eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
وفات بزرگ بانوی دو عالم ام الایمه و المومنین حضرت خدیجه کبری (سلام الله علیها) که جان و زندگیش را صرف ترویج اسلام و قران و رسول الله (صل الله علیه و اله) نمود بر امام زمان (عجل الله تعالی علیه) و شما امت رسول الله (صل الله علیه و اله) تسلیت عرض می نمایم. 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan 🌹 http://eitaa.com/alhadys
. 💐💐 حضرت آیت الله بهاء الدینی فرمودند: من سیزده ساله بودم، سیدی در کوه خضر می نشست که به او می گفتند: سید سکوت. بیست سال بود که حرف نمی زد. من با بعضی بچه ها رفته بودیم کوه خضر و او را دیدیم. شخصی از روستائی آمد گفت:مریض داریم او را دعا کنید!سید با حرکات دست و اشاره به او تفهیم کرد که مریض خوب شد، بعد معلوم شد که مریض خوب شده است! همچنین مثل اینکه فهمیده بود ما بچه ها گرسنه هستیم با اشاره دست به ما بچه ها فهماند که در فلان منطقه پائین کوه دارند اطعام می کنند، بروید بخورید، ما رفتیم پائین به همان مکانی که آدرس داده بود، دیدیم در یک باغی آش پخته اند و به مردم می دهند. پس از بیان این مطلب آیت الله بهاالدینی فرمودند: بزرگان هم به او سر می زدند. عرض شد : آقا این سید سکوت را که فرمودید بزرگان هم پیش او می رفتند، چه سری داشت؟! استاد فاطمی نیا در جلسه ای با ذکر چند نکته اخلاقی و عرفانی فرمودند: خدمت آیت الله بهاالدینی رسیدم. گفتم آقا راز مقام و رتبه سید سکوت چه بود؟ آقا دستشان را بردند به طرف لبشان و فرمودند: در آتش را بسته بود خدا شاهد است الان مردم خیلی دست کم گرفته اند آبرو بردن را. ببینید خدا چند گناه را نمی بخشد: ۱- عمدا نماز نخواندن ۲- به ناحق آدم کشتن ۳- عقوق والدین ۴- آبرو بردن. ⭕️ 👇👇👇🇮🇷 ⭕️ http://eitaa.com/cognizable_wan 🌹
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 103 معمولا هم شیرینی یا بیسکویتی برای پذیرایی از مردمی که می آمدند می خرید. دقیقا عین امشب! درون دوتا سینی پلاستیکی شیرینی خریده بود. حاج رضا خیلی راحت با آیسودا کنار آمد. در حقیقت چون بچه ای نداشت خیلی زود به حضور دیگران عادت می کرد. خصوصا که بچه های فامیل هرکدام دانشگاه قبول می شدند. یا کاری و باری داشتند... شده تا 4 یا 5 سال می آمدند وخانه ی حاجی می ماندند. حاجی و زنش از خدایشان بود. شاید برای همین بچه نداشتن و تنهایی بود که از هر کسی استقبال می کردند. رضایت از آمدن آیسودا از تمام رفتارهایشان مشخص بود. آیسودا پلاستیک شیرینی ها را باز کرد. همه را درون ظرف هایی که خاله سلیم داده بود چید. صدای چندتا جوان از حیاط می آمد. -اومدن پرچم بزنن و بلندگوها رو نصب کنن. به سمت پرده ها رفت. آن ها را کنار زد و به چند جوان سیاه پوش نگاه کرد. روی دیوار بودند و با بلندگو ور می رفتند. یکی دوتایشان هم پارچه های سیاه را به دیوارها می کشیدند. خیلی چیزها همیشه اولین می شد. این روزها هم برای او اولین بار بود. روزهایی که نمی دانست تکرار می شود یا نه! زیاد در این جور مراسم ها بود. ولی این اولین بار بود که در بطنش غوطه ور بود. خدا کند امام حسین در این شب ها کمکش کند. نجاتش بدهد. از این سردرگمی خلاص شود. پرده را انداخت و گفت: کاری هست که انجام بدم؟ خاله سلیم گفت: بیا بشین عزیزم، خسته شدی. -یکم به استخونام تحرک دادم، زیادی بی کار بودن. خاله سلیم لبخند زد. -عزیزم ظهر درست نخوردی، بیا غذارو گرم کن یکم بخور. واقعا میلی به خوردن نداشت. خصوصا که نگران فردا و دیدن پژمان بود. مردی که هیچ رقمه در خواستنش کوتاه نمی آمد. جوری که تا اینجا به دنبالش آمد. مانده بود پولاد را چطور پیدا کرده؟ هیچ ردی از خودش نگذاشته بود که بتواند پولاد را پیدا کند. واقعا دلش دیگر برای پولاد نمی سوخت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 104 ولی نمی خواست پای پولاد هم باز شود. هیچ کدامشان را دیگر نمی خواست. -یک، دو، سه... یکی از جوان ها داشت بلندگو را امتحان می کرد. هوا تاریک شده بود. کم کم سر و کله ی مردها پیدا می شد. درون بهارخواب زیر اندازها پهن بود. پشتی ها به دیوارها تکیه داده شده بود. گوشه ای منقلی برپا بود و زغال ها گداخته! دو قوری چینی بزرگ هم روی زغال ها بود. خاله سلیم شام ساده ای درست کرده بود. در کنارش ناهار ظهر را هم گرم کرد. با رفتن جوان ها تا وقت روضه، سفره کشید و حاجی را صدا زد. آیسودا هنوز معذب بود. به سختی در کنار پیرمرد و پیرزن نشست. خاله سلیم درکش می کرد. غریبه بود و سعی می کرد جوری رفتار کند که سوتفاهمی به وجود نیاید. -بخور عزیزم، ظهرم چیزی نخوردی. رو به حاجی گفت: دخترم معذبه! آیسودا کمرنگ لبخند زد. لقمه ی نان برداشت و کمی املت گذاشت. واقعا با این همه استرس میلی به غذا خوردن نداشت. ولی نمی خواست خاله سلیم را نگران می کند. معلوم بود زن حساسی است. خانواده ی خوب و مهربانی بودند. کاش پدر و مادرش بودند. از پدر که خیر ندید. مادرش هم که زود رفت. حاج رضا با مهربانی گفت: اینجا خونه ی خودته دخترم. قشنگ می گفت دخترم! به تنش می چسبید. انگار پدر واقعی باشد. هرچند که مرد بیچاره تمام عمرش در حسرت یک بچه سوخت. بعد از شام خودش سفره را جمع کرد. نمی خواست سربار باشد. ظرف ها را شست و آشپزخانه را مرتب کرد. حاج رضا به حیاط رفت. در حیاط را باز کرد. این یعنی کم کم آدم ها می آمدند. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
💕زندگـے دشوارترین امتحان است 💫بسیاری از مردم مردود مـے‌شوند!... چون سعی مـے کنند از روی دست هم بنویسند، 💫غافل از این که سوالات موجود در برگه‌ ی هر کسی فرق مـے‌کند 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 ضرب المثل در گذشته که "وسایل آرایش و زیبایی" به فراوانی امروز نبود، مردان و زنان دست و پا و سر و موی و گیسو و ریش و سبیل خود را "حنا می بستند" و از آن برای زیبایی و پاکیزگی و گاه برای "جلوگیری از سردرد" استفاده می کردند. برای این کار، مردان و زنان به "گرمابه" می رفتند و در "شاه نشین" آن، یعنی جایی که پس از "خزینه گرفتن" در آن جا دور هم می نشستند، می رفتند. حنا را آب می کردند و در یکی از گوشه های شاه نشین می نشستند و "دلاک" حمام نخست موی سر و ریش و سبیل و گیسوی آنان را حنا می بست و سپس "دست و پایشان را توی حنا می گذاشت ..." "شخص حنا بسته" ناگزیر بود که ساعت ها در آن گوشه ی حمام از جای خود "تکان نخورد" تا رنگ، خودش را بگیرد و "دست و پایشان خوب حنایی شود." در این چند ساعت آنان برای آن که حوصله شان سر نرود با کسانی که مانند خودشان دست و پایشان توی حنا بود باب "گفت و گو" را باز می کردند و از هر دری سخن می گفتند. حمامی هم در این مدت از آنان با "نوشیدنی های خنک کننده" ( که به آن ها "تبرید" می گفتند) مانند آب هندوانه و انواع شربت "پذیرایی می کرد" و چون آنان قادر به انجام هیچ کاری نبودند خود حمامی این نوشیدنی ها را بر دهان آنان می گذاشت تا بنوشند و "کمبود آب بدنشان" را که در این مدت بر اثر شدت حرارت حمام به صورت عرق بر سر و صورتشان جاری بود جبران کنند. از همین رو؛ * دست کسی را توی حنا گذاشتن * " کنایه از این است که کسی را کاملاً مستأصل کنند و در شرایطی قرار بدهند که هیچ کاری از دستش بر نیاید.!" 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از ,,دانستنی های زیبا,,
#شادی_روح_درگذشتگان 🍂پنج شنبه که میشود. ثانیـه هایمـان 🍂سخت بوی دلتنگي میدهد. وعده اي ازعزیزانمان، آن طرف 🍂چشم به راه هدیه ای،تاآرام بگیرند. بافاتحـه وصلواتي، هوایشان را داشته باشیم. ☆━━●◉✿♡✿◉●━━☆ اینم لینگ کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا #صدکانال💖👆
معلم به خسرو گفت : اگه سه بسته خرما داشته باشی و علیمراد یک بسته از آن را ببرد چه چیزی می ماند؟؟ خسرو گفت: جنازه ی علیمراد و سه بسته خرما... 😂😄😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌😐 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕کودکی" به سن و سال ، نیست ! چه بسیار دیده ام بزرگسالانی ، که دل هایشان کودکانه می تپید ، که شور و اشتیاقِ کودکی ، تمامِ دنیایشان را پر کرده بود ... کسانی که برقِ معصومیت در چشمانشان ، و لحنِ خنده هایشان شیرین و کودکانه بود . همان آدم هایِ امنی ؛ که دستِ رد به سینه ی بی انصافی ها زدند ، و در اوجِ بی رحمیِ روزگار هم ؛ هوایِ کودکِ معصومِ درونشان را داشتند ... انسانیت همین است ؛ که کودکانه بخندی و ، کودکانه ببخشی و ، کودکانه مهربان باشی 🍃🍃🍃 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
مادرم آن روزها همه چیز برایش حیف بود، جز خودش! یک صندوق چوبی بزرگ داشت پر از چیزهای حیف! در خانه ما به چیزهایی حیف گفته می‌شد که نباید آنها را مصرف می‌کردیم..!! نباید به آنها دست می‌زدیم، فقط هر چند وقت یک بار می‌توانستیم آنها را خیلی تند ببینیم و از شوق داشتن آنها حَظ کنیم و از حسرت نداشتن آنها غصه بخوریم! حیف مادرم که دیگر نمی‌تواند درِ صندوقِ حیف را باز کند و چیزهای حیف را در بیاورد و با دست‌های ظریف و سفیدش، آنها را جلوی چشمان پر احساسش بگیرد و از تماشای آنها لذت ببرد! مادرم هیچ وقت خود را جزو چیزهای حیف به حساب نیاورد... دستهایش، چشم‌هایش، موهایش، قلبش، حافظه‌اش، همه چیزش را به کار انداخت و حسابی آنها را کهنه کرد. حالا داشته‌هایش آنقدر کهنه شده که وصله بردار هم نیست... حیفِ مادرم که قدر حیف‌ترین چیزها را ندانست! قدر خودش را ندانست و جانش را برای چیزهایی که اصلا حیف نبودند تلف کرد...👌🏻 👇👇👇 ♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
💕🍃🌺 ✨ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ، ﺩﺭ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﯼﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ. 💫ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﮑﻨﯿﻢ. ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ. 💫ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ، ﻣﻬﻨﺪﺱ یا ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ، ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ، ﺭﻓﺘﮕﺮ، ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﻫﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ. 💫ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺗﺮ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ، ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ، ﭘﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ. 💫ﺻﻮﺭﺕ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮ،ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﺮﻭﮎ، ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻤﯿﺪﻩ،و ﻣﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ. ﺗﻨﻬﺎ ﻗﻠﺐ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ 🍃🍃🍃 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
 تو بگو وصف لب یار ، گناهش با من تو بخوان نغمه ی دلدار ، گناهش با من تو بیا مست در آغوش من ودل خوش دار مستی ات با بغلت هر دو گناهش با من 💛 http://eitaa.com/cognizable_wan
افسر جلومو گرفت گفت چرا اینقدر آروم میری؟ گفتم فرزانه وار و آرام باش, آنان که به سرعت می‌دوند زمین میخورند😎 گفت بسیار زیبا و دل انگیز بود ولی پشت سرت اتوبانو تا خروجی حکیم بستی راه برو گوساله😂😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌😐 http://eitaa.com/cognizable_wan
💢لواشک و آلوچه می کنند؟!!!!!! 👈برخی افراد معتقدند این تنقلات ترش کالری ندارند و در مقابل به کاهش وزن و لاغر شدن نیز کمک می کنند. این باور است. 🔸زیرا همه این تنقلات ترش دارای بوده و همچنین با تحریک ترشح اسید معده، فرآیند هضم و جذب را نیز افزایش می دهند. بنابراین مصرف بی رویه آنها موجب وزن و چاقی می شود. 💖 http://eitaa.com/cognizable_wan
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ یارو رفت كتابخونه يك كتاب گرفتو تا آخر خوند. رفت پيش كتابدار گفت: اين كتاب خيلي شخصيت داخلشه اما موضوعش رو نميفهمم! كتابداره گفت: دفترتلفن و بذار سرجاش و گمشو بیرون😐 چهار ساعته داريم دنبالش ميگردیم 😐😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌😐 http://eitaa.com/cognizable_wan
🎺✨ مایکل جردن: مایکل جوردن بازیکن شاخص تاریخ بسکتبال است. در ابتدای کار، زمانی او را از تیم بسکتبال دبیرستان بیرون کردند، اما او ناامید نشد و با تمرین‌های سخت و ممارست در تمام طول یک تابستان، توانست خود را ثابت کند. او بارها در حرفه‌ ورزشی خود شکست را تجربه کرده و هر بار از ویرانه‌های شکست، پیروزی ساخته است. جردن در رابطه با موفقیت هایش چنین می گوید: «من در طول مدت ورزشم بیش از ۹ هزار شوت را به بیرون زده ام. نزدیک به ۳۰۰ بازی را باخته ام. در ۲۶ بازی زمانی که می توانسته ام با شوت خود تیمم را برنده کنم، ضربه را هدر دادم. من در زندگیم بارها و بارها و بارها شکست خورده ام و این همان دلیل موفقیت من است.» جیمز دایسون: دایسون مالك شركت دایسون نسل جدیدی از جاروبرقی‌ها را ساخت که نیازی به کیسه زباله و تعویض ندارند. اما ساخت این جاروبرقی برای دایسون اصلا آسان نبود. او با حمایت همسرش پنج سال را صرف ساخت این نوع جاروبرقی کرد. گفته می‌شود در این مدت او ۵۱۲۶ بار اقدام به ساخت و آزمایش نمونه‌ های ابتدایی نمود تا سرانجام موفق شد و جاروبرقی G-Force را در سال ۱۹۸۳ بسازد. اما در ادامه او به مشکل بزرگی برخورد. هیج کارخانه ای، حاضر به حمایت از محصول او نبود، چون جاروبرقی او باعث از بین رفتن بازار پردرآمد تولید و توزیع کیسه‌های جاروبرقی می‌شد! دایسون مجبور شد به بازار ژاپن روی بیاورد. در آنجا خوشبختانه از محصول او استقبال زیادی شد. به طوری که در سال ۱۹۹۱ برنده جایزه بین‌المللی طراحی در ژاپن شد. در سال ۱۹۹۳، دایسون، شرکت خود را بنا کرد و با کمک تبلیغات تلویزیونی سرانجام جاروبرقی خود را به مردم شناساند. جیمز دایسون می‌گوید: «مهم این است كه شكست‌ها شما را متوقف نكند، مهم این است كه به درست بودن كاری كه انجام می‌دهید ایمان داشته باشید و از رسیدن به آن ناامید نشوید. هر شكست می‌تواند به شما نشان دهد كه در چه جایی و چه زمینه‌ای مشكل داشته‌اید و با برطرف‌كردن آنها به موفقیت برسید.» اینها فقط یک داستان نیست. یک حقیقت است. کسانی که برای رسیدن به خواسته شان پشتکار فوق‌العاده به خرج می‌دهند و سرانجام به هدف خود می‌رسند. اگر می خواهید شما هم به یکی از افراد موفق تبدیل شوید باید وقتی دیگران دست از تلاش می کشند، شما هچنان پشتکار داشته باشید. تفاوت اصلی میان افراد بسیار موفقی که نام آنها در تاریخ ثبت شده است با افرادی که نامی از آنها وجود ندارد در همین پشتکار است. افراد موفق هر رنجی را تحمل می کنند، هیچ گاه شانه خالی نمی کنند و دست از تلاش بر نمی دارند. رها کردن رویاها و دست از تلاش برداشتن در وجود افراد موفق نیست. آنها تا زمانیکه که به موفقیت دست پیدا نکنند، دست از تلاش بر نمی دارند. با نداشتن پشتکار، میدان را برای شکست خود باز نکنید. شما می توانید با هر شرایطی وفق، تغییر و تکامل پیدا کنید. بنابراین، هرگز دست از تلاش برندارید و پشتکار داشته باشید. هدف خود را به شیوه صحیحی که قبلا آموزش دادیم انتخاب کنید. بعد این 4 مرحله را اجرا کنید تا به هدف خود دست یابید. مرحله اول: خوش بین و مثبت اندیش باشید. مرحله دوم: هدف خود را مکتوب کنید. مرحله سوم: در زمینه کاری خود به تخصص برسید. مرحله چهارم: تلاش و پشتکار داشته باشید. 👇👇👇 💖 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 105 خاله سلیم برای آیسودا چادر آورد و گفت: بریم خونه ی همسایه دخترم، روضه ی زنونه اونجاست. نمی توانست نه بگوید. چادر را گرفت و به سر کشید. قبلا هیچ وقت چادر سر نکرده بود. سیاهیش کل هیکل لاغرش را پوشاند. همه چیز آماده بود. خود حاجی با کمک جوانترهای محل می توانست از عزاداران پذیرایی کند. از خانه بیرون زدند. خانه همسایه چسبیده به خانه حاج رضا بود. درهای خانه ی همسایه باز بود. ولی پرده ای جلوی در نصب بود. خاله سلیم پرده را کنار زد و با آیسودا داخل شد. هنوز کسی نیامده بود. زود بود. خانم همسایه با چادر سفید گل گلی به استقبالشان آمد. -خوش اومدی خاله! خاله سلیم لبخند زد. -قربونت برم عزیزم، کاری هست کمکت کنیم؟ زن جوان بود. اما نه آنقدرها... گوشه ی چشمش چین افتاده بود. موهای بلوند کرده اش در کنار ابروی تتو شده اش سنش را بالا برده بود. زیر چادر سفیدش سیاه پوشیده بود. -همه چیز آماده است خاله سلیم، بفرمایین بشینین. داخل بهارخواب گل و گشادشان زیر انداز انداخته بودند. حیاطشان بزرگ بود. اما نه به اندازه ی حیاط حاج رضا! باغچه ی کوچکی داشتند که درخت نارنجی در آن تک و تنها قد راست کرده بود. زن جلوی آیسودا ایستاد و گفت: خاله از فامیلاتونه؟ آیسودا از این سوال معذب شد. خاله سلیم با درک معذب بودنش چادرش را کمی باز کرد و گفت: بله فامیله! اسمش را دروغ گفتن نمی گذاشت. اسمش را نجات یک دختر از شرمندگی می گذاشت. -مریم جان اگه بساط چایت به راهه بیار عزیزم. چشم خاله سلیم، بفرمایین بالا بشینین. با نشستنشان، کم کم خانم های همسایه هم آمدند. خاله سلیم مجبور بود برای تک تکشان آیسودا را معرفی می کرد. دختر بیچاره صورتش را میان چادر سیاهش مخفی کرده و معذب بود. روضه خان خانه ی حاج رضا بود و صدایش از بلندگو پخش میشد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 106 آیسودا دل داده بود به امام حسین. میان دلش صدایش می زد. با او حرف می زد. دلش تکان می خورد. اشک به چشمانش می آمد. دلش خیلی پر بود. انگار که آسمان دلش سیاهِ سیاه باشد بدون هیچ ستاره ای! یک شب تمام ناشدنی که اسیرش کرده بود. دلتنگ یک صبح سفید بود. پر از امید و زندگی دوباره! روضه که تمام شد زن ها همگی با هم بلند شدند. متعجب شد. حاج خانم توضیح داد که برای دیدن زنجیرزنی به کوچه می آیند. زیاد دیده بود. پولاد هم می زد. درون دانشگاهشان یک حسینیه برپا می کردند. شبانه مراسم بود. همه ی دانشجویان می آمدند. مردها زنجیر میزدند. پولاد هم زنجیر طلایی خوش فرمی داشت. محکم و هماهنگ میزد. دهه که می گذاشت شانه هایش زخم بود. تا مدت ها کرم و پماد می مالید. همراه با خاله سلیم از خانه ی مریم خانم بیرون رفت. بیرق و پرچم ها به دست بچه های کم سن در حال تکان خوردن بود. همان جا کنار در ایستاد. جوان ترها و مردهای مسن به ترتیب ایستاده بودند. صدای نوحه از بلندگو پخش می شد. آیسودا با عشق نگاه می کرد. پژمان اهل این مراسمات نبود. ولی تاسوعا و عاشورا نذری می داد. نه عین همه که قیمه درست می کنند. زرشک پلو درست می کرد و مرغ! ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
جواب دوستت دارم👈🏻فدات نیست جواب دلم برات تنگ شده👈🏻سکوت نیست جواب شب بخیرعشقم👈🏻شب خوش نیست جواب دلم گرفته👈🏻بیخیال نیست جواب مواظب خودت باش👈🏻باشه نیست جواب نگرانتم👈🏻بی تفاوتی نیست جواب خوبی👈🏻بدی نیست جواب محبت👈🏻بی محبتی نیست جواب دلِ ساده👈🏻حقه بازی نیست جواب بیقراری👈🏻سکوت نیست کــــــــــاش میفهمیدن آدمهـــا👌🏻 ♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 107 بین همه هم تقسیم نمی کرد. می فرستاد برای آنهایی که خودش می دانست وضع مالی خوبی ندارند. اعتقادات خاص خودش را داشت. نمی خواست بگوید اعتقاداتش را کامل قبول دارد. اما تا حدی تحسینش می کرد. مرد ثابت قدمی بود. ولی عاشقش نبود. شاید اگر پولادی در زندگیش نبود هیچ وقت از پژمان فرار نمی کرد. ولی این لعنتی بودش و زندگیش را خراب کرد. زنجیر زنی با هماهنگی شروع شد. با ریتم نوحه زنجیرها بالا می رفت و پایین می آمد. به آرامی شروع به سینه زدن کرد. با نوحه هم لب خوانی می کرد. حس خوبی داشت. انگار کمی سبک شده باشد. دلش آرام بود. خاله سلیم کنارش بود. -بهتری دخترم؟ -خوبِ خوبم. این آرامش را مدیون این زن و شوهر بود. خدا خوب جایی دستش را گرفت و کمکش کرد. وگرنه نمی دانست در این هوای پاییزی که به قول مادرش دزد بود باید به کجا پناه می برد. تا نیمه های شب بود که جلوی در خانه حاج رضا شلوغ بود. نذری می دادند و عزاداری می کردند. غوغایی بود. کل محله جمع بودند. بعضی ها حتی به پشت بام ها رفته بودند. شور حسینی بود و دل هایی که عاشقی می کردند. آخر شب بود که با خاله سلیم به خانه برگشتند. همه ی زیراندازه ها جمع شده بود. حیاط مرتب بود. استکان ها شسته و منقل خاموش بود. جوانتر ها همه ی کارها را انجام داده بودند. با خستگی به اتاقی رفت که صبح خوابیده بود. گوشیش را روشن کرد. پیام داشت. آن راباز کرد. "منتظرتم آیسودا" ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 108 اجل مهلت می داد ولی این مرد نه! خدایا چه از جانش می خواست. کم عذابش داده بود؟ بدون اینکه جوابش را بدهد گوشی را کنار گذاشت. خدا لعنتش کند. نمی فهمید باید تا کی تحملش می کرد. ماه محرم هم دست از سرش برنمی داشت. رخت خوابی که گوشه گذاشته بود را پهن کرد. با اینکه کار زیادی نکرده بود ولی خسته بود. دلش می خواست به اندازه ی تمام عمرش بخوابد. از بس در این مدت خصوصا این اواخر اذیت شد. دراز کشید. این ها مثلا اسم خودشان را مرد می گذاشتند. نباید این گوشی لعنتی را روشن می کرد. ولی اگر نمی کرد... و پژمانی که پولاد را پیدا کرده بود... با کمی پرس و جو همه ی گذشته اش را می دانست. آنوقت چه می کرد؟ اصلا دلش نمی خواست پژمان چیزی بداند. مساله این بود چرا دلش نمی خواهد بداند؟ این مرد که اصلا برایش مهم نبود. کم کم دیوانه می شد. پلک هایش را روی هم فشرد. باید می خوابید. فردا شاید روز بهتری بود. ** در زد و بدون اینکه منتظر اجازه باشد عین همیشه داخل شد. پولاد که دو روزی بود ناآرام و عصبی بود یک باره داد کشید:اینجا طویله اس؟ ترنج به وضوح جا خورد. اصلا توقع این رفتار را نداشت. _خوبی؟ _برو بیرون ترنج. ترنج بدون یکی به دو بیرون رفت. پولاد با عصبانیت گلدان زیبای زموفولیای روی میزش را به زمین پرت کرد. نبودش! هرچه می گشت پیدایش نمی کرد. انگار آب شده و در زمین فرو رفته بود. هرجایی که فکر می کرد سر زد. حتی به سراغ دوستان قدیمی اش رفت. ولی هیچ کس خبری از او نداشت. در اتاقش باز شد و نواب داخل شد. _چه مرگته باز؟ حرفی نزد. دلش می خواست زمین و زمان را بهم بریزد. _با توام میگم چه مرگته؟ _اسو نیست. _به درک! 🍁🍁🍁🍁 پارت 109 نواب با حرص گفت:معلومه چته؟ هم می خوای هم نمی خوای، چند چندی با خودت یارو؟ نواب درکش نمی کرد. نمی فهمید ایسودا چه جایگاهی دارد. فقط لُغُز می گفت. نواب به سمتش آمد. مقابلش ایستاد. کمی خودش را خم کرد و دستانش را روی میز گذاشت. _به خودت بیا، مهمتر از اسو داریم، بارها باید فردا ترخیص بشن، تو که تو حال و هوای خودتی، نعمتی هم که خبر مرگش عروسی خواهرشه، من میرم دنبالش ولی تورو اونجا بهتر می شناسن...نمی دونم چه مرگته خودتو بند دختری کردی که چهار سال پیش ولت کرد و رفت. _بس کن. _حله، تموم شد دیگه. با حالت قهر کمر صاف کرد. _خود دانی. از اتاق پولاد بیرون زد. صلاح مملکت خویش خسروان دانند. وقتی هنوز گیر گره کور زندگیش بود بهتر که به حال خودش رهایش کرد. سری که درد نمی کند دستمال نمی بندن. بیکار بود غصه ی دیگران را بخورد. پولاد کلافه به رفتن نواب نگاه کرد. خر بود نمی فهمید. ولی وقتی دل و عقلش یکی شده بود چه می کرد ؟ تازه ایسودا دختر بود. بدون هیچ شوهری. بکر و تازه. دنیای که همیشه می خواست کشفش کند. به جایی رسیده بود که خودش هم خودش را درک نمی کرد. گم بود. دنبال چیزی می گشت که اصلا گم نشده بود. در اصل فراری بود. صندلیش را چرخید و به بیرون نگاه کرد. آسمان آبی بود. بدون هیچ ابری یا پرنده ای. باید در این شهر پیدایش کند. قبل از اینکه ایسودا را برای همیشه از دست بدهد. * دم غروب بود. آدرس مسجد محل را داده بود. حس می کرد امن ترین جای این شعر است. چادر به سر داشت. واقعا از مانتوی کهنه اش خجالت می کشید. در عوض چادر خاله سلیم به قد و قواره اش می آمد. کمی با فاصله ای در ورودی ایستاده بود. جوری هم خودش را پیچیده بود که کسی نشناسدش. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 110 اینگونه استتار کردن لازم بود. بالاخره حرف و حدیث مردم که بود. حدود نیم ساعتی معطل بود تا بالاخره آمد. ماشینش را می شناخت. یک شاسی بلند سفید رنگ. علاقه ی عجیبی به این ماشین داشت. البته خب به قد بلندش هم می آمد. بدون هیچ مکثی کنار ایسودا ایستاد. ایسودا متعجب نگاهش کرد. چطور درون چادر شناختش؟ پژمان شیشه را پایین داد و گفت:بیا سوار شو. یکی دوتا عابر پیاده به قصد مسجد رفتن از کنارشان رد شدند. نگاه چپ چپشان را دوست نداشت. کنار پژمان بودن را هم دوست نداشت. با این حال این ریسک را هم نمی کرد که بخواهد با پژمان برود. _بهت اعتماد ندارم. برای مردی عین پژمان این حرف از فحش هم بدتر بود. خودش از ماشین پیاده شد. _هر جا خودت خواستی. _دنبالم بیا راه افتاد و پژمان هم پشت سرش. اینگونه بهتر بود. حداقل اتفاقی برایش نمی افتاد. از قبل از خاله سلیم اجازه گرفته بود. پژمان بدون هیچ سوال و جوابی فقط به دنبالش رفت. رسیده به خانه ی حاجی در زد. پژمان به پارچه های سیاه نگاه کرد. محله ی پر رفت و آمدی بود. خود خاله سلیم در را باز کرد. از دیدن پژمان با مهربانی کنار رفت و گفت:بیا داخل پسرم. محبت های بی شیله و پیله را خوب می شناخت. جنس این تعارف هم قشنگ بود. از آنها که گوشت می شود و به تن آدم می چسبد. ایسودا داخل شد و پشت بندش پژمان. مانده بود ایسودا چه نسبتی با این خانه دارد. تا یادش می آمد و تحقیق کرده بود که خبری از از فک و فامیل در این شهر نبود. بهارخواب آماده بود. انگار مراسمی در پیش باشد. _چای می خوری پسرم؟ _ممنونم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 رمان فوق هیجانی و متفاوتِ اختصاصی و درحال تایپ! نویسنده پارت 111 نمی فهمید این آدم ها از کجا سبز شده بودند. ولی به نظر می رسید خوبند. حداقل اینگونه که به چشم می آمد. خاله سلیم به بهانه ی چای تنهایشان گذاشت. پژمان لبه ی بهارخواب نشست. کوتاه بود. پاهایش کاملا روی زمین بود. ایسودا با فاصله از او نشست. چادر هنوز دورش بود. چقدر خانم می شد با چادر. عین یک سیب رسیده. _خب...؟ _اینجا خونه ی کیه؟ ایسودا پوزخند زد و گفت:اطلاع نداشتی نه؟ یه جا اطلاعاتت زیر سوال رفته. اخم کرد. تازگی زبانش تند و تیز شده بود. _جواب بده دختر. دختر که می گفت واقعا هم احساس دخترانگی به او دست می داد. انگار یک نوجوان 14ساله است. از بس با تاکید می گفت. _غریبه ان. اخم هایش غلیظ تر شد. _خونه غریبه چیکار می کنی؟ یک تای ابرویش را بالا فرستاد. _ببخشید؟ باید جواب پس بدم؟ _ایسودا، منو نپیچون، اینجا چیکار می کنی؟ _از دست تو فرار کردم واضح نیست؟ _بر می گردی. جمله اش کاملا تاکیدی بود. نوعی دستور که اصلا خوشش نمی آمد. _اولا با پای خودم اومدم با پای خودم دلم بخواد بر می گردم، نمی تونی به هیچ کاری مجبورم کنی. دل و جرات پنهان کرده اش تازه داشت رو می شد. اتفاقا بد نبود. این مدل ایسودا را بیشتر دوست داشت. دختری که بتواند از حق خودش دفاع کند. _حق با توئه. ایسودا متعجب نگاهش کرد. به همین راحتی کوتاه می آمد ؟ اصلا مگر در فلسفه ی پژمان کوتاه آمدن بود؟ _ولی... این ولی و اما و اگرها جانش را می گرفت. _راحت می ذارمت، هرجایی می خوای باش، نه زندانی هستی نه دیگه کسی به چیزی مجبورت می کنه غیر از یک چیز... صدای قلبش را کنار گوشش می شنید. چقدر ترسناک بود. _بهت گفتم اول و آخر مال منی، ازدواج نکنی نمی کنم، ازدواجم کنی فقط با منه و تمام. هاج و واج نگاهش کرد. می دانست این راحت گرفتن هایش یک چیزی دارد. _اونوقت نظر من چی؟ _نظرت شرط بود دیگه. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
پارت 112 گستاخ تر از این مرد ندیده بود. هی هم می خواست صبور باشد... دندان سر جیگر بگذارد و نمی شد. _چیکاره ی منی که ازدواج من به تو ربط داشته باشه؟ _شرط دوم، هرجا خونه بگیری یا باشی همسایه ات میشم. دستش مشت شد. از بس هم ناخن روی کف دستش فشار داد که زیر ناخن هایش سفید شد. _دیگه چی؟ _قبول می کنی یا با من برمی گردی. صورتش از خشم سرخ شده بود. عملا هیچ راهی برایش نگذاشته بود. خودخواهی را به عرش رسانده. _فکر می کنی ازت می ترسم که هر چی دلت می خواد برای من ردیف کردی؟ _کسی از ترس حرف نزد. ایسودا می خواست باز هم به او بتوپد ولی خاله سلیم با چای آمد. چقدر این زن مهربان بود. _بفرمائید. پژمان چای را برداشت و بدون اینکه در حالت چهره اش تغییری ایجاد شود تشکر کرد. مانده بود چطور می تواند این همه مغرور باشد. _نوش جانت. رو به ایسودا گفت:معرفی نکردی دخترم. مگر قابل معرفی کردن بود؟ پژمان خیلی راحت گفت:نامزدشم. خاله سلیم هم به اندازه ی ایسودا متعجب شد. ایسودا که چیز دیگری گفته بود. ایسودا با خشم نگاهش کرد. _اینجوریا که میگن نیست. پژمان با همان خونسردی گفت:فکر نکنم توضیح دیگه ای داشته باشه. صدای کوبیدن در آمد. مطمئنا حاج رضا بود. درست هم حدس زد. خودش کلید داشت ولی محض ایسودا در می زد. خاله سلیم بلند شد تا در را باز کند. پژمان میخ در بود. هیچ شناختی از این ها نداشت. اصلا ایسودا روی چه حسابی خانه غریبه ها کنگر خورده لنگر انداخته بود؟ باید تکلیف این قضیه مشخص می شد. تعصب و غیرتش اجازه نمی داد. پارت 113 -این آدما کین سر خود راه افتادی اومدی اینجا؟ آیسودا خونسرد نگاهش کرد. حرصی که می شد قیافه اش نمک می انداخت. -با توام دختر! -اسم دارم. به ادای دخترانه اش نگاه کرد. برای اولین بار بود که آیسودا برایش ناز می آمد. از آن نازهای دخترانه که سال ها منتظرش بود. "لباس مدرسه ای سرمه ای تنش بود. بدون هیچ لباس گرمی درون پاییزِ به این سردی! بی اهمیت آمد که از کنارش رد شود. این جوجه مدرسه ای ها هیچ وقت برایش جذاب نبودند. باد سرد و تندی می آمد. مدام مقنعه اش این ور و آن ور می شد. انگار که باد شلاق بزند. نگاهش به جلو بود. بدون اینکه صورتش را ببیند. احتمالا منتظر مینی بوسی بود که هر روز صبح اینجا دخترها را سوار می کند و به شهر می برد. ولی امروز که نمی آمد. سر راه خودش دید خراب شده. یکی دوتا دختر دبیرستانی هم آن طرف تر ایستاده و پچ پچ می کردند. از گرمای بخاری لذت می برد. سرعت ماشین را اضافه کرد تا رد شود. همان موقع آیسودا سرش را بالا آورد. نگاهش بیخ روی شیشه ی جلو افتاد. نفهمید چه شد. سرعت ماشین کم شد. جوری که جلوی پایش ترمز کرد. ناخودآگاه شیشه ی ماشین را پایین کشید. موهای جلویش از مقنعه بیرون زده بود. سر گونه و نوک بینی اش سرخ بود. کمی از سرما می لرزید. کوله ی قدیمی و کهنه اش را چپ زده و متعجب نگاهش می کرد. -دختر خانم، مینی بوسی که هرروز سوارتون می کنه بین راه خراب شده، بیا سوار... برای اینکه نترساندش گفت: به اون دوتا دخترم بگو بیان، من دارم میرم شهر می رسونمتون. تردید را در نگاهش خواند. و البته کمی ترس و شک! ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﯾﻪ ﻟﮑﺴﻮﺯ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ! ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻫﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﺸﻦ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﺎ ﭘﺴﺮﺍ ﺗﺮﻣﺰ ﮐﻨﻦ؟😔😒 ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﺩﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ، ﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﻪ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺑﭽﺷﻮ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﮕﻪ: ﺟﯿﺶ ﮐﻦ ﭘﺴﺮﻡ ☺️ ﺟﯿﺶ ﮐﻦ ☺️ ﻋﻤﻮ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺑﻠﺪﯼ ﺟﯿﺶ ﮐﻨﯽ 😊 ﺍﯾﻨﻢ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ 😐😐😐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan ¯\_(ツ)_/¯
💕وقتی آدم‌ها شما را ترک می‌کنند؛ مانع‌شان نشوید... شما با کسانی که رهایتان می‌کنند آینده ای ندارید...! آینده شما آن‌هایی هستند که در زندگیتان می‌مانند و در همه حال همراه و هم‌قدم شما هستند. 👤 http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی زیباست، زشتی‌های آن تقصیر ماست، در مسیرش هرچه نازیباست آن تدبیر ماست! زندگی آب روانی است روان می‌گذرد آنچه تقدیر من و توست همان می‌گذرد... 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕کینه‌ها را کنار بگذاریم روزی دلمان برای روزهای کنارهم بودن تنگ میشود... ولی زندگی ناجوانمردانه کوتاه است... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
رفیقم پیام داده شب و روز توفکرتم😌 گفتم داداش اشتباه گرفتی، بجای نامزدت به من پیام دادی،😏 گفت خفه شو عوضی، طلبکارم ازت پولمو بردار بیار. سریع بلاک کردم بی ادبو😌😌 😂😂😜👻 🤓 👕👉 http://eitaa.com/cognizable_wan 👖
زن چیست ؟ . . . . . . . موجودی بی نظیر شاهکار خلقت قدرت نمایی پروردگار و خلاصه ماه , طلا , عسل .. . . . . .خدا ذلیلتون کنه که بخاطر ترس از زن مجبورم اینقد دروغ بگم😊😂👻 🤓 👕👉 http://eitaa.com/cognizable_wan 👖
یڪ نفر آمدصدایمــ ڪرد و رفتــ با صـدایش آشنایمــ ڪردو رفتـ نوبتـــ تلخ رفاقتــ ڪہ رسید ناگهان تنهام گذاشت روزهـــایـــم را دلتنـــگ کرد رفتــ 💛 http://eitaa.com/cognizable_wan
گوش همان کار چشم را انجام میدهد. حساسیت زن به شنیدن تعریف های بی نظیر چنان قوی است که حتی بعضی از زن ها هنگام شنیدن نغمه های عاشقانه ی محبوبشان، چشمان خود را می بندند. مانند: ➖ خانومم تو بهترینی ➖خانومم تو خوشگلترینی ➖من بهت افتخار میکنم ➖تو محبوبترینی ➖ از صمیم قلبم عاشقتم ➖ممنون که کنارمی ➖ ممنون بابت فهم و درکت و ... با این تعریف ها راحت همسرتان را شیفته خود کنید. 🔆 http://eitaa.com/cognizable_wan
كلاغ به عنوان باهوش ترين پرنده دنيا شناخته مي شود! و از طوطي يا كاسكو هم بالاتر ايستاده است. كلاغ ها توانايي خاصي در ساخت ابزار به كمك هوش خود دارد و حتي ديده شده است كه مي تواند براي خودش چاقو درست كند! 🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan