eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
43 عکس
83 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت بیست و دوم 💎 فرامرز ، گربه شد 💎 و به طرف نگهبانان آزمایشگاه رفت . 💎 می خواست آنها را بزند 💎 که ناگهان ، غیب شدند . 💎 شیعه فاطمه ، آنها را غیب کرد 💎 و آنها را به بالای پشت بام فرستاد . 💎 فرامرز به شیعه فاطمه گفت : 🐈 عالی بود ، دمت گرم 💎 سپس با هم ، به داخل ساختمان رفتند . 💎 از آن طرف هم دکتران آزمایشگاه ، 💎 یکی یکی ، آن دختران تازه وارد را ، 💎 در تخت می خواباندند ؛ 💎 و به آنها واکسن می زدند . 💎 تا اینکه نوبت سمیه شد . 💎 سمیه خودش را ، 💎 معتاد و بی حال ، جا زده بود . 💎 چند قدمی با آنها ، به طرف تخت رفت 💎 وقتی نزدیک دکتر شد 💎 به سرعت دوتا مامور پشت خود را زد 💎 و آمپول را از دکتر گرفت 💎 سمیه ، سریع و تند ، آن آمپول را ، 💎 چند بار روی گردن ماموران زد . 💎 و با ضربه ای بر گردن ، 💎 آن دو مامور و دکتر را بیهوش کرد . 💎 دختران به سمیه گفتند : 🔰 بیا نجاتمون بده ؛ خواهش می کنیم . 💎 سمیه ، به اطرافش نگاه کرد 💎 وقتی مطمئن شد که کسی آنجا نیست 💎 همه قفس ها را باز کرد 💎 و به دخترها گفت : 🇮🇷 پشت سر من حرکت کنید . 💎 ناگهان صدای آژیر بلند شد . 💎 سمیه ، کارت ورود و خروج را ، 💎 از جیب دکتر درآورد ، 💎 و با دختران از سالن خارج شد . 💎 ناگهان چند مامور مسلح ، 💎 جلوی آنها ظاهر شدند . 💎 سمیه ، وقتی دید که هیچ راه فراری ندارد 💎 دستش را بالا برد تا تسلیم شود . 💎 فرامرز و شیعه فاطمه نیز ، 💎 یکی یکی نگهبانان و دکتران را ، کتک زدند 💎 تا اینکه صدای آژیر را شنیدند 💎 متوجه شدند ، عده زیادی از ماموران ، 💎 به یک طرف می رفتند . 💎 شیعه فاطمه و فرامرز نامرئی شدند 💎 و به دنبال آنها ، حرکت می کردند . 💎 ناگهان دختران را دیدند . 💎 که بین افراد مسلح ، گیر افتادند . 💎 شیعه فاطمه ، 💎 دست افراد مسلح را ، بالا برد . 💎 به طوری که ، هیچ قدرت و اختیاری ، 💎 در پایین آوردن دستشان ندارند 💎 هر چه سعی کردند 💎 تا دستشان را ، پایین بیاورند ، 💎 فایده ای نداشت 💎 فقط می توانستند 💎 به طرف سقف ، تیراندازی کنند . 💎 سمیه ، از دیدن این صحنه تعجب کرد . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه غرق مطالعه 🌟 ابو علی سینا ، در سن نوجوانی ، 🌟 به مطالعه علم طبیعیات و الهیات 🌟 مشغول بود 🌟 و روز به روز درهای علم و معرفت 🌟 به رویش باز می شد . 🌟 بعد از این دو علم ، 🌟 به سراغ علم طب رفت . 🌟 و کتاب ها و نوشته های زیادی 🌟 در مورد طب مطالعه کرد . 🌟 و فهمیدم که این علم نیز ، 🌟 از علوم دیگر مشکل تر نیست 🌟 و بعد از مدت کوتاهی ، 🌟 در آن تبحر یافت . 🌟 به حدی که اطبای مشهور آن زمان 🌟 نزد او این علم را می آموختند . 🌟 در کنار این علم ها ، 🌟 کتب فقه را نیز مطالعه می کرد . 🌟 آن زمان فقط ۱۶ ساله اش بود . 🌟 سپس به علم منطق و فلسفه ، 🌟 روی آورد . 🌟 و به مدت یک سال و نیم ، 🌟 منطق و فلسفه خواند . 🌟 و در تمام این مدت ، 🌟 شب و روز مشغول مطالعه بود . 🌟 شب تا صبح بیدار بود 🌟 و روز تا شب نمی آسود . 🌟 و جز فراگرفتن آن علوم ، 🌟 به کار دیگری نمی پرداخت . 🌟 شب ها ، چراغ را روشن می کرد 🌟 آنقدر کتاب می خواند و می نوشت 🌟 تا خواب بر او غلبه می کرد 🌟 حتی گاهی یادش می رفت 🌟 که چیزی بخورد یا بیاشامد 🌟 تا اینکه ضعف و کوفتگی ، 🌟 او را از پا در می آورد . 🌟 آن وقت است که مقداری نوشیدنی 🌟 و شربت می خورد 🌟 تا نیروی تازه به دست آورد 🌟 و دوباره 🌟 به خواندن کتاب ادامه می داد . 📚 @dastan_o_roman 👌🏻
📙 داستان کوتاه زیر نور ماه 🌟 آن قدیما ، در گرمای تابستان ، 🌟 وقتی طلاب ، 🌟 شب ها به بام مدرسه می رفتند ، 🌟 سیدنعمت الله جزایری ، 🌟 در حجره اش می ماند 🌟 و تا اذان صبح ، مطالعه می کرد 🌟 بعد از نماز صبح ، 🌟 صورتش را بر روی کتاب می گذاشت 🌟 و لحظه ای می خوابید 🌟 تا آفتاب طلوع می کرد 🌟 سپس تا ظهر ، 🌟 به دانش آموزانش درس می داد 🌟 و بعدازظهر هم 🌟 به سراغ درس خودش می رفت 🌟 و درس می خواند . 🌟 بیشتر وقتها ، غذای کامل نمی خورد 🌟 بلکه از سر راه نانی می گرفت 🌟 و می خورد . 🌟 آن زمان برق و لامپ نبود 🌟 و چراغها ، 🌟 با نفت و روغن کار می کردند 🌟 و از آنجایی که دستش تنگ بود 🌟 و پول خرید نفت و روغن نداشت 🌟 اتاقی بلند گرفت 🌟 که درهای متعدد داشت 🌟 تا بتواند زیر نور ماه کتاب بخواند 🌟 و زمانی که ماه دور می زد ، 🌟 در دیگری که رو به ماه بود را ، 🌟 باز می کرد . 📚 @dastan_o_roman 👌🏻
📙 داستان کتابدار کوچولو 🍎 یکی بود یکی نبود ، 🍎 غیر از خدا هیچ‌ کس نبود 🍎 خرگوش کوچولویی بود به نام نقلی 🍎 که خیلی به کتاب خواندن 🍎 علاقه داشت . 🍎 او هر روز ، چند تا کتاب می‌خواند 🍎 و چیزهای زیادی یاد می‌گرفت . 🍎 دوستانش ، چون می دانستند 🍎 او به کتاب علاقه دارد ، 🍎 هر سال در روز تولدش ، 🍎 به او کتاب هدیه می‌ دادند . 🍎 پدر و مادرش نیز ، 🍎 هر وقت به بازار می‌رفتند 🍎 و می‌ دیدند کتاب تازه ای چاپ شده 🍎 که برای او خوب و مناسب بود 🍎 آن را برایش می‌خریدند . 🍎 نقلی ، کتابها را با دقت می‌خواند 🍎 و سپس آنها را ، 🍎 در یک قفسه می‌ گذاشت . 🍎 تعداد کتاب‌هایش آن‌ قدر زیاد شده 🍎 که دیگر در قفسه جا نمی‌شوند . 🍎 او به فکر افتاد 🍎 تا قفسه‌ی دیگری تهیه کند ، 🍎 اما برای قفسه‌ی جدید ، 🍎 جای کافی نداشت . 🍎 در فکر این بود 🍎 که با کتاب‌هایش چکار کند 🍎 که ناگهان صدای در آمد . 🍎 در را باز کرد . 🍎 آهو خانم به دیدنش آمده بود . 🍎 او معلم مدرسه‌ی جنگل بود . 🍎 او به نقلی گفت : 🦌 دختر قشنگم ! 🦌 من خیلی خوشحالم که می‌بینم 🦌 تو به کتاب خواندن علاقه داری ؛ 🦌 دلم می‌خواهد بقیه‌ی بچه‌ها هم 🦌 مثل تو کتاب بخوانند . 🦌 ولی ما توی جنگل ، 🦌 کتابخانه‌ی عمومی نداریم . 🦌 من تصمیم گرفتم 🦌 یک کتابخانه‌ی عمومی درست کنم 🦌 و در آن کتاب‌های خوبی بگذارم 🦌 تا همه‌ی بچه‌ها بتوانند 🦌 از ما کتاب امانت بگیرند و بخوانند . 🦌 دوست داری در این کار کمکم کنی ؟ 🍎 نقلی با خوشحالی گفت : 🐇 بله خوشحال میشم 🍎 آهو خانم ، 🍎 به قفسه‌ی کتاب‌ نقلی اشاره کرد 🍎 و گفت : 🦌 می‌ بینم کتاب‌های زیادی داری . 🦌 وقتی کتابی را می‌خوانی ، 🦌 با آن کتاب ، چه می‌کنی ؟ 🍎 نقلی جواب داد : 🐇 هیچی ، می‌ چینم توی قفسه‌ی 🐇 تا خراب و کثیف نشود . 🍎 آهو خانم گفت : 🦌 نظرت چیه که این کتاب‌ها را 🦌 در کتابخانه عمومی بذاری 🦌 و به دوستانت بدهی تا بخوانند ؟ 🍎 نقلی با خوشحالی گفت : 🐇 خوبه موافقم . 🐇 با کمال میل به شما کمک می‌کنم . 🍎 آهو خانم و نقلی به مدرسه رفتند . 🍎 به همه‌ی حیوانات اطلاع دادند 🍎 که برای کتابخانه به کتاب نیاز دارند . 🍎 طولی نکشید که حیوانات جنگل ، 🍎 کتاب‌های اضافی خود را آوردند 🍎 و به کتابخانه هدیه کردند . 🍎 قفسه ها پر از کتاب شد . 🍎 نقلی هم شده بود کتابدار کتابخانه . 🍎 او به حیوانات جنگل ، 🍎 کتاب امانت می‌ داد 🍎 و آنها را راهنمایی می‌ کرد 🍎 تا کتاب‌هایی که لازم دارند را ، 🍎 بگیرند و بخوانند . 📚 @dastan_o_roman
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت بیست و سوم 💎 شیعه فاطمه ، 💎 از طرف سمت راست ماموران ، 💎 و فرامرز و گربه هایش نیز ، 💎 از طرف چپ آنان ، به سمت سمیه رفتند . 💎 فرامرز ، انسان شد 💎 و همه افراد مسلح را بیهوش کرد . 💎 سپس ، به طرف سمیه آمد و گفت : 🐈 نگران نباشید دخترا ، همه چی تموم شد 🐈 جاتون امن هست 🐈 و اما شما دختر پوشیه پوش ، 🐈 خیلی دختر نترس و شجاعی هستی ، 🐈 که اومدی تو قلب آمریکا ، 🐈 و داری با آمریکایی ها می جنگی . 🐈 من فرامرزم ، بهم میگن پسر گربه ای 💎 شیعه فاطمه هم با مهربانی گفت : 👑 منم شیعه فاطمه هستم ، 👑 بهم میگن دختر شگفت انگیز 💎 سمیه با تعجب و شگفتی زیاد گفت : 🌹 خوشبختم 💎 فرامرز به دختران گفت : 🐈 همه آروم ، دنبال من بیاین 💎 فرامرز ، دختران را ، 💎 به طرف بیرون ، هدایت کرد . 💎 ناگهان ، چند مامور دیگر ، سر رسیدند . 💎 دختران عقب ، جیغ زدند و فرار کردند 💎 اما سمیه ، به آنها حمله کرد . 💎 دوید و روی سرامیک لیز خورد 💎 دو نفر را ، با پا زد و به زمین انداخت . 💎 سپس سلاح یکی از آنان را گرفت 💎 و دوباره با پایش ، لگدی به نفر سوم زد 💎 و اسلحه را از نفر چهارم گرفت 💎 و بقیه را مجبور کرد تا تسلیم شوند . 💎 و با کمک دختران ، دست و پای همه را بست . 💎 فرامرز ، 💎 همه دختران را ، سوار اتوبوس کرد 💎 و به دوستش صادق گفت : 🐈 اینارو به خانه امن منتقل کن . 💎 هاشم نیز ، پشت در خانه امن ، 💎 منتظر آمدن اتوبوس بود 💎 و با شنیدن صدای بوق اتوبوس ، 💎 در را برای آنها باز کرد . 💎 سمیه با تعجب به صادق گفت : 🌹 اون پسره واقعا می تونه گربه بشه ؟! 💎 صادق لبخندی زد ولی چیزی نگفت . 💎 سپس برای سمیه و دختران ، 💎 پاسپورت درست کردند 💎 و آنها را به کشور ترکیه فرستادند . 💎 سپس از ترکیه ، 💎 آنها را به کشورهای خودشان ، فرستادند . 💎 دختران ایرانی نیز ، 💎 با بچه های سپاه ، به ایران برگشتند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
✍ داستان کوتاه آیه تطهیر 🌟 یک روز پیامبر اکرم ، 🌟 به خانه علی و فاطمه رفتند 🌟 و از دخترش ، درخواست کساء کرد 🌟 سپس امام علی ، فاطمه ، 🌟 و حسن و حسین را جمع نموده ، 🌟 و کساء را بر خود کشیدند 🌟 و سپس فرمودند : 🦋 بار خدایا ! 🦋 اینان اهل بیت و گوشت تن منند ، 🦋 آزار و ناراحتى اینان ، 🦋 موجب و آزار و اذیّت من است ، 🦋 پس رجس و آلودگى را ، 🦋 از وجود اینان زائل نما 🦋 و آنان را پاک و تطهیر فرما 🌟 امّ سلمه نیز 🌟 با شنیدن این کلمات 🌟 نزدیک کساء آمد و عرض کرد : 🦢 من نیز [از اهل کساء مى باشم]؟ 🌟 پیامبر فرمودند : 🌹 تو بر خیر هستى ، اما این آیه ، 🌹 فقط در شأن من و برادرم علىّ ، 🌹 و دخترم فاطمه و دو فرزندم ، 🌹 و نه تن دیگر از فرزندان حسین 🌹 نازل شده است ، 🌹 و کسى را در آن اشتراکى نیست . 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
✍ داستان کوتاه آیه مودت 🌟 ابن عباس می گوید : 💎 وقتی آیه مودت نازل شد ، 💎 به رسول خدا عرض کردم 💎 این کسانی که مودت و محبت آنها 💎 واجب شده ، کیستند؟ 🌟 رسول خدا فرمود : 🕋 علی و فاطمه و حسن و حسین 🕋 علیهم السلام 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه نابینا 🌟 روزی شخص نابینایی 🌟 درب خانه پیامبر اکرم را زد 🌟 و اجازه ورود خواست . 🌟 حضرت فاطمه سلام الله علیها 🌟 فوری برخاست و چادر به سر کرد 🌟 رسول خدا فرمود : 🕋 چرا خودت را از او می‌ پوشانی ، 🕋 او که تو را نمی‌بیند ؟ 🌟 حضرت فاطمه پاسخ داد : 🦋 او مرا نمی‌بیند ، 🦋 اما من که او را می بینم . 🦋 و او اگر چه مرا نمی‌ بیند 🦋 ولی بوی مرا که حس می‌کند ✍ امیرالمؤمنین علی علیه‌ السلام 📚 بحارالانوار ، ج ۴۳ ، ص ۱۹۱ 🎼 @dastan_o_roman
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت بیست و چهارم .💎 در فرودگاه ، 💎 بچه های بسیج دانشگاه ، نیروهای پلیس ، 💎 و خانواده هایی که دخترانشان گمشده بودند 💎 منتظر آمدن سمیه و دختران بودند . 💎 بسیج و پلیس ، با گل و شیرینی ، 💎 از سمیه استقبال کردند . 💎 سمیه ، لبخندزنان ، گام بر می داشت 💎 و از محبت دوستانش تشکر می کرد 💎 که ناگهان ، چشمش به مرضیه افتاد 💎 اشک در چشمانش جاری شد . 💎 بُغض در گلویش جمع شد . 💎 به طرف مرضیه دوید و او را در بغل گرفت . 💎 و زار زار گریه کرد و گفت : 🌹 کجا بودی دختر ؟!! 🌹 می دونی چقدر نگرانت شدم ؟ 🌹 می دونی چقدر دنبالت گشتم ؟! 💎 مرضیه نیز گریه کنان ، 💎 محکم سمیه را فشرد و گفت : 🌸 آره می دونم 🌸 منو ببخش که به حرفت گوش نکردم 💎 سمیه گفت : 🌹 دیگه همه چی تموم شد 🌹 خیلی خوشحالم که صحیح و سالم می بینمت 💎 فردای آن روز ، 💎 از طرف پلیس ویژه امنیت شهر اهواز ، 💎 سمیه را به یک جلسه محرمانه ، 💎 دعوت کردند . 💎 به آدرسی که به او دادند ، رفت . 💎 آدرس یک مسجد بود 💎 سمیه وارد آن مسجد شد . 💎 دو نفر دم در ایستاده بودند . 💎 به سمیه گفتند : 🚨 لطفا بفرمائید بالا ... 💎 سمیه ، از پله ها بالا رفت . 💎 سرهنگ نصرتی جلو آمد و گفت : 🇮🇷 سلام علیکم خانم سیاحی 🇮🇷 به مسجد ما خوش آمدید 🇮🇷 لطفا بیائید دنبال من 💎 سمیه ، آرام و با احتیاط قدم می زد . 💎 ناگهان نگاهش ، به یک دختر چادری افتاد 💎 که در حال پرواز کردن بود 💎 از دیدن او ، خیلی متعجب شد . 💎 ناگهان یک گربه زرد و سفید ، 💎 از طرف راست او ، با او هم قدم شد 💎 سمیه کمی ترسید و خواست جیغ بزند 💎 که تبدیل به انسان شد . 💎 سمیه گفت : 🌹 تو همون پسر گربه ای هستی ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 خدمتگزار شما هستم . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه آرامش و طوفان 🍁 مسافران یک کشتی ، 🍁 همه شاد و خرم ، 🍁 از بودن در کشتی لذت می بردند 🍁 آب دریا ، در آرامش کامل بود . 🍁 انگار هیچ غم و غصه ای نداشت . 🍁 بعضی از مسافران نشسته بودند 🍁 بعضی ها به آب دریا نگاه می کردند 🍁 بعضی ها دراز کشیده بودند . 🍁 بعضی ها در حال خوردن بودند 🍁 بچه ها هم مثل همیشه ، 🍁 در حال بازی و دویدن بودند . 🍁 ناگهان ، هوا طوفانی شد . 🍁 آب دریا ، انگار از دل درد ، 🍁 به خود می پیچید . 🍁 مست و دیوانه وار ، 🍁 این طرف و آنطرف می رفت . 🍁 مسافران کشتی ، ترسیدند 🍁 بچه‌ ها ، به آغوش پدر و مادرشان ، 🍁 پناه بردند . 🍁 ناخدا و ملوانان ، 🍁 همه تلاش خود را می کردند 🍁 تا کشتی را مهار کنند . 🍁 سپس به مردم گفت : ☀️ دیگر هیچ امیدی نیست ☀️ و فقط باید دعا کرد . 🍁 مسافران همه نگران بودند . 🍁 ناگهان متوجه شدند 🍁 که مردی تنها در گوشه کشتی ، 🍁 با آرامش و اطمینان نشسته بود . ☘ نام او حکیم بزرگمهر بود . 🍁 به او گفتند : ☘ در این وقت چرا این گونه آرامی ؟ 🍁 بزرگمهر نیز گفت : ☀️ شما هم نگران نباشید ☀️ من مطمئنم که خداوند ، ☀️ ما را نجات می دهد . ☀️ فقط آرامش خود را حفظ کرده ☀️ و خدا را یاد کنید . 🍁 سرانجام همان گونه شد 🍁 که او گفته بود 🍁 و کشتی به سلامت به ساحل رسید 🍁 مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند 🍁 و با خوشحالی گفتند : ☘ آیا تو پیامبری یا جادوگر ؟ ☘ از کجا می دانستی ☘ که ما نجات پیدا می کنیم ؟ 🍁 بزرگمهر لبخندی زد و گفت : ☀️ من هم مثل شما نمی دانستم . ☀️ اما گفتم به اینها امیدواری بدهم . ☀️ چرا که اگر نجات نیافتیم ☀️ دیگر من و شما زنده نیستیم ☀️ که بخواهید مرا مواخذه کنید . 🕋 عزیزان من ! 🕋 در همه حال آرام باشید . 🕋 و به دیگران آرامش بدهید . 🕋 همیشه امیدوار باشید . 🕋 و امید هیچ آدمی را از او نگیرید ! 🇮🇷 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه نقاشی دیوار 🌟 خیلی دنبال خانه گشتیم 🌟 تا خانه‌ ای کوچک پیدا کردیم 🌟 دیوارهایش خیلی کثیف بود ؛ 🌟 هزینه رنگ آمیز هم نداشتم . 🌟 تصمیم گرفتم خودم رنگش کنم 🌟 باجناق عزیز هم قبول کرد 🌟 که کمکم کند . 🌟 چند روز بعد از تمام شدن نقاشی 🌟 صاحبخانه گفت : 💎 مشکلی برایم پیش آمده 💎 خواهش می کنم 💎 قبول کنید قرارداد را فسخ کنیم . 🌟 چاره ای نبود ، فسخ کردیم ! 🌟 دست از پا درازتر برگشتیم . 🌟 از همه شاکی بودم . 🌟 از خودم ، از صاحبخانه ، از بی پولی 🌟 باجناقم با یک آرامش خاصی گفت 🌹 خوب شد به خاطر خدا نقاشی کردم 🌟 و دیگر هیچ نگفت . 🌟 منم خندیدم . 🌟 چون راز آرامش باجناق را فهمیدم 🌟 فهمیدم چرا ناراحت نیست ، 🌟 چرا شاکی نیست 🌟 و چرا احساس ضرر نمی کند 🌟 چون برای خدا کار کرده بود 🌟 و از خلق خدا انتظاری نداشت 🌟 کار اگر برای خدا باشد 🌟 آدم هیچ وقت ضرر نمی کند 🌟 چه به نتیجه برسد ، چه نرسد 🌟 کاری که برای خدا انجام شود 🌟 هیچ وقت گم نمی شود . 🌟 زنم گفت : 🦢 خب از این به بعد ، 🦢 منم برای خدا کار می کنم 🦢 برای خدا آشپزی می کنم ، 🦢 برای خدا خونه رو تمیز می کنم 🦢 برای خدا جارو می کنم و می شورم 🦢 برای خدا شوهرداری می کنم 🦢 برای خدا فرزندداری می کنم و... 🌟 ناگهان پسرم گفت : 🦆 منم میشه برای خدا بازی کنم 🦆 برای خدا مشق بنویسم 🦆 برای خدا بخورم و بخوابم و... 🌟 همگی خندیدیم و گفتیم : 🌸 بله که میشه 📚 @dastan_o_roman