باغ انگور . . . .
خاطره ای از کتاب "حاج آخوند"
حاج شیخ محمودرضا امانی فرزند مرحوم شیخ علی اصغر ، در روستای مهاجران زندگی می کرد و معروف و مشهور به حاج آخوند بود.
اما حاج آخوند چیز دیگری بود! روحانی ،ِ ملّا ، ادیب و نکته دان و عارفی که از مدرسه و شهر گریخته بود. شیخی شاد که خانقاهی نداشت. دست هایش بسیار نیرومند بود و زندگی اش از دسترنج خود و باغ انگورش می گذشت.
مدرسه ما به نام مارون دو کلاس درس و دو معلم داشت ، از اول زمستان یکی از آموزگاران به نام خانم منصوری نیامد .گفتند مرخصی دارد ، به ناچار هر شش مقطع تحصیلی رفتیم توی یک کلاس.
آقای اخوان ، هم مدیر مدرسه بود هم معلم ، خوب درس می داد. تا این که یرقان گرفت و در خانه ما بستری شد و از حاج آخوند خواهش کرد به جایش درس بدهد.
حاج آخوند همه بچه ها را ، چه مسلمان و چه ارمنی هایی را که در روستای ما زندگی می کردند، با نام می شناخت.
حاج آخوند روز اول حضور در کلاس گفت :
بچه ها، امروز ما می خواهیم در باره خدا صحبت می کنیم ، فرقی ندارد ارمنی باشید و مسلمان ، همه ما از هر دین و مسلکی با خدا حرف می زنیم ، حالا خیال کنید خودتان تنها نشسته اید و می خواهید با خدا حرف بزنید.
حالا از هر کلاسی از اول تا ششم ، یک نفر بیاید برای ما تعریف کند چطوری با خدا حرف می زند؟ از خدا چه می خواهد؟
در همین حال مملی دستش را بالا گرفت و گفت :
حاج آخوند ، حاج آخوند اجازه من بگویم ؟
حاج آخوند گفت: بگو پسرم!
مملی گالش های پدرش را پوشیده بود. هوا که خوب بود پابرهنه به مدرسه می آمد ، مملی چشمانش را بست و گفت:
خداجان ، همه زمین های دنیا مال خودته .پس چرا به پدر من ندادی ؟ این همه خانه توی شهر و ده هست ، چرا ما خانه نداریم ؟ خدا جان، تو خودت می دانی ما در خانه مان بعضی شب ها نان خالی می خوریم ، شیر مادرم خشک شده حالا برای خواهر کوچکم افسانه دیگر شیر ندارد!
خداجان، گاو و گوسفندم نداریم. اگر جهان خانم به ما شیر نمی داد ،خواهرم گرسنه می ماند و می مرد ! خدا جان، ما هیچ وقت عید نداریم. تاحالا هیچ کدام از ما لباس نو نپوشیده ایم. اگر موقع عید مادرِ هاسمیک به مادرم تخم مرغ رنگی نمی داد ، توی خانه ما عید نمی شد.
کلاس ساکت ساکت بود ، مملی انگار یادش رفته بود توی کلاس است.
حاج آخوند روبه روی پنجره ایستاده بود. داشت از آنجا به افق نگاه می کرد ، بعضی بچه ها گریه می کردند.
حاج آخوند آهسته گفت : حرف بزن پسرم ، با خدا حرف بزن ، بیشتر حرف بزن!
مملی گفت : اجازه ! حرفم تمام شد.
حاج آخوند برگشت و مملی را بغل کرد و گفت :
بارک اله پسرم ، با خدا باید همین جور حرف زد.
کلاس تمام شد و حاج آخوند به خانه خود رفت و همان شب با خط خودش نامه ای نوشت که باغ پدری اش را که بهترین باغ انگور در روستای مارون بود ، به خانواده مملی بخشید!
فصل انگور که رسید ، غیر از آقا مرتضی که مرید حاج آخوند بود و هر روز انگور برای خانه حاج آخوند می بُرد ، بقیه ارمنی ها و مسلمان های روستا به خانه حاج آخوند انگور می بردند.
عصمت خانم همسر حاج آخوند می گفت:
ما به عمرمان این قدر انگور ندیده بودیم ، حتی وقتی باغ داشتیم نصف این هم نبود ، همه باغ های انگور مارون و حمریان شده باغ انگور حاج آخوند!
اي رفيقان ، بشنويد اين داستان
بشنويد اين داستان ، از راستان
مال در ایثار اگر ، گردد تَلَف
در درون ، صد زندگی آرَد به بار
به نقل از مرحوم ملا احمد نراقی اعلی الله مقاما الشریف
http://eitaa.com/cognizable_wan
💕اگر به من بگويند زيباترين
واژه اي که يادگرفتي چيست؟
ميگويم پذيرش است. یعنی:
پذيرفتن شرايط با تمام سختي هاش....
پذیرفتن ادم ها با تمام نقص هاشون....
پذيرفتن اینکه مشکلات هست و بايد به مسير ادامه داد....
پذيرفتن اينکه گاهي من هم اشتباه ميکنم....
پذيرش يعني:
پذيرفتن اينکه من کامل نيستم...
پذيرفتن اينکه هيچ کس مسئول
زندگي من نيست....
پذيرفتن اينکه انتظار از ديگران نداشتن....
و...
داشتن پذيرش توي زندگي يعني
پايان دادن به تمام دعواها، اختلاف ها و جدل ها
http://eitaa.com/cognizable_wan
اولین باری که میخواستم برم سر قرار، رفیقم بهم گفت ببین وانمود کن هیچی برات مهم نیست، دخترا عاشق این قضیهن
رفتیم سر قرار دختره گفت من پدرم مرده😞😭
گفتم اصلا برام مهم نیست😐
نمیدونم دیگه چرا هیچ وقت سراغم نیامد😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت15
با دیدنم کش و قوسی به بدنش داد و گفت
_صبح تو هم بخیر پرنسس.
با صورتی خیس از اشک صدام و بالا بردم:
_پوریا تو چی کار کردی؟تو میدونستی من راضی نیستم می دونستی بابام چقدر حساسه چرا؟
نشست و در حالی که دنبال لباسش می گشت گفت
_خودتم بی میل نبودی.
چشمام گرد شد. مشتی به شونش زدم و با داد گفتم
-من؟
به سمتم برگشت و گفت
_آره تو.اگه فراموشت شده بذار بهت بگم عروسک خانم.اونی که خودش و تو بغلم انداخت،اونی که پیش قدم شد تو بودی.بهت گفتم نکن اما...
جیغ زدم
_مزخرف نگو پوریا من هیچی یادم نمیاد.
شلوارش رو پوشید و گفت
_بپوش.جلوی رفیقامم صداش و در نیار.
صورتم و با دستام پوشوندم و زار زدم
_خدا لعنتت کنه پوریا.
عصبی شد
_چرا؟ تو انقدر شل شدی که خودت و در اختیارم گذاشتی منو لعنت میکنی؟
_من چیزی یادم نمیاد من هیچ وقت...
وسط حرفم پرید
_کمتر نق بزن ترنج زود خودت و جمع کن
نالیدم
_من الان چی کار کنم؟وای بابام... اگه بفهمه...
انتظار داشتم دلداریم بده اما سکوت کرد،بلوزش رو پوشید و بدون حرف از اتاق بیرون رفت.
خودم و روی تخت انداختم،سرم و توی بالش فرو بردم و از ته دل زار زدم.ترنج احمق...همه زندگیت رو به باد دادی کمر باباتو شکوندی.خدا لعنتت کنه....
#پارت16
با قدم های سست و بی حال راه می رفتم.
با چه رویی برم خونه؟ با چه رویی به بابام نگاه کنم؟چی کار باید بکنم؟
چشمام سیاهی می رفت.
ساعت هفت شب بود و من از صبح یک قطره آب هم نخوردم.
دلم می خواست بمیرم.فقط خیابون ها رو قدم زدم و به خودم لعنت فرستادم.
چرا رفتم؟ چرا چیزی یادم نمیاد؟ چرا خودم رو به این راحتی فروختم؟چرا؟ چرا؟ چرا؟
نگاهم که به در خونمون افتاد ایستادم.
روم نمیشه برم خدایا من نمی تونم توی صورت مامانم نگاه کنم.
چشمام سیاهی رفت.
همون جا توی پیاده رو نشستم. حاضر بودم همین جا بخوابم اما نرم داخل و بابام و نبینم.
مطمئنم می فهمه.اون نفهمه مامانم می فهمه...
هر کس از کنارم رد می شد با تعجب نگاهم می کرد و متلکی می گفت اما من گوشام نمی شنید.
انقدر اون جا نشستم تا هوا تاریک شد. در ماشین بزرگ امیرخان رو تشخیص دادم
کاش دیشب منو نمی رسوندی. کاش ماشینت خراب می شد اصلا کاش تصادف می کردیم.
برای لحظه ای سرش برگشت و با دیدن من اخماش در هم رفت.
از ماشین پیاده شد. با قدم های محکم به سمتم اومد و با لحن خشکی گفت
_چرا مثل گداها تو پیاده رو نشستی؟
پوزخندی به زبون تلخش زدم با همین زبون تلخ بهم هشدار داد و من...
👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_459
-مامان همه چیز خوبه، نگران نباش.
-یه مادر همیشه نگرانه.
باران تند شد.
چه باران بدموقعی!
زمستان دیگر تمام شد.
باران چرا می آمد دیگر!
-مواظب خودت باش پسرم، من قطع می کنم.
-باشه خداحافظ!
تماس را قطع کرد.
دوباره شماره ی پژمان نوین را گرفت.
بعد از چهار بوق جواب داد.
-بله!
صدایش سرد بود.
درست عین خودش!
سرد و دیلاق!
-خوبی؟
-به خوبی تو!
-هستی؟
-فعلا نه!
-می خوام ببینمت.
-چیزی شده؟
-یه کار دارم.
-بذار برای بعد از عید.
-واجبه!
-چی هست؟
-یه گمشده دارم.
پژمان ساکت شد.
-هستی؟
-میام حرف می زنیم.
-منتظرم.
بعد از خداحافظی تماس را قطع کرد.
خدا خدا می کرد حداقل اینجا جواب بگیرد.
کلافه بود از نبودنش!
نداشتنش!
تقصیر خودش بود.
به دختری که می دانست حقش نبود بد ضربه ای زد.
همه اش دلخور رفتنش بود.
دختر نبودن و نداشتنش!
می خواستش!
تمام امید و آرزویش بود.
ولی یکباره تمام شد.
مردی که هیچ وقت نشناختش وارد زندگیشان شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_460
آیسودایش را گرفت.
لغض ته گلویش گذاشت.
مجبور شد خودش را خفه کند.
انقدر که خودش هم خودش را نمی شناخت.
آن شب حق آیسودا نبود.
کاش زودتر فهمیده بود.
کاش آیسودا زودتر گفته بود.
این اعتراف سخت فلجش کرد.
همه چیز خراب شد.
ولی جبران می کرد.
پیدایش کند جبران می کرد.
بی هوا به خانمی تنه زد.
برگشت که عذرخواهی کند زن چشمکی زد.
رویش را گرفت.
خیلی وقت بود بریده بود.
از همه چیز و همه کس!
حتی دیگر با نواب هم روبرو نمی شد.
نمی دیدش!
حرف نمی زد.
تنها دوستش را هم از دست داده بود.
تنهایی خفه اش نمی کرد خیلی بود.
مرد گوشه گیری که کم آورده بود.
اصلا بریده بود.
انگار به ته دنیا رسیده باشد.
لعنت به این دنیا!
هیچ وقت روی خوش نشان نداد.
این هم شد زندگی؟
خدا هم خوشبختی را برای او نمی خواست.
باران حسابی شدت گرفته بود.
خیس شده بود.
ولی برایش مهم نبود.
تمام شده بود.
زیر باران قدم زد.
مطمئن بود هیچ وقت از باران خوشش نخواهد آمد.
باران نه کسی را به او می رساند.
نه دوباره عاشقش می کرد.
سرش را بالا کرد.
باران شره روی صورتش می ریخت.
-خدا چیکار می کنی با من؟
صدای شلپ شلوپی آمد.
انگار یکی درون باران روی پیاده رو می دوید.
سرش را پایین آورد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
قند رو انداختم هوا سریع با دهن گرفتمش میگم بابا حال کردی حرکتو؟ ☺️
.
.
.
.
.
.
برگشته میگه :
.
خاک تو سرت بچه های مردم هواپیما بدون سرنشین ساختن 😒
.
تو مثل شامپانزه ژانگولر بازی در میاری؟ 😕😔😂😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻳﻚ ﭘﯿﺎﻡ ﺗﻜﺎﻥ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺗﻮﺳﻂ ﯾﮏ ﺯﻥ🌹
ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ .......
ﺁﯾﺎ ﺷﻤﺎ ﺯﻧﯽ ﺷﺎﻏﻞ ﻫﺴﺘﻴﺪ،
ﯾﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭ؟؟
ﺍﻭ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺑﻠﻪ ﻣﻦ ﻳﻚ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺖ ﻫﺴﺘﻢ !!!
ﻣﻦ 24 ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﻣﻦ ﯾﮏ " ﻣﺎﺩﺭ " ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﻫﻤﺴﺮ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﻋﺮﻭﺱ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﺯﻧﮓ ﺩﺍﺭ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﺁﺷﭙﺰ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﭘﻴﺸﺨﺪﻣﺖ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﮔﺎﺭﺳﻮﻥ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ﺑﭽﻪ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﺩﺳﺘﻴﺎﺭ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﯾﮏ ﻣﺸﺎﻭﺭ ﻫﺴﺘﻢ !!!
ﻣﻦ ﺍﺭﺍﻡ ﺑﺨﺶ ﻫﺴﺘﻢ !!
ﻣﻦ ﺗﻌﻄﯿﻼﺕ ﻧﺪﺍﺭﻡ !!
ﻣﺮﺧﺼﯽ ﺍﺳﺘﻌﻼﺟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ !!
ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ !!!
ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ....
ﻭ 24 ﺳﺎﻋﺘﻪ ﮔﻮﺵ ﺑﻪ ﺯﻧﮕﻢ ...
ﺗﻤﺎﻡ ﺳﺎﻋﺎﺕ ﻭ
ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ :
" ﻣﮕﻪ ﭼﻜﺎﺭ ﻛﺮﺩﻱ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ؟ "
ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺎﻥ
ﻛﻪ ﻣﺜﻞ ﻧﻤﮏ ﻭﻳﮋﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...
ﺗﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺣﻀﻮﺭﺷﺎﻥ ﻧﻴﺴﺖ ، ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺑﻴﻤﺰﻩ ﺍﺳﺖ !!
تقدیم به ﻫﻤﻪ بانوان ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ🌹
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
انگار نه انگار امام زمانشان غایب است👇👇👇
آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) :
یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه میکنند و شانههایشان از شدت گریه تکان میخورد، رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتادهاید؟
ایشان فرمودند: یک لحظه، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده و فرمودند:" آقای مدنی! نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز، سریع میروند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمیکنند.
انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است! و من از گلایه امام زمان (عج) به گریه افتادم.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#هر_دو_بدونیم
✍"اهمّیت بغل کردن همسر!!!"
💞 واقعیـت
این استکه
درآغوش گرفتن
همسـر، یک مهـارت
ارتبـاطـی پیشـرفتـه و
هدیـهای کامـلاً عاشـقـــانه
اســت. بهتــریـن روشــی کـــه
میتـوانــد موفقیــت و تـوانـایـی
شمـا را در دوســت داشتــن و عشــق
ورزیــدن بــه همســـرتان تضمیــن کنـد.
شاید بعداز گذشت سالهااز ازدواجتان،
دیگر فرامـوش کرده باشیــد که مثل
ابتدای زندگی هر روز یکدیگر را
در آغوش بگیرید. شاید فکر
کنید وقتی برای این کـار
ندارید یا جلوی بچهها
نمیشود دست دور
گردن همسرتـان
💞 بیندازیـد.
💘 آغــوش،
با خود احساس
امنیـت و صمیـمیـت
و حمـایـت به همـراه دارد
و از ســــویی دیگــــر، رفتـاری
غیرجنسی و محبتآمیز است که
میتوانیـد جلـوی بچــهها داشتـه
باشید. کافیـست همه اعضـای
خانواده را به ترتیب بغل
بگیـریــد و بـا آنها
صــحبــــــت
💘 کنیــد.
👌 همیشه سعی کنید صبح پیش از
برخاستن، شب قبل از خوابیـدن
و در طــول روز وقتــی به خانـه
میرسید همسرتان را بغل کنیـد.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
1_18469905.mp3
15.64M
شهدای گمنام ببرید از ما #نام 😔✋
🎤🎤 مهدی رسولی
👈در وصف شهدای #گمنام
#شور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدارو شکر از اینجور حیوونا تو خیابونامون نیست😃😌
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
یه سری رفتم خواستگاری بابای دختره پرسید کار و خونه داری؟
گفتم بله، کارم عاشقیست و همه جای دنیا سرای من است😌
به زور از زیرمشت ولگد پسراش خودمو کشیدم بیرون😐😐😂
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺧﺎﻟﻢ ﻣﻴﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﺵ ﺁﺏ ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﺑﺪﻩ
ﻭﻟﻲ ﻧﻤﻴﺨﻮﺭﺩ .
ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺪﻩ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻬﺶ ﻣﻴﺪﻡ .
ﺑﻌﺪ ﺑﺮﺩﻣﺶ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ، ﻫﻤﺸﻮ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ
ﻟﻴﻮﺍﻥ ﺧﺎﻟﻲ ﺭﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﺧﺎﻟﻪ
ﮔﻔﺘﻢ ﻫﻤﺸﻮ ﺧﻮﺭﺩ .
ﺍﻭﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﺧﺪﺍ ﺧﻴﺮﺕ ﺑﺪﻩ !!
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﻩ ﺷﮑﻤﺶ ﮐﺎﺭ ﻧﻤﻴﮑﻨﻪ،
ﺗﻮﺵ ﻗﺮﺹ ﺍﺳﻬﺎﻝ ﺭﻳﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ😐😐
ﻫﻴﭽﻲ ﺩﻳﮕﻪ، ﺍﻻﻥ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﻳﺰﻱ ﻻﻳﻒ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ
ﻭﺍﺳﺘﻮﻥ ﭘﺴﺖ ﻣﻴﺬﺍﺭم
نخند
خندم میگیره میزنه بیرون😫😰😕😂
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان دوستی_دردسرساز
#پارت17
قبل از بسته شدن در آسانسور پریدم داخل.نگاه تندی از گوشه ی چشم بهم انداخت و چیزی نگفت.
آسانسور نگه داشت.به سمت واحد خودش رفت و در رو با کلید باز کرد و بدون آدم حساب کردن من رفت داخل و تنها لطفی که کرد این بود که در رو نبست.
نگاهی به تردید به در واحد خودمون انداختم.
بدم نمیمود منت این خودشیفته رو نکشم و برم خونه ی خودمون اما می دونستم مامان به محض دیدنم از چشمام میفهمه گریه کردم و بابام سؤال پیچم می کنه.
تردید رو کنار گذاشتم و وارد خونه ی امیر خان شدم.
نگاهی به کل خونه انداختم سر تا سر از عکس های خودش پر شده بود.
روی یکی از دیوارهاش رو یه عکس خیلی بزرگ از خودش پوشونده بود.
عکسی تاریک از صورتش.
ناخودآگاه همه چیز از یادم رفت و میخ شده به صورتش زل زدم.
مردونه بود...بدون هیچ دستبردی به ابروهاش.
محو عکسش بودم که در اتاق باز شد و با دیدنش خشکم زد.
تنها چیزی که تنش بود یه شلوارک کوتاه.
چشمامو بستم و گفتم
_مثل اینکه یادت رفته مهمون داری.
صدای خشکش رو شنیدم که گفت
_من واسه خاطر یه الف بچه خودم و معذب نمیکنم
خواستم جوابش و بدم که موبایلم زنگ خورد.
دستم و توی جیبم کردم و در آوردمش و با دیدن اسم پوریا تنم یخ زد
امیر خان به آشپزخونه رفته بود.
با تردید دکمه ی تماس رو زدم
_عشق من چطوره؟
صدام و آروم کردم و سرسنگین جواب دادم
_توقع داری چطور باشم؟
انگار راجع به یه موضوع پیش پا افتاده حرف می زنه
_ای بابا تو هنو تو کف دیشبی فراموشش کن بابا.
#پارت18
در حالی که سعی میکردم صدام بلند نشه گفتم
_هیچ میفهمی چی داری میگی؟پوریا...عشقم...منتظر نمونیم مامان و بابات بیان ازدواج کنیم خوب؟ به خدا روم نمیشه تو چشمای بابام نگاه کنم اگه بفهمه منو می کشه.
پوزخند صداداری زد و با طعنه گفت
_پس تمام این کارا رو کردی که عقدت کنم آره؟ متاسفم ترنج دختری که به این راحتی خودش و در اختیار من گذاشته از کجا معلوم پس فردا با بقیه...
هیستریک داد زدم:
_خفه شو ووو.
با صدای دادم امیرخان از آشپزخونه بیرون پرید و با دیدن حالم گفت
_چته تو؟
در حالی که از خشم می لرزیدم داد زدم
_خدا لعنتت کنه پوریا من چیزی یادم نمیاد تو حق نداشتی این بازی و با من بکنی
_از کدوم بازی حرف میزنی؟ اونی که قرص روان گردان مصرف کرد و شل شد تو بودی بهت گفتم نکن تو تحریکم کردی سعی نکن همه چی و بندازی گردن من.
امیر خان به سمتم اومد و با خشم گفت
_اشتباه کردم آوردمت خونم اینجا چاله میدون نیست دختر جون...هی چرا داری پس میوفتی؟
با نیروی تحلیل رفته گفتم
_چه قرصی؟
با طعنه گفت
_نگو که خبر نداشتی اون قرصی که سحر بهت داد روان گردان بود.
حس کردم زمین زیر پام خالی شد داشتم میوفتادم که امیر خان بلندم کرد. صورتش از حرص کبود شده بود. زیر لب با خودش حرف زد
_همینم مونده بود پرستار یه الف بشم.
روی مبل گذاشتتم.با صدای تحلیل رفته ای گفتم
_الان باید چیکار کنم پوریا؟
با خونسردی گفت
_به دوستیمون ادامه میدیم نازنینم شیرین تر از قبل یادت که نرفته دیشب مال من شدی پس عیبی نداره اگه بازم...
ادامه ی حرفش رو نشنیدم چون امیرخان گوشی و از دستم کشید. قطعش کرد و با همون لحن خشن همیشه ش گفت
_چه غلطی کردی احمق جون؟
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_461
دختر جوانی بود که خیس آب شده.
بدون اینکه توجه باشد به پولاد تنه زد و رفت.
حتی برنگشت عذرخواهی کند.
پولاد پوزخند زد.
راهش را گرفت و رفت.
تا اینجا هم آنقدر شانس نداشت که یک عذرخواهی بشنود.
این روزها از بس خودش عذرخواهی کرده بود خسته بود.
قدم هایش را کوتاه و آرام برمی داشت.
انگار هیچ عجله ای ندارد.
مقصدی هم نداشت.
فقط می رفت.
هرچه باداباد!
****
خمیازه ی شیرینی کشید.
دستانش را بالای سرش برد و کمی کش آمد.
خواب خیلی خوبی بود.
از آن خواب هایی که با بوسه های ریز پژمان روی تنش همراه بود.
هنوز هم از یادآوریش ذوق زده می شد.
صورتش را برگرداند.
پژمان خواب بود.
همیشه دیرتر از او به خواب می رفت.
دیرتر هم بیدار می شد.
نوک بینی اش را بوسید.
-عزیزدلم...
اینگونه که صدایش می زد خودش بیشتر ذوق زده می شد.
حس خوبی داشت.
واقعا هم عزیزدلش بود.
دستش به نرمی روی بازوی پژمان تکان داد.
بالا و پایین می کرد.
پلک پژمان لرزید.
لبخند زد.
-جان دل...
-تو چرا نمی ذاری من بخوابم دختر؟
آیسودا ریز ریز خندید.
-چون دوس ندارم.
پژمان با حرص محکم درون آغوشش زندانیش کرد.
سرش را جلو برد و گوشش را گاز گرفت.
-آی، نکن.
-حقته.
آیسودا هم بازویش را نیشگون گرفت.
-این به اون در.
-دختره ی دیوونه..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_462
-دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.
پژمان لبخند زد.
-ساعت چنده؟
-8 صبح!
-امروز باید حرکت کنیم.
-آره!
از روی تخت بلند شد.
تنهایشان داشت تمام می شد.
هرچند خانه ی حاج رضا هم با هم بودند.
ولی با وجود پیرمرد و پیرزن درون خانه ی کوچکشان کمی سخت بود.
کاری نمی کردند.
ولی همین عشق بازی های ریزمیزه هم تنهایی می طلبید.
آیسودا هم بلند شد و نشست.
-امروز چهارشنبه سوریه، حالا غلغله اس.
-امشبه، ما تا قبل غروب خونه ایم.
آیسودا از تخت پایین آمد.
طبق روال این چند روز لباس تنش نبود.
لباس زیرش را تن زد تا پژمان قفلش را ببیند.
همین هم شد.
زود تاپش را پوشید.
-دلم یه چیز خوشمزه می خواد.
-مثلا؟
-مثلا تو.
به سمت پژمان حمله کرد.
گونه اش را بوسید و از تخت پایین پرید.
پژمان فقط خندید.
شیطنت های این دختر تازه داشت رو می شد.
آیسودا مقابل آینه ایستاد.
موهایش حسابی بهم ریخته بود.
-من باید برم حمام.
-من میرم پایین بیا.
-باشه.
موهایش را رها کرد.
یکی از حوله های پژمان را از کمد بیرون آورد و وارد حمام شد.
آب گرم حسابی به تنش جلا داد.
زود دوشش را گرفت و بیرون آمد.
لباس که نیاورده بود.
لباس های پژمان را پوشید.
هرچند که حسابی گل و گشاد بودند.
ولی فعلا چاره ای نبود.
امروز حرکت می کردند.
پس ساعات زیادی نمی پوشید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
دوری ز تو؟! هِیهات، محالست عزیزم
من ماهیام "از آب جدا" زنده نمانم
این بیت سرودم که فریبش دهم امشب
تا صبح ز لبهاش فقط بوسه ستانم
حالا منم و هِی بغل و بوسه و ای جان...
باقیش خصوصیست، نگویم، نتوانم!!
👇👇👇
😉http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی نمیتونی جلو سرنوشت رو بگیری😂😂😂😂😂
----------------
😉http://eitaa.com/cognizable_wan
----------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانواده داماد در روز قبل از عروسی 😂😂😂😂😂
----------------
😉http://eitaa.com/cognizable_wan
----------------
میوه های تابستانی👇👇
در قرآن، احاديث و روايت، بارها روي خوردن ميوه و فوايد آن تاکيد شده است. علاوه بر اين مستندات زيادي درباره مضرات خوراکيها و آداب غذاخوردن نيز وجود دارد که مطالعه آنها خالي از لطف نخواهد بود.
اما کمکم به فصل تابستان و از راه رسيدن ميوههاي رنگارنگ و خوشطعم اين فصل نزديک ميشويم. شايد جالب باشد بدانيد امام رضا (ع) چه نظري درباره اين ميوهها دارند.
رساله ذهبيه يا طب الرضا کتابي بينظير با موضوعات سلامت و پزشکي از امام رضا (ع) است که بسيار خلاصه و کاربردي به مهمترين اصول بهداشتي، سلامتي، فيزيولوژي و... پرداخته است که در هر دوراني بيان آن کاملا قابل درک و فهم است.
علي ابن موسي الرضا (ع) «رساله ذهبيه» را زماني نوشتهاند که مامون از مرو به بلخ رفته بوده است و بعد از اينکه مامون رساله ذهبيه را در باب موضوعات سلامتي، علم اغذيه، بهداشت، شناخت بيماريها و خواص خوراکيها ميبيند، دستور ميدهد آن را با آب طلا بنويسند. اين کتاب از نظر سنديت کاملا موثق بوده و چون امام (ع) خودشان آن را نگاشتهاند از هرگونه اشتباه علمي مبرا است.
حتما شما هم عاشق ميوههاي رنگارنگ تابستان و طعم جذاب آنها هستيد و لحظهشماري ميکنيد زودتر هر کدام از آنها وارد بازار شود و دلي از عزا در بياوريد. امروز ميخواهيم ببينيم امام رضا (ع) درباره بعضي از ميوههاي تابستاني چه نظري دارند؟
آلو
يکي از خوشمزهترين و پرطرفدارترين ميوههاي تابستان آلو است که هم طلايي و هم سياه و قرمز آن طرفداران زيادي دارد. در رساله ذهبيه امام رضا (ع) آوردهاند که آلوي تازه در فصل تابستان که دماي بدن بالاست، حرارت را خاموش کرده و صفرا را تسکين ميدهد. آلوي خشک هم فوايد خودش را دارد و باعث کاهش دردهاي شديد ميشود.
انجير
در خواص اعجابآور انجير همان اندازه بس که خداوند در قرآن کريم به انجير و زيتون قسم خورده است. امام رضا (ع) انجير را شبيهترين چيز به ميوهها و گياهان بهشتي ميداند و محمد بن عرفه نقل ميکند امام انجير را براي قولنج خيلي توصيه کردهاند.
انجير از بين برنده بوي بد دهان، محکمکننده استخوانها، افزايشدهنده رويش مو و از بينبرنده دردهاست.
خربزه
مگر ميشود به مشهد و سرزمين امام رضا (ع) برويم و خربزه مشهدي نخوريم. جالب است بدانيد امام (ع) خربزه را زيور زميني ناميده و آن را لذيذ و گوارا توصيف کرده است. اما يادتان باشد خربزه را به هيچ عنوان ناشتا نخوريد که باعث فلج شدن ميشود و خوردن خربزه با عسل ميتواند به مرگ شما منجر شود.
خيار
خيار در واقع از صيفيجاتي است که به دليل طبع خنکش، مصرف آن در تابستان افزايش پيدا ميکند. امام رضا (ع) آب خيار يا خيار پخته شده را بهترين درمان زردي (يرقان) ميداند و ميفرمايند خيار تبهاي صفراوي را از بين برده و کليهها را به کار مياندازد.
سيب
فرقي نميکند سيب زرد و شيرين، قرمز و آبدار، سبز و ترش يا حتي سيب گلاب باشد، مهم اين است که طرفداران زيادي دارد و کمکم به زمان رسيدن سيب گلاب نزديک ميشويم، امام رضا (ع) سيب را کاملترين ميوه ميدانند و آن را از بينبرنده بيماريها و دردهاي مختلف معرفي ميکنند.
امام رضا (ع) در کتاب رساله ذهبيه يا طب الرضا در مورد آداب غذا خوردن در فصل تابستان نيز نکات جذابي را بيان کردهاند که مطالعه اين کتاب را به شما توصيه ميکنيم.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#تاریخ
⁉ چرا حاشیه همه سکه ها شیار دارد؟
✅ این شیارها برای زیبایی ساخته نشده اند بلکه یک دلیل مهم تاریخی وجود دارد ؛ درقدیم سکه ها از طلا و نقره ضرب می شدند و ارزش آنها برابر مقدار طلا و نقره به کار گرفته شده در آنها بود. به همین دلیل افراد سودجو می توانستند مقداری از حاشیه سکه ها را بتراشند و از طلا و نقره آن استفاده کنند بدون اینکه در ظاهر سکه تغییر چشمگیری ایجاد شود. به این ترتیب به مرور زمان از ارزش سکه ها کاسته می شد. بنابراین حاکمان تصمیم گرفتند شیارهایی روی لبه سکه ها ایجاد کنند تا در صورت تراشیده شدن به سادگی قابل تشخیص باشد. امروزه دیگر سکه ها از طلا و نقره ضرب نمی شوند اما چون مردم به ظاهر سکه ها عادت کرده اند دیگر تغییری در آنها بوجود نیامده است.
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان دوستی_دردسرساز
#پارت17
قبل از بسته شدن در آسانسور پریدم داخل.نگاه تندی از گوشه ی چشم بهم انداخت و چیزی نگفت.
آسانسور نگه داشت.به سمت واحد خودش رفت و در رو با کلید باز کرد و بدون آدم حساب کردن من رفت داخل و تنها لطفی که کرد این بود که در رو نبست.
نگاهی به تردید به در واحد خودمون انداختم.
بدم نمیمود منت این خودشیفته رو نکشم و برم خونه ی خودمون اما می دونستم مامان به محض دیدنم از چشمام میفهمه گریه کردم و بابام سؤال پیچم می کنه.
تردید رو کنار گذاشتم و وارد خونه ی امیر خان شدم.
نگاهی به کل خونه انداختم سر تا سر از عکس های خودش پر شده بود.
روی یکی از دیوارهاش رو یه عکس خیلی بزرگ از خودش پوشونده بود.
عکسی تاریک از صورتش.
ناخودآگاه همه چیز از یادم رفت و میخ شده به صورتش زل زدم.
مردونه بود...بدون هیچ دستبردی به ابروهاش.
محو عکسش بودم که در اتاق باز شد و با دیدنش خشکم زد.
تنها چیزی که تنش بود یه شلوارک کوتاه.
چشمامو بستم و گفتم
_مثل اینکه یادت رفته مهمون داری.
صدای خشکش رو شنیدم که گفت
_من واسه خاطر یه الف بچه خودم و معذب نمیکنم
خواستم جوابش و بدم که موبایلم زنگ خورد.
دستم و توی جیبم کردم و در آوردمش و با دیدن اسم پوریا تنم یخ زد
امیر خان به آشپزخونه رفته بود.
با تردید دکمه ی تماس رو زدم
_عشق من چطوره؟
صدام و آروم کردم و سرسنگین جواب دادم
_توقع داری چطور باشم؟
انگار راجع به یه موضوع پیش پا افتاده حرف می زنه
_ای بابا تو هنو تو کف دیشبی فراموشش کن بابا.
#پارت18
در حالی که سعی میکردم صدام بلند نشه گفتم
_هیچ میفهمی چی داری میگی؟پوریا...عشقم...منتظر نمونیم مامان و بابات بیان ازدواج کنیم خوب؟ به خدا روم نمیشه تو چشمای بابام نگاه کنم اگه بفهمه منو می کشه.
پوزخند صداداری زد و با طعنه گفت
_پس تمام این کارا رو کردی که عقدت کنم آره؟ متاسفم ترنج دختری که به این راحتی خودش و در اختیار من گذاشته از کجا معلوم پس فردا با بقیه...
هیستریک داد زدم:
_خفه شو ووو.
با صدای دادم امیرخان از آشپزخونه بیرون پرید و با دیدن حالم گفت
_چته تو؟
در حالی که از خشم می لرزیدم داد زدم
_خدا لعنتت کنه پوریا من چیزی یادم نمیاد تو حق نداشتی این بازی و با من بکنی
_از کدوم بازی حرف میزنی؟ اونی که قرص روان گردان مصرف کرد و شل شد تو بودی بهت گفتم نکن تو تحریکم کردی سعی نکن همه چی و بندازی گردن من.
امیر خان به سمتم اومد و با خشم گفت
_اشتباه کردم آوردمت خونم اینجا چاله میدون نیست دختر جون...هی چرا داری پس میوفتی؟
با نیروی تحلیل رفته گفتم
_چه قرصی؟
با طعنه گفت
_نگو که خبر نداشتی اون قرصی که سحر بهت داد روان گردان بود.
حس کردم زمین زیر پام خالی شد داشتم میوفتادم که امیر خان بلندم کرد. صورتش از حرص کبود شده بود. زیر لب با خودش حرف زد
_همینم مونده بود پرستار یه الف بشم.
روی مبل گذاشتتم.با صدای تحلیل رفته ای گفتم
_الان باید چیکار کنم پوریا؟
با خونسردی گفت
_به دوستیمون ادامه میدیم نازنینم شیرین تر از قبل یادت که نرفته دیشب مال من شدی پس عیبی نداره اگه بازم...
ادامه ی حرفش رو نشنیدم چون امیرخان گوشی و از دستم کشید. قطعش کرد و با همون لحن خشن همیشه ش گفت
_چه غلطی کردی احمق جون؟
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
رمان دوستی دردسرساز
#پارت19
جوابی ندادم... عصبی تر داد زد
_با توعم چه غلطی کردی؟
سرم و با دستام پوشوندم اگه هر وقت دیگه ای بود بی جواب نمی ذاشتمش اما الان...
نفسی از روی حرص کشید و گفت
_بیچاره بابات...اگه دختر من بودی که زندت نمیذاشتم.
این حرف ترس بیشتری به دلم انداخت.واقعا بابام منو زنده نمی ذاشت؟ اگه پوریا باهام ازدواج نکنه اگه منو به چشم یه هرزه ببینه اون وقت چی؟
_بسه انقدر گریه نکن مخم سوراخ شد.
به قیافه ی بی احساسش نگاه کردم... کاش آدم بود و یه لباس می پوشید نمیشد؟
کنارم نشست و آروم تر گفت
_کاری باهات کرد؟
سرم و به علامت منفی تکون دادم و گفتم
_من... من باهاش...
اخماش در هم رفت و حس کردم صورتش کمی با انزجار جمع شد.
_وقتی داشتی خودتو ول میدادی تو بغل یه پسری که معلومه هدفش چیه به بابات فکر کردی؟ نکنه واقعا فکر می کنی اون پسر عقدت می کنه؟
وحشت زده نگاهش کردم و گفتم
_عقد نمیکنه؟
پوزخندی زد
_هیچ مردی دختری که شریک جنسیش بوده رو شریک زندگیش نمی کنه.
_اما پوریا...
وسط حرفم پرید
_پوریا یه لاشخوره که با صد نفر قبل تو حال کرده.تو هم یکی از همون دخترایی که با چهار تا جمله ی عاشقانه خر شدی و خودتو شل کردی توی بغلش
#پارت20
_پوریا چنین آدمی نیست.
با طعنه گفت
_"واقعا؟ چند وقته میشناسیش؟ کجا باهاش آشنا شدی تو خیابون؟
با صدای ضعیفی گفتم
_نه توی اینستاگرام.
سری با تاسف تکون داد.نالیدم
_من الان باید چی کار کنم؟میشه شما باهاش حرف بزنید امیر خان بگید من اون دختری نیستم که اون فکر میکنه تو رو خدا...
_یعنی می خوای خودتو حقیر کنی تا بیاد بگیرتت؟
_پس چی کار کنم؟مجبورم میفهمی؟جز اون با کس دیگه ای نمی تونم ازدواج کنم.از اون گذشته بابام...
روی مبل لم داد و پاش و روی میز گذاشت و گفت
_اتاق مهمون سمت راسته اگه هم گرسنته می تونی زنگ بزنی و سفارش غذا بدی به خونه هم زنگ بزن نگران نشن خسته تر از اونم که بخوام با مشکلات کوچیک تو دست و پنجه نرم کنم.. با حرص نگاهش کردم. کوچیک؟ من نمی فهمم کل این ساختمون چرا این تحفه رو قبول دارن.انقدر آدم نیست تا بفهمه با مهمونش چطور برخورد کنه.
از جا بلند شدم و با اخم گفتم
_پاتو بنداز زمین رد شم..
با اون چشم های بی روحش نگاهم کرد و گفت
_میز و دور بزن.
واقعا عصبی شدم نکنه این بشر منو با نوکر پدرش اشتباه گرفته؟
از لجش صاف ایستادم و باز گفتم
_بنداز زمین پاتو.
یک تای ابروش بالا پرید و خیره نگاهم کرد
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻🔻
#مهربان_باشیم😊
🔺️شخصی ﺑﺎ ﺟﻤﻠﻪ ای همسرش را ﺭﻧﺠﺎﻧﺪ
اﻣﺎ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ.
اﺯ ﺭاﻩ ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮای ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝ همسرش ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ. اﺯﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎی ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ اﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻛﺮﺩ.
🔸️ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ : برای ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ ﺩهیﺟﻮاﻥ ﺑﺎﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩ ﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ.
🔹️ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ : اﻣﺸﺐ ﺑﺎلشتی اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ ، ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ای ﻳﻚ ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻫﺮﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭا ﻛﺮﺩی ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﮕﻮﻳﻢ.
🔻ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭا ﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯ ﺳﺮﻣﺎی ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻭلی ﺑﺎﺯﻫﻢ اﺩاﻣﻪ ﺩاد ﺗﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻛﺎﺭﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ.
ﺑﺎﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩی ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺣﺎﻻﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻢ؟
🔹️ﭘﻴﺮﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ.
اﻭ ﺑﺎ ﺳﺮاسیمگی ﮔﻔﺖ : اﻣﺎ اﻳﻦ ﻏﻴﺮ ممکن اﺳﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭی اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩ ﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ. ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ نمیشود!
💠ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ😊
ﻛﻠﻤﺎتی ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میکنی ﻣﺜﻞ ، ﭘﺮﻫﺎیی ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ اﺳﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ.
ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ، ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺭﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭی ﺩﻗﺖ کنید🌹
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_463
لباس ها را تن زد.
حوله ی کوچکی دور موهای خیسش پیچاند که سرما نخورد.
اصلا حوصله ی سرماخوردگی را نداشت.
خودش کم بد مریضی بود.
از اتاق بیرون رفت.
صدای پژمان می آمد.
داشت با مشاور حرف می زد.
ظاهرا باز هم در مورد همان چوپان ها بود.
حال هر دو بهتر شده بود.
هر دو هم ترخیص شده بودند.
خیال پژمان هم راحت تر.
از پله ها سرازیر شد.
-سلام، صبح بخیر.
مشاور سر زیر انداخت و با احترام جوابش را داد.
آیسودا به سمت آشپزخانه رفت.
خاله بلقیس نشسته بود و پاهایش را می مالید.
-خدا بد نده؟
-بد نبینی عزیزم، پا در همیشگیه.
کنارش نشست.
-شما نرفتی یه دوا درمون بکنی؟
-چه فایده داره دختر؟ آب لب بومیم.
-دور از جونتون، این حرفا چیه؟
خاله بلقیس لبخند زد.
-باید باهاش کنار اومد.
-نکنین این کارو با خودتون.
خاله بلقیس فورا به دوتا خدمه ی جوانتر تشر زد.
-چرا اینقد دست دست می کنین؟ ظهر شد، پس چرا میز صبحانه حاضر نیست؟
-اشکال نداره خاله بلقیس!
-تنبلن.
دوباره از زانو به پایین را مالید.
-ما امروز میریم، چند روز برین مرخصی!
-زود نیست؟
-پژمان کار داره.
-تو چی؟
-منم برم پیش داییم اینا، سال تحویل اونجاییم.
-جات خالیه اینجا.
-فداتون بشم.
دست دور گردن خاله بلقیس انداخت و محکم بغلش کرد.
گونه ی چروکش را بوسید.
-بازم میایم.
خدمه با دو سینی بزرگ بیرون رفتند.
-به امید خدا، چشم انتظارتونیم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_464
دوباره بوسیدش و بیرون رفت.
میز چیده شده بود.
پژمان پشت میز نشسته و منتظرش بود.
کنارش نشست.
-سرما نخوری؟
-حواسم هست.
لازمه ی زندگی عشق است...
با چاشنی احترام و یکی دوتا چشم و ابرو آمدن...
قربان صدقه ی قد و بالایش رفتن...
دو تا ناز و نوز هم پشت بندش بیاید.
زندگی است دیگر...
عشق می کنی و تمام!
یکی از تخم مرغ های آبپز را برداشت.
پوستش را کند و نمک زد.
تکه تکه درون بشقاب جلوی پژمان گذاشت.
-اینقد پنیر نخور.
پژمان با لبخند گفت: حال پوست کندنشونو نداشتم.
-پس نوش جان.
تخم مرغ هایش را با چنگال درون دهان گذاشت.
-چیزی لازم داری سر راه برای دایی رضا بگیریم؟
-نمی دونم؛ زنگ می زنم خاله سلیم.
آیسودا برای خودش هم تخم مرغ پوست گرفت.
صبحانه خوردنشان زیاد طولانی نبود.
آیسودا که غیر از همان تخم مرغ چیزی نخورد.
کلا کم صبحانه می خورد.
وسایلش آماده بود.
البته خب چیزی هم نیاورده بود.
وقتی سوار ماشین شدند، صندوق عقب پر بود از وسایلی که پژمان برای حاج رضا آورده بود.
از دست خالی برگشتن خوشش نمی آمد.
خاله بلقیس با کاسه ی آبش پشت سرشان بود.
تند تند هم برای سلامت رسیدنشان صلوات می فرستاد.
مسیر طولانی نبود.
اما این کارهای خاله بلقیس را دوست داشت.
چقدر این پیرزن شیرین بود.
پژمان حرکت کرد و آب پشت سرشان ریخته شد.
پژمان تک بوقی زد و سرعتش را زیاد کرد.
-آخی دلم تنگ میشه.
پژمان با شیطنت گفت: خودت دوست نداشتی اینجا باشی.
چپ چپ نگاهش کرد.
-خب که چی؟
پژمان حرفی نزد.
فقط یک لبخند کوچک به لبش چسباند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
📩 #بهترین و 💔 #بدترین
🌼لقمان حکیم که از بیهوده گویی خواجه سخت ناراحت بود، به دنبال فرصت بود که او را بیدار کند.
🎁روزی #مهمانی گرامی بر خواجه وارد شد.
به لقمان گفت:
که گوسفندی #ذبح کند و از بهترین اعضای آن غذایی مطبوع درست کند.
👌لقمان از #زبان و #دل #گوسفند غذایی درست کرد و بر #سفره گذاشت.
روز دیگر خواجه گفت:
گوسفندی را ذبح کن و از بدترین اعضای آن غذایی درست کند.
👌 این بار نیز غذایی از دل و زبان گوسفند آماده کرد.
خواجه از کار او متحیر شد، پرسید:
❓چگونه است که این دو عضو، هم بهترین و هم بدترین اعضا هستند؟
لقمان گفت: ای خواجه! دل و زبان، مؤثرترین اعضا در #سعادت و #شقاوت هستند؛ چنان چه دل را منبع فیض #نور گردانی و زبان را در راه نشر #معرفت و #اصلاح بین مردم در آوری، بهترین اعضا و هرگاه دل به #ظلمت فرو رود و کانون #کینه و عناد گردد و زبان به #غیبت و #فتنه انگیزی آلوده شود از بدترین اعضا خواهند بود.
خواجه از این سخن #پند گرفت و از آن پس به اصلاح خویش بر آمد.
🔰حکایت های امر به #معروف و نهی از #منکر، ص 149.
👇👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan