♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت124🍃
باید با حُسنا حرف میزدم ولے نمیدونستم چطورے؟
دوست نداشتم مستقیما بگم عکس و فیلم تو وامیر رو سعید نشونم داده.
اگر چه مطمئن بودم این ڪار خود سعید نیست. احتمالا یڪے دیگہ برایش فرستاده .کل زندگے و ملاقاتهاے ما را اطلاعات رصد میڪرد.
دوست نداشتم فڪر ڪنہ بہش بے اعتماد هستم.باید از راه دیگہ اے وارد میشدم.
آن شب قبل از خواب همونجور ڪہ ڪنار هم دراز ڪشیده بودیم سوالے پرسیدم:
_حُسنا یہ سوال؟
_جانم بپرس
_تو فڪر میڪنے چہ علتے میتونہ باعث بشہ یہ زن بہ شوهرش خیانت ڪنہ .
یڪ لحظہ احساس ڪردم تڪونے خورد ، با تعجب برگشت طرفم و خیلے جدے گفت
حُسنا_یعنے چے؟
_یڪے از دوستام چنین اتفاقے براش افتاده خواستم خودم را جاے اون بذارم ببینم چطوریہ؟البتہ منظورم از خیانت صرفا خیانت جنسے نیست.مثلا خیانت عاطفی
حسنا_بنده خدا ، چہ سخت.
بہ نظر من علت این رفتار میتونہ ڪمبود هایے باشہ ڪہ یہ زن از طرف شوهرش میبینہ .این قضیہ براے آقایون هم صدق میڪنہ.
ایمان آدمها یہ مانع هست بر سر تمایلات احساسے و شهوانیشون.
یہ آدم مومن حتے با وجود ڪمبودهایے ڪہ داره بازهم بخاطر ترس از خدا هیچوقت چنین ڪارے نمیڪنہ.
_حالا بر فرض اینڪارو ڪرد بہ هر علتے ، باید چطورے باهاش برخورد بشہ؟
باید بہش گفت؟
_حتے اگر برفرض اینڪارو هم ڪرد بہ نظر من باید چشم پوشے بشہ.میدونے چرا ؟
چون آدمے خطا میڪنہ خداے بہ اون بزرگے وقتے همون لحظہ احساس پشیمونیشو میبینہ اونو میبخشہ اون وقت ما بہ جاے خدا قضاوت میڪنیم.
وقتے خدا میبخشہ چرا ما نبخشیم؟
البتہ بہ شرطے ڪہ واقعا پشیمون باشہ و دیگہ تکرار نڪند.
تو اون لحظہ با این حرفہا آرام شدم. و خودم را قانع ڪردم ڪہ اگر واقعا چیزے هم بوده حُسنا واقعا پشیمون شده .
یڪ ماه دیگہ هم گذشت و من آن ماجرا را تقریبا فراموش ڪرده بودم.
تا این ڪہ یڪ روز وقتے از حمام بیرون اومدم و از ڪنار اتاق خواب رد میشدم
صداے صحبت ڪردن حُسنا را شنیدم.سعے میڪرد آرام صحبت ڪند
حُسنا _ڪجا بیام؟... الان نمیتونم ، آخہ نمیخوام متوجہ بشہ ... باشہ ... باشہ سعے میڪنم.خدانگهدار
بعد از شنیدن این مڪالمہ ، ڪنجڪاویم دوچندان شده بود.
باید میفہمیدم مخاطب پشت خط ڪیہ؟
وقتے حُسنا دستشویے رفت سراغ گوشیش رفتم.
گزارشات تماس را نگاهے انداختم. آخرین شماره ، شماره من بود . ۷ ساعت پیش
چرا باید حُسنا شماره را پاڪ ڪند؟
هزاران فڪر بہ سراغم آمد. روے تخت دراز ڪشیدم .
بعد از چند دقیقہ حُسنا وارد اتاق شد.
حُسنا_من باید برم بیرون ، یہ موضوعے مربوط بہ همون دوستمہ باید برم ببینم چے شده؟
خودم را بہ خواب زده بودم.
با صداے گرفتہ گفتم
_باشہ
لباس پوشید و از خونہ بیرون رفت.
سریعا بلند شدم و من هم لباس پوشیدم
باید میرفتم.
دڪمہ پارڪینگ را زدم و سوار موتورم شدم. ڪلاهم را سرم گذاشتم .
پشت سر حُسنا حرڪت میڪردم طورے ڪہ مرا نبیند .
تا اینڪہ جایے ایستاد و پیاده شد.
و بہ طرف ۲۰۶ صندوق دار سفید رنگے رفت.
در ماشین باز شد و قامت امیر هویدا شد.
دوست داشتم میمردم و این لحظات را نمیدیدم.
حُسنا من فڪر ڪردم تو فراموش ڪردے...
بہ حُسنا گفت داخل ماشین جلو بشیند ، حُسنا ڪمے تعلل ڪرد و بعد نشست.
بطور ناگہانے از موتور پایین پریدم
و بہ سمتشون رفتم.
امیر جعبہ ے ڪادو پیچ شده اے بہ حُسنا میداد.
از روبہ روشون ظاهر شدم و جلو ماشین ایستادم.
ڪلاهم را در آوردم ڪہ امیر با دیدن من تڪان ناگہانے خورد.
حُسنا سرش پایین و تا چشمش بہ من افتاد دست بہ قلبش گرفت.
در ماشین سمت امیر را باز ڪردم و بیرون ڪشیدمش.
–تو اینجا با زن من چہ صنمے دارے پسر شهید؟
حُسنا پیاده شده بود.
بہ سمتش نگاه ڪردم
_این بود اون ڪارے ڪہ گفتے مربوط بہ دوستتہ آره؟فقط منتظر توضیحم .
حُسنا رنگش پریده بود.
_حُسنا توضیح بده این قرارها براے چیہ؟
گل و لبخند و الان هم کادو ...
امیر_طوفان ...تو اشتباه میڪنے!
_تو خفہ شو امیر، خفہ شو
رو ڪردم سمت حُسنا و گفتم
_بگو دیگہ چرا نباید طوفان بفہمہ دارے ڪجا میرے؟پشت تلفن میگے نباید بفهمہ
داد زدم :
هاااان ؟
حُسنا اشڪے از گوشہ چشمش چڪید
حُسنا_اون چیزے ڪہ تو فڪر میڪنے نیست.
_بگو و منو روشنم ڪن.
احساس ڪردم حُسنا ترسیده بود
بریده بریده جوابم را میداد
حُسنا_ این... براے... همون دوستمہ
_اگر برای دوستتہ چرا دست توئہ؟ چرا من نباید خبر داشتہ باشم؟ چرا یواشڪے؟
حُسنا فقط یہ دلیل درستے بیار تا قانع بشم
امیر_من بہشون گفتم بیان. تقصیر من بود
_تو هیچے نگو نارفیق ڪہ همہ تصوراتم رو بہم زدے.
دست بہ سر گرفتم و ڪنار ماشین نشستم
_یہ چیزے بگید تا بتونم باور ڪنم.
زن من اهل این ڪارهاے یواشکے نیست.
هرچے باشہ بہ من میگہ
امیر_اشتباه میڪنے طوفان، تقصیر منہ
_تو خفہ شو از جلو چشمم گم شو برو
امیر...برو
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
📚 #حکایتی_زیبا و #خواندنی
رﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩی ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺍﺯ ﺩﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﻫﯽ ﺩﯾﮕﺮ میرفت. ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ بودند ﻭ ﻣﺴﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻭ میبندند ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺟﺎﻣﯽ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ میکند. ﻣﺮﺩ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ ﮔﻮﯾﺎﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺯﺩ ﻭ ﻭﻟﯽ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ. سرانجام یکی ﺍﺯ آنان ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺷﺮﺍﺏ ﺗﻌﺎﺭﻓﯽ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩ ﮐﺸﺘﻪ میشود.
ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﮐﺮﺍﻩ ﺟﺎﻡ را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺗﻮ میدانی ﮐﻪ ﻣﻦ به خاطر ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﺏ ﺭﺍ میخورم.»
وقتی مرد ﺟﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﺮﺵ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮ ﺧﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻡ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﺎن خندیدند.ﻣﺮﺩ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﮔﻔﺖ: «ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﺣﻼﻝ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺧﺮ نگذاشت.»« #سر_خر » كه میگویند حكايتش اين است..
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط واکنش دومیه رو ببینید دلتون خنک بشه😂
📚 #داستان_زیبای_باغبان_و_وزیر
نادر شاه در حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت : پادشاه فرق من با وزیرت چیست ؟؟!! من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او درناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد !!! نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند. هردو آمدند و نادر شاه گفت : در گوشه باغ گربه ای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده ! هردو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خودرا اعلام نمودند ... ابتدا باغبان گفت: پادشاها من آن گربه ها را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده...
سپس نوبت به وزیر رسید وی برگه ای باز کرد و از روی نوشته هایش شروع به خواندن کرد: پادشاها من به دستور شما به ظلع جنوب غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم، او سه بچه به دنیا آورده که دوتای آنها نر و یکی ماده است؛ نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است. بچه گربه ماده خاکستری رنگ است.
حدودا یکماهه هستند من بصورت مخفی مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم آشپزهرروز اضافه غذاها را به مادر گربه ها میدهد و اینگونه بچه گربه ها از شیر مادرشان تغذیه میکنند. همچنین چشم چپ بچه گربه ماده عفونت نموده که ممکن است برایش مشکل ساز شود! نادر شاه روبه باغبان کرد و گفت این است که تو باغبان شده ای و ایشان وزیر...
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✅شهید شیخ احمد کافی نقل می کرد که:
✍شبی خواب بودم که نیمه های شب صدای در خانه ام بلند شد از پنجره طبقه دوم از مردی که آمده بود به در خانه ام پرسیدم که چه می خواهد؛ گفت که فردا چکی دارد و آبرویش در خطر است.می خواست کمکش کنم.
💭لباس مناسب پوشیدم و به سمت در خانه رفتم، در حین پایین آمدن از پله ها فقط در ذهن خودم گفتم: با خودت چکار کردی حاج احمد؟ نه آسایش داری و نه خواب و خوراک؛ همین. رفتم با روی خوش با آن مرد حرف زدم و کارش را هم راه انداختم و آمدم خوابیدم. همان شب حضرت حجه بن الحسن (عج) را خواب دیدم... فرمود: شیخ احمد حالا دیگر غر میزنی؛ اگر ناراحتی حواله کنیم مردم بروند سراغ شخص دیگری؟ آنجا بود که فهمیدم که راه انداختن کار مردم و کار خیر، لطف و محبت و عنایتی است که خداوند و حضرت حجت (عج) به من دارند...
💥وقتی در دعاهایت از خدا توفیق کار خیر خواسته باشی، وقتی از حجت زمان طلب کرده باشی که حوائجش بدست تو برآورده و برطرف گردد و این را خالصانه و از روی صفای باطن خواسته باشی؛ خدا هم توفیق عمل می دهد، هرجا که باشی گره ای باز میکنی؛
ولو به جواب دادن سوال رهگذری..
http://eitaa.com/cognizable_wan
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#عناصرمومن
⚠ *به آمریکا حق بدین از دست سپاه عصبانی باشه!!!!!*
🔙 غده سرطانی اسرائیل را تو منطقه ایجاد می کنه و سپاه دورش موشک می چینه و حزب الله لبنان را کنار گوشش مجهز میکنه
🔙 پهپادهای فوق مدرن برای جاسوسی به منطقه و آسمان ایران می فرسته و سپاه هک میکنه و غنیمت میگیره 👈 RQ170
🔙 داعش را ایجاد میکنه و به منطقه می فرسته و سپاه قدس با جبهه مقاومت نابودش می کنه
🔙 نظامیاش که توی دنیا هیچ کس جرات نداره بهشون نگاه چپ بکنه را سپاه دستگیر می کنه و اشک شونو در میاره ، با دهها موشک به پایگاه نظامی شون تو عراق حمله میکنه ، صدها زخمی و کشته رو دستشون میگذاره.
🔙 دلشو به یه عده بمب گذار تروریست خوش می کنه که امنیت ایران رو خراب کنن، سپاه با موشک مقر اونها رو تو عراق و سوریه میزنه
🔙 دلشو به آمد نیوز خوش کرده بود ، که ییهو می بینه اطلاعات سپاه، مستند #ایستگاه_پایانی_دروغ رو آورد روی آنتن و حیثیت همه ی سرمایه های آمریکا را برد و انداخت شون به جون هم...و بعدش هم روح الله زم را تو عراق دستگیر کرد آوردش تو ایران .و آمد نیوز و صدای مردم بر باد رفت.
🤗 قبول کنید دیگه چاره ای نداره جز اینکه بگه سازمان سپاه تروریستیه، یا سرداران بزرگ سپاه مانند شهید حاج قاسم سلیمانی را بزدلانه و شبانه تو عراق ترور کنه .
*آمریکا رو به افول است و صدای شکسته شدن استخوانش بگوش میرسد.*
#افول_آمریک
💚http://eitaa.com/cognizable_wan
🔺️چگونه از کروناویروس در امان بمانیم؟
🔹دستان خود را چند بار در روز به مدت ۲۰ ثانیه با آب و صابون بشویید. اگر آب و صابون در دسترس شما نیست با یک ضدعفونی کننده الکلی دستان خود ر ا بشویید.
🔹️با دستان کثیف چشمها، بینی و دهان خود را لمس نکنید.
🔹موقع عطسه و سرفه دهان و بینی خود را با دستمال بپوشانید و بعد دستمال را دور بیندازید.
🔹️از ارتباط نزدیک با کسانی که بیمار هستند اجتناب کنید.
🔹پخت صحیح و کامل گوشت و تخم مرغ بسیار توصیه میشود.
🔹️اشیایی را که در طول روز لمس میکنید ضدعفونی کنید.
🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
یافته جدید درباره کرونا: کودکان مبتلا نمیشوند!
🔺کرونا تا به حال هیچ کودکی (تا ۸ سال) را مبتلا نکرده است و کوچکترین فرد دچار به این بیماری ۱۴ سال دارد
🔺کرونا درمان ندارد. مقابله با کم آبی و اکسیژن رسانی به بیماران در بیمارستان های چین به کار بسته شده است
🔺بیشتر قربانیان کرونا بالای ٤٠ سال سن و سابقه بیماریهای حاد عفونی، ریوی و قلبی دارند
🔺خوراک خفاش، متهم ردیف اول انتقال ویروس کرونا به انسان است. فروش و سِرو این خوراک در بازارها و رستورانهای غذاهای دریایی شهر ووهان مرسوم است.
🌐http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹
امـروز🌺
هـمان روزی است
اهالی سفر کرده از دنیا،
چشم انتظار عزیزانشان هستند
دستشان ازدنیا ڪوتاه است
ومحتاج یادڪردن ماهستند.
بالاخص
پدران و مادران
برادران و خواهران
اساتید و شهدا
همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم.
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت125🍃
باورش برایم سخت بود زن من ڪنار دوستم تو یہ ماشین نشستہ باشند.
امیر رفت . براے حُسنا تاڪسے گرفتم و آدرس خونہ رو دادم.
سوار موتورم شدم و از اونجا دور شدم.باید تنها باشم و فڪر ڪنم.
اون روز و روزهاے بعد هرچہ توضیح و توجیہ بود شنیدم اما باورش برایم سخت بود.سخت
رابطہ ام بطور ناخوداگاه با حُسنا سرد شده بود.
مداوم گریہ میڪرد و میگفت چیزے نبوده و بد تصور ڪردے.
اما دل من بدجور شڪستہ بود .
چشم دیدن امیر را نداشتم
یڪ ماه دیگہ هم گذشت .یڪ ماهے ڪہ بذر بے اعتمادے ڪہ در دل من ڪاشتہ شده بود میرفت تا ڪمرنگ شود.
حُسنا سر سجاده مینشست و گریہ میڪرد.التماسم میڪرد رابطہ مون بہتر بشود اما
دست من نبود، غرورم جریحہ دار شده بود.
گاهے حرفش را باور میڪردم اما وقتے امیر را میدیدم تمام اعتمادم ازبین میرفت.
تا اینڪہ آن روز نحس فرا رسید.
روزے ڪہ تصمیم گرفتم براے تجدید روحیہ ام یہ مسافرتہ دو روزه مشهد بروم .
اون روز امیر سر ڪار نیامده بود.
خستہ بودم ، وسط ساعت ڪاریم مرخصے گرفتم و بہ خونہ رفتم.
هبچوقت آن ساعت خونہ نمیرفتم.
ڪلید انداختم و وارد حیاط شدم ،آسانسور را زدم ، هرچہ منتظر ایستادم نیامد، انگار خراب شده بود.
مجبور شدم پنج طبقہ را بالا بروم .
نفس زنان خودم را بہ بالا رساندم .
بہ در خونہ ڪہ رسیدم ، یڪ جفت ڪفش مردانہ توجہم را جلب ڪرد
این ڪفش...مال کیہ؟
ڪلید انداختم و سعے ڪردم بدون صدایے وارد خونہ بشم .
یہ لحظہ صدایے از اتاق ڪارم شنیدم
_دوستت دارم
حُسنا_باشہ ، شما فعلا زودتر برید ڪہ الان طوفان میرسہ
توروخدا سریعتر
در اتاق باز بود
حُسنا بیرون اومد. چادر رنگے پوشیده بود.
با دیدن من هینے ڪشید و بہ دیوار چسبید
امیر مرا ڪہ دید ایستاد
اون لحظہ هیچے نمیفهمیدم ، فقط جملہ امیر در ذهنم تڪرار میشد.
"دوستت دارم"
خشم تمام وجودم را گرفتہ بود.دستامو مشت ڪردم و بہ طرف امیر حملہ ڪردم
بہ دیوار ڪوبیدمش و تا جایے ڪہ میتونستم با مشت میزدمش.
_نامرد تو خونہ من چہ غلتے میڪنے؟
ڪثافت تو بہ زن من چے گفتے؟
من بہ تو اعتماد داشتم .
باچہ حقے پاتو توے حریم شخصے من گذاشتے؟
حُسنا فقط گریہ میڪرد .یہ لحظہ جیغ ڪشید
من فقط حواسم بہ امیر بود .
بہ زن نہ ماهہ ام نگاه نمیڪردم.
تا توان داشتم زدمش
همہ صورتش کبود و خونے بود.
امیر_طوفان ...بازهم اشتباه میڪنے؟ زن تو پاڪہ پاکہ ،پاڪ ترین آدمے ڪہ تا الان دیدم، اشتباه از من بود.
_خفہ شو ...فقط خفہ شو ...اسم زن منو نیار
گم شو از جلو چشمام ... گم شو تا نڪشتمت .
بلندش کردم و از خونہ انداختمش بیرون
رو زمین نشستم و بہ دیوار تڪیہ دادم
الان وقت گریہ بود؟ گریہ براے چے؟
براے عشق بر باد رفتہ ام
خدایا این چہ زندگے من دارم؟
براے این زندگے دیگہ اعتمادے هم مونده
حُسنا حالش بد بود و من حواسم نبود.
_گفتے من اشتباه میڪنم، اون قرارها بخاطر دوستت بوده ، الان چے ؟ الان ڪہ با چشم و گوش خودم شنیدم چے؟
حُسنا_طوفان... حالم خوب نیست. ڪیسہ آبم پاره شده ...
_گفتہ بودے عاشقمے، این بود عشقت؟
من چے رو باید باور ڪنم،چیزے ڪہ خودم دیدم و شنیدم
حُسنا_طوفان ، بخدا اشتباه میڪنے...میشہ بریم بیمارستان ، بچہ ام تڪون نمیخوره
—بچہ؟ تو لیاقت مادرے براے اون بچہ رو ندارے میفهمے؟
من نمیتونم با این چیزها ڪنار بیام.حُسنا تو بلایے سر من آوردے ڪہ هیچوقت نمیتونم فراموش ڪنم.
دور خونہ میچرخیدم و مثل دیوونہ ها حرف میزدم .
_من خدا نیستم نمیتونم چشم بپوشم رو همہ چے
یہ بار چشم پوشیدم ، دوبار ... این دفع بار سومہ
چطورے ادامہ بدهم؟ ازڪجا معلوم دوباره تڪرار نشہ
خدایا من نمیتونم این زندگیو ادامہ اش بدهم .
نمیتونم
اونجا براے اولین بار از این غم شڪستم .گریہ ڪردم براے خودم ، براے زندگیم .براے عشق از دست رفتہ ام
نمیتونستم اون خونہ رو تحمل کنم.
بلند شدم و بے توجہ بہ حرفہاے حُسنا بیرون رفتم.
سوار موتورم شدم و بدون کلاه تو خیابونہا میچرخیدم.
باید میرفتم امامزاده ... میرفتم تا یہ ڪم دلم آروم بشہ.گوشیمو خاموش ڪردم
چندساعتے اونجا موندم وقتے بیرون اومدم سعید روبہ روم ظاهر شد.
سعید_باید برے بیمارستان
بچہ ات داره دنیا میاد.
بچہ من ؟قرار بیاد بین این نامردے ها..
با عجلہ سوار ماشین سعید شدم منوبہ بیمارستان رسوند.
باید بچہ ام سالم بہ دنیا بیاد.
اون مال منہ
بچہ من ...
وارد بیمارستان ڪہ شدم همہ با تعجب نگاهم میکردند.
مامانم وقتے منودید نگاه سرزنش بارے کرد و رویش رابرگرداند.
مادر حُسنا در حال قران خواندن بود.
من اما دلم در هیچ جا بند نبود.
آرام نبودم ... مطمئنم تا آخر عمرم آرام نخواهم بود.
پرونده را پر ڪردم .چند ساعتے گذشت ڪہ زهرا از بخش زایمان خارج شد.
زهرا_مبارڪہ،سیدعلی هم دنیا اومد.
آن لحظہ فقط بہ سیدعلے فڪر میڪردم بہ پسرم .
من باید قوے باشم .
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت126🍃
★حُسنا
این روزها فقط منتظرم ...منتظرم ببینم این رؤیا ڪے قراراست تمام شود.
لب پنجره اتاق نشستم.
باران بهارے شلاق وار بہ شیشہ پنجره میخورد.
خاطرات گذشتہ جلو چشمانم رژه میرفت.
بعضے خاطرات یادآوریشان هم تلخ است.
" طوفان من بہ تو خیانت نڪردم .هیچ وقت ..."
اصلا ماجراے این فراق از ڪجا شروع شد :
★★★
چند بار از طرف دیوید ایمیل برایم آمده بود و تہدید بہ همڪاری شده بودم.
اقاے سعیدے طے جلسہ اے من ، فاطمہ و امیر کریمے را توجیہ اطلاعاتی کرد . در آن جلسہ مسئولیتمان مشخص شد.
مهندس شبڪہ و نرم افزار اطلاعات سپاه (آقاے رستمے) هم در آن جلسہ حضور داشت.
اقاے ڪریمے و آقاے رستمےمرا با برنامہ سیستم طراحے شده آشنا ڪردند.
اگر چہ ڪار من چندان سخت نبود.در واقع ڪپے و ارسال اطلاعات بہ ایمیل مربوطہ بود.
ڪلیت برنامه ما اینطورے بود ڪہ
فاطمہ باید اطلاعات اصلے را از من میگرفت و بہ آقاے ڪریمے میرساند . در عوض همان اطلاعات با اندڪ تغییر محاسباتے را مجددا باید فاطمہ از امیر بہ من تحویل میداد تا براے دیوید ارسال ڪنم.
طے چند بار فرستادن اطلاعاتِ پروژه متوجہ شدم ڪہ آنہا اینقدر دامنہ اطلاعاتشان قوے هست ڪہ حتے نسبت بہ محاسبات هم اظهار نظر میڪردند.
بنابراین جاے ریسڪ بسیار ڪم بود.اینجا هوش و ذڪاوت امیر ڪریمے را طلب میکرد ڪہ ڪارش را با دقت انجام دهد.
در واقع طراح اصلے این پروژه طوفان بود و باید آن را بہ وزارت دفاع تحویل میداد. و هرگز نباید لو میرفت. بنابراین سپاه حساب ویژه اے براے آن باز ڪرده بود.
آقاے سعیدے آخر جلسہ تنہایے مرا گیر آورد و گفت _ ما فڪر میڪنیم یہ
نفوذے در وزارت اطلاعات وجود داره و براے ڪشف این فرد یا افراد نیاز بہ همڪارے شمابا سیستم هاے جاسوسے داریم.بہ یہ نفر مشڪوڪ هستیم ولے نمیتونیم فعلا براے دستگیریش اقدام ڪنیم میخوایم از طریق اون فرد بہ سردستہ ها برسیم.
نباید تحت هیچ شرایطے سیدطوفان متوجہ همڪارے شما بشہ.فهمیدن همانا و ...حرفش را خورد
_میدونم بحث مرگ و زندگیہ ...
در راهے پاگذاشتہ بودم ڪہ سرانجامش نامشخص بود.
فاطمہ دو روز در هفتہ بہ خونہ مے آمد. با سختترین تدبیرے ڪہ لحاظ ڪرده بودیم نمیگذاشتم طوفان متوجہ آمدن فاطمہ شود.
موقع رفت و آمد چادرش را اینقدر جلو میڪشید ڪہ ڪسے او را نمیشناخت.
اگرچہ من براے آن روز هم خودم را آماده ڪرده بودم ڪہ اگر طوفان متوجہ شد چہ جوابے بدهم.
در همین حین با فاطمہ در مورد زندگے و روحیہ اش صحبت میڪردم.
خیلے راحت با من درد ودل میڪرد و من سعے میڪردم امید را در دلش نگہ دارم.
احتمال میدادیم داخل خونہ شنود گذاشتہ باشند .نیروهاے اطلاعات سپاه اینو میدونستند اما نمیخواستند وارد عمل بشوند بنابراین صحبت ڪاریمان روے ڪاغذ انجام میشد و در خونہ فقط صحبت هاے معمولے زده میشد.
سہ ماهے از این ماجرا میگذشت .در این سہ ماه گاهے فاطمہ بہ من میگفت ڪہ در ملاقت هایشان امیر نسبت بہ او توجہاتے دارد .
فاطمہ توجیہات خاص خودش را داشت.
میگفت: _من اصلا موقعیت فڪر ڪردن بہ هیچ ڪسے رو ندارم.نمیخوام اون براے خودش خیالپردازے ڪنہ
و من هم سعے میڪردم با صحبت ڪردن ذهنیتش را تغییر بدهم .
چند روزے فاطمہ بہ اصرار مادرش بہ مشهد رفتہ بود و من باید این اطلاعات را از امیر میگرفتم.
صبح روزے ڪہ فاطمہ قرار بود عصرش برگردد با امیر تماس گرفتم و گفتم باید ببینمتون.
چون باید فایل را بہ دستش میرساندم .
وقتے از خونہ دور شدم تماس گرفت و گفت توے یڪ ڪافے شاپ صحبت ڪنیم.
سے دے را وسط یہ ڪتاب گذاشتہ بودم . وارد ڪافے شاپ شدم ڪہ امیر را دیدم.
بہ طرفش رفتم و روے صندلے روبہ رویش نشستم.
خوب میدونستیم ڪہ نباید صحبت ڪارے ڪنیم.
ڪتاب را روے میز گذاشتم.
امیر_ببخشید خانم حسینے شما را تا اینجا کشوندم .
(از اینڪہ مرا با فامیل طوفان خطاب کرد خوشحال شدم )
امیر_حقیقتش میخواستم در رابطہ با موضوعے باهاتون صحبت ڪنم .
قضیہ علاقہ خودش بہ فاطمہ را گفت ولے گویا ترڪش سرد فاطمہ بہ او بدجور خورده بود.
امیر_ممنون میشم بیشتر باهاش صحبت ڪنید.حقیقتا من تاحالا از هیچ دخترے خوشم نیومده ،حالا ایشون...نمیدونم چہ اتفاقے افتاده ڪہ من اینطورے شدم.
دست ڪرد و از کیفش یہ شاخہ گل در آورد.اگر ممڪنہ اینو بہش بدید .
لبخند زدم
_پس اینڪہ فاطمہ میگفت بہ بهانہ هاے مختلف دیدارتون رو کش میدید بخاطر اینہ ڪہ دلتون رفتہ.
چرا خودتون بہش نمیدید؟
امیر_میدونم از من نمیگیره، در ضمن راستشو بخواین ...روم نمیشہ و سرش را پایین انداخت.
_فڪر نمیڪنید یہ ڪم زود باشہ براے گل دادن؟
امیر_نہ آخہ شنیدم گویا خواستگار دارن
خنده ام گرفتہ بود از این هول شدن آقاے کریمے!
گل را گرفتم و بہ خونہ رفتم.
وقتے بہ فاطمہ گل را دادم، اول قبول نڪرد.
فاطمہ_این پسر چرا اینقدر هولہ؟من ڪہ گفتہ بودم قصد ازدواج ندارم.
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
تحقیقات نشان داده
جمله ی : 5 دقیقه دیگه آماده ام... که خانمها میگن
با جمله ی
5 دقیقه ی دیگه خونه ام... که آقایون میگن
به یک معناست 😅😅😅
💎 http://eitaa.com/cognizable_wan
یبار سوار هواپیما شدیم بابام بلند گفت صلوات!
همه زدن زیر خنده
بابا گفت همین لامصبا رو میبینی
بفهمن هواپیما مشکل پیدا کرده بقره رو از حفظ میخونن 😑
💎 http://eitaa.com/cognizable_wan
بابابزرگم رو نصف شب بردم دکتر به دکتره میگه آقای دکتر یه دارویی بهم بده دردم ساکت بشه تا فردا برم پیش یه دکتر درست حسابی!!!!!!
.
.
. .
.
.
.
من فقط سقف رو نگاه ميكردم 😂😂😂 😂
💎 http://eitaa.com/cognizable_wan
در خانه زن بودنتان را سانسور نکنید
شیطنتهای گاه و بیگاه
آواز خواندن درزمان کار
پوشیدن لباسهای زیباوخوش رنگ
پخش موسیقی ورقص
شادی و خنده و حتی گریه
🍃🌸
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
دیروز با خانومم تو ماشین بودم پشت یه ماشین نوشته بود (بفروش میرسد) پشت فرمون بودم گفتم شمارشو بنویس تا ببینم چند میگه
رسیدیم خونه میگم شمارشوبگو تا بهش زنگ بزنم میگه یاداشت کن 456د12ایران 77😑😑😑
من الان تو تیمارستانم دارم فکر میکنم 😐😂
💎 http://eitaa.com/cognizable_wan
💑16 راز #موفقیت زوجها ؛
1. دعوا دلیل جدایی نیست.
2. به تعهدات رابطه پایبند باشید.
3. چیزهای مورد علاقه او را بخرید.
4. هنگام ورود و خروج از خانه، همسرتان را ببوسید.
5. گاهی کنسل کردن یک قرار، به بودن در کنار همسرتان می ارزد.
6. با خانواده او مانند خانواده خود رفتار کنید.
7. گفتن «دوستت دارم» هر چه بیشتر، بهتر
8. هنگام بیماری با او مهربان باشید.
9. در نبود یکدیگر، کارهای خانه را انجام دهید
10. از گفتن جوک های توهین آمیز خودداری کنید
11. وقت شناس باشید.
12. با افرادی که پشت همسر شما بد می گویند، به تندی رفتار کنید.
13. او را از کوچیک ترین تصمیمات خود آگاه کنید .
14. به تماس و پیام ها او پاسخ دهید.
15. از همسرتان بپرسید روز خود را چگونه گذرانده است.
16. در مسافرت دعوا نکنید،مشکلات را بگذارید.برای بعد از بازگشت ،مسافرت و تفریحتان را به هیچ عنوان خراب نکنید...
🍃🌸
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺑﯽ ﺷﻮﻫﺮﯼ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻫﺴﺖ
ﺣﺘﯽ ﺗﻮ ﺩﺭﯾﺎﻫﺎ . . .
ﺑﺒﯿﻨﯿﻦ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﻋﺮﻭﺱ ﺩﺭﯾﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ
ﺍﻣﺎ ﺩﺭﯾﻎ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺩﺭﯾﺎﯾﯽ.😕😂
💎 http://eitaa.com/cognizable_wan
پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند.
آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند.
فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد.
مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد.
مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟
✨شوهر فقط گفت: “عزیزم دوستت دارم!”✨💕
عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود.
کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال.
هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت.
بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد.
هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود.
و آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد
گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک اتفاق صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم... و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم.
در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.
اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.
حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت127🍃
آن روز ڪلے با فاطمہ صحبت ڪردم.
باید شرایط زندگیش را تغییر میداد.
_ خیلے عجلہ داشت .در واقع هول بود.فاطمہ تو بہش گفتے خواستگار دارے؟
فاطمہ_نہ بابا، همون روز از شانس ماوقتے داشتم اطلاعات رو بهش میدادم مامان زنگ زد و گفت یہ خواستگارے پیدا شده و اونجا از زبونم در رفت و اون شنید.
_آهان پس بگو احساس خطر ڪرده .ولے اینجور ڪہ مشخصہ بدجور خاطرخواهت هست.
فاطمہ تو مستحق این هستے کہ با یکے ڪہ واقعا دوستت داره زندگے ڪنے.
فاطمہ_حقیقتا الان توانایے فڪر ڪردن بہ هیچ ڪسے را ندارم. نیاز بہ زمان دارم تازه دارم خودمو پیدا میڪنم.
_راستے یہ مشاورے هست خانم دڪتر صارمے خیلے آدم عجیبیہ .اگر میتونے برو پیشش.حالتو خوب میڪنہ .
آن روز و روزهاے بعد هم گذشت. تا اینڪہ یہ روز وقتے طوفان حمام بود گوشیم زنگ خورد.
_الو
_گوش ڪن تا نیم ساعت دیگہ باید اطلاعات رو بہ جایے ڪہ میگم برسونے صداے دیوید بود.
_ڪجا بیام؟
دیوید_پارڪ ...
الان نمےتونم ، آخہ نمیخوام متوجہ بشہ
دیوید_ هر جورے شده باید خودتو برسونے
_باشہ ..سعی میکنم.
فورا لباس پوشیدم
طوفان خوابیده بود. بہش گفتم باید بیرون بروم و فورا از خونہ بیرون زدم.
در راه بہ فاطمہ زنگ زدم .
_الو فاطمہ باید کتاب رو از امیر بگیری من عجلہ دارم .
فاطمہ_حُسنا مامانم فشارش بالا رفتہ آوردمش بیمارستان .
_پس بهش زنگ بزن بگو خیابون ( ...) منتظرش هستم.
یہ ڪم ترافیڪ بود وقتے اونجا رسیدم ماشین امیر را دیدم .
پیاده شدم و بہ سمتش رفتم .
در ماشین را باز ڪرد و گفت جلو بشینم.
یہ ڪم معذب بودم ولے مجبور شدم .
سریع نشستم از عقب جعبہ ے کادو پیچے شده اے بہ من داد.
_این چیہ؟
امیر_ببخشید فڪر ڪردم خانم رضوے میان . خواستم ڪہ ...
_واے آقاے ڪریمے الان وقت این چیزهاست .من عجلہ دارم
امیر _تو همین جعبہ است.
سرم را ڪہ بالا آوردم با دیدن شخص روبہ روم قلبم گرفت .
دنیا دور سرم چرخید.
طوفان ...اینجا چہ میڪند؟
در ماشین را باز ڪرد و امیر را بیرون ڪشید
طوفان_تو اینجا با زن من چہ صنمے دارے؟
تو این فاصلہ تنہا ڪارے ڪہ ڪردم جعبہ را باز ڪردم و ممورے را درآوردم و توے کیفم گذاشتم .
از ماشین پیاده شدم .
طوفان داد میزد و توضیح میخواست.
قطره اشڪے از گوشہ چشمم پایین چڪید
هیچ وقت فڪر نمیڪردم در زندگیم ڪار بہ جایے برسد ڪہ طوفان مرا باور نداشتہ باشد.
هرچے گفتم این ڪادو براے دوستمہ باور نڪرد.
طوفان_چرا من نباید بدونم ؟ چرا قرار یواشڪے میزارے و میگے طوفان نباید بدونہ؟
چطور میتونستم بگویم اون تلفن دیوید بوده و اینجا براے چہ هستم.
حال همہ ے ما بد بود.
طوفان برایم تاڪسے گرفت و خودش با موتور از آنجا دور شد.
لحظہ آخر برگشتم و از پشت شیشہ نگاهش ڪردم.
_طوفانم من هیچوقت بہ تو خیانت نمیڪنم .منو ببخش ...
سر راه آدرس پارڪ را بہ تاکسے دادم و در سطل آشغالے ڪہ دیوید گفتہ بود فلش ممورے را انداختم و رفتم.
آن روزها بہ سختے برایم گذشت.من باردار بودم و این همہ فشار را باید تحمل میڪردم .
یڪ ماه تا بہ دنیا آمدن پسرم مانده بود.
در این مدت رابطہ طوفان با من سرد شده بود. هرچہ تلاش میڪردم اعتمادش را جلب ڪنم فایده نداشت او منتظر توضیح قانع ڪننده بود و توضیحات من راضیش نمیڪرد .
روز و شب سر سجاده اشڪ میریختم و از خدا میخواستم اعتماد و زندگیم برگردد.
خیلے سخت است عاشقانہ ڪسے را بخواهے اما او بہ تو اعتماد نداشتہ باشد.
بالاخره آن روز رسید.روزے ڪہ من براے همیشہ براے طوفان تمام شدم.
در یڪ نصف روز تمام داشتہ هایم را از دست دادم.
صبح نوبت آزمایش خون داشتم وبیرون رفتہ بودم وقتے برگشتم در را کہ باز ڪردم با دیدن فرد روبہ رویم ڪمے عقب رفتم و ترسیدم.
سعید بود... محافظ طوفان
خودش هم ڪمے هول ڪرده بود.
سعید_إه...ب .. ببخشید طوفان بہم گفتہ بود چیزے جامونده بود یعنے تو لب تاپش چیزے لازم داشت اومدم خونہ براش ببرم .طوفان گفتہ بود خونہ نیستید براے همین بدون اجازه اومدم ببخشید
و فورا از خونہ بیرون رفت.
ڪمے ترسیده بودم.روے مبل نشستم و چند نفس عمیق ڪشیدم. باخودم گفتم :
_خب کار داشتہ دیگہ ...،اما اگر میخواست اینجا بیاد چرا طوفان بہ من زنگ نزد خبر بده .
تلفن رابرداشتم ڪہ بہ طوفان بگویم اما بعد منصرف شدم .
با فڪرے ڪہ بہ ذهنم رسید بلند شدم و بہ سمت اتاق ڪار طوفان رفتم. لپ تاپ را باز کردم .اطلاعات را بررسے کردم .
یہ چیزے مشڪوڪ بود. ولے نمیدونستم دقیقا چہ اتفاقے افتاده .
بہترین ڪار زنگ زدن بہ امیر بود.
شماره اش را گرفتم و با ایماء و اشاره سعے کردم بفهمد ڪہ سیستمم خراب شده و باید اینجا بیاید.
متوجہ پیامم شد و نیم ساعت بعد خودش را رساند.
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از عجیبترین جاهای جهان...!
اینجا همه یه ترسی تو نگاهشونه
مکانی که گذر همه ما هم به آن خواهد افتاد...
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت128🍃
چادرم را پوشیدم و در را برایش باز کردم.روے ڪاغذے برایش نوشتم ڪہ سعید اینجا بوده و احساس میڪنم لپ تاپ دست خورده .
بدون ڪوچڪترین حرفے بہ اتاق رفت و لپ تاپ را روشن ڪرد .
ڪمے با آن ور رفت .
منتظر ایستاده بودم اما عجیب دلم شور میزد .احساس میڪردم همین الان است ڪہ طوفان از راه برسد .
بلند شد و ایستاد.
امیر _من سر در نمیارم ، باید مهندس شبڪہ اونو ببینہ .
متوجہ شدم ڪہ گره اے در ڪار است.
واے اگر طوفان متوجہ بشود؟
چہ باید میکردم ؟
با فڪرے ڪہ در ذهنم میگذشت
هیچوقت طوفان نباید میفہمید سعید اینجا بوده.
همہ فکرم سمت طوفان بود.
وقت بیرون رفتن ازاتاق ایستاد و گفت :
امیر_ببخشید خانم حسینے با خانم رضوے صحبت کردید؟
تو دلم گفتم تو هم این وسط چہ گیر دادے .چہ عجلہ اے دارے آخہ.
_من باهاشون صحبت کردم ولے خودتون در جریان هستید ایشون یہ تجربہ ناموفق داشتہ و الان نیاز بہ آزادے فڪر داره و البتہ بہ نظرم اون اتفاق باعث شده تقریبا یہ ڪم اعتماد ڪردن بہ بقیہ براش سخت بشہ.نیاز بہ زمان دارند.
امیر_میدونم ولے لطفا یہ جورے بهش بگید ...
دستپاچہ بود. من میترسم دیر بشہ آخہ شنیده بودم خانواده شون کسے رو مدنظر دارند.
امیر_اگر ممڪنہ بهش بگید من واقعا تا حالا ڪسے رو اینجوری نخواستم .من واقعا نمیتونم بہ ڪسے دیگہ فکر ڪنم ،بهش بگید امیر گفتہ من واقعا دوستت دارم.
حالا وقت این حرفها بود آقای عاشق پیشہ؟
_باشہ ،فعلا زودتر برید ڪہ الان طوفان میرسہ، تو رو خدا سریعتر
از اتاق بیرون رفتم با چیزے ڪہ دیدم دست بہ دهان گرفتم و هین بلندے کشیدم.
طوفان بود. طوفانِ من بود اما طوفان همیشگے نبود.
این آدم زخم خورده بود. الان با خودش چہ فڪرے میڪند .
خدایا بلایے از این بدتر هم میشد سرم بیاید؟
بہ سمت امیر خروشید و او را بہ دیوار چسباند تا میتوانست او را ڪتڪ زد.
آن لحظات جز ترس هیچ نمیفهمیدم .
از ترس تمام بدنم میلرزید .امروز از صبح پسرم هیچ حرڪتے نڪرده بود.
احساس کردم زیر پایم خیس خیس شد.
واے ڪیسہ آبم پاره شده بود.
از ترس جیغ ڪشیدم و بہ زمین نشستم .
اما طوفان اصلا حواسش بہ من نبود.
حواسش بہ زن باردارش نبود.
رگ غیرتش بالا زده بود. ناموسش را بر باد رفتہ میدید.
مثل یڪ ببر زخمے بہ سمت طعمہ اش حملہ میڪرد.
امیر را بیرون انداخت و کنار دیوار سُر خورد.
ڪاش من میمردم و این روزهایت را نمیدیدم .
طوفانم مرا ببخش
طوفان_گفتے من اشتباه میڪنم، اون قرارها بخاطر دوستت بوده، الان چے؟الان ڪہ با چشم و گوش خودم شنیدم چے؟
_طوفان...حالم خوب نیست ،ڪیسہ آبم پاره شده...
هرچہ من میگفتم اما او حرف خودش را میزد.
_اشتباه میڪنے،میشہ بریم بیمارستان ،بچہ ام تڪون نمیخوره
داد زد
طوفان_بچہ؟ تو لیاقت مادرے براے اون بچہ رو ندارے میفهمے؟
اونقدر حالش بد بود یہ آن احساس کردم الان از فشار ، سڪتہ میڪند.
دورِ خونہ مجنون وار میچرخید.
تحمل اینجا ماندن نداشت بلند شد و از خونہ بیرون رفت.
من ماندم و تنهایے و این حال خرابم .
من ماندم و بچہ ے در راهم.
من ماندم و ویرانے لانہ اے ڪہ عاشقانہ ساختہ بودمش .
من ماندم و غرور وغیرت مَردَانہ اے ڪہ شڪستہ شده بود.
احسنت بہ غیرتت مرد ڪہ حتے در این لحظات هم روے زنت دست بلند نڪردے .
طوفان! من براے داشتنت با همہ دنیا میجنگم .
من آن حُسناے سابق نیستم .من براے زندگے تو از حیاتم هم میگذرم تا تو فقط باشے ،
باشے و زندگے ڪنے
باشے و این ڪشور را سربلند ڪنے.
حتے بدون من ...حتے دلخور از من !یڪساعتے گذشت
بلندشدم و سراغ تلفن رفتم .بہ زهرا زنگ زدم
لباس پوشیدم و ساڪ بچہ ام را برداشتم.
قرآن را بوسیدم و دلم را بہ آیہ هاے مقدسش گره زدم.
محبوب حقیقے من !
دلم بہ وجود تو گرم است.
تو مراقب همسر و بچہ ام باش .
«یا انیس من لا انیس لہ »
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
ته، ته همه ی نا امیدی ها
نداشتـن ها،
نخواستـن ها،
نبـودن ها،
و بن بست رسیدنها،
خـدا را داری
که آغوشش را برایت بازکرده است
نا امیدی چـرا؟..
"خدایا شکرت "
⭐️http://eitaa.com/cognizable_wan
تنها آينده نگري مفیدی که ما ایرانیا تو زندگیمون میکنیم...
پر کردنه آفتابست که یوقت تو توالت گیر نکنیم بدبخت شیم..😄😂
http://eitaa.com/cognizable_wan