eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹آثار نماز🔹 💢علّامه آیةالله حسن زاده آملی : 🍃نمازگزار با آفريدگارش گفتگو مى كند، و جسته جسته بدانجا مى رسد كه هميشه و همواره خودش را در پيشگاه او مى بيند، و هيچگاه خودش را فراموش نمى كند، و پيوسته كشيک خويش مى كشد تا درست گفتار و نيكو كردار و پاكيزه رفتار باشد منبع : «هزار و یک کلمه» ج 2 ص 378 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 قهر کردن، مهلکی‌ است که روابط همسران را به شدّت سرد می‌کند. و توصیه می‌شود سریع پیش قدم شوید و نگذارید فضای زندگی مسموم شود. 💠 یکی از سوالات زیاد زن و شوهرها این است که اگر همسرم قهر کرد چگونه پیش‌قدم شوم و با چه شیوه‌ای قهر او را تبدیل به کنم. 💠 فرمولهای زیادی برای این کار‌ وجود دارد اما یکی‌ از راههای پیشنهادی این است که شما باید با یک رفتار یا گفتاری و جذاب که باب میل همسرتان است او را بخندانید. البته دقت کنید شرایط این کار وجود داشته باشد. 💠 در این کار حتما همسرتان را در نظر بگیرید و با توجه به قلق او، کاری کنید که او بخندد حتی گاهی با قلقک کردن همسر می‌توانید او را بخندانید و فضای را برای او آماده کنید. 💠 زمان را از دست ندهید چرا که در فضای قهر، حجم ناراحتی را بیشتر کرده، تبدیل به می‌شود و راه برگشت را برای فرد سخت می‌کند. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹مزاج و درمان بیماریها🌹 بر اساس طب سنتي ايراني، هر فرد از بدو تولد با يک مزاج ذاتي متولد مي‌شه. اما اين مزاج ذاتي در طول زندگي کم کم مي‌تونه تحت تاثير شرايط محيطي و سبک زندگي، دچار تغييراتي بشه. اين تغيير و تبديل مزاج اگر به صورت بيمارگونه اي رخ بده مي‌تونه منجر به بروز بيماريها و مشکلات مختلف بشه. لذا وظيفه پزشک در طب سنتي، شناخت مزاج ذاتي افراد و تشخيص تغييرات رخ داده درمزاج هست. پزشک بوسيله اين شناخت دقيق مي‌تونه تدبير و درمان مناسب رو براي هر فرد تجويز کنه.  براي تشخيص مزاج ذاتي، علائم و حالات انسان در سه دوره هفت ساله اول، دوم و سوم زندگي توسط پزشک مورد بررسي قرار مي‌گيره. البته هفت سال اول زندگي براي تعيين مزاج ذاتي بهتر از بقيه است.  انواع مزاج  حالا اصلا مزاج چي هست؟ و چه انواعي داره؟  مزاج، بيان کننده حالات و چگونگي عملکرد بدن مي باشد. و از ديدگاه فلسفي، کيفيتي است که ماحصل کنش و واکنش بين کيفيتهاي مختلف در عناصر چهارگانه مي باشد. اين کيفيت‌ها در طب ايراني عبارتند از گرمي، سردي، تري و خشکي.   مزاجهاي مفرد شامل مزاج گرم، سرد، مرطوب و خشک هستند و مزاجهاي مرکب که از ترکيب دو کيفيت حاصل مي‌شن شامل مزاج گرم و تر، گرم و خشک، سرد و تر و سرد وخشک هستند. که مجموعا ميشه 8 نوع مزاج خارج از اعتدال.  هر وقت مي‌گيم مزاج فردي گرم است، يعني مزاج او گرم تر از اعتدال است و يا اگر بگيم مزاجش سرد و خشک است يعني مزاج او سردتر و خشک تر از اعتدال شده و همينطور در مورد ساير مزاجها.   مزاج بر اساس سن و جنسيت  مزاج سن انسان در طول زندگي داراي چهارمرحله است:  1- سن رشد (0-30 سالگي)  2- سن جواني(30-40 سالگي)  3- سن کهولت (40-60 سالگي)  4- سن پيري (بالاي 60 سالگي)  بطورکلي مزاج کودکان و جوانان گرم و معتدل و بدن سالمندان و پيران سرد است. بدن کودکان به خاطر تدوام رشد داراي رطوبت بيشتري از حد اعتدال است. همچنين به صورت کلي، مزاج بانوان سردتر از مزاج آقايان است و داراي رطوبت بالاتري هستند. همچنين مزاج علاوه بر افراد و سنين مختلف، در اعضاي گوناگون بدن، فصول مختلف سال و داروهاي گياهي بيان شده است.  شناخت مزاج به چه دردي مي‌خوره؟  اگر بر اساس طب سنتي ايراني بخواين سبک زندگي‌تون رو تنظيم کنين يا بيماري‌تون رو درمان کنين، شناخت مزاج يکي از مهمترين پارامترها مي باشد. در طب سنتي برخلاف طب کلاسيک، تجويزهاي پزشک خيلي شخصي‌سازي شده بايد باشند. يعني دو فرد با دو بيماري ظاهرا مشابه ممکنه درمان‌هاي کاملا متفاوتي داشته باشند. علت اين تفاوت در مزاج اونهاست.  و اما بيشترين فايده شناخت مزاج، براي تنظيم سبک زندگي انسانه. براي اينکه سالم‌تر زندگي کنه، براي اينکه قوي‌تر باشه، براي اينکه کمتر مريض بشه.  به عنوان مثال آيا کم خوابي با مزاج ارتباطي داره؟ پاسخ: افرادي که مزاج خشکي دارند معمولا خواب کمتري از افراد با مزاج مرطوب دارند. پس الزاما دو خواهر و برادر در يک خانواده، نياز به خواب دقيقا يکسان ندارند. اگر تا حالا بچه هاتون رو مجبور مي‌کردين به يک اندازه بخوابند، شايد بايد تجديد نظر کنين. اين در مورد بزرگسالان هم کاملا صادقه.  از اين نوع مثالها در زندگي هر روز ما بسيار زياد وجود داره. شايد براي هر کدوم از ما و خانوادمون، صدها مورد باشه که با دونستن درست مزاج مي‌تونيم اونها رو بهبود بديم. حتي برخي از مريضي هامون رو با کمي تنظيم در خوراکي ها يا سبک زندگي‌ مي‌تونيم درمان کنيم.  و صد البته تشخيص و تجويز اين موارد بسيار پيچيده و تخصصي است. نبايدبه افراد غیر متخصص در این زمینه که دانش کافی ندارند اطمینان کنیم وگرنه قطعاً مسير رو اشتباه خواهيم رفت. 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 داستان کوتاه "پادشاه و پیرزن جاهل" روزی باز پادشاهی از قصر شاهانه فرار کرد و به خانه پیرزن فرتوتی که مشغول پختن نان بود روی آورد. پیرزن که آن باز زیبا را دید فورا پاهای حیوان را بست، بال هایش را کوتاه کرد، ناخن هایش را برید و کاه را به عنوان غذا جلوی او گذاشت. سپس شروع کرد به دلسوزی برای حیوان و گفت: ای حیوان بیچاره! تو در دست مردم ناشایست گرفتار بودی که ناخن های تو را رها کردند که تا این اندازه دراز شده است؟ مهر جاهل را چنین دان ای رفیق کژ رود جاهل همیشه در طریق پادشاه تا آخر روز در جستجوی باز خویش می گشت... تا گذارش به خانه محقر پیرزن افتاد و باز زیبا را در میان گرد و غبار و دود مشاهده کرد. با دیدن این منظره شروع به ناله و گریستن کرد و گفت: این است سزای مثل تو حیوانی که از قصر پادشاهی به خانه محقر پیرزنی فرار کند. هست دنیا جاهل و جاهل پرست عاقل آن باشد که زین جاهل بِرَست 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 285 مخصوصا طراحی برای کارت ویزیت. قبلا که خوب این کار را می کرد. کمی تمرین می کرد باز هم عین قبل می شد. خرج دانشگاهش را از قبلا از همین راه در می آورد. پولاد گرافیک را یادش داد. از کامپیوتر داغانی که پولاد داشت هم استفاده می کرد. چون بیشتر وقتش را درون خانه ی پولاد می گذراند. یک فنجان چای ریخت. چندتا گل محمدی هم درونش انداخت. عطرش را دوست داشت. گوشیش را برداشت و شماره ی پژمان را گرفت. کامل بوق خورد و جواب نداد. متعجب با خودش گفت: یعنی چی؟ دوباره زنگ زد. باز هم جواب نداد. دیگر زنگ نزد. یا کار داشت یا به عمد جواب نمی داد. پس او هم زنگ نمی زد. چایش را کمی مزمزه کرد. کمی خسته بود. به اتاقش رفت. پتوی نازکی برداشت. به سمت بخاری آمد. چایش را کامل خورد. بالش گذاشت و کنار بخاری دراز کشید. دلش می خواست فقط بخوابد. همین هم شد. بدون اینکه بداند چقدر طول کشید خوابش برد. خاله سلیم که حمام بود در حالی که حوله ی کلاهی را روی سرش تنظیم می کرد بیرون آمد. از دیدن آیسودا با حسرت نگاهش کرد. چه می شد دخترش بود. از پوست و گوشت خودش. ناراضی نبود. دختر خواهر شوهرش بود. خیلی دوستش داشت. ولی داغ اینکه هرگز بچه دار نشدند به دلش ماند. جلو رفت. پتو را تا شانه اش بالا کشید. باز هم خوب بود که حاج رضا پیدایش کرد. از بودنش درون خانه احساس خوبی داشت. انگار به این خانه انگیزه بخشیده باشد. به همین خوبی! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 286 -کی قراره باهاش حرف بزنین؟ حاج رضا ساکت تسبیحش را می انداخت. -داره دیر میشه. -می دونم. -پس این دست دست کردن ها برای چیه؟ نمی دانست. حس می کرد آیسودا را از خانه اش فراری می دهد. نمی خواست دوباره فرار کند. فعلا که یک سرپناه داشت. مهم نبود که حاج رضا دایی باشد یا یک پیرمرد غریبه. نفس تندی کشید. -خودم بهش بگم؟ سرش را بلند کرد. به تلخی نگاهش کرد. -وظیفه ی تو نیست. -می دونم ولی به گردن می گیرم. از مسر بودن پژمان در تعجب بود. -چی می خوای؟ -من هیچی، ولی اون دختر یه خانواده می خواد. -چه تفاوتی میکنه بدونه پسرخاله شی یا یه غریبه؟ -دیگه ازم فرار نمی کنه. -پس نقل خودته. چرا حاج رضا نمی فهمید؟ -نه نقل آیسوداست، تنهایی اش، معذب بودنش تو خونه ای که فکر می کنه غریبه اس. -چیزی گفته؟ -باید بگه؟ نگفته مشخصه. آه پر دردی کشید. -خودم حلش می کنم. -امیدوارم، اگه حل بشه. نفس عمیقی کشید. بوی خاک و تسبیح و مهر به شامه اش پیچید. شیشه های سبز رنگ مسجد با نور آفتاب می درخشیدند. روی قالی ها نور سبز پخش شده بود. هنوز مسجد شلوغ نشده بود. بعضی ها نمازهای مستحبی می خواندند. چندتا جوان هم دورهمی قرآن تلاوت می کردند. از جایش بلند شد. -کجا؟ -کار دارم. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
پارت 287 باز هم حرف هایشان به نتیجه نرسید. اصلا معلوم نبود کی قرار است به نتیجه برسد؟ دست روی بازوی حاج رضا گذاشت. -با اجازه تون. -خدا به همراهت. تشکری کرد و از مسجد بیرون آمد. اتفاقی همان جوانک بادکنکی را دید. عضلات پر داشت. انگار که سالها روی بدنش کار کرده باشد. بدون اینکه تنه بزند راهش را کشید و رفت. شاید خودش بلاخره باید همه چیز را بگوید. حتیاینکه چطور از خانه ی حاج رضا سر درآورد. به سمت خانه می رفت که دیدش! مانتوی جدیدی که با خودش خریده بود را به تن داشت. صورتش آرایش داشت. اما بیشتر لب هایش به چشم می آورد. مویش را بافته روی سمت چپ شانه اش انداخته بود. چهره اش سخت بود. بدون کوچکترین لبخند . قدم هایش را درشت برداشت تا به او برسد. پشت سرش ناگهان گفت: کجا؟ آیسودا عین برق گرفته ها به سمتش برگشت. چشمانش سرمه کشیده بود. جوری سیاهی چشمش را به رخ می کشید انگار یک گرگ می خواهد پاچه بگیرد. -ترسیدم. -کجا میری؟ -بیرون. -اینجام بیرونه. پشت چشمی نازک کرد و گفت: تو وکیل وصی منی آخه؟ -نشد دیگه. پوفی کشید و گفت: داشتم می رفت چند فروشگاه سر بزنم. -واسه چی؟ -لب تاب. ابروی پژمان بالا پرید. -سر ظهره دیگه. -هنوز دیر نشده. -بیا می رسونمت. -تنهایی هم می تونم برم. -می دونم. سوییچ را از جیبش درآورد. رو به ماشینی که درست پشت سر آیسودا بود گرفت و دزدگیر را زد. -بیا سوار شو. یکی به دو نکرد. فقط سوار شد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 288 بیرون رفتن با این مرد گاهی هم دلچسب می شد. وقتی ولخرجی می کرد. برای رفتارهای مثلا سبک سرانه اش چشم غره می رفت. برایش شاخه شانه می کشید. گاهی همه چیزش قشنگ می شد. -لب تاب واسه چی می خوای؟ ماشین حرکت کرد. -دوس دارم داشته باشم. -مطمئنم پشتش یه فکر داری. -هیچی نیست. -مشخص میشه. امان از دست این تیز بودن های افراطیش. نمی توانست از دستش هیچ کاری بکند. -یه جا سراغ دارم، میریم همون جا! مخالفتی نکرد. اصلا چه بهتر! -باشه. پژمان زیر چشمی نگاهش کرد. چه عجب یک بار مخالفتی نکرد. همیشه سرتق بود و یکدنده. مانده بود چطور چهارسال کنار خودش نگه اش داشت. مرد بد قصه ی آیسودا مطمئنا او بود. -دیگه نمیری خیریه؟ -فعلا نه! -چرا؟! -می خوام یه کار دیگه پیدا کنم.... فورا هم ادامه داد: می دونم گفتی لازم ندارم ولی به نظر من برای استقلالم لازمه. پژمان حرفی نزد. بگذارد هر کاری دوست دارد انجام بدهد. اصلا برود همه کارهایی که قبلا نمی توانست انجام بدهد.. کارهایی که آرزویشان را داشت... کارهایی که از پسشان بر می آمد. بعدش نوبت می رسید به خلوتش... آن وقت شاید گوشه ی ذهنش که خالی شد پژمان پررنگ شود. -من چیزی نگفتم. -چرا اونشب گفتی. -الان چیزی نگفتم. -واقعا چرا؟ پژمان فقط لبخند زد. -عجیبه! -هر کاری که راضیت می کنه انجام بده. این روی پژمان واقعا عجیب بود. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
⚛جنگل آمازون یکی از مخوفترین، پهناورترین وزیباترین مکانهای جهان است که بطور تقریبی ۱۲۹۴ نوع پرنده ۳۷۸ نوع دوزیست و ۳ هزار ماهی دارد و جزو عجایب هفتگانه جهان بشمار میرود. 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چن روز اومده ایران حالا برگشته به کشورش فرانسه ببین چی سوغات برده😂😂😂 ⚛ 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به ما میگن شما عقده ایی هستین چون آزادی جنسی ندارین اما من میگم عقده ایی اونیه که دنبال هرچیزی میره ونمیتونه خودشو کنترل کنه. #پشتیبان_من #آزادی #حقوق_زنان #نه_به_حجاب_اجباری #چهارشنبه_سفید #تجاوز
🌺🌺 🌷برخی از سر غرور کار در خانه انجام نمی دهند . 🌷برخی مردان دیگه از سر در خانه کار انجام نمی دهند . 🌷برخی مردان بخاطر غلط مانند : مرد نباید در خونه کار کنه ، خوبیت نداره ، مرد باید سنگین باشه ، کار در خانه انجام نمی دهند . 🌷برخی مردان از اینکه در خانواده و فامیل به آنها انگ و برچسب بچسبانند ، می ترسند ، به عنوان نمونه به او بگویند تو زن ذلیل هستی ، کار در خانه انجام نمی دهند . 🌷برخی مردان نظرشان این است که اگر کمک خانم کردی ، خانم و می شود و دیگر خودش کارهای خانه را انجام نمی دهد . 🌷در صورتی اینطوری نیست ، کار مرد باعث دلگرمی بیشتر زن به زندگی می شود و و ایشون به زندگی بالاتر می رود . 👇👇👇 🍃💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 داستان کوتاه مردی "سر دسته سارقان" بود و از روستاها و ڪاروان‌ها "دزدی" مے‌ڪرد. اسب زردی را دزدیده و نزد او آوردند. سردسته سارقان، دستی بر گردن اسب ڪشید و "رد طنابے" در آن یافت و دید در زیر گلوی او "دعایے" نوشته و به چرمے بسته‌اند. دستور داد؛ "این اسب را از هر ڪجا دزدیده‌اید ببرید و سر جایش بگذارید." سارق گفت: ای رییس اگر "دزدی بد است" بگو "ترڪش ڪنیم" و اگر این اسب بد است بگو پسش بدهیم. رییس گفت: ای احمق، صاحب این اسب "اعتقادی" به این دعا داشته ڪه گردن اسبش آویختہ تا دزد آن را نبرد. "اگر ما این اسب را بدزدیم، صاحب اسب بر دین بدبین مے‌شود." * دزدِ مال مردم هستیم نہ اعتقادات مردم.*👌 👇👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
از "صاعقه" آموختم که تفاهم نداشتن ،زیاد هم بد نیست ابرهایی که بارهای همسان دارند؛ بانیِ آسمان هایِ صاف و آفتابی ، و ابرهایی که بارهای ناهمسان دارند؛ بانیِ زیباترین صاعقه ها و باران اند . یاد گرفته ام برای دوست داشتنِ آدم ها ، دنبال وجه اشتراکم با آنها نگردم آنهایی که مثل من فکر می کنند؛ روزهای آفتابیِ زندگی ام را می سازند و آنهایی که مثل من فکر نمی کنند؛ فصل جدیدی از حیات فکری ام را رقم می زنند صاعقه ها، با تمامِ خطراتی که دارند؛ بانیِ برترین حالتِ تحول و زایش اند باید با تناقضاتِ درونی و بیرونی کنار آمد، باید تفاوت ها را پذیرفت ، که زمین برای زنده بودنش؛ هم باران می خواهد، هم آفتاب ! 👇👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 289 این خودِ خود پژمان بود؟ -خودتی؟ -فقط دارم سعی می کنم بفهمم از این دنیا چی می خوای؟ -ممنونم. "نباید مرد باشی... مرد بودن سخت است... می دانی چقدر سخت است دست های زنی را بگیری و از چشمانش تعریف کنی؟ از دستپختش... از لبخندهای جذابش... از هیچ کدامشان خبر نداری. وگرنه با ناز نمی خندیدی. هی سرخ و زرد نمی پوشیدی... با اداهایت چشم نمیچرخاندی که اولین گردوی سال را برایت بچینم. مرد بودن اندازه ی زنانگی تو سخت است." رسیده به فروشگاهی که پژمان حرفش را زده بود، چندین بار خیابان را بالا و پایین کردند تا بلاخره جای پارک پیدا کرد. با هم پیاده شدند. خیابان ها هنوز شلوغ بود. انگار مرد کار و زندگی نداشتند دم به دقیقه درون خیابان ها می چرخیدند. وارد فروشگاه شدند. همه چیز در هاله ای از رنگ سیاه و سفید بود. اصلا از دکور مثلا مدرنشان خوشش نیامد. کج سلیقه ها! -چه مارکی می خوای؟ شانه بالا انداخت. -نمی دونم. پژمان یکراست به سمت فروشنده ی اصلی رفت. 6 ماه پیش یک لب تاب جدید از همین جا خرید. لب تاب خوبی بود. حداقل اینکه پژمان حسابی راضی بود. -سلام. فروشنده نشناختش. -سلام، بفرمایید. -یه لب تاب مارک اپل می خوام و... همه ی مشخصات لب تاب خودش را داد. فقط در آخر اضافه کرد: با رنگ صورتی. لبخندی دلنشین روی لب آیسودا نشست. این مرد محشر بود. حتی رنگش را هم به سلیقه ی او گذاشت. ناخودآگاه دست پژمان را گرفت. پژمان برگشت و نگاهش کرد. آیسودا لب زد: ممنونم. پژمان جوابش را نداد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 290 فقط دستش را فشرد. این هم نوعی جواب داد بود دیگر. -یکم طول می کشه، اگه کار دیگه ای دارین برین انجام بدین تا من برنامه هاشو نصب کنم. پژمان که اهل کافه و این جنگولک بازی ها نبود. فوقش یا می رفتند رستوران یا یک فست فودی. -دقیقا چقدر طول می کشه؟ -یه دوساعت. -باشه پس حدود ساعت دو برمی گردیم. کارتش را درآورد که آیسودا گفت: لطفا از کارت خودم. جلوی یک مرد که دست در جیب نمی کنند. ولی این بار حس کرد احساس آیسودا را زیر پا می گذارد. -بده! خوشحالی زیر پوست آیسودا چرخید. کارت را از کیفش درآورد و به دستش داد. این هم کارت خودش بود. موجودیش آنقدر بود که بتواند ده تا لب تاب بخرد. بیعانه را پرداخت کرد با یک رسید از مغازه بیرون زدند. -خبر دادی که بیرونی؟ -خبر دادم. -پس بریم یه جا ناهار بخوریم. کارت آیسودا را تحویلش داد. آیسودا کارت را درون کیفش گذاشت. برای ناهار هم مخالفتی نکرد. این اطراف رستورانی نمی شناخت. قاعدتا آیسودا هم نمی شناخت. فقط باید پرس و جو می کردند. خود پژمان پرس و جو کرد. آدرس رستورانی را گرفت و با هم سمت ماشین رفتند. هوا حسابی سرد شده بود. ابرها کل آسمان را پوشانده بودند. انگار قصد بارش داشت. چقدر به سرعت هوا عوض شد. خورشید جان می کند ابرها را کنار بزند و قد و هیکلش را نشان بدهد. ولی فایده ای نداشت. ابرها قدرتمندتر بودند. سوار ماشین شدند. پژمان فورا بخاری را روشن کرد. سابقه نداشت بهمن ماه این همه سرد شود. آیسودا تند تند دستانش را بهم می مالید. پژمان با لبخند نگاهش کرد. همیشه باید جوری دوست داشتنی بودنش را به رخ بکشد. اصلا اگر این کارهای بامزه را انجام ندهد که آیسودا نمی شود. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
پدربزرگم نصفه شب قلبش درد گرفت بردیمش بیمارستان، پرستاره ميپرسه سكته كرده ؟ گفتم: نه، دیدیم خوابه، یواشكی آوردیمش ختنه اش كنیم😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
عاقد روز عقد رو به داماد می کنه و میگه همسرت حق طلاق میخواد، نظرت چیه؟؟ داماد میگه: من به همسرم هم حق طلاق میدم، هم مهریه‌ی بالا میدم، هم شیربها میدم، هم جهاز کامل میدم و هم هزاران جوایز نقدیِ دیگر. فقط در عوضش حق تیر میخوام😂 مد نشه صلوات😬 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
"عمق رابطه‌ها را بسنجیم!!!" 🔹‍ وارد استخر كه می‌خوای بشی، معمولا نوک پات رو داخل آب ميزنی تا شرايط رو بسنجی. بعد آروم آروم نرده‌ها رو می‌گيری و وارد ميشی تا بدنت خودش رو با دمای آب وفق بده... 🔸 بعضی‌ها اما لباس رو كه درآوردند، شيرجه می‌زنند داخلش، حتی عمق آب رو نمی‌سنجند كه مبادا ضربه مغزی نشوند! 🔹 حكايت وارد رابطه شدن‌های امروزی می‌مونه! اول سرد و گرمش رو بچش، عمقش رو نگاه كن، بعد شروع كن به شنا كردن. خيلی از خفه شدن‌ها، بخاطر نسنجيدنِ همين عمقِ رابطه‌هاست!!! 🌷☘❤️🌸🌹🌸❤️☘🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 291 -الان گرم میشی. -ممنونم. ماشین روشن شد و حرکت کرد. -گاهی خیلی خوبی! -مطمئنی فقط گاهی؟ نه راستش! همیشه خوب بود. منتها وقتی خوبی هایش با اجبار قاتی می شد آب روغن قاتی می کرد. کله اش سوت می زد برای دعوا کردن و جار و جنجال! چهارسال زندانی بود کم نبود. زندانی بودن حتما به معنای اینکه پشت میله ها باشی که نیست. همین که عملا خیلی از کارها را نمی توانست انجام بدهد. با آدم هایی که از ترس پژمان یا با میل او قطع رابطه کرده بود. این ها می شد زندانی بودن. وگرنه درون عمارتش خانم خانه بود. نه آشپزی می کرد نه هیچ کار دیگری... گاهی می رفت اصطبل. اسب های پژمان را نگاه می کرد. از ارتفاع آن هم از نوع متحرکش شدیدا می ترسید. گاهی هم می رفت باغات میوه. عین یک دختر محلی میوه می چید. لباس های گل گلی تابستانه می پوشید. با یک کلاه حصیری که همیشه از سرش بزرگتر بود. گاهی یادش می رفت که زندانی است. شادمانه درون باغ می چرخید. هر میوه ای هوس می کرد را می چید. امان از روزی که یک زخم کوچک روی دست و پایش بیفتد. سرزنش های پژمان که تمامی نداشت. ولی برایش پانسمان می کرد. آنقدر به او می رسید تا بلاخره خوب شود. -شاید از گاهی بیشتر! -خوش به انصافت. آیسودا لبخندش را خورد. -آدرسِ کجارو گرفتی؟ -نزدیکه. واقعا هم نزدیک بود. چهارراه را که رد کردند مقابل رستوران بزرگی ایستادند. نمای بیرونش که حسابی شیک بود. با آیسودا پیاده شدند و رفتند. نمای داخل از بیرون هم شیک تر بود. ترکیبی از رنگ بنفش و طلایی! با موزیک زنده. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 292 هیچ وقت با پولاد این جاها نیامده بود. دوتا دانشجوی بی پول چیزی نداشتند که بخواهند این جاها خرج کنند. پژمان خیلی جنتلمن صندلی را برایش عقب کشید. آیسودا نشست و تشکر کرد. خودش هم روبروی آیسودا نشست. منو را به سمت آیسودا گرفت. آیسودا غرق در نواختن سنتور بود. صدای دلنشینی داشت. -دختر... به سمت پژمان برگشت. منو را گرفت و نگاه کرد. -زرشک پلو با مرغ. -خوبه! چند دقیقه بعد گارسون با پاپیون بنفش رنگش به سمتشان آمد. -در خدمتم. -دو پرس زرشک پلو و مرغ. -مخلفات؟ -سالاد و نوشابه. -سوپ سفارش نمی دین؟ -نه ممنون. گارسون تند یادداشت کرد و رفت. -اینجا خیلی قشنگه. -بخاطر ترکیب رنگشه. -محشره. پژمان با دقت نگاهش کرد. مویرگ های زیر پوستش وقتی هیجان زده می شد بیشتر به چشم می آمد. با ذوق به اطرافش نگاه می کرد. چقدر پشیمان بود که این صحنه ها را با زندانی کردنش از دست داد. لحظه به لحظه ی طی شدن با این دختر نوبر بود. با لبخند دندان نمایی به سمت پژمان برگشت. -به چی زل زدی؟ پژمان رک گفت: به تو. سر گونه هایش فورا رنگ گرفت. -معذبم نکن. -یه سوال پرسیدی جوابتو دادم. -دیگه نمی پرسم. خجالت کشیدنش هم قشنگ بود. عین گلبرگ که شبنم رویش بنشیند. ده دقیقه بعد غذا را آوردند. آیسودا زیر نگاه پژمان به زور نیمی از غذایش را خورد. ولی نوشابه اش را ته نوشید که غذا پایین برود. پژمان هزینه ی غذا را درون دفترچه ی منو گذاشت و بلند شد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
بچه‌ها بگردید یه #رفیق_خدایی پیدا کنید؛ یه دوست پیدا کنید که وسط میدون مینِ گناه، دستمون رو بگیره. 👇👇👇👇👇 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🔥 #حجاب_در_آخرالزمان❗️ 💠امام علی (ع) فرمودند : 🍁در آخر الزمان که بدترین دوران است ؛ جمعی از زنان پوشیده اند در حالیکه برهنه اند ( لباس دارند اما آنقدر نازک و کوتاه است که گویی هنوز برهنه اند..) 💄و از خانه با آرایش بیرون می‌آیند، اینها از دین خارج شده اند، و در فتنه ها وارد شده اند و به سوی شهوات میل دارند .. ⚠️و به سوی لذات خوارکننده شتاب میکنند و حرام ها را حلال می‌دانند و (اگر توبه نکنند ) در دوزخ به عذاب ابدی گرفتار می‌شوند .. 📚وسائل‌الشیعه جلد14ص10 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
مواظب باش دارن میبیننت 😂😂😂😂😂 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایااا ایشونو شفا نده تا ملت کمی شاد بمونن😂😂😂😂😂 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
پارت 293 آیسودا هم متعاقبش بلند شد. کمی اطراف رستوران پیاده روی کردند. نزدیک ساعت دو بود که به فروشگاه رفتند. لب تاب آماده بود با دوسال گارانتی. همان چیزی که پژمان می خواست. خودش هم امتحانش کرد. مابقی پول را کارت کشید و همراه با آیسودا بیرون رفتند. شادی قشنگی درون چشمانش آیسودا می درخشید. مطمئن بود بیخودی این لب تاب را نخریده. نم که پس نمی داد. حدود ساعت سه بود که به خانه برگشتند. آیسودا از او تشکر کرد و به خانه برگشت. می دانست باید بابت خرید لب تاب یک توضیح مختصر بدهد. خاله سلیم خواب بود. عادت داشت چرت روزانه بزند. بی سروصدا وارد اتاقش شد. لب تاب را روی زمین گذاشت و لباسش را عوض کرد. خودش هم خسته بود. باید کمی می خوابید. بالشش را روی زمین گذاشت و دراز کشید. فکرش مدام حول وهوش پژمان می چرخید. مطمئن بود جذبش شده. کم کم داشت تسخیرش می کرد. طاق باز خوابید. مردانگی کردن هایش را دوست داشت. حتی وقتی سعی می کرد ناراحتش نکند و از کارت خودش پول لب تاب را داد. قبلا موجودی حساب گرفته بود. آنقدر پول درون کارت بود که بتواند ده تا از این لب تاب ها را بخرد. با این حال باز هم به او احترام گذاشت. واقعا ممنونش بود. مرد خوب لازم نیست چیزی را ثابت کند. همین که باشد... دست هایت را بگیرد... انگار عشق جان گرفته. پژمان مرد خوب بود. ثابت کرده بود که خوب است. ولی او هنوز نمی توانست تصمیم درست و حسابی بگیرد. پولاد ضربه ی بدی به روحش زد. مردی که فکر می کرد حمایتش می کند... جلوی چشمش خیانت کرد. شاید پژمان هم همین می شد. هرچند که پژمان هر کاری می کرد الا خیانت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 294 -بفرمایید. پاکت در بسته را نادر به سمتش گرفت. -چیه؟ -لیست دوستای خانم. با کنجکاوی نامه را گرفت. اصلا برایش مهم نبود که از کجا گیر آورده. همین که الان دوستانش مقابلش بودند کافی بود. سر پاکت را باز کرد که گوشیش زنگ خورد. بر خرمگس معرکه لعنت! گوشیش را برداشت تا خواب بدهد. این وقت شب چه می خواستند؟ -بله؟ -آقا؟ صدای یکی از خدمتکارانش بود. از ترس صدایش کمی برآشفته شد. -چی شده؟ -آقا عمارت آتیش گرفته. پاکت روی پایش بود. از بس باعجله بلند شد پاکت زیر صندلی افتاد. -چطوری؟ -اتصالی برق بوده آقا، خودتونو برسونید. -زنگ زدین آتیش نشانی؟ -بله آقا، تو راهن. -الان حرکت می کنم. تماس را قطع کرد. -باید بریم عمارت. نادر متعجب پرسید: چیزی شده؟ -برو ماشینو ببر بیرون از خونه. خودش هم به سمت اتاق دوید. پالتویش را برداشت و تن زد. بدون اینکه حتی حواسش باشد زیر شلواریش را عوض کند. نادر هم سویچ را از روی میز چنگ زد و بیرون دوید. تا پژمان برسد ماشین را بیرون برد. پژمان همه ی چراغ ها را خاموش کرد. درها را پشت سرش قفل کرد و بیرون دوید. کنار نادر نشست و گفت: فقط با سرعت برو. نادر فقط اطاعت کرد. -چی شده آقا؟ -عمارت آتیش گرفته. نادر چشمانش درشت شد. از این سهل انگاری ها نداشتند. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
از حکیمی پرسیدند: معنی زن چیست؟ با تبّسم گفت: لوحی از شیشه است که شفّاف بوده و باطنش را می توانی ببینی، اگر با مدارا او را لمس کنی درخشش افزون می شود و صورت خود را در آن مى بینی اما اگر روزی آن را شکستی جمع کردن شکسته هایش بر تو سخت مى شود اگر احیاناً جمعش کردی که بچسبانی بین شکسته هایش فاصله می افتد و هر موقع دست به محل شکستگی بکشی دستت زخمی میشود ، زن اینچنین است پس آن را نشکن ...👌 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 295 این بار پژمان بد مجازاتشان می کرد. مسیر طولانی نبود. ولی آنقدرها هم نزدیک نبود. تازه قسمت خاکیش هم بماند. با این حال از مسیرهایی رفت که نزدیکتر است. باید هر طور شده می رسیدند. فقط خدا کند آتش نشانی زود برسد. این عمارت یادگار پدر و مادرش بود. بلاخره بعد از یک ساعت رانندگی رسیدند. شعله های آتش و دود از همه دم در هم مشخص بود. ولی خوبیش این بود که ماشین آتش نشانی زود رسیده بود. از ماشین پایین پرید. در باز بود. ا دو خودش را به عمارت رساند. ولی نزدیک نشد. آنطور که مشخص بود نیمی از عمارت در آتش بودی. نیمی که به انبار و آشپزخانه و گوشه ای از سالن پذیرای بود. خدا کند آتش به بقیه سرایت نکند. ماموران آتش نشانی تند در حال خاموش کردن بود. خاله بلقیس که ترسیده یه گوشه کز کرده بود با دیدن پژمان به سمت دوید. -اومدی آقا؟ پژمان فورا پرسید: چی شد؟ -نمی دونم آقا، ما تو آشپزخونه بودیم برقا چند دقیقه رفت، همین که وصل شد صدا یه جرقه اومد اما نفهمیدیم از کجاس، گفتیم حتما خرافاتی شدیم، مشغول کار شدیم، نگو همین چرقه داره میشه آتیش و می افته به جون خونه. دستش مشت شد. باز هم یک بی تدبیری دیگر. این عمارت ارثیه ی پدرش بود. بی نهایت دوستش داشت. تمام خاطرات خوبش در این عمارت بود. بعد از حدود یک ساعت و نیم تلاش ماموران آتش نشانی شعله ها خاموش شد. ماموران برای چکاب دوباره داخل عمارت شدند. باز هم روی جاهایی که فکر می کردند شاید دوباره شعله بکشد آب ریختند. کار که تمام شد پژمان قدرشناسانه تشکر کرد. با رفتن مامورین، پژمان وارد عمارت شد. آشپزخانه نابود شده بود. همینطور انبار و تمام خرده ریزهایی که درونش بود. نیمی از سالن بر باد رفته بود. راه پله هم همینطور. دوباره باید بازسازی می شد. دستی به پیشانیش کشید. باید کارگرها را چند روزی مرخص می کرد. دنبال چندتا بنای خوب می گشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 296 اینجا باید عین روز اولش می شد. کمی با فاصله از سوختگی ایستاد. دستانش را درون جیب شلوارش فرو برد. چیزی که می دید عین خراب شدن یک رویا بود. از کابوس زشت تر! دو تا چین بزرگ روی پیشانیش افتاد. منظره ی به شدت دلگیری بود. آفتاب طلوع کرده بود. همه جا آب و گرده های سیاه به راه بود. غم بزرگی روی دلش نشست. حتی طلوع آفتاب روی عمارت هم چیزی را قشنگ نمی کرد. دل کند و بیرون آمد. دلش می خواست تک تک کارگرهای خانه اش را مجازات کند. اما حادثه که خبر نمی دهد. بندگان خدا چه تقصیری داشتند؟ باز هم خدا را شکر که زود از عمارت بیرون آمدند و اتفاقی برایشان نیفتاد. جان یک انسان باارزش تر یک ساختمان است. مشاورش که تمام مدت همراهیش کرده بود را به همراه نادر صدا زد. روبرویش که ایستادند گفت: ببینین چی میگم، این عمارت باید دوباره عین روز اولش بشه، با همون نوع کچ بری ها و موادی که استفاده شده، مجبورم برگردم شهر، پس دنبال استادکار خوب بگردین، باید همه چیز رو عین روز اولش در بیارن، خودمم سعی می کنم عصرا سر بزنم. هر دو چشم گفتند. -بین خودتون تقسیم کار کنین. برگشت. دوباره به عمارت نگاه کرد. دلش عین عصر یک جمعه ی پاییزی بود. نگاهش را گرفت. -نادر بالا سر کارگرا باش. -چشم آقا. -کم کاری نبینم. -چشم آقا. با قدم های درشت به سمت ماشینش قدم برداشت. تمام جانش داشت می سوخت. سوییچ را که از نادر از قبل گرفته بود از جیبش در آورد. سوار ماشین شد و بدون معطلی حرکت کرد. تمام شب را نخوابیده بود. فقط ایستاده بود و به شعله ها که چطور در حال بلعیدن عمارت دوست داشتنی اش بودند نگاه می کرد. اصلا درون آینه نگاه نکرد که خودش را ببیند. مطمئنا چشمانش کاسه ی خون بود. کمبود خواب از او یک جانی می ساخت. باید به محض اینکه به خانه می رسید می خوابید. مسیر را با سرعت طی کرد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
#امیرمومنان علی علیه السلام : 🍀بدانيد كه اين پوست نازك تحمل آتش را ندارد، پس به خودتان رحم كنيد، شما در مصيبتهاى دنيا آزمايش كرده ايد كه وقتى خارى به بدن يكى از شما مى رود و يا به زمين مى خورد و خونى مى شود و يا شن هاى داغ پايش را مى سوزاند چگونه بيتابى مى كند؟! پس، چگونه خواهد بود اگر ميان دو لايه از آتش قرار گيرد و هم بسترش سنگ و همدمش شيطان باشد؟! 📚نهج البلاغه(صبحی صالح) ص 267 ، خطبه 183 انتشار با ذکر صلوات جایز است 🔰 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری آیت الله مجتهدی ره: 🔷 آثار و برکات باور نکردنی ... ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قورباقه سه سر تا حالا دیده ای #کلیپ_تصویری ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کمی لبخند مراقبان امتحانات وااااای چقدر دقتشون بالاس #کلیپ_تصویری ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
💢 آیا می دانید اگر شب ها قبل از خواب عسل بخوریم چه اتفاقی در بدن مان می افتد ؟ ⇠ درمان سرفه ⇠ کمک به خواب راحت شبانه ⇠ کمک به کاهش فشار خون ⇠ کاهش تری گلیسیرید های خون ⇠ تقویت سیستم ایمنی بدن ⇠ افزایش سرعت چربی سوزی ⇠ جلوگیری از افسردگی 🔸‌عسل حاوی ماده ای به نام پلی فنول است ؛ یک ماده شیمیایی ارگانیک که با مقابله با تنش اکسیداتیو سلول های مغزی ، به جنگ افسردگی می رود. 💠 http://eitaa.com/cognizable_wan
یک روزهایی را باید اختصاص داد به بی خیالی ! نه به دغدغه ای فکر کرد ، نه غصه ای خورد ، نه نگرانِ چیزی بود ... یک روزهایی را باید از تویِ تقویمِ دنیا بیرون کشید و برایِ خود کرد . از من می شنوید ، گاهی اوقات ، خودتان را بردارید و بزنید به جاده ی بی خیالی ! ميانِ این همه مشغله و روزمرِگی هایِ تکراری ، برایِ ساعاتی هم که شده گوشه ی دنجی رها شوید و برایِ ادامه ی راه ، نفس بگیرید ... اجازه ندهید دلخوشی و آرامش ، مسیرِ قلبِ شما را گم کند ، اجازه ندهید امید و نشاط ، در شما بمیرد ! یک روزهایی برایِ خودتان باشید ، برایِ خودِ خودتان ! 👇👇👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan