🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت206
با حرص گفتم
من-خیلی بیشعوری بهار..خواهش میکنم یکم با خودت فکر کن بعد یک کاریو انجام بده.
دنده رو عوض کرد و گفت
بهار-هستی جان..رفیقه شفیقم.تو هم یکم به اون مخ معیوبت فشار بیار..تو بالاخره منشیش هستی و عقل حکم میکنه که برای تولدش کادو ببری.
من-اخه امروز نیست که.
با صدای بلندی که مشخص بود از دست حرفام خسته شده گفت
بهار-امروز تولدش نیست فردا شب که هست.
سرمو برگردوندم و به بیرون نگاه کردم..امروز با کلی دعوا و جیغ و داد رفته بود از طرف من یک ساعت خریده بود و میگفت امروز که میری استعفا بدی کادو تولدشم بهش بده..حالا هرچی بهش میگم خره من و اون باهم قهریم..اون دلش میخواد منو خفه کنه بعد من برم بهش کادو بدم..خب یعنی چی.ولی انقدر لجبازه که توی کَتِش نمیره.بالاخره رسیدیم در شرکت مثل دیروز که رفتم خونش استرس به جونم افتاده بود منتهی الان بیشتر..اگه جلوی بچه های شرکت ابرومو ببره چیکار کنم..فکرمو بلند به زبون اوردم که بهار سری تکون داد
بهار-نه..اون احسانی که من دیدم بهش نمیخوره این جوری باشه.
راستم میگفت احسان همچین شخصیتی نداشت.از ماشین اومدم پایین و وارد شرکت شدم..دکمه اسانسور روزدم و بعد چند دقیقه معطلی بالاخره رسید طبقه همکف سریع وارد شدم و تا اومدم طبقه دهم رو بزنمبدو بدو کسی اومد و خودشو انداخت توی آسانسور اول با چشمای گرد نگاش کردم ولی سریع یکم اخمامو جمع کردم و سر جام ایستادم.سینا هم مثل من همچین عکس العملی نشون داد..دکمه اسانسور رو زد و کنارم قرار گرفت...نمیخواستم حرفی بزنم پس دعا دعا میکردم که اونم چیزی نپرسه.
سینا-من دیشب رفتم پیش احسان.
چشمامو با حرص بستم..ای تف تو شانس من که هرچی رو میخوام برعکسش اتفاق میوفته..حرفی نزدم
سینا-کل وسایل خونه رو زده بود شکسته بود.
مکثی کرد و برگشت سمتم و باناباوری و دلخوری گفت
سینا-هستی این واقعیت داره که داری ازدواج میکنی؟!
آب دهنمو به زور قورت دادم..حتی شرم داشتم که به سینا بگم بهترین دوستت و داداشتو دور زدم..بازم چیزی نگفتم
سینا-واقعا نمیفهمم هستی..چطور تونستی با احسان اینجوری رفتار کنی؟!اون توی بچگی از هر طرف ضربه دید بود..از پدر از مادرش..توی ۱۹ سالگی خواهر نوزادشو سعی کرد بزرگ کنه..فکر نمیکردم تو هم بخوای اینجوری کنی..
دیگه اشکم داشت در میومد.دوست نداشتم جلوی سینا ادم بدا باشم.ولی چاره ای هم نبود.آسانسور ایستاد و سینا با سرزنش بیرون رفت..میفهمیدم چقدر ازم متنفره.کلا همه از من بدشون میومد.یه چیز طبیعی بود...از فکر اومدم بیرون و از اسانسور بیرون اومدم..آخرین باری که اینجا بودم..احسان دوستم داشت رابطه ام با سینا خوب بود..خودم حالم خوب بود.ولی حالا چی؟!دلم میخواست زودتر بمیرم.آروم به سمت اتاقم راه افتادم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت207
کیفمو روی میز گذاشتم و منتظر موندم..هر چی عقربه ها جلو میرفتن و ساعت اومدن احسان نزدیک تر میشد.نفس کشیدن برام سخت تر میشد.سرمو چرخوندم که با دیدن احسان که داشت میرفت پشت میزش نفس تو سینم حبس شد.روشو برگردوند که سریع سرمو انداختم پایین اصلا نمیخواستم سرمو بیارم بالا..یاد روزایی اولی که اومده بودم توی شرکت افتادم.همون روزی که خیره به احسان نگاه کردم و احسان مچمو گرفت و باعث شد پرونده هام همه بریزه کفه زمین.از یاداوری اون روزا لبخند تلخی گوشه لبم نشست..ارزوم بود دوباره برگردم به همون روزا..همون روزایی که حداقل دلم به بودن احسان خوش بود.الانم که دیگه هیچ..اهی کشیدم و از سرجام بلند شدم..بدون نگاه کردن به احسان از در اومدم بیرون و در اتاق رو زدم که اجازه داد وارد بشم....جعبه کادوی کوفتی ای که بهار خریده بود رو محکم بین دستام فشار دادم.و درو باز کردم.احسان خونسرد پشت میزش نشسته بود.به زور چند قدم جلو رفتم و رو به روی میزش قرار کردم.چهرش کاملا خنثی بود.دیگه خبری از خشم و ناراحتی دیروز نبود..نه اخمی داشت نه هیچی.اصلا نمیتونستم درکش کنم..نه به دیشب نه به امروز.کادو رو روی میز گذاشتم و با دستم یکم به جلو هلش دادم..با من من گفتم
من-این چیزه...یعنی کادو شماست..
مکثی کردم.و لبخند مسخره ای گوشه لبم نشوندم
من-پیشاپیش تولدتون مبارک.
خیره نگام میکرد بدون نگاه کردن به کادویی که خریده بودم با دست کنارش زد.
احسان-باشه..ممنون.
این بی احساسی توی حرفاش و چشمای اعصابمو خورد میکرد..آخه یه ادم چجوری میتونی توی فاصله زمانی یک روز تغییر کنه..کلافه سرمو چرخوندم که صداشو شنیدم
احسان-خب؟!
گیج برگشتم سمتش
من-چی خب؟!
دستشو دراز کرد سمتم
احسان-استعفا نامه تو بده؟!
دوباره گفتم
من-استعفا نامه؟!!
انگار از دستم کلافه شده بود نگاهشو توی اتاق چرخوند و دوباره روی من زوم کرد.
احسان-به نظرم اگه استعفا بدی بهتر از اینکه اخراجت کنم.نظر تو چیه؟!.
تازه دو هزاریم افتاد لبخند تلخی روی لبم نشوندم.لحن صداش خیلی عذابم میداد با صدای ارومی گفتم
من-آها..من یادم رفته بنویسمش.
کشوشو باز کرد و برگه اچاری در آورد و با خودکار رو به روم گذاشت
احسان-خیله خب.الان بنویس.
اروم سرمو تکون دادم و بعد برداشتن برگه و خودکار رفتن سمت مبل رو به روی میزش و روش نشستم.خواشتم اولین کلمه رو بنویسم ولی دستم میلرزید.خودکارو محکم توی دستم فشار دادم تا از لرزشش کم بشه.بعد نوشتن یه مشت چرت و پرت پایینشو امضا کردم و از سرجام بلند شدم و برگرو روبه روش گذاشتم.برداشت و توی کشوش گذاشت.بدون خوندنش.
احسان-خیله خب.میتونی بری لوازماتو جمع کنی...خدانگهدار
من-خدافظ.
عقب عقب رفتم..همه اخرین ها داشت میرسید.اخرین بار که رفتم خونه احسان.اخرین بار که باهم مهربون صحبت کردیم..اخرین بار که اومدم شرکت و اینم اخرین بار که احسانو میدیدم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت208
یک قطره اشک روی گونم چکید که سریع پاکش کردم..چه خاطره هایی که توی این ۸ ماه اینجا نداشتم...حرفامون با احسان.دعواهای منو و نیکا..حرص خوردنای من از دست غنچه..روبوسی با الیاس..درددل سینا روی پشت بوم..اون نصف شب که به شرکت پناه اوردم و احسان توی شرکت بود..روزی که بهار اومد شرکت و گفت نمیزارن با انیر ازدواج کنه..وقتی توی جشن شرکت آرشامو پیدا کردم...همه چیز حل شد به جز مشکل من..آهی کشیدم و دفترامم توی همون کارتن کوچیکی که با خودم آورده بودم گذاشتم..اصلا نمیخواستم چشمم برای آخرین بار هم به احسان بیفته..بدجور از دست زندگیم شاکی بود .کارتن و زیر بغلم گرفتم و در و باز کردم.همونطور که نگاهم روی زمین بود برگشتم سمت در و بستمش.اما تا برگشتم با جمع بچه های شرکت رو به رو شدم..همه پایین پله ها واستاده بودن.با کنجکاوی اروم از پله ها اومدم پایین و به همشون نگاه کردم.غنچه به نیابت از همه گفت
غنچه-هستی جان مثل اینکه از شرکت استعفا دادی...همه اومدن برای خداحافظی.
لبخند بی جونی زدم..و یک قدم رفتم جلو و غنچه رو بغل کردم.از کجا معلوم..شاید پاک ترین آدم زندگیم غنچه بود که با تمام کنه بازی های من نسبت به احسان یک ذره با من بد رفتار نکرد و همیشه باهام مهربون بود از بغل غنچه اومدم بیرون از شدن ناراحتی قلبم داست وایمیستاد.خدایا این چه زندگیه نکبتیه که من دارم..اوا اومد نزدیکم که اونو توی بغلم فشردم
من-ببخشید اگه این مدت اذیتت کردم اوا جان
اوا-هستی بخدا اگه به جز خوبی و خوش اخلاقی از تو دیده باشم دروغ گفتم..فقط حیف که میخوای بری..نفس عمیقی کشیدم تا بتونم درست حرف بزنم.بعد اوا ساغر رو هم بغل کردم که نیکا اومد جلو.با اینکه همچنان ازش خوشم نمیومد ولی نمیخواستم این دم اخری بد از هم جدا شیم.لبخندی زدم و باهاش دست دادم.که رسیدم به الیاس...اونو که دیگه به عنوان خواهرم حساب میکردم..والا فرقی هم با غنچه و نیکا نداشت.با اونم خدافظی کردم که سینا رو دیدم پشت بچه ها واستاده.دودل نگاش کردم و رفتم جلو به صدای ارومی گفتم
من-آقا سینا ببخشید اگه این مدت رنجتون دادم...معذرت میخوام واقعا.
دستشو جلو اورد که باهاش دست دادم..دیگه بغضم داشت میترکید سریع دستشو ول کردم و از شرکت زدم بیرون
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت209
بی حال سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و گفتم
من-بهار منو ببر خونه خودمون.
بهار-زر نزن باوو.کدوم گورستونی میخوای بری؟!تو تا اطلاع ثانوی خونه خودمی.
با بی حوصلگی برگشتم سمتش.
من-بهار واقعا حوصله تعارف و مسخره بازی ندارم.اگه منو نمیبری همینجا پیاده ام کن
چشم غره ای بهم رفت که بدون توجه بهش دوباره سرمو برگردوندم و به بیرون نگاه کردم..حوصله بهارم نداشتم..کلا دیگه حوصله هیچی رو نداشتم..دیگه حتی دلم نمیخواست لبخند روی لبم بشینه..جلوی در خونه نگه داشت که سریع اومدم پایین و خداحافظی کوتاهی کردم و منتظر جواب نموندم..در خونه رو چند بار کوبیدم.که بابا اومد جلوی در
بابا-به به هستی خانم..چه عجب.بدون اجازه پدرتم که شب میری این ور و اونور..
بدون توجه کردن بهش.وارد خونه شدم.دلم میخواست فقط یک قرص خواب بخورم و بخوابم.وارد اتاق شدم و در محکم بستم که بابا از پشت در داد زد
بابا-میگم هستی وسایلتو جمع کن که باید بری مسافرت.
با بهت در و باز کردم که رخ به رخ بابا شدم
من-کجا برم؟!
به چهارچوب در تکیه داد
بابا-احمد میخواد ببرت شمال.
حس کردم یه لحظه چشمام سیاهی رفت و فشارم افتاد پایین.با صدای بی جونی گفتم
من-میفهمی..چی داری میگی؟!...من پاشم با اون هیز لجن کثافت که هنوز نامحرممه برم شماااال؟!آخه چقدر تو بی غیرت و کثیفی باباااا.
رومو ازش برگردوندم و دوباره اومدم توی اتاق..دیگه حالم داشت ازش بهم میخورد..چی میشد اگه زودتر میمرد؟!با حرص سرمو بین دستام گرفتم..یعنی مواد همون یه ذره عقلشو هم ازش گرفته بود..نمیدونم چند ساعت اون شکلی بودم که در اتاق باز شد و بابا اومد تو
بابا-اِ..تو که هنوز جمع نکردی وسایلتو!!
من-دست از سرم بردار..برم با اون مسافرت که چی بشه؟!
بابا-اخه عزیزدلم همه قبل ازدواج مسافرت میرن..بعدم چه عیبی داره وقتی اتاقتون جدا باشه و تفریحتون سالم و بدون اینکه دستتون به هم بخوره.
خنده عصبی کردم
من-شوخیت گرفته بابا..فکر کردی با خر طرفی..اولا به من نگو عزیزدلم که دلم میخواد بالا بیارم.دوما چقدر تو ساده ای که به اون کثافت اعتماد میکنی..تو واقعا فکر کردی اون انقدر چشم پاکه؟!
پوزخندی بهش زدم و سرمو تکون دادم.
من-توی توهمی بابااا تو توهم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت210
جلوی آینه واستادم و به رد سیلی بابا نگاه کردم...دیگه مسافرتم زوری شده بود..ولی چه عیبی داشت اگه میرفتم باهاش؟!مگه نمیخواستم باهاش ازدواج کنم؟!پس چرا ازش فرار کنم؟!حالا که احسانو از دست دادم..حداقل بتونم خوب پول خرج کنم...کلا خل شده بودم..این همه فشار روی سیستم عصبیم مشکل ایجاد کرده بود.رفتم سمت ساک کوچیکی که داشتم و لباسامو توش ریختم...اصلا میخوام این یک هفته که شمالیم فقط برم عشق و حال و همه چیو فراموش کنم...ساکمو که جمع کردم حدودا ساعت ۶ بود که احمد اومد خونمون.بعد برداشت ساکم و گذاشتش توی صندق عقب ماشین شاسی بلندش.رفتم و روی صندلی جلو نشستم..حدودا ۱۰ ساعت تا دریا راه بود..برای همین چشمامو بستم..حوصله ور ور های احمد و نداشتم.
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
-هوووی.پاشو دیگههه.
آروم لای چشمامو باز کردم
من-ها؟!!
احمد-پاشو حوصلتو ندارم..رسیدیم دیگه.
اروم سرجام صاف شدم..احمد از ماشین پیاده شد و رفت سمت صندق عقب و ساکامونو برداشت.ویلاهای زیادی بود ولی با فاصله نسبتا زیاد از هم روبه روی دریا..از ماشین پیاده شدم.حس خاصی به دریا نداشتم برای همین بدون توجه بهش وارد ویلا شدم که تازه فهمیدم چه غلطی کردم..منو احمد کثافت با اون چشمای هیزش...من چه غلطی میکردم اینجا؟!
یک قدم اومدم عقب که به کسی خوردم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت211
سریع برگشتم که احمد و دیدم.مثل کسایی که انگار خرشون از پل گذشته بود نگام میکرد..به زور آب دهنمو قورت دادم و با صدایی که میلرزید گفتم
من-من برم چیز کنم..یه حموم برم.
ساکمو برداشتم و سریع دویدم بالا و وارد یکی از اتاقا شدم و درشو قفل کردم.چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم..چشمامو باز کردم و اومدم قدم اولو بردارم که با دیدن اتاق سکته کردم..شبیه اتاق احضار روح بود..قلبم داشت وایمیستاد..وسط اتاق یک لباس عروس بود که روش لکه های خونی بود که قشنگ به چشم میومد پنجره های سرتا سری مشکی مخملی زده بودن که اتاقو تاریک و مخوف کرده بود همه جا تار عنکبوت بسته بود
با ترس دستگیره درو باز کردم و سریع از اتاقه پریدم بیرون و دستگیره دیگه ای رو فشار دادم ولی قبل وارد شدن اول بهش نگاه کردم تا مثل اون اتاق قبلی نباشه که خداروشکر مثل اتاق آدمیزاد بود سریع وارد شدم و درشو بستم..اینجا دیگه کجا بود؟!چرا اون اتاقه شبیه اتاق ارواح بود؟!اون لباسه چی بود؟!مگه فیلم ترسناکه؟!..با بی حوصلگی رفتم و روی تخت وسط اتاق دراز کشیدم ساعت ۲ شب بود و حسابی خسته بودم با اینکه تا همینجا خواب بودم ولی بازم خوابم میومد اومدم سرمو بزارم روی بالشت و بخوابم که در اتاق باز شد و احمد اومد تو
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت212
سریع سر جام نیمخیز شدم..ازش میترسیدم..دست پام شروع کرد به لرزیدن با صدای لرزون گفتم
من-چی میخوای؟!
با لبخند خبیثی اومد جلو که سریع از تخت پریدم پایین و اب دهنمو به زور قورت دادم
من-برو گمشو بیرون احمد..کاری نکن از اومدنم بیزار بشم.
بازم جلو اومد و گفت
احمد-کاریت ندارم عزیزممم.فقط میخوام یکم بیام جلو.
با لرزش داد زدم
من-برو گمشو عوضییی.
تمام بدنم میلرزید یک قدم رفتم عقب که بازم اومد جلو..بالشت کنارمو چنگ زدم و پرت کردم سمتش.
من-احمددد لج منو در نیااار..برو بیرون تا خراب نشده.
بازم اومد جلو
احمد-نگران چی هستی اخه تو؟!ما که میخوایم با هم ازدواج کنیم.
با خشم داد زدم
من-خفههه شوووووو.
بازم اومد جلو که دوباره داد زدم
من-دِ مگه نمیگم نیا جلووو؟!.
احمد-خیلی حساسی هااا.
دندونامو با خشم روی هم فشار دادم و اومدم فرار کنم سمت در که اون زودتر از من جنبید و منو گرفت..سرجام شروع کردم به تقلا کردن
من-ولمممم ککککککن
دوتا بازوهامو گرفت که نتونم تکون بخورم...حرفای بابام باعث شد پوزخندی روی لبم بشینه..واقعا هم چقدر چشم پاک بود..
احمد-هستی دیگه داری اعصابمو خورد میکنی ها..
اومد هولم بده سمت اتاق که شروع کردم به جیغ زدن و دست و پا زدن.
من-ولممممم کن.عوووووضیییی.کثااااافت..آشغاااااااال
بدنم از شدت خشم و ترس لرزش محسوسی گرفته بود...هرچی جیغ میزدم فایده نداشت.رفت سمت اتاق که درو قفل کنه که از پشت حمله کردم و لباسشو چنگ زدم.اگه درو قفل میکرد دیگه کارم تموم بود..درو قفل کرد و برگشت سمتم که به اطرافم نگاه کردم..مجسمه نسبتا بزرگ کنار تخت توجهمو جلب کرد..یک قدم دیگه عقب رفتم
احمد-قول میدم فقط یک کوچولو.
اومد جلوی که سریع مجسمه رو ورداشتم و با داد پرت کردم سمتش که خورد تو سرش و افتاد رو زمین.با ترس دستامو روی دهنم گذاشتم...فقط الان مغزم فرمان میداد که فرار کنم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت213
با عجله از خونه زدم بیرون.دستمو که باهاش مجسمه رو زده بودم تو سر احمد گرفته بود و درد میکرد.با صورت مچاله شروع کردم به دویدن..نمیدونستم کجا میخواستم برم فقط میدویدم...نمیدونم چند دقیقه همینجور بی وقفه میدویدم که رسیدم به دریا..با قدم ها سست جلو رفتم و روبه روی دریا زانو زدم و خیره شدم به دریا.حس میکردم کل دنیا داره دور سرم میچرخه..صدای دریا توی گوشام هی مثل زنگ تکرار میشد.با دستام سرمو گرفتم تا یک وقت از سنگینی شدید نیوفتم زمین..اشکام یکی یکی روی گونه هام ریخت..تازگی ها خیلی ضعیف شده بودم..نمیدونم شاید اینکه برای یه مدت داشتن پشتوانه ای مثل احسان باعث شده بود مثل قبل خودکفا و قوی نبودم.خودم چهار دست و پا یک قدم جلوتر کشیدم که اب دریا زانو هامو خیس کرد..فکر کنم ساعت از سه گذشته بود و پرنده اون اطراف پر نمیزد.صدای گریه ام بلند شده بود..دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم با صدای نسبتا بلندی گفتم
من-خدایا این چه زندگییه برای من ساختی؟!!
از سرجام بلند شدم و توی دریا جلوتر رفتم تا جایی که اب حدودا تا زانو هام میرسید..جیغ زدم
من-چیکار کردم مگه باهات که با زندگیم اینجوری میکنیییی؟!
سرجام آروم چرخیدم و با گریه داد زدم.
من-اون که از مامانم که اونجوری ازمون گرفتی و بیچارمون کردی.اون از بابام که با اون کثافت کاری هاش زندگی رو بهم زهر کرد..بعدشم که احسانو ازم گرفتی و نزاشتی یک روز هم باهاش زندگی کنم..حالااا هم که احمدو فرستادی بلای جونم باشه.
مکثی کردم و به جیغ زدنم ادامه دادم
من-برام مهم نیست که قاتل باشم فقط دلم میخواد اون ضربه خورده باشه توی قسمت حساس مخش و مرده بااشه.
با دست اشکامو پاک کردم تا چشمام بهتر ببینه..
من-خدایا اگه هنوز داری نگام میکنی و حواست بهم هست ازت میخوام که ولممم کنیییی.
از ته حنجرم فریاد کشیدم
من-میفهمیییییی؟!!ولمممممم کننن..دست از سرم بردار...
به اطرافم نگاه کردم
من-اگه این نتیجه بودن حواست به منه ازت خواهش میکنم که منو ول کککن.
روی زمین افتادم که کل بدنم خیس شد.
من-از دستت خستههه شدم..حالم از زندگیم بهم میخوره..از همه چیی متنفرم.از همه کس متنفرم.از نفس کشیدنم متنفرم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت214
آیفونو زدم که برخلاف خواستم درو باز کرد..چه خوش خیال بودم که فکر میکردم شاید مرده باشه.آهی کشیدم..و با اینکه در باز بود دوباره ایفونو زدم..هوا رو به روشنی بود و ممکن بود مردم از ونه هاشون در بیان..اگر هم کسی میومد لب دریا و منو با این مانتو شلوار خیس و موهای ژولیده میدید صد در صد سکته رو میزد..
احمد-در باز کردم دیگه..گمشو بیا تو.چه مرگته؟!
از صدای عصبیش حرص گرفت
من-هووو کثافت صداتو برا من بالا نبر ها.فکر کردی خر کی هستی؟!!من دیگه بالا نیام یا بیا گمشو منو ببر تهران یا هم که خودم یه آژانس میگیرم میرم.
احمد-زر زر نکن باباااا.بیا بالا ببینم.
من-گفتم که بالا نمیام..حالا که تو نمیای من میرم..شوخی هم ندارم باهات که نرم..
چند قدم اومدم عقب که گفت
احمد-هستی انقدر رو مخ من راه نرو گفتم بیا بالا.
با عصبانیت گفتم
من-منم گفتم نمیام بالا!!حالا تو خری نمیفهمی دیگه به من ربطی نداره..
معمول بود داره از حرص جون میده
احمد-خیله خب.خبر مرگت همون پایین واستا تا بیام..
چند قدم رفتم عقب و یک گوشه نشستم و منتطر موندم..هنوز ۴ ساعت نشده بود که اومدیم ولی کاری که اون عوضی معتاد همون روز اول میخواست بکنه عمرا اگه پامو از در داخل میزاشتم..
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
در ماشینشو باز کردم و بدون معطلی با ساکم پیاده شدم..فکر کرده با خر طرفه هر غلطی بخواد میتونه بکنه..جلوی در خونه واستادم و افتادم به جون در با مشت و لگد میکوبیدم به در که بابا با تعجب درو باز کرد.
بابا-هوووو چته درو...
با دیدن من حرف تو دهنش ماسید...پوزخندی زدم که تا عمق وجود احمد بسوزه.اشاره ای به احمد کردم و با صدایی که اونم حتما بشنوه گفتم
من-بیا مصطفی خان..اینم از دوست صمیمیت..این چشم پاکه؟!!بعید میدونم واقعا!!...میدونی چیکار کرد؟!
با تاسف سرمو تکون دادم و ادامه دادم
من-هنوز ده دقیقه از اومدنمون نگذشته بود که پاشد اومد توی اتاقم و درو قفل کرد..
صاف سرجام واستادم
من-خدا میدونه اگه با مجسمه نزده بودم تو سرش چه غلطی میخواست بکنه.
چمدونمو دوباره بلند کردم و از کنارش رد شدم و رفتم تو...دل میخواست فرار کنم و برم یک جایی..یک جا که خبری از این همه بدبختی و بیچارگی نباشه..جایی که فکرم از همه جا آزاد باشه و فقط بتونم به احسان فکر کنم..کجا هم بهتر از سر خاک مامان.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت215
--------------------
#احسان
با خستگی سوییچ و روی میز انداختم و نشستم روی مبل که حنا اومد سمتم.
حنا-سلاااام دادااااش جوووونم.
بی حوصله همونطور که چشمامو بسته بودم گفتم
من-سلام.
متوجه ناراحتیش شدم..این چند وقت خیلی بهش بی توجه شده بودم..از صدای پاهاش فهمیدم که داره جلوتر میاد..با صدای ارومی گفت
حنا-امممم.میگم داداش میشه یه نقاشی پایین دفترم بکشی میخوام مشق هامو بنویسم...
با صدای محکمی گفتم
من-نه.
حتی یک لحظه هم صبر نکن تا حرفش تموم بشه.
حنا-آخه چرااا؟!
سرجام نیمخیز شدم و با عصبانیت گفتم
من-چون حوصله ندارم..میفهمی؟!خستم.
با همون عصبانیت نگاش کردم که چونش شروع به لرزیدن کرد و اشکاش روی گونه هاش ریخت...باحرص چشمامو بستم و دستمو پشت گردنم کشیدم..تازگی ها چقدر لوس شده بود..همونجا روی زمین نشست و با گریه گفت
حنا-حالا مگه من چی میخوام؟!...فقط میگم یه نقاشی برام بکش..الان دو هفته است که دیگه اصلا منو فراموش کردی..منم گناااه دارم.چیکار کردم مگه که انقدر دعوام میکنی؟!!اصلا شده توی این دوهفته یکبار ازم درباره درسام بپرسی؟!شده یک املا بهم بگی یا یک عزیزم بهم بگی؟!
با اخم گفتم
من-بس کن حناا..چیکار باید برات میکردم که نکردم؟!بهترین مدرسه ثبت نامت کردم دیگه..همه چی خودشون بهتون میگن..میخواستی چیکار کنم؟!منم سرم شلوغه منم دیوونه شدم دیگه از دستت.
با گریه جیغ زد
حنا-من مگه چیکار کردم که از دست من دیوونه شدی؟!!اصلا توی این چندروز یکبار چشماتو باز کردی منو ببینی؟!همش مجبورم هر روز دعوا بشم که چرا توی خونه املا نمینویسم و کاربرگ هامو حل نمیکنم.
با ناراحتی به اشکاش نگاه کردم
حنا-اگه الان هستی جون بود بهش میگفتم کا انقدر منو اذیت میکنی و باهام درسامو کار نمیکنی..
از اوردن اسم هستی عصبی شدم
من-چرت و پرت نگو..اعصابمو خورد میکنی!!
حنا-باشه..من دیگه حرف نمیزنم تا تو راحت بشی..توکه انقدر منو اذیت میکنی منم هیچی بهت نمیگم.
با پشیمونی از سرجام بلند شدم و رفتم سمتش و توی بغلم گرفتمش..گریه هاش توی بغلم دلمو ریش میکرد..واقعا حنا چه گناهی داشت؟!اون فقط یک بچه ۷ ساله بود که نیاز به محبت داشت..این گریه های حنا هم تقصیر هستیه..همش تقصیر اونه که من اینجوری شدم..ادمی شدم که حوصله هیچ چیزی رو ندارم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت216
-----------------------
#هستی
انقدر این مدت جوش زده بودم که دیگه نایی برای حرص خوردن دوباره نداشتم.بدون توجه به داد های بابا رفتم کنج هال نشستم وپاهامو توی بغلم گرفتم
بابا-هستی فهمیدی چی گفتم؟!!احمد گفت هفته بعد مثل فردا عروسی رو میگیرم..امروز سه شنبه است دیگه میشه چهارشنبه هفته بعد
به در اتاق خیره شده بودم و رفته بودم تو فکر...یعنی ۸ روز دیگه به خاک سیاه مینشستم؟!یعنی دیگه باید با زندگی کردن کنار یک معتاد پولدار عادت میکردم؟!دیگه داشتم دیوونه میشدم..دلم میخواست با دستام بابارو خفه کنم تا دهنشو ببنده و انقدر ادامه نده..صدای زنگ گوشیم باعث شد که از اون حالت خارج شم گوشیمو از کنارم برداشتم و بدون نگاه کردن جواب دادن
من-چیه؟!!
صدای متعجب ارشام توی گوشم پیچید
آرشام-به جای جانم گفتنته؟!
بی حوصله گفتم
من-چی میخوای آرشام؟!زود حرفتو بزن حوصله ندارم.
آرشام-هووو.چته تو دختر؟!بیا بیرون منتظرم کارت دارم.
دستمو روی پیشونیم کشیدم
من-کجایی تو الان؟!
آرشام-سر کوچه تون.
من-باشه اومدم.
از سرجام بلند شدم و بی حوصله پانچ طوسی روی بی استینم انداختم و شال مشکی ای هم روی سرم انداختم...از این شلوار خونگی های قرمز پام بود ولی حوصله عوض کردنشو نداشتم دمپایی پام کردم و از خونه زدم بیرون..چند قدم رفتم جلو که پژو ارشام و دیدم..اصلا حوصله نداشتم ولی دوستم بود و مجبور بودم..درو باز کردم و سوار ماشین شدم.
من-سلام.
آرشام-سلااام هستی خا..
با دیدن من با بهت نگام کرد.
من-ها؟!!چرا اون جوری نگام میکنی؟!
آرشام-چرا این شکلی شدی هستیی؟!
چشم غره ای بهش رفتم و اینه ماشین و پایین اوردم تا خودمو ببینم..یه لحظه خودمم از دیدن خودم توی اینه گرخیدم.
پوست رنگ پریده و لبای سفید..چشمای گودافتاده و چشمای قرمز.واقعا وحشتناک بودم.دوباره اینه رو دادم بالا.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت217
من-چیشده اومدی پیش من؟!
ماشینو روشن کرد و از کوچه اومد بیرون
ارشام-همینجوری..یک لحظه دلم برات خیلی تنگ شد.خیلی وقت هم بود ندیده بودمت..گفتم بیام ببینمت..
ابرویی بالا انداختم..دیگه محبت و دوست داشتن هیچ کس برام قابل توجه نبود...
آرشام-تو نگفتی چرا این شکلی شدی؟!
نگاش کردم و پوزخندی زدم و دوباره به روبه روم خیره شدم.
من-دارم ازدواج میکنم آرشام.
صدای دادش باعث شد صورتمو مچاله کنم
آرشام-چیییی؟!داری ازدواج میکنیی؟!با احسان؟!
دندونامو با حرص روی هم فشار دادم..بی روح نگاش کردم و گفتم
من-به نظرت اگه میخواستم با احسان ازدواج کنم قیافم این شکلی بود؟!
نگاشو توی صورتم دووند و گفت
ارشام-خب نه.
من-دارم ازدواج میکنم ولی نه با احسان با احمد.
آرشام-احمد کیه؟!
من-یه مرد معتاد ۴۰ ساله..که از دار دنیا فقط پول داره..با یک قیافه داغون و دندونایی که از زور مواد همشون سیاه شده.
ماشین و گوشه ای پارک کرد و ناباور گفت
آرشام-چی داری میگی هستی؟!
لبخند میخره ای زدم
من-تازه تو هم دعوتی..۸ روز دیگه..خونه احمد.
لبخند گیجی زد
آرشام-اصلا نمیفهمم چی میگی!!
من-وقتی بیای میفهمی..
مکثی کردم و به صورتش دقیق شدم..مطمئن بودم یک چیزی میخواد بگه.چون توی این دوره زمونه نمیشه کسی دلش برای کسی دیگه ای تنگ بشه و کاری نداشته باشه باهاش.
من-ارشام چی میخوای بگی؟!قشنگ حرفتو بزن..من الان دیگه انقدر بدبخت هستم و خودم درد دادم که حوصله بقیه رو ندارم.
نفس کلافه ای کشید و گفت
ارشام-هستی میخوام یه چیزی بگم ولی میترسم جیغ و داد کنی.
چشمامو گرد کردم
من-چرا جیغ و داد کنم؟!
با دودلی نگام کرد و گفت
آرشام-هستی من میخوام ازدواج کنم...میخوام برام بری خواستگاری.
نفس تو سینم حبس شد..چرا مردا انقدر عوضی بودن؟!..با حیرت گفتم
من-آرشام تو تازه یک سالم نیست که یک دخترو به خاک سیاه نشوندی میخوای بری زن بگیری؟!
ارشام-خب تو بزار من بگم کیو میخوام برام بری خواستگاری.
بی اعصاب گفتم
من-کیو؟!!!
چشماشو بست و گفت
ارشام-من سپیده رو میخوام هستی.
اول با شوک نگاش میکردم ولی کم کم پوزخندی روی لبم نقش بست
من-فکر کردی با خر طرفی آرشام؟!زدی اون دخترو بدبدخت کردی..مطلقه اش کردی بعد الان بعد ۲ ماه بری بگی من میخوام دوباره باهاش ازدواج کنم؟!بقیه رو خر فرض کردی؟!
مکثی کردم و با حرص ادامه دادم
من-خیلی احمقی ارشام حالا به فرض منم یک تخته ام کم باشه پاشم بیام.به نطر تو خالت و سپیده با اون گندی که زدی دوباره قبول میکنن.؟!
همونطور که دستگیره درو پایین کشیدم و از ماشین پیاده میشدم گفتم
من-واقعا خیلی سرخوشی آرشام.
بدون توجه به شلوار قرمز داغونم شروع کردم کنار خیابون به سمت خونه رفتن..ماشین ارشام کنارم شروع به حرکت کرد و پنجره سمت منو اورد پایین.
ارشام-کدوم گوری داری میری دختر؟!بشین تو ماشین بابااا با اون تیپ باکلاست.
چشم غره ای بهش رفتم
من-تیپ من هرچی که هست از تیپ جلف و دخترونه تو بهتره..
نمیدونم چرا از این حرصم گرفته بود که من این همه اید برای زندگیم زجه بزنم ولی این ارشام خان انقدر بیکاره که هر وقت دلش میخواد زن میگیره و طلاق میده.
آرشام-هستی خواهش میکنم بیا برو خواستگاری.
با عصبانیت رفتم نزدیک ماشین و دم شیشه واستادم
من-غلط کردی طلاق دادی..میخواستی ندی..
ارشام-هستی من دوسش دارم.
من-ااِاِ..نه بابااا..اون موقع که هرچی گریه میکرد دلت نمیسوخت براش.
پشیمون نگام کرد.
ارشام-حالا تو بیا تو ماشین.
بی حوصله دوباره سوار ماشین شدم و درو بستم.
http://eitaa.com/cognizable_wan