فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾◾◾◾◾◾◾◾◾️◾️◾️
روضه بسیار جانسوز در خصوص شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)😭
◼️حاج آقای قرائتی
◾◾◾◾◾◾◾◾◾️◾️◾️
YEKNET.IR - shoor 1 - fatemyeh 2 save 98.10.22 - mehdi rasouli.mp3
2.13M
🔳 #ایام_فاطمیه
🌴چادرت را بتکان روزی ما را برسان
🌴ای که روزی دو عالم همه از چادر توست
🎤 #مهدی_رسولی
🍀 پیرزنی در خواب خدا رو دید و به او گفت:
خدایا من خیلی تنهام، مهمان خانه من می شوی؟!
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش می رود...
پیرزن از خواب بیدار شد و با عجله شروع به جارو زدن خانه اش کرد..!
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود رو پخت.
سپس نشست و منتظر ماند...
چند دقیقه بعد درب خانه به صدا در آمد...
پیرزن با عجله به سمت در رفت و اون رو باز کرد
پیرمرد فقیری بود، پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد
پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را محکم بست
نیم ساعت بعد دوباره در خانه به صدا در آمد. پیرزن دوباره با عجله در را باز کرد
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست که از سرما پناهش دهد
پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت
نزدیک غروب بار دیگر درب خانه به صدا در آمد
این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد
پیرزن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیرزن فقیر را دور کرد
شب شد و خدا نیامد...!
پیرزن با یأس به خواب رفت و بار دیگر خدا را دید
پیرزن با ناراحتی گفت: خدایا، مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی آمد؟!
خدا جواب داد:
بله، من امروز سه بار به دیدنت آمدم اما تو هربار در را به رویم بستی...!
http://eitaa.com/cognizable_wan
آنهایی که به بیداری خداوند اعتماد دارند ، راحت تر می خوابند . .یک جمله زیبا از طرف خدا :
“قبل از خواب دیگران را ببخش
چون من قبل از اینکه بیدار شوید شما را می بخشم.
خدایا! آنچه که دادی تشکر! !
آنچه که ندادی تفکر!
به آنچه که گرفتی تذکر!
که داده ات نعمت!
نداده ات حکمت!
و گرفته ات عبرت است!
یا رب؛ آنچه خیر است تقدیر ما کن!
وآنچه شر است از من و دوستانم جدا کن.
دست هایم به آرزوهایم نرسید آنها بسیار دورند !
اما درخت سبز صبرم می گوید :
امیدی هست ؛
دعایی هست ؛
خدایی هست ...
همیشه شکر گزار نعمت های الهی باش
با خدا باش پادشاهی کن
این مطلب خیلی خوندنیه: ماهم شنیده ایم که :
خداوندکلاغ و طوطی رادریک شب هردو را سیاه و زشت آفرید. طوطی اعتراض کرد زیباوقشنگ شد.ولی کلاغ به رضای خداقانع شد.
حالاکلاغ آزاداست. ولی طوطی در قفس.پس راضی
باشيد به رضای خدا
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
پیامی ازطرف خدا: إمروز همه مسائلت رابه من بسپار.من آنهاراحل میکنم.تنها آرام باش وشادزندگی کن.اینگونه بیشتر دوستت دارم..
😄😄😄😄😄😄😄😄😄😄😄😄
.روی هرپله که باشی خدا یه پله ازتو بالاتره،نه بخاطراینکه خداست بخاطراینکه دستت روبگیره..
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
هرگاه خداوند تورابه لبه پرتگاه هدایت کردبه خداوند اطمینان کن چون یاتوراازپشت خواهدگرفت یابه توپروازکردن خواهدآموخت.
👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍
بخاطربسپار همراهی خدابا انسان مثل نفس کشیدن است:آرام.بی صدا.همیشگی!
☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺☺
خداراگفتم:بگذارجهان راقسمت کنیم؛آسمون مال تو،زمین مال من! خداخندیدوگفت:تو بندگی کن همه دنیا مال تو...من هم مال تو..
😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
اینوبه اشتراک بزار وبدون قرار نیست پولی بهت برسه یا خبرخوشی
فقط ادمهایی رو الان تواین لحظه یادخداشون میندازه....
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥عزاداری شب شهادت حضرت زهرای مرضیه (س) در کنار بارگاه ملکوتی و منور حضرت علی ابن ابیطالب(ع) در نجف اشرف
🔴پاداش درود بر فاطمهعلیهاالسلام
💠پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به فاطمه سلام الله علیها فرمودند: «مَن صَلّی عَلَیْکِ غَفَرَ اللهُ لَهُ وَ اَلحَقَهُ بِی حَیْثُ کُنْتُ مِنَ الْجَنَّةِ»
💠 ای فاطمه! هر که بر تو صلوات فرستد؛ خدای متعال همهی گناهان او را، بدون استثناء، میبخشد و هر جا که من در بهشت باشم؛ خدا او را در بهشت به من ملحق میکند.
💠 و این صلوات چقدر زیباست:
«اَللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ فاطِمَةَ و اَبِیها وَ بَعْلِها وَ بَنِیها وَ السِّرِ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ»
✍خدایا بر فاطمه و پدرش و شوهرش و فرزندانش و رازی که در وجود او به ودیعه نهادی به اندازه چیزهایی که علم تو آن را احاطه کرده درود بفرست.
📙 بحارالانوار، ج ۴۳، ص۵۵
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال💜
#قسمت112🍃
غفورے_حُسنا جان این اتاق ڪہ پنجره داره براے شما ،یہ ڪم بزرگتره
دلت ڪہ بگیره پنجره رو باز میڪنے منظره خوبے داره
چہ خوب ڪہ تو هم میدانے دل من خیلے وقت است ڪہ میگیرد.
چمدانم را در اتاق گذاشتم و روے تخت نشستم. شقیقہ هایم را ماساژ دادم.
خستہ بودم از بی خوابے هاے شبانہ .
روے تخت دراز ڪشیدم و چشمانم را بستم .
بازهم هجوم خاطرات گذشتہ ...
*
بعد از سہ چہار روز ڪارهاے مربوط بہ عقد انجام شده بود.
من ڪہ نمیتونستم بیرون بروم و سیدطوفان خودش و طاهره سادات و مامان دنبال ڪارهاے من بودند.
قرار بود یہ عقد ساده و مختصر در منزل ما برگزار بشہ.
حلقہ ام را با عڪسے ڪہ طوفان فرستاده بود انتخاب ڪردم .
مامان هم چند دست لباس و چادر سفید برایم خریده بود.
روز عقد الہام مرا بہ آرایشگاه برد و بہ قول خودش ڪمے بہ صورتم صفا داد.
پیراهن بلند سفید حریرے پوشیده بودم .با روسرے سفید ،
چادرم را برداشتم و سرم ڪردم .
قرار بود حاج آقا پناهے خطبہ عقد ما را بخواند اینبار دائم .
از اتاق بیرون اومدم و روے صندلے نشستم.سفره کوچکے پهن ڪرده بودند.
الہام گفتہ بود از ظرف عسل نمیگذرم باید در سفره ات باشد.
دراین چند روز تماس هاےپے درپے ڪامران الہام را ڪلافہ ڪرده بود.
موقع چیدن سفره حالش گرفتہ بود.
_الہام جان، پڪرے؟چے شده؟
الہام_ڪامران دست از سرم بر نمیداره.تو دانشگاه ،خیابون ،همه جا دنبالمہ و جلومو میگیره دیگہ ڪلافہ ام ڪرده .
یعنے وقتے میبینمش حالم بہم میخوره ازش متنفر شدم .آدم اینقدر ذلیل
_تو همون آدم عاشق نبودے میگفتے نمیتونم فراموشش ڪنم؟
الہام_اون براے اوایل بود. خب بہش وابستہ بودم فقط ، یعنی از اینڪہ این ڪارها رو میڪنہ اینقدر بدم میاد .
واقعا خداروشڪر میڪنم کہ فہمیدم بدردم نمیخوره.
اصلا براش قابل هضم نیست ڪہ میگم ما بدرد هم نمیخوریم .میگہ اینقدر باهم بودیم و بہم گفتے دوستت دارم دروغ بود؟میگم خب اون بخاطر ارتباطمون بہم وابستہ شده بودیم .خب،اون دوره رو گذاشتن براے شناخت .نمیبینے مداوم باهم ڪل ڪل داریم. من هرچے فڪر میڪنم معیارهام بہت نمیخوره .
میدونے چے میگہ ؟
میگہ هرچے تو بخواے من همون میشم.
خب من عمرا چنین آدمی روبخوام ڪہ بخاطر من خودشو عوض ڪنہ.تازه اومده تلاش ڪنہ عوض شہ اصلا نمیتونہ خیلے بچہ است.
میگہ نمیزارم ازدواج ڪنے.
خداروشڪر ڪہ شیرازه .دیگہ پامو شیراز نمیزارم دنبال ڪارهاے انتقالیمم
_میبینے اینڪہ بہت میگفتم خوبہ آدم عاقلانہ انتخاب ڪنہ براے این بود ڪہ این دردسرها رو نداره .اول عقل ،بعد احساس .
اون پسر بخاطر حرفہا و رفتارهاے تو دلش رفتہ حالا جمع ڪردن این ماجرا چقدر سختہ.
الہام_حُسنا برام دعا ڪن سر سفره عقد
_دعا میڪنم، تو هم تا میتونے استغفار ڪن و براش دعا ڪن و صدقہ بده
زنگ در خبر از آمدن مهمانہا میداد.
مهمانان آن شب خانواده طوفان بودند بہ اضافہ حاج اقا پناهے و خانم دڪتر.
طاها و خانمش براے عقد ما از بندرعباس بہ اینجا آمده بودند.
برادرش خیلے مرد آرام و ڪم حرفے بود.
برعڪس طاهر ڪہ خیلے شوخ و بذلہ گوبود.
مریم، خانم آقا طاها هم سرگرم پسرڪوچڪش مرصاد بود.
لیلا خانم لباس سیاهش را بہ اصرار طاهره موقتا درآورده بود.
بعد از صحبت و قرار بر سر مہریہ ڪہ من ۱۴سڪہ گفتہ بودم و یڪ سفر ڪربلا
حاج آقا خطبہ را شروع ڪرد
بسم اللہ الرحمن الرحیم
النکاح السنتے ...
"میبینے هنوز خاطرات شیرین زندگیم جلو چشمانم رژه میروند.
هنوز تحمل فڪرڪردن بہ خاطرات تلخ راندارم، بے وفا لااقل یہ خبر از من بگیر"
حاج آقا پناهے_خانم حڪیمے وڪیلم؟
_با توکل بخدا و با اجازه امام زمان بله
تسبیح را در دستش گذاشتم .
_اینہم دلِ جامونده تون
طوفان_دل جامونده ام ڪہ اینجا ڪنارم نشستہ
خداروشکر کہ مال من شدے
مشغول دعا ڪردن شد.
"بہ حلقہ ام نگاه میڪنم .هنوز از دستم جدا نشده .من هنوز بہ تو تعہد دارم
اما تو ... اصلا حواست بہ من هست؟"
_اصلا خوشم نمیاد ازاین مردهایے ڪہ متاهل اند و حلقہ نمیپوشن. مرد باید حلقہ اش دستش باشہ. همیشہ دستت ڪن باشہ؟
طوفان_چشم خانم مگہ جرأت دارم نپوشم.
طاهره سادات حلقہ ها را جلویمان گذاشت .
طوفان دست برد و حلقہ ظریف مرا برداشت.
دستامو بہ دست گرفت و دستم ڪرد.
دستم را گرفتہ بود و رها نمیڪرد.
_زشتہ بزار میخوام حلقہ ات رو دستت ڪنم.
بزور دستم را ڪشیدم و حلقہ اش را دستش ڪردم.
الہام ظرف عسل را برداشت و چشمڪے زد .
اینجا رو دیگہ نمیتونستم ، جلو بقیہ خیلے خجالت میڪشیدم
اما من همیشہ براے هرچیزے راه حلے داشتم
ظرف عسل را جلویم گرفتم و دست چپم را داخل ظرف بردم .طوفان بہ سمتم برگشتہ بود وبا لبخند نگاهم میڪرد .بادستِ راستم چادرم را لحظہ اے بالا آوردم و جلو صورتمان گرفتم .
بہ سرعت هرچہ تمام عسل را در دهانش گذاشتم .
شیرینے زندگانے ما پنهانے بود مگر؟
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال💜
#قسمت113🍃
نصف شب با درد بدے در سینہ ام از خواب پریدم.
بلند شدم و دنبال قرص مسڪن میگشتم.
بخاطر باقے ماندن شیر ، سینہ ام دچار عفونت و تورم شده بود.
چراغ آشپرخونہ رو روشن ڪردم ڪہ مرضیہ از اتاق بیرون اومد
مرضیہ_دنبال چے میگردے؟
_مسڪن میخوام درد دارم
مرضیہ_بیا برو بشین من برات پیدا میڪنم .
روے مبل نشستم .
اگر الان سیدعلے بود ...من اینجور ...
بہ یاد نوزاد چہارماهہ ام افتادم
دلم گرفت.بہ اتاق رفتم و گوشیم را برداشتم ، عڪسش را باز ڪردم و نگاهش ڪردم.
_مامان قربونت بره ...ڪجایے ڪہ طاقت دوریتو ندارم .الهے بمیرم ڪہ بے مادرے ... گشنتہ، ڪے بہت شیر میده؟
سرم را روے تخت گذاشتم از دلتنگے پسرم بغضم ترڪید و هق هق گریہ ام بلند شد.
مرضیہ لیوان آب و قرص را ڪنارم گذاشت. روے تخت نشست.
مرضیہ_پاشو عزیزم ،پاشو اینوبخور ،کمپرس آب گرم برات گذاشتم بعد بزار رو سینہ ات
_مرضیہ فردا زنگ میزنم فاطمہ ، سیدعلے رو برام بیاره، یڪ هفتہ گذشتہ ،دیگہ طاقت ندارم
مرضیہ_باشہ اون بنده خدا هم از ڪار و زندگے افتاده ...
_میدونم ، اگر فاطمہ نبود، نمیدونم باید بہ ڪے اعتماد میڪردم.
از اتاق ڪہ بیرون میرفت.
لحظہ اے ایستاد وگفت :
مرضیہ_ این جور وقتہا براے شش ماهہ امام حسین و دل رباب گریہ ڪن.
صداے هق هقم اوج گرفت.
بمیرم براے دلِ رباب ...من ڪجا و خانم تو ڪجا ؟
بانو حالِ دلم خرابہ .بچہ امو میخوام
بہ یاد علے اصغرت ...
وقتے اومدے بالا سر حسین ، گفتے بزار یہ بارِ دیگہ ببینمش ...چہ حالے داشتے
خانم من این روزها رو ندیدم ولے دورے فرزند ڪشیدم.
بچہ مو بہم برگردونید ...
حالم خراب بود.
توے حمام دویدم و سرم را زیر شیر آب سرد گرفتم.
_آروم باش ، تو باید طاقت بیارے
فردا میبینش ...با یاد اینڪہ فردا میبینمش آروم شدم.
خدایا تسلیم توأم .خوب دارے میچزونیم نہ؟
قرص مسڪن رو خوردم و دستمالے بہ چشمام بستم و دراز ڪشیدم
****
الہام_ پاشو پاشو خواب آلود ،فڪر خودت نیستے فڪر این بچہ بے زبون باش از گرسنگے تلف شد.
_الہام خانم بذارید بخوابہ،دیشب خیلے خستہ شد.
صداے طوفان بود .
الہام_آره خستہ شده ولے اون بچہ گناه داره ،باید بہش غذا برسہ
چشمامو با یڪ روسرے بستہ بودم. دیشب خیلے خستہ شدم. بعد مراسم عقد و شام مہمونا ساعت یڪ صبح از اینجا رفتند.
روسرے را از رويے چشمام باز ڪردم .
_سلام
طوفان_سلام بہ روے ماهت
_شما ڪے اومدے؟
طوفان_بیست دقیقہ اے میشہ، پاشو برات حلیم خریدم باهم بخوریم.
_ساعت چنده مگہ؟
طوفان_ساعت۱۲
_دیشب خیلے خستہ شدم
طوفان_میدونم عزیزم ، براے همین برات صبح زود رفتم حلیم خریدم تا بخورے یہ ڪم قوت بگیرے،دیشب ڪہ چیزے نخوردے.
_ممنون
پاشدم برم بیرون
همونجورے داشت با لبخند خیره نگاهم میڪرد .
_چیہ قیافہ ام بعد از بیدار شدن مضحڪ شده؟
خندید
طوفان_نہ
_پس چے؟
طوفان_هیچے برو دست و روتو بشور بیا بریم صبحونہ بخور
_ظهرونہ است دیگہ وقت ناهاره
*
باصداے مرضیہ از خواب بلند شدم.
_پاشو بیا رضایے رفتہ حلیم خریده برامون .بلند شو یہ صبحونہ اے بخور
بعد از خوردن حلیم ، با مویابل مرضیہ شماره فاطمہ رو گرفتم .
فاطمہ_بلہ
_سلام فاطمہ جان
_سلام تویے حُ...خوبے؟چند لحظہ صبر ڪن برم جایے ...آهان نمیخواستم جلو بقیہ صحبت ڪنم .
خوبے تو؟ ڪے برگشتے؟
_خوبم ،دیروز
فاطمہ_بخدا این چند روز خیلے تو فڪرت بودم .
_ممنون عزیز ،فاطمہ میتونے سیدعلے رو برام بیارے بہ این آدرسے ڪہ برات میفرستم ؟دلم خیلے براش تنگ شده
فاطمہ_باشہ ، اگرچہ امروز نمیخواستم برم مهد ڪودک ولے میرم یہ جورے برش میدارم بہ بهونہ مہدڪودڪ میارمش.
_ممنون فاطمہ ، تا همیشہ مدیونتم
فاطمہ_این حرفو نزن حُسنا ، ڪارے نڪردم
_منتظرتم
براے دیدن سیدعلے لحظہ شمارے میڪردم .
وقتے فاطمہ زنگ زد و گفت پایینہ ، مرضیہ با رضایے هماهنگ ڪرد و فاطمہ بالا اومد.
در ڪہ باز شد با هول و ولا رفتم سمت پسرم .
خدایا شڪرت
_بیا قربونت بشم بیا ڪہ مامان بدون تو میمیره
فاطمہ_بیا اینہم پسر خوشگل شما، تقدیم مامان جونش
بغلش ڪردم و رفتم توے اتاق .خواب بود . از خودم جداش نڪردم ، باهاش حرف میزدم و اشڪ میریختم .
_سیدعلے ، مامانے ، حال بابایے چطوره؟
از من سراغ تو رو نمیگیره ؟
معلومہ ڪہ نہ ... بہش حق میدهم .از دستش ناراحت نشو باشہ مامان.
فاطمہ وارد اتاق شد .اومد و ڪنارم نشست .
_ممنون بخاطر همہ چیز ، من اگر تو رو نداشتم چیڪار میڪردم ؟
فاطمہ، میتونے هر روز سیدعلے رو برام بیارے اینجا ؟ میخوام تا جایے ڪہ بشہ خودم بہش شیر بدهم .
فاطمہ_یہ ڪم سختہ ولے سعیمو میڪنم .
_ببین رفت وآمدت با ما ، هماهنگ میڪنیم برات راننده بفرستن
فاطمہ_از اون جہت مشڪلے نیستـ باید شرایط اونجا رو ببینم چطوریہ.
_باشہ پس خبرشو بده
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال💜
#قسمت114🍃
صداے گریہ سیدعلے بلندشد.
خیلے تلاش ڪردم تا تونست درست شیر بخوره .
فاطمہ_اون مقدار شیرے ڪہ خودت داده بودے فریز ڪردم .سعے میڪردم بهش بدهم .ولے دیگہ تموم شد.
_میشہ بہ مرضیہ بگے کمپرس آب گرم برام بیاره.ممنون
فاطمہ رفت و با ڪمپرس آب گرم اومد.
نمےدونستم چطور ازش بپرسم
_از ...طوفان چہ خبر؟
فاطمہ نفس عمیقے ڪشید و گفت:
_خبر خاصے ندارم ،جدیدا صبح میره و شب میاد. کلا هم خونه عمہ ایناست.
با هیچڪس هم حرفے نمیزنہ ...
حُسنا اون هنوز دوسِت داره
از دستش دلگیر نباش ، اونہم حق داره
اشڪم چڪید .
_میدونم ...میدونم بہش حق میدهم.اگر بہش حق نمیدادم ڪہ اینطورے نمیتونستم تحمل ڪنم.ولے مطمئن نیستم هنوزم دوسم داشتہ باشہ.
فاطمہ_مطمئنم دوسِت داره .اون اوایل داشت دیوونہ میشد.
_بقیہ درمورد من ازش سوال میپرسن؟
_آره عمہ و طاهره و مامانت مرتب سوال میپرسن اونہم میگہ هیچ خبرے ندارم .ممنوع الملاقاتہ
فاطمہ خندید و گفت:
راستے چند روز پیش باهام دعوا ڪرد
_براے چے؟
لبخند زد وگفت
_اومدم بہ سیدعلے شیشہ شیرش رو بدهم ، شیشہ رو از دستم گرفت و سرم داد زد و
گفت :این ڪارها واسہ چیہ؟ ڪہ جاے خودتو اینجا باز ڪنے؟ دارے براے علی مادرے میڪنے هوا برت نداره .فڪر گذشتہ رو از سرت بیرون ڪن.
بنده خدا فڪر میڪرد من هنوز بہش فڪر میڪنم.
منم بہش گفتم من فقط بخاطر حُسنا اینجام .اونہم تا اسمتو شنید حالش بد شد.
"پس هنوز رو حرفت هستے مردِ من. مَردتر از تو در دنیایم سراغ ندارم بامرام
خوب یادم است بعد از عقدمون وقتے بہت گفتم :
_طوفان میخوام یہ چیزے بہت بگم.
طوفان_جانم ،بگو
_من قبل عقدمون با فاطمہ صحبت ڪردم ؟
طوفان_خب
_یہ چیزهایے بہش گفتم.
طوفان_مثلا چہ چیزے؟
_ بہش گفتم طلاق نگیره
ناگهانے سرش را بالا آورد و گفت:
طوفان_یعنے چے؟
_بہش گفتم من نمیخوام زندگیتو خراب ڪنم. فقط بعد دنیا اومدن بچہ ام و گرفتن شناسنامہ میرم .نمیخوام آهت پشتم باشہ
با شنیدن این حرفہا صورتش برافروختہ شد .دستاشو مشت ڪرد و با صداے بلند سرم داد زد :
طوفان_تو بیجا ڪردے . با اجازه ڪے این چرت وپرتہا رو گفتے؟
دیوونہ شدے حُسنا ؟
قاشق حلیم رو پرت ڪرد تو سفره و بلند شد.از صداے دادش مامان و الہام هم داخل اومدند .
مامان_چے شده ؟
طوفان_هیچے دخترتون دیوونہ شده
سریعا پاشدم و جلو دهانش رو گرفتم.
_هیچے مامان جون بحث زن و شوهریہ، خودمون حلش میڪنیم.
مامان و الہام با اکراه بیرون رفتند.
در وبستم وقفلش ڪردم
طوفان از عصبانیت دور اتاق راه میرفت.
طوفان_چرا با احساسات اون دختر بازے میڪنے؟من اهلش نیستم. نمیتونم ...
حُسنا من دوسِت دارم .
یعنے تو فقط بخاطر این بچہ میخواے با من ازدواج ڪنے؟بہ من علاقہ ندارے؟
اونقدر مظلوم گفت ڪہ خودم هم از حرفم پشیمون شدم.
_چرا عزیزم ، معلومہ دوسِت دارم.من فقط ...فقط
چطور میتونستم بگم ترسم من از اینہ آه این دختر منو بگیره .ترسم از اینہ ڪہ بچہ ام بدون مادر بزرگ شہ
طوفان_فقط چے؟ڪدوم زنے میاد براے شوهرش نامزد سابقشو پیشنہاد میده؟ من مثل تو ندیدم .
من از اون مردها نیستم ڪہ بگم آخ جون دوتا دوتا ...
با دستاش صورتمو قاب گرفت .پیشونیشو بہ پیشونیم چسبوند
طوفان_حُسنا من فقط تو رو میخوام .میفہمے؟.نمیتونم عشقمو تقسیم ڪنم براے رضاے خدا
... اهلش نیستم.
اینو مطمئن باش من هیچوقت بہ گذشتہ برنمیگردم.دیگہ هم نمیخوام اسم فاطمہ رو بشنوم .تمام
من آنروز از حرفہایت قند در دلم آب و تبدیل بہ شڪر میشد.تا شڪرستان شدنم چیزے نمانده بود."
★★★★
فاطمہ_حُسنا برام سوالہ چرا از بین این همہ آدم منو انتخاب ڪردے؟ چرا بہ زهرا نگفتے؟
_چاره دیگہ اے نداشتم.ڪسے دیگہ اے نبود ،بہ زهرا نمیتونستم بگم .زهرا غیبتش نباشہ جلو حبیب دهانش چفت وبست نداره .حتما بہ حبیب میگفت ،حبیب هم سر از خود راه میفت دنبال من .
خندیدم و گفتم :مجبورم بہ تو اعتماد ڪنم .چاره اے ندارم
_فاطمہ مطمئنے ڪسے از ماجراے منو طوفان خبر نداره؟
فاطمہ_آره مطمئنم ، همہ فڪر میڪنن تو بخاطر قضیہ جاسوسے زندانے.
مطمئن بودم اون مرد تر از این حرفاست ڪہ بہ ڪسے چیزے بگوید.
_از مامانم چہ خبر؟
نگاهش رنگ نگرانے گرفت.
_فاطمہ اگر چیزے شده بہم بگو
فاطمہ همچنان نگاهم میڪرد.
_توروبہ خدا بگو ،جون بہ لبم ڪردے
فاطمہ_یہ سڪتہ خفیف ڪرده .
_یازهرا
دیشب خوابشو دیدم
اینبار براے مادر بیچاره ام گریہ میڪنم.
چقدر بخاطر من فشار و سختے را تحمل ڪرده .
خدایا منتظرم تا ڪجا میخواے منو ببرے؟
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
سلوک معنوی
✍ هرگز فکر نکن که از نیروی غذا زندهای! ؛ آن قدرتی که خوراک و اشتها و گرسنگی را آفرید - حتماً - مراقبِ زنده ماندنِ بندهاش خواهد بود .
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فاطمیه
#مشکی_میپوشیم
😭😭😭یازهرا😭😭😭
امام باقرعلیه السلام:
بخداقسم ای جابر!
در روز قیامت حضرت فاطمه علیهاالسلام جدا میکند و نجات میدهد شیعیان ومحبین ودوستدارانش را همچنان که مرغ دانه ی خوب را از دانه ی بد جدا میکند.
📗📚📒📒بحارالانوار:ج43ص65
👈👈👈 خوشابحالمان که محب حضرتش هستیم...
🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍂🍂🍂🍂🍂
❣#مــتـــــــــر
🌼🍃در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد...
🌼🍃دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
🌼🍃ملا قبول کرد، شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
🌼🍃گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود
شمعی در آنجا روشن است.
🌼🍃دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما نشانی از ناهار نبود
گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده، دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم.
🌼🍃دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.
گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند.
🌼🍃ملا گفت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
❣با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید.
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﻐﺾ ﮐﻨﻢ ،
ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﯽ :” ﻣﮕﺮ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍینگوﻧﻪ ﺑﻐﺾ ﮐﻨﯽ ؟ ”
ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﻢ: ” ﺧــــُـــﺪﺍﯾﺎ ؟ ”
ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﯽ : ” ﺟﺎﻥِ ﺩﻟﻢ…؟”
میشود ؟
الــهـی !!!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
روزی از دانشمندی ریاضیدان پرسیدند: نظرتان درباره زن و مرد چیست؟
جواب داد:
اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =۱
اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰
اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰
اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰۰
ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر
هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨
📔#داستان_کوتـاە
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ میکرد. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ... ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد ... ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ؛ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴتم. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ...
👌ﻣﺘﻮﺍضعانهتر و دوستانهتر وجود هم را لمس کنیم بیتفاوت بودن خصلت زیبایی نیست...
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
كشتی نساز اى نوح، طوفان نخواهد آمد * بر شوره زار دلها، باران نخواهد آمد
شاید به شعر تلخـم خـرده بـگیری اما * جایی كه سفره خالیست، ایمان نخواهد آمد
رفتی كلاس اول، این جمله راعوض كن * آن مرد تـا نیاید، باران نخواهد آمد
كشتی نساز اى نوح، طوفان نخواهد آمد * بر شوره زار دلها، باران نخواهد آمد
شاید به شعر تلخـم خـرده بـگیری اما * جایی كه سفره خالیست، ایمان نخواهد آمد
رفتی كلاس اول، این جمله راعوض كن * آن مرد تـا نیاید، باران نخواهد آمد
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖داستان
استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند
صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم
درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل
کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟
آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟
چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند
امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند،
قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد.
آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد،
این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟
آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند.
چرا؟چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلبهاشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد:هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد،
چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند
و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان
باز هم به یکدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند
و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که
دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باش
این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است
که خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت
می توانی حس کنی اینجا بین انسان و خدا هیچ
فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها
بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🖋 #فرهنگ_نوشت
💠💠💠
استفاده از گوشی همراه یه سری آداب داره که متاسفانه خیلی رعایت نمیشه📱
درواقع یه کارهایی هست که شایداصلا از دید خودمون زشت و نادرست نباشه ها
ولی خوب.....❌
مثلا👇👇👇
قرار ندادن گوشی تلفن همراه در حالت سکوت در مکان عمومی به خصوص بیمارستان ها، کتابخانه ها، موزه ها و اماکن مقدس.....🏥 🏫 ⛪️ 🕌
یا مثلا استفاده نکردن از آهنگ های مناسب برای زنگ تلفن همراه🎶🎶
😣😣😣
بیاین از امروز رعایت کنیم و اینو به بقیه هم آموزش بدیم😉
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
http://eitaa.com/cognizable_wan
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتي تير به پهلو ميخورد، نفس كشيدن سخت مي شد...
🗓روايتگري #حاج_حسين_يكتا
بمناسبت شهادت حضرت زهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️الله اکبر این همه جلال/ الله اکبر این همه شکوه
▪️الله اکبر در راه علی/ فاطمه ایستاده مثل یک کوه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 چادرت را بتكان...
✏️ نقاشی با شن | با هنرمندي خانم #فاطمه_عبادي
🎙 با مداحی زیبای محمدحسین پویانفر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸تازه شروع شده.../ حاج اسماعیل قاآنی/ #انتقام_سخت
🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan