eitaa logo
دشت جنون 🇵🇸
4.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1هزار ویدیو
3 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
دشت جنون 🇵🇸
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #خاطرات_رزمندگان #شهید_زنده #حسین_یوسفی #قسمت_سوم در مرحله دوم عملیات بیت‌المقدس باید ج
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 به صورت مارپیچی و بسیار سریع بین تپه‌ها می‌دویدیم. چندین نارنجک دستی، نارنجک تفنگی، خشاب و ... همراه داشتیم. در فاصله 50 متری تیربار, تیری به پهلویم اصابت کرد. آنقدر شور و شوق داشتم که اصلاً متوجه جراحت نشدم. چند متر دیگر که جلوتر رفتم، احساس کردم بدنم سرد و بی‌رمق شده‌ و لباسم خیس است. تصور کردم قمقمه آبم سوراخ شده اما آقای محمدی که همراهم بود گفت: «خون‌ریزی داری؟!» فانسقه‌ام را باز کردم و به او گفتم نارنجک دستی را بردار و به سنگر تیربارچی بینداز. ضامن نارنجک را کشید اما ضامن مشکل داشت و نتوانست آن را پرتاب کند. گفتم سریع‌تر به اطراف بینداز. اما نارنجک به در نزدیک خودمان منفجر شد و ترکش‌هایی از آن به او هم اصابت کرد. حال هردومان مجروح بودیم. نارنجک دیگری برداشتم و به سختی ضامن را کشیدم و با ذکر «یا مهدی ادرکنی» آن را پرتاب کردم. با کمک خداوند سنگر منهدم شد. سریعاً تیربارچی دیگری جایگزین آن تیربارچی شد و به شدت شروع به تیراندازی به سمت ما کرد. تیر دیگری از سمت راست شکمم به سمت چپ اصابت کرد. این تیر از نوع رسام بود و باعث شد پیراهنم آتش بگیرد! بچه‌ها با ندای الله اکبر به سمت جلو آمدند و با نارنجک دیگری آن تیربارچی را هم به درک واصل کردند. 🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی #حر_انقلاب_اسلامی #شهید_والامقام #شاهرخ_ضرغام #قسمت_سوم 🍁 خورشید اولین زمست
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁 وقتی به مدرسه می رفت کمتر کسی باور می کرد که او کلاس اول باشد . توی کوچه با بچه هایی بازی می کرد که از خودش بزرگتر باشند . درسش خوب بود . در دوران شش ساله دبستان مشکلی نداشتیم . پدرش به وضع درسي و اخلاقی او رسیدگی می کرد . صدرالدین تنها پسرش را خیلی‌ دوست داشت . سال اول دبیرستان بود . شاهرخ در یک غروب غم انگیز سایه سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد . 🍁 پدر مهربان او از یک بیماری سخت ، آسوده شد. اما مادر و پسر دوازده ساله را تنهاگذاشت . سال دوم دبیرستان بود . قد و هیکلش نسبت به دوستاش خیلی درشت تر بود . خیلیها توی مدرسه ازش حساب می بردند ولی کسی را اذیت نمی کرد تا اینکه یک روز اومد خونه و گفت دیگه مدرسه نمی رم .هر چقدر دلیلش را پرسیدم نگفت . 🍁 تا اینکه از دوستاش پرسیدم ، گفتند همه ی بچه ها امتحانشون را خراب کردند و معلم فقط به یکی از بچه ها که به اصطلاح آقا زاده بوده نمره قبولی داده . به معلم اعتراض می کند ؛ معلم هم سیلی محکمی توی گوش می زند و این دلیل شد که دیگر به مدرسه نرود . بعد هم رفت دنبال کار و ورزش ، اما خیلی به کار نمی چسبید و مدام دنبال رفیق بازی بود . ... 🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
دشت جنون 🇵🇸
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #فرج_اله_رازقی #قسمت_سوم دی سال 62 از طرف جبهه فراخوان ب
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 ما را بردند تهران و سپس اعزام شدیم جایی نزدیک پل فلزی در جنوب. بعد از 45 روز مأموریت ما 14 نفر که از دانشگاه تربیت معلم اعزام شده بودیم تمام شده بود و باید برمی گشتیم مشهد. یکی از این بچه ها که ما با هم خیلی رفیق شده بودیم به نام غلامرضا رخشانی از بچه های بیرجند بود. آن شب صحبت کردیم و حس کردیم فضا فضای عملیات است. چون آقای حسینی فرمانده مخابرات لشکر 5 نصر آمده بود تمام مناطق و گفته بود همه بچه ها را جمع کنید. ما هم گفتیم با اینکه مأموریت مان شده اما نمی خواهیم برگردیم. او گفت بحثی برای ماندن شما نیست اما ما نمی توانیم جوابگوی دانشگاه باشیم اگر خودتان پاسخگو هستید ایرادی ندارد بمانید. گفتیم خودمان جوابشان را می دهیم. بقیه برگشتند و ما دو نفر ماندیم. آمدیم منطقه عملیاتی فتح المبین. دو روز بعد گردان بندی شدیم. شخصی بود به نام حسین حمیدیان که مسئول گردان مخابرات شد و من را هم برد به سمت گردان قهار و دوستم رخشانی رفت گردان صبار. این گردان برای تیپ امام جعفر صادق(ع) بود. در واقع لشکر 5 نصر سه تیپ به نام امام جعفر صادق(ع)، امام موسی کاظم(ع) و امام جواد(ع) داشت. 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #خاطرات_آزادگان #آزاده_سرافراز #عباسعلی_راشکی #قسمت_سوم تیر هایش که تمام شد، به پایین خ
.🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 دوباره حمید را بغل گرفتم. حالش را پرسیدم. به سختی نفس می کشید. چشمانش را باز کرد ، به من و اطرافیانم گفت « اگر اسیر شدید، از شکنجه نترسید». دستش را داخل لباسش کرد و بیرون آورد. دستش پر از خون شد. گفت: به آیندگان بگویید خون ما نشانه صداقت ماست. ما تا آخر ایستاده ایم. با شنیدن حرف هایش، اشک از چشمانم سرازیر شد . حمید را به دوشم گرفتم و شروع به حرکت کردیم. بچه ها جلو تر رفتند و مقداری از آن ها فاصله گرفتیم. لحظه ای صورتم را برگرداندم . عراقی ها بسیار نزدیک شده بودند. به حمید گفتم: عراقی ها خیلی به ما نزدیک هستند، چه کار کنیم؟ حمید گفت: اسلحه نداریم، مجبوریم اسیر شویم. دیگر نای راه رفتن نداشتیم. سرم گیج رفت و حمید از روی دوشم افتاد. دوباره با سختی حمید را برداشتم و به روی خاکریز رفتم و همان جا نشستم. در یک لحظه احساس کردم فردی با کلتی در دست ، بالای سرم ایستاده ، سرم را بالا گرفتم. عراقی بود و به زبان عربی خواست که بلند شوم. دستانم را با دست بندهای پلاستیکی محکم بست . آن قدر محکم که تا چند روز دستم بی حس و زخمی شده بود. حدود یک ساعت و نیم ما را در همان وضعیت نگه داشتند. بیشتر از خودم، نگران حال حمید بودم. خون زیادی از او رفته بود. دو مرتبه سرش را بالا آورد. بار اول شهادتین را گفت و بار دوم دستش را بلند کرد، در حالی که به آسمان چشم دوخته بود، گفت «خدایا شاهد باش که به دوستداران خمینی چه گذشت»؟ 🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
دشت جنون 🇵🇸
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #خاطرات_دفاع_مقدس ناگفته‌های یکی از غواصان عملیات کربلای۴ #محمدعلی_اسفنانی #قسمت_سوم اما
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 ناگفته‌های یکی از غواصان عملیات کربلای۴ ما تقریبا اوایل شب وارد آب اروند شدیم. اروند خودش یک دریاست. بعضی از قسمت‌های اروند رود عرض آن بالای ۱۰۰۰ متر است و این نشان می‌دهد که وسعت این آب چقدر زیاد است. یک نیرو باید از داخل آب با آن تلاطم، حجم و عمق حرکت کند و به آن سمت برود و با دشمنی که زیر پایش محکم است و در سنگرهای بسیار محکم و بتن آرمه نشسته و انواع و اقسام تجهیزات نظامی را در اختیار دارد بجنگد. با فرض این‌که جلوی سنگرهایی که آنها (دشمن) داخل آنهاست حلقه‌های سیم خاردار است و علاوه بر آن‌ها چیزهایی به اسم خورشیدی ساخته بودند. برای اینکه بتوانم خورشیدی را توصیف کنم آن را به قاصدک تشبیه می‌کنم؛ شاخه‌های متعددی در اطراف آن هست که این شاخه‌ها با میلگرد در خورشیدی ساخته می‌شود یعنی میلگردهایی با طول یک الی دو متر به همدیگر جوش داده بود و مانند یک توپی درست کرده بودند و حدود ۱۴، ۱۵ ردیف از این خورشیدی‌ها گذاشته بودند و روی آنها مین‌های منور و انفجاری ضد نفر گذاشته بودند. حساب کنید که نیروی غواص باید از اینها عبور کند و معبر را باز کند و بتواند بالا برود و با دشمنی که در آنجا مستقر است بجنگد. 🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🌹🎋🌹🕊🥀 #شهیده_والامقام #عصمت_پورانوری #قسمت_سوم تنها دانش‌آموز مدرسه بود که قبل از انقلاب با شج
🥀🕊🌹🎋🌹🕊🥀 تنها دانش‌آموز مدرسه بود که قبل از انقلاب با شجاعت روسری سرش کرد. این نشئت گرفته از ایمانش بود که دوست داشت حجابش را حفظ کند . زندگی بسیار ساده ای در اتاقی کوچک تشکیل داد، در رابطه با افشای منافقین و خط بنی صدر فراری، فعالیت زیادی داشت. ایشان روی پیوندهای مکتبی بسیار تکیه میکرد و میگفت پیوندهای مکتبی بر پیوندهای عاطفی ارجحیت دارند و این بود که با بسیاری از افراد بی تفاوت و یا منافق اقوام و خویشاوندان رابطه چندان خوبی نداشت و اگر هم رابطه برقرار میکرد فقط بخاطر ارشاد و راهنمائی و هدایت آنها بود و در روزهای آخر عمر شریفش به همه دوستان و آشنایان و اقوام سر زد و این اخلاق نیکو و شایسته او بود که کسی را فراموش نمیکرد. او بیاد فقرا و مستضعفین بود. وی همیشه در صحبتهایش میگفت که بعد از شهادتم لباسهایم و هرچه که به نامم باشد به مستضعفین تعلق دارد. و چندین ماه در طی دو سال متوالی به روستا میرفت و به ارشاد آنها میپرداخت. او به پیروی از امام خمینی ،جنگ را نعمت و رحمت میدانست و در این رابطه هیچ وقت شهر را ترک نکرد و به سنگرش پشت نکرد. او در بسیج خواهران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی فعالیت داشت و برای بسیج نظامی مردم برای مقابله با متجاوزین بعثی به آموزش نظامی میپرداخت و او به این ترتیب سرنوشت خود را ساخت و راهش را انتخاب کرد و چه خوب جائی بشهادت رسید در حال رفتن بر مزار شهیدان ... ... 🥀🕊🌹🎋🌹🕊🥀
دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🌹🕊🌹🕊🥀 #شهیدی_از_جنس_شجاعت #شهید_اسارت #شهید_والامقام #محمد_رضائی #قسمت_سوم در همان اتوبوسی که
🥀🕊🌹🕊🌹🕊🥀 چون مدت زیادی در داخل آب بوده و داشته بود زخم دست ایشان را که بالا زدم دیدم روی زخم بود و ترسیدم گفتم اقا محمد این چیه؟ گفت: به علت جراحات و عفونت دستم اینجوری شده است. وقتی به محمد رفت داخل غرفه ای دیگر و دیگر خیلی به هم نزدیک نبودیم ولی در جریان درمانش بودم و گاها زخم هایش را خودم با باندهای که شسته شده بود پانسمان می کردم نمی دانم کار درستی بود یا نه ولی این همه ي کمکی بود که به هم می کردیم و باندها را می شستیم و خشک می کردیم و مجدد استفاده می کردیم . بعد از این روزهای سخت وارد شدیم و من و محمد رضائي با هم وارد یک حمام شدیم و به اجبار همه لباسهایمان را بیرون کردیم و حمام کردیم محمد به من می گفت: بجای وقت گیری و خجالت از زمان استفاده کن که شاید دیگر حمام و صابون پیدا نکنی که خودت را تمیز کنی... در ضمن هم غسل بکن و هم نظافت من با خودم گفتم این از کجا می داند که دیگر از حمام خبری نیست؟ در هر حال حرفش را گوش کردم و با همان حالت عریان پشت به محمد کردم و کارهای که گفته بود را انجام دادم و از حمام خارج شدیم تا به ما لباس بدهند و بعد از پوشیدن لباس به گروهای 100 نفری وارد می شدیم. ... 🥀🕊🌹🕊🌹🕊🥀
دشت جنون 🇵🇸
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #خاطرات_آزادگان مفقود‌الاثری که آزاده شد #غلامرضا_قائدی #قسمت_سوم در آن زمان میدان مینی‌
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 مفقود‌الاثری که آزاده شد لحظه‌ای که بعثی‌ها ما را اسیر کردند تمام ‌تانک‌ها، نفربر‌ها و زرهپوش‌هایشان را به منطقه آوردند و ما را محاصره کردند. از دشمن تَک خورده بودیم که این تَک از طرف ستون پنجم بود. زمانی که بعثی‌ها ما را گرفتند هدفشان این بود که ما را بکشند، آن‌ها قصد نداشتند تا ما را اسیر کنند زیرا ما را به خط کرده بودند تا از رویمان با‌ تانک یا نفربر رد شوند. ابتدا لخت‌مان کردند، چشمان و دستان‌مان را از پشت بستند و کفش‌های‌مان را درآوردند زیرا می‌خواستند ما را زیر‌تانک ببرند اما به مشیت الهی نظرشان تغییر کرد. بیش از 200 نفر در منطقه حضور داشتیم که منطقه‌مان تک خورد. فصل تابستان بود در آن ظهر داغ ما را بالای ‌تانک بسیار داغ نشاندند، به قدری گرم بود که نمی‌توانستیم پایمان را روی زمین بگذاریم زیرا بلافاصله پاهایمان تاول می‌زد. وقتی ما را اسیر کردند همان‌طور به سمت خط ما می‌آمدند تا بتوانند خاکمان را تصرف کنند در همان حال هم ما را با قنداق اسلحه می‌زدند. علاوه ‌بر اینکه چشم‌ها و دست‌هایم بسته بود و زخمی هم شده بودم از ناحیه پشت گوش تیر خورده بودم، نیمی از گلوله داخل سرم و نیمی از آن هم بیرون بود، همان‌جا سرد شده و قفل شده بود، خون فواره می‌زد. وضعیت‌مان خوب نبود در گرمای تابستان با گرسنگی و تشنگی ما را با اسلحه می‌زدند. ما را سوار خودروهای ارتش عراق ‌کردند و هیچ سؤالی نمی‌پرسیدند فقط کتکمان می‌زدند و همه ما را در خودرو می‌انداختند. 🥀 @dashtejonoon1🌴🌹
دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 #دمی_با_شهدا #شهید_والامقام #محمدرضا_شفیعی #قسمت_سوم حدوداً از سال 60 تا 65 در جبهه حضو
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 اوائل ماه ربیع 6 عدد جعبه شیرینی، عطر و تسبیح و مهر و جانماز خریده و آماده و مهیا شد. مادر به او گفت: «مادر تو که پول زیادی نداری، چرا از این خرج ها می‌کنی؟ فردا برای زن گرفتن و خانه خریدن پول می‌خواهی» با آرامش و لبخند شیرین جواب او را با یک بیت شعر داد و گفت: «شما با خانمان خود بمانید، که ما بی‌خانمان بودیم و رفتیم» بعد گفته بود : «در منطقه قرار است جشن میلاد پیغمبر اکرم(ص) را داشته باشیم و به خاطر مراسم جشن این وسایل را خریده‌ام.» راوی : ... 🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
💐🇮🇷🌼🌺🌼🇮🇷💐 #خاطرات_انقلاب #در_محضر_فرمانده #مقام_معظم_رهبری #قسمت_سوم آن شب یکی از همان آقایانی
💐🇮🇷🌼🌺🌼🇮🇷💐 از اثنای صحبت یکی از حضار هم عقیده خودمان گفت: این مشکلی ندارد، خوب است خودمان تلفنی از پاریس سؤال کنیم؟ شهید مطهری گفت: من خودم سؤال می کنم و رفت در اتاق مجاور که تلفن بود، پس از اندکی که برگشت گفت: بله امام قبول کردند و آقای مطهری گفته بودند ما اینجا دو مطلب را اصلاح کردیم که به بختیار بقبولانیم لکن از آنجا گفته بودند شما برای تغییر اعلامیه اصرار نکنید، امام همان متن را قبول کردند، فقط شما کاری بکنید که اعلامیه به اخبار ساعت هشت بعد از ظهر برسد ایشان که برگشت، گفت: امام قبول کردند و می گویند اصرار هم نکنید. ما گفتیم پس اقلاً این دو اصلاح انجام شده باشد که همان ساعت علمای قم . . . و همه علمایی که از شهرستان به احتمال ورود امام آمده بودند تهران، در دبیرستان علوی اسلامی جمع بودند، ما هم رفتیم در جلسه آنها، به خاطر ندارم حالا که شهید بهشتی یا شهید مطهری در آن مجلس مطلب را به عنوان خبر جدید در آن مجلس گفتند که بختیار یک چنین اعلامیه ای داده است که ظاهراً امام هم قبول کردند. آن برادرانی که در آن مجلس بودند . . . گفتند: نه ، امام این را قبول نکرده است و این همان نظر ماها بود. یعنی ما هم فکر می کردیم این برای امام غیرقابل قبول است، منتها آن تلفنی که به پاریس شده بود و از پاریس جواب داده بودند امام قبول کرده است سبب شد تا دوستان ما که در آن جلسه بودند گفتند ما خودمان با پاریس تماس گرفتیم، امام قبول کردند. آقای منتظری گفتند: تا من خودم با پاریس صحبت نکنم باور نخواهم کرد و در آن جلسه بر سر این قضیه بگو مگو شد که: آیا امام این متن جدید اصلاح شده را قبول می کنند یا نه؟ همه ما معتقد بودیم اگر امام قبول کنند، کار عجیبی انجام گرفته و این را همه می دانستند منتها چون آن جمع موجود در آن جلسه سابقه آن تلفن را نداشتند و خودشان با پاریس صحبت نکرده بودند، مایل بودند خودشان مستقیم صحبت کنند که به نظرم آقای منتظری تلفن کردند و به پاریس گفتند: این که من می گویم را بنویسید خدمت امام بگویید و جوابش را به من بدهید. ما رفتیم به مدرسه رفاه منتظر جواب امام بودیم تا نیمه شب که آن اعلامیه کوتاه حضرت امام رسید و حضرت امام گفتند: نخیر من به کسی قول ندادم و تا استعفا ندهد، قبول نمی کنم. که فردای آن شب در روزنامه ها نوشتند و این همان تکه جالب خاطره آن شب بود که تا کنون کسی نگفته است. .... 💐 🇮🇷 🌹 🇮🇷 🌼 🇮🇷 🌺 🇮🇷 🇮🇷 @dashtejonoon1🇮🇷🌹