eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 داستان کوتاه "کرامت امام رضا در حق دزد" تو "تبریز" و قبل انقلاب یه گروه تصمیم گرفتن برن "پا بوس امام رضا" علیه السلام. رئیس کاروان چند روز قبل حرکت تو خواب دید که امام رضا فرمودند داری میای "ابراهیم جیب بر" رو هم باخودت بیار. "ابراهیم جیب بر کی بود؟!" از اسمش معلومه "دزد مشهوری" بود تو تبریز که حتی کسی جرأت نمی کرد لحظه ای باهاش همسفر بشه چون سریع جیبشو خالی می کرد! حالا امام رضا در خواب بهش گفته بودند اینو با "خودت بیارش مشهد!" رئیس کاروان با خودش گفت: خواب که "معتبر" نیست تازه اگه من اونو بیارم کسی تو "کاروان" نمیمونه همه "استعفا" میدن میرن یه کاروان دیگه پس بیخیال! اما این خواب دو شب دیگه هم تکرار شد و رئیس چاره ای ندید جز اینکه بره "دنبال ابراهیم." رفت "سراغشو" بگیره که کجاس، بهش گفتند؛ تو فلان محله داره میچرخه برو اونجا از هر کی سوال کنی "نشونت" میده. بالاخره پیداش کرد! گفت: ابراهیم میای بریم مشهد؟ (ولی جریان خوابو بهش نگفت) ابراهیم گفت: من که پول ندارم تازه همین ۵۰ تومن هم که دستم میبینی همین الان از یه "پیرزن دزدیدم! " رئیس گفت: عیب نداره تو بیا من "پولتم میدم." فقط به این شرط که حین سفر "متعرض" کسی نشی بعد که رسیدیم مشهد، "آزادی!" ابراهیم با خودش گفت؛ باشه اینجا که همه منو میشناسن نمیشه دزدی کرد بریم مشهد یه خورده پول "کاسب" شیم. کاروان در روز معینی حرکت کرد وسطای راه که رسیدن "دزدای سر گردنه" به اتوبوس "حمله کردن" و "جیب" همه و حتی ابراهیم که جلوی اتوبوس نشسته بود رو "خالی کردن" و بعدم از اتوبوس پیاده شدن و رفتن! اتوبوس که قدری حرکت کرد و در حالی که همه گریه میکردن که دیگه پولی برای برگشت ندارن، ابراهیم یکی یکی همه رو اسم میبرد و بهشون میگفت؛ از شما چقدر "پول دزدیدن" و بهشون میداد! رئیس گفت: "ابراهیم تو اینهمه پول از کجا آوردی؟!" ابراهیم خندید و گفت: وقتی "سر دسته دزدا" داشت از ماشین پیاده میشد همون لحظه جیبش رو "خالی کردم" و اونم نفهمید و از اتوبوس پیاده شد! همه "خوشحال" بودن جز رئیس کاروان که زد زیر گریه و گفت: "ابراهیم میدونی واسه چی آوردمت؟" چون "حضرت به من فرمودن،" حالا فهمیدم "حکمت" اومدن تو چی بوده؟ ابراهیم یه لحظه دلش تکون خورد گفت: یعنی "حضرت" هنوز به من "توجه" داره؟ از همونجا "گریه کنان" تا "مشهد" اومد و یه "توبه نصوح" کنار قبر حضرت کرد و بعدم با "تلاش و کار حلال،" پولایی رو که قبلا "دزدیده بود"" میفرستاد تبریز و حلالیت می طلبید." و در آخر هم در مشهد الرضا (ظاهرا مکانش نامعلومه) به رحمت خدا رفت... مشهد... روبروی ایوان طلا... خیره به گنبد طلا... اللهم صلي عليٰ عليِ بْنِ موسَي الرِضَا المرتضي.... 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
33 - Hashemi Nedjad.mp3
1.52M
🔖 خادم #امام_رضا علیه السلام که با زائران بد برخورد کرد 🔖 ♦️شفاعت #امام_جواد علیه السلام
28 - Hashemi Nedjad.mp3
1.81M
🔖 پیرزن با معرفت و با تقوا 🔖 عنایت #امام_رضا علیه السلام ♦️داستان پیرزن نیشابوری #استاد_هاشمی_نژاد پسنده / کرامت امام رضا علیه السلام 🔖
27 - Hashemi Nedjad.mp3
1.31M
این در بر روی کسی بسته نیست ... 🔖 شیخ بهایی و امام رضا علیه السلام 🔖 ♦️ شیخ بهایی و سر در حرم ♦️ رافت و مهربانی #امام_رضا علیه السلام #استاد_هاشمی_نژاد
خرافات در حرم مطهر رضوی 🔺متاسفانه خیلی از ما برای نشان دادن ارادت به ائمه معصومین علیهم السلام متوسل به یک سری خرافات و بدعت ها می شویم که نه تنها اجر اخروی ندارد، بلکه تاثیری در برآورده شدن حاجات نیز ندارد. خرافات به شکل های گوناگون بروز می کنند، برخی از مواردی که در حرم امام رضا علیه السلام بیشتر مشاهده شده و تاثیری در برآورده شدن و قبولی حاجات ندارد عبارتند از: ◽️1- تشرف به صورت نشسته یا راه رفتن با زانو ◽️2- کشیدن صورت و بدن به زمین که در خیلی از موارد باعث زخمی شدن و نجس شدن مسیر حرکت می شود. ◽️3- برگه هایی توزیع می گردد که شخصی بیماری بسیار سخت داشته و در خواب می بیند که شفا یافته است، باید این مطالب را چندین بار بنویسد و توزیع نماید. ◽️4- بستن پارچه و قفل به پنجره و ضریح مطهر به نیت اینکه تاثیر بیشتری دارد. ◽️5- توزیع بسته های حنا و شکلات با سفارش به انجام برخی عبادات خاص. ◽️6- نوشتن وصیت نامه پیامبر صلوات الله علیه بر روی کتب ادعیه. ◽️7- گرو گرفتن اموال حرم و خروج آن از حرم مطهر برای برآورده شدن حاجات. ◽️8- توزیع بسته های نخود و کشمش و برگه هایی که در آن نوشته شده چهارشنبه هفته اول فلان ذکر را (141مرتبه) بگویید، چهارشنبه هفته دوم (141 بسته) نخود و کشمش به همراه این اذکار را توزیع کنید چهارشنبه هفته سوم حاجت می گیرید. ◽️9- توزیع برگه هایی که در آن سرنوشت افرادی که به قرآن مجید توهین کرده و مسخ شده اند نوشته شده است. برگرفته از کتاب راهنمای زائرین امام رضا علیه السلام/ معاونت تبلیغات و ارتباطات اسلامی آستان قدس رضوی 🌱 🔸👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
فکر می کرد سردش شده. پتو را تا بالا کشید. بیشتر به خودش فشارش داد. آیسودا حرفی نزد که نشان بدهد بیدار است. خصوصا با لخت بودنش خیلی خجالت می کشید. پژمان پشت کمرش را نوازش کرد. -بیداری؟ به ساعت پاندول دار مقابلش نگاه کرد. هشت صبح بود. وقت بیدار شدن! -هوم. پژمان لبخند زد. صورت آیسودا زیر گردن و گلویش بود. از جایش تکان هم نمی خورد. -بریم صبحانه بخوریم؟ -نه! خنده اش گرفت. -چرا؟ -هنوز خوابم میاد. دست راستش را باز کرد و دور کمر پژمان گذاشت. -همینجوری بمونیم. -باشه بمونیم. پژمان که بدش نمی آمد. دختری که تمام آرزویش بود حالا درون آغوشش هست. جوری که انگار وصله پینه شده. -گرسنه نیستی؟ -نه، خوابم میاد ولی خوابم نمیبره. پژمان با خنده سرش را بوسید. آیسودا با شیطنت زیر گلوی پژمان را بوسه های ریز می زد. -نکن دختر. -مال خودمه. -تلافی می کنم ها. آیسودا گوش نداد. پژمان هم به تلافی دستش را به سمت پایین تنهی آیسودا برد. آیسودا عین برق صورتش را کنار کشید. -نمی کنم دیگه. -نه دیگه فایده نداره. آیسودا را چرخاند. -هوس انداختی به جونم. -نه،... پژمان لبخند زد. -نترس! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 شانه ی آیسودا را بوسید. -من تا نخوای هیچ کاری نمی کنم. چقدر ممنونش بود که این فرصت را به او می داد تا ترسش بریزد و خجالت نکشد. واقعا برایش سخت بود بتواند به این زودی کنار بیاید. تمام مدت عین آفتاب مهتاب ندیده ها بود. و حالا لخت میان آغوش مردی بود که حلال ترین آدم روی این کره ی زمین به او بود. آیسودا سرش را بالا آورد و نگاهش کرد. چشمان سیاهش را دوست داشت. غرور و بزرگ منشی داشت. نافذ بود و برنده. -امروز عصر برمی گردیم اصفهان؟ -آره! -میشه چند روز اینجا بمونیم؟ پژمان متعجب نگاهش کرد. -واقعا اینو می خوای؟ -یکم اینجاها بچرخیم. -هرچی تو بخوای. -کاری نداری اونجا؟ -زیاد مهم نیستن، فقط باید خان عمو رو تا ترمینال بدرقه کنیم. آیسودا موهایش را از روی چشمش کنار زد. -اشکال نداره. -به دایی رضا خبر میدم. خوب بود که پژمان دایی رضا صدایش می زد. وگرنه برای او هنوز حاج رضا بود. شاید عادت بود. شاید هم از ناراحتی این همه سال ندانستنش. هرچه که بود هنوز حاج رضا بود. تا کی دایی رضا شود خدا می دانست و بس! با اینکه خجالت می کشید ولی از آغوش پژمان بیرون آمد. لباس زیرش پایین تخت بود. برش داشت تا دکمه های پشتش را بزند. -بذار کمکت کنم. مخالفتی نکرد. لباس زیر را تن زد. موهایش را روی شانه اش ریخت. پژمان پشت سرش نشست و قفلش را بست. دستانش را دور شکم آیسودا کرد و به خودش چسباندش. شانه اش را بوسید. اصلا از این دختر سیر نمی شد. -من فامیل های پدریت رو ندیدم. -من همین یه عمو رو دارم 4 تا عمه. -عمه هات کجان؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁 http://eitaa.com/cognizable_wan
-اطراف اصفهان. -می بینیشون؟ -گاهی. صورتش را به صورت پژمان چسباند. -دختر دارن؟ پژمان لحظه ای تعجب کرد. انگار اول مفهوم سوال آیسودا را نگرفت. اما یک باره ترکید. صدای خنده اش بالا رفت. روی تخت ولو شد. آیسودا با اخم با مشت به جانش افتاد. -خوبه هستم که بخندی. پژمان دست هایش را گرفت تا مشت نزد. -کجای حرف من خنده داره؟ -خنده نداشت؟ آیسودا پشت چشم نازک کرد. -جواب منو بده. -خب دارن. آیسودا دستانش را از دستان پژمان کشید. عین یک شیر ماده، بلند شد و روی شکم پژمان نشست. -چند تا؟ -نشمردمشون. آیسودا نیشگونی از بازویش گرفت. -باهاشون صمیمی هستی؟ عاشق این حسادتش بود. بامزه می شد. عین یک نوبرانه ی خوردنی! -جان منی تو دختر. -حرفو عوض نکن. پژمانی که کم می خندید این روزها مدام با آیسودا می خندید. انگار خوشی زیر رگ هایش دویده باشد. بودن کنار این دختر را بی نهایت دوست داشت. -نه صمیمی نیستم. -اونا چی؟ -من چیکار دارم به اونا؟ -اونا با تو کار دارن. -در عوض من با تو کار دارم. دست آیسودا را کشید. آیسودا تعادلش را از دست داد و روی سینه اش افتاد. پژمان هم محکم لب هایش را بوسید. -بدجنس! آیسودا از رویش بلند شد ولی همچنان روی شکمش نشست. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 گونه ی پژمان را محکم کشید. -این به اون در. -ظالم. آیسودا چشمانش را لوچ کرد و گفت: همین که هست. پژمان لبخند زد. -همینی که هستی تمام دنیام شده. آیسودا با عشق نگاهش کرد. از روی شکم پژمان پایین آمد. کنارش دراز کشید. نگاهش را به سقف دوخت. -حس می کنم خیلی وقته وسط این دنیام. پژمان صورتش را برگرداند و نگاهش کرد. آیسودا چشمان درشتی داشت با مژه های برگشته! زیبا بود و تک! -دنیا داره آواز می خونه، الانم فصل زمستون نیست. -دیگه زمستون نیست. -نه نیست، همه جا پر از شکوفه اس، دیگه سردم نیست. به سمت پژمان برگشت. -مدیون توام، می دونم. -نه نیستی. دستش را دور گردن پژمان انداخت -مگه میشه؟ تو خواستی، ...همیشه هرچی خواستی به دست آوردی؟ -همیشه. -ولی من خیلی چیزا خواستم که به دست نیوردم. -از این به بعد به دست میاری. -امروز بریم حلقه بخریم. -نه! آیسودا متعجب پرسید: چرا؟ از روی تخت بلند شد. دست آیسودا را کشید و بلندش کرد. او را به سمت کمد دیوار کشاند. در کمد دیواری را باز کرد. گاو صندوق بزرگی ته کمد بود. رمز را وارد کرد و در گاوصندوق باز شد. پژمان جعبه ی تقریبا بزرگی را بیرون آورد. -اینا چیه؟ جعبه ی مخمل را به دستش داد. -بازش کن. آیسودا متعجب در جعبه را باز کرد. از دیدن طلا و جواهرات درون جعبه حیرت زده دستش را جلوی دهانش گذاشت. -مال مامانم بود. -خیلی قشنگن، خیلی. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁 http://eitaa.com/cognizable_wan
به سمت تخت رفت. روی تخت نشست و جعبه را مقابلش گذاشت. پژمان هم کنارش نشست. از میان جعبه ی انگشتری نگین دار را بیرون آورد. دست چپ آیسودا را در دست گرفت. -حلقه ی مامانم بود. حلقه را درون انگشت آیسودا فرو کرد. -اگه دوسش نداشتی میریم میخریم. -شوخی می کنی؟ این خیلی خوبه. انگشتر طلا بود با نگین قرمز! نگین های ریز ریز که به شکل یک گل کنار یکدیگر بودند. -این خیلی عالیه پژمان. دستش را بالا گرفت و نگاهش کرد. فیت انگشتش بود. -خیلی دوسش دارم. -مبارکه. با ذوق به بقیه جواهرات هم نگاه کرد. -بابا براش خرید ولی هیچ وقت استفاده نکرد. -چرا؟ -بابامو دوس نداشت. آیسودا سر بلند کرد و نگاهش کرد. -یعنی چی؟ -همین! لبخندی غمگین گوشه ی لب پژمان بود. آیسودا یکباره به سمتش رفت. محکم بغلش کرد. -ببخشید نمی خواستم بپرسم. پژمان فقط دستانش را دورش کرد. -تو هم دوسم نداشتی! آیسودا تمام صورتش را غرق بوسه کرد. -من غلط بکنم، من مامانت نیستم، تو هم بابات نیستی، نمیشیم هم. قرص صورت پژمان را میان دستانش گرفت. -همو دوس داریم، تو تموم منی! پژمان بالای سینه اش را بوسید. -هیچی این قضیه رو عوض نمی کنه. -می دونم. آیسودا لبخند زد. موهای پژمان را از روی پیشانیش بالا زد. -مرد جذاب من! پژمان لبخند زد. از روی تخت بلندش کرد. اگر از این اتاق بیرون نمی رفتند تا خود ظهر هم گذر زمان را نمی فهمیدند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -بریم صبحونه بخوریم. آیسودا همه ی جواهرت را جمع کرد و درون جعبه ریخت. تیشرتش را تن زد. پژمان هم لباس پوشیده همراه با آیسودا از اتاق بیرون آمدند. حلقه ی زیبایش درون دستش می درخشید. صدای خان عمو از طبقه ی پایین می آمد. آیسودا لبخند زد. چه سحرخیز بود. هرچند آنها هم زود بیدار شدند. تازه 8 صبح بود. -صبح بخیر. پیرمرد تمیز و مرتب سر میز صبحانه نشسته بود. -عاقبتت بخیر پسر. سر میز صبحانه نشستند. -خوب خوابیدین عمو جان؟ -بد نبود. آیسودا زیر چشمی نگاهش کرد. استکان کمر باریکی جلویش بود. مطمئنا خودش از خاله بلقیس خواسته بود. صبحانه اش را با چای شروع کرد. از فوری کوچکی که روی میز بود چای ریخت. -ظهر نمی مونم پژمان. پژمان اخم کرد و گفت: چرا؟ -بعد از دیدن گاوداری منو بذار ترمینال. آیسودا هم نگاهش کرد. اما حرفی نزد. ترجیح می داد دخالت نکند. -کاری برام پیش اومده. -براتون یه ماشین دربست می کنم که تا یزد ببردتون. -لازم نیست. -عموجان براتون چند تا چیز گذاشتم با اتوبوس نمیشه. خان عمو ساکت شد. پژمان کره را روی نانش مالید. -عصر تا ظهر زمانی نیست. -باشه هرچه زودتر برسم بهتره. پژمان دیگر اصرار نکرد. اصلا هم نپرسید چه کاری دارد. اهل فضولی در کار مردم نبود. -باشه چشم. لقمه اش را درون دهان گذاشت. طبق معمول آیسودا زودتر از آنها صبحانه اش را تمام کرد. ولی از سر میز بلند نشد تا صبحانه ی بقیه هم تمام شود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁 http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی متأهلی یعنی به خانومت مسیج بدی : ای عشق، خداوند نگه‌دار تو باشد. اونوقت جواب بگیری: یه بسته قارچ ، آب‌لیمو ، مرغ ، نون😂😂 🤓 👕👉 @cognizable_wan 👖
قانون آدم هاست ! تا زماني که هستي آسوده اند از بودنت … گاهي تنهايت ميگذارند ،.. گاهي آزارت ميدهند و گاهي …... گمان ميکنند قرار است اين بودن ها هميشگي باشد اما زماني برايشان عزيز ميشوي که ديگر نیستی http://eitaa.com/cognizable_wan
💔 #آقایان_بدانند از اينكه زنها زياد گذشت مي كنند خوشحال نباشيد عمرِ احساس یه زن با هر بار که کوتاه میاد، کوتاه‌تر میشه 💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
⛔️ ⚡️همه می‌دانند که زنان بیشتر از مردان به صحبت کردن علاقه‌مند هستند؛ بنابراین بیشتر هم حرف می‌زنند. 🔵یک همان‌طور که خوب حرف می‌زند سکوت به‌موقع را نیز خوب بلد است؛ ضمن اینکه به لحن و چیدمان کلماتش دقت دارد. زیاد از حد از واژه هایی مث استفاده نکنید شاید گاهی آنهم نه همیشه فقط گاهی محض شوخی جالب باشد اما همیشگی و بیمزه میشود و شوهرتان را دلزده میکند. 💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
؟ 🔹بوسه اي کوچک از گونه هاي همسرتان هنگامي که از کنار او عبور مي کنيد. 🔹يک تلفن کوتاه که فقط بگوييد:«دوستت دارم» 🔹تعريف، تمجيد يا تحسيني کوچک. 🔹نگاه يا لبخندي محبت آميز که حاوي تمام عشق تان باشد. 🔹يک پيغام يا يادداشت کوتاه و مختصر که بر روي تلفن همراه يا کيف پول او مي گذاريد 💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
تنهایی یعنی آنلاین باشی همه فکر کنن خیلی مخاطب داری اما خودت از تنهایی ندونی چیکار کنی 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
زیبای دوستی_دردسرساز (هر روز در کنار دیگر مطالب گذاشته میشه) نگاهی به ساعت انداختم و کلافه به زمین پا کوبیدم _اه کجایی پوریا یه ساعت زیر پام علف سبز شد. چشمم به خیابون بود که بالاخره ماشین قرمز آخرین مدلش رو دیدم. ذوق زده دستی براش تکون دادم. سرعت ماشینش رو زیاد کرد و لحظه ی آخر جلوی پام نگه داشت. سوار شدم و غر زدم _معلوم هست کجایی؟خسته شدم. عینکش رو از چشمش برداشت و نگاهی از سر تا پام انداخت و با لحنی جذاب گفت _چه عروسکی شدی. با ناز خندیدم _عروسک بودم. دستم و کشید و بغلم کرد.با ترس گفتم _نکن پوریا شانس نداریم یهو بابام میاد. دستش روی پهلوم نشست و کنار گوشم کشدار و فریب دهنده گفت _خوب داماد آیندش و ببینه مگه چی میشه؟ ازش فاصله گرفتم و با دلخوری ساختگی گفتم _بله اینا رو میگی اما پا پیش نمیذاری. فشاری به دستم داد و گفت _تنها که نمیتونم بیام جلو خانمم. البته من مشکلی ندارم اما نمیخوام تو کمبودی داشته باشی به مامان و بابام گفتم زودتر برای دیدن عروسشون بیان ایران اونا هم مشتاقن اما کاراشون هنوز جور نشده.یه کم صبر کن قندم به محض اومدنشون عقد می‌کنیم و خانم خونم میشی. با خنده گفتم _باشه. دستم و بوسید و گفت _قربونت برم که انقدر قانعی. خوب کجا بریم؟ متفکر گفتم _بریم خرید.... با حالت درمونده ای نگام کرد که گفتم _خوب باشه خرید نریم بریم هر جا که تو میگی. چشمکی زد و گفت _پس سفت بشین که رفتیم. پاش و روی گاز فشار داد... جیغ خفه ای از هیجان کشیدم و توی صندلی فرو رفتم. عاشق همین رانندگی کردناش بودم * * * * ۲ جلوی یه قهوه خونه ی بزرگ و رو باز توی بیرون شهر نگه داشت. نگاهی به سرسبزی اونجا انداختم و هیجان زده گفتم _ای وای پوریا اینجا چقدر خوشگله. در ماشین و باز کرد و گفت _کجاش و دیدی لیدی؟جاهایی ببرمت که هوش از سرت بپره. ذوق کردم و پیاده شدم... ماشین و قفل کرد و به سمتم اومد.بدون خجالت بغلم کرد. معترض گفتم _نکن پوریا زشته تو خیابون. خم شد و کنار گوشم گفت _من همه جا زنم و بغل می‌گیرم از الان عادت کن گلم. صاحب قهوه خونه با دیدن پوریا دستی بالا برد و صمیمی گفت _چطوری داداش پوریا هم با همون صمیمیت گفت _نوکرتم،همون تخت مخصوصت نشستیم خودت می‌دونی چیا باید بیاری. پسر سری تکون داد. آخرین تخت یه گوشه ی دنج بود و دور تا دورش رو پلاستیک کشیده بودن. کفش هامونو در آوردیم. به محض نشستن پوریا سیگاری از جعبه در آورد و گفت _اجازه هست بانو؟ نگاهی به سیگارش انداختم و گفتم _پوریا.... _جون دلم قندم؟ راضی از جوابش با لبخند گفتم _سیگار کشیدن چه حسی داره؟ نگاهم کرد و با همون لحن کشدارش گفت _می‌خوای بکشی؟؟ 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی_دردسرساز بدم نمیومد،تو خانواده ی ما حتی قلیون هم ممنوع بود چه برسه به سیگار. تردیدم و که دید سیگاری از جعبه در آورد و با خونسردی کنج لبام گذاشت و با فندک روشنش کرد. همین که یه پک کوتاه بهش زدم به سرفه افتادم و تا ته حلقم سوخت. صدای خنده ی پوریا بلند شد و با عشق در آغوشم کشید و گفت _آخه تو رو چه به این کنجکاوی ها جوجه؟ با حرص گفتم _نه خیرم اصلا هم جوجه نیستم. پک عمیق تری به سیگارم زدم که باز به سرفه افتادم. پوریا سیگارش رو کنج لبش گذاشت و با آتیش سیگار من روشنش کرد. پک محکمی بهش زد و تمام دودش رو توی صورتم رها کرد عجیبه که حتی بوی سیگارشم دوست داشتم. دستش رو بالا آورد و روی گردنم گذاشت. با حالت خاصی به گردنم زل زد و با صدایی خمار گفت _چطور انقدر خواستنی هستی ترنج؟ سیگار رو از لبم جدا کردم و گفتم _هیچ حسی به من نداد جز یه سوزش ته گلوم تو هم نکش. سیگار اونم از کنج لبش برداشتم و هر دو رو توی نعلبکی اونجا خاموش کردم. با شیفتگی بهم خیره شد و گفت _نمی‌کشم. اصلا تو بگو بمیر میمرم برات ترنج. از شنیدن این حرف هایی که تا حالا تو عمرم نشنیده بودم غرق خوشی شدم طوری با عشق نگاهم می‌کرد که خودم و خوشبخت ترین عالم حس می‌کردم. صورتش یواش یواش داشت جلو میومد که پرده ی پلاستیکی کنار رفت و صاحب قهوه خونه با چای و قلیون و مخالفات نمایان شد. با خنده نگاهش کردم و درست پشت سرش با فاصله روی یه تخت بزرگ امیرخان و دیدم و تمام خوشیم پر کشید و خون توی رگم یخ بست. همسایه ی روبه روییمون که به خاطر اخلاق و رفتارش همه بهش امیرخان میگفتن...اگه من و میدید و به گوش بابام می رسوند.... با وحشت شالم و پایین کشیدم و گفتم _پوریا امیر خان اینجاست. * * * * * نگاهم کرد و پرسید _امیرخان دیگه کیه؟ _بابا همسایه ی واحد روبه رومون.اگه ما رو ببینه بدبختم. پسره ی کافه دار نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت _منظورتون آقای نامدار هست؟اون همسایه ی شماست؟ سر تکون دادم که با هیجان گفت _بابا ایول پوریا می‌دونی این کیه؟این تو ترکیه و استامبول بهترین مدلینگ شده اونجا یه آژانس مدلینگ راه انداخته تو اینستا دنبالش می‌کنم طرف برای خودش غوله. اخم های پوریا در هم رفت. _ببند سعید.اینا رو چرا به ما میگی؟سفارشات و که آوردی حالا بزن به چاک. سعید باشه بابایی گفت و پلاستیک و انداخت. نفس آسوده ای کشیدم و گفتم _قلبم داشت وایمیستاد پوریا. با پشت دست صورتم و نوازش کرد و گفت _قلبت مگه اجازه ی ایستادن داره خانمم؟بیا بغلم ببینم. آغوشش و برام باز کرد...توی بغلش خزیدم و در حالی که موهای دستش و نوازش میکردم گفتم _خسته شدم از بس هر جا رفتم با ترس به اطراف نگاه کردم که مبادا یه آشنا ببینه. پشت دستم و بوسید. _قربون شکلت برم منم واسم سخته که ازت دور بشم.دلم می‌خواد هر چه زودتر مال من بشی اما بدون مامان بابام نمیشه کم مونده خانمم خیلی کم مونده. سرم و بلند کردم و آروم زیر گلوش رو بوسیدم.بی تاب سرش و جلو آورد و خواست لب‌هام و شکار کنه که تند عقب کشیدم و گفتم _نمی‌خوای یه چای برام بریزی؟ با اخم نگاهم کرد. می‌دونستم بهش برخورده اما نمی‌خواستم مثل سری قبل پیش بریم.بار قبل پوریا زیاده روی کرد و مخالفت من رو که دید کارمون به دعوا کشید و یک هفته قهر بودیم. 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
وارد خونه شدم بلند داد زدم من اومـــــــــــدََََم بابام از تو اتاق گفت این همه راننده ناشی تو خیابونه نمیدونم چرا یکیشون نمیزنه به تو؟ 😅🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
بعد از صبحانه آیسودا فورا رفت و آماده شد. بافت گرمی زیر پالتویش پوشید. همراه با خان عمو و پژمان از عمارت خارج شدند. گاوداری کمی از عمارت فاصله داشت. جاده اش هم مناسب نبود. پر از سنگلاخ و چاله چوله. ماشین مرتب کج می شد. -یه نامه بزن فرمانداری تا بیاین این جاده رو آسفالت کنن. -اقدام کردم، گفتن تو سال جدید. -بزک نمیره بهار میاد. آیسودا پقی زیر خنده زد. پژمان از آینه ی جلو برایش چشم غره رفت. آیسودا خنده اش را خورد. ولی هنوز لبخندش ثابت بود. رسیده به گاوداری، پژمان ماشین را داخل نبرد. همان جا همگی پیاده شدند. خان عمو جلو افتاد. معلوم بود چقدر عاشق روستا و هوای اطرافش است. برعکس خودش که درون خود یزد زندگی می کرد. در یک محله ی کاملا مسکونی و آپارتمانی. با اشتیاق وارد گاوداری شد. پژمان هم کنارش بود. همه توضیحات را به او می داد. خان عمو با کنجکاوی و البته دانایی گوش می داد. سر تکان می داد و حرف های پژمان را تایید می کرد. آیسودا اما در هوای دیگری بود. آن دو را تنها گذاشته برای خودش می چرخید. گاوها را نوازش می کرد. سه تا گوساله ی جدید داشتند. با اشتیاق کنارشان بود. با چندتا از کارگرها حرف زد. آخرین باری که اینجا بود بهار گذشته بود. یعنی چیزی بیشتر از 9 ماه. قبل از اینکه فرار کند. فکرش را هم نمی کرد روزی دوباره به اینجا برگردد. آن هم با این اشتیاق! انگار همه چیز رنگ و بوی تازه ای داشت. دنیا مقابل چشمانش خوش رنگ و لعاب تر شده بود. زمین و زمان می خندید. و مرد جذاب و قلدرش از همه بهتر! بی نهایت دوستش داشت. اینبار مطمئن بود خدا هم نعوذبله روی زمین بیاید نمی تواند پژمان را از او جدا کند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 به سمت پژمان و عمویش برگشت. پیرمرد در دنیای خودش غرق بود. پژمان هم همراهیش می کرد. دور زدن او هم تمام شده بود. هرچند که مطمئن بود بوی گاو و پهن می دهد. به آرامی به پژمان نزدیک شد. دستش را قلاب دست پژمان کرد. پژمان نگاهش کرد و لبخند زد. آیسودا هم به مهر جواب لبخندش را داد. خان عمو آخرین گوساله را بازبینی کرد. کمر صاف کرد و گفت: بریم دیگه پسر. -چشم. هر سه به سمت بیرون راه افتادند. ولی پژمان چند دقیقه ای ماند. تذکراتش را داد و بیرون رفت. پشت فرمان نشست. برای آخرین بار پرسید: مطمئنین برای ناهار نمی مونید؟ -ممنونم پسرم. این یعنی نه! ماشین را روشن کرد. در همان حال به ماشینی که وعده کرده بود تماس گرفت به عمارت بیاید. خودش هم به سرعت جاده را طی کرد و ماشین را جلوی عمارت نگه داشت. همگی پیاده شدند. خان عمو رفت تا ساک کوچکش را بیاورد. پژمان هم تمام چیزهایی که می دانست خان عمو دوس دارد را آماده کند. دوسطل بزرگ ماست محلی، یک سبد چوبی تخم مرغ، گردو و بادام، عدس و نخود و لوبیا. همه از محصولات باغ و زمین ها بودند. خان عمو از دیدن صندوق عقب ماشین که پر شده لبخند زد. -لازم نبود پسر. -نوش جان، سلام منو به زن عمو و بچه ها برسونین. -حتما پسرم. پیشانی پژمان را بوسید و مردانه بغلش کرد. آیسودا را هم بوسید. با لبخند گفت: این خانواده همیشه چموش بودن، ژن ارثیه دخترجان، باهاش بساز. آیسودا پررنگ لبخند زد. -چشم. -مواظب همدیگه باشید. در ماشین را باز کرد و کنار راننده نشست. خاله بلقیس با کاسه ی آبش آمد. به محض اینکه ماشین حرکت کرد کاسه آب را پشت سرش ریخت. تا ماشین دور شود هر سه ایستادند و نگاه کردند. -آقا ناهار حاضره، دستور بفرمایین میز رو چیدم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
32 - Hashemi Nedjad.mp3
1.49M
🔖 رجب حمامی 🔖 بیماری که مریضی برص داشت ♦️عنایت خاص حضرت #امام_رضا علیه السلام 🔶هر کس گره توی کارش هست کجا باید بره
36 - Hashemi Nedjad.mp3
1.52M
🔺ازدواجی که امام رضا علیه السلام درست کرد..... 🔖 نامه دختری به امام رضا علیه السلام ♦️عنایت #امام_رضا علیه السلام #فقر #استاد_هاشمی_نژاد
ماجرای «ضامن آهو» بودن امام رضا(ع) چیست؟ آنچه در ذیل می‌آید حکایتی کهن است که عالم ممتاز، شیخ صدوق(۳۱۱ه.ق-۳۸۱ه.ق) آن را نقل کرده، که به احتمال بسیار ضامن آهو بودن امام رضا از آنجا نشأت گرفته است. و اینک حکایت: ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی می‌گوید: روزی برای شکار به بیرون رفتم و یوزی را به دنبال آهویی روانه کردم، یوز همچنان دنبال آهو می‌دوید تا به ناچار آهو را به پای دیواری کشانید، و آهو آنجا ایستاد. یوز هم روبرویش ایستاد ولی به او نزدیک نمی‌شد، هرچه کوشش کردیم که یوز به آهو نزدیک شود یوز از جایش نمی جَست و از خود تکان نمی‌خورد، ولی هر گاه که آهو از جای خود(همان کنار دیوار) دور می‌شد یوز هم او را دنبال می‌کرد اما همین که به دیوار پناه می‌برد یوز بازمی‌گشت تا آنکه آهو به سوراخ مانندی در دیوار آن مزار داخل شد، من وارد مزار حضرت رضا(علیه السلام) شدم و از ابو نصر مُقری(ظاهراً قاری قبر مطهر امام رضا(ع)بوده است) پرسیدم که آهویی که همین حالا وارد مزار شد کو؟ گفت ندیدمش، همان لحظه به جایی که آهو داخلش شده بود وارد شدم و پشگل‌های آهو و رد پیشابش(=ادرار) را دیدم ولی خود آهو را نه!. پس از آن پس با خودم عهد کردم که زائران حضرتش را نیازارم و با خوشی با آنها رفتار کنم. از آن پس هرگاه مشکلی برایم پیش می آمد به این«مشهد» روی می آوردم و حاجت خویش را می خواستم خداوند حاجت مرا برآورده می فرمود... و هیچ گاه از خداوند تعالی در آنجا حاجتی نخواستم مگر آنکه آن را مستجاب می‌کرد و این چیزی است که از برکات این مشهد-که سلام خدا بر ساکنش باد-بر من آشکار شد. منبع: عیون اخبار الرضا؛ شیخ صَدوق؛ به نقل از مقاله استاد دکتر احمد مهدوی دامغانی در کتاب حاصل اوقات؛ ص ۴۵۸-۴۵۷. ─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅─ http://eitaa.com/cognizable_wan
مثل خدا باش ، خوبی دیگران راچندین برابر جبران کن! مثل خدا باش ، با مظلومان و درمانده گان دوستی کن… مثل خدا باش ، عیب و زشتی دیگران را فاش نکن… مثل خدا باش ، در رفتار باهمه ی مردم عدالت رارعایت کن… مثل خدا باش ، بدون توقع و چشمداشت نیکی کن… مثل خدا باش ، بدی دیگران را با خوبی و محبت تلافی کن… مثل خدا باش ، با بزرگواری و بی نیازی از مردم زندگی کن… مثل خدا باش ، اشتباهات و بدی دیگران را نادیده بگیر و ببخش... مثل خدا باش ، برای اطرافیانت دلسوزی کن... مثل خدا باش ، مهربان تر از همه... مثل خدا باش چون خدا از روح خودش در تو دمید و تو رو اشرف مخلوقات نامید ... ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌💕💕💕 http://eitaa.com/cognizable_wan