🌹🕊🥀🏴🥀🕊🌹
#مادرانه
#مادر_شهید
مادر چهار #شهید دفاع مقدس (#شهیدان_جوادی_نیا ) در دیداری حضوری با حضرت امام (ره) عکس فرزندان #شهیدش را با خود آورده بود.
عکس اول را در آورد و گفت:
این پسر اولم #محسن است.
عکس دوم را گذاشت روی عکس #محسن و گفت:
این پسر دومم #محمد است، دوسال با #محسن تفاوت سنی داشت.
عکس سوم را آورد و گذاشت روی عکس #محمد، رفت بگوید این پسر سومم …، سرش را بالا آورد، دید شانه های امام (ره) دارد می لرزد. امام(ره) گریه اش گرفته بود.
فوری عکس ها را جمع کرد زیر چادرش و خیلی جدی گفت:
چهار تا پسرم رو دادم که اشکتو نبینم.
#سالروز_وفات
#حضرت_ام_البنین_س
و روز تکریم
#مادران_و_همسران_شهدا
🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🕊🥀🏴🥀🕊🌹
#مادرانه
#مادر_شهید
#مادر_شهید_گمنام
🎤 حاج صابر خراسانی
#سالروز_وفات
#حضرت_ام_البنین_س
و روز تکریم
#مادران_و_همسران_شهدا
🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
🕊🌹🥀🌴🥀🌹🕊
#مادرانه
#مادران_شهدا
#سیره_شهدا
#شهید_والامقام
#احمدرضا_احدی
یکی از دوستان احمدرضا با منزل همسایه مان تماس گرفت ، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت !
پرسیدم احمدرضا که بود؟!
گفت : یکی از دوستانم بود .
پرسیدم : چکار داشت؟!
گفت : هیچی ، خبر قبول شدنم را در #دانشگاه داد .
گفتم : چی؟؟
گفت : می گوید رتبه اول کنکور شده ای !!
من و پدرش با ذوق زدگی گفتیم ، رتبه اول ؟؟ ، پس چرا خوشحال نیستی؟؟!!
احمدرضا گفت : اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم !
در همان حال آستین ها را بالا زد وضو گرفت و رفت مسجد !!!
یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود ، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی ، می گفتم احمدرضا تو الان ، پزشکی قبول شده ای ، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟!
می گفت : می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند!
می خواهم سختی کارشان را لمس کنم!...
راوی :
#مادر_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌹 @dashtejonoon1🥀🌴
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀
#مادرانه
#مادر_شهید
کفن را از روی چهره فرزندش بر میدارد، به چهره اش خیره می شود، خنده های فرزندش را به یاد می آورد. زمانی را به یاد می آورد که فرزندش را در رخت عروسی میدید، اما حالا جسد بیجان فرزند جلوی چشمان #مادر است. دلش میخواهد پیشانی بی جانش فرزندش را ببوسد، تنش را ببوید و او را در آغوش بکشد اما گویی نمی تواند، هنوز هم محو همان خاطره هاست. اشک هایی که از چشمانش جاری می شوند ضامن این ماجرا هستند. #مادر فرزندش را برای آخرین بار میبیند و می بوید و فرزند برای همیشه #مادرش را ترک میکند. این است قصه #شهادت فرزند و #مادر او.
#پنجشنبه_های_دلتنگی
🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#دمی_با_شهدا
#شهید_والامقام
#محمدرضا_شفیعی
#قسمت_اول
مادر شهید میگوید: در دوران کودکی شیطنتهای کودکانه اش همه را با خود مشغول میکرد، در آن منزل قدیمی ایوان کوچکی داشتیم که پلههای آن به آب انبار منتهی میشد، محمدرضا میخواست سیم برق را داخل پریز کند که برق او را گرفت و با شدت هر چه تمامتر از بالای پله های ایوان به پایین پله های آب انبار پرت شد. من تنها بودم و پایم هم شکسته بود و در اتاق زمین گیر شده بودم. به هیچ وجه نمیتوانستم از جایم بلند شوم. شروع کردم به یا زهراء و یا حسین گفتن. همسایه ها را صدا می زدم که تصادفاً خواهرم وارد خانه شد.
با گریه و التماس از او خواستم محمدرضا را از پله های آب انبار بالا بیاورد، وقتی بچه را آوردند چهره اش سیاه و کبود شده بود و حرکت و تنفس نداشت. او را بردند به سمت بیمارستان، یک بقال در محله داشتیم به نام سید عباس، در بین راه خواهرم را با بچه روی دست دیده بود و بعد از شنیدن ماجرا بچه را بغل کرده بود. او سید باطن دار و اهل معرفتی بود، خواهرم می گفت: "سید عباس انگشتش را در دهان محمدرضا گذاشت و شروع کرد چند سوره از قرآن را خواندن، به یکباره محمدرضا چشمانش را باز کرد و کاملاً حالش عوض شد." سید گفته بود نیازی به دکتر نیست، طبیب اصلی او را شفا داده است.
راوی :
#مادر_شهید
#ادامه_دارد...
🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 #دمی_با_شهدا #شهید_والامقام #محمدرضا_شفیعی #قسمت_اول مادر شهید میگوید: در دوران کودکی
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#دمی_با_شهدا
#شهید_والامقام
#محمدرضا_شفیعی
#قسمت_دوم
وقتی 14 ساله شد، دلش هوای جبهه رفتن کرد. چون هنوز 15 ساله نشده بود اجازه اعزام به او نمیدادند و از این بابت ناراحت بود. مادر به او میگفت: "صبر کن سال بعد انشاءالله قبولت میکنند." ولی صبر نداشت و میگفت: "آنقدر میروم و میآیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد." بالاخره شناسنامهاش را گرفت و دستکاری کرد و یک سال به سن خود اضافه کرد. به مادرش گفته بود هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) کردم تا قبولم کنند. با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالاخره برای اعزام به جبهه آماده شد. خوشحال بود و سر از پا نمی شناخت تا خودش را به جبهه رساند.
مادر محمدرضا میگوید: وقتی از جبهه برمیگشت خیلی مهربان میشد، نمیگذاشت من یک تشک زیرش بیندازم، میگفت: «مادر اگر ببینی رزمندگان شبها کجا میخوابند! من چطور روی تشک بخوابم؟» اگر میگفتم آب میخواهم فوری تهیه میکرد. خرید میکرد. مرا میبرد حرم حضرت معصومه(س). میگفت: «نکند غصه بخورید، من دارم به اسلام خدمت میکنم، خدا عوضش را به شما می دهد. خدا یار بی کسان است.»
راوی :
#مادر_شهید
#ادامه_دارد...
🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 #دمی_با_شهدا #شهید_والامقام #محمدرضا_شفیعی #قسمت_دوم وقتی 14 ساله شد، دلش هوای جبهه رفت
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#دمی_با_شهدا
#شهید_والامقام
#محمدرضا_شفیعی
#قسمت_سوم
حدوداً از سال 60 تا 65 در جبهه حضور داشت. هر بار که بر میگشت از قصههای خودش برایم تعریف میکرد. یکبار میگفت: «سوار قاطر بودم و داشتم از کمر تپه بالا میرفتم که قاطر را زدند. سرش جدا شد ولی یک ترکش ریز هم سراغ من نیامد.» میگفت: «یکبار دیگر داشتم با ماشین برای بچهها غذا میبردم، محاصره شدیم هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) کردم، نجات پیدا کردیم.» موج انفجار او را گرفته بود اما ناراحت بود که چرا فیض شهادت نصیبش نشده است. هر بار که مرخصی میآمد فقط به فکر مقابله با ضدانقلاب و اشرار بود. هر شب از خانه بیرون می رفت و قبل از نماز صبح می آمد.
من به عنوان مادر، بعد از دو سال فهمیدم به سپاه رفته و پاسدار شده است، یک روز یک دست لباس سبز به خانه آورد، به من گفت که شلوارش را کمی تنگ کنم، بعد از سؤالهای زیادی که کردم فهمیدم پاسدار شده و دوست داشت کسی از این موضوع با خبر نشود. در مورد ازدواج که با او صحبت می کردند با خنده جواب می داد: «خدا یار بی کسان است. زنم یک تفنگ است و همینطور خانه ام یک متر بیشتر نیست، ساخته و آماده نه آهن می خواهد و نه بنا!»
راوی :
#مادر_شهید
#ادامه_دارد...
🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 #دمی_با_شهدا #شهید_والامقام #محمدرضا_شفیعی #قسمت_سوم حدوداً از سال 60 تا 65 در جبهه حضو
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#دمی_با_شهدا
#شهید_والامقام
#محمدرضا_شفیعی
#قسمت_چهارم
اوائل ماه ربیع 6 عدد جعبه شیرینی، عطر و تسبیح و مهر و جانماز خریده و آماده و مهیا شد. مادر به او گفت: «مادر تو که پول زیادی نداری، چرا از این خرج ها میکنی؟ فردا برای زن گرفتن و خانه خریدن پول میخواهی» با آرامش و لبخند شیرین جواب او را با یک بیت شعر داد و گفت: «شما با خانمان خود بمانید، که ما بیخانمان بودیم و رفتیم» بعد گفته بود : «در منطقه قرار است جشن میلاد پیغمبر اکرم(ص) را داشته باشیم و به خاطر مراسم جشن این وسایل را خریدهام.»
راوی :
#مادر_شهید
#ادامه_دارد...
🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 #دمی_با_شهدا #شهید_والامقام #محمدرضا_شفیعی #قسمت_چهارم اوائل ماه ربیع 6 عدد جعبه شیرینی
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#دمی_با_شهدا
#شهید_والامقام
#محمدرضا_شفیعی
#قسمت_پنجم
چند روزی طول نکشید که شب در عالم خواب دیدم محمدرضا آمد داخل خانه. یک لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در که آمد یک شاخه گل سبز در دستش بود ولی جلوی من که آمد، یک بقچه سبز کوچک شد. سه مرتبه گفت: «مادر برایت هدیه آوردم.» گفتم: «چطوری پسرم! این بار چرا! اینقدر زود آمدی؟» گفت: «مادر عجله دارم، فقط آمدم بگویم دیگر چشم به راه من نباشید!» صبح که بیدار شدم از خودم پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ شاید دیشب حمله و عملیات بوده است. به دامادم تلفن زدم و قصه را گفتم. دامادم خواب را خیلی تایید نکرد. دوباره شب بعد همین خواب را دیدم. محمدرضا گفت: «دیگر چشم به راه من نباشید!» وقتی برای بار دوم به دامادم گفتم، رفت سپاه و پرس و جو کرد ولی خبری نبود. از ما خواستند که یک عکس و فتوکپی شناسنامه را برای صلیب سرخ پست کنیم که ما همین کار را کردیم.
راوی :
#مادر_شهید
#ادامه_دارد...
🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 #دمی_با_شهدا #شهید_والامقام #محمدرضا_شفیعی #قسمت_پنجم چند روزی طول نکشید که شب در عالم
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#دمی_با_شهدا
#شهید_والامقام
#محمدرضا_شفیعی
#قسمت_ششم
هشت ماه از این قصه گذشت. یک روز عصر در خانه به صدا درآمد، در را که باز کردم دیدم چند نفر با لباس سپاه ایستاده اند. یک آلبوم بزرگ در دستشان بود، گفتند: «شما از این تصاویر کسی را می شناسید؟» من ورق می زدم، دیدم چشم ها همه بسته، دستها هم از پشت بسته، بعضی ها اصلاً قابل شناسایی نبودند، داشتم ناامید می شدم که در صفحه آخر عکس محمدرضا را دیدم، با حالت عجیبی در عکس خواب بود و لب هایش از هم باز شده بود. گفتم: «مادر به قربان لب تشنه اربابت حسین، آیا کسی به تو آب داده یا تشنه شهید شدی؟»
برادر سپاهی گفت: «شما مطمئن هستی این پسر شماست؟» گفتم: «بله مطمئنم این محمدرضای من است.» گفت: «پس چرا در این عکس، محاسن ندارد ولی این عکس در اتاق، صورتش پر از محاسن است؟» راست می گفت او شب آخر محاسنش را کوتاه کرد و می گفت: «احتمالاً در این عملیات اسیر شوم. می خواهم بگویم سرباز هستم نه پاسدار.» خلاصه به ما اطلاع دادند که محمدرضا در اردوگاه شهر موصل، بعد از 10 روز اسارت به شهادت می رسد و جنازه او را در قبرستان الکخ مابین دو شهر سامرا و کاظمین دفن کرده اند.
راوی :
#مادر_شهید
#ادامه_دارد...
🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 #دمی_با_شهدا #شهید_والامقام #محمدرضا_شفیعی #قسمت_ششم هشت ماه از این قصه گذشت. یک روز عص
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#دمی_با_شهدا
#شهید_والامقام
#محمدرضا_شفیعی
#قسمت_هفتم
یک روز اخبار اعلام کرد 570 شهید را به میهن بازگرداندند، به خودم گفتم یعنی می شود بچه من هم جزو اینها باشد. با پسر برادرم تماس گرفتم و گفتم: «ببینید محمدرضا بین این شهدا هست یا نه؟» او هم گفت: «اگر شهدا را بیاورند خبر می دهند.» گوشی را گذاشتم دیدم زنگ خانه به صدا درآمد. گفتم:«کیه؟» گفت: «منزل شهید محمدرضا شفیعی» گفتم: «بله محمدرضای من را آوردید.» گفت: «مگر به شما خبر دادند که منتظر او هستید؟» گفتم: «سه چهار شب قبل خواب دیدم پدرش آمد به دیدنم با یک قفس سبز و یک قناری سبز»
گفت: «این مژده را می دهم بعد 16 سال مسافر کربلا بر می گردد.» آن برادر پاسدار می گفت: «الحق که مادران شهدا همیشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده می دهم بعد 16 سال جنازه محمدرضا شفیعی را آوردند ولی پسر شما با بقیه فرق می کند.» گفتم: «یعنی چه؟» گفت:«بعد 16 سال جنازه محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نکرده است. الان هم در سردخانه بهشت معصومه است، اگر می خواهید او را ببینید، فردا صبح بیایید تا قبل از تشییع جنازه او را ببینید.»
راوی :
#مادر_شهید
#ادامه_دارد...
🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 #دمی_با_شهدا #شهید_والامقام #محمدرضا_شفیعی #قسمت_هفتم یک روز اخبار اعلام کرد 570 شهید ر
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#دمی_با_شهدا
#شهید_والامقام
#محمدرضا_شفیعی
#قسمت_هشتم
وقتی وارد سردخانه شدم پاهایم سست شده بود. یاد آن روز اولی که مجروح شده بود افتادم و دلم می خواست دوباره خودش به استقبال بیاید. وارد اتاق شدیم، نفسم بند آمد. بعد از 16 سال جنازه ای را از زیر خروارها خاک بیرون آورده بودند. بالاخره او را دیدم که نورانی و معطر بود. موهای سر و محاسنش تکان نخورده بود. چشم هایش هنوز با من حرف می زد. بعثی های متجاوز بعد از مشاهده جنازه محمدرضا برای از بین رفتن این بدن آن را 3 ماه زیر آفتاب داغ قرار داده بودند باز هم چهره او به هم نخورده بود. فقط بدنش زیر آفتاب کبود شده بود. حتی می گفتند یک نوع پودر اسیدی هم ریخته بودند ولی اثر نکرده بود. بعدها می گفتند لب مرز، هنگام مبادله شهدا سرباز عراقی با تحویل دادن جنازه محمدرضا گریه می کرده و صدام را لعن و نفرین می کرده که چه انسان هایی را به شهادت رسانده است. دو رکعت نماز شکر خواندم و آماده تشییع جنازه شدم.
راوی :
#مادر_شهید
#ادامه_دارد...
🥀 @dashtejonoon1🕊🌹