#همسرانه
#خانواده
🌸 اصطلاح « #زنِشاد، #زندگیِشاد» ازنظر علمی نیز اثبات شده است
🌸 #مردانی که زنان شادتری دارند
احساس #رضایت بیشتری از زندگی دارند
🌸 پس #آقایون به #نفعخودتونه که خانوماتونو #شاد نگه دارید.
═══✼🍃🌹🍃✼══
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محبت به دختر فقط این😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلا فرقی بین بچه هاش نمیذارن😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
شاد کردن دل مومن
آیتالله بهجت(ره): وقتی دل مؤمنی را شاد كنید، خدا از لطف مَلکی را خلق میکند که آن ملک، شما را از بلاها و تصادفات و ... حفظ میكند. این که میبینید در برخی تصادفات بعضیها محفوظ میمانند در حالی که به نفر کناری آنها آسیب وارد میشود به سبب این است که آن شخص محفوظ مانده، در مسرّت اهل ایمان نقش داشته است.
📚 برگی از دفتر آفتاب، ص ١٨۴
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
🍃🌹🍃
👇 اگر #قرار است #باهم بمانید.
از هم اکنون:
👈 اجازه بدهید همسرتان با خیال راحت #حرفهایش را تا انتها بگوید.
👈از او بخواهید #گذشته را #رها کند و فقط به آخرین موضوعی که ناراحتش کرده بپردازد.
👈 برای هر مشکلی #همان_روز تا "دیر و یا کهنه نشده" جلسهای تشکیل دهید و موضوع را ناتمام باقی نگذارید.
👈 از #معذرتخواهی نترسید.
👈 اگر با آرامش و بدون قضاوت به تمام حرفهای او گوش ندهید #نمیتوانید خودتان یا او را متقاعد کنید.
👈 تاکنون #هیچ زندگی مشترکی با توهین، فحاشی و متهم کردن یکدیگر نجات نیافته است. پس به قصد گرفتن امتیاز و شکست طرف مقابل، سر میز مداکره #ننشینید.
══✼🍃🌹🍃✼══
http://eitaa.com/cognizable_wan
💢#تصمیم_خودتوبگیرکه_تصمیم_بزرگیست👌
🔮حضرت #آیت_الله_مجتهدی
⛔️همچون مگسان روی پلیدی منشین❗️
🔆تصمیم بگیرید غیبت نکنید؛
🔻یک کسی این همه خوبی دارد؛
🔻چرا بدی هایش را می گویید؟
🔻خودت مگر کامل و خوب هستی؟
🔻بهتر است آدم ببیند خودش چه کاره است؟
❎خودت هزار بدی داری و نمی بینی؛
آن وقت عیب کس دیگر را می بینی!!!
💎رسول خدا صلی الله و علیه و اله و سلم می فرماید
📌چرا انسان خار را در چشم برادر دینی خود می بیند، اما شاخه را در چشم خود نمی بیند؟
🌳شاخه در چشمش فرو رفته نمی بیند، اما حالا یک خار کوچک را در چشم دیگری می بیند!
💥این کنایه از همان است که عیب کوچک مردم را می بینید و عیب بزرگ خود را نمی بیند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه 🍃🌸🍃
#زنها هزار راه بلدند برای بیان #احساسشان!
#حرفها و #لبخندهایشان را باور #نڪنید
زن ها را از #رفتارهایشان بفهمید و بشناسید ، حالشان را از #آشپزخانه و #سفره و غذاهایشان بپرسید.
گاهی ڪه همه جا #سرد و #تاریڪ می شود و غذایشان #میسوزد یا #بینمڪ یا #شور می شود و سفره هایشان بدون #هیچتزیینی هول هولڪی چیده می شود؛ بدانید بچه و ڪار و خستگی و بیماری و ... #بهانه است، آنها #غمگینند.
═══✼🍃🌹🍃✼══
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﭼﺸﻤﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ
و ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺪﺍﯾﺎ !!!!!
ﺣﮑﻤﺖ ﺯﻧﺎﻥ ﭼﯿﻪ ﮐﻪ ﺍﻧﻘﺪ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺁﻓﺮﯾﺪﯾﺸﻮﻥ😍😍
ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ ﻭ ﯾﻪ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻢ ﮐﻪ ﭼﺴﺒﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ، ﮔﻔﺖ : ﺩﻓﻌﻪ ﺁﺧﺮﺕ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﭼﺶ ﭼﺮﻭﻧﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﺎﺍﺍ😡😡
ﺭﺍﺳﺘﻲ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﻧﺪﺍ .. ﺯﻧﻤﻪ !!😂🤣🤣🤣🤣
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی زنی به شوهرش میگوید:
عزیزم ، من به تو کاملا اعتماد دارم
یعنی: . . . در طی هفته گذشته ، موبایلت ، جیبت ، کیفت و ده تا گردش آخر حساب بانکیت چک شده
و مورد مشکوکی دیده نشده.😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
#نکات_سلامتی
برای کاهش ترک های پوستی 4تا5 کپسول ویتامین E را با مقداری ابلیمو ترکیب و به مدت 5تا10دقیقه روی پوست ماساژ دهید.
❣ ❣
http://eitaa.com/cognizable_wan
« گیلاس » بیش از آنکه میوه باشد، داروست !🍒
▫️هم تب بر است و هم خواص مسکن« ژلوفن و ایپوبروفن» را دارد؛ هر دردی را از بین میبرد گواتر و میگرن را درمان میکند و سنگ کلیه را آب میکند
+مصرف گیلاس سبب سلامت قلب و عروق می شود و چربی و قند خون در بیماران مبتلا به سندرم متابولیک کاهش می دهد
🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan
༺════════
🌼 آیت الله کشمیری (ره):
اگر می خواهید طعم و شیرینی عبادت را بچشید، دروغ را باید ترک کنید. چه جدی و چه شوخی آن را.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه🌿🌹
⛔️ باید مراقب باشیم هرگز و تحت هیچ شرایطی رنجش خود را از همسر #پوشیده نداریم؛
👈 زیرا #رنجشهای_کوچک در روحمان انباشته میشود و سرانجام به " آستانه انفجار" میرسد...
═══✼🍃🌹🍃✼══
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهـــــادت یعنی؛
زنـــــدگی کــن، امــا!
فقط برای خدا...
اگـــــر شهـــــادت میخواهید
زنـــــدگی کنـــــید فقط برای خدا...
#شهید_علی_خلیلی
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/cognizable_wan
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فوری.
حسن روحانی راه حل تمام مشکلات را پیدا کرد😂😂
بازم بگید بده🤣🤣🤣
عضو شو و بخند👇👇👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_هفدهم_داستان_واقعی_و_دنباله_دار #فرار_از_جهنم:
🔵وصیت
داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد ... هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره ...
یه خانم؟ کی هست؟ ...
هیچی مرد ... و با خنده های خاصی ادامه داد ... نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه ...
پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ... چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد ... زن حنیف بود ... یه گوشه ایستاده بود ... اولش باور نمی کردم ...
یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ... کم کم حواس ها داشت جمع می شد ... با عجله رفتم سمتش ... هنوز توی شوک بودم ...
شما اینجا چه کار می کنید؟ ...
چشم هاش قرمز بود ... دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم ... بغض سنگینی توی گلوش بود ... آخرین خواسته حنیفه ... خواسته بود اینها رو برسونم به شما ... خیلی گشتم تا پیداتون کردم ...
نفسم به شماره افتاد ... زبونم بند اومده بود ... آخرین ... خواسته ... ؟ دو هفته قبل از اینکه ...
بغضش ترکید ... میگن رگش رو زده و خودکشی کرده ... حنیف، چنین آدمی نبود ... گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده ...
مغزم داشت می سوخت ... همه صورتم گر گرفته بود ... چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن ... تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت_هجدهم
🔵باور نمی کنم
اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟ ... و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی فهمیدن چطور فرار می کنن ...
سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ... سوار شو ... شوکه شده بود ... با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو ...
مغزم کار نمی کرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم ... آخرین درخواست حنیف ... آخرین درخواست حنیف؟ ... چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می لرزید ...
با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ... تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ ... اصلا می فهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ ...
پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد ... دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ...
چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ... من نمی دونستم اونجا کجاست ... اما شما واقعا دوست حنیفی؟ ... شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ ...
گریه ام گرفته بود ... نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم ... استارت زدم و راه افتادم ... توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم ...
رسوندمش در خونه ... وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم ...
دعا؟ ... اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ... اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_نوزدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵فاصله ای به وسعت ابد.
بین راه توقف کردم ... کنترل اشک و احساسم دست خودم نبود ... خم شدم و از صندلی عقب بسته رو برداشتم ...
قرآن حنیف با یه ریکوردر توش بود ... آخر قرآن نوشته بود ... خواب بهشت دیده ام ... ان شاء الله خیر است ... این قرآن برسد به دست استنلی ...
یه برگ لای قرآن گذاشته بود ... دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم ... امیدوارم این قرآن و نامه به دستت برسد ... تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد ... تو مثل برادر من بودی ... و برادرها از هم ارث می برند ... این قرآن، هدیه من به توست ... دوست و برادرت، حنیف ...
دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود ... ضجه می زدم ... اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند ... اصلا برام مهم نبود ... من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم ... و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی .... به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد ... دوستم داشت ... بهم احترام میذاشت ... تنها دوستم بود ... دوستی که به خاطر مواد، بین ما فاصله افتاد ... فاصله ای به وسعت ابد ...
له شده بودم ... داغون شده بودم ... از داخل می سوختم ... لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم ..
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت_بیستم
🔵انتخاب
برگشتم ... اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم ...
گوشی رو به ریکوردر وصل کردم ... صدای حنیف بود ... برام قرآن خونده بود ...
از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید ... توی هر شرایطی ... کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد ... اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد ...
اگر با قرآن، شراب می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم ... اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم ... اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم ... اگر ...
اصلا نمی فهمیدم یعنی چی ... اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم ... دیگه توهم و خیال نبود ... تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم ...
من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم ... تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد ... ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم ...
از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد ... خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم ... ما رو از هم جدا کردن ... سرم داد می زد ...
- تو معلومه چه مرگت شده؟ ... هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره ... می دونی چقدر ضرر زدی؟ ... اگر ...
خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم ... اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم:
-من دیگه نیستم ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_بیست_و_یکم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵مسئولیت پذیر باش
وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ... ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد ...
تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم ... صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم ... تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت ... خود شما مسئول دعایی هستی که کردی ... نه جایی دارم که برم ... نه پولی و نه کاری ...
با هم رفتیم مسجد ... با مسئول مسجد صحبت کرد ... من، سرایدار مسجد شدم ...
من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم ...
نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود ... قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود ... هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد ... سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد ...
بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت ... اینطوری فایده نداره ... باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم ....
دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه ... خندید و گفت: فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد ...
ضمانتم رو کرده بود ... خیلی سریع کار رو یاد گرفتم ... همه از استعدادم تعجب کرده بودن ... دائم دستگاه روی گوشم بود ... قرآن گوش می کردم و کار می کردم ...
این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود ... نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد ... بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم ...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت_بیست_و_دوم
🔵نگاه
از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم ...
چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها ... اما من جرات نمی کردم ... نمی تونستم به کسی اعتماد کنم ...
رفتار مسلمان ها برام جالب بود ... داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن ...چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند ...
رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و ... هم عجیب بود ... حتی زن هاشون با وجود پوشش به نظرم زیبا و جالب بودند... البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند ...
مراقب نگاهت باش استنلی ... اینطوری نگاه نکن استنلی...
و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه ... چشم برای دیدنه ... چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ ... هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم ...
اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن ... من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند ... و در قبال اون احساس مسئولیت می کردند ...
هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود ... من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
يک درخت🌳 ميليونها چوب كبريت را ميسازد اما وقتی زمانش برسد؛
فقط يک چوب كبريت برای سوزاندن ميليونها درخت،كافيست!❗️❗️
"پس،
خوب باشيم؛
و
خوبی كنيم"😇🤚
✨http://eitaa.com/cognizable_wan
هر کسی عشق را با زبان خود بیان میکند...
دارکوب،میکوبد
نقاش ، میکِشد
قناری ، میخواند
دیکتاتور ، میکُشد
آهو ، می دوَد
نویسنده ، مینویسد
و اما خدا ؛ میبخشد
#مهربان_خدای_من✌️
✨http://eitaa.com/cognizable_wan
معلم:
کی درسو متوجه نشد؟🤔
دانش اموز:
من!🙋♂/🙋♀
معلم:
میخواستی گوش کنی!😑😕
دانش اموز :
به درک😏
معلم:
چی گفتی؟🤔
دانش اموز :
میخواستی گوش کنی!😝
😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 #فرزندپروری 🌷
👈زمانی که پدر و مادر مرتب از واژه باهوش و نابغه برای فرزند خود استفاده می کنند عملا دارند او را بی حس می کنند.
👈🏻شاید در روزهای اول شنیدن مکرر این کلمات از زبان پدر و مادر برای کودک جذابیت داشته باشد اما به مرور :
👈🏻به یک اتفاق تکراری و حوصله بر تبدیل خواهد شد و کودک انگیزه ای برای یادگیری بیشتر نخواهد داشت
🔅چون به طور مرتب به او القا شده که از هر نظر عالی و کامل است و دیگر نیازی به آموختن و یادگیری بیشتر ندارد
✅به جای هوش ، تلاش فرزندتان را تشویق کنید.
🌺
🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگرانهـ⚡
آب هـرچـند آلوده شـده باشد حتی لجـن هم شده باشد اگر به دریا برگردد صاف و زلال و پاک میشود!! یادت باشــد خـدا دریای رحــمت است و ما چون آب آلوده اگر به آغوش رحــمت او باز گردیم ڪار تمام است و پاک پاک میشوــیم.
✨به بنـدگانم بگو مـن آمرزنـده و مــهـربانم✨
📚ســوره حــجـر ۴۹
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/cognizable_wan
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
#داستان📖😂
یک روز مردی سوار بر خر به یک رودخانه بزرگ رسید او می خواست از رودخانه عبور کند اما خر او حرکت نمی کرد و در جای خودش ایستاده بود صاحب خر او را کتک زد اما باز بی فایده بود مردی که از آن جا عبور می کرد گفت: چاره ی کار تو را می دانم!
رفت و شاخه ای برداشت آب را گل آلود کرد ناگهان خر به حرکت افتاد😳
مرد که تعجب کرده بود از آن مرد پرسید:
چگونه او را به حرکت در آوردی؟
مرد گفت: عکس خر درون آب افتاده بود خر تو عاشق❤️ تصویر خود شده بود برای همین حرکت نمی کرد😂
http://eitaa.com/cognizable_wan