📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت بیست و دوم
💎 فرامرز ، گربه شد
💎 و به طرف نگهبانان آزمایشگاه رفت .
💎 می خواست آنها را بزند
💎 که ناگهان ، غیب شدند .
💎 شیعه فاطمه ، آنها را غیب کرد
💎 و آنها را به بالای پشت بام فرستاد .
💎 فرامرز به شیعه فاطمه گفت :
🐈 عالی بود ، دمت گرم
💎 سپس با هم ، به داخل ساختمان رفتند .
💎 از آن طرف هم دکتران آزمایشگاه ،
💎 یکی یکی ، آن دختران تازه وارد را ،
💎 در تخت می خواباندند ؛
💎 و به آنها واکسن می زدند .
💎 تا اینکه نوبت سمیه شد .
💎 سمیه خودش را ،
💎 معتاد و بی حال ، جا زده بود .
💎 چند قدمی با آنها ، به طرف تخت رفت
💎 وقتی نزدیک دکتر شد
💎 به سرعت دوتا مامور پشت خود را زد
💎 و آمپول را از دکتر گرفت
💎 سمیه ، سریع و تند ، آن آمپول را ،
💎 چند بار روی گردن ماموران زد .
💎 و با ضربه ای بر گردن ،
💎 آن دو مامور و دکتر را بیهوش کرد .
💎 دختران به سمیه گفتند :
🔰 بیا نجاتمون بده ؛ خواهش می کنیم .
💎 سمیه ، به اطرافش نگاه کرد
💎 وقتی مطمئن شد که کسی آنجا نیست
💎 همه قفس ها را باز کرد
💎 و به دخترها گفت :
🇮🇷 پشت سر من حرکت کنید .
💎 ناگهان صدای آژیر بلند شد .
💎 سمیه ، کارت ورود و خروج را ،
💎 از جیب دکتر درآورد ،
💎 و با دختران از سالن خارج شد .
💎 ناگهان چند مامور مسلح ،
💎 جلوی آنها ظاهر شدند .
💎 سمیه ، وقتی دید که هیچ راه فراری ندارد
💎 دستش را بالا برد تا تسلیم شود .
💎 فرامرز و شیعه فاطمه نیز ،
💎 یکی یکی نگهبانان و دکتران را ، کتک زدند
💎 تا اینکه صدای آژیر را شنیدند
💎 متوجه شدند ، عده زیادی از ماموران ،
💎 به یک طرف می رفتند .
💎 شیعه فاطمه و فرامرز نامرئی شدند
💎 و به دنبال آنها ، حرکت می کردند .
💎 ناگهان دختران را دیدند .
💎 که بین افراد مسلح ، گیر افتادند .
💎 شیعه فاطمه ،
💎 دست افراد مسلح را ، بالا برد .
💎 به طوری که ، هیچ قدرت و اختیاری ،
💎 در پایین آوردن دستشان ندارند
💎 هر چه سعی کردند
💎 تا دستشان را ، پایین بیاورند ،
💎 فایده ای نداشت
💎 فقط می توانستند
💎 به طرف سقف ، تیراندازی کنند .
💎 سمیه ، از دیدن این صحنه تعجب کرد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه غرق مطالعه
🌟 ابو علی سینا ، در سن نوجوانی ،
🌟 به مطالعه علم طبیعیات و الهیات
🌟 مشغول بود
🌟 و روز به روز درهای علم و معرفت
🌟 به رویش باز می شد .
🌟 بعد از این دو علم ،
🌟 به سراغ علم طب رفت .
🌟 و کتاب ها و نوشته های زیادی
🌟 در مورد طب مطالعه کرد .
🌟 و فهمیدم که این علم نیز ،
🌟 از علوم دیگر مشکل تر نیست
🌟 و بعد از مدت کوتاهی ،
🌟 در آن تبحر یافت .
🌟 به حدی که اطبای مشهور آن زمان
🌟 نزد او این علم را می آموختند .
🌟 در کنار این علم ها ،
🌟 کتب فقه را نیز مطالعه می کرد .
🌟 آن زمان فقط ۱۶ ساله اش بود .
🌟 سپس به علم منطق و فلسفه ،
🌟 روی آورد .
🌟 و به مدت یک سال و نیم ،
🌟 منطق و فلسفه خواند .
🌟 و در تمام این مدت ،
🌟 شب و روز مشغول مطالعه بود .
🌟 شب تا صبح بیدار بود
🌟 و روز تا شب نمی آسود .
🌟 و جز فراگرفتن آن علوم ،
🌟 به کار دیگری نمی پرداخت .
🌟 شب ها ، چراغ را روشن می کرد
🌟 آنقدر کتاب می خواند و می نوشت
🌟 تا خواب بر او غلبه می کرد
🌟 حتی گاهی یادش می رفت
🌟 که چیزی بخورد یا بیاشامد
🌟 تا اینکه ضعف و کوفتگی ،
🌟 او را از پا در می آورد .
🌟 آن وقت است که مقداری نوشیدنی
🌟 و شربت می خورد
🌟 تا نیروی تازه به دست آورد
🌟 و دوباره
🌟 به خواندن کتاب ادامه می داد .
📚 @dastan_o_roman
👌🏻 #داستان_کوتاه #کتاب #علما #علم
📙 داستان کوتاه زیر نور ماه
🌟 آن قدیما ، در گرمای تابستان ،
🌟 وقتی طلاب ،
🌟 شب ها به بام مدرسه می رفتند ،
🌟 سیدنعمت الله جزایری ،
🌟 در حجره اش می ماند
🌟 و تا اذان صبح ، مطالعه می کرد
🌟 بعد از نماز صبح ،
🌟 صورتش را بر روی کتاب می گذاشت
🌟 و لحظه ای می خوابید
🌟 تا آفتاب طلوع می کرد
🌟 سپس تا ظهر ،
🌟 به دانش آموزانش درس می داد
🌟 و بعدازظهر هم
🌟 به سراغ درس خودش می رفت
🌟 و درس می خواند .
🌟 بیشتر وقتها ، غذای کامل نمی خورد
🌟 بلکه از سر راه نانی می گرفت
🌟 و می خورد .
🌟 آن زمان برق و لامپ نبود
🌟 و چراغها ،
🌟 با نفت و روغن کار می کردند
🌟 و از آنجایی که دستش تنگ بود
🌟 و پول خرید نفت و روغن نداشت
🌟 اتاقی بلند گرفت
🌟 که درهای متعدد داشت
🌟 تا بتواند زیر نور ماه کتاب بخواند
🌟 و زمانی که ماه دور می زد ،
🌟 در دیگری که رو به ماه بود را ،
🌟 باز می کرد .
📚 @dastan_o_roman
👌🏻 #داستان_کوتاه #کتاب #علما #علم
📙 داستان کتابدار کوچولو
🍎 یکی بود یکی نبود ،
🍎 غیر از خدا هیچ کس نبود
🍎 خرگوش کوچولویی بود به نام نقلی
🍎 که خیلی به کتاب خواندن
🍎 علاقه داشت .
🍎 او هر روز ، چند تا کتاب میخواند
🍎 و چیزهای زیادی یاد میگرفت .
🍎 دوستانش ، چون می دانستند
🍎 او به کتاب علاقه دارد ،
🍎 هر سال در روز تولدش ،
🍎 به او کتاب هدیه می دادند .
🍎 پدر و مادرش نیز ،
🍎 هر وقت به بازار میرفتند
🍎 و می دیدند کتاب تازه ای چاپ شده
🍎 که برای او خوب و مناسب بود
🍎 آن را برایش میخریدند .
🍎 نقلی ، کتابها را با دقت میخواند
🍎 و سپس آنها را ،
🍎 در یک قفسه می گذاشت .
🍎 تعداد کتابهایش آن قدر زیاد شده
🍎 که دیگر در قفسه جا نمیشوند .
🍎 او به فکر افتاد
🍎 تا قفسهی دیگری تهیه کند ،
🍎 اما برای قفسهی جدید ،
🍎 جای کافی نداشت .
🍎 در فکر این بود
🍎 که با کتابهایش چکار کند
🍎 که ناگهان صدای در آمد .
🍎 در را باز کرد .
🍎 آهو خانم به دیدنش آمده بود .
🍎 او معلم مدرسهی جنگل بود .
🍎 او به نقلی گفت :
🦌 دختر قشنگم !
🦌 من خیلی خوشحالم که میبینم
🦌 تو به کتاب خواندن علاقه داری ؛
🦌 دلم میخواهد بقیهی بچهها هم
🦌 مثل تو کتاب بخوانند .
🦌 ولی ما توی جنگل ،
🦌 کتابخانهی عمومی نداریم .
🦌 من تصمیم گرفتم
🦌 یک کتابخانهی عمومی درست کنم
🦌 و در آن کتابهای خوبی بگذارم
🦌 تا همهی بچهها بتوانند
🦌 از ما کتاب امانت بگیرند و بخوانند .
🦌 دوست داری در این کار کمکم کنی ؟
🍎 نقلی با خوشحالی گفت :
🐇 بله خوشحال میشم
🍎 آهو خانم ،
🍎 به قفسهی کتاب نقلی اشاره کرد
🍎 و گفت :
🦌 می بینم کتابهای زیادی داری .
🦌 وقتی کتابی را میخوانی ،
🦌 با آن کتاب ، چه میکنی ؟
🍎 نقلی جواب داد :
🐇 هیچی ، می چینم توی قفسهی
🐇 تا خراب و کثیف نشود .
🍎 آهو خانم گفت :
🦌 نظرت چیه که این کتابها را
🦌 در کتابخانه عمومی بذاری
🦌 و به دوستانت بدهی تا بخوانند ؟
🍎 نقلی با خوشحالی گفت :
🐇 خوبه موافقم .
🐇 با کمال میل به شما کمک میکنم .
🍎 آهو خانم و نقلی به مدرسه رفتند .
🍎 به همهی حیوانات اطلاع دادند
🍎 که برای کتابخانه به کتاب نیاز دارند .
🍎 طولی نکشید که حیوانات جنگل ،
🍎 کتابهای اضافی خود را آوردند
🍎 و به کتابخانه هدیه کردند .
🍎 قفسه ها پر از کتاب شد .
🍎 نقلی هم شده بود کتابدار کتابخانه .
🍎 او به حیوانات جنگل ،
🍎 کتاب امانت می داد
🍎 و آنها را راهنمایی می کرد
🍎 تا کتابهایی که لازم دارند را ،
🍎 بگیرند و بخوانند .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #کتاب #روز_کتابدار
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت بیست و سوم
💎 شیعه فاطمه ،
💎 از طرف سمت راست ماموران ،
💎 و فرامرز و گربه هایش نیز ،
💎 از طرف چپ آنان ، به سمت سمیه رفتند .
💎 فرامرز ، انسان شد
💎 و همه افراد مسلح را بیهوش کرد .
💎 سپس ، به طرف سمیه آمد و گفت :
🐈 نگران نباشید دخترا ، همه چی تموم شد
🐈 جاتون امن هست
🐈 و اما شما دختر پوشیه پوش ،
🐈 خیلی دختر نترس و شجاعی هستی ،
🐈 که اومدی تو قلب آمریکا ،
🐈 و داری با آمریکایی ها می جنگی .
🐈 من فرامرزم ، بهم میگن پسر گربه ای
💎 شیعه فاطمه هم با مهربانی گفت :
👑 منم شیعه فاطمه هستم ،
👑 بهم میگن دختر شگفت انگیز
💎 سمیه با تعجب و شگفتی زیاد گفت :
🌹 خوشبختم
💎 فرامرز به دختران گفت :
🐈 همه آروم ، دنبال من بیاین
💎 فرامرز ، دختران را ،
💎 به طرف بیرون ، هدایت کرد .
💎 ناگهان ، چند مامور دیگر ، سر رسیدند .
💎 دختران عقب ، جیغ زدند و فرار کردند
💎 اما سمیه ، به آنها حمله کرد .
💎 دوید و روی سرامیک لیز خورد
💎 دو نفر را ، با پا زد و به زمین انداخت .
💎 سپس سلاح یکی از آنان را گرفت
💎 و دوباره با پایش ، لگدی به نفر سوم زد
💎 و اسلحه را از نفر چهارم گرفت
💎 و بقیه را مجبور کرد تا تسلیم شوند .
💎 و با کمک دختران ، دست و پای همه را بست .
💎 فرامرز ،
💎 همه دختران را ، سوار اتوبوس کرد
💎 و به دوستش صادق گفت :
🐈 اینارو به خانه امن منتقل کن .
💎 هاشم نیز ، پشت در خانه امن ،
💎 منتظر آمدن اتوبوس بود
💎 و با شنیدن صدای بوق اتوبوس ،
💎 در را برای آنها باز کرد .
💎 سمیه با تعجب به صادق گفت :
🌹 اون پسره واقعا می تونه گربه بشه ؟!
💎 صادق لبخندی زد ولی چیزی نگفت .
💎 سپس برای سمیه و دختران ،
💎 پاسپورت درست کردند
💎 و آنها را به کشور ترکیه فرستادند .
💎 سپس از ترکیه ،
💎 آنها را به کشورهای خودشان ، فرستادند .
💎 دختران ایرانی نیز ،
💎 با بچه های سپاه ، به ایران برگشتند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
✍ داستان کوتاه آیه تطهیر
🌟 یک روز پیامبر اکرم ،
🌟 به خانه علی و فاطمه رفتند
🌟 و از دخترش ، درخواست کساء کرد
🌟 سپس امام علی ، فاطمه ،
🌟 و حسن و حسین را جمع نموده ،
🌟 و کساء را بر خود کشیدند
🌟 و سپس فرمودند :
🦋 بار خدایا !
🦋 اینان اهل بیت و گوشت تن منند ،
🦋 آزار و ناراحتى اینان ،
🦋 موجب و آزار و اذیّت من است ،
🦋 پس رجس و آلودگى را ،
🦋 از وجود اینان زائل نما
🦋 و آنان را پاک و تطهیر فرما
🌟 امّ سلمه نیز
🌟 با شنیدن این کلمات
🌟 نزدیک کساء آمد و عرض کرد :
🦢 من نیز [از اهل کساء مى باشم]؟
🌟 پیامبر فرمودند :
🌹 تو بر خیر هستى ، اما این آیه ،
🌹 فقط در شأن من و برادرم علىّ ،
🌹 و دخترم فاطمه و دو فرزندم ،
🌹 و نه تن دیگر از فرزندان حسین
🌹 نازل شده است ،
🌹 و کسى را در آن اشتراکى نیست .
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #اهل_بیت #آیه_تطهیر
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
✍ داستان کوتاه آیه مودت
🌟 ابن عباس می گوید :
💎 وقتی آیه مودت نازل شد ،
💎 به رسول خدا عرض کردم
💎 این کسانی که مودت و محبت آنها
💎 واجب شده ، کیستند؟
🌟 رسول خدا فرمود :
🕋 علی و فاطمه و حسن و حسین
🕋 علیهم السلام
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #اهل_بیت #آیه_مودت
📙 داستان کوتاه نابینا
🌟 روزی شخص نابینایی
🌟 درب خانه پیامبر اکرم را زد
🌟 و اجازه ورود خواست .
🌟 حضرت فاطمه سلام الله علیها
🌟 فوری برخاست و چادر به سر کرد
🌟 رسول خدا فرمود :
🕋 چرا خودت را از او می پوشانی ،
🕋 او که تو را نمیبیند ؟
🌟 حضرت فاطمه پاسخ داد :
🦋 او مرا نمیبیند ،
🦋 اما من که او را می بینم .
🦋 و او اگر چه مرا نمی بیند
🦋 ولی بوی مرا که حس میکند
✍ امیرالمؤمنین علی علیه السلام
📚 بحارالانوار ، ج ۴۳ ، ص ۱۹۱
🎼 @dastan_o_roman
#حدیث #فاطمیه #حضرت_فاطمه #حجاب #داستان_کوتاه #نابینا
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت بیست و چهارم
.💎 در فرودگاه ،
💎 بچه های بسیج دانشگاه ، نیروهای پلیس ،
💎 و خانواده هایی که دخترانشان گمشده بودند
💎 منتظر آمدن سمیه و دختران بودند .
💎 بسیج و پلیس ، با گل و شیرینی ،
💎 از سمیه استقبال کردند .
💎 سمیه ، لبخندزنان ، گام بر می داشت
💎 و از محبت دوستانش تشکر می کرد
💎 که ناگهان ، چشمش به مرضیه افتاد
💎 اشک در چشمانش جاری شد .
💎 بُغض در گلویش جمع شد .
💎 به طرف مرضیه دوید و او را در بغل گرفت .
💎 و زار زار گریه کرد و گفت :
🌹 کجا بودی دختر ؟!!
🌹 می دونی چقدر نگرانت شدم ؟
🌹 می دونی چقدر دنبالت گشتم ؟!
💎 مرضیه نیز گریه کنان ،
💎 محکم سمیه را فشرد و گفت :
🌸 آره می دونم
🌸 منو ببخش که به حرفت گوش نکردم
💎 سمیه گفت :
🌹 دیگه همه چی تموم شد
🌹 خیلی خوشحالم که صحیح و سالم می بینمت
💎 فردای آن روز ،
💎 از طرف پلیس ویژه امنیت شهر اهواز ،
💎 سمیه را به یک جلسه محرمانه ،
💎 دعوت کردند .
💎 به آدرسی که به او دادند ، رفت .
💎 آدرس یک مسجد بود
💎 سمیه وارد آن مسجد شد .
💎 دو نفر دم در ایستاده بودند .
💎 به سمیه گفتند :
🚨 لطفا بفرمائید بالا ...
💎 سمیه ، از پله ها بالا رفت .
💎 سرهنگ نصرتی جلو آمد و گفت :
🇮🇷 سلام علیکم خانم سیاحی
🇮🇷 به مسجد ما خوش آمدید
🇮🇷 لطفا بیائید دنبال من
💎 سمیه ، آرام و با احتیاط قدم می زد .
💎 ناگهان نگاهش ، به یک دختر چادری افتاد
💎 که در حال پرواز کردن بود
💎 از دیدن او ، خیلی متعجب شد .
💎 ناگهان یک گربه زرد و سفید ،
💎 از طرف راست او ، با او هم قدم شد
💎 سمیه کمی ترسید و خواست جیغ بزند
💎 که تبدیل به انسان شد .
💎 سمیه گفت :
🌹 تو همون پسر گربه ای هستی ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 خدمتگزار شما هستم .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای
📚 داستان کوتاه آرامش و طوفان
🍁 مسافران یک کشتی ،
🍁 همه شاد و خرم ،
🍁 از بودن در کشتی لذت می بردند
🍁 آب دریا ، در آرامش کامل بود .
🍁 انگار هیچ غم و غصه ای نداشت .
🍁 بعضی از مسافران نشسته بودند
🍁 بعضی ها به آب دریا نگاه می کردند
🍁 بعضی ها دراز کشیده بودند .
🍁 بعضی ها در حال خوردن بودند
🍁 بچه ها هم مثل همیشه ،
🍁 در حال بازی و دویدن بودند .
🍁 ناگهان ، هوا طوفانی شد .
🍁 آب دریا ، انگار از دل درد ،
🍁 به خود می پیچید .
🍁 مست و دیوانه وار ،
🍁 این طرف و آنطرف می رفت .
🍁 مسافران کشتی ، ترسیدند
🍁 بچه ها ، به آغوش پدر و مادرشان ،
🍁 پناه بردند .
🍁 ناخدا و ملوانان ،
🍁 همه تلاش خود را می کردند
🍁 تا کشتی را مهار کنند .
🍁 سپس به مردم گفت :
☀️ دیگر هیچ امیدی نیست
☀️ و فقط باید دعا کرد .
🍁 مسافران همه نگران بودند .
🍁 ناگهان متوجه شدند
🍁 که مردی تنها در گوشه کشتی ،
🍁 با آرامش و اطمینان نشسته بود .
☘ نام او حکیم بزرگمهر بود .
🍁 به او گفتند :
☘ در این وقت چرا این گونه آرامی ؟
🍁 بزرگمهر نیز گفت :
☀️ شما هم نگران نباشید
☀️ من مطمئنم که خداوند ،
☀️ ما را نجات می دهد .
☀️ فقط آرامش خود را حفظ کرده
☀️ و خدا را یاد کنید .
🍁 سرانجام همان گونه شد
🍁 که او گفته بود
🍁 و کشتی به سلامت به ساحل رسید
🍁 مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند
🍁 و با خوشحالی گفتند :
☘ آیا تو پیامبری یا جادوگر ؟
☘ از کجا می دانستی
☘ که ما نجات پیدا می کنیم ؟
🍁 بزرگمهر لبخندی زد و گفت :
☀️ من هم مثل شما نمی دانستم .
☀️ اما گفتم به اینها امیدواری بدهم .
☀️ چرا که اگر نجات نیافتیم
☀️ دیگر من و شما زنده نیستیم
☀️ که بخواهید مرا مواخذه کنید .
🕋 عزیزان من !
🕋 در همه حال آرام باشید .
🕋 و به دیگران آرامش بدهید .
🕋 همیشه امیدوار باشید .
🕋 و امید هیچ آدمی را از او نگیرید !
🇮🇷 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #آرامش #امید #حکایت
📙 داستان کوتاه نقاشی دیوار
🌟 خیلی دنبال خانه گشتیم
🌟 تا خانه ای کوچک پیدا کردیم
🌟 دیوارهایش خیلی کثیف بود ؛
🌟 هزینه رنگ آمیز هم نداشتم .
🌟 تصمیم گرفتم خودم رنگش کنم
🌟 باجناق عزیز هم قبول کرد
🌟 که کمکم کند .
🌟 چند روز بعد از تمام شدن نقاشی
🌟 صاحبخانه گفت :
💎 مشکلی برایم پیش آمده
💎 خواهش می کنم
💎 قبول کنید قرارداد را فسخ کنیم .
🌟 چاره ای نبود ، فسخ کردیم !
🌟 دست از پا درازتر برگشتیم .
🌟 از همه شاکی بودم .
🌟 از خودم ، از صاحبخانه ، از بی پولی
🌟 باجناقم با یک آرامش خاصی گفت
🌹 خوب شد به خاطر خدا نقاشی کردم
🌟 و دیگر هیچ نگفت .
🌟 منم خندیدم .
🌟 چون راز آرامش باجناق را فهمیدم
🌟 فهمیدم چرا ناراحت نیست ،
🌟 چرا شاکی نیست
🌟 و چرا احساس ضرر نمی کند
🌟 چون برای خدا کار کرده بود
🌟 و از خلق خدا انتظاری نداشت
🌟 کار اگر برای خدا باشد
🌟 آدم هیچ وقت ضرر نمی کند
🌟 چه به نتیجه برسد ، چه نرسد
🌟 کاری که برای خدا انجام شود
🌟 هیچ وقت گم نمی شود .
🌟 زنم گفت :
🦢 خب از این به بعد ،
🦢 منم برای خدا کار می کنم
🦢 برای خدا آشپزی می کنم ،
🦢 برای خدا خونه رو تمیز می کنم
🦢 برای خدا جارو می کنم و می شورم
🦢 برای خدا شوهرداری می کنم
🦢 برای خدا فرزندداری می کنم و...
🌟 ناگهان پسرم گفت :
🦆 منم میشه برای خدا بازی کنم
🦆 برای خدا مشق بنویسم
🦆 برای خدا بخورم و بخوابم و...
🌟 همگی خندیدیم و گفتیم :
🌸 بله که میشه
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #آرامش #خدا #یاد_خدا