہرداد از اتاق خارج شد و بہ من نگاه غضبناڪے انداخت.
مہرداد_بہ لطف شما هنوز بہوش نیومده، معلوم نیست چہ بلایے سرش آوردن
احسان بلند شد ڪہ بہ طرفم بیاید سعید و حبیب و محسن جلویش را گرفتند.
ڪاش جلویش را نمیگرفتند تا عقده اش را خالے ڪند.
زهرا داخل رفت و بعد از نیم ساعت از اتاق خارج شد.
داشت بہ سمت سرپرستارے میرفت.
صدایش زدم_خانم ڪمالے
برگشت بہ طرفم ، بادرماندگے پرسیدم
_حالش چطوره؟
با دیدن حالت چہره ام نگاهش را بہ زمین دوخت.
زهرا_ باید بهوش بیاد مشخص نیست.
خجالت میڪشیدم بپرسم
بالاخره دلم را بہ دریا زدم
_بچہ چے؟
زهرا لحظہ اے سرش را بالا آورد .و نگاه معنادارے ڪرد.
احتمالا با خودش میگوید :"چہ عجب آقاے پدرحرڪتے هم از تو دیدیم."
زهرا_ تو سونوگرافیش قلبش میزد ولے متاسفانہ حُسنا خونریزے داره باید مراقبش بود.خیلے عجیبہ این بچہ تو چہ شرایطے زنده مونده .واقعا معجزه است.
وقتے حُسنا میخواست سقطش ڪنہ گفت تو خواب بہم گفتن هدیہ امام حسینہ...باید مراقبش باشم.
اسم سقط ڪہ آمد حالم بد شد .از اینڪہ حُسنا بخاطر من میخواستہ این بچہ را بیندازد ناراحت شدم.
با خودم گفتم تو بودے چیڪار میڪردے؟
یہ دختر براے حفظ آبرویش بدون ازدواج قانونی بچہ دار شده ...باید چیڪار میڪرد؟
اینڪہ نگہش داشتہ خیلے شجاعت و جسارت میخواهد.
سرمو تڪون دادم .
"خدایا منو بخاطر همہ سهل انگاریام ببخش"
از خستگے زیاد سرم را روے شانہ محسن گذاشتم و براے لحظہ اے چشمہایم روے هم رفت.
صداهایے مے آمد.سریعا بیدار شدم .
پرستارے میگفت بہ هوش اومده باید منتظر باشید.
اول مادرش وارد شد .منم باید میرفتم تا خواستم بہ سمت در بروم احسان با من هم تنہ شد.
نگاه معنادارے ڪرد ڪہ یعنے جرات دارے پاتو بزار توے اتاق.
عقب گرد ڪردم و دوباره روے صندلے نشستم. دستامو بہ سرم گرفتم .
چند دقیقہ ڪہ گذشت طاقت نیاوردم و بہ در اتاق نزدیڪ شدم
صدایش مے آمد .
حُسنا _بچہ ...بچہ ام حالش چطوره ؟تو رو خدا راستشو بگید؟گریہ میڪرد و قلب مرا از سینہ ام بیرون میڪشید
ڪاش ڪنارش بودم و آرامش میڪردم .
باید میرفتم درِ اتاق را باز ڪردم
تا منو دید داد زد_ڪے گفتہ بیاد اینجا ؟بہش بگید بره .نمیخوام ببینمش، براے چے اومدے؟
اومدے ببینے بچہ اتو ڪشتم خیالت راحت بشہ بہ عروسیت برسے.
زهرا و مادرش دستش را گرفتہ بودند .
مہرداد بہ سمتم آمد و هلم داد
_برو بیرون ،میبینے ڪہ نمیخواد ببینتت
حبیب دستم را ڪشید و بیرونم برد.
حبیب_بہش وقت بده، فعلا برو بزار استراحت ڪنہ
باشہ میرم اما خودت را از من دریغ مڪن ...
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
بیشتر آدما با چنان عجله و شتابی به سمت داشتن زندگی خوب حركت
می كنن كه از كنارش رد می شن.
زندگی پر از فرصت هاست،
فرصت ها رو از دست نده...
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✅ آنچه رهبری درباره حاج قاسم نگفت‼️
🔹 #زمانهl رهبر معظم انقلاب در فرمایشات اخیر خود به یک خصوصیت بارز و شاخص شهید سلیمانی که یکی از اصلی ترین و مهم ترین ویژگی های ایشان هم در حوزه گفتار وهم در عرصه عمل بود اشاره ای نکردند، نه از این جهت که معظم له اطلاعی از این مشخصه بارز شهید نداشتند بلکه بهتر از هرکسی رهبر معظم انقلاب به این ویژگی شهید واقف بودند اما از آنجا که این موضوع به شخص و جایگاه والای ایشان برمی گشت از اشاره مستقیم به آن خودداری فرمودند. آن موضوع اعتقاد قلبی و راسخ حاج قاسم به "ولایت فقیه" و مسئله ولایتمداری بالای ایشان بود.
🔻آنچه در ذیل می آید تنها بخش کوچکی از جملات ارزشمند شهید سلیمانی راجع به جایگاه رفیع ولی فقیه است:
🔹 مردم! از من قبول کنید، من عضو هیچ حزب و جناحی نیستم و به هیچ طرفی جز کسی که خدمت میکند به اسلام و انقلاب تمایل ندارم. اما این را بدانید؛ والله! علمای شیعه را تماماً و از نزدیک میشناسم. الان ۱۴ سال شغل من همین است. علمای لبنان را میشناسم، علمای پاکستان را میشناسم، علمای حوزه خلیج فارس را میشناسم. چه شیعه و چه سنی، والله! اشهد بالله! سرآمد همه این روحانیت، این علما از مراجع ایران و مراجع غیر ایران، این مرد بزرگ تاریخ یعنی «آیتالله العظمی خامنهای» است.
🔹 من با خیلی از علمای شیعه مکاتبه و از نزدیک مراوده دارم و میشناسم آنها را، ارادت داریم. دنبال تبعیت مردم از آنها هستیم. اما اینجا کجا، آنجا کجا؟ بین ارض و سماء فاصله داریم. در حکمت این مرد، در اخلاق این مرد، در دین این مرد، در سیاستشناسی این مرد، در اداره حکومت این مرد، دقت کنیم و در بازیهای سیاسی، مرزهای خودمان را تفکیک کنیم. آدمها میآیند و میروند. آن چیزی که مهم است اتصال ما به ولایت است. آنچه که مهم است، حمایت ما از این نظام است. (کنگره شهدای کرمان- ۱۳۸۹)
🖌 #احد_کریمخانی ( کارشناس زمانه )
🖌 #بازنشر_حداکثری_شود
💥http://eitaa.com/cognizable_wan
🇮🇷
4_6012725571815998036.mp3
3.65M
🎙بسیار زیبا و شنیدنی🎙
👈در عصر غیبت چه کنیم تا آقا بیان؟؟
اول باید باهم رفـیـق💚باشیم....
استاد #دارستانی
👈حتما گوش کنید...
📚#داستان_کوتاه
❗️#زندگی_خائنین
پسر جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت :
- میخواهم ازدواج کنم
پدر خوشحال شد و پرسید :
- نام دختر چیست ؟
مرد جوان گفت :
- نامش سمانه است و در محله ما زندگی می کند .پدر ناراحت شد صورت در هم کشید و گفت :
- من متاسفم به جهت این حرف که می زنم اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو .مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود. با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :
- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم .مادرش لبخند زد و گفت :
- نگران نباش پسرم تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی چون تو پسر او نیستی . . . !
👈از هر دست بدهیم از همان دست میگیریم
التماس تفکر 🙏
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
#نماز_تعطیلی_ندارد
نماز اگر غذا بود
قضا نمیشد!
حالا میخونی وقت زیاده ...!!چرا عجله؟؟
حی علی الصلاه ...بشتاب به سوی نماز...
تا وقت به خدارسیدحالش نبودوقتش نبودحسش نبود....
ولی برای خوردن همیشه بایدسروقت سیر شد
برای مردم باید همیشه وقت داشت
نماز هم واسه خودت بود..خداکه احتیاجی نداشت
خواست بین مشغله ها آرامش بهت هدیه بده
گویا وقت گذاشتن واسه خداست که سخته سخته!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
📔✍#حتما_بخونید
این بار اگر زن زیبارویی را دیدید
هوس را زنده به گور کنید و سپاسگزار باشید برای خلق این زیبایی.
زیر باران اگر دختری را سوار کردید
جای شماره ، به او امنیت بدهید، او را به مقصد مورد نظرش برسانید نه مقصود مورد نظرتان
هنگام ورود به هر مکانی با لبخند بگویید :
اول شما!
در تاکسی ، خودتان را به در بچسبانید نه به او؛
بگذارید زن ایرانی وقتی مرد ایرانی را در کوچه ای خلوت می بیند
احساس امنیت کند نه ترس
بیایید فارغ از جنسیت مرد باشیم
✓
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan