eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . خدا میداند و شما نمیدانید😢 خیلی به فکر فرو رفتم😔 اصن یه جور دیگه ای شدم انگار یه نور امیدی ته دلم روشن شد یه حس عجیبی بود حس اینکه داری حس اینکه توی این دنیای شلوغ ... حس اینکه توی این ناملایملایت یکی . صبح 🏙 بعد از نماز وسایلم رو جمع کردم و به سمت شهر حرکت کردم... 🎒🚶 تصمیم گرفتم که اینقدر بشم😇💪 که هیچ چیزی نتونه من رو زمین بزنه با ضعیف بودن من فقط اونایی که زمینم زدن از تصمیمشون مطمئن تر میشن😐👌 هنوز ته دلم ناراحتی بود ولی... نمیخواستم تو خونه نشون بدم.😎👌 نمیخواستم پدر ومادرم بیشتر از این غصه ی من رو بخورن و پیر بشن😔 نمیخواستم منی که مینا رو از دست دادم حالا با غصه پدر و مادرم رو از دست بدم😕 روز بعد شد و سمت دانشگاه حرکت کردم... هرچی بود بهتر از خونه نشستن و غصه خوردن بود😊👌 رفتم سمت آزمایشگاه و دیدم درش نیم بازه... اروم در زدم و باز کردم و دیدم زینب سخت مشغول کاره و متوجه اومدنم نشد📿⚗ راستش اصلا حوصله توضیح دادن ماجرا به زینب رو نداشتم😕 فرم مسابقه رو که روی میز ازمایشگاه دیدم یهو دلم لرزید...😨 که با چه امیدی پرش کرده بودم😔😥 که لیاقتم رو به نشون بدم😑 داشت این افکار تو ذهنم رژه میرفت که به خودم اومدم و گفتم... قوی باش مجید😊💪... زینب از ته ازمایشگاه من رو دید و مقنعش رو درست کرد و جلو اومد -سلام...اااااا...شما کی تشریف اوردین...فک کردم امروز هم نمیاین...خوب شد اومدین...امروز خیلی کارمون سنگینه.. -سلام...چند دیقه ای میشه که اومدم بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم به نمونه ها سر زدم زینبم پشت سرم اومد که توضیح بده این چند روز چیکار کرده با بی حوصلگی حرفاش رو گوش میدادم و سر تکون دادم...🙁 یه نمونه رو که از قالب در میاوردم افتاد و شکست...😣 -ببخشید...اصلا حواسم نبود😔 -اشکال نداره...از این چند تا داریم..خودتون که طوری نشدید؟ -نه...بازم شرمنده😔 -آقای مهدوی؟ -بله؟ -چیزی شده؟😟 -نه چطور -اخه یه جوری هستید -چجوری؟ -مثل همیشه نیستید...ببخشیدا فضولی میکنم ولی تو خودتونید و انگار فکرتون مشغوله😕 -راستش...هیچی ولش کنین😞 -هر طور راحتید...قصد فضولی نداشتم -نه...این چه حرفیه...راستش همه چیز تموم شد 😔 -یعنی چی 😦مسابقه کنسل شد؟😱😨 -نه نه...بحث مسابقه نیست.ماجرای خودم رو عرض میکنم...یادتونه گفته بودم😞 -بله بله...درباره دختر خالتون...خب چی شد؟😟 -چند روز پیش عقدش بود 😭😞 . 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت -چند روز پیش عقدش بود 😭😞 -راست میگید😧چرا اخه.. چی شد یهویی😕 -خودمم نمیدونم...یهو زنگ زدن و گفتن اخر هفته عقدشه وهمین 😔😑 -واییییی...واقعا متاسفم 😞حالا خودتونو ناراحت نکنید...حتما قسمتتون نبوده -بله...فعلا تنها چیزی که من شکست خورده ی بدبخت رو آروم میکنه همین چیزاست 😞 -شما شکست خورده نیستید...اینو نگید -چرا اتفاقا...شکست خوردم و بدجوری هم شکست خوردم...😞من رویاهام رو باختم...😢من آرزوهام رو باختم...من کسی رو که بهش علاقه داشتم رو باختم...من زندگیم رو باختم...اگه من شکست خورده نیتم پس کی شکست خوردست؟😢 -نه...اینجور نیست...بیاید از یه منظر دیگه نگاه کنید...میدونم که الان هرچیزی بگم نمیتونه شما رو اروم کنه..😕ببخشید اینطور میگم اما اینجوری فکر کنید که شما یه نفر رو از دست دادید که زیاد براش مهم نبودید ولی اون خانم کسی رو از دست دادن که بی ریا عاشقش بود و بهش علاقه داشت....حالا شما بگید کدومتون چیز با ارزش تری از دست دادید؟ شما یا اون خانم؟😐 -ممنون که میخواید دلداری بدید ولی خودم میدونم که چه آدم دست و پا چلفتی و به درد نخوری هستم..😞 -من دارم حقیقت رو میگم...نباید اینجور فکر کنید...😐پسری مثل شما باید ارزوی هر دختری باشه... تو جامعه ای که پسرها با نگاهاشون ادم رو میخورن شما سرتون همیشه پایینه...👌 وقتی همه فکر سیگار و قلیون بعد کلاسن شما دنبال کارهای علمی یا فرهنگی هستین...👌 وقتی توی کلاس همه فکر تیکه انداختن و اذیت کردن و خودنمایی هستن شما سرتون پایینه...این چیزا کم چیزیه؟؟😳😐 -شاید اشتباه من همین کاراست...😒اگه مثل اونا بودم شاید اینقدر بی عرضه نبودم😞 -بی عرضه بودن و نبودنتون رو مشخص میکنین نه کس دیگه... 😐من مطمئنم اون خانم نظرش از اول روی اون شخص بود و اگه به شما بی عرضه یا دست و پا چلفتی یا هرچی گفته برای نجات خودش از زیر حرف مردم بوده...ولی الان شما با این حالتون دارید حرفهای اونها رو تایید میکنید...😕اگه میخواید تایید بشه حرفاش تو فامیلتون خب ادامه بدید...ولی اگه میخواید خودتون رو ثابت کنید باید بیخیال باشید...ببخشید اگه زیاد حرف زدم و سرتون رو درد آوردم . اونشب بعد دانشگاه حرفای زینب تو ذهنم مرور میشد...💭 برام عجیب بود...😳☹️ کارهایی که میکردم تا مینا من رو ببینه و خوشش بیاد...🙄 مثل مذهبی شدنم و غیره رو زینب مو به مو بود و کرده بود...🤔 برعکس مینا که حتی اشاره ای هم بهشون نکرد...😑 زینب اولین نفری بود که این کارهای من رو تحسین میکرد...☝️ نمیدونم... 😕 بهتره بهش فکر نکنم...بهتره باز رویا نسازم... . 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 💓از زبان مینا...💓 چند مدتی از عقدمون میگذشت و همه چیز پیش میرفت..😍 بعد از سالها فک میکردم که دیگه شدم😇 از دست گیر دادنهای بی مورد بابام...😌 فک میکروم دیگه کسی نیست که تک تک کارهام رو بهش بگم 😇که چیکار میکنم و کجا میرم..😌👌 دوست داشتم به همه اون چیزهایی که برام شده بود توی این زندگی جدیدم برسم..😍👏. چیزایی که همیشه دوست داشتم بهشون برسم ولی نمیشد..☺️💃 نمیخواستم دیگه لحظه ای به گذشته فکر کنم... .😌 محسن برای اینکه تو خواستگاری جلوی بابام حرفی برا گفتن داشته باشه سر یه کار موقت رفته بود و خونمون هم باباش برامون رهن کرده بود...😊 همه چیز آماده ی شروع زندگی رویاییمون بود کنار هم دیگه..☺️😍 زندگی ای که سخت بودم..☺️ زندگی کنار کسی که بودم و این چند ماهه تو باهاش سیر میکردم...😌😍 چند هفته و از زندگی مشترکمون همه چیز خوب بود و طبق روال پیش میرفت...😍☺️👍 همونجوری که فکرش رو میکردم...😎 اما... کم کم محسن عوض شد و یه جور دیگه ای شد...😳😨 به من میگفت زیاد پیش پدر و مادرم برم 😳 چون تو نیستن😧 و به جاش تا میتونیم خونه پدر و مادر اون بریم...🙄 ولی پدر و مادر محسن با من سرد بودن و تحویلم نمیگرفتن...😑 . محسن بهم میگفت با خاله و بقیه فامیلا و دوستام رفت و آمد نکنم😳😨 چون به ما میکنن و تو زندگیمون سنگ میندازن...🙁 . حتی به من تو فضای مجازی زیاد باشم😶 و حتی تو گروه دانشگاه میگفت اگه سئوالی داری بگو ...😑😨 تو دانشگاه هم همیشه کنار و دور و برم بود و لحظه ای تنهام نمیزاشت😕😧 همیشه در حال گرم گرفتن😯 با دخترای همکلاسی و بگو و بخند تو گروها بود...😧🙄 به خاطر این چیزا زیاد برام مهم نبود اما یه روز از این وضع شدم و بهش گفتم -محسن چیو میخوای ثابت کنی؟ اینکه مثلا خیلی غیرت داری؟😕😟 -در مورد چی حرف میزنی مینا؟ -چرا همیشه منو میپایی؟ چرا نمیزاری یه دیقه با دوستام باشم...به من شک داری؟😟 -این چه حرفیه مینا؟ من دوستت دارم...نمیخوام کسی تو رو از من بگیره😊 -قرار نیست کسی من رو از تو بگیره محسن...این همه زوج تو این دنیا و تو این دانشگاه هستن😐 -تو نمیدونی...خیلیا نمیخوان ما خوشبخت باشیم...😏 -به نظرت الان هستیم؟😒اصلا تو خودت چرا تو گروها هستی و بگو و بخند میکنی🙁 -گفته بودم که...پسرا و دخترا تو این چیزا خیلی دارن😏 -بر فرض که حرفت درست باشه...😕مگه اونای دیگه دختر نیستن که سئوالاشونو جواب میدی؟ -خب اونا اگه صاحب دارن و روشون غیرت داره بیاد جمعشون کنه...😏اونا به ما ربطی نداره... -واقعا که محسن😠😑 . 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 💓از زبان مجید💓 چند ماه از ماجرای عقد مینا میگذشت و منم هر روز بیشتر با خودم کنار میومدم... 😊 شاید یه دلیلش مشغول شدن با نمونه ها و اماده شدن برای مسابقه بود👌 تو این چند ماه همه فکر و ذکرم شده بود 🏆⚗ چون تو آینده هیچ چیز روشن دیگه ای نمیدیدم تنها و همین مسابقه بود و با یه هم تیمی مثل زینب👉 کاملا امیدوار بودم به نتیجه😎✌️ . راستش اصلا فکر نمیکردم زینب اینقدر همراه و هم تیمی خوبی باشه😊 در حین اماده کردن نمونه ها بعضی اوقات که دلم میگرفت باهاش درد دل میکردم و اونم واقعا به حرفام گوش میداد👌 . شاید بشه گفت اولین گوشی بود که تو این دنیا وقت برای شنیدن حرفام و درد دلام داشت😒😕 . اولین گوشی که بهم نمیزد و نمیکرد به خاطر ... اولین کسی که حرفام رو میکرد... ✨البته همه این حرف زدنها با حفظ و تو چهارچوب شرع بود...✨ 🌸حتی نه یه بار من زینب رو با ضمیر منفرد صدا زدم👌 و نه یه بار اون من رو... 🌸همیشه هم رو داشتیم... به خاطر مسابقه نمیرسیدیم به کلاس هامون کامل بریم و به خاطر همین با زینب تقسیم وظایف کردیم👌 و بعضی کلاسها رو اون میرفت و جزوه رو به من میداد و بعضی کلاسها رو هم من میرفتم.😊 . یه جورایی به همین دلایل داشت حرف زدن هامون و ارتباط هامون بیشتر میشد و من از این میترسیدم😥😒 . نمیخواستم باز وارد ارتباطی بشم که هیچ سودی نداره..😔 . احساس میکردم دارم به زینب میشم... ولی این حس باید میشد.😞 . اخه کدوم دختری حاضره با پسری که میدونه قبلا شکست عشقی خورده ازدواج کنه😕😔 البته زینب بارها گفته که نگم شکست عشقی بلکه مینا عشقم رو نداشت...😐 ولی خب خودم میدونم که این حرف ها رو برای دلخوشی من زده و شاید ته دلش مثل همه آخیییی و الهییی بگه😞 ولی از همین الان معلومه این رابطه هم سر و ته نداره و نباید ادامش میدادم. . 📢روز مسابقه شد...📢 مسابقه توی یه دانشگاه بزرگتر شهرمون بود صبحش سعی کردم زودتر از همه اماده بشم و به محل مسابقه برم...😊 خیلی استرس داشتم😥 وقتی رسیدم دیدم زینب زودتر از من رسیده و جلوی در وایساده😦 تا من رو دید چادرش رو مرتب کرد و اومد جلو و سلام کرد😊 . -سلام...فک نمیکردم شما زودتر اینجا باشین😕 -اخه دیشب تا صبح خوابم نبرد...بعد نماز هم کم کم اماده شدم و حرکت کردم. -چه جالب😕 -چی؟😦 -اخه منم دیشب خوابم نبرد....خب حالا چرا نمیرید تو بشینید؟😕 -خب همه تیما با سرپرستشون میرن...منم باید با سرپرستم برم دیگه -شنیدن واژه سرپرست غرور خاص و حس خوبی بهم داد...😌🙈ولی خب همونطور که گفتم باید این حس میشد...😞 . 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت ولی خب همونطور که گفتم باید این حس میشد...😞 . باهم دیگه وارد سالن مسابقه شدیم... . قرعه کشی انجام شد👌 و تیم ما اخرین تیمی بود که روی صحنه میرفت... مسابقه به این صورت بود که نمونه ها تک تک توی دستگاه فشار🔴 قرار میگرفتن و هر نمونه که دیرتر میشکست برنده مسابقه بود...☺️ . تیم ها تک تک روی صحنه میرفتن و رکورد میزدن... ولی با رکورد نمونه ی ما که تو ازمایشگاه ازمایش کرده بودیم خیلی فاصله داشتن... هر کدوم که میرفتن امید من و زینب به قهرمانی بیشتر میشد...☺️😊 از نگاه ها و دعاهای زیر لب زینب معلوم بود که خیلی استرس داره...😥 منم استرس زیادی داشتم ولی نمیخواستم معلوم بشه...😌 . همه تیم ها رفتن و رکوردها نشون میدا که حتی با زدن نصف رکورد ازمایشگاه هم ما قهرمانیم از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم☺ چون داشتم نتیجه تلاش ها ماه ها زحمتم رو میدیدم نتیجه ماه ها بی خوابی کشیدن های من و زینب.... از صدا و سیما هم اومده بودن و قطعا با تیم برنده مصاحبه میکردن 😊 . بالاخره اسم مارو صدا زدن و روی جایگاه رفتیم برای تست نمونه...😌✌️ وقتی اون بالا رفتم توی فکرم بین جایگاه تماشاچیا مینا و خاله و همه رو میدیدم که دارن موفقیت من رو میبینن... نمونه رو تو دستگاه گذاشتیم و دستگاه روشن شد... چشمام رو بستم تا ثانیه های نمونه تحت فشار رو نبینم و میشمردم اما با صدای جیغ زینب به خودم اومدم... _واییییییییی😲نهههههههههه😫😭 نمونه سر چند ثانیه شکسته بود و خرد شده بود😥 اصلا باورم نمیشد😔این امکان نداره😢 اما همه چیز تموم شده بود... رفتم یه گوشه از سالن نشستم... و با حسرت اهدای مدال به تیمی که رکوردشون حتی نصف رکورد ما تو ازمایشگاه هم نبود رو تماشا کردم. حوصله حرف زدن با هیچ کس رو نداشتم... با زینب خداحافظی سردی کردم و رفتم سمت خونه... توی راه داشتم فکر میکردم چقدر بدبختم من😔 چرا هرچیزی که بهش امید دارم رو خدا نا امید میکنه؟😭 . شب چند بار زینب پیام داد ولی جواب ندادم...تا اینکه دیدم خیلی پیام میده.. -سلام...هستین؟😞 -سلام...بله...بفرمایین؟ -میخواستم عذر خواهی کنم ازتون😕 -بابت؟ -خب شاید اگه من کارم رو بهتر انجام میدادم این اتفاق نمی افتاد😞😓 -نه خانم..مقصر نه شمایید و نه هیچ کس دیگه...مقصر منم و شانسم😢 -شما همیشه اینقدر زود جا میزنید؟؟😒 -درک نمیکنید حالم رو... -چطوردرک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟😐😔 . 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
فرق " آرامش و آسایش" در چیست؟ آسایش یک امر بیرونی؛ و آرامش یک پدیده‌ی درونی‌ست؛ مردم ممکنه خیلی در آسایش باشند؛ اما معدود افرادی هستند که در آرامش زندگی می کنند "آسایش" یعنی راحتی در زندگی؛ که با امکانات و ثروت خوب و زیاد به دست میاد؛ هرچی دلشون بخواد میخرند؛ هر کجا خواستند میروند و... 💡اما "آرامش" رو فقط کسانی دارند که از درون سالم و سلامتند... برای تک‌تک تان آسایش را همراه با آرامش از خداوند طلب میکنیم 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر مبارزه کنی شاید شکست بخوری اما اگر مبارزه نکنی قطعا این اتفاق خواهد افتاد.... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
هنگامی که در زندگی اوج میگیری دوستانت می فهمند تو چه کسی بودی، اما هنگامی که در زندگی به زمین می خوری آن وقت تو میفهمی که دوستانت چه کسانی بودند! 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر زمستان بگويد : بهار در قلب من است، چه كسى زمستان را باور مى كند؟ در هر نقطه اى عشقى نهفته است... 💙 http://eitaa.com/cognizable_wan
‌ همسر بی‌عیب وجود ندارد عیبها را بزرگ نکنید اگر محبت باشد همهٔ عیوبی را که انسان در کسی می بیند، خواهد پوشاند و مانع میشود از اینکه مسائل کوچک را عمده کنید 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 از وقتی ازدواج کردید "مال من" "مال تو" باید از دایره لغاتتان حذف شوند شما "ما" هستید ما باهم زندگی را میسازیم... 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔵پیرمردی داخل حرم به جوانی گفت: سواد ندارم... میشود برام زیارتنامه بخوانی؟ 🌺جوان با صدای زیبایی شروع کرد به خوانـدن،سـلام داد به معصومیـن تا امام عسکری(علیه السلام)... ✨سپس جوان رو به پیرمرد پرسیـد:امام زمانـت را میشناسی؟ پیرمرد با غرور جواب داد:چرا نشناسم؟ 💝مرد جوان گفت:پــس سلام کن. مـرد دستش را روی سینـه اش گذاشت: 🌹"السلام علیک یـا حجة بن الحسـن العسکری" ✳️جوان لبخند زد: «و علیک السلام و رحمـة الله و برکاته..» 💥حواسمان باشد ،مبادا امـام زمـان کنارمان باشد و او را نشناسیم.. http://eitaa.com/cognizable_wan
میدونی اعتماد به خدا یعنی چی؟🤔 💎ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ ...... ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎد!!! ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ....... ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !! ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﻭقتیکه ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪﻭﺍﻧﺪ ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ... ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ، ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﻨﻲ!!! ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ !!! ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ می فرمایند : ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺧﺪﺍست روزی آن... http://eitaa.com/cognizable_wan
ماهيان از آشوب دريا به خدا شكايت بردند، دريا آرام شد وآنها صيد تور صيادان شدند!!!! آشوبهاي زندگي حكمت خداست. ازخدا، دل آرام بخواهيم، نه درياي آرام!!! دلتان همیشه آرام.....❤️💜 🔴 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕💕 اگر کودکتون رو موقع بالا پایین رفتن از پله بغل کنید دیگه یاد نمیگیره این کارو خودش انجام بده، بذارید خودش بالا بره شماهم پشتش باشید وقتی افتاد بیفته تو بغل شما... کودکتون رو توکارهاش حمایت کنید، کمک بی جا نکنید 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت -چطوردرک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟ منم مثل شما بی خوابی کشیدم و الانم ناراحتم ولی این فقط یه بازی بود...😐☝️مثل بقیه زندگیمون... همه زندگیه یه بازیه...یه بار باخت...یه بار برد...😕توی این مسابقه همه تیم ها زحمت کشیده بودن و امروز فقط یه تیم برنده میشد...هیچکس هم با ما قرارداد امضا نکرده بود که اون تیم برنده ماییم... ما کارمون تا قبل شکست بود و دعا ولی الان کارمون هرچی باشه قطعا خوردن نیست...👌 با حسرت خوردن و لعنت فرستادن به شانسمون و این و اون نه تنها اون مسابقه بر نمیگرده و دوباره برگزار نمیشه بلکه روحیه ما برای بازی بعدی زندگی هم نابود میشه...👉 چون اون بازی تموم شده ولی بازی های زندگی که تموم نشده...✌️نمیگم به شکستها فکر نباید کرد...چرا...باید حتی ریز شد و ریختش رو میز تا علتش پیدا بشه ولی نباید بایه شکست بازی رو بهم زد که😐 انتظارتون هم از خدا این نباشه که همه چیز رو باهاتون حساب کنه... درسته ما نماز خونیم و مذهبی هستیم ولی ما داریم به حرف خدا گوش میدیم ولی قرار نیست ما هم هرچی میگیم خدا به حرفمون گوش بده و چون مذهبی هستیم فقط خواسته های ما برآورده بشه...این که به این نماز و عبادت داریم نه خدا به نماز ما که حالا بخوایم سرش بزاریم... . . حرف های زینب خیلی رو من گذاشت و من رو به فکر فرو برد...🤔 برام جالب بود که یه تو سن و سال من همچین اعتقاد و ایمان محکمی داره و پای ارمان هاش محکم وایساده...🤔💪 برام جالب بود که یه دختر که معمولا دخترا به بودن اینقدر جلوی مشکلات وایساده....😯🤔 . از خودم شرمنده شدم که چقدر ناشکر بودم...😓 . چند ماهی گذشت و رابطه من و زینب با وجود شدن ولی ادامه داشت. . ته دلم به زینب علاقه داشتم💓😊 و بهش فکر میکردم ولی از بیانش بهش میترسیدم...😥 چون نمیخواستم دوباره اون قضایایی که از دستش خلاص شدم دوباره برام پیش بیاد..😕 . ولی یه جورایی زینب داشت اصلا مینا رو از ذهنم بیرون میبرد😇 و دلیلش این بود که زینب من و تغییراتم رو ولی مینا نمیدید😞 زینب حرفام رو ولی مینا نمیشنید😞 زینب بهم داشت ولی مینا نداشت😕 از زینب برای مامانم تعرف کرده بودم که چه دختر خوب و با احساسیه...😍☺️ راستش بعد قضیه مینا با مامانم تو این مسائل راحت تر شده بودم و راحت حرفام رو میزدم...☺️👌 . تا اینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت:... 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . تا اینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت: -سلام😭 -سلام...چی شده؟ چرا شکلک گریه؟😟 -اقای مهدوی برام دعا کنین...😞برام دعا کنین که خدا کمکم کنه...دعا کنین که خدا یه راه نجاتی بهم نشون بده و اون چیزی پیش بیاد که خیر و صلاحمه🙏 -چی شده خانم اصغری؟ من دارم نگران میشم 😦 -ببخشید شما رو هم ناراحت کردم 😢برام دعا کنین😞 -بگید شاید بتونم کمکی کنم -راستش عموم زنگ زده به بابام و گفت که قرار بیان خواستگاریم برای پسر عموم 😭😭 -خب پس چرا ناراحتین؟ -اخه هیچ علاقه ای بین ما نیست 😞 -مطمئنید...شاید پسر عموتون یکی مثل من باشه در برابر مینا..نزارید یه مجید دیگه له بشه 😔شاید واقعا از ته دل دوستتون داره ولی خجالت میکشه بیان کنه...مثل من بی عرضه 😞 -نههه اقا مجید..قضیه ما کاملا فرق داره... پسرعموم خودش به من گفته سالهاست از دختر دیگه ای خوشش میاد ولی نمیتونه به خانوادش بگه... از پدرش..😞 . -خب چی شده حالا یهویی میخوان بیان خواستگاری شما؟ -نمیدونم والا...عموم میگه این دوتا جوون مجردن تو خانواده و هم خونن و خوبه که بهم برسن 😞 -خب همینجوری که نمیشه...پدر شما چیزی نمیگن؟😕 چرا...میگه خودت مختاری ولی چه کسی بهتر از پسرعموت... از طرفی عموم برادر بزرگه و بابام میگه حداقل یه دلیل قانع کننده بیار برای رد کردنش😥برام دعا کنید...😞 . (تو دلم لعنت فرستادم به این شانسم..😶به اینکه به هرچیزی فکر میکنم خدا ازم میگیردش... 😒قطعا ماجرای زینب هم به خاطر اینکه که من بهش فکر کردم و اون گرفتار این ماجرا شده...وگرنه تا الان که خبری نبود از این قضایا 😢...اصلا این نحسی وجود منه...مجید دست و پا چلفتی بازم باختی😭 خوب شد به خود زینب چیزی نگفتم که الان اونم زندگیش برای من خراب بشه 😞 ولی یکهو یاد حرف خود زینب بعد از مسابقه افتادم که میگفت تو هر مسابقه ای تا قبل از پایان مسابقه و و کن برای پیروزی ولی بعد مسابقه نتیجه هر چیزی شد دیگه حسرت نخور.... یادم افتاد که میگفت ما یک مسابقه هست.) . . چند روز بعد به زینب پیام دادم.. -سلام...خوبید خانم اصغری؟ چه خبرا؟ -سلام...ممنونم.... هیچی..😔گرفتاری پشت گرفتاری😐 . -چی شده؟ -وسط این گرفتاری نمیدونم کی از کجا پیداش شده زنگ زده خونمون که فردا بعد از ظهری بیان خواستگاری زنونه و اشنایی اولیه..😕😔 . -خب حالا چرا ناراحتید؟😟 -خب اخه شاید مجبور بشم بین دونفر ادم یکی رو انتخاب کنم در حالی که هیچ شناختی ندارم ازشون😔 . -ببخشید منو...😞 . 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت _ببخشید منو...😞 . -خواهش میکنم...شما که کاری نکردید...شما ببخشید که من با حرفام ناراحتتون کردم😞راستش نمیدونستم با کی صحبت کنم توی اون حال و به شما گفتم...اصلا اون لحظه تو حال خودم نبودم...بازم ببخشید...😒😓 -اخه یه چیزی شده 😕 -چ چیزی؟ -نمیدونم چجوری بگم بهتون😕 -در مورد کلاس ها و دانشگاست؟ نکنه نمره امتحانا اومده؟😢نکنه باز یه بدبختی دیگه اضافه شده به بدبختیام 😢 -نه نه...اصلا صحبت اون نیست... -خب پس چی؟ استرس گرفتم...بگید دیگه 😕 -راستش...🙈راستش اون خانمی که زنگ زد خونتون مامان من بود☺️☝️ . بعد گفتن این حرف ضربانم یهو بالا رفت😧💓 صدای قلبم رو خودم میشنیدم... داشتم سکته میکردم...😨 با خودم میگفتم یعنی حالا عکس العملش چیه 😕 از استرس داشتم قبض روح میشدم . چند دقیقه سکوت بود و پیامی بین ما رد و بدل نشد و تا اینکه زینب گفت: -یعنی چییی؟😧 من اصلا باورم نمیشه...😯مادر شما؟. چرا اینقدر یهویی...چرا خودتون چیزی نگفتین؟😳 . با دیدن واکنش زینب و این پیامش یکم ته دلم قرص شد ☺️👌 که حداقل عصبانی نیست و خب یکم جسورتر شدم تو حرف هام و گفتم: -تصمیمم که اصلا یهویی نبود🙈 ولی علت اینکه این کار یهویی شد این بود که خب نمیخواستم حال حاضر زندگیم رو به همین راحتیا ببازم😊 زینب خانم...راستش من خیلی از شما پیش مامانم تعریف کردما...☺️مبادا فردا بایه دختر کم حوصله و گریان مواجه بشه 😅 . -چشم اقا مجید😊 . با فرستادن این شکلک فهمیدم دل زینب هم به سمت منه...😇 و میشد گفت اگه ازم خوشش نیاد حداقل بدش هم نمیاد... حداقل مثل مینا با چشم بسته و بدون اینکه حرفام رو بشنوه ردم نمیکنه...😕 حداقل برای خانوادم احترام قائله...😐 حداقل برام نقش بازی نمیکنه...🙄 حداقل اگه جوابش نه باشه دیگه با احساساتم بازی نمیکنه و منو ماه ها در انتظار نمیزاره...😶 . راستیتش اولین بار بود که این حس رو تو زندگیم داشتم... حس اینکه یکی برات ارزش قائله☺️ حی اینکه یکی دوستت داره...😍 اولین بار بود که حس اینو داشتم که اوضاع داره اونجوری پیش میره که دلم میخواد... اما خدا کنه که واقعا همونطوری پیش بره که فکرش رو میکنم .☺️🙈 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan