🍁🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت210
جلوی آینه واستادم و به رد سیلی بابا نگاه کردم...دیگه مسافرتم زوری شده بود..ولی چه عیبی داشت اگه میرفتم باهاش؟!مگه نمیخواستم باهاش ازدواج کنم؟!پس چرا ازش فرار کنم؟!حالا که احسانو از دست دادم..حداقل بتونم خوب پول خرج کنم...کلا خل شده بودم..این همه فشار روی سیستم عصبیم مشکل ایجاد کرده بود.رفتم سمت ساک کوچیکی که داشتم و لباسامو توش ریختم...اصلا میخوام این یک هفته که شمالیم فقط برم عشق و حال و همه چیو فراموش کنم...ساکمو که جمع کردم حدودا ساعت ۶ بود که احمد اومد خونمون.بعد برداشت ساکم و گذاشتش توی صندق عقب ماشین شاسی بلندش.رفتم و روی صندلی جلو نشستم..حدودا ۱۰ ساعت تا دریا راه بود..برای همین چشمامو بستم..حوصله ور ور های احمد و نداشتم.
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
-هوووی.پاشو دیگههه.
آروم لای چشمامو باز کردم
من-ها؟!!
احمد-پاشو حوصلتو ندارم..رسیدیم دیگه.
اروم سرجام صاف شدم..احمد از ماشین پیاده شد و رفت سمت صندق عقب و ساکامونو برداشت.ویلاهای زیادی بود ولی با فاصله نسبتا زیاد از هم روبه روی دریا..از ماشین پیاده شدم.حس خاصی به دریا نداشتم برای همین بدون توجه بهش وارد ویلا شدم که تازه فهمیدم چه غلطی کردم..منو احمد کثافت با اون چشمای هیزش...من چه غلطی میکردم اینجا؟!
یک قدم اومدم عقب که به کسی خوردم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت211
سریع برگشتم که احمد و دیدم.مثل کسایی که انگار خرشون از پل گذشته بود نگام میکرد..به زور آب دهنمو قورت دادم و با صدایی که میلرزید گفتم
من-من برم چیز کنم..یه حموم برم.
ساکمو برداشتم و سریع دویدم بالا و وارد یکی از اتاقا شدم و درشو قفل کردم.چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم..چشمامو باز کردم و اومدم قدم اولو بردارم که با دیدن اتاق سکته کردم..شبیه اتاق احضار روح بود..قلبم داشت وایمیستاد..وسط اتاق یک لباس عروس بود که روش لکه های خونی بود که قشنگ به چشم میومد پنجره های سرتا سری مشکی مخملی زده بودن که اتاقو تاریک و مخوف کرده بود همه جا تار عنکبوت بسته بود
با ترس دستگیره درو باز کردم و سریع از اتاقه پریدم بیرون و دستگیره دیگه ای رو فشار دادم ولی قبل وارد شدن اول بهش نگاه کردم تا مثل اون اتاق قبلی نباشه که خداروشکر مثل اتاق آدمیزاد بود سریع وارد شدم و درشو بستم..اینجا دیگه کجا بود؟!چرا اون اتاقه شبیه اتاق ارواح بود؟!اون لباسه چی بود؟!مگه فیلم ترسناکه؟!..با بی حوصلگی رفتم و روی تخت وسط اتاق دراز کشیدم ساعت ۲ شب بود و حسابی خسته بودم با اینکه تا همینجا خواب بودم ولی بازم خوابم میومد اومدم سرمو بزارم روی بالشت و بخوابم که در اتاق باز شد و احمد اومد تو
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت212
سریع سر جام نیمخیز شدم..ازش میترسیدم..دست پام شروع کرد به لرزیدن با صدای لرزون گفتم
من-چی میخوای؟!
با لبخند خبیثی اومد جلو که سریع از تخت پریدم پایین و اب دهنمو به زور قورت دادم
من-برو گمشو بیرون احمد..کاری نکن از اومدنم بیزار بشم.
بازم جلو اومد و گفت
احمد-کاریت ندارم عزیزممم.فقط میخوام یکم بیام جلو.
با لرزش داد زدم
من-برو گمشو عوضییی.
تمام بدنم میلرزید یک قدم رفتم عقب که بازم اومد جلو..بالشت کنارمو چنگ زدم و پرت کردم سمتش.
من-احمددد لج منو در نیااار..برو بیرون تا خراب نشده.
بازم اومد جلو
احمد-نگران چی هستی اخه تو؟!ما که میخوایم با هم ازدواج کنیم.
با خشم داد زدم
من-خفههه شوووووو.
بازم اومد جلو که دوباره داد زدم
من-دِ مگه نمیگم نیا جلووو؟!.
احمد-خیلی حساسی هااا.
دندونامو با خشم روی هم فشار دادم و اومدم فرار کنم سمت در که اون زودتر از من جنبید و منو گرفت..سرجام شروع کردم به تقلا کردن
من-ولمممم ککککککن
دوتا بازوهامو گرفت که نتونم تکون بخورم...حرفای بابام باعث شد پوزخندی روی لبم بشینه..واقعا هم چقدر چشم پاک بود..
احمد-هستی دیگه داری اعصابمو خورد میکنی ها..
اومد هولم بده سمت اتاق که شروع کردم به جیغ زدن و دست و پا زدن.
من-ولممممم کن.عوووووضیییی.کثااااافت..آشغاااااااال
بدنم از شدت خشم و ترس لرزش محسوسی گرفته بود...هرچی جیغ میزدم فایده نداشت.رفت سمت اتاق که درو قفل کنه که از پشت حمله کردم و لباسشو چنگ زدم.اگه درو قفل میکرد دیگه کارم تموم بود..درو قفل کرد و برگشت سمتم که به اطرافم نگاه کردم..مجسمه نسبتا بزرگ کنار تخت توجهمو جلب کرد..یک قدم دیگه عقب رفتم
احمد-قول میدم فقط یک کوچولو.
اومد جلوی که سریع مجسمه رو ورداشتم و با داد پرت کردم سمتش که خورد تو سرش و افتاد رو زمین.با ترس دستامو روی دهنم گذاشتم...فقط الان مغزم فرمان میداد که فرار کنم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت213
با عجله از خونه زدم بیرون.دستمو که باهاش مجسمه رو زده بودم تو سر احمد گرفته بود و درد میکرد.با صورت مچاله شروع کردم به دویدن..نمیدونستم کجا میخواستم برم فقط میدویدم...نمیدونم چند دقیقه همینجور بی وقفه میدویدم که رسیدم به دریا..با قدم ها سست جلو رفتم و روبه روی دریا زانو زدم و خیره شدم به دریا.حس میکردم کل دنیا داره دور سرم میچرخه..صدای دریا توی گوشام هی مثل زنگ تکرار میشد.با دستام سرمو گرفتم تا یک وقت از سنگینی شدید نیوفتم زمین..اشکام یکی یکی روی گونه هام ریخت..تازگی ها خیلی ضعیف شده بودم..نمیدونم شاید اینکه برای یه مدت داشتن پشتوانه ای مثل احسان باعث شده بود مثل قبل خودکفا و قوی نبودم.خودم چهار دست و پا یک قدم جلوتر کشیدم که اب دریا زانو هامو خیس کرد..فکر کنم ساعت از سه گذشته بود و پرنده اون اطراف پر نمیزد.صدای گریه ام بلند شده بود..دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم با صدای نسبتا بلندی گفتم
من-خدایا این چه زندگییه برای من ساختی؟!!
از سرجام بلند شدم و توی دریا جلوتر رفتم تا جایی که اب حدودا تا زانو هام میرسید..جیغ زدم
من-چیکار کردم مگه باهات که با زندگیم اینجوری میکنیییی؟!
سرجام آروم چرخیدم و با گریه داد زدم.
من-اون که از مامانم که اونجوری ازمون گرفتی و بیچارمون کردی.اون از بابام که با اون کثافت کاری هاش زندگی رو بهم زهر کرد..بعدشم که احسانو ازم گرفتی و نزاشتی یک روز هم باهاش زندگی کنم..حالااا هم که احمدو فرستادی بلای جونم باشه.
مکثی کردم و به جیغ زدنم ادامه دادم
من-برام مهم نیست که قاتل باشم فقط دلم میخواد اون ضربه خورده باشه توی قسمت حساس مخش و مرده بااشه.
با دست اشکامو پاک کردم تا چشمام بهتر ببینه..
من-خدایا اگه هنوز داری نگام میکنی و حواست بهم هست ازت میخوام که ولممم کنیییی.
از ته حنجرم فریاد کشیدم
من-میفهمیییییی؟!!ولمممممم کننن..دست از سرم بردار...
به اطرافم نگاه کردم
من-اگه این نتیجه بودن حواست به منه ازت خواهش میکنم که منو ول کککن.
روی زمین افتادم که کل بدنم خیس شد.
من-از دستت خستههه شدم..حالم از زندگیم بهم میخوره..از همه چیی متنفرم.از همه کس متنفرم.از نفس کشیدنم متنفرم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت214
آیفونو زدم که برخلاف خواستم درو باز کرد..چه خوش خیال بودم که فکر میکردم شاید مرده باشه.آهی کشیدم..و با اینکه در باز بود دوباره ایفونو زدم..هوا رو به روشنی بود و ممکن بود مردم از ونه هاشون در بیان..اگر هم کسی میومد لب دریا و منو با این مانتو شلوار خیس و موهای ژولیده میدید صد در صد سکته رو میزد..
احمد-در باز کردم دیگه..گمشو بیا تو.چه مرگته؟!
از صدای عصبیش حرص گرفت
من-هووو کثافت صداتو برا من بالا نبر ها.فکر کردی خر کی هستی؟!!من دیگه بالا نیام یا بیا گمشو منو ببر تهران یا هم که خودم یه آژانس میگیرم میرم.
احمد-زر زر نکن باباااا.بیا بالا ببینم.
من-گفتم که بالا نمیام..حالا که تو نمیای من میرم..شوخی هم ندارم باهات که نرم..
چند قدم اومدم عقب که گفت
احمد-هستی انقدر رو مخ من راه نرو گفتم بیا بالا.
با عصبانیت گفتم
من-منم گفتم نمیام بالا!!حالا تو خری نمیفهمی دیگه به من ربطی نداره..
معمول بود داره از حرص جون میده
احمد-خیله خب.خبر مرگت همون پایین واستا تا بیام..
چند قدم رفتم عقب و یک گوشه نشستم و منتطر موندم..هنوز ۴ ساعت نشده بود که اومدیم ولی کاری که اون عوضی معتاد همون روز اول میخواست بکنه عمرا اگه پامو از در داخل میزاشتم..
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
در ماشینشو باز کردم و بدون معطلی با ساکم پیاده شدم..فکر کرده با خر طرفه هر غلطی بخواد میتونه بکنه..جلوی در خونه واستادم و افتادم به جون در با مشت و لگد میکوبیدم به در که بابا با تعجب درو باز کرد.
بابا-هوووو چته درو...
با دیدن من حرف تو دهنش ماسید...پوزخندی زدم که تا عمق وجود احمد بسوزه.اشاره ای به احمد کردم و با صدایی که اونم حتما بشنوه گفتم
من-بیا مصطفی خان..اینم از دوست صمیمیت..این چشم پاکه؟!!بعید میدونم واقعا!!...میدونی چیکار کرد؟!
با تاسف سرمو تکون دادم و ادامه دادم
من-هنوز ده دقیقه از اومدنمون نگذشته بود که پاشد اومد توی اتاقم و درو قفل کرد..
صاف سرجام واستادم
من-خدا میدونه اگه با مجسمه نزده بودم تو سرش چه غلطی میخواست بکنه.
چمدونمو دوباره بلند کردم و از کنارش رد شدم و رفتم تو...دل میخواست فرار کنم و برم یک جایی..یک جا که خبری از این همه بدبختی و بیچارگی نباشه..جایی که فکرم از همه جا آزاد باشه و فقط بتونم به احسان فکر کنم..کجا هم بهتر از سر خاک مامان.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت215
--------------------
#احسان
با خستگی سوییچ و روی میز انداختم و نشستم روی مبل که حنا اومد سمتم.
حنا-سلاااام دادااااش جوووونم.
بی حوصله همونطور که چشمامو بسته بودم گفتم
من-سلام.
متوجه ناراحتیش شدم..این چند وقت خیلی بهش بی توجه شده بودم..از صدای پاهاش فهمیدم که داره جلوتر میاد..با صدای ارومی گفت
حنا-امممم.میگم داداش میشه یه نقاشی پایین دفترم بکشی میخوام مشق هامو بنویسم...
با صدای محکمی گفتم
من-نه.
حتی یک لحظه هم صبر نکن تا حرفش تموم بشه.
حنا-آخه چرااا؟!
سرجام نیمخیز شدم و با عصبانیت گفتم
من-چون حوصله ندارم..میفهمی؟!خستم.
با همون عصبانیت نگاش کردم که چونش شروع به لرزیدن کرد و اشکاش روی گونه هاش ریخت...باحرص چشمامو بستم و دستمو پشت گردنم کشیدم..تازگی ها چقدر لوس شده بود..همونجا روی زمین نشست و با گریه گفت
حنا-حالا مگه من چی میخوام؟!...فقط میگم یه نقاشی برام بکش..الان دو هفته است که دیگه اصلا منو فراموش کردی..منم گناااه دارم.چیکار کردم مگه که انقدر دعوام میکنی؟!!اصلا شده توی این دوهفته یکبار ازم درباره درسام بپرسی؟!شده یک املا بهم بگی یا یک عزیزم بهم بگی؟!
با اخم گفتم
من-بس کن حناا..چیکار باید برات میکردم که نکردم؟!بهترین مدرسه ثبت نامت کردم دیگه..همه چی خودشون بهتون میگن..میخواستی چیکار کنم؟!منم سرم شلوغه منم دیوونه شدم دیگه از دستت.
با گریه جیغ زد
حنا-من مگه چیکار کردم که از دست من دیوونه شدی؟!!اصلا توی این چندروز یکبار چشماتو باز کردی منو ببینی؟!همش مجبورم هر روز دعوا بشم که چرا توی خونه املا نمینویسم و کاربرگ هامو حل نمیکنم.
با ناراحتی به اشکاش نگاه کردم
حنا-اگه الان هستی جون بود بهش میگفتم کا انقدر منو اذیت میکنی و باهام درسامو کار نمیکنی..
از اوردن اسم هستی عصبی شدم
من-چرت و پرت نگو..اعصابمو خورد میکنی!!
حنا-باشه..من دیگه حرف نمیزنم تا تو راحت بشی..توکه انقدر منو اذیت میکنی منم هیچی بهت نمیگم.
با پشیمونی از سرجام بلند شدم و رفتم سمتش و توی بغلم گرفتمش..گریه هاش توی بغلم دلمو ریش میکرد..واقعا حنا چه گناهی داشت؟!اون فقط یک بچه ۷ ساله بود که نیاز به محبت داشت..این گریه های حنا هم تقصیر هستیه..همش تقصیر اونه که من اینجوری شدم..ادمی شدم که حوصله هیچ چیزی رو ندارم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت216
-----------------------
#هستی
انقدر این مدت جوش زده بودم که دیگه نایی برای حرص خوردن دوباره نداشتم.بدون توجه به داد های بابا رفتم کنج هال نشستم وپاهامو توی بغلم گرفتم
بابا-هستی فهمیدی چی گفتم؟!!احمد گفت هفته بعد مثل فردا عروسی رو میگیرم..امروز سه شنبه است دیگه میشه چهارشنبه هفته بعد
به در اتاق خیره شده بودم و رفته بودم تو فکر...یعنی ۸ روز دیگه به خاک سیاه مینشستم؟!یعنی دیگه باید با زندگی کردن کنار یک معتاد پولدار عادت میکردم؟!دیگه داشتم دیوونه میشدم..دلم میخواست با دستام بابارو خفه کنم تا دهنشو ببنده و انقدر ادامه نده..صدای زنگ گوشیم باعث شد که از اون حالت خارج شم گوشیمو از کنارم برداشتم و بدون نگاه کردن جواب دادن
من-چیه؟!!
صدای متعجب ارشام توی گوشم پیچید
آرشام-به جای جانم گفتنته؟!
بی حوصله گفتم
من-چی میخوای آرشام؟!زود حرفتو بزن حوصله ندارم.
آرشام-هووو.چته تو دختر؟!بیا بیرون منتظرم کارت دارم.
دستمو روی پیشونیم کشیدم
من-کجایی تو الان؟!
آرشام-سر کوچه تون.
من-باشه اومدم.
از سرجام بلند شدم و بی حوصله پانچ طوسی روی بی استینم انداختم و شال مشکی ای هم روی سرم انداختم...از این شلوار خونگی های قرمز پام بود ولی حوصله عوض کردنشو نداشتم دمپایی پام کردم و از خونه زدم بیرون..چند قدم رفتم جلو که پژو ارشام و دیدم..اصلا حوصله نداشتم ولی دوستم بود و مجبور بودم..درو باز کردم و سوار ماشین شدم.
من-سلام.
آرشام-سلااام هستی خا..
با دیدن من با بهت نگام کرد.
من-ها؟!!چرا اون جوری نگام میکنی؟!
آرشام-چرا این شکلی شدی هستیی؟!
چشم غره ای بهش رفتم و اینه ماشین و پایین اوردم تا خودمو ببینم..یه لحظه خودمم از دیدن خودم توی اینه گرخیدم.
پوست رنگ پریده و لبای سفید..چشمای گودافتاده و چشمای قرمز.واقعا وحشتناک بودم.دوباره اینه رو دادم بالا.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت217
من-چیشده اومدی پیش من؟!
ماشینو روشن کرد و از کوچه اومد بیرون
ارشام-همینجوری..یک لحظه دلم برات خیلی تنگ شد.خیلی وقت هم بود ندیده بودمت..گفتم بیام ببینمت..
ابرویی بالا انداختم..دیگه محبت و دوست داشتن هیچ کس برام قابل توجه نبود...
آرشام-تو نگفتی چرا این شکلی شدی؟!
نگاش کردم و پوزخندی زدم و دوباره به روبه روم خیره شدم.
من-دارم ازدواج میکنم آرشام.
صدای دادش باعث شد صورتمو مچاله کنم
آرشام-چیییی؟!داری ازدواج میکنیی؟!با احسان؟!
دندونامو با حرص روی هم فشار دادم..بی روح نگاش کردم و گفتم
من-به نظرت اگه میخواستم با احسان ازدواج کنم قیافم این شکلی بود؟!
نگاشو توی صورتم دووند و گفت
ارشام-خب نه.
من-دارم ازدواج میکنم ولی نه با احسان با احمد.
آرشام-احمد کیه؟!
من-یه مرد معتاد ۴۰ ساله..که از دار دنیا فقط پول داره..با یک قیافه داغون و دندونایی که از زور مواد همشون سیاه شده.
ماشین و گوشه ای پارک کرد و ناباور گفت
آرشام-چی داری میگی هستی؟!
لبخند میخره ای زدم
من-تازه تو هم دعوتی..۸ روز دیگه..خونه احمد.
لبخند گیجی زد
آرشام-اصلا نمیفهمم چی میگی!!
من-وقتی بیای میفهمی..
مکثی کردم و به صورتش دقیق شدم..مطمئن بودم یک چیزی میخواد بگه.چون توی این دوره زمونه نمیشه کسی دلش برای کسی دیگه ای تنگ بشه و کاری نداشته باشه باهاش.
من-ارشام چی میخوای بگی؟!قشنگ حرفتو بزن..من الان دیگه انقدر بدبخت هستم و خودم درد دادم که حوصله بقیه رو ندارم.
نفس کلافه ای کشید و گفت
ارشام-هستی میخوام یه چیزی بگم ولی میترسم جیغ و داد کنی.
چشمامو گرد کردم
من-چرا جیغ و داد کنم؟!
با دودلی نگام کرد و گفت
آرشام-هستی من میخوام ازدواج کنم...میخوام برام بری خواستگاری.
نفس تو سینم حبس شد..چرا مردا انقدر عوضی بودن؟!..با حیرت گفتم
من-آرشام تو تازه یک سالم نیست که یک دخترو به خاک سیاه نشوندی میخوای بری زن بگیری؟!
ارشام-خب تو بزار من بگم کیو میخوام برام بری خواستگاری.
بی اعصاب گفتم
من-کیو؟!!!
چشماشو بست و گفت
ارشام-من سپیده رو میخوام هستی.
اول با شوک نگاش میکردم ولی کم کم پوزخندی روی لبم نقش بست
من-فکر کردی با خر طرفی آرشام؟!زدی اون دخترو بدبدخت کردی..مطلقه اش کردی بعد الان بعد ۲ ماه بری بگی من میخوام دوباره باهاش ازدواج کنم؟!بقیه رو خر فرض کردی؟!
مکثی کردم و با حرص ادامه دادم
من-خیلی احمقی ارشام حالا به فرض منم یک تخته ام کم باشه پاشم بیام.به نطر تو خالت و سپیده با اون گندی که زدی دوباره قبول میکنن.؟!
همونطور که دستگیره درو پایین کشیدم و از ماشین پیاده میشدم گفتم
من-واقعا خیلی سرخوشی آرشام.
بدون توجه به شلوار قرمز داغونم شروع کردم کنار خیابون به سمت خونه رفتن..ماشین ارشام کنارم شروع به حرکت کرد و پنجره سمت منو اورد پایین.
ارشام-کدوم گوری داری میری دختر؟!بشین تو ماشین بابااا با اون تیپ باکلاست.
چشم غره ای بهش رفتم
من-تیپ من هرچی که هست از تیپ جلف و دخترونه تو بهتره..
نمیدونم چرا از این حرصم گرفته بود که من این همه اید برای زندگیم زجه بزنم ولی این ارشام خان انقدر بیکاره که هر وقت دلش میخواد زن میگیره و طلاق میده.
آرشام-هستی خواهش میکنم بیا برو خواستگاری.
با عصبانیت رفتم نزدیک ماشین و دم شیشه واستادم
من-غلط کردی طلاق دادی..میخواستی ندی..
ارشام-هستی من دوسش دارم.
من-ااِاِ..نه بابااا..اون موقع که هرچی گریه میکرد دلت نمیسوخت براش.
پشیمون نگام کرد.
ارشام-حالا تو بیا تو ماشین.
بی حوصله دوباره سوار ماشین شدم و درو بستم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت218
با لبخند نفرین شده ای امروز رو هم خط زدم و کمدمو باز کردم..بهتر بود یه لباس تمیز میپوشیدم.مانتو چرم زرشکیمو که کمربند چرم داشت و استیناش سه رب بود پوشیدمو شال مشکی با شلوار چسب مشکی هم پام کردم..یادش بخیر اولین روزی هم که رفتم شرکت احسان همین مانتو تنم بود..عاشق این مانتوم بودم.کفشای اسپورت مشکیم رو هم پام کردم و کیفمو روی شونم انداختم.همونطور که از در بیرون میومدم شماره آرشامو هم گرفتم
من-الو ارشام؟!
آرشام-ها؟!
من-کدوم قبرستونی هستی؟!
ارشام-سر کوچتونم بدو گمشو بیا.
با حرص گفتم
من-بمیرییی.
گوشیو قطع کردم..اَه.باز باید تا سر کوچه پیاده برم...درو باز کردم و یک کله تا سر کوچه دویدم.وقتی وارد ماشین شدم نفس نفس میزدم.
من-ای درد بگیرتت.نمیتونی بیای در خونه.
ارشام-برو بابا.من اگه بخوام از این کوچه تنگ شما رد بشم ده جای ماشینم میماله به دیوار.
محکم زدم پس کلش.
من-زر نزن بابا..حالا خوبه شاسی بلندم نداری یه پژو داغون سوار شدی.
خندید و ماشینو راه انداخت..بالاخره تونسته بود بعد ۵ روز راصی کنه منو که برم پادرمیونی جلوی سپیده.
من-راستی آرشام گفتی به مامانت؟!
آرشام-آره.
من-چی گفت خب؟!
ارشام-گفت تو بیجا میکنی خواهرزاده منو طلاق دادی پدرسگ که حالا میخوای دوباره بری بگیریش.
بعد سه هفته بالاخره لبخندی روی لبم نقش بست..حوصله حرف زدن نداشتم انگار ارشامم فهمید که حرفی نزد
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
چایی رو برداشتم و لبخند بی روحی زدم
من-دستتون درد نکنه
مامان سپیده لبخندی زد و سرجاش نشست..خندم گرفته بود حتی به ارشام چایی هم تعارف نکرد و سینی رو روی میز گذاشت
مامان سپیده-خدا بد نده هستی جان.چقدر چهرت بی روح شده..خدایی نکرده مریض شدی؟!
لبخند محوی زدم
من-راستش یکم حال روحیم این چند وقته خوب نیست شکیبا خانم.
شکیباخانم-ایشالا بهتر بشی عزیزم.
نیم نگاهی به آرشام انداخت و گفت
شکیباخانم-خب چیشده اومدین این طرفا؟!
لبامو با زبون تر کردم.میترسیدم حرف بزنم و عصبانی بشن.
من-راستش شکیبا خانم من اومدم اینجا در رابطه با یک چیزی باهاتون صحبت کنم.
سوالی نگام کرد که گفتم
من-نمیدونم چجوری بگم..ولی...
مکثی کردم و حرفمو به زبون آوردم
من-ارشام از کارش پشیمونه...میخواد اگه بشه برگرده به سپیده
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت219
با حرص گوشیو جواب دادم
من-ها؟!!چی میگی آرشام؟!
آرشام-ای بابا هستی چرا این مسخره بازی هارو در میاری..ببخشید دیگه.
با عصبانیت گفتم
من-ببند دهنتو ارشام..ببخشید یعنی چی؟!ندیدی چجوری ضایعمون کردن..رسما از خونه انداختنمون بیرون.
آرشام-خب الان تقصیر من چیه که با من قهری؟!
من-کی بود ۵ روز رو مخ من راه میرفت که بیا برو برای من خواستگاری؟!
آرشام-خب بابا من از کجا باید میدونستم؟!
اعصابم خورد شده بود..ده بار از صبح زنگ زده بود و همش چرت و پرت میگفت.تلفونو بدون حرفی قطع کردم و پرت کردم اون سمت اتاق که در اتاقم باز شد و احمد اومد تو..بی حوصله نگاش کردم که پشت چشمی نازک کرد و گفت
احمد-پاشو حاضر شو.
با تعجب گفتم
من-کجااا؟!
احمد-بریم لباس عروس بخریم هااا.ناسلامتی پس فردا عروسیته.
شاید اون لحظه باید گریه میکردم ولی من خندم گرفته بود..بی اراده خندیدم.
من-مگه لباس عروسم باید بپوشم؟!
احمد-پس چی نکنه میخوای با مانتو شلوار بیای؟!..تازه مهمون هم دعوت کردم.
شوکه نگاش کردم
من-مگه میخوای عروسی بگیری؟!
اونم چشماشو گرد کرد
احمد-پس چی؟!
چشمام گرد تر شد..مگه قرار نبود بریم محضر.با من من گفتم
من-مگه قرار نبود فقط بریم محضر یه عقد ساده بکنیم.
اروم خندید
احمد-میخوام عروس ببرم خونم.بعد عروسی نگیرم؟!پاشو..پاشو لباساتو بپوش بریم لباس عروس بگیریم.
از در بیرون رفت و محکم درو بست..وای خدایا یعنی میخواست عروسی بگیره؟!..چشمامو از حرص بستم و لباس ساده ای تنم کردم..اصلا حوصله بیرون رفتن و کل کل کردن با احمدو نداشتم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت220
با بی حوصلگی لباس عروسو صندلی عقب انداختم و خودم جلو انداختم.
من-احمد من امشب میخوام برم خونه دوستم ببرم اونجا.
ابرویی بالا انداخت
احمد-به اجازه نمیخوای بگیری؟!
دندونامو روی هم سابیدم.
من-مگه باید ازت اجازه هم بگیرم؟!وردار منو ببر پیش بهار
گاز داد و دندشو عوض کرد.
احمد-تا نگی لطفا نمیبرمت.
با عصبانیت گفتم
من-این مسخره بازی ها یعنی چی؟!اصلا نگه دار خودم میرم.
احمد-اول بگو احمد خواهش میکنم.
حسابی عصبانی بودم با داد گفتم
من-گفتم نگه دار تو خواب هم ازت خواهش نمیکنم.
پوزخندی زد.از شدت حرص خل شده بودم.در ماشینو باز کردم که داد زد
احمد-چه غلطی داری میکنی احمق؟!.
ماشینو با ترمز سریع نگه داشت که اومدم پایین وراه افتادم سمت برعکس ماشین.صدای در ماشینو شنیدم که پیاده شد و داد زد
احمد-کدوم گوری میری؟
مثل خودش داد زدم
من-خونه دوستم
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
بهارو بغل کردم که بغضم ترکید
من-بهار بخداا خسته شدم..دیگه از بیدار شدن هیچ انگیزه ای ندارم.
با غصه گفت
بهار-الهی بمیرم برات هستی..
با پشت دست اشکامو پاک کردم ولی فایده ای نداشت..اشکام پشت سر هم روی گونه هام میریخت..
من-پس فردا عروسیمه بهار.
با چشمای گرد نگام کرد که پوزخندی زدم
من-یادت نره ها.تو هم دعوتی
بهار-هستی شوخیت گرفته؟!
دعا میکردم همش شوخی باشه.
من-نیست بهار نیست..
آهی کشیدم و ادامه دادم.
من-بهار یه چیزی بگم؟!
لبخند تلخی زد
بهار-جان دلم؟!
چونم از گریه میلرزید
من-خیلی دلم میخواد برای اخرین بار قبل ازدواجم احسانو ببینم
http://eitaa.com/cognizable_wan
♦️جلوگیری از سرماخوردگی پاییزی با معجون پرتقال و عسل
🔸پوست پرتقال رسیده را در۳ليوان آب بجوشانیدوبعد آن راباعسل شیرین کنید ومیل کنید
این معجون مقاومت بدنتان رابسیار بالا میبرد👌
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan