eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
۹ راه کاهش 👇❤️ ۱_ موسیقی ملایم و ترجیحا بی کلام گوش کنید. ۲_ دمنوش بنوشید ( ترجیحا چای سبز). ۳_ پیاده روی کنید ۴_ بنویسید( احساسات خود را برروی کاغذ جاری کنید) ۵_ یک رایحه را بو کنید ۶_ بخندید ۷_ نفس عمیق بکشید ۸_ به کسی که دوستش دارید زنگ بزنید ۹_مدیتیشن و یوگا کنید 🍃🌸 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡ ❤️ 🍃 طاهره سراسیمہ سمت طوفان رفت . _چے شده؟ چرا اینطورے شدے؟ سعید جلو دهان طوفان را گرفت ڪہ مبادا او حرفے بزند سعید_هیچے خانم حسینے ،مسئلہ ڪاریہ. یڪے از طرح ها دزدیده شده ،طوفان بخاطر اون حالش بد شده . طاهره_همین؟ خداروشڪر ، مردم و زنده شدم بہ سمت مادرش چرخید و گفت _چیزے نیست مادر ...مشڪل ڪاریہ بہ طوفان نگاهے انداخت طاهره_ الان برات یہ شربت بیدمشڪ و بہارنارنج میارم تا حالت جا بیاد سعید طوفان را بلند ڪرد و لب تخت حیاط نشاند. _سعید یہ ڪارے ڪن .اون بخاطر من این بلا سرش اومده سرشو تڪون داد _ خودمو نمیبخشم سعید_تو خودتو ناراحت نڪن فرداشب عروسیتہ ، بہ بچہ ها میسپرم پیگیرے ڪنند برافروختہ بلند شد دستشو بہ سمت سعید تڪون میداد با صداے بلند داد زد _چے میگے براے خودت ، اونو بخاطر من گروگان گرفتن ، اون وقت من بہ عیش و نوشم برسم مراسم عروسے بگیرم؟ طاهره سادات با لیوان شربت جلویش ظاهر شد. _بیا داداش اینو بگیر بخور جون بگیرے ڪہ خیلے ڪار داریم . امشب با فاطمہ باید... طوفان عصبانے بود با دستش بہ لیوان شربت زد و آن را روے زمین پرت ڪرد .لیوان هزار تڪہ شد طوفان_شماها چے میگید .عروسے چیہ؟ اون دختر و بخاطر من گرفتن . معلوم نیست چہ بلایے سرش آوردن ... دستاش مشت شده بود . طوفان غیرتے بود و همین قلبش را میسوزاند. اون عڪسہا دیوانہ اش میڪرد دست بہ زانو گرفت. روبہ خواهرش ڪہ هاج و واج مانده بود ڪرد و با درماندگے گفت: سیدطوفان_طاهره...طاهره سادات! حُسنا رو بخاطر من گروگان گرفتن. حُسنا ... حاملہ است . اون بچہ ...بچہ ے منہ ...بہ اینجا ڪہ رسید صداے هِق هِقش بلند شد. _این همہ مدت اون اذیت بود و من نمیدونستم ، چطورے میگید بیخیال همہ چیز بشم و مراسم عروسے بگیرم ؟ طاهره نمیدانست چرا باید حُسنا را بخاطر طوفان گرفتہ باشند؟ چرا حُسنا باردار است؟و بچہ او ، بچہ طوفان است؟مگر چہ رابطہ اے بین حُسنا و طوفان بوده؟ مغزش هنگ ڪرده بود هنوز حرفہایے ڪہ زده شد را باور نڪرده بود. طوفان نامہ و عڪس ها را جلو طاهره انداخت . طاهره سادات براے اولین بار گریہ هاے برادر با غیرتش را میدید . پس آن راز مگو در آن مسافرت ...حُسنا بود.چرا زودتر متوجہ نشد. باور نمیڪرد برادرش دست بہ چنین ڪارے بزند.او ڪہ نمیدانست طوفان در چہ شرایطے بوده و هیچوقت هم از او سوال نڪرده بود. مادرش دم پنجره ایستاده بود . در شوڪ راز برملا شده ے پسرش بہ صورتش زد . آبرویش چہ میشود؟ واے برادرش اگر بفہمد ...بہ فاطمہ چہ بگوید؟ ڪسے نمیدانست فاطمہ اولین ڪسے بود کہ از این راز سر بہ مہر خبر داشت و در حال مجادلہ با خانواده اش است تا هر چہ زودتر این مراسم ڪنسل شود. طاهره سادات با درماندگے روے زمین نشست .باورش نمیشد. سعید بہتر دید این جمع خانوادگے را تنہا بگذارد. بیرون رفت تا همہ جریانات را بہ اطلاعاتے ها مخابره ڪند. پدر مہربان خانہ، سید رحمان با دو هندوانہ بزرگ وارد حیاط شد . چہره اشڪ آلود بچہ ها نوید خبرے ناگوار میداد. هندوانہ ها از دستش افتادند. طوفان طاقت نیاورد و از خانہ بیرون زد . طاهره سادات بہ دنبال برادرش بہ سمت در دوید. طاهره_ڪجا میرے طوفان با این حالت؟ _میرم دنبالش بگردم سعید در ماشین نشستہ بود و مشغول گزارش دادن بہ فرمانده اش بود. طاهره_آقاے لطفے، تورو خدا برید دنبال طوفان ...حالش خوب نیست.میگہ میخوام برم دنبال حُسنا سعید دنبال طوفان دوید و از پشت دستش را گرفت سعید_سید ڪجا میرے؟ _نمےدونم باید برم دنبالش بگردم سعید_ مگہ آدرس دارے؟ _نمیدونم میرم در خونشون یا پیش زهراخانم شاید خبرے داشتہ باشند. سعید_تو برے در خونشون بہ نظرت ڪارِ درستیہ؟ نمیگن تا الان ڪجا بودے؟ممڪنہ دعوایے بشہ بلایے سرت بیارن داد زد _بہ درَڪ بزار منو بزنن . حقمہ ...هر بلایے سرم بیاد حقمہ سعید_باشہ باشہ،حالا بیا سوار ماشین شو باهم میریم اونجا سعید او را سوار ماشینش ڪرد و حرڪت ڪردند. طوفان بہ زهرا زنگ زد و آدرس خونہ ے پدرے حُسنا را گرفت. دم در رسیدند .چند ماشین دم در پارڪ بود. احتمالا تا الان همہ متوجہ غیبت حُسنا شده اند. طوفان لحظہ اے درنگ کرد . این خانواده را با چہ حالے ملاقات خواهد ڪرد .وقتے او را ببینند عڪس العملشان چہ خواهد بود؟ نگرانیش را ڪنار زد و سریع دست برد و دڪمہ زنگ را فشار داد. بعد از چند دقیقہ در باز شد.سعید و طوفان وارد شدند . درِ خونہ باز شد احسان با خشم دوید و یقہ طوفان را گرفت و او را بہ دیوار ڪوبید. _همش تقصیر توئہ نامرده ... خواهرم ڪو؟ بگو ڪجاست؟ چہ بلایے سرش آوردے؟ حبیب ، حاج اقا پناهے و سعید مداخلہ ڪردند و او را از طوفان جدا ڪردند .روبہ احسان گفت_هرچے دوست دارے بگو حقمہ طوفان سر بہ زیر وارد خونہ شد.میدانست مخاطبش فقط یڪ نفر است. یڪ مادرِ چشم بہ راه... ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡ ❤️ 🍃 سیدطوفان بدون توجہ بہ بقیہ بہ طرف حوریہ خانم رفت. پایین پایش نشست. حوریہ ڪہ چادرش را بہ صورتش ڪشیده بود براے لحظہ اے سرش را بالا آورد . طوفان روے نگاه ڪردن بہ چہره این مادر را نداشت. نمیدونست باید چہ بگوید؟ _من ...من نمیخواستم اینجورے بشہ ، میدونم هر اتفاقے بیفتہ من مقصرم من هیچوقت خودمو نمیبخشم ...تورو خدا حلالم ڪنید مادر حُسنا سڪوت کرده بود. طوفان سرش را بالا آورد و گفت : _چرا چیزے نمیگید ؟چرا تو گوشم نمیزنید ؟ حوریہ خانم چادرش را عقب ڪشید خوب بہ چہره ے طوفان نگاه ڪرد. پریشان تر از همہ طوفان بود. زمانے محدود مادر زنش بوده و الان تا همیشہ محرم اوست . حوریہ خانم دستش را بلند ڪرد و یڪ کشیده محڪم بہ گوش طوفان زد . سعید میخواست جلو برود ڪہ حاج آقا پناهے دستش را گرفت. سیدطوفان_بازهم بزنید حقمہ حوریہ خانم_اینو زدم نہ بخاطر اینڪہ با حُسنا ازدواج ڪردے ،بخاطر اینڪہ بہ خودت بیاے و برے دخترمو برام بیارے من دخترم رو فقط از تو میخوام زمانے حلالت میڪنم ڪہ دخترم صحیح و سالم جلو چشمام باشہ _ بخدا قسم هر جا باشہ پیداش میڪنم.شده خودمو تحویلشون میدهم ولے حُسنا رو برمیگردونم احسان عصبانے بود _معلومہ ڪہ باید این ڪارو ڪنے، فقط یہ تار مو از سر خواهرم ڪم بشہ بلایے سرت میارم ڪہ هیچڪس جرأت انجام دادنش رو نداشتہ باشہ ... سعید جلو آمد _مراقب صحبت ڪردنتون باشید میدونید تہدید ڪردن بہ نفعتون نیست. مہرداد_ بلہ مشخصہ آدمے ڪہ بادیگارد داره فڪر میڪنہ هر غلطے دلش بخواد میتونہ انجام بده . هر بلایے میخواد سر دختر مردم بیاره هیچڪس هم جرأت نداشتہ باشہ هیچ ڪارے ڪنہ شما مقدس مآبا با این همہ ادعاے پاڪے و تعهد چطورے باوجود یہ زن دنبال یڪے دیگہ راه میفتید؟ روڪرد بہ بقیہ و گفت : امثال اینہا تو خودخواهے خودشون غرقند. و فقط بہ خودشون و پیشرفتشون فڪر میڪنند. وگرنہ با اون بلایے ڪہ سر اون دختر آوردی چرا بعد برگشتنتون رهاش ڪردے؟ آهان فڪر آبرو و این حرفہا ڪہ وسط میاد ، اون آدم میشہ هیچڪاره یا اینڪہ اون موقع تو هوا و هوس ڪارے ڪردے و بعدش ... حاج آقا پناهے _بهتره بس ڪنید من بہتون گفتم شما باید ممنون سید طوفان باشید تو اون شرایط از دختر شما وسط یہ مشت وحشے محافظت ڪرد. مہرداد_محافظت؟ڪو ڪجاست ؟ اینڪہ یہ دختر و با شناسنامہ سفید عقد کرده و یہ بچه تو دامنش گذاشته، الان هم بخاطر این اقا معلوم نیست ڪجاست وچہ بلایے سرش اومده . ما باید ممنونش باشیم؟ هم اینڪہ ما شڪایت نڪردیم خیلیہ اصلا شاید بزور اونو مجبور ڪرده ڪہ... _بس ڪن مہرداد صداے مادرش بود.حانیہ خانم میخواست جلو پسرش را بگیرد تا جوّ متشنج تر از این نشود. حبیب رو بہ طوفان و سعید ڪرد و گفت : حالابرنامہ تون چیہ؟میخواید چیڪار ڪنید؟ سعید_بہ اطلاعات سپردیم دارن بررسے میڪنند.تلفن اینجا رو هم ردیاب ڪار میذاریم تا بہ محض زنگ زدن بتونیم بفهمیم ڪجا هستند. مہرداد_برید بررسے ڪنید. آبروے این خانواده رو چے؟ڪے میخواد جمعش ڪنہ ؟ حاج آقا سعید را صدا زد و هر دو بہ حیاط رفتند. طوفان بہ زهرا نگاهے انداخت بہ سمتش رفت و آرام پرسید : چرا حُسنا نمیخواست من بفهمم ڪہ بارداره؟ زهرا رد نگرانے را در چہره طوفان میدید زهرا_نمیخواست مانع عروسیتون باشہ، آخہ شما شرطتون بعد برگشتن این بود. طوفان بہ پیشانیش زد _لعنت بہ من و اون شرطم طوفان بہ حُسنا و رازدارے و سڪوتش فڪر میڪرد. این دختر چقدر سختے ڪشیده است . . .باید هرچہ زودتر ڪارے ڪند. اگر بلایے سر حُسنا بیاید هیچوقت خودش را نمیبخشد. الان باید چہ ڪار ڪند؟ڪجا برود؟ تحمل این فضا را نداشت. از آنجا بیرون زد .سعید هم بہ دنبالش راه افتاد و از آنجا بیرون رفتند. ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ ❤️ 🍃 طوفان با سعید سوار ماشین شدند و بہ طرف دفتر اطلاعات حرڪت ڪردند. سرگرد مدبرے مافوق سعید در رابطہ با موضوع گروگان گیرے سوالاتے پرسید . مدبرے_همہ ے اطلاعات شخصے و روابط شما با خانم حڪیمے رو آقاے لطفے براے ما مخابره ڪردند .ان شاء الله کہ حتما اطلاعاتے بدست میاریم طوفان_ من برام سوالہ چرا سراغ حُسنا رفتند؟ اونہا ڪہ میدونستند همسر قانونی من ڪسے دیگہ است . از ڪجا نسبت بہ رابطہ ما اطلاع ڪسب ڪردند؟ یعنے اینقدر نزدیک بودند ڪہ نسبت بہ حریم خصوصے من هم اطلاع داشتند؟ مدبرے_با استعلامے ڪہ ما از شماره تلفن خانم حُسنا حڪیمے ڪردیم .متوجہ شدیم تو همون تاریخے ڪہ موبایل شما گم شده بود .پیامے از طرف ایشون براے شما ارسال شده . هرڪسی اون پیام رو بخونہ متوجہ حساسیت شما نسبت بہ ایشون و اون رابطہ میشہ. اونہایے ڪہ گوشے شما رو دزدیدند با این ماجراے گروگان گیرے ارتباط مستقیم دارند . همچنین با پیامهایے کہ بہ ایمیل شخصے تون فرستاده میشد. ما رد اون پیام ها رو زدیم. متاسفانہ از آی پے و سرور خارج از ڪشور فرستاده شده . حتے موبایل خانم حڪیمے رو هم هڪ کرده بودند. سعید_حاج آقا پناهے میگفت خانم حڪیمے همون روز قبل از ربوده شدن منزل ایشون بوده و با اقای سعیدے ملاقاتے داشتند و عنوان ڪرده بود کہ یہ موتورے نزدیڪ بوده اونو زیر بگیره .و تہدیدش ڪردند اگر باهاشون همڪارے نڪنہ ... نگاهش بہ طوفان افتاد. دستہایش را مشت ڪرده بود.صورتش قرمز شده بود و با خشم دندانہایش را بہ هم فشار میداد سعید _اگر همڪارے نڪند ، نمیزارن زنده بمونہ مدبرے_گفتےحاج آقا سعیدے اونجا بوده؟ سعید_بلہ گویا ایشون گفتہ بودند بخاطر مسایل امنیتے موضوع رو با اطلاعات سپاه درمیون میذارن و نخواستند ڪہ وزارت اطلاعات وارد جریان بشہ. مدبرے آرام زیر لب طورے ڪہ سعید بشنوه گفت _عجیبہ ، جدیدا منم بہ مسایلے تو وزارت اطلاعات شڪ کردم . روبہ طوفان ڪرد وگفت _خب ما روے همه تلفنهاتون شنود گذاشتیم .چه محل کار و چہ خونہ . بہ محض خبردار شدن بہ ما هم اطلاع بدید . تلفن طوفان زنگ خورد.طاهره سادات بود . بہ محض جواب دادن صداے گریہ اش بلند شد. _چے شده طاهره ؟درست،صحبت ڪن ببینم چے شده؟ طاهره_طوفان دایے، دایے _دایے چے؟ چے شده؟ طاهره_دایے سڪتہ ڪرد ... آوردنش بیمارستان ولے... ، یہ روز قبل عروسے چہ بلایے سرمون اومد.خدایا ... صداے هق هق گریہ طاهره از پشت تلفن بلند شده بود. _آروم باش الان خودمو میرسونم ڪدوم بیمارستہ؟ طوفان راهے بیمارستان شد اما دیر رسیده بود. فاطمہ و مادرش همدیگر را در آغوش گرفتہ بودند و گریہ میڪردند . مادر فاطمہ_ڪاش بہش نمیگفتم. دیدم حالش بده ها ....ای وای فاطمہ طوفان را ڪہ دید رویش را برگرداند حتے نمیخواست نگاهش ڪند. لیلا خانم مادر طوفان پسرش را ڪہ دید برافروختہ شد. تا بہ حال اینطور ناراحتش نڪرده بود. رویش را برگرداند و بہ طاهره گفت _بہ طوفان بگو از اینجا بره نمیخوام ببینمش طاهره_مامان ڪجا بره ، زندایے هیچے نمیدونہ فڪر میکنہ فاطمہ خودش نخواستہ لیلا خانم_نمےدونم هرچے هست فعلا بگو از جلو چشام دور شہ طاهره بہ سمت برادرش رفت . طاهره_مامان نمیخواد تو رو ببینہ _چرا؟بزار برم ببینم طاهره_نہ طوفان نرو زن دایے میگفت دیشب فاطمہ اومده خونہ گفتہ من نمیخوام مراسم عروسے بگیرم .هرچے ازش سوال پرسیدند چرا ؟ گفتہ نمیخوام فعلا ... دایے هم ناراحت شده .زندایے و فرستاده باهاش صحبت ڪنہ،فاطمہ گفتہ من و طوفان بدرد هم نمیخوریم .از اولش هم اصرار ڪردن اشتباه بود و من میخوام جدا بشم. زن دایے غیر مستقیم بہ دایے تصمیم فاطمہ رومیگہ ڪہ بعدش دایے حالش بد میشہ و سڪتہ میڪنہ. طوفان باید با فاطمہ صحبت میڪرد. بہ سمتش رفت اما او با آمدن سیدطوفان از جایش برخاست و از بیمارستان بیرون رفت. هرچہ صدایش زد جوابش را نداد _فاطمہ ... فاطمہ خانم ... صبر ڪن چادرش را از پشت گرفت . _صبر ڪن باید باهات حرف بزنم. فاطمہ نفس نفس میزد ف_حرفاتو زدے پسرعمہ؛ تو این دوماه حرفاتو زدے، محبتهاتو دیدم . نگاه نڪردناتو دیدم، ساده از ڪنارم گذشتن رو دیدم ، تو اون زیر زمین همہ چیزو شنیدم ... من احمقو بگو داشتم میومدم پایین بہت بگم ڪت و شلوارت آماده است . من چرا اینقدر ساده ام همہ چیزو میدیدم ولے باور نمیڪردم ڪہ دلت پے ڪسی دیگہ است. فقط دوست دارم بدونم چرا ؟ چرا پسر عمہ وقتے دستتو میگرفتم دستتو میکشیدے وقتے نگاهت میڪردم نگاهتو میدزدیدے ؟بعد برگشتنت یہ جور دیگہ اے شده بودے من باور نمیڪردم. _خیلے وقتہ میخوام باهات حرف بزنم اما نتونستم ،عذاب وجدان داشتم. میترسیدم با گفتن این حرفہا دایے حالش بد بشہ.اون شب اومدم بہ دایے بگم اما ...بابات ازم قول گرفت ،قسمم داد زودتر عروسے بگیریم.نتونستم روے باباتو زمین بزنم. ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
خانه ات که اجاره ای باشد 👈 دائم به کودکت می گویی : 👈 میخ نکوب 👈 روی دیوارها نقاشی 🎨نکش 👈 و مراقب خانه 🏠باش ✏ اما اینهمه مراقبت برای چیست؟! 👈 چون خانه 🏠مال تو نیست مال صاحبخانه ست... 👈 چون این خانه🏠 دست تو امانت است 🚨 خانه ی 🏠دلت ❤چطور!؟ 🔴 خانه ی دل تمامش مال خداست 🔴 در خانه ی خدا نقش دورویی، کینه، حسد، خیانت، دروغ کشیدن و کوبیدن میخ خودخواهی، غرور کاذب ممنوع...! مراقب باش خانه ی دلت همیشه آباد نگه دار ❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
مسافر تاکسى آهسته روى شونه‌ى راننده زد. چون ميخواست ازش يه سوال بپرسه. راننده داد زد، کنترل ماشين رو از دست داد، نزديک بود که بزنه به يه اتوبوس، از جدول کنار خيابون رفت بالا، نزديک بود که چپ کنه، اما کنار يه مغازه توى پياده رو، متوقف شد. براى چندين ثانيه، هيچ حرفى بين راننده و مسافر رد و بدل نشد. تا اين که راننده رو به مسافر کرد و گفت: هى مرد! ديگه هيچ وقت، اين کار رو تکرار نکن، من رو تا سر حد مرگ ترسوندى! مسافر عذرخواهى کرد و گفت: من نميدونستم که يه ضربه‌ى کوچولو، آنقدر تو رو ميترسونه. راننده جواب داد: واقعاً تقصير تو نيست، امروز اولين روزيه که به عنوان يه راننده‌ى تاکسى، دارم کار ميكنم‌، آخه من ۲۵ سال، راننده‌ ماشين نعش کش بودم … «گاه آنچنان به تکرارهاى زندگى عادت ميکنيم، که فراموش ميکنيم جور ديگر هم ميتوان بود». http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. انیمیشنی که متاسفانه چند روز قبل از شبکه پویا پخش شد!!!!! 👈ننه زغالی_سیاه خالی بانوان محترم لطفا با تماس با شبکه پویا یا روابط عمومی صدا و سیما اعتراض خودتون رو اعلام کنید واقعا تاسف باره...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردم را دسته دسته نکنیم در خدمت رسانی مثل خورشید باشیم 👌
*شاه کار حاج قاسم سلیمانی* *داعش نابود شد،اما نیومده بود برای نابود شدن!* داعش را نساخته بودن که برای یه سال و دو سال و چند سال! داعش تجهیز شده بود برای ماندن، برای بودن! 🤔ابوبکر البغدادی رفته بود تل‌آویو زیر نظر موساد ، آموزش سخن وری و حکومت داری دیده بود! اومده بود که حکومت کنه! 🏻اسمش: دولت اسلامی عراق و شام بود،،،،دولت بود دوووولللتتت ، دقت کن دولت بود دولت نیاز به عقبه فکری عقیدتی سیاسی نظامی و امنیتی داره! 🏻فقط عربستان 50 میلیارد دلار پول نقد داده بود! 🏻امارات متحده 50 میلیارد دلار پول داده بود! 🏻کویت و قطر و بحرین هم همینطور! 🏻غول ترین سرویس های جاسوسی دنیا: موساداسرائیل انگلیس باMI6 سیا آمریکا مسئول تغذیه اطلاعاتی و امنیتی داعش و بودن! 🏻اردن محل آموزش اینا بود! 🏻ژاپنِ با ته فرهنگ انسانیش،چند هزار تا تویوتا داده بود! 🏻فرانسه سلاح اتوماتیک میداد! 🏻ترکیه مسول ترانسفر و نقل انتقال نیروی انسانی و ادوات بود! 🏻آمریکا،تجهیز نظامی تسلیحاتی مستقیم میکرد،مخوف ترین تجهیزات نظامی از آسمان براشون هلی برد میشد! 🤔🤔از کجاش بگم؟ 🏻جدیدترین نسل موشک های ضد زره تاو را میدادن،قیمت این موشک ها آنقدر بالاست،گاهی از قیمت اون تانکی که میزدن گرون تر در میومد! با ضد زره تاو،داعش آدم میزد! میدونی یعنی چی :آدم! فرمانده میدان و خط شکن هاشون ریش قرمزهای چچنی بودن! برید تو یکی از این کنسرت ها،صدتا روشنفکر و بیارید به خط کنید یه ریش قرمز چچنی بزارید جلوشون! از اون اولی تا اون آخری،صد تاشون شلوار هاشونو خیس میکنن! همینایی که فقط ادعا دارن و طلبکارن! 🏻تو یه فقره جنایت اسپایکر عراق، 1700 نفر را در یه روز سلاخی کردن! داعش این بود! 🏻داعش یه شبه از تو لپ لپ در نیومده بود 🏻ادوارد اسنودن پیمانکار nsa رسماً گفت داعش محصول پروژه ای به اسم لانه زنبور در سرویس های اطلاعاتی غرب بود! هیلاری کلینتون در کتاب گزینه های دشوار، رسماً گفت داعش را ما ساختیم و برای رسمیت دادن به اون شخصا به 120 کشور سفر کردم! ترامپ رسماً گفت داعش را اوباما ایجاد کرد! 🏻🏻داعش این بود! کل دنیای کفر و الحاد و نفاق تمام ظرفیت شونو آوردن تو میدان ، تا ایران و دوستان ایران رو نابود کنند........ اما! 🏻اما فکر اینجاشو نکرده بودید آقای اتاق فکر سازمان سیا و اتاق عملیات پنتاگون! خوردید به سد محکم ایران خوردید به تور شیر بچه های حیدر کرار دلاور مردان سپاه دلیران ارتش اسلام یلان فاطمیون افغانستان زینبیون پاکستان حیدریون عراق تنتون به تن ایرانی جماعت نخورده بود؟ 🏻حالا ماییم و نابودی داعشیون. حالا باید بیشتر بفهمی سردار سلیمانی و شهدای مدافع حرم چه کردند؟! باید بفهمی چرا دشمن عقده سپاه پاسداران ما را کرده ؟! چرا میگن فشار بیاریم تا ایران نیروهاش را از سوریه بیاره بیرون. ولی کور خوندن اولین قدم سوریه دادن اختیار کامل بندر لاذقیه به ایران ...یعنی ایران یه بندر داره تو مدیترانه از راه زمینی عراق و سوریه .....یعنی تحریم دیگه کاملا دور زدنی میشه واسه ایران ⛔باید بفهمی کل ماجرا از اول تا آخر زدن دوستان ایران تو منطقه بوده تا بعدش بیان سروقت ایران.⛔ حالا باید بیشتر بفهمی هر چه پول تو سوریه خرج کردیم ❌نفعش را صدها برابر بردیم ❌. باید بفهمی تا فریب شایعات دروغ bbc انگلیس را نخوری. باید به سیاست ایران عزیز اعتماد و افتخار کرد چون ما ایرانی هستیم...چون در حال حاضر یه امپراطوری تو خاور میانه درست کردیم که حافظ امنیت ایران و تمام مردم مظلوم در خاور میانه باشیم 🤙🤙🤙👋👋 http://eitaa.com/cognizable_wan 🙏🙏🙏🙏🙏🙏
❤️ 🍃 وقتے مامان تو رو به من پیشنهاد داد که پابندم کنه و سوریه نرم منم که تنها راهم این بود قبول کردم .گفت فاطمه دلش خیلی وقته با توئه .دلشو نشکن . من کلا یک ماه فقط ڪنار تو بودم ، تازه داشتم میشناختمت .یادتہ بہت گفتم بہم وقت بده من مثل تو نیستم . هرچے بہ مامان گفتم بزار نامزد بمونیم یا لااقل صیغہ محرمیتے بخونیم بتونم بیشتر بشناسمش قبول نکرد. وقتے عقد ڪردیم گفتم این زنمه باید هواشو داشتہ باشم هرجورے هست. اون زمان ڪہ بخاطر مسایل امنیتے مجبورم ڪردند ایران بمونم دلم خیلے گرفت. گفتم میرم کربلا حال دلم خوب شہ بتونم پر انرژے و با انگیزه بیام سر خونہ زندگیم. فاطمہ تو نمیدونے اونجا چہ خبر بود؟ اونہا اگر حُسنا رو میگرفتند... طوفان میگفت و فاطمہ اشڪ میریخت. بخدا من تو اون لحظہ فقط احساس تڪیف ڪردم .حاج اقا پناهے شاهد بود. وقتے برگشتیم فقط عذاب وجدان داشتم. یہ دختر با شناسنامہ سفید تو این جامعہ مطلقہ مونده بود. بدتر ازاون باردار ...الان هم بخاطر من جونش در خطره . تو بودے چیڪار میڪردے؟ میتونم اینقدر نامرد باشم ؟دِ نیستم .نمیخوام نامرد باشم. میدونم دل ، منطق سرش نمیشہ تو عاشقے اما ازت میخوام منطقے فڪر ڪنے. فاطمہ تو جوونے، هنوز خیلے وقت دارے، راحت میتونے دوباره ازدواج ڪنے. یہ دختر مجرد راحتتر از یہ زن متاهل تو این جامعہ میتونہ دوباره تشکیل زندگے بده. میدونم من دلتو شڪستم اما میخوام تو یکے منو ببخشے دستشو بہ سرش گرفت بخدا از عالم و آدم بریدم . مامانم نمیخواد منو ببینہ، مادر حُسنا دخترشو از من میخواد ...اگر بلایے سرش بیاد من چیڪار ڪنم؟ فاطمہ شاهد شڪستن مرد رؤیاهاش بود.شاهد ازبین رفتن تمام آرزوهای کودڪیش... اسب چموش روزگار گاهے بدون توجہ بہ اهداف آدمہایش روے دنده ے عاشقان سخت میتازد و نفس هایشان را بند مے آورد. تا دنیا ، دنیا بوده همیشہ آدمهایے هستند ڪہ در عشق بہ وصال نمیرسند. خاصیت دنیا چنین بوده و هست. یا خیر حبیبٍ و محبوب ... ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 💜 🍃 فاطمہ باید میرفت .میرفت ڪہ با خودش و خاطراتش خلوت ڪند. میرفت تا با عشق دوران ڪودڪے و نوجوانیش خداحافظے ڪند. فاطمہ در عشق پختہ شده بود. میدانست نباید گدایے محبت ڪند. خوب میفہمید نمیتواند با این طوفان ڪنار بیاید. همیشہ در خیالش طوفان عاشق را تصور میڪرد .طوفانے مهربان و زن دوست. فاطمہ براے غرور و شخصیتش احترام قائل بود. باید منطقے عشق را ترڪ میڪرد. یڪ شبہ هم پدرش را از دست داده بود و هم عشقش را ...بے پناه شده بود. بدون تڪیہ گاه... فاطمہ از امشب باید مردانہ پاے زندگے بایستد. هم پدر باشد و هم تڪیہ گاه براے خودش حلقہ اش را در آورد و دستش را دراز ڪرد. فاطمہ_ من فڪرامو ڪردم . بہتره از الان تموم شده بدونیم همہ چیز رو لطفا دنبال ڪارهاے دادگاه باشید تا توافقے هر چہ زودتر حکم طلاق صادر بشہ . نمیخوام بقیہ چیزے بدونند تا بعد از حڪم طلاق. طوفان دختر دایے اش را میدید ڪہ سعے داشت با صلابت غرورش را نگہ دارد. فاطمہ شانہ هایش می لرزید . فاطمہ_این گریہ بخاطر بابامہ، درستہ دڪترها میگفتن تا یڪے دوماه دیگہ بیشتر زنده نیست.درستہ هرلحظہ منتظر رفتنش بودم اما ... اما از این میسوزم ڪہ من باعث شدم اون زودتر از موعد از پیشم بره طوفان جلو رفت میخواست آرامش ڪند. فاطمہ_ نه نه جلو نیا ... بزار راحتتر دل بڪنم لطفا دستے در موهایش ڪرد. سرش را برگرداند و بدون خداحافظے از فضاے بیمارستان بیرون رفت. طاقت شڪستن یڪ نفرِ دیگر را نداشت. طوفان باید مرهم ڪدام دل باشد؟ لحظہ اے برگشت و با ماشین سعید روبہ روشد. سعید آرام پشت سرش مراقبش بود. با دیدن طوفان ترسید ڪہ دعوایے راه بیندازد. اما وقتے بہ او رسید در ڪمال ناباورے گفت: _میتونے منو برسونے گلزار شهدا؟ سعید سوارش ڪرد و باهم بہ گلزار شهدا رفتند. سر قبر یڪ شهید گمنام نشست. سعید دورتر ڪنار قبر دیگرے ایستاده بود. _ڪجایے رفیق؟ رفتے تنہا تنہایے منو اینجا قال گذاشتے؟نگفتے منم آدمم منم بعضے وقتہا ڪم میارم. اینجابراے خالے ڪردن بغض هاے گلویش جاےخوبے بود. خوب ڪہ گریہ ڪرد دستے بزرگ و قدرتمند روے بازویش نشست . برگشت و نگاه ڪرد ماتش برده بود _حاج حیدر ؟ حاج حیدر_چیہ بابا جان جن دیدے یا پرے؟ خودمم بعد خندید وگفت البتہ اگر پرے مرد هم داشتہ باشیم.چہ شود... این پیرِجوان چہ زیبا میخندید. بلند شد و او را محڪم در آغوش گرفت _حاجے ڪِے اومدین؟ باورم نمیشہ زیارت قبول حاج حیدر_امروز رسیدم ،قبول حق جوونمرد سرش را با درماندگے پایین انداخت _حاجے جوونمرد ڪجا بود؟ تو مردونگے خودم موندم . حاج حیدر او را از خودش جدا ڪرد و ڪنارش نشاند. دستش را گرفتہ بود. چہ خوب ڪہ ڪنار پیر ،مراد و استادش نشستہ بود. حمید میگفت حاج حیدر رسم زندگے را بہ من آموخت. او هم در غیاب حمید مأمنش حاج حیدر بود و غرفہ ے چوبے مغازه نجارے قدرے بہ سڪوت گذشت حاج حیدر_ دستات میگن حالت خرابہ ، دلت شڪستہ نہ؟ چہ خوب ڪہ دلت شڪستہ ، اصلا دلو نشڪنہ ڪہ بہش نمیگن خدا میخواد نیست شدنتو بببنہ ، تا سرتاپا خاڪ بشے و اون وقت ببینیش میدونے مرد ڪہ ڪم میاره ، آخرین جایے ڪہ میره ، میره پیش مادرش ...سرشو بہ زانو مادرش میزاره و گریہ میڪنہ التماس میڪنہ تا مادر براش دعا ڪنہ. بچہ سید! تو مگہ مادر ندارے؟؟؟ مادرتون پہلو شڪستہ است . سرتو رو پاش بزار و باهاش حرف بزن طوفان با این حرف انگار داغ دلش تازه شده باشد. سرش را بالا آورد و بہ قبر شہید گمنام چشم دوخت همانجا ڪنار قبر سرش را روے خاڪ گذاشت. شروع بہ حرف زدن و درد ودل ڪرد. آنقدر گریہ ڪرد تا چشمہایش بستہ شد. مادر پہلو شڪستہ ...مددے ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
4_5771577593530680145.mp3
4.26M
مداحے مربوط بہ پارت امروز🌹
🎤 سخنان جاودانه معلم بسیجی فرمانده محبوب، فاتح القلوب « نشستن در پشت میز با دشمن برای ما خواری، ذلّت و افتضاح به دنبال دارد »❌ . کتاب به روایت همت، ص ۳۹۲📗 . 🔴"آمریکای عهدشکن" در کلام  : . « بلایی که در آخر ماجرای گرفتن لانهٔ جاسوسی آمریکا بر سرمان آمد در مذاکرات الجزایر، آمریکایی ها بر سر هیأت نمایندگی ما شیره مالیدند☝️گروگان هایشان را صحیح و سالم از ما تحویل گرفتند و از آن ۱۲ میلیارد دلار دارایی بلوکه شدهٔ ایران در بانک های آمریکا حتی یک سِنت هم به ما تحویل ندادند♨️ آیا برویم پشت میز مذاکره با دشمن ؟ پس پشت میز مذاکره به ما چه می دهند ؟ هیچی ..... »😒 . به روایت همت ص ۵۷۶، ۵۷۵📗 . : « توصیه‌ی همیشگی انقلاب اسلامی به ما اعتماد نکردن به آمریکا بوده است👌 ما در جمهوری اسلامی ایران هرگاه این توصیه را رعایت کردیم، سود بردیم و هرگاه به فراموشی سپردیم، ضرر کردیم »😞 http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡ 💜 🍃 حُسنا★ چشمامو باز ڪردم ،درد شدیدے تو سرم احساس میڪردم انگار یڪی با پتڪ محڪم بہ سرم ڪوبیده . _اینجا ڪجاست ؟ بلند شدم و نشستم . دست بہ سر گرفتم ڪہ متوجہ باند پیچے دور سرم شدم . روسرے و مانتو تنم بودولے چادرم گوشہ تخت افتاده بود. پیشانیم زخمے بود و درد داشت. بہ مغزم فشار آوردم من سوار ماشین بودم ...تعقیب و گریز و بعد هم تصادف ... الان من اینجا چیڪار میڪنم ؟ تو یه اتاق تمیز و مرتب با یہ میز وصندلی و یه تخت ... از جایم بلند شدم و بہ طرف در رفتم .هرچے دستگیرہ در را فشار میدادم در باز نمیشد، قفل شده بود. چند بار بہ در زدم ولے ڪسے جوابم را نداد. یہ آن ترس برم داشت. _نکنہ اونے ڪہ تعقیبم ڪرده منو دزدیده باشہ دست بہ شڪمم گرفتم نگران این موجود کوچولو بودم. _تو خوبے؟هستے‌؟ نڪنہ اتفاقے برات افتاده باشہ آخہ امانتے ... امانت اربابم واقعا میترسیدم. چند دقیقہ گذشت .خیلے گرسنہ بودم . بہ سمت در رفتم با مشت محڪم بہ در میڪوبیدم . _یڪی در رو باز ڪنہ ، چرا ڪسے جواب نمیده ؟من اینجا چیڪار میڪنم؟ صداے انداختن ڪلید در قفل و باز شدن در بود .سریعا رفتم و چادرم را پوشیدم . در باز شد و مردے وارد اتاق شد ڪہ بہ چہره اش نقاب زده بود. ترسیده بودم و دستام میلرزید.بغضم رو بہ سختے قورت دادم. روے تخت نشستم .نباید ضعف مرا ببیند. _اینجا ڪجاست؟من اینجا چیڪار میڪنم؟ مرد سیاهپوش_ترسیدے؟البتہ ترس هم داره ، نمیخواستیم فعلا سمتت بیایم ولے اون تصادف راه رو برامون باز ڪرد. _شما ڪے هستید چے از من میخواید؟ مرد_ڪم ڪم متوجه میشے گوشیش را از جیبش درآورد و شماره اے گرفت. _بہ هوش اومده ...آره ...باشہ...باشہ از توے اتاق صدا زد :بہروز غذا روبیار بعد از چند دقیقہ مردے با سینے غذا وارد اتاق شد.سینے را روے میز گذاشت و بیرون رفت. خیلے گرسنہ بودم اما میترسیدم چیزے بخورم. _تا نگید اینجا چہ خبره و چرا من اینجام لب بہ هیچے نمیزنم. مردنقابپوش_چیہ میترسے مسموم باشہ؟ نترس حالا حالاها باهات ڪار داریم. خم شد و یہ ڪم از غذا و آب روے میز رو برداشت و خورد . مرد_ببین ،من دارم میخورم مسموم نیست. حالا مثل بچہ آدم بیا بشین غذاتو بخور خانم دڪتر نمیتونستم جلو او مرد غذا بخورم . _منتظر میمونم تڪلیفم معین شہ پوزخندے زد: تڪلیفہ شما مشخصہ فعلا در خدمتتون هستیم . از اتاق بیرون رفت. نمےدونم ساعت چند بود، خیلے گرسنہ بودم . سمت میز رفتم و روے صندلے نشستم . دلم میخواست بخورم ولے میترسیدم ، دوست نداشتم حالا کہ باردارم از غذایے ڪہ با پول حرام تہیہ شده بخورم. با نفسم کلنجار میرفتم _از ڪجا معلوم این پول حروم باشہ؟ _خب آدم ربایے میڪنند معلومہ حرومہ _شاید این غذا با پول حلالی که یکی بهشون داده تهیه شده .مگہ بعید بنظر میرسہ؟ _نہ ولے دوست ندارم غذاے شبہہ ناڪ بخورم. _تو شرایط اجبار اشڪال نداره ،بخور ...اینقدر ادا در نیار . یادم افتاد مگہ اون موقع ڪہ تو اسارت بودیم مجبورا از این غذاها نمیخوردیم . اون موقع هم باردار بودے و نمیفهمیدے خدایا خودت این غذا رو طیّب و طاهرش کن یا مبدل السیئات بالحسنات بسم اللہ گفتم و شروع ڪردم _کوچولو منو ببخش.مجبور بودم ، ان شاء اللہ این غذا براے تو طیب و طاهربشہ بعد از غذا در اتاق باز شد و دونفر داخل شدند یڪے از مردها نقاب نداشت و چہره اش مشخص بود. صندلے را برداشت و رویش نشست . از نگاهش معذب بودم . "خدایاهمانطور ڪہ پیشتر مراقبم بودے الان هم رهایم نڪن ." _من اینجا چیڪار میڪنم؟ مرد_اومدے مهمونے... یہ مدت پیش مایے البتہ اگر عاشق سینہ چاڪت با ما همڪارے ڪنہ _من هیچ عاشق سینہ چاڪے ندارم . مرد_چرا دارے...طوفان حاضره براے تو جون هم بده پس مسئلہ اینہا طوفانہ _شما فڪر ڪردید اون بخاطر من اطلاعات مہم نظامے ڪشورش رو بہ شما میده ؟ اشتباه ڪردید اون این ڪارو نمیڪنہ مرد بلند شد و بہ سمتم آمد پاڪتے را باز کرد و عڪس هایے را روے صورتم پرت کرد . _اینہا رو ڪہ ببینہ وعڪس هاے آینده مجبوره همڪارے ڪنہ عڪس ها را برداشتم . این عڪس هاے من بود. موقع تصادف توے ماشین با وضع اسفناڪے گرفتہ شده بود. سرم ڪج و کل صورتم خونے عڪس بعدے توے اتاقے رو صندلے بستہ شده بودم با سر افتاده از زوایاے مختلف از من عڪس گرفتہ بودند ڪنارم هم دومرد با لبخند نشستہ بودند. چونہ ام میلرزید ،ترسیده بودم براے یڪ زن بے دفاع بین این گرگها... _یافاطمہ اینہا با من چیڪار ڪردند؟ مرد_وقتے دنبالت بودیم وتو فرار ڪردے تصادف ڪردے،نمیخواستیم اینقدر زود وارد عمل شیم. تصادفت موقعیت خوبے بود چون بیهوش شده بودے، آوردیمت اینجا ، نترس کاریت نداشتیم فقط سرتو پانسمان ڪردیم فعلا هم ڪارے بہ ڪارت نداریم.تو با ارزشتر از اون چیزے هستے ڪہ فڪر میکنے ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 💜 🍃 حُسنا★ چشمامو باز ڪردم ،درد شدیدے تو سرم احساس میڪردم انگار یڪی با پتڪ محڪم بہ سرم ڪوبیده . _اینجا ڪجاست ؟ بلند شدم و نشستم . دست بہ سر گرفتم ڪہ متوجہ باند پیچے دور سرم شدم . روسرے و مانتو تنم بودولے چادرم گوشہ تخت افتاده بود. پیشانیم زخمے بود و درد داشت. بہ مغزم فشار آوردم من سوار ماشین بودم ...تعقیب و گریز و بعد هم تصادف ... الان من اینجا چیڪار میڪنم ؟ تو یه اتاق تمیز و مرتب با یہ میز وصندلی و یه تخت ... از جایم بلند شدم و بہ طرف در رفتم .هرچے دستگیرہ در را فشار میدادم در باز نمیشد، قفل شده بود. چند بار بہ در زدم ولے ڪسے جوابم را نداد. یہ آن ترس برم داشت. _نکنہ اونے ڪہ تعقیبم ڪرده منو دزدیده باشہ دست بہ شڪمم گرفتم نگران این موجود کوچولو بودم. _تو خوبے؟هستے‌؟ نڪنہ اتفاقے برات افتاده باشہ آخہ امانتے ... امانت اربابم واقعا میترسیدم. چند دقیقہ گذشت .خیلے گرسنہ بودم . بہ سمت در رفتم با مشت محڪم بہ در میڪوبیدم . _یڪی در رو باز ڪنہ ، چرا ڪسے جواب نمیده ؟من اینجا چیڪار میڪنم؟ صداے انداختن ڪلید در قفل و باز شدن در بود .سریعا رفتم و چادرم را پوشیدم . در باز شد و مردے وارد اتاق شد ڪہ بہ چہره اش نقاب زده بود. ترسیده بودم و دستام میلرزید.بغضم رو بہ سختے قورت دادم. روے تخت نشستم .نباید ضعف مرا ببیند. _اینجا ڪجاست؟من اینجا چیڪار میڪنم؟ مرد سیاهپوش_ترسیدے؟البتہ ترس هم داره ، نمیخواستیم فعلا سمتت بیایم ولے اون تصادف راه رو برامون باز ڪرد. _شما ڪے هستید چے از من میخواید؟ مرد_ڪم ڪم متوجه میشے گوشیش را از جیبش درآورد و شماره اے گرفت. _بہ هوش اومده ...آره ...باشہ...باشہ از توے اتاق صدا زد :بہروز غذا روبیار بعد از چند دقیقہ مردے با سینے غذا وارد اتاق شد.سینے را روے میز گذاشت و بیرون رفت. خیلے گرسنہ بودم اما میترسیدم چیزے بخورم. _تا نگید اینجا چہ خبره و چرا من اینجام لب بہ هیچے نمیزنم. مردنقابپوش_چیہ میترسے مسموم باشہ؟ نترس حالا حالاها باهات ڪار داریم. خم شد و یہ ڪم از غذا و آب روے میز رو برداشت و خورد . مرد_ببین ،من دارم میخورم مسموم نیست. حالا مثل بچہ آدم بیا بشین غذاتو بخور خانم دڪتر نمیتونستم جلو او مرد غذا بخورم . _منتظر میمونم تڪلیفم معین شہ پوزخندے زد: تڪلیفہ شما مشخصہ فعلا در خدمتتون هستیم . از اتاق بیرون رفت. نمےدونم ساعت چند بود، خیلے گرسنہ بودم . سمت میز رفتم و روے صندلے نشستم . دلم میخواست بخورم ولے میترسیدم ، دوست نداشتم حالا کہ باردارم از غذایے ڪہ با پول حرام تہیہ شده بخورم. با نفسم کلنجار میرفتم _از ڪجا معلوم این پول حروم باشہ؟ _خب آدم ربایے میڪنند معلومہ حرومہ _شاید این غذا با پول حلالی که یکی بهشون داده تهیه شده .مگہ بعید بنظر میرسہ؟ _نہ ولے دوست ندارم غذاے شبہہ ناڪ بخورم. _تو شرایط اجبار اشڪال نداره ،بخور ...اینقدر ادا در نیار . یادم افتاد مگہ اون موقع ڪہ تو اسارت بودیم مجبورا از این غذاها نمیخوردیم . اون موقع هم باردار بودے و نمیفهمیدے خدایا خودت این غذا رو طیّب و طاهرش کن یا مبدل السیئات بالحسنات بسم اللہ گفتم و شروع ڪردم _کوچولو منو ببخش.مجبور بودم ، ان شاء اللہ این غذا براے تو طیب و طاهربشہ بعد از غذا در اتاق باز شد و دونفر داخل شدند یڪے از مردها نقاب نداشت و چہره اش مشخص بود. صندلے را برداشت و رویش نشست . از نگاهش معذب بودم . "خدایاهمانطور ڪہ پیشتر مراقبم بودے الان هم رهایم نڪن ." _من اینجا چیڪار میڪنم؟ مرد_اومدے مهمونے... یہ مدت پیش مایے البتہ اگر عاشق سینہ چاڪت با ما همڪارے ڪنہ _من هیچ عاشق سینہ چاڪے ندارم . مرد_چرا دارے...طوفان حاضره براے تو جون هم بده پس مسئلہ اینہا طوفانہ _شما فڪر ڪردید اون بخاطر من اطلاعات مہم نظامے ڪشورش رو بہ شما میده ؟ اشتباه ڪردید اون این ڪارو نمیڪنہ مرد بلند شد و بہ سمتم آمد پاڪتے را باز کرد و عڪس هایے را روے صورتم پرت کرد . _اینہا رو ڪہ ببینہ وعڪس هاے آینده مجبوره همڪارے ڪنہ عڪس ها را برداشتم . این عڪس هاے من بود. موقع تصادف توے ماشین با وضع اسفناڪے گرفتہ شده بود. سرم ڪج و کل صورتم خونے عڪس بعدے توے اتاقے رو صندلے بستہ شده بودم با سر افتاده از زوایاے مختلف از من عڪس گرفتہ بودند ڪنارم هم دومرد با لبخند نشستہ بودند. چونہ ام میلرزید ،ترسیده بودم براے یڪ زن بے دفاع بین این گرگها... _یافاطمہ اینہا با من چیڪار ڪردند؟ مرد_وقتے دنبالت بودیم وتو فرار ڪردے تصادف ڪردے،نمیخواستیم اینقدر زود وارد عمل شیم. تصادفت موقعیت خوبے بود چون بیهوش شده بودے، آوردیمت اینجا ، نترس کاریت نداشتیم فقط سرتو پانسمان ڪردیم فعلا هم ڪارے بہ ڪارت نداریم.تو با ارزشتر از اون چیزے هستے ڪہ فڪر میکنے ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 💜 🍃 ما منتظر طوفانیم. ڪافیہ اون یہ قدم جلو بیاد .اگر اون نقشہ سایت رو بده ڪار حلہ طوفانے ڪہ من میشناسم عمرا چنین ڪارے ڪند. _شما بہ هدفتون نمیرسید مرد_خواهیم دید _لااقل بزارید بہ خانواده ام اطلاع بدهم ڪہ زنده ام. مرد_میدونے ڪہ نمیشہ خانم دڪتر از اتاق ڪہ بیرون میرفت گفت _بابڪ مراقبش باش، بلایے سرش نیارے،ما سالم میخوایمش بابڪ_خیالت راحت آقا بہ یاد صحبت هاے حاج آقا سعیدے افتادم: "_ اگر مجبور شدے باهاشون همڪارے ڪن " * من اما ماندم و یڪ دنیا فڪر وغصہ ... الان همہ متوجہ نبودنم شده اند. ڪاش از اول نبودم. روے تخت نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم . حال من از گریہ هم گذشتہ است .بہ حال خودم لبخند زدم. ڪاش از اول نبودم ، نبودم تا اینہمہ آدم بخاطر من زندگیشان را بہ باد ندهند. ڪاش نبودم تا دل دخترے عاشق نمیشڪست. "میخواے تا ڪجا منو بڪِشے با خودت! یعنے دوست داشتن تو اینقدر سختے داره؟ میبینے شڪایت نڪردم ، گلہ نڪردم ڪہ چرا من؟ ... دارم از جاے دلم میخورم . از جایےمیخورم کہ با دلم پےِ ڪسے دیگہ جز تو رفتم . الان هم از طرف اون داره برام میباره... شاید هم بہاے خیانتے بود ڪہ بہ فاطمہ ڪردم . خدایا من نمیخواستم زندگے ڪسے رو نابود ڪنم. خودت شاهد بودے ازدواجمون تو شرایط اضطرار بود ،راه دیگہ اے نداشتم . بعد هم ڪہ ڪنار ڪشیدم.خودت دیدے ازش بریدم .خودت دیدے قربانیش ڪردم . اما این حلقہ اتصال چرا پاره نمیشود ؟ چطور وقتے قربانیش ڪردم ، از وجودش بہ من بخشیدے؟ چقدر دست بہ دعا بردارم ؟شما از من خستہ نشدید؟ دلِ غریب را پیش چہ ڪسے باید بُرد؟ امیدِ غریبانِ تنہا منم اینجا غریبم غریب را بنواز ... **** سہ روز از اسارت من توسط گروهے گذشتہ بود ڪہ سرنخشان بہ شبڪہ هاے جاسوسے سیا و موساد وصل بود. این گروه زیر نظر دولت آمریڪا و اسراییل براے اهداف موشڪے ایران برنامہ داشتند و دنبال اطلاعات سرے و ساخت انواع موشڪ هاے نظامے بودند. سیدطوفان هم یڪے از اعضاے مهندسین سایت موشڪے بود. بنابراین از او اطلاعات میخواستند. چقدر سخت است قدم گذاشتن در راهے ڪہ آخرش را نبینے و ندانے چہ میشود. و من منتظر دریچہ اے بودم تا شاید از آن بہ سوے رهایے پرواز ڪنم. دریغ از آنڪہ رهایے من حڪم قفس را برایم داشت. در راهے پا گذاشتہ بودم ڪہ سرانجامم نامعلوم بود . ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 💜 🍃 یڪ هفتہ از محبوس بودن من در این اتاق میگذشت. طے این روزها بین من و این وطن فروشان بےغیرت جز چند مڪالمہ ساده در مورد طوفان هیچ اتفاق خاص دیگرے نیفتاد. آنہا بہ خوبے میدونستند اذیت ڪردن من مساوے است با ندادن هیچ اطلاعاتے از سمت طوفان . گرچہ مطمئن بودم طوفان هیچ اطلاعاتے را درز نمیدهد . از آنجا ڪہ اطلاع داشتند شہادت براے امثال ما خیلے شیرین است و قطعا مخالفتے نخواهیم داشت .روے این قضیہ اصلا فڪر نمیڪردند. این چند روز دوبار با او صحبت ڪردم .یعنے مجبورم ڪردند ڪہ حرف بزنم . وقتے صدایم را شنید باور نڪرد خودم هستم بغض داشتم بہ سختے سلام ڪردم _سلام طوفان_سلام حُسنا تویے؟حالت خوبہ؟ باید چہ میگفتم اینڪہ خوبم؟ خوب بودن بہ چہ معناست؟ طوفان_حرف بزن بگو ببینم حالت چطوره ؟اذیتت نڪردن ؟ بخدا دارم میمیرم ...حُسنا منو ببخش همہ ے این بلاها بخاطر منہ بگو ڪجایے؟ بہ سختے حرف زدم _نمےدونم ڪجام بابڪ بالاے سرم با یڪ اسلحہ ایستاده بود. داوود ڪہ صدایش میزدند دیوید هم روے صندلے روبہ رویم نشستہ بود. طوفان_خودت خوبے؟ احساس ڪردم صدایش آهستہ تر شد _بَچ ...بچہ خوبہ؟ ناخوداگاه لبخند زدم و چہ لبخند تلخے! پس حواست بہ بچہ ات هم هست. بغض داشتم. دلم لبریز شده بود ، دلم از بے مہریت پر بود .من الان بہ تو نیاز داشتم ڪہ سپر بلایم باشے ڪجایے ڪہ حال مرا ببینے باردار بودم وشڪننده ...باردار بودم و حساس آنہم نسبت بہ پدر بچہ ام چہ ماجراے غریبے پدر بچہ ام هستے اما محرمم نیستے . بہ گریہ افتادم با هق هقم گفتم _نمےدونم صداے نفس هاے عمیق و پے در پے اش را میشنیدم بہ معناے واقعے طوفانے شد _بہشون بگو اگر فقط دستشون بہت بخوره ، مطمئن باشند پدرشون رو جلو چشمشون ڪہ در میارم هیچے ...پشت گوششون رو دیدن نقشہ سایت و اطلاعات هم میبینن اگر نقشہ رو میخوان باید تو رو تحویل بدهند دیوید گوشے را از من گرفت _خب آقاے طوفان مثل اینڪہ سر عقل اومدے هان ؟ آروم باش ...آروم باش ما ڪاریش نداریم خنده ے خبیثانہ اے ڪرد و گفت : البتہ فعلا احساس انزجار پیدا ڪردم.تو خودم جمع شدم دیوید_ اگر اهل معاملہ بودے باهم حرف میزنیم.باے یڪبار دیگر هم باهم حرف زدیم و در آن روز قرار معاملہ گذاشتہ شد . قرار شد در زمان معین اطلاعات مربوطہ فرستاده بشہ و بعد از چڪ ڪردن در صورت درستے اطلاعات همزمان مرا هم تحویل بدهند. معاملہ ڪاملا ظاهرے بود. یہ معامله صورے. دیوید با من صحبت کرد و تہدیدم ڪرد اگر با او همڪارے نڪنم قطعا جلو چشمانم طوفان را خواهد ڪشت. اینقدر مطمئن حرف میزد انگار واقعا در نزدیڪے او زندگے میڪند. برایم جالب بود نسبت بہ ڪوچڪترین حرڪت طوفان اطلاع داشت. من هم بنابر توصیہ آقاے سعیدے بہ آنہا قول همڪارے دادم. پناه بر خدا از این راهے ڪہ در آن قدم گذاشتم . دل تو دلم نبود. اگر اطلاعات درست نباشد چہ ؟اگر باور نڪنند چے؟ نیروهاے اطلاعات با آن زیرڪے چطور چنین معاملہ صوری را بہ راحتے قبول ڪردند؟با چہ اطمینانے آدرس را باور میڪنند؟ اگر دیوید زیرش بزند چہ؟ فقط این را میدانستم ڪہ مرا نخواهند ڪشت. هزاران مجہول در ذهنم نقش بستہ بود. خدایا فقط بہ تو توڪل میڪنم . محافظ من و این بچہ بی گناه باش گرچہ از مردن باڪے ندارم. مرا با چشم بستہ سوار ماشین ڪردند و بردند. وقتے چشمہایم را باز ڪردم توے یڪ خونہ خالے نسبتا قدیمے بودم .دستہایم را با دستبند بہ میلہ هاے فلزےِ در بستند . بابڪ مثل همیشہ بالاے سرم ایستاده بود و گاهے با تلفن صحبت میڪرد . از استرس حالت تهوع داشتم. این چند روز حرڪت جنین داخل شڪمم را خوب احساس میڪردم .اینبار بیشتر سرگیجہ و ضعف هم بہ حالاتم اضافہ شده بود. یڪ ساعتے ڪہ گذشت بابڪ با عجلہ داخل آمد و وسایلے مثل دوربین و تفنگ وساڪش را برداشت و رفت. لحظہ آخر برگشت نگاه خصمانہ اے ڪرد و گفت: _حیف ڪہ باهات ڪار داریم وگرنہ بلایے سرت میاوردم ڪہ بہ چشمت ندیده باشے ، از همتون متنفرم عرب پرست هاے عصر قجرے .از تو و دینت بیزارم پایش را بالا آورد و بہ بالاے ڪتف و ڪمرم لگد محڪمے زد و رفت. دلم ضعف رفت ، احساس ڪردم تمام محتویات دستگاه گوارشم در حال بالا آمدن است. دردے از وسط ڪمرم تا پایین پاهایم احساس ڪردم . انگار ڪمرم را از وسط نصف ڪرده باشند . _خدایا خودت نگہدارش باش حسین نتونستم امانت دار خوبے باشم یا فاطمہ ڪمڪم ڪن جیغ ڪشیدم.نالہ ڪردم. بہ دیوار تڪیہ دادم ودر خودم مچالہ شدم .چشمہایم از فرط درد روے هم بازوبستہ میشد. "یاعلے! ما را بخاطر تو هنوز میزنند " لحظاتے گذشت ڪہ صداے پا و دویدن هایے را شنیدم _همین جاست،بیاید چند نفر بہ سمت من میدویدند لحظہ آخر چہره ے آشفتہ مردے را دیدم ڪہ با دیدنم یڪبار بہ زمین افتاد و بلند شد جلویم زانو زد . دست بہ سر گرفت و نالہ زد _یا فاطمہ ... ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡ 💜 🍃 طوفان ★ وقتے اونجا رسیدیم تمام انرژیم را براے دویدن جمع ڪردم تا یڪ بار دیگہ بتونم ببینمش. هنوز هم برایم عجیب بود ڪہ چرا علے رغم اطلاعات غلط، آنہا حُسنا را بہ همین راحتے رها ڪردند؟ وقتے نیروهاے نظامے از امن بودن خونہ اطمینان حاصل کردند ، وارد خونہ شدند .بہ محض صدا زدنم مطمئن شدم حُسنا اونجاست. با تمام توانے ڪہ در بدن داشتم دویدم . با دیدن حُسنا در آن وضعیت رمق از پاهایم رفت و بہ زمین افتادم . دوباره بلند شدم و بہ طرفش رفتم . براے یڪ مرد دیدن ناموسش در آن وضعیت سخت است. دستہایش بستہ بود و صورتش کبود و روبہ سیاهی میزد. نگاهش ڪہ بہ من افتاد پلڪهایش بستہ شد دست بہ سر گرفتم . _یا فاطمہ تحمل دیدنش در آن وضعیت را نداشتم .از نفس افتاده بودم. _خدایا این دختر چرا باید این قدر سختے بڪشہ؟ ... همش هم بخاطر من دستاشو باز کردند .دوتا مرد با لباس امداد جلو اومدند و میخواستند بزارنش روے برانڪارد تا خواستند بلندش ڪنند داد زدم _بہش دست نزنید ...خودم میذارمش میدونم محرمم نبود ولے مادر بچہ ام ڪہ بود. تو بین این همہ مرد غریب، منِ نامحرمِ آشنا ، محرم ترین بودم . مثل خودش وقتے پاهامو جا انداخت .از روے لباس بلندش ڪردم و روے برانڪارد گذاشتمش . با تنے خستہ و قلبے آزرده گوشہ اے نشستم .پاهامو دراز ڪردم و فقط پشت سر هم نفس عمیق ڪشیدم . _خدایا شڪرت سعید ڪنارم نشست . سعید_پاشو پاشو ببرمت خونہ ،خستہ اے _نہ میخوام برم بیمارستان سعید_خیلے لجبازے ،وقتے میگم بیا با وزارت همڪارے ڪن بخاطر این چیزاست. باید نقشہ هات جایے دیگہ اے باشہ ڪہ اگر اتفاقے افتاد خیالمون راحت باشہ _سعید فعلا حال ندارم منو برسون بیمارستان سوار ماشین شدم و شماره محسن و حبیب را گرفتم و ماجرا را برایشان تعریف ڪردم. توے بیمارستان منتظر نشستہ بودم ڪہ خانواده حُسنا را دیدم با سرعت بہ این سمت مے آمدند. احسان از ڪنارم رد و تخت سینہ ام زد و گفت: فقط دعا ڪن چیزیش نشده باشہ نگاه من اما فقط بہ مادرش بود. پسرخالہ حُسنا با روپوش پزشڪے وارد اتاق شد. دوست نداشتم اونو ڪنارحُسنا ببینم. محسن وزهرا و حبیب هم پشت سر بقیہ رسیدند. مہرداد از اتاق خارج شد و بہ من نگاه غضبناڪے انداخت. مہرداد_بہ لطف شما هنوز بہوش نیومده، معلوم نیست چہ بلایے سرش آوردن احسان بلند شد ڪہ بہ طرفم بیاید سعید و حبیب و محسن جلویش را گرفتند. ڪاش جلویش را نمیگرفتند تا عقده اش را خالے ڪند. ‌زهرا داخل رفت و بعد از نیم ساعت از اتاق خارج شد. داشت بہ سمت سرپرستارے میرفت. صدایش زدم_خانم ڪمالے برگشت بہ طرفم ، بادرماندگے پرسیدم _حالش چطوره؟ با دیدن حالت چہره ام نگاهش را بہ زمین دوخت. زهرا_ باید بهوش بیاد مشخص نیست. خجالت میڪشیدم بپرسم بالاخره دلم را بہ دریا زدم _بچہ چے؟ زهرا لحظہ اے سرش را بالا آورد .و نگاه معنادارے ڪرد. احتمالا با خودش میگوید :"چہ عجب آقاے پدرحرڪتے هم از تو دیدیم." زهرا_ تو سونوگرافیش قلبش میزد ولے متاسفانہ حُسنا خونریزے داره باید مراقبش بود.خیلے عجیبہ این بچہ تو چہ شرایطے زنده مونده .واقعا معجزه است. وقتے حُسنا میخواست سقطش ڪنہ گفت تو خواب بہم گفتن هدیہ امام حسینہ...باید مراقبش باشم. اسم سقط ڪہ آمد حالم بد شد .از اینڪہ حُسنا بخاطر من میخواستہ این بچہ را بیندازد ناراحت شدم. با خودم گفتم تو بودے چیڪار میڪردے؟ یہ دختر براے حفظ آبرویش بدون ازدواج قانونی بچہ دار شده ...باید چیڪار میڪرد؟ اینڪہ نگہش داشتہ خیلے شجاعت و جسارت میخواهد. سرمو تڪون دادم . "خدایا منو بخاطر همہ سهل انگاریام ببخش" از خستگے زیاد سرم را روے شانہ محسن گذاشتم و براے لحظہ اے چشمہایم روے هم رفت. صداهایے مے آمد.سریعا بیدار شدم . پرستارے میگفت بہ هوش اومده باید منتظر باشید. اول مادرش وارد شد .منم باید میرفتم تا خواستم بہ سمت در بروم احسان با من هم تنہ شد. نگاه معنادارے ڪرد ڪہ یعنے جرات دارے پاتو بزار توے اتاق. عقب گرد ڪردم و دوباره روے صندلے نشستم. دستامو بہ سرم گرفتم . چند دقیقہ ڪہ گذشت طاقت نیاوردم و بہ در اتاق نزدیڪ شدم صدایش مے آمد . حُسنا _بچہ ...بچہ ام حالش چطوره ؟تو رو خدا راستشو بگید؟گریہ میڪرد و قلب مرا از سینہ ام بیرون میڪشید ڪاش ڪنارش بودم و آرامش میڪردم . باید میرفتم درِ اتاق را باز ڪردم تا منو دید داد زد_ڪے گفتہ بیاد اینجا ؟بہش بگید بره .نمیخوام ببینمش، براے چے اومدے؟ اومدے ببینے بچہ اتو ڪشتم خیالت راحت بشہ بہ عروسیت برسے. زهرا و مادرش دستش را گرفتہ بودند . مہرداد بہ سمتم آمد و هلم داد _برو بیرون ،میبینے ڪہ نمیخواد ببینتت حبیب دستم را ڪشید و بیرونم برد. حبیب_بہش وقت بده، فعلا برو بزار استراحت ڪنہ باشہ میرم اما خودت را از من دریغ مڪن ... ✍🏻 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
✨﷽✨ ✨ بیشتر آدما با چنان عجله و شتابی به سمت داشتن زندگی خوب حركت می كنن كه از كنارش رد می شن. زندگی پر از فرصت هاست، فرصت ها رو از دست نده... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃