eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
دختره تو خيابون ازم پرسيد! آقا؟؟ خيابون شريعتي ميخوام برم! من بهش گفتم: اشکال نداره برو زود برگرد! ديونه يه فوشي داد که تا الان تو گوگل دنبال معنيشم!😂😂 ♨️Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan ⭕️👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻
🍁🍁🍁🍁 از ماشین ارشام اومدم بیرون و درو با تمام توانم کوبیدم.اونم پشت سر من از ماشین پیاده شد آرشام-اووو..عصبانی هستی چرا سر ماشین من خالی میکنی. شکلکی براش در آوردم..از حرص کارد میزدی خونم در نمیومد دیشب احسان لج کرد و هرچی که لوس بازی درآوردم داد و بیداد کردم و حتی قهر کردم بازم گفت نخیر با آرشام جونت برو.دستی به موهام کشیدم تا مرتب باشم بالاخره نمیخواستم جلوی مهمونا و مخصوصا بهار و مامان باباش نا مرتب دیده بشم..اول رفتم توی یک اتاق و لباسمو پوشیدم.موهامو رفته بودم آرایشگاه و یک مدل ساده و خوشگل برام شُل بافته بود که مدلش جمع بود و دورم نمیریخت آرایش خیلی خیلی ساده ای هم روی صورتم نشونده بودم.دور و برمو نگاه کردم ولی آرشامو ندیدم..بهار و امیر که سرشون شلوغ بود و الان نمیتونستم برم پیششون..عمرا حوصله نشستنم نداشتم.در حالی که گوشیمو توی دستم تکون میدادم رفتم سمت راهرو باغ.چراغ زده بودن و با طرح جالبی نورانیش کرده بودن.راهرو باریکی نبود به راحتی یک ماشین از وسطش رد میشد..کفش سنگ فرش بود که فرش قرمز رنگی رو از همون در ویلا تااا جای رسیدن به فضای بازش که صندلی مهمون ها بود پهن بود...آروم روی اونا قدم برداشتم فاصله در تا صندلی ها خیلییی زیاد بود ولی نورانی و قشنگ بود.هر چند قدم یک چراغ هر طرف راهروش قرار داشتم که سبز رنگ بود و با درختای بلند و سبز خیلی تشابه قشنگی پیدا کرده بود.دست از سر چیدمان باع ورداشتم که یاد احسان افتادم.دوباره حرص و عصبانیت تمام وجودمو گرفت.تاحالا تو عمرم انقدر ضایع نشده بودم.یک حرف زده بودم و بعدش به غلط کردن افتاده بودم.خدا خفه کنه این احسان کثافته بیشعورو.چشمم به گوشیم افتاد.بهش زنگ میزدم؟!غرورم اجازه نمیداد.ولی اینجوری هم که بهم خوش نمیگذره!!خب بهتر اینه که زنگ بزنم و بگه نه و ضایع نشم. گوشه ی گوشیمو بین لبام گرفتم..حالا اگه بگه باشه و بیاد که بهتره..با کلافگی سرمو تکون دادم..من دیشب ۳ ساعت داشتم ازش خواهش میکردم اگه میخواست بگه باشه همونجا راضی میشد.اصلا نمیتونستم ذهنمو کنترل کنم.نمیدونستم زنگ بزنم یا نه؟!غرورمو کنار بزنم یا نه؟!...حالا بهش زنگ میزنم فوقش اگه گفت نه باهاش قهر میکنم تا مجبور بشه بیاد منت کشی.پشت بند این حرف سریع قفل گوشیمو باز کردم و بدون فکر اضافه ای شماره ی احسان گرفتم و دم گوشم گذاشتم...گوشی داشتم بوق میخورد که دیگه به در باغ رسیدم.روی پاشنه پا چرخیدم و شروع کردم دوباره برعکس به سمت محوطه رفتن.چند تا بوق خورد تا بالاخره تلفونو برداشت. احسان-جانم؟! لبامو با زبون تر کردم و سعی کردم اونکه مهربونه منم یکم مهربون باشم من-سلام آقاا احسااان. احسان-سلام هستی خانم گل!!خوبی؟! من-مرسی تو خوبی؟! احسان-آره بد نیستم. سکوت کرد منم بعد چند ثانیه مکث گفتم من-میگممم احسااااان. انگار خندش گرفته بود با صدایی که شبیه صدای خودم برای خر کردن بود گفت احسان-جااانه احسااااان؟! لبخند بزرگی روی لبام نشوندم من-کجایی تو الان؟! احسان-بیرونم.براچی؟! درحالی که با پارچه لباسم ور میرفتم با خودشیرینی گفتم من-خب میدوونممم بیروونی ولی کجایی؟! با خنده گفت احسان-براچی هستی؟! من-منظورم اینکه جایی نیستی که بتونی بیای عروسی بهاار. احسان-اگه بتونم بیامم که شما با آرشام جونی. روی اسم آرشام تاکید کرد که باعث شد خندم بگیره ریز خندیدم و گفتم من-احساان.بیا دیگههه. احسان-نوچ. مثل زمانایی که جلومو سرمو کج کردم. من-خواااهش. احسان-باشه.ولی به یک شرط. حرصی گفتم من-باز تو شرط گذاشتی؟! احسان-نه ایندفعه دیگه واقعا شرطم خیلی آسونه. من-خب بفرما؟! احسان-باید به کسی که پشت سرت واستاده برگردی و بگی دوستت دارم. گوشیو از گوشم فاصله دادم..با تعجب و کنجکاوی به پشتم نگاه کردم که با دیدن احسان چشام گرد شد http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی من-تو که گفتی نمیام؟! لبخند کجی زد و گفت احسان-خب شرط گذاشتم دیگه. لبخند ملیحی زدم و آروم سرمو تکون دادم من-خیله خب حالا بیا بریم تو. اومدم قدم اول و بردارم که بازومو توی دستش گرفت.سوالی نگاش کردم که گفت احسان-خب؟!...بگوو؟!.. با دهن باز نگاش کردم..واقعا دوستش داشتم ولی اینکه بخوام رو در رو بگم و از زبون خودم بشنوه...چند ثانیه تو چشمای هم خیره بودیم و هیچکدوممون حرف نمیزدیم..کنجکاوی از توی چشمای احسان برق میزد و باعث میشد تنم مور مور بشه.سرمو پایین انداختم که صداسه کل کله و جیغ و دست بلند شد.بهترین موقعیت برای فرار بود..چون فاصله ای با بقیه نداشتیم فهمیدم که میخوان چون اول مهمونیه بهار و امیر رو بهم عقد کنن.دیگه احسان از یادم رفت همونطور که به بهار زل زده بودم.سعی کردم بازومو آزاد کنم من-اِ..اِ..احسان.ولم کن میخوان..میخوان امیر و بهار وعقد کنن. دستم آزاد شد ولی به احسان نگاه نکردم و یک راست رفتم به سمت جلو..بهار شنلش و همچنان روی سرش نگه داشته بود.ولی صورت قشنگش دیده میشد.لبخندروی لبم کمی پررنگ تر شد..چقدر امروز توی این لباس عروس خوشگل شده بود.آرایش روی صورتشو درست نمیدیدم ولی مطمئن بودم که عالی شده..پشت چند نفر دیگه که اون جلو بودن ایستادم...عاقد شروع کرد به خوندن..استرس بهار رو از همینجا حس میکردم..دیگه بهارم ازدواج کرد.مطمئنا بعد ازدواجش رابطه بین ماهم کمرنگ تر میشد http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 با خنده صورتشو بوسیدم. من-خوشبخت بشی عزیزدلم. اونم همراه من خندید. بهار-مرسی.ایشالا عروسی خودت. نیشم تا بناگوش باز شد که امیر با مسخره بازی گفت امیر-ببین چه ذوقی هم میکنه. من-من ذوق کردم؟! امیر-نه بابا..با تو نبودم که..تو که اصلا از ازدواج خوشت نمیاد. آروم خندیدم که بهار و امیر هم از خنده من خندشون گرفت..صدای احسانو از پشتم شنیدم که جلو اومد و با بهار و امیر دست داد احسان-تبریک میگم بهتون. هر دو تا برای تشکر سری تکون دادن..جمع ساکت شده بود به اطرافم سرک کشیدم و گفتم من-بهار یعنی واقعا شما نمیخواین یه آهنگ بزارید؟! بهار-بخدا تازه پنج دقیقس آهنگو قطع کردیم. با اینکه شوخی میکردم ولی با جدیت کامل گفتم من-خب شما غلط کردی که قطع کردی!!بدو روشن کن میخوام برقصم. خندید بهار-آره..اونم کی؟!تو..کی تاحالا تو عروسی ها رقصیدی؟! با لودگی و لوس بازی گفتم من-خب بالاخره دوست صمیمی ای دیگه..یک ماهه دارم میرم کلاس رقص.رقص عربی حاضر کردم برات. برای اینکه مچمو بگیره دی جی و صدا کرد که سریع گفتم من-دروغ گفتم.. بهار فقط نیشخندی زد و رو به دیجی که رسیده بود بهمون گفت بهار-ببخشید.اگه میشه یه آهنگ خارجی بزارید برامون..فقط ملایم باشه. چند دقیقه طول کشید تا آهنگ شروع شد..آهنگ مخصوص عروس داماد بود.مامان بهار اومد و بلندشون کرد برای رقصیدن.اون وسطم خالی کرد تا اونا بتونن راحت برقصن..امیر بهار رو آروم توی آغوشش گرفت.بهار توی اون لباس عروس آستین سه ربع واقعا دیدنی شده بود..با لذت به دوتاشون نگاه کردم...یاد اولین باری افتادم که با بهار توی دانشگاه دیدیمش افتادم.چقدر غیبتشو کردیم..یا روزی که از بهار خواستگاری کرد و دعوتمون کرد برای شام..چقدر اون شام چسبید..از شانس بهار هرچی پسر خوشگل و با کلاس بود به بهار شماره میدادن.حالا شانس من هرچی اسکوله خرخون بود میومد خواستگاری من..چقدر هم با بهار بهشون میخندیدیم.از یادآوری خاطرات دانشگاه کلا توی هپروت بودم که دو تا دست دو طرف کمرم قرار گرفت...با تعجب برگشتم که دیدم احسانو لبخندی زد و در حالی که حلقه دستاشو تنگ تر میکرد گفت احسان-کجا سِیر میکنی؟! دستامو از روی لباس روی مچ دستاش گذاشتم من-تو دانشگاه و خاطراتش احسان-حالا به چیه دانشگاه و خاطراتش فکر میکنی؟! تک خنده ای کردم من-هیچی دیگه..به خواستگاری از بهار فکر میکردم. با هیجان از بغل احسان اومدم بیرون و با خنده و خوشحالی گفتم من-واای احسان اونروز نبودی.امیر میخواست مخ بهارو بزنه مارو ورداشت برد رستوران...فکر کنم نزدیک ۱میلیون تومن خرج کرد. لبخند محوی روی لبای احسان نشست احسان-چرااا؟! سرخوشانه خندیدم من-از بس که ما غذا خوردیم..من خودم به شخصه فکر کنم ۳ پرس غذای مختلف خوردم تازه بهار دیوونه آخرشم برای مامان و باباش غذا گرفت برد احسان هم مثل من خندید احسان-این دوست تو هم دیوونه است هااا. من-تازه تو کجاشو دیدی..خُلیه واسه خودش. http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 با قرار گرفتن دستاش پشت کمرم لبخندی به لبهام اومد..حس نزدیکی بهش اصلا اذیتم نمیکرد..برعکس دوست داشتم از فاصله نزدیک به صورتش نگاه کنم.دستامو روی بازوهاش گذاشتم و هماهنگ باهاش تکون خوردم.لبخند محوی روی لبهای احسان بود که منو خوشحال میکرد.چشم از صورتش نمیگرفتم آروم گفت احسان-دلم نیومد امیر با بهار برقصه و تو توی عروسی بهترین دوستت نرقصی. خندیدم و با شیطنت گفتم من-یعنی تنها دلیلی که منو آوردی این وسط بخاطره اینکه اومدم عروسی بهترین دوستم و باید برقصم؟! چشمکی حواله صورت شیطونم کرد احسان-تنها دلیل که نیست ولی تنها بهونست..والا هرچی فکر کردم بهونه بهتری پیدا نکردم. صورت متعجبم تبدیل به خنده شد.چشمامو گرد کردم و با لحنی که پر از شادی بود گفتم من-پس هدف شوم داشتی!! لبخند خبیثی زد احسان-چه جوووورم. لبخند پهنی که روی لبهام بود حتی یک لحظه هم از روی لبام پاک نمیشد.با یادآوری آرشام سرمو بلند کردم و به اطراف سرک کشیدم من-راستی آرشامو تو ندیدی؟!از همون اول که تورو دیدم کلا فراموشش کردم! احسان با خونسردی گفت احسان-من فرستادمش دنبال نخود سیاه! با تعجب گفتم من-کجا فرستادیش؟!!! احسان-فرستادمش با یکی دوتا از فامیلای امیر برن شام و بیارن..حوصلشو نداشتم اینجا باشه. با بهت گفتم من-تو واقعا دیوونه ای احساان. احسان-ممنون از لطفت! یعنی الحق که این پسر یه تختش کم بود.با کنجکاوی به نیمرخش نگاه کردم و گفتم من-تو به آرشام حسودی میکنی؟!! یک تای ابروشو بالا انداخت احسان-من به آرشام حسودی کنم؟!عمراا. من-پس چرا انقدر باهاش لجی؟! با اتمام حرف من آهنگم تموم شد همونطور که دستش پشت کمر من بود منو به سمت صندلی ها همراهی کرد و گفت احسان-چون ازش خوشم نمیاد. ابروهامو بالا دادم من-واقعا درکت نمیکنم!!آرشام خیلی پسر خوبیه. احسان-آره خوبه که با زن نوجوونش اونجوری کرد. من-تو چه گیری به زنش دادی!!مهم خودشه که پسر خوبیه. احسان پوزخندی زد که جواب ندادم..مطمئن بودم اگه حرفی بزنم یه دعوایی راه میفته..به صندلی خودمون رسیدیم.آروم پشتش نشستم.احسانم روبه روم نشست.گوشیمو از روی میز برداشتم و بردم روی سلفیش ودادم دست احسان. من-بیا یه عکس بگیریم یادگاری ازمون بمونه. لبخند مهربونی زد و گوشیو از دستم گرفت دستام که روی میز بود با یک دستش گرفت و با اون دست دیگش همزمان دکمه رو فشرد که عکس ازمون گرفته شد..به جرئت میتونم بگم این لبخندم واقعی ترین لبخندی بود که توی عمرم زده بودم.. احسان-نه اینجوری نمیشه!! سرمو بلند کردم من-چیو اینجوری نمیشه؟! احسان-عکسو میگم دیگه. از سر جاش بلند شد و اومد روی صندلی کنار من نشست سوالی داشتم نگاش میکردم که صورتشو یکم مچاله کرد و هیچی نگفت.این سری دستشو دور گردنم انداخت که یجوری لبخند زدم تمام دندونام دیده میشد.این دفعه فاصله گوشیرو با صورتمون کمتر کرد و عکسو گرفت http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 پشت میزم نشستم و به احسان که مشغول حرف زدن با سینا وغنچه و نیکا بود نگاه کردم..دوره هم جمع شده بودن تا برای یک پروژه ای که نمیدونم چی بود تصمیمی بگیرن.دستامو زدم زیر چونم و به احسان خیره شدم که گاهی با اجزای صورتش و یا با لوازم توی دستاش بازی میکرد...چند دقیقه همینجوری نگاش کردم..انگار متوجه سنگینی نگام شد و سرشو چرخوند که چشم تو چشم شدیم.نیشمو تا بناگوش براش باز کردم.نگاه کنجکاوش پر از خنده شد.غنچه و سینا و نیکا که از این خنده بی مورد احسان تعجب کرده بودن همزمان سراشون چرخید سمت من..سریع صاف سر جام نشستم و خندمو خوردم تا بیشتر از این جلوشون ضایع نشم.صاف نشستم و جدی نگاشون کردم ولی احسان که انگار متوجه معذب بودن من شده بود بحثو باز کرد و شروع کرد به حرف زدن درباره موضوعی..کارهای شرکت توی این ۱۳ روز عید خیلی تلنبار شده بود و کلیی کار داشتم که هنوز نصفشونم انجام نداده بودم.بجای کنجکاوی توی کار اونا مشغول انجام دادن کار خودم شدم. حدود یک ساعت گذشت که گوشی شرکت به صدا در اومد. من-بله؟! احسان-هستی اون پوشه مدل هارو همراه با دفترچه ای که توش جلسه هارو مینویسی بردار بیار. من-چشم...الان میارم براتون. احسان-چشمت بی بلا..فقط سریع. تلفنو قطع کرد منم سریع گذاشتمش سرجاش و از سرجام بلند شدم که کمرم تیر کشید..از بس نشسته بودم خشک شده بود.کش و قوسی بهش دادم و پوشه مدلینگ هارو همراه دفترچه و خودکارم برداشتم و از اتاق زدم بیرون و بعد در زدن و اجازه ورود وارد اتاق شدم و پوشه هارو روی میزش گذاشتم. من-بفرمایید آقا احسان..این پوشه مدل ها. از توی دفترچه ام صفحه ای که برای جلسات فردا بود و باز کردم من-ساعت کاری امروز که تا نیم ساعت دیگه تمومه.اینم جلساته فرداست.فردا ۳ تا جلسه از ساعت های ۳ تا ۷ دارین که اولینش با آقای همتی مدیر عامل شرکت اَخوانه بعدش هم با آقای حسینی جلسه دارید که قرار شده خودشون بیان اینجا.جلسه سوم هم با خانم کاجوئه که باید تشریف ببرید شرکتشون برای تنظیم قرارداد مدل هایی که از طرف ایشون میان. سرشو تکون داد که صدای پرسش گر غنچه رو لز پشت سرم شنیدم غنچه-خانم کاجوو؟!! برگشتم سمتش و در حالی که قری به چشمام میدادم گفتم من-بله..خانم کاجو اصالتا اهل هند هستن که توی ایران اقامت گرفتن. ابرویی بالا انداخت غنچه-چه جالب!! سرمو تکون دادم که احسان خودکارشو روی میز انداخت و گفت احسان-خیله خب پس من این پروژه رو فسق میکنم.فردا سر جلسه هم به آقای حسینی اطلاع میدم.شما هم دیگه میتونین برین خشته شدین. بچه ها یکی یکی پاشدن و بعد خداحافظی از اتاق رفتن بیرون.منم روی پاشنه پام چرخیدم و با ناز گفتم من-آقاا احسااان..منم میتونم برم؟! http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 در حالی که چشماشو میمالید گفت احسان-بزار خودم میرسونمت. دلم براش سوخت..معلوم بود خستش.جلو رفتم و دفترچه مو از روی میزش برداشتم. من-دستت درد نکنه..خودم میرم.هنوز ساعت ۷ و نیمه.تو برگرد خونه استراحت کن.دیشبم اصلا نخوابیدی.در ضمن حنا هم تنهاست. از بس خسته بود دیگه اصرار نکرد احسان-مطمئنی خودت میتونی بری؟!اذیت نمیشی؟! لبخند مهربونی نسار صورتش کردم. من-معلومه که میتونم برم.بچه که نیستم.توهم پاشو برو خونه بخواب که فردا سر حال باشی. مکثی کردم و ادامه دادم من-...عزیزم. لبخند روی صورت خسته اونم نشست درحالی که عقب عقب میرفتم به در رسیدم.دستمو روی دستگیرش گذاشتم که تا درو باز کردم گفت احسان-هستی!! برگشتم سمتش من-جانم؟! نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت احسان-دوستت دارم. همین حرفش باعث شد انرژی بگیرم لبخندمو پررنگ تر کردم و در حالی که درو میبستم بلند گفتم من-منم همینطور. که همزمان شد با بسته شدن در.نفس عمیقی کشیدم و هوا رو به ریه هام فرستادم و وارد اتاقم شدم.لوازمامو جمع کردم ودفترچمو توی کشوم گذاشتم..اومدم از اتاق بیام بیرون که چشمم خورد به احسان سرشو به پشتی صندلیش تکیه داده بود و چشماش بسته بود..نمیخواستم باز بخاطره سنگینی نگاه من بیدار بشه.برای همین نگاهمو ازش گرفتم و با اتوبوس برگشتم خونه..نزدیک ۱ ساعت توی اتوبوس بودم تا بالاخره رسیدم با خونه..با خستگی درو باز کردم و وارد خونه شدم که چشمام شد اندازه دوتا توپ...یک دست مبل نو و تمیز توی هال چیده شده بود که از بس خونه کوچیک بود نصفه بیشتر هال رو گرفته بود..ولی پول از کجا؟!کفشامو در آوردم و اولین قدممو توی خونه گذاشتم که صدای بابا باعث شد به پشت سرم نگاه کنم بابا-سلام بابا جان. دیگه چیزی نمونده بود سکته رو بزنم.باباجان؟!من از کی جونش شدم و خودم خبر ندارم!!با تعجبی که توی صدام موج میزد گفتم من-بابا تو حالت خوبه؟! لبخندی زد بابا-مرسی عزیزم.تو چطوری؟! آب دهنمو قورت دادم و در جوابش فقط سکوت کردم که اومد توی خونه روی یکی از مبلا نشست. بابا-هستی به نظرت قشنگ هست این مبلا؟! من-پولشو از کجا آوردی بابا؟! بابا-از یکی از دوستام گرفتم..خوشت اومده؟! واقعا هیچ جوابی برای هیچکدوم از سوالاتش نداشتم..اصلا اینکارش برام قابل هضم نبود. من-چیشده رفتی از دوستت پول گرفتی برای خونه مبل خریدی؟!به جای این مبلا ۵ میلیون میذاشتی رو پول خونه میرفتی یک خونه که چند متر بزرگ تر باشه میخریدی! خندید که باعث شد از خنده خبیثانه اش مو به تنم سیخ بشه بابا-اونم میخرم برات عزیزدلمم...حالا مبلا رو ول کن اینو نگاه کن. و با دست به روبه روش نگاه کرد.سریع برگشتم که دیدم یه ال سی دی روی یک میز شیشه ای گذاشته شده.با بهت و ترس برگشتم سمتش. من-بابا چیکار کردی که رفتی با پولش مبل و تلویزیون خریدی؟! http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 بابا-حالا بعدا بهت میگم. با چشمای گرد یک قدم جلو رفتم من-چیکار کردی مگه؟!. اونم مثل من پاشد و ایستاد بابا-باور کن هیچکار بدی نکردم.حالا بعدا خودت متوجه میشی. با سردرگمی سری تکون دادم و وارد اتاق شدم..معلوم نبود چیکار کرده بود که باهاش وسایل خریده بود.اونم کی؟!بابای من.کسی که کل زندگیشو برای قمار و مواد فروخت...لباسامو عوض کردم و بعد برداشتن گوشیم دوباره وارد حال شدم و روی یکی از مبل ها نشستم و تلویزیون و روشن کردم.میترسیدم اینارو با پول حروم خریده باشه و آخر توی حلق خودش و من گیر کنه و منم به پای اون بسوزم..از بچگی مامانم خیلی از مال حروم ترسونده بودتم..انقدر که از بدی های مال حروم گفته بود.حتی میترسیدم اسمشو به زبون بیارم...مشغول دیدن تلویزیون بودم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد..مطمئن بودم احسانه با خوشحالی گوشیمو برداشتم و پیامشو باز کردم احسان-خیلی دلم برات تنگ شده..نمیتونی بیای پیشمون؟! سریع تایپ کردم من-پیشتون؟! احسان-پیش من و حنا دیگه..اونم خیلی دلش برای تو تنگ شده.. با اینکه خودمم دوست داشتم برم ولی مطمئن بودم هیچ جوره نمیتونم بابارو ساعت ۱۰ شب بپیچونم. من-خودمم دوست دارم.ولی باور کن هیچ راهی نیست. احسان-راست میگی..خودتو اذیت نکن..چه خبر؟! لبخندی به عوض کردن بحثش زدم من-سلامتی..نشستم و دارم فیلم نگاه میکنم..تو چه خبر؟! احسان-هیچی..دارم به این حنا خانوم املا میگم.بلکه دست از سر من برداره! واای..عاشق بچه کلاس اولیا بودم.مخصوصا که اون بچه هم حنا باشه.دیگه ته جیگراس. من-خیلی باحاله که..من عاشقشونم. احسان-فقط عاشق بچه ها؟! متوجه منظورش شدم..با شیطنت نوشتم. من-اره خب..مگه قرار عاشقه آدمه دیگه ای هم باشم؟! احسان-نه. من-پس چی؟! احسان-همینجوری گفتم! من-راستی احسان..فردا حنا رو بیار شرکت.منم دلم براش خیلی تنگ شده. احسان-باشه فقط به یک شرط. اروم خندیدم و نوشتن من-باز تو شرط گذاشتی؟! احسان-خب شرط داره دیگه من-چه شرطی؟! احسان-اینکه اگه بیارمش مجبوری ۳ تا املاء هم بهش بگی. من-من عاشق املاء گفتنم هستم..تو بیارش.من ده تا املاء بهش میگم http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 با خنده و حدص و خستگی گفتم من-بنویس آاااامممممد. چشماشو گرد کرد حنا-چی؟! من-دارم میگم بنویس .آمد. حنا-آهاااا. و شروع کرد به نوشتن.فکر کنم نزدیک به ۲ ساعت بود داشتم بهش ۳ صفحه املاء میگفتم ولی هنوز تموم نشده بود...حالا میفهمم احسانه دیوونه چرا همچین شرطی گذاشته بود.کلمه رو که نوشت دوباره گفتم من-خیله خب حالا هم توی آخرین خطت یه جمله بنویس که.. صدامو صاف کردم و بلند گفتم من-پدرم با اسب آامد. هر کلمه رو چند ثانیه میکشیدم تا قشنگ متوجه کلمه بشه.اینبار دیگه خداروشکر ازم سوال نپرسید و سریع جمله ای که بهش گفته بودم رو نوشت..بالاخره با خستگی نفسمو فوت کردم بیرون و املاشو تصحیح کردم خداروشکر هیچ غلطی نداشت.امضاء هم براش زدم و دفترشو دادم تا بزاره توی کیفش. حنا-ممنونم هستی جون..ببخشید اذیتت کردم. لپشو اروم کشیدم من-نه قربونت برم...عیبی نداره. حرفم که تموم شد در اتاق باز شد و احسان با لبخند خبیثی اومد تو احسان-خب خداروشکر تموم شد؟! چشم غره ای بهش رفتم من-بله.با اجازتون دستاشو توی جیب شلوارش برد احسان-خسته نباشی خانم..حالا پاشید میخوام شام ببرمتون رستوران. حنا با ذوق جیغ آرومی زد حنا-وااای آخ جووون.رستوراااان. احسان بهش تشر زد احسان-حناا!!چته؟!مگه تاحالا توی عمرت رستوران نبردمت که حالا اینکارا رو میکنی؟! نگامو چرخوندم سمت حنا سرشو انداخته بود پایین.دلم سوخت براش.به طرفدار از حنا گفتم من-اِاِ احسان!خب بچس دیگه!خوشش میاد از رستوران. احسان-خوشش بیاد بالاخره نباید که این ادا هارو دربیاره! در حالی که با چشمام به ناراحتی حنا اشاره میکردم لب زدم. من-گناه داره..زهرش نکن دیگه. پشت بندش از سر جام بلند شدم و پشت حنا واستادم. من-حالا آقای برادر قول میده از این به بعد این کارارو نکنه.لطفا ببخشش..دیگه مطمئن باش تکرار نمیشه. به حنا نگاه کردم و ادامه دادم من-مگه نه حنا؟! همونطور که سرش پایین بود با بغض گفت حنا-بله...قول میدم دیگه جیغ و داد نکنم برای رستوران. احسان هم که انگار دیگه جو تربیت کردنش از بین رفته بود جلو اومد و از زیر بغل حنا گرفت و بغلش کرد.که حنا خندید...احسان در حالی که با حنا حرف میزد از اتاق رفت بیرون منم روی میزمو مرتب کردم و کیفمو برداشتم http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 با عصبانیت در حالی که بلندی صدامو کنترل میکردم گفتم من-بابا مگه من نگفتم از این بدم میاد؟! اونم مثل من با عصبانیت کنترل شده ای گفت بابا-خب دوستمه..چیکار کنم؟! با چندش صورتمو جمع کردم من-آدمه دیگه ای نبود باهاش دوست بشی؟!آخه احمد! بابا-خیلی هم ادم خوبیه!!عیبش چیه؟! با حرص چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم من-به من ربطی نداره بابا..همین الان این حیوونو بردار از این خونه ببر بیرون. کلافه دستی تو موهاش کشید بابا-احمد به یه دلیلی اومده اینجا. من-به چه دلیلی بابا؟! با دو تا دستاش بازوهامو گرفت بابا-ببین هستی جان..تو الان آروم باش.برو تو آشپزخونه یه چایی برای منو احمد بریز بعد اینکه خوردیم من قول میدم بهش بگم بره بیرون. چشمام گرد شد.همین مونده بود..محکم خودمو عقب کشیدم من-شوخیت گرفته بابا؟!این چرت و پرتا چیه که میگی...من بیام برای اون مرتیکه معتاده پیر چایی بیارم؟! بابا-مگه چیکار میخوای بکنی؟!یه پذیراییه دیگه.باور کن بعد میفرستمش بره. عقب عقب رفتم و کنج دیوار نشستم و سرمو بین دستام گرفتم.سرم داشت میترکید.با صدای ضعیفی گفتم من-خیله خب بابا خیله خب.برو.منم الان میام.. رفت بیرون و در اتاق و پشت سرش بست.اصلا دلیل این همه مسخره بازیارو نمیفهمیدم.. حدود ۴-۵ روز بود که احمد همش میومد اینجا و تا آخر شب باهم حرف میزدن..انقدرم آروم صحبت میکردن که من هر کاری میکردم نمیتونستم بفهمم چی میگن.دستی به صورتم کشیدم و از سرجام بلند شدم و بعد درست کردن شالم درو باز کردم و اومدم بیرون.احمد روی یکی از مبلا لم داده بود.کل خونه رو بوی گند جورابش و سیگارش برداشته بود.لبخند کریهی بهم زد که حالت تهوع گرفتم.سریع پریدم توی آشپزخونه و دو تا لیوان چایی برای دوتاشون ریختم..نفسمو حبس کردم تا دوباره مجبور نشم اون بوی گندو تحمل کنم..برگشتم توی هال و سینی رو روی میز عسلی گذاشتم. بابا-هستی یه لحظه بشین میخوام یه چیزی رو بهت بگم. با اینکه اصلا دلم نمیخواست زیر نگاه هیز احمد بمونم ولی کنجکاویم نزاشت برم.آروم گوشه مبل نشستم و به لبای بابا چشم دوختم بابا-همه این چیزایی که میبینی ربط داره به این قضیه ای که الان میخوام بهت بگم. این حرفش باعث شد کنجکاویم صدبرابر بشه. بابا-احمد که میبینی الان اومده و اینجا نشسته به یک دلیلی اومده... چند ثانیه مکث کرد و ادامه داد بابا-اونم خواستگاری از توئه...منم با این ازدواج موافقم. با دهن باز بهش نگاه کردم..چی داشت میگفت؟! http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 چشمام گرد شد و با داد گفتم من-بابا میفهمی چی داری میگی؟! بابا-آره..میفهمم دارم چی میگم. دیگه احترام و همه چی از ذهنم پریده بود و چهره احسان همش جلو چشمم خاموش روشن میشد. من-تو غلط کردی..اگه میفهمیدی که اینجور حرفارو نمیزدی...معلوم نیست باز دوباره خمار چی موندی که این دفعه بجای خونه و ماشینات میخوای منو بفروشی..ولی کور خوندی..بمیری هم من با این نجسه کثافت ازدواج نمیکنم. از سرجام بلند شدم و رفتم توی اتاق.درم با تمام توان کوبیدم.از شدت عصبانیت اشکمم در نمیومد.شروع کردم به راه رفتن توی اتاق که در باز شد و بابا اومد داخل.با نفرت بهش نگاه کردم. بابا-این چه کاریه هستی؟! بدنم از خشم میلرزید داد زدم من-بابا برو بیرون..برو بیرون.اون عوضی رو هم با خودت ببر یک قدم اومد جلو. بابا-باور کن من برای خودت میگم دخترم.چون دوستت دارم. اصلا حالتم دست خودم نبود.کف اتاق نشستم و هیستریک وار داد زدم من-ولی من ازت متنفرررررم.میفهمی متنفرمم..حالم از قیافه ات بهم میخوره.دلم میخواد بمیریییی بابااا. بی تفاوت نگام کرد.با اینکه میدید دارم پرپر میزنم بازم همونجوری ساده و بدون نگرانی نگام میکرد..محکم زدم توی صورتم و جیغ کشیدم من-میری بیرون یا نه؟!برووو نمیخوام ببینمت. اون که دید حریف وحشی بازیای من نمیشه سریع از اتاق رفت بیرون.دستمو روی قفسه سینم گذاشتم.نفسم بالا نمیومد...دیگه نتونستم بغضمو کنترل کنم..دستمو روی دهنم گذاشتم تا صدام بلند نشه.چشمامو بستم که صدای در اومد.برگشتم سمت در که باز سر بابا جیغ و داد کنم که احمدو دیدم من-تو چی میگی اینجا؟! چند قدم اومد جلو و کنارم نشست که خودمو عقب کشیدم احمد-ببین من اومدم اینجا باهات یه اتمام حجتی کنم از سر جام بلند شدم که اونم همراهم بلند شد احمد-ببین من کاری به کارت ندارم.ولی اگه خواستگاری منو رد کنی.بلایی به سر اون پسره ..چه بود اسمش؟! با عصبانیت و تنفر نگاش کردم احمد-آهان...احسان بود..بلایی به سر اون دوست پسر بیارم که از خودتو زندگیت بیزار بشی.دستمو بالا آوردم و محکم کوبیدم توی صورتش.از ته حنجرم داد زدم من-برو گمشو بیرون...فکر کردی من از این مزخرفاته تورو باور میکنم؟! http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺳﻢ ﻫﺎﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺑﺎﺭﺍﻧﻪ 😍 ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺣﺎﻻ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﺭﺍﻧﻪ 🤔 ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﻋﺸﻮﻩ ﮔﻔﺖ: ﺁﺧﻪ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪﻡ ﻫﻮﺍ ﺑﺎﺭﻭﻧﯽ ﺑﻮﺩ 🌧⛈🌦 ﯾﻬﻮ يه پسره ﺍﺯ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﮔﻔﺖ : ﺷﺎﻧﺲ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ🌞ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﮔﺮﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪﯼ ﺁﻓﺘﺎﺑﻪ 😝😜😁😂 ♨️Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 💯 ⭕️👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻
‏پنجره رو ۲ میلی‌متر باز میکنی یه کم هوا عوض شه، از همونجا یه مگس میاد تو؛ بعد همین مگس رو هرکاری کنی از دری که ۶ متر بازش کردی بره بیرون، بیرون نمیره.😂😂 ♨️Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 💯 ⭕️👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻
رفتم خواستگاری بابای دختره صداش زد گفت پس چیشد این چایی؟ مادرم گفت حالا هولش نکنید عروسمونو☺️ گفت نه بذارین زودتر بیاره ، پسرتون همه موزا رو خورد😐 😂😂😂😁🍌🍌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ♨️Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 💯 ⭕️👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻 👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به خدا که بسپاری، حل می‌شود. خودم دیده‌ام؛ وقتی که از همه بریده بودم؛ بی هیچ چشم‌داشتی هوایم را داشت، در سکوت و آرامش، کار خودش را می‌کرد و نتیجه را نشانم می‌داد که یعنی ببین! تو تنها نیستی. خودم دیدم وقتی همه می‌گفتند این آخر خط است، با اشاره حالی‌ام می‌کرد که به دلت بد راه نده! تا من نخواهم هیچ‌ آخری، آخر نیست . خودم دیدم وقتی همه سعی بر زمین زدنم داشتند، دستان مرا محکم می‌گرفت و مرا بالاتر می‌کشید اوست از پدر پناه دهنده‌تر و از مادر، مهربان‌تر. اوست از هرکسی تواناتر. من کارم را به خدا سپرده‌ام و او هرگز بنده‌اش را ناامید نمی‌کند. « أَلَیْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ » ؟! چرا.. کافی‌ست، به خدا که خدا همه‌جوره برای بنده‌اش کافی‌ست. 💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ❄️ تقرب به سوى سگ!! ❄️ 🔹 مقدس مآبى بود در محله اى و یا روستایى ، شبى براى عبادت به مسجد رفت. مسجد خالى بود، دو ركعت نماز كه به جا آورد، صداى خش خشى از گوشه هاى مسجد شنید، 🔸 با خود گفت : پس من تنها در مسجد نیستم ، كس دیگری هم گویى در مسجد هست ، سپس شیطان او را وسوسه كرد و شروع كرد با صداى بلدتر نماز خواندن «وَ لَا الضّآلّین» را با مدّ تمام كشیدن ! به خیال این كه فردا آن ناآشنا، در ده و محلّه منتشر مى كند كه فلانى ، دیشب در مسجد، تا صبح مشغول راز و نیاز بود و نماز نافله به جا مى آورد. 🔹 این مقدس مآب بیچاره ، به همین خیال ، حتى شب را هم به منزل نرفت و تا صبح مشغول نماز و راز بود. صبح كه هوا روشن شد، وقتى كه خواست از مسجد خارج شود، دید سگى نحیف و ضعیف از گوشه شبستان آمد و از در بیرون رفت. 🔸 یک باره فهمید كه همه آن خش خش ها، از این سگ بوده كه از سرماى شب ، به داخل مسجد پناه آورده است و همه نماز نافله ها و گریه ها و اشكهاى جناب مقدس هم به جاى «تَقرّبا اِلَى اللّه» ، «تَقرّبا اِلَى الْكلب» بوده است!!! 📚 در محضر استاد علامه حسن زاده آملی ، ص ۲۳ ـ ۲۴ ✨✨✨✨✨ 💠http://eitaa.com/cognizable_wan
+عشق برشانہ‌هم‌چیدݩ‌چݩدیݩ‌سنگ‌اسٺ گاه‌میماند‌و ناگاه‌ بہ‌هم‌میریزد...! http://eitaa.com/cognizable_wan
بزرگترین_باغ_گل_جهان نمایی زیبا از باغ معجزه یا میراکل گاردن دبی که علاوه بر بزرگترین باغ جهان بودن، در آب و هوای گرم و سوزان آنجا به نوع خود معجزه‌ای بزرگ به نظر می اید😎 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
✍مردی درحالی‌که به قصرها و خانه‌های زیبا می‌نگریست به دوستش گفت: «وقتی این همه اموال را تقسیم می‌کردند ما کجا بودیم.» دوست او دستش را گرفت و به بیمارستان برد و گفت: « وقتی این بیماری‌ها را تقسیم می‌کردند ما کجا بودیم ! » انسان زمانی که پیر میشه تازه میفهمه نعمت واقعی همون سلامتی، خانواده، عشق، شادی، باهم بودن، انرژی جوانی و ... "همین چیزای ساده بوده که همیشه داشته ولی هرگز بهشون اهمیت نداده و دنبال نداشته ها بوده "
🍃 قهر کردن زیادی شما اصلا خوب نیست 💔 اینکه قهر میکنید و منتظر میشینید تا همسرتون بیاد آشتی کنه اصلا کار پسندیده ای نیست. 💔 اگر میبینید خانمتون قهر میکنه، این جزیی از زنه. ❣اون قهر میکنه که خودشو برای شما لوس کنه ❣قهر میکنه که شما بهش محبت کنید 📳 قهر کردن زیادی 💔 دور از شأن یک آقاست 💔 دور از مردونگی شماست ❣ اگر رفتاری از همسرتون شما رو اذیت کرده راهش این نیست که قهر کنید ❣ درستش اینه که با لحنی خوش ناراحتی تون رو بهش بگید تا تأثیر گذار باشه ❣ با قهر کردن، تند حرف زدن، نیش و کنایه به هیچ نتیجه ی مثبتی نمیرسید ❣ فقط ممکنه که رفتار خانم بدتر از قبل هم بشه چون رفتار شما ترک هایی روی قلبش به جا گذاشته http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🌺🍃🍃 🍂 همچون مُسکن آرام‌بخش باشید: بهانه جویی های علتی دارد، بی تردید او دچار مشکلی شده است. مشکلی که شاید به دلایلی چون خجالت کشیدن، صلاح ندانستن، سرزنش و... حاضر نیست به شما بگوید. در چنین مواقعی پایگاه امنیت همسرتان باشید و او را به آرامش دعوت کنید. به حریم شخصی همسرتان احترام بگذارید و هرگز کنکاش و تجسس نکنید. بپذیرید همسرتان اکنون نیازمند انرژی مثبت و نیرو بخش است. پس نقش آرام بخش بودن خود را به خوبی ایفا کنید و با ایجاد محیطی آرام و سکوت های نشان از رضایت، فضایی را برای تفکر و کنار آمدن همسرتان با خودش، فراهم آورید. http://eitaa.com/cognizable_wan
🍌 اگر هر روز 2 عدد موز بخورید چه اتفاقات خوبی در بدن شما می افتد❕ 🔹برگرداندن فشار خون به حالت عادی ➖ کاهش وزن اضافی با خوردن موز 🔹کاهش خطر کم خونی با خوردن موز ➖خوردن موز برای بهبود هضم 🔹خوردن موز برای کاهش سطح استرس ➖جبران کمبود ویتامین با خوردن موز 🔹افزایش سطح انرژی با خوردن موز 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔰 خاصیت کدو سبز فقط مختص بیماران دیابتی نیست چرا که با مصرف درست و نحوه طبخ درست آن بهترین روش برای لاغری است. 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan