#فراری
#قسمت_497
-آره، طبیعتش حرف نداشت.
-جنوب زمستون و اوایل بهار اگه بارندگی خوب باشه، خیلی خوشگل میشه.
-واقعا که محشر بود.
خاله سلیم بلند شد و برایش چای آورد.
-از الان که برگشتی باید تو فکر تدارکات عروسیتون باشید.
-هنوز کلی وقت هست.
-نیست، بهار و تابستون عروسی زیاده، تالار و باغا زود رزرو میشه.
-باید ببینم پژمان چی میگه.
خاله سلیم با خنده گفت: اون که از خداشه.
آیسودا هم خنده اش گرفت.
-باید با سوفیا بری دنبال کارات.
-نه باید شما باشی.
-منو با این سن و سال هی می خوای اینور و اونور بکشی؟
-قربونتون برم من آخه، جذاب من!
خاله سلیم ضربه ی ملایمی به پشت کمرش زد.
-چاپلوس.
آیسودا بلند خندید.
-بخدا دیوونتونم.
خاله سلیم بلند شد.
-زنگ بزنم رضا بگم اومدین.
-باشه خاله جون.
خاله سلیم رفت.
آیسودا هم ساک و وسایلش را جمع کرد.
همه را به اتاق برد.
وسایلش را مرتب کرد.
لباس راحتی پوشید و بیرون آمد.
حق با خاله سلیم بود.
از الان باید به فکر خریدها و رزروها باشد.
ممکن بود زود دیر شود.
نمی خواست بعدا کاسه ی چه کنم چه کنم دست بگیرند.
هر چه زودتر برنامه ریزی کنند بهتر بود.
امشب با پژمان حرف می زد.
**
-خونه کی درست میشه؟
-هنوز خیلی مونده.
پژمان پای لب تاب بود و تند تند چیزهایی را ایمیل می کرد.
-چقده دیگه؟
-70 درصد.
کنار پژمان نشست و پاهایش را دراز کرد.
یک شلوارک مشکی رنگ به پا داشت.
تاپ دو بنده اش قرمز بود.
وقتی اینگونه می پوشید حس می کرد چقدر پژمان را تحریک می کند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول
#قسمت_498
از این بازی خوشش می آمد.
پا روی پا انداخت.
شانه اش را به شانه ی پژمان چسباند.
-کی باید کارهای عروسی رو بکنیم؟
-وقت زیاده.
-نه، خاله سلیم میگه باید زود کارامونو کنیم.
پژمان زیر چشمی نگاهش کرد.
-چی شده؟
پا روی پا مالید.
تمام حرکت هایش به عمد بود.
اینگونه بازی کردن را دوست داشت.
-هیچی، مگه باید چیزی شده باشه؟
دستی بین موهای پژمان کشید.
-باید بری اصلاح کنی، موهات بلند شد.
پژمان آخرین ایمیل را فرستاد و لب تاب خاموش کرد.
به سمت آیسودا برگشت.
-تا اول تابستون سه ماه زمان داریم.
-من که نگران نیستم.
-خب...
-یکم هیجان دارم.
خنده اش گرفت.
خط سینه اش درون آن تاپ دو بنده مشخص بود.
-عادیه.
-من میگم با سوفیا برم دنبال کارم.
-دختر همسایه؟
-هوم، اون همه جا رو بلده، می دونه کجاها باید بریم.
-برو.
آیسودا وا رفته گفت: تو نمیای؟
-لزومی به من نیست، کارات دخترونه اس.
-نه خب، نمی خوای تو لباس عروس منو ببینی؟
وقتی ناز حرف می زد دلش می رفت.
دختره ی پدر سوخته.
-باشه.
-این یعنی باهام میای؟
-یکم کارامو جلو ببرم آره.
دست دور گردن پژمان انداخت.
-میخوام همه چیز عالی باشه.
-عالی میشه.
-همه ی دوستای دانشگاهمم دعوت می کنم.
-تو که خبر ازشون نداری.
-پیداشون می کنم.
نگاه پژمان روی پای خوش تراش آیسودا بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁 گل که باشی ؛ باغبانها دست چینت میکنند
سنگ باشی میتراشند و نگینت میکنند ...
هرگز از این پیله تنهایی ات غمگین نباش ؛
روزگاری میرسد ؛ فرش زمینت میکنند !!!
چوب خشکی در بیابان باش ؛ اما مرد باش
چوب نامردی اگر ...در آستینت میکنند ...
ای درخت پیر ؛ بر این شاخه ها دل خوش نکن
چون که با دست تبر ؛ مطبخ نشینت میکنند
نیشخند دوستان از زخم دشمن بدتر است
آشنایان بیشتر اندوهگینت میکنند ...
👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
دحوالارض
و آنگاه که زمین از زیر آبی که آن را فرا گرفته بود خارج شد اولین قطعه ای که پدیدار شد کعبه و بیت الله الحرام بود.[1] همان روزی است که خداوند اراده کرد زمین برای سکونت نوع بشر آماده شود و خشکی هویدا شود که بتواند رزق آدمی را مهیا کند و جایی برای سکونتش باشد. 25 ذی القعده روز دحو الارض است[2] که از جهت منزلت و مقام جزء چهار روز ممتاز ایام سال است که در تعالیم اسلامی توصیه شده است آن را گرامی داشته و اعمال مخصوص بجا آورده شود.
وَ هُوَ الَّذی مَدَّ الْاَرْضَ
و اوست کسی که زمین را گسترش داد(سوره رعد – آیه 3)
خداوند زمین را به گونه ای گسترانید که برای زندگی انسان و پرورش گیاهان و جانداران آماده گردد؛ گودال ها و سراشیبی های تند و خطرناک را با فرسایش کوه ها و خرد کردن سنگ ها و تبدیل به خاک پر شد و زمین مسطح و قابل زندگی شد.[3]
حضرت علی علیه السلام دحو الارض را نزول اولین رحمت خداوند بر اهل زمین بیان می نمایند و می فرمایند کسی که در این روز روزه بگیرد و شبش را به عبادت بایستد، عبادت صد سال را که روزش را روزه و شبش را عبادت کرده است خواهد داشت.[4] دحوالارض روزی که میلاد پیامبران اولوالعزم ابراهیل خلیل الله ، عیسی روح الله و پیامبر اکرم صلی الله و علیه و آله و سلم در این روز برای حجه الوداع به همراه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها از مدینه خارج شدند و بنا به نقلی روز ظهور حضرت حجت علیه السلام است.[5]
«وَالْاَرْضَ بَعْدَ ذلِکَ دَحیها»
و زمین را بعد از آن با غلتانیدن گسترش داد. (سوره نازعات – آیه 30)
روزی ها و نعمت های پروردگار در چنین روزی گسترش یافته است؛ نعمت هایی که توان شمارش آن را نداشته و کسی را یارای شکر آن نیست و اگر تو در بزرگی شأن دحوالارض بنگری، حیرت زده خواهی شد. از این جاست که انسان عارف و مراقب در برابر خیل نعمت های گوناگون، شکری بر خویشتن واجب می بیند.
از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به در آید
زیارت امام رضا(ع) در اين روز افضل اعمال مستحب و مؤكدترين آداب است.[6] روزه اش همانند روزه ی و کفاره هفتاد سال است. هر کس این روز را روزه بدارد و شبش را سپری نماید برایش هر آنچه در زمین و آسمان است استغفار می نماید.[7]
اعمال دحو الارض شامل شب زنده داری، روزه، غسل و نماز مخصوصی است که تا پیش از ظهر شرعی باید بجا آورده شود؛ به شکلی که در هر رکعت پس از حمد، پنج مرتبه سوره شمس خواند شود و پس از سلام بگوید: «لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ».
بار الها! همانگونه که در این روز خشکی های زمین را در دل امواج گستردی، از حرم دلم، زیبایی های فضایل را بگستران تا طغیان نفس سرکشم را مهار کند؛ چشمه های حکمت را از اعماق وجودم بجوشان و آرامشی را در سایه عبادت و اطاعت عطا کن که مرا از لرزش و اضطراب بازدارد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
.
هیچگاه به دنبال صورت زیبا نباشید!
"روزی پیر خواهد شد..."
هیچگاه به دنبال پوست خوب نباشید!
"روزی چروک خواهد شد..."
هیچگاه به دنبال اندام خوب نباشید!
"روزی عوض خواهد شد..."
هیچگاه به دنبال موی زیبا نباشید!
"روزی سپید خواهد شد..."
در عوض به دنبال قلبی وفادار باشید،
که تا ابد دوستتان خواهد داشت..
http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی دردسرساز
#پارت45
دیدم که چطور دستش مشت شد و رگ شقیقش پرید.
لبم رو محکم گاز گرفتم و بلند شدم که بابام گفت
_بتمرگ سر جات
از این که جلوی این همه ادم باهام اینطور حرف زد از شرم اب شدم.
با پا فشاری گفتم
_حالم خوش نیست میخوام برم بیرون
منتظر نموندم که جوابی بده از اتاق بعد هم از کلانتری بیرون رفتم
بی رمق روی نیمکت جلوی کلانتری نشستم و اشکم ریخت
حالم از هرچی مرد بود بهم خورد
دلم میخواست از همشون انتقام بگیرم و خوردشون کنم
حتی دیگه دلم واسه ی امیر هم نمیسوخت.مگه پوریا منو به بازی نگرفت؟مگه وضعم بخاطر جنس مذکر این نشد؟پس به جهنم همشون نابود شن.
حتی از ذهنم گذشت علاوه بر امیر از همه مرد ها انتقام بگیرم
نیم ساعت بی هدف رو نیمکت نشستم و فکر کردم قدم های اعصبانی که به سمتم میومد رشته ی افکارمو پاره کرد.
سر بلند کردم طبق حدسم امیر بود...
بازومو گرفت و بی مهلت بلندم کرد و غرید
_پاشو گند کاریتو جمع کن ترنج بخدا بدبختت میکنم کاری میکنم به گه خوردن بیوفتی.
با اخم های در هم گفتم
_درست حرف بزن
بازومو بیشتر فشار داد و غرید
_وضعیت منو میدونی...میدونی کارم چیه و چه موقعیتی دارم اگه این خبر به بیرون درز کنه به کارم لطمه میخوره آدمی بفهمی اینو؟حتی شایعه ی این کار هم منو نابود میکنه.اقا جان به من چه که یکی دیگه کردتت بعد انداخته اون طرف بیا برو بگو کار من نبوده.
از لحن عصبیش ترسیدم اما جا نمیزنم.خیره نگاهس کردم که فهمید قصد عقب نشینی ندارم.سری با حرص تکون داد و گفت
_اخرین شانستم از دست دادی
سرشو نزدیک اورد و ادامه داد
_از این به بعد زندگیت جهنمه
#پارت46
همینطور که امیر هفته پیش گفت انگار جهنم زندگی من شروع شد.
امیر با پدرم توافق کرد که عقدم میکنه اما بیشتر از روی انتقام...
من توی این هفته اجازه ی بیرون رفتن از اتاقم رو نداشتم.
حتی امروز که قراره عاقد بیاد و خطبه ی عقدمون بین ما بخونه.
نگاهی به سرو وضع خودم تو اینه انداختم...زیر چشام گود رفته و پوستم کدر شده...تا حالا عروسی با این ریخت و قیافه توی دنیا وجود
از این نمیترسیدم که به خونه ی امیر پا بزارم اتفاقا بر عکس...
ناراحتیم از جانب پوریاست که به این راحتی بازیم داد و حتی نفهمید که بچه ش سقط شد.
اگه روزی دوباره ببینمش بدون شک یک توفی توی صورتش می ندازم.
در اتاق باز شد...مامانم بود بدون نگاه کردن به صورتم گفت
_عاقد اومده یک زنگ به این پسره بزن چرا دیر کرده؟
سکوت کردم.چطوری میگفتم شماره ی مردی که ادعا میکردم ازش حامله ام رو ندارم؟
دنبال جواب میگشتم و اخر هم به من من افتادم.
_هر جا باشه پیداش میشه حالا ده دقیقه صبر کنیم.
و من خبر نداشتم ده دقیقه بع نیم ساعت تبدیل میشه اما از امیر خبری نشد که نشد
عاقد مدام غر میزد که دیر شده اخر هم بابام طاقت نیاورد و با اعصبانیت از جاش،بلند شد و غرید
_این پسره ی جعلق ما رو سر کار گزاشته الان نشونش میدم بازی کردن با ابروی خانواده ی ما یعنی چی
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
#فراری
♥️از قسمت اول #قسمت_499
لعنتی داشت بازیش می داد.
-بهتره بخوابیم.
-زوده که!
پژمان بلند شد.
رخت خواب ها را پهن کرد.
پیراهنش را در آورد.
اگر دل به آیسودا می داد باید زفاف دوم را هم می گرفت.
آیسودا روی تشک دراز کشید.
-یه لباس سفید دنباله دار می خوام، اصلا از این پوف پوفیا خوشم نمیاد.
پژمان کنارش دراز کشید.
دوست داشت حرف بزند او گوش بدهد.
-یه دسته گل با رزهای قرمز می خوام، فقط باید قرمز باشن.
به سمت پژمان برگشت.
-قرمز با سفید خیلی جذابه.
-هوم.
پژمان دوباره بلند شد.
چراغ بالای سرشان را خاموش کرد.
-یه نیم تاج شیک می خوام، عین این پرنسس ها، پژمان عروسی تو باغه یا تالار؟
-نمی دونم.
-یعنی بهش فکر نکردی؟
-نه هنوز.
-تو باغ باشه.
-تالار بهتره.
-چرا؟
-زن و مرد جدان.
آیسودا چپ چپ درون تاریکی نگاهش کرد.
-تو که متعصب نیستی.
-نمی خوام مردی تورو تو اون لباس ببینه.
-دیوونه نشو.
-کاملا جدیم.
آیسودا آه کشید.
با این اخلاق پژمان باید کنار می آمد.
گیر می داد نمی شد درستش کرد.
تعصبش گاهی خرکی می شد.
-ولی باغ فضای بهتری داره، ما هم مهمونای زیادی نداریم.
-بعدا تصمیم می گیریم.
-اذیت نکن خب؟
پژمان حرفی نزد.
-می خوام یکم رویایی باشه.
-میشه.
-پس سخت نگیر.
شاید هم نباید سخت میگرفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول
#قسمت_500
آیسودا هم به اندازه ی خودش حق داشت.
-هنوز برای تصمیم گیری وقت هست.
-نیست، دو ماه دیگه تابستونه.
-بیا کنارم، می خوام نفست تو صورتم بخوره.
آیسودا چرخید.
بحث کردن دیگر فایده نداشت.
-شب بخیر.
پژمان حرفی نزد.
فقط محکم بغلش کرد و پلک روی هم گذاشت.
*
روبروی پولاد نشست.
هوا گرم شده بود.
برای همین یک پیراهن خنک سفید به تن داشت.
دو دکمه ی بالای پیراهنش هم باز بود.
جز تیپش به حساب می آمد.
پولاد هم کت و شلوار خاکستری رنگی به تن داشت.
عینکش را از چشمش درآورده روی میز مقابلش گذاشته بود.
-خب؟
پولاد گوشیش را کنار عینکش گذاشت.
-برای دیدن من که برنامه نچیدی؟
-می دونم رقیبیم.
پژمان پوزخند زد.
اصلا این رقابت برایش مهم نبود.
در اصل پولاد برایش مهم نبود.
سکوت کرد تا پولاد ادامه بدهد.
-ولی چیزی می خوام.
-چرا من؟
-چون تو آدم های زیادی اطرافت داری و...
-و...
-و از جایی میای که گمشده ی من هم از اونجا میاد.
پژمان کنجکاو شد.
گمشده شی بود یا آدم؟
-جالب شد.
-من فقط یه کمک کوچیک برای پیدا کردنش می خوام.
-من پلیس نیستم.
-تنها امیدم هستی.
پژمان خنده اش گرفت.
این همان مردی بود که مدام برایش شمشیر می کشید؟
-چی می خوای؟
-یه دختر!
اخم های پژمان در هم فرو رفت.
-متوجه نشدم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
یه فامیل داریم اسمش چنگیزه بعد گیاهخواره
آخه چنگیز که نباید گیاهخوار باشه چنگیز باید گاومیش رو زنده زنده بخوره😢😂😂😂
↯🇯🇴🇮🇳 ↯😂↯
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسر_آسمانی
💎خوشا بحال کسی که همسرش در این روزگار پر از گناه ، پای عهد و پیمانی که بستند یعنی پاکی ، می ماند💎
یادت باشد 👌
بانو اگر تو هم زیبایی هایت را برای چشمان عاشق همسرت از نگاه نامحرمان بپوشانی ؛ مطمئن باش ... خداوند همسری این چنین بی نظیر نصیبت می کند!!!
برادرم اگر تو هم مراقب نگاهت باشی ، شک نکن که خداوند نیز بانویی این چنین با حیا و بی مانند نصیبت خواهد
کرد...
#آرامشی این چنینم آرزوست!
┄┅═══✼✼═══┅┄
http://eitaa.com/cognizable_wan
┄┅═══✼✼═══┅
شکستن قسم
برخی از قسم ها را می توان شکست و نیازی به پرداخت کفاره نيست، ولی بسیاری از مردم نسبت به آن بی اطلاعند:
_ کسی که مجبور باشد یا از روی عصبانیت قسم بخورد، شکستن آن کفاره ندارد.
_ قسمی که از ذهن بگذرد و یا نوشته شود، کفاره ندارد.
_ قسمی که انجام آن غیر ممکن بوده و یا مشقت داشته باشد، شکستنش کفاره ندارد.
_ اگر کاری که برای انجام آن قسم خورده، حرام و مکروه باشد و یا کاری که برای ترک آن قسم خورده، واجب یا مستحب بوده باشد؛ مثلا: به خدا قسم ازدواج نخواهم کرد، خانه بستگان نخواهم رفت، دیگر کار خیر انجام نخواهم داد، قرض نخواهم داد و... شکستن چنین قسمی نیز کفاره نخواهد داشت.
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
#راه_موفقیت
هیچوقت هیچکس در جایگاه شما نیست که بتونه شرایط شما رو درک کنه
پس به کسی در خصوص نحوه زندگی و کار خودتون اجازه ندید دخالت کنه.
هدفتون رو مشخص کنید
مشورت بگیرید اما تصمیم رو خودتون بگیرید.
شما مسئول کارهای خودتون هستید پس تصمیم درست بگیرید.
همیشه یادت باشه من حق ندارم تو زندگیت دخالت کنم حتی اگر عزیزترین دوستت باشم.
نه با موفقیت من دیگران موفق میشن ، نه از شکست من دیگران ناراحت
پس راهت رو خودت تعیین کن و برو جلو ... فقط روی خودت حساب کن این راه موفقیته.
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_501
-من دنبال یه دخترم.
این باز پژماننتوانست جلوی خودش را بگیرد.
زیر خنده زد.
پولاد فقط نگاهش کرد.
به پژمان حق می داد.
اصلا باور کردنی نبود که روزی مقابل پژمان نوین بنشیند.
از او بخواهد که عشقش را پیدا کند.
مسخره بود.
در اصل زننده بود.
ولی چاره ای نداشت.
مجبور بود.
هر کاری کرد خودش موفق نشد.
شاید تنها گزینه اش موفق شود.
-چطور فکر کردی من می تونم کمکت کنم؟
-من چندین راه رو امتحان کردم و نشد.
-بفرما کلانتری.
-نمی توانم.
-چرا؟
-چون نسبتی باهاش ندارم.
-یعنی چی؟
باید از اول توضیح می داد که پژمان مدام سوال نپرسد.
-تنها دختریه که تو زندگیم خواستم.
پژمان سکوت کرد.
دقیقا عین خودش.
آیسودا تنها دختری بود که در زندگیش خواسته بود.
-درک می کنم.
این حرف از پژمان نوین بعید بود.
-چی می خوای از من؟
-بتونی کمکم کنی پیداش کنم.
-کلانتری نرفتی؟
-نه، نمیشد.
-آشنا دارم یه سر بزن.
پولاد نفس راحتی کشید.
-اگه بز نشد یه فکر دیگه می کنیم.
-ممنون.
-هم دردیم.
متوجه ی منظور پژمان نشد.
ولی همین که داشت کمکش میکرد ممنونش بود.
-چندساله؟
-8 سالی هست.
پژمان متعجب نگاهش کرد.
چقدر شبیه زندگی خودش بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول #قسمت_502
البته او دیگر 9 سال را طی کرده بود.
اما جالب بود که دختری را می خواست که از اطراف او بود.
یعنی حوالی منطقه ی او.
البته می توانست برای هرکسی پیش بیاید.
-پیدا میشه.
-امیدوارم.
-برو کلانتری یازده، اونجا یه سروان هست به اسم جعفرزاده، بهش زنگ می زنم، خودتو معرفی کنی کارتو راه می ندازه.
-جبران می کنم.
پژمان بلند شد.
-لازم نیست.
پولاد هم به تبعیت از او بلند شد.
جای خوبی را برای نشستن انتخاب کرده بود.
یک کافی شاپ رو باز.
وسط یک خیابان شلوغ.
ولی طبقه ی بالا.
نوک درخت ها نزدیک نرده های کافی شاپ بود.
البته دورتا دور نرده ها هم با گلدان های شمعدانی رنگارنگ مزین بود.
آفتاب نیمروز کم کم داشت جان می گرفت.
پژمان کلی کار داشت.
باید می رفت تا کارهایش را سرو سامان بدهد.
دستش را به سمت پولاد دراز کرد.
-امیدوارم موفق بشی.
-ممنونم، همچنین!
پولاد دستش را به گرمی فشرد.
این اولین توافقشان بود.
البته توافقی که اصلا کاری نبود.
وگرنه در زمینه ی کار همیشه رقیب می ماندند.
پژمان جلوتر از پولاد رفت.
ولی پولاد با لذت از هوا پشت میز نشست.
سفارش قهوه اش را تمدید کرد.
از راه پلیس وارد می شد.
اگر نشد پژمان قول همکاری داد.
پس می توانست کمکش کند.
آنقدر آدم اطرافش داشت که کار نشد نداشته باشد.
مرد پر نفوذی بود.
قهوه ی دومش را که آوردند با لذت کمی از آن را مزمزه کرد.
زیر لبی با خودش تکرار کرد: پیدات میکنم آسو.
****
-سوفی اینو ببین.
یک کفش پاشنه بلند و شیک بود.
یک دست نقره ای بود.
درست بود لباسش سفید رنگ بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
روانشناسان معتقدند ما انسانها کودک درون داریم
ولی من کشف کردم ما باغ وحش درون داریم میگین نه؟!؟! خودتون قضاوت کنید.....
با اذیت کردن دوربریهامون تفریح میکنیم (کرم درون)
🐛🐛🐛🐛🐛🐛🐛🐛🐛
زحمات پدرمادرمونو نمیبینیم (گربه درون)
🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱
اعصابمون خورده، میخوایم پاچه یکی رو بگیریم (سگ درون)
🐕🐕🐕🐕🐕🐕🐕🐕🐕
به عزیزانمون زخم زبون میزنیم (ماردرون)
🐍🐍🐍🐍🐍🐍🐍🐍🐍
الکی کلی آت و آشغال جمع میکنیم (موش درون)
🐀🐀🐀🐀🐀🐀🐀🐀🐀
تا لنگ ظهر میخوابیم (خرس درون)
🐼🐼🐼🐻🐻🐻🐨🐨🐨
میریم اتاق یادمون میره چی میخواستیم (اسکل درون)
🐺🐮🐵🐺🐴🐴🐺🐗🐵
مگسو رو هوا میزنیم (قورباغه درون) 🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸
چمن میبینیم رم میکنیم (بزدرون)
🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐
یک عمر گرفتار روز مره گی هستیم (شتردرون)
🐫🐪🐫🐪🐫🐫🐪🐫🐪
قیافمون خیلی ضایعه! اما فکرمیکنیم خیلی خوشگلیم (سوسک درون)
🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞
رو اعصااااااب دیگران وزوز میکنیم (زنبور درون)
🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝
و بدتر اینکه طرف میگذاره میره هنوز عاشقش میمونیم(خر درون)😂
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
*👚مانتوهای پشت نویسی شده که وارد بازار شده است بدون اینکه معنای نوشته روی آن بررسی شده باشد.......*
Vixen زن شرور
Nude لخت
Whore فاحشه
Sow ماده خوک جوان
Pig خوک
Theocrasy شرک به خدا
Hussy زن گستاخ
Vice گناه، فساد
Chorus girl دختر رقاصه تو جمع
Lusts شهوت، هوس
Dram ظرف شراب
Adulterer مرد زناکار
Eccentricity بي قاعدگي
Adultery زنا، بي ديني
Charm طلسم، فريفتن
Base-born حرامزاده
Bawdy ****، زشت
Mason فراماسوني
Tippler ميگسار
Atheist خدانشناس
sister for sale خواهرفروش
Take me مرا لمس کن
*🔸نشر كنيد تا هموطنان با آگاهی و دقت بیشتری خرید نمایند.*
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
test.mp3
6.23M
#حاج_حسین_یکتا
🎼 جنگ اراده ها...
#پادکستبسیارزیباوشنیدنیازروایتگریجنگتاامروزبابیاناتارزشمند #مقاممعظمرهبری...🌷🍂
#گروه_جهادی_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زامبی ها حمله کردن کاملا واقعی😁😑🖐️
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
///// ﺗﺴﺖ ﺟﺎﻟﺐ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺷﻨﺎﺳﯽ \\\\\
.
.
.
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ۴ﺗﺎﺣﯿﻮﻭﻥ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺎﺭﮔﯿﻞ ﺑﺮﻥ ﺑﺎﻻ :
۱ ﺷﯿﺮ
۱ ﻣﯿﻤﻮﻥ
۱ﺯﺭﺍﻓﻪ
۱ ﺳﻨﺠﺎﺏ
ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺑﺪﻥ ﻛﻪ ﻛﺪﺍﻡ ﯾﻚ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺪﻥ ﯾﻚ ﻣﻮﺯ ﺍﺯﺩﺭﺧﺖ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﺗﺮ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﺭﻭﺩ
ﻓﻜﺮ ﻣﯿﻜﻨﯽ ﻛﺪﺍﻣﯿﮏ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ؟
ﭘﺎﺳﺦ،ﺑﺎﺯﮔﻮ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺗﻮﺳﺖ
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻓﻜﺮ ﻛﻦ😅😉
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ😊👇
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﺗﻮ:
ﺷﯿﺮ ﺍﺳﺖ = ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﻛﺴﻞ ﻫﺴﺘﯽ😐
ﻣﯿﻤﻮﻥ = ﮔﯿﺞ ﻫﺴﺘﯽ😁
ﺯﺭﺍﻓﻪ = ﻛﺎﻣﻼٌ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﻫﺴﺘﯽ😅
ﺳﻨﺠﺎﺏ = ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﻫﺴﺘﯽ😝
ﭼﺮﺍ؟
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﻜﻪ:
ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺎﺭﮔﯿﻞ ﻛﻪ ﻣﻮﺯ ﻧﺪﺍﺭﺩ !!😂
🙊
ﺣﺘﻤﺎ ﻟﯿﺴﺎﻧﺴﻢ ﻫﺴﺘﻲ!!.😒✋
یارانه هم میگیری؟؟؟من سرمو کجا بکوبم هااااان؟؟..😝😝😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
خبرنگار: گوسفندات چی میخورن
چوپون:کدوما؟ سفیدا یا سیاها؟
خبرنگار: سیاها
چوپون: علف میخورن
خبرنگار: سفیداچی ؟
چوپون: اونا هم علف میخورن
خبرنگار: شبا کجا نگهشون میداری ؟
چوپون:سفیدا یا سیاها ؟
خبر نگار: سیاها
چوپون: توخونه بزرگه
خبرنگار :سفیدا چی ؟
چوپون: اونا رو هم تو همون خونه بزرگه
خبرنگار: باچی تمیزشون میکنی
چوپون: سفیدا یا سیاها
خبرنگار: سیاها
چوپون: با آب تمیزشون میکنم
خبرنگار:سفیدارو باچی ؟
چوپون: اونارو هم با آب تمیزشون میکنم
خبرنگاره عصبانی میشه میگه:
اگه فرقی ندارن چرا هی میپرسی سیاها
یا سفیدا ؟مگه من مسخره توام ؟
چوپون میگه: اخه سفیدا مال منه.
خبرنگار:سیاها مال کیه ؟
چوپون: اونا هم مال خودمه.
http://eitaa.com/cognizable_wan
رمان #فراری
♥️از قسمت اول #قسمت_503
ولی این کفش به شدت زیبا بود.
-بیا بریم ببینیم قیمتش چنده؟
سوفیا دستش را کشید و با خودش داخل مغازه بود.
همه ی کفش ها زیبا بودند.
ولی این یکی...
قیمت که گرفتند شاخ آیسودا درآمد.
فوق العاده گران بود.
سوفیل سقلمه ای به پهلویش زد.
-تو که شوهرت داره، خسیس نشو.
-نه پژمان گناه داره.
سوفیا چشم غره ای نثارش کرد.
-خل نشو، کارتو داده بهت که چی؟
آیسودا لب گزید.
سوفیا دوباره نیشگون گرفت.
دختره ی خر!
بلاخره آنقدر سوفیا حرف زد تا کفش را خریدند.
ولی باز هم عذاب وجدان داشت.
زیادی گران بود.
نکند پژمان فکر کند پولکی شده.
-اینقد تو فکر نرو، هنوز کلی خرید دیگه داری.
-نگران قضاوت پژمانم.
-خلی دیگه.
لبخند کمرنگی زد.
-ببخشید خانم...
هر دو به سمت صدای مردی که پشت سرشان بود برگشتند.
-این از کیف شما افتاد.
عابر بانکش بود.
به سمت مرد رفت و عابر بانکش را گرفت.
نگاهی به مرد انداخت.
برایش آشنا بود.
مرد لبخند جذابی روی لب داشت.
چشمان تیزی داشت و بسیار خوش پوش بود.
-ممنونم از لطفتون.
-خواهش می کنم.
سوفیا با لبخند نگاهش می کرد.
دست سوفیا را کشید.
-بیا بریم.
به محض اینکه برگشتند سوفیا گفت: لامصب چقد جذاب بود.
-دیدم داشتی می خوردیش.
-بیا مخشو بزنیم بخاطر من شماره بگیر.
-پژمان منو می کشه.
-اون نمی فهمه.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رمان فراری_قسمت_504
-راه بیفت سوفی.
-خره خیلی جذابه.
چشم غره ای به سوفیا رفت.
او پژمان را نمی شناخت.
اگر می شناخت نمی گفت این همه احمقانه رفتار کند.
-بابا پژمان از کجا می فهمه؟
-سوفیا من دارم میرم، تو هرکاری دوس داری بکن.
سوفیا پوفی کشید و همراهش شد.
-خیلی خری.
-نهایت لطفته.
-پروندیش.
-من که ندیدم پسره غیر از رفتار مودبانه چیزی گفت یا انجام داد که روش حسابی باز کنی.
-خب تو حالیت نیست.
-الهی شکر تو حالیته.
سوفیا دیگر حرف نزد.
چک و چانه زدن با این دختره ی پاستوریزه فایده نداشت.
اصلا وقتی با آیسودا بود نباید در فکر این کارها باشد.
-چمدون لباستو خریدی؟
-نه، می خوام واسه چی؟
-تازه عروسی روانی.
-آخه دارم.
-از کجا؟
-تعطیلات که اهواز بودیم کلی خرید کردم.
-بهرحال باید بخری.
آیسودا دستش را در هوا تکان داد و گفت:خرج اضافه اس.
-وای چقد خسیسی.
خنده اش گرفت.
-خسیس نیستم فقط بیخود اسراف نمی کنم.
-اصلا هرکاری دوس داری بکن.
سوفیا اخلاق جالبی داشت.
پیله می شد.
ولی تا موفق نمی شد فورا هم بی خیال می شد.
-تالار یا باغ؟
-نمی دونم، پژمان میگیره.
-بگو باغ باشه.
-خودمم گفتم ولی نظرش رو تالاره.
-وای نه، بابا دوتا پسر ببینیم شاید یکیو تور کردم.
آیسودا به قهقه خندید.
-تو و تور کردن پسرا.
-میشه.
-البته، تو می تونی.
از پاساژ بیرون آمدند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
دوســتی دردسرساز
#پارت48 و47
اصلا نفهمیدم مهریه ی من چی بود؟نفهمیدم چطور امضا زدم!
نفهمیدم عاقد کی رفت با بلند شدن امیربه خودم اومدم...
چهرش اینقدر قرمز شده بود که هر کسی میفهمید چه فشاری روشه.
نگاهی به بابام انداخت و گفت
_خواستتون انجام شد.حالا اسمم رو دخترتونه
بابام با اخم گفت
کافی نیست...برنامه هاتو برای عروسی تنظیم کن.هرچه سریع تر بهتر.
دیدم که چطور دستش مشت شد.ترسیدم از حرس منفجر بشه برای همین گفتم.
_من عروسی نمیخوام بابا.
با خشم جواب داد
_تو چی میفهمی خوب و بدتو؟اون وقتی گولت زد تو هم خر شدی باید فکرشو میکردین،خوبم میگیرین...حالا هم دست زنتو بگیر ببر.درسته که هیچ وقت نمی بخشمش اما فکر نکن دخترم بی صاحبه.
پوست لبش رو جوید و سرشو تکون داد.انگار اگه یه لحظه اونجا می موند روانی می شد. گوشه ی استینم رو گرفت و دنبال خودش کشوند و بدون حرف اضافه ای با سرعت از واحد بابام بیرون رفت کلیدو انداخت و در واحد خودشو باز کرد پرتم کرد داخل...خودشم پشت سرم اومد در رو بست و تمام حرصش رو روی سرم خالی کرد.
_راحت شدی؟گرفتمت.گندی که با یکی دیگه زدی و من جمعش کردم حالا خوشحالی؟
قدمی به عقب رفتم ک قدمی جلو اومد و ادامه داد
_زندگیت با مردی که حالش از ریختت بهم میخوره چه حسی داره؟زندگی مردی که عاشق یکی دیگه هست چه حسی داره؟
جمله ی اخرشو عربده زد
به دیوار چسبیدم...موهامو دور دستش تاب داد سرمو بالا گرفت و غرید.
_اگه راضی شدم عقدت کنم دو دلیل داشت؟کارم،انتقام...حالیت میکنم بازی با امیر حافظ چه عواقبی داره.مثل سگ التماس میکنی بکشمت دختره ی هرزه مثل سگ التماسم و میکنی
#پارت49
ترسیدم...اما اگه همین الان جلوش کم می اوردم کلا باخته بودم.
بی توجه به دردی که توی سرم پیچیده بود گفتم
_هر بلایی که سرم بیاری تلافی میکنم.خودت میدونی ملت جون میدن یه خبر داغ امثال شما بگیرن.
صورتش از خشم رنگ باخت.
موهامو با شدت رها کرد و داد زد
_منو تحدید میکنی؟
جوابی ندادم.بازومو گرفت دنبال خودش سمت اتاق کشوند پرتم کرد داخل..دستش رو تو جیبام کرد و مبایلم رو در اورد با متعجب گفتم
_به گوشیم چکار داری دیووانه؟
تخت سینم زد چند قدمی عقب رفتم تا به خودم بیام از اتاق بیرون رفت و لحظه ای بعد صدای چرخیدن کلید توی درو شنیدم
خودمو به پشت در رسوندم در حالی که با مشت و لقد بهش می کوبیدم داد زدم
_چرا در و قفل کردی امیر...باز کن درو...
صداش از اون سمت اومد.
_دادو هوار راه ننداز.همونجا میمونا ته به گه خوردن بیوفتی
بفهمی منو الکی تحدید نکنی.
_عوضی تو ادمی؟بزار از گرد راه برسم بعد اخلاق سگتو نشون بده.بخدا این در رو باز کردی که کردی وگه نکردی...
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای در اومد.
با این خیال که شاید بابامه چشام برق زد و گفتم.
_بفرما بابا اومد. میگم الان پوست سرتو بکنه چی فک کردی؟
بی صاحب گیر اوردی؟تو حق نداشتی...
_هیس ترنج اروم بگیر الیه بخدا قسم صدات در بیاد برات گرون تموم میشه.
معلومه ترسیده بیچاره. ابرویی بالا انداختم و گفتم
_قفل درو باز کن وگرنه تا پاشو بندازه داخل داد میزنم
از سر ناچاری درو باز کرد و گفت
_ جیکتم در نمیاد
شیطانی خندیدم و گفتم
به همین خیال باش
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
دوستی دردسر ساز
#پارت50
از پشت در صدای الی رو شنیدم که با نگرانی گفت
_هیچ معلوم هست کجایی حافظ از دیشب پیدات نکردم تلفنم رو جواب نمیدی سر عکس برداری هم نیومدی بقران مردمو زنده شدم.این چه حالیه داری تو..؟
اروم لای درو باز کردم امیر دست الی رو گرفته بود وبا حسرت و عشق نگاهش میکرد.
هه...باور میکردم عاشقه؟پوریا هم همینطوری به من نگاه میکرد اما اشغالی بیش نبود.همه ی مردا عوضین.
صدای گرفته ی امیر اومد
_ببخش عزیزم حالم خوش نبود.
الی دستش رو روی گونه ی امیر گذاشت وبا دل نگرانی گفت
_چرا؟ چی شده؟چرا به من زنگ نزدی بیام پیشت؟
امیر چند لحظه ای نگاهش کرد و به جای جواب دادن بغلش کرد.
ابروهام بالا پرید،نفهمیدم کنار گوشش چی زمزمه ی کرد که الی با خنده گفت
_منم همینطور حافظ
یعنی اگر الی میفهمید زن قانونی امیر تو اتاقه باز هم همینطور بغلش می موند
در رو بستم ...امیر برام مهم نبود.من از تمام مرد ها بیزار بودم
اونا در حال دل قلوه دادن بودن،مانتوم رو از تنم در اوردم زیرش یه تاپ نارنجی رنگ داشتم.دستی لای موهام کشیدم .
به خاطر عروسی صورتم ته آرایشی داشت.
در اتاقو باز کردم و بیرون رفتم
امیر سرس رو توی گردن الی برده بود و داشت با پوست گردنش بازی میکرد و ال هم ریز میخندید که چشمش به من افتاد و لبخند روی لباش ماسید
#پارت51
بدون نفس کشیدن به من خیره شد.وقتی امیر بند شدن نفس الی رو حس کرد برگست و با دیدن من رنگ از رخش پرید.
الی با تته پته گفت؟
_امیر اینجا چه خبره؟این دختره تو اتاق تو چکار میکنه؟
امیر با فک قفل شده به من زل زده بود
به جای اون من جواب دادم
اونجا اتاق منم هست.
الی امیر رو پس زد و با صدای بلند داد زد
چی میکی تو؟حافظ این چی میگه؟
امیر رسما به لکنت افتاده بود
_عزیزم هیچ چیز اون طوری ک فک میکنی نیست،برات توضیح میدم
خانومم گوش بده.
قاطع گفتم
_خانومت کنم اما ازدواج کردیم...
الی با ناباوری نگاهم کرد...سری به طرفین تکان داد و گفت
_محاله حافظ بجر من ...
اشکش در اومد امیر میخواست بغلش کنه که اجازه نداد و گفت
راسته امیر حافظ؟باهاش ازدواج کردی؟
امیر گفت
_الناز بزار توضیح بدم.
_فقط یک کلمه بگو زنته یا نه
سکوت بدی حکم فرما شد امیر با کلافگی دستی به موهاش کرد و گفت
اره اره زنمه اما من نمیخوامش مجبور شدم بگیرمش
با لبخند ملیحی گفتم
_اره مجبور شد بگیره چون ازش یه بچه سقط کردم
هر دو ناباور به من نگاه کردن و امیر با خشم غرید
اون حرومزاده ی شکمت مال من نبود
الی بااشک سری تکون داد و گفت
دیگه نمیخوامت حافظ چطور تونستی؟ لعنتی تو چطور تونستی با من...
نتونست ادامه بده .در رو باز کرد با چشم گریون بیرون رفت
امیر هم بدون انداختن نگاهی به من در حالی که مدام الناز رو صدا می کرد
پشت سرش راهی شد
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan