رازهایتان را به زنان نگویید!!!😶
زیرا زنها دو گونه با راز برخورد میکنن
یا آن را انقدر بی ارزش میدانند که به همه میگویند🙄
یا آن را انقدر مهم میدانند که حیفشان می آید به کسی نگویند😑
خلاصه در هردو صورت میگن!!!😐
پس نگو برادر من نگو!😁😂
#جوک
🎯😎 http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_یازده
🌷دیگه نمی دونستم چی بگم. معلوم بود از همه چیز خبر نداره. چقدرش رو می تونستم بهش بگم؟ بعد از حرف های زشت عمه، چقدرش رو طاقت داشت اون شب بشنوه.
🌷یهو حالت نگاهش عوض شد.
ـ دیگه چی می دونی؟ دیگه چی می دونی که من ازش خبر ندارم؟
چند لحظه صبر کردم.
ـ می دونم که خیلی خسته ام و امشب هم به حد کافی برای همه خوب بوده، فردا هم روز خداست.
🌷ـ نه مهران، همین الان و همین امشب، حق نداری چیزی رو مخفی کنی، حتی یه کلمه رو.
از صدای ما، الهام و سعید هم از توی اتاق شون اومدن بیرون. با تعجب بهم زل زد.
ـ تو می دونستی؟
🌷ـ فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟ یه سر بزرگ مشکل بابا با من همین بود. چون من می دونستم و بهش گفتم اگه سر به سر مامان بزاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم. اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش. شیشه های ماشینش رو هم آوردن پایین. عمه، ۲ تا داداش داشت، مامان، ۳ تا داره با پسرهای بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن ۶ تا. پسرخاله ها و پسر عموهاش به کنار.
زیر چشمی به مامان نگاه کردم. رو کردم به سعید:
🌷– اون که زنش رو گرفته بود، اونم دائم، بچه هم داشت. فقط رو شدنش باعث می شد زندگی ما بره روی هوا و از هم بپاشه. برای من پدر نبود، برای شما که بود، نبود؟
اون شب، بابا برنگشت. مامان هم حالش اصلا خوب نبود. سرش به شدت درد می کرد. قرص خورد و خوابید. منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم.
🌷شب همه خوابیدن، اما من خوابم نبرد. تا صبح، توی پذیرایی راه می رفتم و فکر می کردم. تمام تلاش این چند سالم هدر رفته بود. قرار بود مامان و بچه ها هیچ وقت از این ماجرا با خبر نشن.
🌷مادرم خیلی باشعور بود، اما مثل الهام، به شدت عاطفی و مملو از احساس. اصلا برای همین هم توی دانشگاه، #رشته_ادبیات رو انتخاب کرده بود. چیزی که سال ها ازش می ترسیدم،
داشت اتفاق می افتاد.
🌷زن دوم پدرم از مخفی موندن خسته شده بود. گفته بود بابا باید بین اون و مادرم، یکی رو انتخاب کنه و انتخاب پدرم واضح بود. مریم، ۱۵ سال از مادرم کوچک تر بود.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_صد_و_دوازدهم
🌷توی تاریکی نشسته بودم روی مبل و غرق فکر. نمی دونستم باید چه کار کنم. اصلا چه کاری از دستم برمیاد. واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه.
نیمه شب بود که مامان از اتاق اومد بیرون. عین همیشه توی حال، چراغ خواب روشن بود. توی تاریکی پذیرایی من رو دید.
🌷ـ چرا نخوابیدی؟
ـ خوابم نمی بره.
اومد طرفم
ـ چرا چیزی بهم نگفتی؟
چند لحظه توی اون تاریکی بهش خیره شدم و سرم رو انداختم پایین.
ـ ببخشید
و ساکت شدم.
🌷ـ سوال نکردم که عذرخواهیت رو بشنوم.
ـ از دستم عصبانی هستی؟ می دونم حق انتخابت رو ازت گرفتم. اما اگه می گفتم همه چیز خراب می شد. مطمئن بودم می موندی و یه عمر با این حس زندگی می کردی که بهت خیانت شده، زجر می کشیدی. روی بابا هم بهت باز می شد.
🌷حداقل اینطوری مجبور بود دست و پاش رو جمع کنه. هر آدمی، کم یا زیاد ایرادهای خودش رو داره. اگه من رو بزاریم کنار، شاید خوب نبود ولی زندگی بدی هم نبود؛ بود؟
و سکوت فضا رو پر کرد.
🌷ـ از دست تو عصبانی نیستم. از دست خودم عصبانیم، از اینکه که نفهمیدم کی اینقدر بزرگ شدی.
نمی دونستم چی بگم. از اینکه اینطوری برخورد کرد بیشتر خجالت کشیدم.
🌷ـ اینکه نمی خواستم بفهمی به خاطر کنکورت بود. اما همه اش همین نبود.
ترسیدم #غیرتت با جوانیت گره بخوره، جوانیت غلبه کنه، توی روی پدرت بایستی و حرمتش رو بشکنی. بالا بری، پایین بیای، پدرته. این دعوا بین ماست،
🌷همون طور که تا حالا دعوا و کدورت ها رو پیش شما نکشیده بودیم. امیدوار بودم این بار هم بشه مثل قبل درستش کرد، که نشد.
مادرم که رفت، من هنوز روی مبل نشسته بودم.
✍ادامه دارد.....
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃
بچه ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ
ﭘﺪﺭﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﺳﺎﻋﺖ ﺷﻨﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﺑﺸﻮﻧﺪ
ﺑﺮﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺍﻧﯽ
ﺍﺯ ﻧﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ،
ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ
ﭘﺪﺭ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ
ﻣﺜﻞ ﻣﺪﺍﺩ ﺭﻧﮕﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﺩﻧﯿﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ
ﺗﺎ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻨﻨﺪ ...!
ﮐﺎﺵ ﺯﻭﺩﺗﺮ
ﮐﺴﯽ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﭘﺪﺭﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ
ﻣﺜﻞ ﻗﻨﺪ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ
ﭼﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﮑﻨﻨﺪ
ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ...!
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
به یارو میگن: کجا کار میکنی؟
ميگه: من تو N.M.A مشغول کارم.
ميگن: نيروگاه مرکزی اتمی؟
ميگه: نه, نانوايی ممد افغانی😂😂😂😂😆😆
🎯 😎 http://eitaa.com/cognizable_wan
4_5976534446508082399.mp3
3.92M
💞💞
دلــــومـ غمـــــگینه
غمـــوم سنگیـــــنه
چہ کردے با این دل بے کیــــنہ ...
🎶پـــویا بیـــــاتے
🎵عجـــب پایـــیزے
💞💞
༺🔷════════
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_پانزدهم
🌷پدر، الهام رو از ما گرفت و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت.مادر، که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود و می خواستن همه جوره تمام حقوقش ضایع کنن.
🌷و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود، کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد، خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت:
ـ با این اخلاقی که تو داری، تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ مریم هم نمی خواد که …
🌷سعید خورد شد. عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود. با کوچک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت.
جواب کنکور اومد. بی سر و صدا دفترچه #انتخاب_رشته و برگه کدها رو برداشتم رفتم نشستم یه گوشه
با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد. خونه مادربزرگ، دست نخورده مونده بود برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد. هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد، که این خونه #ارثیه است و متعلق به همه، اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد در نهایت، قرار شد بریم #مشهد .
🌷چه مدت گذشت؟ نمی دونم. اصلا حواسم به ساعت نبود، داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم.
مدادم رو برداشتم و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته. گزینه های من به صد نمی رسید. ۶ انتخاب، همه شون هم مشهد. نمی تونستم ازشون دور بشم. یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد
🌷وسایل رو جمع کردیم. روح از چهره مادرم رفته بود و چقدر جای خالی الهام حس می شد.
با پخش شدن خبر زندگی ما، تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها، فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن. افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن. حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن.
🌷هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن، بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن. انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود که برای حس لذت از زندگی شون، از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_صد_و_شانزدهم
🌷کسی جلودار حرف ها و حدیث ها نبود. نقل محفل ها شده بود غیبت ما. هر چند حرف های نیش دارشون، جگر همه مون رو آتش می زد، اما من به دیده حسن بهش نگاه می کردم. غیبت کننده ها، گناه شور نامه اعمال من بودن و اون هایی که تهمت رو هم قاطیش می کردن و اونهایی که آتش بیاری این محفل ها بودن.
🌷ته دلم می خندیدم و می گفتم:
ـ بشورید، ۱۸ سال عمرم رو، با تمام #گناه ها، اشتباه ها، نقص ها، کم و کاستی ها، بشورید. هر حقی رو که ناخواسته ضایع کردم، هر اشتباهی رو که نفهمیده مرتکب شدم، هر چیزی که حالا به لطف شما، همه اش داره پاک میشه.
🌷اما اون شب، زیر فشار عصبی خوابم نمی برد. همه چیز مثل فیلم از جلوی چشم هام رد می شد که یهو به خودم اومدم.
ـ مهران، به جای اینکه از فضل و #رحمت_خدا طلب بخشش کنی، از گناه شوری اونها به وجد اومدی؟
گریه ام گرفت. هر چند این گناه شوری، وعده خدا به غیبت کننده بود، اما من از خدا خجالت کشیدم.
🌷این همه ما در حق لطف و کرمش ناسپاسی می کنیم. این همه ما … اون نماز شب، پر از شرم و خجالت بود. از خودم خجالت کشیده بودم.
– خدایا ! من رو ببخش که دل سوخته ام رو نتونستم کنترل کنم. اون ها عذاب من رو می شستن و دل سوخته ام خودش را با این التیام می داد.
🌷خدایا ! به حرمت و بزرگی خودت، به رحمت و بخشندگی خودت، امشب، همه رو حلال کردم و به خودت بخشیدم. تمام غیبت ها، زخم زبون ها و هر کسی رو که تا امروز در حقم نامردی و ظلم کرده، همه رو به حرمت خودت بخشیدم.
🌷تو خدایی هستی که رحمتت بر خشم و غضبت پیشی گرفته، من رو به حرمت رحمت و بخشش خودت ببخش.
و دلم رو صاف کردم.
🌷برای شبیه خدا شدن، برای آینه #صفات_خدا شدن، چه تمرینی بهتر از این. هر بار که زخم زبانی، وجودم رو تا عمقش آتش می زد، از شر اون آتش و وسوسه شیطان، به خدا پناه می بردم و می گفتم:
🌷– خدایا ! بنده و مخلوقت رو، به بزرگی خالقش بخشیدم.
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
😷ویروس آنفولانزا به شدت مسری است و در ۳۰ دقیقه از طریق دست های آلوده منتقل می شود.
🔹پایه اصلی کنترل این بیماری، شستشوی دست ها است.
🔻هشت گام برای پیشگیری از آنفولانزا👇
1- از دست دادن و روبوسی تا حد امکان بکاهیم. به ویژه با افراد بیمار به هیچ عنوان دست ندهیم و روبوسی نکنیم.
2- در صورت داشتن علایم سرماخوردگی از حضور در اجتماعات بپرهیزیم تا دیگران را بیمار نکنیم و با استراحت و خوردن مایعات گرم به بهبودی کامل برسیم.
3- دست های خود را مرتب و با دقت با آب و صابون بشوییم، به ویژه هنگامی که از بیرون به منزل بر می گردیم.
4- در مدارس سعی شود دانش آموزان مبتلا به علایم سرما خوردگی تا زمان بهبودی کامل به منزل هدایت شوند همچنین این اصل در مهد کودک ها نیز رعایت شود .
5- در صورت بروز علایم سرماخوردگی، با مصرف مایعات سبب تسریع در بهبود بیماری شویم.
6- در صورت شدید بودن علایم به پزشک مراجعه نماییم.
7- استفاده از ماسک توسط بیماران به منظور پیشگیری از گسترش ویروس در جامعه توصیه می شود.
8- هنگام عطسه و سرفه ، جلوی دهان و بینی خود را دستمال بگیریم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
💠 درمان آنفولانزا
آنفولانزا بیماری کشنده نیست و اگر کسی بیماری زمینه ای نداشته باشد هیچ مشکلی بوجود نمی آید.
ایجاد رعب و وحشت در مورد خطرات آنفولانزا با هدف فروش و تزریق واکسن های شیمیایی انجام می شود...
درمان حادترین و شدید ترین نوع آنفولانزا:
🔻استراحت
🔻سیب درختی رنده شده یا آب سیب چند مرتبه
🔻چند عدد پیاز آب پز یا دمنوش پیاز با دو قطره آبلیمو و کمی عسل دو مرتبه در روز
و گذاشتن پیاز کف دست و پا به مدت نیم ساعت
موقع گلو درد گذاشتن پیاز پخته روی گلو
🔻دمنوش پونه ، نعنا ، آویشن + عسل چند مرتبه و همچنین بخور دادن آن
🔻بخور دادن شلغم و سپس خوردن شلغم همراه با عسل چند مرتبه
نکته اول:مصرف داروی جامع امام رضا علیهه السلام به همراه هر کدام از ترکیبات بالا اثر آن را قوی تر می کند.
نکته دوم: انجام دو مورد از موارد بالا به همراه استراحت کفایت می کند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
♣️ السلام علیک یا فاطمة المعصومه
امام رضا علیه السلام فرمودند:
♠️ هر کس خواهرم فاطمه معصومه را در قم زیارت کند، بهشت بر او واجب است.
◾️ منبع: عیون اخبار الرضا علیه السلام، ج 2 ، ص 307.
شهادت حضرت فاطمه معصومه(س) تسلیت باد.
پادشاهی خدمتکاری داشت که بسیار شاد بود، از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم
پادشاه موضوع را به وزیر گفت وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است. پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟! وزیر گفت قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید. پادشاه چنین کرد
خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه و سکه ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد ۹۹ سکه؟! و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا ۱۰۰ تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود
او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ،او از صبح تا شب سخت کار میکرد، و دیگر خوشحال نبود. وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت: قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانیند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند
خوشبختی در سه جمله است:
تجربه از دیروز
استفاده از امروز
امید به فردا
ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم:
حسرت دیروز
اتلاف امروز
ترس از فردا
#زن_تنبل_و_خوابی_که...
مرحوم آیت الله بهجت فرمود یکی از ثروتمنـدان رشت که در #نجف اشـرف ساکن بود دختـر خود را به ازدواج یک روحانی سید که فقیر بود در آورد ، از آنجایی که خانم درخانوادهای ثروتمند بزرگ شـده بـود به هیـچ وجه حـوصله غذا درست کردن برای آقا را نداشت
شبی حضرت فاطمه زهرا علیها السلام را در خواب دید، حضرت به او فرمود: دخترم ، چرا با پسر من خوش رفتاری نداری و برای او غذا درست نمی کنی؟ او درخواب جواب داد که من حال غذا درست کردن برای این آقا را ندارم
حضرت اصرار کردند و او همـان جمله را تکرار میکرد. تا این که حضرت زهرا علیها السلام فرمودند : شما فقط مواد لازم #خورشـت را آمـاده کـن و داخـل قابلمه بریـز و روی چـراغ بگـذار ، لازم نیست که دستکاری کنی
ازخواب بیدار شد و باتعجب به عنوان امتحان همـان کار را انجـام داد ، وقت ظهر یاشام وقتی سرپوش را از قابلمه برداشت دید غذا آماده است و #عطر خورشت خانه را معطر کرد. او همیشه بهاین صورت غذا درست میکرد. حتی روزی #مهمان داشتند مهمان گفت من در طول عمرم اینطور غذا نخورده ام
تعجب این هست کـه آن خانم با اینکه ایـن کرامـت را بارها دیـد ، باز حوصله درست کردن غذا را نداشت
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
درمان_ #کم_خونی 👇
⚜سوپ گندم به همراه روغن زیتون هفته ای 1 الی 2 وعده میل شود.
⚜خوردن روزی 14 عدد بادام خام درختی که دانه دانه جویده شود
مصرف لبوی قرمز و زرد(چغندر)
⚜روزانه ۲۱عدد مویز،انجیر شبی7 عدد، زیتون 7 عدد صبحها، خرما 3 عدد
⚜خوردن ارده ی کنجد با شیره ی انگور به عنوان صبحانه(هفته ای سه الی چهار روز)
⚜شربت عسل یا شربت شیره انگور روزی 1 الی 3 لیوان.(طرزتهیه شربت:2 الی 3 قاشق غذاخوری از عسل یا شیره به همراه یک لیوان آب میل شود.)
⚜فسنجان بادام درختی(نصف بادام+نصف گردو) هفته ای 2 الی 3 وعده شام میل شود.
⚜روزی یکبار از ترکیب(یک عدد سیب رنده شده+3 قاشق غذاخوری عرق بیدمشک+1 قاشق غذاخوری عسل)میل شود.
⚜بادکش خونساز که در جزوه بادکش کاملا توضیح داده شده است.مراکز خونساز بدن مثل کتف،لگن،رانها و ساق پاها یک شب درمیان 14 الی21 مرحله بادکش گردد.
❌ممنوعات👇
✔️کاهش جدی سردیها مخصوصا چای،عدس،گوشت گاو،لبنیات،گوجه وخیار،هندوانه،بادمجان،سوسیس و کالباس،نوشابه و..
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستانکهای_پندآموز
🌺🍃ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺳﻦ ٧٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺪﺕ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﺩارو ، ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻪ
ﺍﻭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺩﺍﺩ و ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ ...
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ بیمارستان ، برگ تسویه حساب ﺭﺍ به پیرمرد ﺩﺍﺩن تا هزینه ی جراحی را بپردازد .
پیرﻣﺮﺩ همینکه برگه را گرفت ؛ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔتن ﻣﺎ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﺨﻔﯿﻒ ﺑﺪﻫﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔتن ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺭﺍ ﻗﺴﻄﯽ بگیریم
ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﺷﺪﯾﺪﺗﺮ ﺷﺪ
ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪنﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ تو را ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ
نمیتوانی هزینه را ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻠﮑﻪ
ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ٧٠ ﺳﺎﻝ به من ﻧﻌﻤﺖ ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ برگه تسویه حسابی ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩ .
ﭼﻘﺪﺭ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ به ﻣﺎ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ داده ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ جز اینکه با او باشیم ...
ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺎ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺷﮑﺮﺵ ﺭﺍ به جا
نمی آوریم ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺭﺍ از دست بدهیم
🌿🌻🌿
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📌 خواص به دانه
🔸 به را حتما با دانه بخورید. برخی خواص به دانه عبارتاند از
🔻 بهبود سرفه
🔻 تب بر
🔻 تقویت قلب
🔻 ضد سرطان
🔻 تسکین گلودرد
🔻 روشنی پوست
🔻 بهبود خشکی پوست
🔻 درمان خشکی دهان و زبان
🔆 امام صادق (علیه السلام) : بر شما باد خوردن میوه به شیرین همراه با دانه اش، زیرا انسان ضعیف را قوی میکند و معده را خوش و پاکیزه مینماید
http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_هفدهم
❤️جواب قبولی ها اومده بود. توی در بهش برخورد کردم، با حالت خاصی بهم نگاه کرد.
ـ به به آقا مهران، چی قبول شدی؟ کجا قبول شدی؟ دیگه با اون هوش و نبوغت، بگیم آقا دکتر یا نه؟
♥️خندیدم و سرم رو انداختم پایین
ـ نه انسیه خانم، حالا #پزشکی که نه ولی خدا رو شکر، مشهد می مونم.
جمله ام هنوز از دهنم در نیومده لبخند طعنه داری زد
ـ ای بابا، پس این همه می گفتن مهران، زرنگ و نابغه است الکی بود؟ تو هم که آخرش هیچی نشدی. مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران، تو که سراسری نمی تونستی، حداقل آزاد شرکت می کردی.
❤️حالا یه طوری شده از بابات پولش رو می کندی. اون که پولش از پارو بالا میره. شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته. هر چند مامانت هم عرضه نداشت، نتونست چیزی ازش بکنه.
ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم.حرف هاش دلم رو تا عمق سوزوند.
❤️هر چند، با آتش حسادتی که توی دلش بود و گوشه ای از شعله هاش، وجود من رو گرفته بود، برای اون جای دلسوزی بیشتری رو وجود داشت.
اومدم در رو باز کنم که مادرم بازش کرد. پشت در، با چشم هایی که اشک توش حلقه زده بود.
❤️ـ تو هم سرنوشتت پاسوز زندگی من و پدرت شد.
دیدنش دلم رو بیشتر آتش زد. به زور خندیدم.
ـ بیخیال بابا، حالا هر کی بشنوه فکر می کنه چه خبره. نمی دونی #فردوسی چقدر بزرگه. من که حسابی باهاش حال کردم، اصلا فکر نمی کردم اینقدر … پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می زدم، شاید دل مادرم بعد از اون حرف هایی که پشت در شنیده بود، کمی آرام بشه.
❤️حالتش که عوض شد، ساکت شدم. خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم و شیطان هم امان نمی داد و داغ و آتش دلم رو بیشتر باد می زد. آرزوهای بر باد رفته ام جلوی چشمم رژه می رفت.
دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن، فراموش کردم، بگم:
❤️– خدایا ! بنده ات رو به خودت بخشیدم.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_صد_و_هجدهم
❤️مادر، مدام برای جلسات #دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود. من بودم و سعید. سعید هم که حال و روز خوشی نداشت. ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود، از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف، از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می کرد، حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ که با حیاطش، یک سوم خونه قبل مون نمی شد.
❤️برای من که وسط #ثروت، به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم، عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود. اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می کرد.
❤️من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال و اتاق رو دادم دستش. اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می کرد. آرامش بیشتر اون، فشار کمتری روی مادر وارد می کرد. مادری که بیش از حد، تحت فشار بود.
توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد.
❤️– مهران پاشو، پاشو مهران مارم نیست.
گیج و خسته چشم هام رو باز کردم.
ـ بارت نیست؟ بار چیت نیست؟
ـ کری؟ میگم مار، مارم گم شده.
مثل فنر از جا پریدم.
ـ یه بار دیگه بگو، چیت گم شده؟
❤️ـ به کر بودنت، خنگی هم اضافه شد. هفته پیش خریده بودمش.
سریع از جا بلند شدم.
ـ تو مار خریدی؟ مار واقعی؟
ـ آره بابا، مار واقعی.
❤️ـ آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ نگفتی نیشت میزنه؟
– بابا طرف گفت زهری نیست، مارش آبیه.
✍ادامه دارد.....
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
یارو دستشویی بوده برق قطع میشه، شروع می کنه به جیغ و داد زدن 😱
زنش میگه: نترس برق رفته، 😳
یارو میگه: خداروشکر!
فکر کردم زور که زدم کور شدم 😂😆😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
یه خواهر زاده ی کوچولو دارم تازه زبون باز کرده 👶
بهش گفتم: دایی رو دوست داری؟
گفت: نه!
خواهرم واسه اینکه من ناراحت نشم گفت:
کلمه “نه” رو فقط بلده ☺️
به خواهرزادم گفتم: مطمئن باشم که دوستم نداری؟
گفت: “ آله ”😐
به جمع ما بپویندید👇👇😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#چـــادرانـــہ🌸
مَـقَّـرِمـان...⬅ اسلام...
گُـردانـمـان...⬅ تَشَیُع...
ما✋🏻
با بقیۂ سپاهی ها فرق داریم...!!!
لباسمان خاکی نیست...
ولی گاه خاکی میشود با غبار روزگار...🍃
لباس ما لباس حضرت زهراست (س)❤
مــا اسلحـه نداریم...❌
تربیت درست کودکانمان...✔
برای دفاع از حرم عمهٔ سادات...💚
تنها سلاح ماست...✊🏻
و چه بزرگوارانی که در مقابل سلاحمان تعظیم کرده اند...☺
ما میدان جنگ هم نداریم...
شاید عجیب باشد...😶
ولی در میدان جنگ نرم پرسه میزنیم...✌🏻🇮🇷
لباس چریکی نمیپوشیم ؛ چادرمان لباس رزم است...
تربیت کردن مدافع ها سلاح ماست...
همرزمانی همچون شیرزنان خرمشهر به ما درس ایستادگی میدهند...
راستی یادم نرود...🖐🏻
فرماندهی هم داریم که...
عمریست دخیلیم به ضریحی که ندارد...💚🍃
بهتر معرفی کنم...☺
ما دختران چادری...🌹
و مادران فرداییم...❤
ما...
سپاه زهــ(س)ــراییم...😍✌🏻
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨
تو زندگی مشترک، اگر بخوای به هر موضوع کوچکی واکنش نشون بدی باعث یه درگیری بزرگمیشه
💕 اگه می خوای همسرت عاشقت باشه، بدون که " گذشت " اولین بنیان هر ارتباط سالمه...
❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
#بیماری
🔴دلایل شیوع کمخونی بین شیرخواران چیست؟
گاهی کودک تغذیه خوبی ندارد و گاهی هم خود مادر دچار کمخونی است. در برخی موارد نیز در بدو تولد به دلیل آنکه جنین بالاتر از شکم مادر قرار میگیرد، ممکن است مقداری خون از طریق بندناف به جفت منتقل شود که این خود احتمال #کمخونی در کودک را بالا میبرد. کمخونی در نوزادان #کموزن و #نارس هم بسیار شایع است.
👇👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#روانشناسی
🔅 آنقدر به #همسرتان اطمینان بدهید که درد ودل کردن اوبا شما باشد. به او نزدیک باشید، غمخوارش باشید و در ناراحتی ها او را یاری دهید.
چه کسی نزدیکتر از شما به اوست؟؟؟
❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
#کودکان_خجالتی
#بازی
ده بازی برای کودکان خجالتی
این بازیها را میتوانید با توجه به سن و توانمندیهای کودکان در فرصتهایی که تمایل به بازی کردن دارند، انجام دهید.
👇👇
۱ - مسابقه گویندگی
۲ - بازی «مصاحبه تلویزیونی»
۳ - بازی «نقل خاطره، داستان، شعر، معما و لطیفه»
۴ - بازی «چه کسی میتواند دیگران را بخنداند»
۵ - بازی «کامل کردن یک داستان»
۶ - بازی «کامل کردن یک شعر»
۷ - بازی «تکمیل جملات»
۸ - بازی «پاسخ به پرسشها»
۹ - بازی «داستان سازی با تصاویر»
۱۰ - بازی «معلم بودن»
🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
☘
آیت الله بهجت رحمةاللهعلیه:
استادم سيدعلي قاضي را در خواب ديدم
به او گفتم چه چيزي حسرت شما در دنياست كه انجام نداده ايد.
ايشان فرمودند: حسرت ميخورم كه چرا در دنيا فقط روزي يك مرتبه زيارت عاشورا ميخواندم.
وحشتناك ترين لحظه زماني است كه انسان را در سرازيري قبر ميگذارند.
شخصي نزد امام صادق(ع) رفت و گفت: من از آن لحظه ميترسم. چه كنم؟
امام صادق (ع) فرمودند: زيارت عاشورا را زياد بخوان.
آن فرد گفت چگونه با خواندن زيارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم.
امام صادق فرمود:
مگر در پايان زيارت عاشورا نميخوانيد، اللهم ارزقني شفاعة الحسين يوم الورود؟
يعني خدايا شفاعت حسين(ع) را هنگام ورود به قبر روزى من كن.
زيارت عاشورا بخوانيد تا امام حسين (ع) در آن لحظه به فريادتان برسد.
... اگر خواستيد قرائت زيارت عاشورا را ترويج كنيد براى ديگران ارسال نماييد...
اميدوارم هر دستى كه اين پيام را مى فرستد آتش جهنم را لمس نكند!!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔰زنی به عنوان حیوان خونگی یه مار داشت و خیلی اون مار رو دوست داشت که هفت فوت(بیشتر از دو متر) طولش بود. یه دفعه ای اون مار دیگه چیزی نخورد زن هفته ها تلاش کرد که مارش دوباره بتونه غذا بخوره که موفق نشد و مار و برد پیش دامپزشک. دامپزشک پرسید ایا مار به تازگی کنار شما میخوابه و خیلی نزدیک به شما خودش و جمع میکنه و کش میده؟
-بله ،و خیلی برام ناراحت کننده ست که نمیتونم کاری براش انجام بدم. دامپزشک گفت: مار مریض نیست بلکه داره خودشو اماده میکنه که شما رو بخوره!!!
مار داره هر روز شما رو اندازه گیری میکنه تا بدونه چقدر باید جا داشته باشه تا شما رو هضم کنه!!!
حکایت بعضی ادماس تو زندگیمون؛
خیلی نزدیک ولی با هدف اینکه نابودمون کنن فقط دنبال فرصت مناسب اند..!!
http://eitaa.com/cognizable_wan