دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی #حر_انقلاب_اسلامی #شهید_والامقام #شاهرخ_ضرغام #قسمت_ششم 🍁 عصر يکي از روزها
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
گذری بر زندگی
#حر_انقلاب_اسلامی
#شهید_والامقام
#شاهرخ_ضرغام
#قسمت_هفتم
🍁وارد کلانتري شدم . با کارهاي پسرم ، دیگه همه من را ميشناختند . مأمور جلوي در گفت : برو اتاق افسر نگهبان ! درب اتاق باز بود . افسر نگهبان پشت ميز بود . #شاهرخ هم با يقه باز و موهاي به هم ريخته مقابل او روي صندلي نشسته بود . پاهاش را هم روي ميز انداخته بود . تا وارد شدم داد زدم و گفتم : مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن !
🍁بعد رفتم جلوي ميز افسر و سند را گذاشتم و گفتم : من شرمنده ام ، ببفرمائيد . با عصبانيت به شاهرخ نگاه کردم و بعد از چند لحظه گفتم : دوباره چيکار کردي ؟! #شاهرخ گفت : با رفيقا سر چهار راه کوکا وايساده بوديم . چند تا پيرمرد با گاريهاشون داشتند ميوه ميفروختند ، يکدفعه يه پاسبون اومد و بار ميوه پير مردها رو ريخت توي جوب ،
🍁اون پاسبون به پيرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و ... افسر نگهبان گفت : اين دفعه احتياجي به سند نيست . ما تحقيق کرديم و فهميديم مأمور ما مقصر بوده . بعد مكثي كرد و ادامه داد : به خدا ديگه از دست پسر شما خسته شدم . دارم توصيه ميکنم ، مواظب اين بچه باشيد . اينطور ادامه بده سرش ميره بالاي دار !
#ادامه_دارد...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#دمی_با_شهدا
#شهید_والامقام
#محمدرضا_شفیعی
#قسمت_هفتم
یک روز اخبار اعلام کرد 570 شهید را به میهن بازگرداندند، به خودم گفتم یعنی می شود بچه من هم جزو اینها باشد. با پسر برادرم تماس گرفتم و گفتم: «ببینید محمدرضا بین این شهدا هست یا نه؟» او هم گفت: «اگر شهدا را بیاورند خبر می دهند.» گوشی را گذاشتم دیدم زنگ خانه به صدا درآمد. گفتم:«کیه؟» گفت: «منزل شهید محمدرضا شفیعی» گفتم: «بله محمدرضای من را آوردید.» گفت: «مگر به شما خبر دادند که منتظر او هستید؟» گفتم: «سه چهار شب قبل خواب دیدم پدرش آمد به دیدنم با یک قفس سبز و یک قناری سبز»
گفت: «این مژده را می دهم بعد 16 سال مسافر کربلا بر می گردد.» آن برادر پاسدار می گفت: «الحق که مادران شهدا همیشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده می دهم بعد 16 سال جنازه محمدرضا شفیعی را آوردند ولی پسر شما با بقیه فرق می کند.» گفتم: «یعنی چه؟» گفت:«بعد 16 سال جنازه محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نکرده است. الان هم در سردخانه بهشت معصومه است، اگر می خواهید او را ببینید، فردا صبح بیایید تا قبل از تشییع جنازه او را ببینید.»
راوی :
#مادر_شهید
#ادامه_دارد...
🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
07.mp3
3.18M
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#کتاب_صوتی
#خاطرات_ارتشبد_فردوست
💐 #قسمت_هفتم💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
💐 #بهمن_ماه🇮🇷
🌹 #ماه_خون_و_قیام🇮🇷
🌼 #ماه_پیروزی🇮🇷
🌺 #انقلاب_اسلامی🇮🇷
🇮🇷 @dashtejonoon1🇮🇷🌹
7.mp3
13.8M
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#کتاب_صوتی
#تپه_های_برهانی
#خاطرات
#سیدحمیدرضا_طالقانی
💐 #قسمت_هفتم💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌹 @dashtejonoon1🥀🕊
07.mp3
2.51M
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#کتاب_صوتی_دوم
#خاطرات_ارتشبد_فردوست
💐 #قسمت_هفتم💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🇮🇷 @dashtejonoon1🇮🇷🌹
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊
#امیر_سرلشگر
#خلبان_شهید
#حسین_خلعتبری
#شهیدی که در بین بعثیون عراقی به #حسین_ماوریک ( شکارچی ناوهای اوزای عراقی) معروف بود .
#قسمت_هفتم
از سوی فرماندهی به پایگاه ششم شکاری مأموریت داده میشود تا پل الاماره را بزنند.
#خلعتبری و چند تن از خلبانان شجاع این پایگاه انتخاب میشوند.
پل درست وسط شهر بود .
#خلعتبری وقتی روی پل میرسد حملات ضد هوایی دشمن به اوج خود رسیده بود و اتومبیلهایی که مشخص بود شخصی است، روی پل در حال حرکت بودند.
او با پذیرفتن خطر دور میزند و پس از عبور آنها، پل را سرنگون میکنند .
وقتی از او سوال کردند، چرا چنین کردی، گفت: فرزندی یک ساله دارم، یک لحظه احساس کردم که ممکن است توی ماشین بچهای مثل «آرش» من باشد و چگونه قبول کنم که پدری بچه سوختهاش را در آغوش بگیرد؟
دولتمردان عراق با بودن او آرامش ندارند و با توجه به مهارت او در بیشتر عملیاتها به عنوان فرمانده دسته پروازی به دفاع از میهن میپردازد.
تأسیسات نفتی، یگانهاى دریایی، پل الاماره و پالایشگاه کرکوک بارها به دست او مورد حمله و تخریب قرار گرفت که تنها بخشی از دلاوریهای این مرد بزرگ است.
#ادامه_دارد ...
🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
🥀🌴🕊🌹🕊🌴🥀
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
ماه مبارک رمضان
مسئول آشپزخانه
#قسمت_هفتم
سربازها را زیر آفتاب داغ سرپا نگه داشتهاند. هر کس چیزی میگوید. یکی میگوید: «سرلشکر متوجه سحری پختن #محمد_ابراهیم_همت شده! حالا میخواهد او و #روزه_داران دیگر را در حضور همه تنبیه کند.»
دیگری میگوید: «سرلشکر همیشه میخواهد #روزه_روزه_دارها را بشکند.»
#ابراهیم به فکر فرو رفته است. سربازها جور دیگری به او نگاه میکنند. با ورود ماشین سرلشکر به پادگان، سروصداها میخوابد.
به دنبال ماشین سرلشکر، تانکر آب و یک کامیون پر از نظامی چماق به دست وارد پادگان میشود.
نفس در سینه همه حبس میشود. شیپور ورود سرلشکر نواخته میشود.
لحظه ای بعد، او با سگش از ماشین پیاده میشود و منتظر اجرای دستورها میماند.
نظامیها، سربازها را به صف میکنند و به طرف تانکر آب میبرند.
سرلشکر در حالی که پیپ اش را روشن میکند، با خشم و غضب به سربازها نگاه میکند.
نظامیها به هر سرباز یک #لیوان آب گرم میخورانند. هر کس مقاومت میکند، بدنش از ضربات شلاق و چماق زخم میشود.
#ابراهیم با بغض و کینه به سرلشکر نگاه میکند.
گروهبان، خودش را به او میرساند و با طعنه میگوید: «این کارها، نتیجه یکدندگی توست. اگر قبلاً کسی میتوانست مخفیانه #روزه بگیرد، حالا دیگر نمیتواند. این کار هر روز تکرار میشود.»
#ادامه_دارد
🌹 @dashtejonoon1🕊🥀
دشت جنون 🇵🇸
🇮🇷🌹🌴🇮🇷🌴🌹🇮🇷 #یاد_ایام #یاد_حماسه_ها حماسه ناوچه قهرمان جوشن #قسمت_ششم در این شرایط حساس، با پرسنل
🇮🇷🌹🌴🇮🇷🌴🌹🇮🇷
#یاد_ایام
#یاد_حماسه_ها
حماسه ناوچه قهرمان جوشن
#قسمت_هفتم
در این شرایط، آمریکاییها از متوقف کردن ناوچه جوشن ناامید شدند و اولین موشک بلافاصله بعد از آخرین مکالمه ما (حدود ساعت ۱۲ و ۳۰ دقیقه) به طرف ما شلیک شد. با سیستمهای چفی که داشتیم، توانستیم این موشک را حدود ۲۰۰ یاردی از ناوچه منحرف کنیم. با نزدیک شدن اولین هلی کوپتر به ناوچه، دستور آتش دادم که مورد اصابت قرارگرفت و سقوط کرد. بقیه هلی کوپترها، با دیدن این موقعیت از ناوچه فاصله گرفتند و هواپیماهایی هم که در اطراف ما بودند، فاصله خود را با ما بیشتر کردند.
در این موقع متوجه شدم که ناوهای آمریکایی از طرف غرب جزیره سیری ما را قفل موشکی کردند و بعد بار دیگر با ما تماس برقرار کرده و گفتند: سرسختی به خرج ندهید. در غیر این صورت نابود خواهید شد. من در جواب گفتم: من میدانم که ما را در جهت غربی قفل موشکی کردهاید و بهتر آن است که ما را به حال خود رها کنید تا مأموریت خود را ادامه دهیم. کاپیتان آمریکایی از من پرسید: هنوز سیستمهای شما کار میکند؟ برای آنها شگفت آور بود که چطور با این شرایط سیستمهای الکترونیکی ما هنوز از کار نیفتاده است. چراکه ما توانسته بودیم سمت و جهت قفل موشکی آنها را تشخیص دهیم.
#ادامه_دارد ...
🇮🇷 @dashtejonoon1🌹🇮🇷
دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🏴🌹🏴🕊🥀 #وقایع_بعد_از_عاشورا #و_شهادت_امام_حسین_ع #قسمت_ششم خطبه امام سجاد علیه السلام در کوفه
🥀🕊🏴🌹🏴🕊🥀
#وقایع_بعد_از_عاشورا
#و_شهادت_امام_حسین_ع
#قسمت_هفتم
ادامه خطبه امام سجاد (ع) در کوفه
سپس حضرت علیه السلام فرمودند: «خداوند بیامرزد کسی را که به پند من گوش دهد و سفارش مرا درباره خدا و رسول او و اهل بیت آن حضرت حفظ کند. زیرا که رسول خدا صلی الله علیه و آله برای همگی ما اسوه و الگوی نیکویی است.» کوفیان همگی گفتند: ای پسر رسول خدا! ما همگی گوش به فرمان و مطیع تو می باشیم، نگهدار و حافظ احترام و عزت و آبروی تو ایم. ما به تو علاقه داریم. هر امر و دستوری که داری بگو، خداوند تو را رحمت کند. ما می جنگیم با دشمن تو و صلح می کنیم با دوستان تو، مسلّم بدان که ما از یزید که خداوند او را لعنت کند، بازخواست خواهیم کرد و از هر کس که نسبت به تو و ما ستم نموده بیزاری می جوییم!!!
امام سجاد علیه السلام فرمودند: «هیهات هیهات! ای مردم حیله گر! هرگز به خواسته های نفسانی خود نخواهید رسید، آیا می خواهید مرا نیز همچون پدرانم که از پیش فریب دادید، فریب دهید؟!
به خدای شتران رهوارِ سفر حج، سوگند می خورم که این امر هرگز صورت تحقق به خود نمی گیرید. هنوز جراحت دل ما بهبود و التیام نیافته است، شما همین دیروز بود که پدرم را به همراه اهل بیتش به شهادت رسانیدید.
هنوز که هنوز است مصیبت داغ رسول خدا و مصیبت پدرم و پسران پدرم، فراموش نشده است. هنوز که هنوز است این درد راه گلوی من را بسته است و این غم و غصّه ها در دلم در حال جوشش و غلیان است. من از شما تقاضا می کنم که نه با ما باشید و نه علیه ما.»
#ادامه_دارد ...
🥀 @dashtejonoon1🏴🕊
دشت جنون 🇵🇸
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد #قسمت_ششم یک شب «مجید
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
آخرین روز سربازی در ایران
نخستین روز اسارت در بغداد
#قسمت_هفتم
شبی که قرار بود فرار کنیم تا صبح نخوابیدیم. قرارمان ساعت۱۲شب بود. اضطراب وجودمان را فرا گرفته بود. صدای انفجار و شلیک گلوله هم بیشتر به گوش می رسید و این برای ما خیلی خوب بود. بچهها را یکی یکی بیدار کردیم و از آنها حلالیت خواستیم. هیچ وقت لحظه خداحافظی از یادم نمیرود. حرفی نمیزدیم و فقط گریه میکردیم.
ساعت یک ربع به۱۲بود که دندان درد بسیار شدیدی گرفتم بهنحوی که از فشار درد سرم را به دیوار می کوبیدم. پرویز و مجید هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام دادند اما ساکت نشد. نفهمیدم چه وقت خوابم برد. توی خواب انگار یکی می خواست بیدارم کند که از خواب پریدم. دیدم مجید و پرویز هم کنارم خوابیدهاند. یادم آمد که امشب قرار است فرار کنیم. فوری بیدارشان کردم. برای آخرین بار همدیگر را بغل کردیم و حلالیت طلبیدیم.
رفتم پشت پنجره. متوجه شدم که یکی از نگهبانها به اسم «کریم خانقینی» آمد و پشت پنجرهای که ما میخواستیم از آن فرار کنیم نشست. منتظر شدیم تا جایش را عوض کند.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#سید_رضا_موسوی
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#زنان_آزاده
#قسمت_هفتم
استخبارات نام سازمان حفاظت اطلاعات نیروهای نظامی و انتظامی در عراق بود که مشهورترین بازوی سیستم امنیتیشان به شمار میرفت و از به کارگیری هرگونه ترور و شکنجه علیه مخالفان در آن جا خودداری نمیکردند.
هر 24 ساعت، فقط یک بار برایم غذا میآوردند. هرشب من را به بازجویی میبردند و شکنجه میکردند. در آن اتاق کوچک که بودم، از هیچ چیزی خبر نداشتم. هر بار به آنها میگفتم که چرا من باید در این شرایط باشم، یا کلا جواب نمیدادند یا میگفتند که به ما دستور دادهاند و تو هم حرف نزن.
من تقریبا 2 سال در اسارت بودم. سختترین شب من در دوران اسارت مربوط به موقعی است که در اردوگاه موصل بودم. آن شب عراقیها خبردار شدند که یک رادیو در اردوگاه هست. این خاطره را چندین بار بهطور خلاصه گفتم اما به جزئیاتش تا حالا اشاره نکردم چون گفتنش برایم خیلی سخت است و خیلی اذیت میشوم اما این بار میگویم. آن موقع من ثبتنام شده بودم از طرف صلیبسرخ که برای عمل کمر به بیمارستان بروم چون دیگر توانایی راه رفتن و ایستادن نداشتم. صلیب سرخ جهانی که پزشک همراهشان بود، تشخیص داد که باید فوری عمل شوم.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#خدیجه_میرشکار
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #یکصد_ماه_اسارت #قسمت_ششم از همه سنین و قشرها و با فرهنگهای مختلف در ا
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#یکصد_ماه_اسارت
#قسمت_هفتم
اگر کسی اسرا را میخنداند، حاج آقا میگفت او در حال خواندن نماز شب است. شما در نظر بگیرید یک عالم وقتی چنین حرفی را بزند چه تأثیری روی آزادگان میگذارد. حاجآقا به این درک رسیده بود که خندیدن اسیر یعنی زندگی و دوری از افسردگی. ایشان عقیده داشت کسی که لبخند میزند حیات دارد و کسی که حیات دارد دیگر شکست نمیخورد. سید آزادگان میگفت هم باید دعای کمیل داشته باشیم و هم تئاتر، هم ذکر و تسبیح و نماز شب باشد هم ورزش و خنداندن. خود حاجآقا بهترین ورزشکار بود. این کارها زندگی ما را در اسارت شکل میداد. حاجآقا همان روز اول در موصل قدیم در سخنرانیاش گفت: «برادران عزیز! همگی ما بدون استثنا در یک کشتی روی اقیانوس نشستهایم و همه ما باید به مقصد برسیم و اگر کسی این کشتی را سوراخ کند به همه ما آسیب زده است.» سید آزادگان میگفت قوانین را باید رعایت کنیم و کسی باعث عصبانیت عراقیها نشود تا بچهها را کتک نزنند. چون عراقیها نگاه نمیکردند کسی جانباز است یا پیر یا جوان، همه را خیلی شدید کتک میزدند.
راوی :
#آزاده_سرافراز
#عبدالمجید_رحمانیان
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #منصور_قشقائی #قسمت_ششم صدای نارنجک با خمپاره 60 یکی است
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#آزاده_سرافراز
#منصور_قشقائی
#قسمت_هفتم
بیشتر که دقت کردم دیدم همه عراقیها کشته و مجروح شده بودند. دو تا سرباز دیگر از سنگر بالایی بیرون آمدند. به آنها گفتم: تا به حال کجا بودید؟ گفتند: دیدیم که عراقیها آمدند، داخل سنگر رفتیم و بیرون نیامدیم. گفتم: که کار خدا بود که سربازها رفتند داخل سنگر و تیراندازی نکردند. خداوند عالم به سر این سربازانداخته بود که تیراندازی نکنند و داخل سنگر بروند. من عراقیها را دقیقا جلوی سنگر اینها دیده بودم و فکر کردم که عراقیها اینها را کشتهاند. یکی از سربازها آرپیجیزن بود و یک کلت هم داشت. کلت را از سرباز گرفتم و به سمت آن نیروی عراقی شلیک کردم. من هرچقدر به او گفتم بیا، نیامد، اگر برود لو خواهیم رفت، پس باید کشته شود. تیرم خطا رفت و به دشمن نخورد. به سرباز گفتم: او را بزن. زد و در جا کشته شد. دیدم که دو سرباز بعثی از تپه به سمت نیروهای خودشان میروند. یکی زخمی بود و دیگری او را به سمت بالا میبرد. گفتم بگذارید بروند او زخمی است و کاری از دستشان برنمی آید. آن دو تا رفتند. از آن واحد فقط دو نفر زنده مانده بودند؛ حتما خدا میخواست که اینها به دلیلی زنده بمانند.
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹