خوشبختی سه ستون دارد...
فراموش کردن
تلخی های دیروز...
غنیمت شمردن
شیرینی های امروز....
امیدواری به
فرصت های فردا...
http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۲ سال سیگار کشیدم و همیشه بوی سیگار میدادم ولی یک بار هم مادرم به روم نزد. الان چند وقته که ترک کردم فقط دیروز یه جمله گفت:
«مرسی که بوی خوب میدی محمد جان»
واقعا دوست داشتم زمین دهن وا کنه از خجالت بمیرم و برم توش ...♡
http://eitaa.com/cognizable_wan
✍شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی:
هرڪدام از شما یڪ شهــید را دوست خود بگیرد و سیره عملی و سبڪــ زندگـــــی او را بڪار ببندید ببینید چطــور رنگ و بوی شهدا را به خود میگیرید و خدا به شما عنایت میکند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست
هیچ کس این همه اندازه ی من تنها نیست
بی تو این خانه چه سلول بزرگی شده است
که دگر روشنی از پنجره اش پیدا نیست
مرگ؛ آن قسمت دوری که به ما نزدیک است
عشق؛ این فرصت نزدیک که دور از ما نیست
چشم در چشم من انداخته ای می دانی
چهره ای مثل تو در آینه ها زیبا نیست
هیچ دیوانه ای آن قدر که من هستم نیست
چون که اینگونه شبیه تو کسی شیدا نیست
مردم سر به هوا را چه به روشن بینی!؟
ماه را روی زمین دیده ام آن بالا نیست
http://eitaa.com/cognizable_wan
پسره پست گذاشته
چگونه بعد از ازدواج از یک دختر قرتی و سوسول یک زن واقعی بسازیم ؟!
جواب
به نام خدا ! کمربند
دختره کامنت گذاشته:
اگه پسرای این دوره زمونه چیزی به نام کمربند میشناختن
که شلوارشون رو آسفالت نبود!😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر دوستش دارید به زبان بیاورید،
پانتومیم که بازی نمی کنید.
از ترسِ باختن با اشاره می خواهید بفهمانید، واقعا دوستش دارید و به زبان نمی آورید.
یکی از راه می رسد که بی هیچ عشقی تکیه کلامش"دوستت دارم" است،
می آید ، می گوید، می برد دلش را،
و شما می مانید و"دوستت دارم "هایی که در عطرِ پیراهنش جا مانده است...
•°•♡http://eitaa.com/cognizable_wan
✅آیت الله فاطمینیا:
🔻بعضی از اعمال وگناهان مانـــع
اجابت دعا هستند.
🔻یڪی ازآن ها دلشڪـستن میباشد متاسفانه بعضی از مابه راحتی دل میشکنیم
و توفــیقات را از خودمان سلب میکنیم!
http://eitaa.com/cognizable_wan
پیرمرد میره دانشگاه ادامه تحصیل بده
سر کلاس زبان میگن خودت به انگلیسی معرفی کن ؟
میگه ؛ پاور گاد نیو دی اورجینال .
میگن فارسیش چی میشه ؟
میگه قدرت الله نوروزی اصل
http://eitaa.com/cognizable_wan
اصفهانی زرنگ
گويند ناصرالدين شاه در بازديد از اصفهان با کالسکه سلطنتي از ميدان کهنه عبور ميکرد که چشمش به ذغالفروشي افتاد.
مرد ذغال فروش فقط يک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغالها بود و در نتيجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عريان او منظره وحشتناکي را بوجود آورده بود.
ناصرالدينشاه سرش را از کالسکه بيرون آورده و ذغالفروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»
ناصرالدين شاه با نگاهي به سر تا پاي او گفت: «جنهم بودهاي؟»
ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»
شاه از برخورد ذغالفروش خوشش آمده و گفت:
«چه کسي را در جهنم ديدي؟»
ذغالفروش حاضرجواب گفت:
«اين هايي که در رکاب اعلاحضرت هستند، همه را در جهنم ديدم.»
شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهي گفت:
«مرا آنجا نديدي؟»
ذغالفروش فکر کرد اگر بگويد شاه را در جهنم ديده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگويد که نديدم که حق مطلب را ادا نکرده است. پس گفت:
«اعلاحضرتا، حقيقتش اين است که من تا ته جهنم نرفتم!»
http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت129🍃
زهرا تا شنید ڪیسہ آبم پاره شده سریع خودش را رساند .
چقدر برایم سخت بود در این لحظات، اونے ڪہ باید باشد نبود.
زهرا_پس سید طوفان ڪجاست؟
_رفتہ بیرون، تلفنش در دسترس نیست.
وارد بیمارستان شدیم و زهرا ڪارهاے پذیرشم را انجام داد و من بسترے شدم .
در این لحظات نبودنت عجیب حالم را بد کرده است مردِ من!
زهرا با صحبت سرپرستار و دڪتر بخش وارد زایشگاه شد.
حضورش مایہ دلگرمے برایم بود.
ضربان قلب بچہ را گرفتند ، ضعیف بود.
"طوفانم ببین دورے تو بچہ ام را هم این چنین بیحال ڪرده است. چہ برسد بہ مادرش!"
باپیشنهاد دکتر و زهرا باید زودتر زایمان میکردم .
آمپول را زدند و دردهاے من ڪم ڪم شروع شد.
با هر بار درد کشیدن ، اسمت را بہ زبان مے آوردم .
طوفان باید باشے تا حال من خوب شود.
لحظات آخر دیگر نفسے برایم نمانده بود.مرگ را جلو چشمانم میدیدم .فقط نمیدانم چرا تمام نمیشد؟
هرچہ دعا و قران بود زیر لب میخواندم .
یا متین ...
بار آخر فقط داد ڪشیدم و اسمت را بہ زبان آوردم
طوفاااان
براے لحظہ اے احساس کردم چیزے از وجود من جدا شد و بعد صداے گریہ ے نوزادے ڪہ امید را بہ زندگیم بخشید.
دڪتر بچہ را روے سینہ ام گذاشت.
بہ سر وصورتش دست ڪشیدم .
در صورتش بہ دنبال تو میگشتم این بچہ باید شبیہ تو باشد.
بعد از پوشیدن لباسش زهرا سیدعلے ڪوچڪ مرا با خودش بیرون برد.
بعد از چند دقیقہ پرستارے ڪنارم آمد و خندید و گفت:
نے نے رو بردیم بیرون ،پدرش طورے بغلش کرده بود ڪسے نمیتونست ازش بگیردش.
این پرستار بیچاره فڪر میکرد طوفان بیرون است .احتمالا دایے حبیب را دیده فڪر ڪرده طوفان است.او نیامده ... میدانم نمے آید
قطره اشڪے از سر مظلومیت از چشمم چڪید.
زهرا با بچہ و لبخند بر لب بہ طرفم آمد.
زهرا_بفرما اینہم گل پسرتون ، حسابے گرسنہ است .نمیدونے فقط اقا سید تا دیدش چہ اشڪے ڪہ نمیریخت.بغلش ڪرده بود و بہ هیچڪس نمیدادش.باورش نمیشد
راستے تو گوشش هم اذان گفت.
خلاصہ باهاش حسابے خلوت ڪرده بود .
پس تو آمدے ...خوب میفهمم آمدنت بخاطر من نبود. بخاطر سید علے است.
بعد از شیر دادن مرا از زایشگاه بیرون بردند تا در بخش زنان بستری ڪنند.
چادرم را زهرا روے سرم انداخت .با ویلچر مرا بیرون برد.بہ محض خروج از زایشگاه با جمعیت خانواد ها مواجہ شدم .
همہ بہ من تبریڪ میگفتند. مامانم و مامان لیلا صورتم را بوسیدند .
من اما نگاهم فقط بہ یڪ نفر بود.
یڪ نفر ڪہ با نگاهش مرا منقلب میکرد.
تا نگاهش بہ چہره ام افتاد سرش را پایین انداخت.
نہ طوفان نگاهت را از من دریغ نڪن. من آن نیستم ڪہ تو فڪر میڪنے.
زهرا مرا جلو برد تا بہ او رسید. ایستاد
منتظر بودم ، منتظر یڪ جملہ محبت آمیز تا خستگی و دردهایم فراموش شود .
نگاهش را بہ پایین چانہ ام دوخت و گفت
طوفان_بہ دنیا اومدن بچہ ام مبارڪ باشہ
بہ خودت تبریڪ میگویے...این لفظ مالکیت براے چیست؟
زهرا ولیچر را حرڪت داد و وارد بخش شدم.
مامان شب پیشم ماند .
هراز گاهے از من سوال میپرسید چرا طوفان اینقدر سرد با تو برخورد کرد؟
چرا پیشت نماند.
گفتم از من دلخور بود و مادر بیچاره من هم از دلخوری های زن و شوهری میگفت و سیاست زن در بهبود بخشیدن بہ روابط همدیگر .
یڪ روز در بیمارستان ماندم .
روز بعد موقع مرخص شدن از بیمارستان با جمعیت چند نفره اے روبہ رو شدم .
حاج اقا سعیدی و چند نفر دیگر بہ همراه یک خانم ، سعید ،طوفان و دایے حبیب جلو در بیمارستان ایستاده بودند.
مردے جلو آمد و گفت :
_خانم حڪیمے من سرگرد موذنے هستم ،شما متهم بہ جاسوسے و اقدام علیہ امنیت ملے هستید.
باید همراه ما بہ اداره پلیس بیاید.
نگاهم بہ سمت حاج اقا سعیدے افتاد .
چشمهایش را باز و بستہ کرد این یعنے تایید .
برگشتم و بہ طوفان نگاهے انداختم .خشم تمام چہره اش را پوشانده بود.
دستم را جلو بردم ڪہ دستبند بزنند اما اقاے سعیدے اجازه نداد و گفت لازم نیست.
از آنجا عبور کردم
مادرم مبهوت مانده بود.
دایے حبیب داد میزد و میگفت :
حتما اشتباهے شده ...
طوفان_چیڪار کردے با خودت و زندگیمون ؟ فقط بگو چرا؟
جوابم فقط سڪوت است .سڪوت ...
من اینگونہ باید صبر ڪنم ...تو هم صبور باش طوفانم .صبور ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد...
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
1_14379722.mp3
13.01M
🔹مناجات با #امام_زمان(علیه السلام)
کنم کجا نگار خود را من پیدا⁉️
✨اللهم عجل لولیک الفرج✨
چی بودیم؟!😒
چی شدیم😊
زنده باد ایران اسلامی🇮🇷✌
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدرا
کمتر خر و پف کنید تا بچتون شاکی نشه😂😂😂
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #تشرف علی ابن مهزیار اهوازی به محضر حضرت بقیه الله عجل الله تعالی فرجه الشریف
💠 حکایت
علی ابن مهزیار اهوازی یکی از کسانی بود که سالهای زیادی برای تشرف به محضر #حضرت_بقیه_الله عجل الله تعالی فرجه الشریف تلاش نمود تا جایی که بیست سال بدون وقفه خود را به مراسم حج می رساند به امید اینکه مولایش را زیارت کنداما موفق نمیشد.
سپس بعد از بیست سال تلاش و زحمت ؛ از ملاقات حضرت نا امید شد و به دوستانش خبر داد که امسال به مکه نمی آیم ؛ اما در خواب به او بشارت دادندکه امسال توفیق زیارت حضرتش را پیدا خواهی نمود. برای همین دوباره تصمیم گرفت خود را به مراسم حج برساند و به هر حال به سرزمین وحی مشرف شد.
در طول ایام حج به شدت انتظار میکشید تا ببیند این وعده چگونه محقق خواهد شد اما سفر رو به اتمام بود و خبری از وصال نشد. تا اینکه در پایان سفر جوانی در مسجد الحرام با علی ابن مهزیار قرار گذاشت تا او را خدمت حضرت ببرد.
#علی_ابن_مهزیار اسبابش
را جمع کرد و از دوستانش خداحافظی نمود و بدون اینکه دوستانش متوجه شوند ؛ با آن جوان به سوی کوههای طائف راه افتاد.
علی ابن مهزیار به همراه آن جوان ؛ قبل از طلوع آفتاب به خیمه حضرت رسید و بعد از کسب اجازه از محضرشان به خدمت حضرتشان نائل شد.
آن حضرت در بدو ورود فرمودند :
« علی ابن مهزیار!
من شب و روز منتظرت بودم
تا بیایی
اما نمی آمدی»
علی ابن مهزیار از این جمله حضرت تعجب کرد؛ چرا که فکر می کرد اوست که بیست سال به دنبال آن حضرت بوده است.
اما امام در ادامه فرمودند:
« سه مانع در تو وجود داشت که نمی گذاشت نزد ما بیایی؛
بدنبال جمع آوری مال بودی
به فقرا رسیدگی نمی کردی
و صله رحم نیز نمی کردی»
📕 کتاب رزق ص 96 آیت الله مهدوی
پ ن : کسب مالی که به دین و دینداری کمک کنه نکوهیده نیست بلکه سیره ی ائمه بوده است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت جدید مداح شب گذشته بیت رهبری از اقدام عجیب سردار سلیمانی در فاطمیه سال گذشته در کرمان
🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️آقا جان الهی ما برات بمیریم ، ما فدایی تو هستیم ، اشک چشمان تو جگر ما رو آتیش میزنه.
آقا جان اینهمه سرباز و فدایی داری بخدا بغض تو از غم حاج قاسم برای ما بزرگتره
#جانم_فدای_رهبر
🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
#ڪـــــلام_شهـــــید
شهـید محســن حججی:
🌼همـه می گـویند: خــوش بحـال
فلانی #شـــــهید شد اما هیــچ
کس حواسش نیست که فلانی
برای شهید شدن شهیـد بــودن
را یاد ڱـــرفت.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ان شاءالله عاقبت بخیر شویم 🌷☝️
👈 🌺 حتما این کلیپ را ببینید و جهت تهذیب نفس ؛ برای دیگران ارسال کنید۰
سپاس 🌹
❣️ #سلام_امام_زمانم❣️
🕊به #انتظار دیدنت
🌸دوباره برگ🍃 میشوم
🕊و با عبور شبنمی💧
🌸غریق #اشک میشوم
🕊مرا رها مکن🚫 مگر
🌸به روز #مرگ و رفتنم
🕊بدان فقط به #یاد_تو
🌸درون قبر میشوم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸
🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزرگترین اختراع قرن
ترامپ احمق
ایرانیا رو تحریم نکن
ما موتور رو مجهز به بخاری کردیم
ببین😂😂😂😂
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت130🍃
سیدعلے را مامان بغل ڪرد و با دایے حبیب پشت سر ما حرڪت میڪردند.
سیدطوفان و سعید هم جداگانہ ڪنار ما مے آمدند.
براے لحظہ اے از شیشہ ماشین بہ بیرون نگاهے انداختم ،ماشین سعید ڪنار ما حرڪت میکرد .
سیدطوفان سرش را بہ دست گرفتہ بودو با دیدن من سرش را به حالت تاسف چپ و راست کرد و دست بہ صورت گرفت.
بہ اداره پلیس ڪہ رسیدیم مرا بہ اتاقے بردند.
بعد از چند دقیقہ یڪ مامور خانم سیدعلے را پیشم آورد و آرام کاغذے در دستم گذاشت.
از بیرون هیچ خبرے نداشتم.
بہ سختے کاغذ را باز ڪردم .
"هرچے پرسیدند ،در حد ضرورت جواب بده، هیچے را رد نڪن "
بعد از دقایقے همان مامور خانم داخل شد و سیدعلے را بیرون برد.
_مادرتون بیرونہ، نگہش میداره
مرا بہ اتاق دیگرےبردند .اتاق بازجویے بود.
بازپرس پرونده اے را جلویش باز ڪرد و سوالاتے پرسید اینڪہ قصد شما از همڪارے با این شبڪہ چے بود؟
من در حد ضرورت جواب میدادم .
_تهدیدم ڪرده بودند اگر همڪارے نڪنم خانواده یا همسرم را میکشند.
بازپرس_ولے با توجہ بہ شواهد و مدارکے ڪہ ما پیدا کردیم از سیستم کامپیوتر خونہ تون ، شما فراتر از همڪارے جلو رفتید.
اسناد و مدارڪ نشون میدهند شما اطلاعات ضرورے سایت نظامے مارا منتقل کردید و این فراتر از یه همڪارے ساده است.
از ڪجا این اطلاعات را بدست آوردید؟
جواب من سڪوت بود.
بازپرس_امیر کریمے منزل شما چیڪار میکرد؟این وسط نقش اون چے بود؟
_ڪار شخصے داشت. من از ایشون خواستم که نگاهی به کامپیوترمون ڪہ خراب شده بود بیندازد.
بازپرس_همسرتون هم در جریان بود؟
_نہ
بازپرس_ولے همسرتون گفتند در جریان بودند.
من بہ قربان تو ڪہ اینجا هم حواست هست آبرویت بر باد نرود.
_بلہ یادم افتاد در جریان بودند.یعنے بهشون گفتہ بودم
بازپرس_مشخصات و اسم طرف هاے همڪاریتون رو بنویسید.
اسم دیوید و بابک را نوشتم و مشخصات چہره .
بعد از چند بار سوال و جواب ، دوباره بازپرس خانمی آمد و همان رویہ ادامہ داشت.
دو سہ روزے در بازداشتگاه بہ سر بردم.
سیدعلے پیشم بود. با اینڪہ اذیت بودم ولے باید تحمل میکردم .
فرداے آن روز جلسہ دادگاه برگزار شد.
و جلسات مکرر بعدے بعد از حدود دو هفتہ با نظر قاضے بہ ۵ سال حبس محڪوم شدم.
خودم هم باور نمیڪردم ڪہ جدے جدے محکوم شدم.فقط منتظر دیدن اقاے سعیدے بودم.
موقع قرائت حڪم ترس بدے وجودم را فراگرفتہ بود.
نکند اقای سعیدے اشتباه ڪرده باشہ؟نڪنہ من بازے خوردم؟ آخہ همہ چیز اینجا جدے بود. جدے من محڪوم بہ حبس شدم.
این وسط خانواده بیچاره من شب وروزشان گریہ بود.
هر ڪارے میکردند تا ثابت ڪنند ڪار من نبوده فایده اے نداشت.
قاضے در دادگاه اعلام کرد بچہ هم تا ۲ سال میتواند پیش مادرش بماند .
از امیر کریمے هم بازجویی شده بود ولے بہ جایے نرسیدند.
براے طوفان محرز شده بود ملاقات هاے من و امیر ڪاملا شخصے بوده و نہ ڪارے!
چند بار سیدطوفان بہ ملاقاتم آمد.حال خوبے نداشت.
برایش مجهولات زیادے پیش آمده بود.
من تنہا حرفے ڪہ بہ او زدم این بود ڪہ چون تهدیدم ڪرده بودند مجبور بہ همڪارے شدم.
سیدطوفان نمیتوانست قضیہ جاسوسے را درڪ ڪند.
بار آخر موقع رفتن ایستاد و گفت :
سیدطوفان_ دوست ندارم سیدعلے اینجا بمونہ، اجازه بده با خودم ببرمش
سد اشڪ جلو چشمهایم را گرفتہ بود.آخر بہ پلکہایم اجازه باریدن دادم.
روے میزخم شد.
طوفان_راهے ڪہ خودت انتخاب ڪردے.تو زندگیت چے ڪم داشتے؟ محبت ؟عشق؟ من ڪہ شب و روزم تو بودے!
من ڪہ دیوونہ وار دوسِت داشتم.
چے برات ڪم گذاشتم؟
حُسنا داغے بہ دلم گذاشتے ڪہ تا آخر عمر نمیتونم فراموش ڪنم.
بہ این بچہ چے بگم ؟ بگم مامانت باباتو دور زد؟
فڪر آبروتو نڪردے، فڪر نڪردے خدا هم هست و میبینہ.
براے اولین بار از شدت این غم جلو من گریہ ڪرد.
گریہ ڪرد و من هم گریہ ڪردم.
طوفان_اجازه بده سیدعلے را ازاینجا ببرم ،نمیخوام بچہ ام تو زندان بزرگ شہ.
براے جبران هم شده اینڪارو بڪن.
.میگم یڪے براے شیردادن بیاردش .
اگرچہ ... حرفش را خورد.
میدونستم میخواهد چہ بگوید؟
اینڪہ تو حتے لیاقت شیر دادن بہ بچہ ام را هم ندارے.
برایم سخت بود جدایے فرزند اما سختتر اینڪہ دوست نداشتم طوفان از من برنجد .دوست داشتم حداقل آخرین خواستہ اش را اجابت ڪنم.
دوباره اشڪم ریخت. سرم روے میز گذاشتم براے بچہ ام گریہ میڪنم ڪہ چہ غریبانہ این میان بہ دنیا آمد .
_باشہ فقط بہ یہ شرط ، ڪہ فاطمہ سید علے را برام بیاره.
سرش را بالا آورد و با تعجب نگاهم ڪرد
سیدطوفان_میخواے انتقام بگیرے؟فڪر ڪردے من مثل توأم؟
من مثل تو نیستم .هیچوقت هم بہ اون چیزے ڪہ تو مغزتہ نمیرسے.
بہش میگم بیاد اگر بتونہ ،
تو هم بشین تو این خلوت توبہ ڪن شاید خدا بخشیدت.ڪاش میتونستم ببخشمت ...ڪاش
بدون خداحافظے از اتاق بیرون رفت.
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد...
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯