فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سبحان الله😱
🔻بترسید از وقتی که خداوند بعد از #مرگ هم به چنین عذابی انسان رو دچار کنه😱
بیرون اومدن بیش از 15 #مار بزرگ از قبر یک #مرد_گناهکار
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
يا حيدر کرار زمان خامنه ای ادرکنی
ما تا آخرين نفس به پای انقلاب ميمونيم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه فاطمیه ای شد امسال😭
🔸شور و نوای حاج محمود برای حاجقاسم
✦❥•••••❉•••••❥✦
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارایش دخترای ایرانی😂
#حسن_ریوندی
⬛️•••❥•ʝøɪɴ
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تكيهگاه تاريخي ۱۲بهمن
🔹تقويم ايران به ۱۲ بهمن ماه رسيد که روزي بزرگ در حافظه تاريخي کشورمان است
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت135
روزها باید میگذشت و من هم از آن هرچند سخت، ولے میگذشتم.
وقتے فاطمہ سیدعلے را پیشم مے آورد .بہ اتاقم میبردمش و باهاش در خلوت صحبت مےڪردم.دلتنگے هایم را بہ سیدعلے میگفتم تا بہ پدرش برساند.
فاطمہ_ خوبہ ڪہ سیدعلے رو میبینے یاد سیدطوفان میفتے. دلتنگیتو با سیدعلے خالے میڪنے. این پسر با پدرش انگار سیبے هستند ڪہ از وسط نصف شده اند .
اصطلاحش "کپے ِ برابر با اصل" بود.
سیدعلے شیر میخورد و من نگاهش میڪردم .دستش را گرفتہ بودم و میبوسیدم
پسرم انگار از قحطے آمده است.
_خوبہ ڪہ شبیہ باباطوفانے ، لااقل وقتے نگاهت میڪنہ یاد من نمیفتہ ڪہ عصبے بشہ
فاطمہ ڪمے نگران و عصبے بہ نظر میرسید.
_چے شده؟
فاطمہ_سیدعلے خیلے شبها بیقرارے میڪنہ ، منو ڪہ میبینہ گریہ میڪنہ ، میدونہ میخوام بیارمش پیش تو
عمہ فڪر میکنہ بہ من عادت ڪرده .
ڪمے سرش را پایین انداخت.میخواست چیزے بگوید ولے تردید داشت.
_بگو فاطمہ حرفتو بزن
فاطمہ_عمہ اون روز یہ سوالم ازم پرسید . گفت سید علے بہ تو خیلے وابستہ شده اگر زمانے حسنا برنگشت براش ... براش مادرے میڪنے؟
چشمهایم بہ وضوح دو دو میزد .
ڪمے بہ خودم لرزیدم
چرا برنگردم؟مگر قرار نیست برگردم .
بہ چشمهایش نگاه میڪردم ، از من خجالت میڪشید.
_چرا خجالت میڪشے؟
فاطمہ_همینجورے
_خب تو چے گفتے؟
فاطمہ_من ؟ من فورا گفتم اصلا فڪرشم نڪنید، مادرش برمیگرده خودش بچہ شو بزرگ میڪنہ، من تازه گذشتہ رو فراموش کردم نمیخوام بہش برگردم
لبخندتلخے زدم.
الان وقت وصیت ڪردنہ ، برات سختہ ولے باید بگے
"وعسے أن تکرهوا شیئا و هو خیر لڪم "
چہ بسا چیزے ڪہ برایت ناخوشایند هست اما خیر تو در آن است.
_فاطمہ اگر عمرم نڪشید و رفتم... براش مادرے ڪن باشہ؟
دردل میگفتم
چہ با طوفان ...چہ بدون طوفان
چطور اینقدر جسارت داشتم ڪہ چنین حرفے بزنم ؟ چطور دلم آمد ...
من از بے مادرے فرزندم میترسم .
اما پیشڪشے عشق ...نہ اینبار مثل قبل نیست. این حق من نیستـ باید باشم و خودم پسرم را بزرگ ڪنم.باید زندگیم را پس بگیرم.
فاطمہ_این حرفو نزن ، خودت این وسط پس چہ ڪاره اے ؟ ان شاء اللہ زودتر تڪلیفت مشخص میشہ و سر خونہ زندگیت میرے.
در ضمن اصلا فڪرشو نڪن ڪہ من دوباره ... ببین خیالت راحت باشہ من ثانیہ اے نمیتونم بہ زندگے گذشتہ ام برگردم .لطفا دیگہ این قضیہ رو تکرار نڪن ...یہ ڪم حالم بد میشہ
_ببخشید چنین قصدے نداشتم.
فاطمہ_میدونم تو بہ فڪر سیدعلے هستے.ان شاء الله خودت براش مادرے میڪنے. من اگر بخاطر تو و این بچہ مظلوم نبود ثانیہ اے این وضعیت را تحمل نمیڪردم. فڪر نڪن بخاطر پسر عمہ ام هست.فقط بخاطر توئہ ڪہ عجیب تونستم باهات ارتباط برقرار ڪنم و زندگیم رو متحول ڪردی.شاید بہترین دوستے ڪہ تا حالا داشتم تویے
خندید و گفت :
یہ زمانے دشمنم محسوب میشدے اما خیلے وقتہ خواهرم شدے .
بغلش ڪردم
_تو خوبے ڪہ همہ رو خوب میبینے .
ازم جدا شد و ڪمے بو ڪشید
فاطمہ_ حُسنا بوے عطر یاس میدے.
تورو خدا دیگہ نزن ڪہ شوهرت گیر میده چرا دوستت عطر یاس میزنہ
تو از عطر من هم فرار میڪنے؟
همان موقع تلفنش زنگ خورد.
گوشیش را برداشت و با دیدن اسم روے صفحہ ، چشمهایش رنگ تعجب گرفت.
فاطمہ _طوفانہ ... یعنے چیڪار داره؟
_جواب بده
فاطمہ_بلہ سلام
اشاره ڪردم بزار روے بلندگو
دڪمہ بلندگو را زد.
طوفان_سیدعلے پیش شماست؟
صداے ِ طوفانِ من بود.
بعد از چهار ماه صدایت را مےشنوم...
طاقت نداشتم .دستامو بہ صورت گرفتم و اشڪام ناخودآگاه ریخت.دستم را بہ دهان گرفتم تا صداے هیجان زده ام را نشنود.
حرف بزن خوبِ من ... حرف بزن
فاطمہ_بلہ
طوفان_ڪجا هستید؟
فاطمہ_خونہ دوستم ، یہ ڪم باهاش کار داشتم .
طوفان_میدونم ، انگار ڪار هرروزتون هست اینجا اومدن
یا خدااااااا
طوفان_ڪارتون ڪہ تموم شد پایین منتظرتون هستم تو ماشین .سیدعلے را بیارید.
تلفن را قطع کرد.
فاطمہ_واے حُسنا بدبخت شدم .آدرس اینجا رو پیدا ڪرده ، الان چیڪار ڪنم؟
مرضیہ فاطمہ را آرام کرد و برایش توضیحاتے داد ڪہ وقتے پایین رفت چطور جوابش را بدهد.
من اما در فڪر دیدن تو بودم.
ڪنار پنجره رفتم و آرام پرده را ڪنار زدم. طوفان جلو خونہ تو ماشین نشستہ بود.
ڪاش بیرون مے آمدے تا براے ثانیہ اے نگاهت ڪنم.
یڪ ثانیہ هم سهم من نیست با مرام؟
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت136🍃
مرضیہ_ببین فاطمہ کیفتو اینجا بذار ، رفتے پایین من تو آیفون تصویرے میگم کیفت جا مونده برات میارمش پایین .
اگر هم پرسید بگو این همکارم تو مهدکودکه
فاطمہ_باشہ ...باشہ
فاطمہ استرس داشت من هم دست ڪمے از او نداشتم .
_آروم باش ، توڪل بہ خدا ڪن .چند تا نفس عمیق بکش
فاطمہ سیدعلے را بغل ڪرد و پایین رفت.
چند دقیقہ بعد مرضیہ آیفون را برداشت
و بہ فاطمہ گفت ڪہ کیفت جامونده.
گوشیش را برداشت و تماسے با رضایے گرفت ڪہ مبادا خودش را نشان دهد.
چادر رنگیش را پوشید و پایین رفت.
ڪنار پنجره رفتم وگوشہ پرده را آرام ڪنار زدم .
ڪنار ماشین ایستاده بود و سیدعلے را بغل گرفتہ بود.
بالاخره دیدمت .بعد از چہار ماه دورے ...دیدمت .
باور نمیڪنم میبینمت .خودتے طوفانِ من؟
دستمو بہ دهان گرفتم و هق هق وار گریہ ڪردم .
عزیز ِ حُسنا ڪجا بودے؟ چرا نیومدےمنو ببینے؟
چقدر لاغر شدے طوفانم.محاسنت هم ڪہ زیادے بلند شده .
سرتو بالا بگیر و نگاهم ڪن .من اینجام ... این بالا
مرضیہ ڪیف را بہ فاطمہ داد و در را بست.
حس بدے داشتم ، نگران این بودم مبادا فاطمہ جلو بنشیند. اما او در ِعقب را باز کرد و نشست.
طوفان سیدعلے را بہ فاطمہ داد
لحظہ ے آخر ڪہ میخواست سوار ماشینش شود سرش را بالا آورد و نگاهے بہ پنجره انداخت.
پرده را انداختم .دست بہ قلبم
گرفتم .
_واے نڪنہ منو دیده باشہ؟
نہ نہ اون لحظہ پرده را سریعا انداختم.
مرضیہ داخل اتاق شد.
مرضیہ_خدارو شڪر این چند وقت بیرون نرفتے اگر چہ بیرون هم میرفتے متوجہ نمیشد.
اما خب دیگہ اینجا جاے موندن نیست.رد اینجا رو زدن باید احتیاط ڪرد .
فورا شماره آقاے سعیدے را گرفت.
مرضیہ_قرار شد تا یڪ ساعت دیگہ بیاد اینجا
من اما هنوز در هیجان دیدن یارم بودم.
از وقتے دیده بودمش ، دلتنگیم چندبرابر شده بود.
دوست داشتم همین الان از خونہ بیرون بزنم و سراغش بروم .
اما افسوس ڪہ نمیشد ...
حدود یکساعت بعد آقاے سعیدے آمد و مرضیہ ڪلیت ماجرا را تعریف ڪرد.
سعیدے_اینجورے باید خونہ رو عوض ڪرد و شما هم محل دیدارتون باید محل کار خانم رضوے یعنے مہدڪودڪ باشہ .
مرضیہ_اونجا رفت وآمد زیاده همہ میشناسن خانم رضوے رو مشڪلے پیش نمیاد؟
سعیدے_نہ مشڪلے پیش نمیاد ، شما قبلش باهاش هماهنگ کن و تدابیر لازم رو انجام بدید .اونجا از لحاظ مڪان جاے بہترے هست.
صحبت بہ تدابیر اطلاعاتے رسید و من ترجیح دادم از آنجا دور شوم .
بہ اتاقم رفتم و روے تخت نشستم .پاهایم را در شڪمم جمع کردم و سرم را روے زانوهایم گذاشتم.
دلتنگیم آنقدر زیاد بود ڪہ قلبم دیوانہ وار خودش را بہ قفسہ سینہ ام میڪوبید.
طوفان ... ڪجایے ؟
ڪار ِ من شده روزانہ مرور خاطراتت ...
خوب یادم هست.
"یہ روز عصر زنگ در آپارتمان بہ صدا در اومد. از چشمیہ در نگاه ڪردم،هیچڪس نبود.
توجہے نڪردم ، دوباره زنگ در بہ صدا در آمد. اینبار هم نگاه ڪردم ڪسے نبود.چادرم را پوشیدم و در را باز ڪردم.
شاخہ گلے جلو صورتم قرار گرفت .یہ شاخہ گل رُز سفید
طوفان_بفرمایید شاهزاده خانم
خنده ام گرفتہ بود.
_پس صاحب این دستہا ڪجا هستند؟
خودش را بہ جلو پرت کرد و گفت:
_صاحب این دستہا رفتہ بودن گل بچینن براے خانومشون دیگہ.
ڪلے هم خار رفتہ تو دستم.
دستش را جلو آورد ڪہ من نگاهے بیندازم
میدونستم منظورش چیہ؟
دستاشو بوسیدم
_خوب میشن
طوفان_آهان حالا شد .همہ خارها ڪنده شدن
_اے شیطون ...
نگاهے بہ گل ڪردم
_چقدر خوشگلہ ممنون آقا ...حالا مناسبتش چیہ؟
طوفان_مگہ مناسبت میخواد ؟ همینجورے گرفتم
_نہ دیگہ من تو رو میشناسم،اهل این چیزها،نیستے
طوفان_هیچے خانم جون از بس گفتے چقدر بے احساسے ،لااقل ڪادویے گلے چیزے بخر منم گفتم بہ حرف خانمم گوش ڪنم.
_ممنون خودت گل بودے ولے واقعا خوشگلہ ...حسابے ذوق ڪردم .
طوفان_قابل تو رو نداره البتہ خانوم ما خوشگلتره ها
اینهم در وصف خانم خونہ ام :
"از پشت تریبون دلم عشق چنین گفت
معشوق تو زیباست ، قشنگ است ، ملیح است
اعضاے وجودم همہ فریاد ڪشیدنت احسنت ، صحیح است...صحیح است...صحیح است."
ومن در دل چقدر ذوق زدم براے شعرت .
هنوز شاعرانہ هایت را بہ یاد دارم .
دلتنگتم
محبوبِ دلِ خستہ من! ڪجایے ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
برجام هسته ای
برجام نفتی (IPC#)،
برجام بانکی (#FATF)،
برجام زيست محيطی (#معاهده_پاريس)،
برجام فرهنگی (#سند_۲۰۳۰)،
و ...
همه اينها يعنی بازی در زمين دشمن،
يعنی بی اعتنایی به اصول انقلاب،
يعنی بی توجهی به مصلحت مردم،
يعنی مسيری که انتهايش نه آقایی، که بردگی ملت ماست🙁
* http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴خوب شد برجام امضا شد که "فهمیدیم" آمریکا قابل اعتماد نیست
حاج قاسم رو ترور کردند "فهمیدیم" آمریکا باید از منطقه برود
امام حسین رو شهید کردند "فهمیدیم" یزید ظالمه
یک تاریخ هزینه شد تا یه عده دیرفهم بفهمند!
در حالی که میشد فقط با گوش کردن به "ولیخدا" هزینه نداد!
🔗 امیر عباس
🔴 http://eitaa.com/cognizable_wan
⛔️داستان بسیار جالب امتحان عشق⛔️
🔻پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقهام ازدواج کردم. ما همدیگرو تا حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس میکردیم. میدونستیم بچهدار نمیشیم، ولی نمیدونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمیخواستیم بدونیم. با خودمون میگفتیم عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه، بچه میخوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول میزدیم، چون هر دومون عاشق بچه بودیم. تا اینکه یه روز علی نشست روبروی من و گفت: «اگه مشکل از من باشه، تو چی کار میکنی. خیلی سریع بهش گفتم: «من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم.»
علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد. گفتم: «تو چی؟»
گفت: «من؟»
گفتم: «آره اگه مشکل از من باشه... تو چی کار میکنی؟»
برگشت و زل زد گفت: «تو به عشق من شک داری؟»
فرصت جواب نداد و گفت: «من وجود تو رو با هیچی عوض نمیکنم.»
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.
گفتم: «پس فردا میریم آزمایشگاه.»
گفت: «موافقم، فردا میریم.»
نمیدونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه میجوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟! سر خودمو گرم؟کردم تافکر نکنم. طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه. هر دو آزمایش دادیم گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره. یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید. اضطراب رو میشد خیلی آسون تو چهره هر دومون دید.
بالاخره اون روز رسید. علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو میگرفتم. دستام مث بید میلرزید. داخل آزمایشگاه شدم و جوابو گرفتم.
علی که اومد خسته بود، اما کنجکاو. ازم پرسید جوابو گرفتی؟ که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمیدونم که تغییر چهرهاش از ناراحتی بود یا از خوشحالی. روزا میگذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر میشد تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: «علی، تو چته؟ چرا این جوری میکنی؟»
اونم عقدهشو خالی کرد و گفت: «من بچه دوس دارم مهناز. مگه گناهم چیه؟! من نمیتونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.»
دهنم خشک شده بود و چشام پراشک. گفتم: «اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری. گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟»
گفت: «آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان میبینم نمیتونم. نمیکشم...»
نخواستم بحث رو ادامه بدم. دنبال یه جای خلوت میگشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاق رو انتخاب کردم. من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت: «میخوام طلاقت بدم یا زن بگیرم! نمیتونم خرج دو نفر رو با هم بدم، پس از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم.»
دلم شکست. نمیتونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا زده زیر همه چی. دیگه طاقت نیاوردم، لباسام رو پوشیدم و ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود. درش آوردم، یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم. احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.
توی نامه نوشته بودم: «علی جان، سلام، امیدوارم پای حرفت وایساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا میشم. باید بدونی که میتونم. دادگاه این حقو به من میده که از مردی که بچهدار نمیشه جدا شم. وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم کهi عیب از توئه، باور کن اون قدر برام بیاهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم. اما نمیدونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه. توی دادگاه منتظرتم...مهناز.»
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه نجات کشور از تمامی بحرانها فقط عمل به این جمله امام خمینی است:
«من التماس میکنم، من دست مردم را میبوسم، این غربزدهها را کنار بگذارید...»
پس معیار انتخاب ما امسال در بین نمایندگان مجلس "غربسنجی" است آنکه وابسته به غرب است را کنار میگذاریم.
رفیقم زنگ زده بی مقدمه میپرسه میدونی قیمت نبات چنده؟ 😐
میگم : نه! چطور؟
پرسید : نقل چی؟
گفتم : نه بابا نمیدونم! میخوای عروسی کنی؟
گفت : نه… 😐
فقط می خواستم ثابت کنم خیلی خری!
آخه از قدیم گفتن خر چه داند قیمت نقل و نبات!!! 😐
مردم بد قاطی کردنا!! 😂😂😂😂گ
#من_و_رفیقم
🏴 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش موشا بعد ازین که راجب ویروس کرونا شنیدن و نمیخواستن این دفعه تقصیر بیوفته گردنشون😁😅😂😂
🏴 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷هنرهای شاه:
🌷۱.به نام شاه ،به جای به نام خدا
🌷۲.تاریخ شاهنشاهی به جای هجری
🌷۳.کاپیتولاسیون،و زیرپاگذاشتن عزت ملت.
🌷۴.اقتصادی ۱۰۰در۱۰۰وابسته به بیگانگان
🌷۵ پیشرفت علمی:صفر
🌷نتیجه انقلاب:
باوجود شدیدترین تحریمهای اقتصادی،
ملت ایران به یاری خدا،
اقتصاد ۱۰۰در۱۰۰وابسته زمان شاه را،
درطول ۴۰ سال،به اقتصادی مولد تبدیل کرده،
و به رتبه زیربیست درجهان رسیده ایم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت137🍃
طوفان★
این روزها از خودم ،خاطراتم ،از همہ فرار میڪنم .
هرجا نشانے از او هست مرا عذاب میدهد.
اون خونہ و وسایلش را دوست داشتم آتش بزنم.
سعید اصرار کرده بود یہ سر وسامونے بہ خونہ بدم . بعد اون روز بیمارستان و اداره پلیس وقتے برگشتم اونقدر حالم بد بود ڪہ همہ چیز را بہم ریختم.
ڪل وسایل خونہ داغون شده بود.
اون روز سعید بہ داد وسایل خونہ رسید.
مخالف بودم اما
خودش چند تا ڪارگر گرفت و خونہ را مرتب ڪرد.
هنوز نمیتونستم داخلش بمونم.نمیتونستم درست کار کنم.
اینقدر باهام صحبت ڪرد ڪہ پروژه ات مهمہ و باید سر وقت تحویل بدے .بچسب بہ ڪارت ...
بزور سعے میڪردم بشینم و تمرکز ڪنم.
تنها دلخوشیم این بود ڪہ میرم خونہ بابا و سید علے را میبینم .
آخر شبہا هم میرفتم سر قبر حمید و باهاش خلوت میڪردم.
نمیدونم چرا خبرے از حاج حیدر نبود.هرچے بہش زنگ میزدم گوشیش خاموش بود.
چند بارے بہ مغازه اش سر زدم ولے درش بستہ بود.
احتمالا دوباره رفتہ مشهد .
سر قبر حمید تصمیمم را گرفتم .
باید میرفتم
باید طورے میرفتم ڪہ هیچکس متوجہ نمیشد.
با حاج آقا صبورے مسئول اعزام سپاه صحبت کردم. گفت باید هماهنگ کند
و جالب اینڪہ یڪ ساعت بعد زنگ زد و گفت اجازه دادن و میتونے برے.
فردا بیا و کارهاے اعزامت را انجام بده .
خودم هم باور نمیڪردم اینقدر راحت قبول ڪرده باشند.
همہ ے ڪارهاے اعزامم را انجام دادم.
حدودا آخر هفتہ زمان اعزامم بود.
یہ روز وقتے میخواستم از سر ڪار برگردم بہ سعید زنگ زدم و گفتم باید ببینمت .
برگشتن با ماشین اون برگشتم.
تو راه بهش گفتم
_میخوام برم ،ڪارهام جور شده ،شماها هم سنگ اندازے نڪنید بذارید برم،اینجورے دلم آرومتره
وقتے شنید چنان ترمزے کرد، با اینڪہ ڪمربند بستہ بودم ولے با سر رفتم تا نزدیڪ شیشہ جلو ماشین
_چہ خبرتہ؟
سعید_توچے گفتے؟ڪجا میخواے برے؟
_سوریہ... شماها هم نمیتونید مانع ام بشید.
سعید_پس ...پس پروژه ات چے؟بچہ ات چے؟
_اگر برگشتم ڪہ تمومش میڪنم ، اگر هم نہ ڪہ ...یڪے دیگہ اینڪارو میڪنہ.
سیدعلے هم آدم زیاد هست بزرگش ڪنہ
براے اولین بار عصبانے شد.
سعید_بدبخت تو دارے فرار میڪنے، ازچے فرار میڪنے؟
اون پروژه فقط کار خودتہ،هیچکس نمیتونہ انجامش بده اون وقت تو ...
عصبانے بود. اما چرا ڪسی متوجہ حال من نبود.
موندن من و زندگے اینجورے یعنے مرگ تدریجے ...
من مردن تدریجے نمیخواستم.
دنیا با همہ زیبایے هاش براے من مُرده .
من انگیزه اے براے زیستن ندارم.
و چہ بهتر ڪہ این جسم نحیف را در راه درست فدا ڪنم.
من باید برم ... آره باید برم
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت138🍃
وقتے از سر ڪار برگشتم یہ سر خونہ رفتم .
همہ جا تمیز شده بود.
خاطرات این خونہ دست ازسرم برنمے داشتند.
یہ سؤالے هیچوقت از ذهنم پاڪ نمیشہ
اینڪہ چرا؟
چرا حُسنا اینڪارو ڪرد؟ چہ ڪمبودے تو زندگیش بود.
چے براش ڪم گذاشتم.
تمام رفتارهاے این چند ماهم را بررسے ڪردم.
من ڪجا براش ڪم گذاشتم.
از بس فڪر ڪرده بودم دیگہ مغزم ڪشش نداشت.
بلند شدم و ڪاغذے برداشتم.
شروع ڪردم بہ نوشتن وصیت نامہ ام
پایین وصیت نامہ ام براے سیدعلے نوشتم .
علے جان بابات خیلے دوستت داره ولے باید میرفتم.
خیلے وقت بود باید میرفتم ولے بہم اجازه نمیدادن .
من مرد موندن نبودم ، دنیا با همہ ے زیبایے هاش براے من تاریڪ تاریڪہ
تو زندگیت دنبال عشق حقیقے بگرد.همہ ےعشق هاے دنیایے بعد از یہ مدت ازبین میرن.
هواے مامانت رو داشتہ باش.براش مرد باش.روش غیرت داشتہ باش
چقور نوشتن این چندڪلمہ برام سخت بود.نمیتونم براش بنویسم مامانت باهام چیڪار ڪرد؟
نمیتونم اونو نسبت بہ مادرش بدبین ڪنم.هیچکس از راز دل من خبر نداره.
"علے جان ! زندگے بدون حضور خدا جهنمہ ، هیچ وقت محبوب حقیقیتو فراموش نڪن ،هرڪارے خواستے ڪنے یادت باشہ اون بالاسرے حواسش بہ تو هست.
تا میتونے مطالعہ ڪن .خوندن ڪتابهاے مفید آدم رو در دریاے بزرگے از اطلاعات غرق میڪنہ .
آرامشے تو رفتنم هست ڪہ تو موندنم نیست.
نوشتم ڪسے برام گریہ نڪنہ.
نوشتم و نوشتم . تقریبا یکساعت زمان برد.
اومدم ڪاغذے بردارم و براے حُسنا بنویسم اما منصرف شدم.
تو حالِ خودت بمون .منم اینجورے راحتترم تو رو نمیبینم بہترم .
اگر ببینمت داغون میشم.
برگشتن حُسنا تو زندگے من چیزے رو تغییر نمیده.
ممڪنہ جلو بقیہ نقش بازے ڪنم اما هیچوقت نمیتونم مثل سابق باشم.
اگر سیدعلے نبود هیچوقت پاے این زندگے نمیموندم.
این خونہ براے من فقط یادآورے خاطراتہ
اینجا عذاب میڪشم.
صدات هنوز تو گوشمہ :
★★★
«_مگہ تو غذا نخوردے؟
حُسنا_من هیچوقت تنهایے غذا نمیخورم ،باید اقامون باشہ
_اے بابا آدم گرسنہ این چیزها سرش نمیشہ ڪہ .
زن بپر غذا رو بیار، ڪہ من وقتے گشنہ ام بشہ هیچڪسو نمیشناسم بقول معروف حُسنا ڪیلویے چنده؟
حُسنا_آفرین ...آفرین دیگہ چے ؟ ڪہ حُسنا ڪیلو چنده ها؟
_آره بابا
فڪر کردم رفت غذا رو بیاره ، با گوشیم مشغول بودم
_خانم پس غذا چے شد؟لوزالمعده داره پانکراسمو میخوره ها
حُسنا_هہ هہ هہ ، اولا اینڪہ لوزالمعده اسم دیگہ پانکراسہ اقاے مهندس
دوما امروز غذا نداریم
ظرف غذا دستش بود و چادر رنگیشو سرش کرد و بہ طرف در رفت .
_اینڪہ دستتہ ، غذاست دیگہ، صدامو بلند ڪردم
ڪجا میبریش؟
_سُرور خانم بنده خدا پاش درد میڪنہ غذا درست نڪرده براش میبرم .تا تو باشے نگے حُسنا ڪیلویے چند؟
در و باز ڪرد تا خواست بیرون بره
دویدم سمتش
چادرشو گرفتم
_من غلط بڪنم ، حُسنا کیلویے میلیارد ،میلیارد ...سر جدت بیا داخل ڪہ دارم از گشنگے میمیرم
یہ ابروشو بالا داد
حُسنا_چے؟میلیارد ؟
_نہ اصلا تریلیون ...هان؟ نہ نہ بے نهایت
...بابا تو اصلا غیر قابل شمارشے بیا تو
غذاے اون روز چقدر دلچسب بود.
خاطرات تو همہ خوب بودند همہ ...
گلے ڪہ برایش خریده بودم را توے گلدون گذاشت .از توے میوه خورے یہ سیب برداشتم
_میدونے طوفان ، هیچوقت تو زندگیم اینقدر ڪسے رو دوست نداشتم.اینقدر دوستت دارم کہ اگر ڪفر نبود میپرستیدمت .
سیب رو بہش دادم
_منم همینطور ،بیا حالااین سیبو بخور خیلے جو گیر نشو چندسال دیگہ همہ اینہا یادت میره ، میگے چہ اشتباهے ڪردم ، منم میگم اے وای زن زشت ڪم بود خُل و چل هم بہش اضافہ شد.
رفتم و روے مبل سہ نفره نشستم .
سیبو پرت ڪرد بہ طرفم. دقیقا خورد بہ قفسہ سینہ ام
حُسنا_نخیرم ، تو اگر عوض شے من نمیشم.
من همینجوریم ، تو ممڪنہ خوشے بزنہ زیر دلت و نظرت عوض بشہ در ضمن خودتم زشتے مثل اینڪہ دلت واسہ دمپایے تنگ شده
_نہ خدا امواتت رو بیامرزه با همین سیب راضیم ... باید بفرستمت مسابقات تیراندازے یا پرتاپ دیسڪ قطعا برنده میشے
هییییے روزگار ...
ما بچہ بودیم سیبل دمپایے مامانمون بودیم حالا هم ڪہ زن گرفتیم ڪلا سیبل همہ چیز هستیم .از دمپایےگرفتہ تا کفگیر و ملاقہ و سیب و چندوقتہ دیگہ سراغ چوب هم میرے
اومد و ڪنارم نشست .
حُسنا _اینقدر خودتو لوس نڪن حالا انگار چے شده ، من ڪجا میتونم تو رو بزنم آخہ. هم دلم نمیاد هم توانشو ندارم.
بوڪسورے گفتن ...
با مشت بہ سینہ ام زد . و بعد سرشو رو شونہ ام گذاشت .
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت139🍃
اومد و ڪنارم نشست .
حُسنا _اینقدر خودتو لوس نڪن حالا انگار چے شده ، من ڪجا میتونم تو رو بزنم آخہ. هم دلم نمیاد هم توانشو ندارم.
بوڪسورے گفتن ...
با مشت بہ سینہ ام زد . و بعد سرشو رو شونہ ام گذاشت .
_تو توانشو ندارے ؟پدر صلواتے تو با زبونت منو ڪہ ذلیل خودت ڪردے رفت.
هیچ وقت فڪر نمیکردم یہ دخترے یہ روزے با دلِ من اینجورے ڪنہ ،اگرچہ همون بار اول ڪہ دیدمت مشخص بود. آتیش زیر خاڪستر بودے با اون بلبل زبونیهات لجمو در میاوردے
_ تو هم خیلے لج منو درمیاوردے... فقط اخم و تخمت براے من بود. چہ پدر ڪشتگے با من داشتے آخہ؟
با اون ابروهاے گره ڪرده ...
_قضیہ "اگر با دیگرانش بود میلے، چرا ظرف مرا بشکست لیلے" هست.ما مردا احساسمون رو گاهے با اخم کردن منتقل میڪنیم.
حُسنا_آهان شما جزو اون دستہ از آدمها هستید ڪہ طرف رو تا میتونید میزنید بعد میگید ما علاقہ مون را با زدن نشون میدیم.
_من ڪے تو رو زدم آخہ .آخہ چرا حرف تو دهن من میزارے .فعلا ڪہ تو بدنمو زدے ڪبود ڪردے
حُسنا_میدونے اون موقع من تو رو چے صدا میزدم ؟
_چے؟
حُسنا_گردباد ...هر جامیدیدمت میگفتم آی ڪہ این اقاے گردباد هم اومد .اسمت و قیافہ ات منو یاد گردباد مینداخت.
ابروهام بالا پرید خنده ام گرفت :
_گردباد؟؟؟ اسم قحط بود روم گذاشتے؟
حُسنا_چیڪار ڪنم؟میخواستے اسمت طوفان نباشہ.
_اولا شما هنوز مفهوم اسم منو درڪ نڪردید.من سید طوفان حسینے ام . این اسم برگرفتہ از عظمت ڪار عاشورا هست.
یاران حسین می آیند و مانند طوفان بر هرچہ پلیدے و زشتے و ظلم هست
فائق می آیند.
دستمو تو هوا چرخاندم
آیندگان بدانند طوفان حسینے در راه است ...
_بہ بہ عجب سخن نغزے ...آفرین بر تو اے شاعر مهندس ... از پزشکے کہ هیچے نمیدونی لااقل یہ ڪم از ادبیات یادبگیرے بدنیست
همونجور ڪہ سرش رو شونہ ام بود پرسید :
میگم طوفان ما از الان اینقدر میزنیم تو سر و ڪلہ هم ، پیر شدیم چطورے همدیگر رو تحمل میڪنیم؟
_فڪر ڪنم تا من پیر شم یہ مو سیاه تو سرم نمونده باشہ از دست تو
سرشو بلند ڪرد وقتے لبخندمو دید خم شد و بازومو گاز گرفت .
_آے آییییے ، بیا هنوز سہ ماه هم از عروسیمون نگذشتہ اینجورے مثل ببر حملہ میڪنے، خدا بہ فریاد آخر و عاقبتم برسہ
شاڪے شد و اسممو جیغ مانند صدا زد :
طوفاااان
_جانِ طوفان ، آے کیف داره وقتے حرص میخورے
حُسنا_جدے ازت پرسیدم بہ نظرت همہ اینجورے میمونند با همین شور و احساس تا پیر شن؟
_من چہ میدونم آخہ .بہ ڪسے توجہ نڪردم .
ولے فڪر نڪنم. نہ بابا اڪثر ملت ڪہ دو روز بعد حال و هواے عاشقے از سرشون میپره .البتہ بجز سید رحمان ڪہ عجیب هواے لیلا خانمشو داره .
خندید و گفت :
_چیہ مگہ برات ڪم گذاشتہ اینجورے میگے؟حسودے میڪنے؟
_نہ بابا من از خدامہ بابام هواے مامانم رو داشتہ باشہ. اما دیگہ اینجوریم نہ دیگہ .
همیشہ تو خونہ حرف حرف مامانمہ .بابا هم چون مامانو دوست داره میگہ هرچے مامانتون گفت.
صدامو ڪلفت ڪردم و گفتم
_پس این وسط مرد چیڪاره است؟
حُسنا_مردِ من ! رییس توے خونہ زنہ ، مرد رییس بیرون خونہ است.
ولے خب قبول دارم باید بچہ ها از باباشون حساب ببرن .و حرف آخر رو بیشتر وقتہا مرد بزنہ البتہ اگر منطقے باشہ
ولے تو اگر بہ بابا رحمان رفتہ باشے محبتت همیشگیہ، اما من فڪر میڪنم بعد از چند وقت دیگہ خانمم و عشقم تبدیل میشہ بہ
زن ،ضعیفہ ، یا نہایتا حُسناے خالے
باید ڪم ڪم عادت ڪنم.
زورگوییهات داره شروع میشہ آقا
ولی ایڪاش شما مردا همہ انرژے و احساستون رو همین اوایل تخلیہ نڪنید.
ڪہ بعدش فڪر ڪنید زن دیگہ نیازے بہ محبت نداره.
سرم تو گوشے بود.
_ها باشہ
حُسنا_بیا همین الان این گوشے رو بیشتر از من میخواے ،حواست بہ حرفهاے من نیست
زیر چشمے نگاهش ڪردم
_نہ هرڪسے جاے خودش داره .تو زن اولے
دیدم صورتش از حرص خوردن داره قرمز میشہ، ڪنارش دنبال چیزے میگشت.
_بہتره من در برم ڪہ احتمالا امشب سر سالم بہ زمین نمیذارم .
حُسنا_آره واقعا برو ڪہ ممڪنہ سرت بر باد بره »
ایڪاش این خوشے ها ادامہ داشت.
عمر خوشبختے ما ڪوتاه بود.
خاطره اون روز امیر اینجا ...از ذهنم پاڪ نمیشہ. بدبختے این بود ڪہ امیر هم تو اداره پلیس وقتے ازش پرسیدند اونجا چیڪار میڪردے گفتہ ڪار شخصے داشتہ تو خونہ من .
ڪارِشخصے با زن من... تو خونہ من!
عصبانے شدم و با مشت محڪم بہ میز شیشہ اے وسط خونہ ڪوبیدم.شیشہ ها فروریخت وسوزشے توے دستم احساس ڪردم .
خستہ شدم از این خاطرات. ڪِے دست از سرم برمیدارید.
روے مبل دراز ڪشیدم.
خدایا من ڪم آوردم .بگو تقاص ڪدوم گناه رو دارم پس میدهم .من چقدر بدبختم ڪہ هنوز دوسش دارم ...
من دل شڪستم. میدونم دارم تقاص دل شڪستن فاطمہ رو میدهم .
آهِ این دختر زندگیمو ازم گرفت.
استغفرالله ربے و اتوب الیہ ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شعبده بازای خوب ایران😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این مادر بزرگ عالیه 😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا تو باشی دیگه از این کارا نکنی😐😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺🎥 انیمیشن زیبای روایت شهادت حاج قاسم سلیمانی
خون حاج قاسم چه خواهد کرد؟
http://eitaa.com/cognizable_wan 👈👈🌷🕊
📚#راز_مثلها🤔🤔🤔
✍" باد آورده را باد میبره"
در زمان "سلطنت خسرو پرويز" بين ايران و روم جنگ شد و در اين جنگ ايرانيها پيروز شدند و قسطنطنيه كه پايتخت روم بود بمحاصره ي ارتش ايران در آمد و "سقوط" آن نزديك شد.
"مردم رم" فردي را به نام "هرقل" به پادشاهي برگزيدند.
هرقل چون "پايتخت را در خطر مي ديد،" دستور داد كه "خزائن جواهرات" روم را در "چهار كشتي بزرگ" نهادند تا از راه دريا به "اسكندريه" منتقل سازند تا چنانچه پايتخت سقوط كند، "گنجينه ي روم" بدست ايرانيان نيافتد.
اينكار را هم كردند.
ولي كشتيها هنوز مقداري در مديترانه نرفته بودند كه ناگهان "باد مخالف وزيد" و چون كشتيها در آن زمان با باد حركت مي كردند، هرچه "ملاحان تلاش كردند" نتوانستند كشتيها را به سمت اسكندريه حركت دهند و كشتي ها به "سمت ساحل شرقي مديترانه" كه در "تصرف ايرانيان بود" در آمد.
""ايرانيان خوشحال شدند و خزائن را به تيسفون پايتخت ساساني فرستادند.""
خسرو پرويز خوشحال شد و چون اين "گنج در اثر تغيير مسير باد بدست ايرانيان افتاده بود،" خسرو پرويز آنرا *گنج باد آورده * نام نهاد.
* از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالي بدون زحمت نصيب كسي شود، آن را بادآورده می گويند.*
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴فیلم/ کارشناس BBC: اسرائیل با تُف هم نابود میشود
منشه امیر سردبیر رادیو پیام اسرائیل: در نقطه ای عرض اسرائیل به 10کیلومتر میرسد که اگر فلسطینی ها تُف بیاندازند یا سنگی پرتاب کنند اسرائیل نابود میشود
🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan