eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
44 عکس
83 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۴ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 ملوان ، نماز را به فرامرز یاد داد . 🇮🇷 فرامرز نیز ، با ذوق و شوق فراوان ، 🇮🇷 کارها و حرکات نماز را ، تکرار می کرد . 🇮🇷 فرامرز ، خیلی خوشحال بود 🇮🇷 که دارد نماز خواندن یاد می گیرد . 🇮🇷 آنقدر سرگرم آموزش نماز بود 🇮🇷 که حواسش از طلوع آفتاب ، پرت شد . 🇮🇷 ناگهان جلوی چشم ملوان ، 🇮🇷 دوباره به گربه تبدیل شد ‌. 🇮🇷 فرامرز ، بعد از گربه شدن ، 🇮🇷 فورا خود را مخفی کرد . 🇮🇷 ملوان ، از دیدن این صحنه ، 🇮🇷 هم ترسید و هم تعجب کرد . 🇮🇷 و فورا به سراغ پلیس امنیت کشتی رفت 🇮🇷 و ماجرای فرامرز را به آنها گفت . 🇮🇷 یکی از پلیس ها گفت : 👮🏻‍♂ خوب ، پس دلیل اینکه اونو پیدا نمی کنیم 👮🏻‍♂ اینه که اون به یک گربه تبدیل میشه 👮🏻‍♂ درست فهمیدم ؟! ⚓️ ملوان گفت : بله قربان 🇮🇷 پلیس گفت : 👮🏻‍♂ آقای محترم ! این حرفا چیه ؟! 👮🏻‍♂ واقعاً فکر کردید من احمقم ؟! 🇮🇷 ملوان گفت : ⚓️ نه به خدا ، من قصد جسارت نداشتم . ⚓️ من فقط چیزی که دیدم رو ، ⚓️ دارم برای شما تعریف می کنم . 🇮🇷 پلیس گفت : 👮🏻‍♂ خوب دیگه فهمیدم ، حالا می تونی بری 🇮🇷 ملوان به آرامی از اتاق پلیس ، بیرون آمد . 🇮🇷 فهمید که کسی حرف او را باور نمی کند 🇮🇷 به خاطر همین ، 🇮🇷 دیگر در مورد فرامرز ، به کسی چیزی نگفت . 🇮🇷 یک ساعت بعد به چین رسیدند . 🇮🇷 فرامرز ، به طرف قفس گربه ها رفت . 🇮🇷 انباردار ، فرامرز را روی زمین دید . 🇮🇷 آن را برداشت و در قفس گذاشت . 🇮🇷 سپس قفس را ، 🇮🇷 به آدرسی که فرامرز داده بود ، فرستادند . 🇮🇷 اما صاحب شرکت ، از آن گربه ها ، 🇮🇷 بی اطلاع بود . 🇮🇷 به خاطر همین آنها را تحویل نگرفت . 🇮🇷 و به نگهبان گفت : ♨️ فعلا اینارو ببرید زیرزمین ♨️ تا بعد ببینیم باهاشون چکار کنیم ♨️ شما هم پیگیری کن و ببین کی اینارو فرستاده 🇮🇷 نزدیک اذان ظهر شده بود . 🇮🇷 فرامرز به گربه گفت : 🐈 بچه ها ! برای ماموریت بعدی آماده باشید 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۵ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، در قفس را باز کرد و بیرون آمد . 🇮🇷 و منتظر اذان شد . 🇮🇷 تا اینکه هنگام اذان ، 🇮🇷 دوباره به انسان تبدیل شد . 🇮🇷 فرامرز ، گربه ها را آزاد کرد . 🇮🇷 اما یادش آمد که باید نماز بخواند . 🇮🇷 بدون وضو ، ایستاد . 🇮🇷 و چیزهایی را که ملوان به او یاد داده بود را ، 🇮🇷 با کلی اشتباه انجام داد . 🇮🇷 سپس با گربه ها ، 🇮🇷 به دنبال دفتر مدیر شرکت گشتند . 🇮🇷 بعضی ها از دیدن فرامرز و گربه ها ، 🇮🇷 ترسیدند و فرار کردند . 🇮🇷 بعضی ها هم به حراست زنگ زدند . 🇮🇷 اما فرامرز ، بدون توجه به مردم ، 🇮🇷 به نوشته های در و دیوار نگاه می کرد 🇮🇷 و با خودش می گفت : 🐈 آخه من که چینی بلد نیستم 🐈 از کجا باید دفتر مدیر و پیدا کنم ؟! 🐈 نوشته های روی اتاق ها رو هم که نمی فهمم 🐈 ای خدا ! این چه وضعیه ؟! 🐈 حالا من باید چکار کنم ؟! 🐈 خدایا خودت کمکم کن 🇮🇷 حراست و نگهبانان شرکت ، 🇮🇷 به طرف فرامرز آمدند . 🇮🇷 فرامرز ، می خواست فرار کند 🇮🇷 اما پشیمان شد و با خودش گفت : 🐈 اونا باید از ما فرار کنند نه ما از اونا . 🇮🇷 سپس دو دستش را به طرف نگهبانان گرفت 🇮🇷 و با انگشتان اشاره ، به آنها اشاره نمود . 🇮🇷 گربه ها نیز ، به نگهبانان حمله کردند . 🇮🇷 سپس فرامرز به طرف آنها رفت . 🇮🇷 و با آنها مبارزه کرد . 🇮🇷 سپس هر کدام را با یک مشت ، بیهوش نمود . 🇮🇷 و به آنها گفت : 🐈 به من میگن فرامرز 🐈 یعنی فراتر از مرز 🐈 بله داداش من فراتر از مرزم 🐈 من همه جای دنیارو ، 🐈 برای مبارزه با ظلم و جنایت میرم 🇮🇷 یکی از کارمندان آن شرکت ، 🇮🇷 از دیدن فرامرز و شنیدن سخنانش ، 🇮🇷 متعجب و شگفت زده شد . 🇮🇷 به خاطر همین ؛ به دنبال فرامرز راه افتاد . 🇮🇷 فرامرز ، چون چینی بلد نبود 🇮🇷 تصمیم گرفت که فعلا مخفی شود 🇮🇷 تا راه و چاره ای بیندیشد . 🇮🇷 سپس به زیر زمین شرکت رفتند 🇮🇷 و در یک انباری ، خود را پنهان کردند . 🇮🇷 آن مرد نیز ، پشت سر او ، وارد انبار شد 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
2.mp3
4.89M
📗 داستان صوتی معمایی 📙 راز درخت کاج ۲ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال های آموزنده 📲 سالم، مفید و سرگرم کننده 📲 برای کودک و نوجوان و خانواده 🤔 کانال چیستان و معما 🧠 @moaama_chistan 📀 کانال فیلم و کارتون 🎥 @kartoon_film 📚 کانال داستان و رمان 📙 @dastan_o_roman 🎧 کانال شعر و سرود 🎼 @sorod_shr 🦋 کانال تربیت دینی کودک 👨🏻‍🏫 @amoomolla ✈️ لطفا نشر بدین ...
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۶ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، از دیدن آن مرد غریبه تعجب کرد 🇮🇷 می خواست به او حمله کند که ناگهان گفت : 🌹 نه صبر کن ، نزن ، من کاریت ندارم 🌹 من می خوام کمکت کنم . 🇮🇷 فرامرز به گربه ها اشاره کرد ، 🇮🇷 که به عقب برگردند . 🇮🇷 و با تعجب به آن مرد ، گفت : 🐈 تو فارسی بلدی ؟ تو ایرانی هستی ؟ 🇮🇷 آن مرد گفت : 🌹 آره ایرانی ام ، اسمم اسماعیله 🌹 اولش ، خیلی از تو ترسیدم 🌹 اما وقتی دیدم فارسی حرف زدی 🌹 فهمیدم ایرانی هستی 🌹 و وقتی گفتی مبارزه با جنایت و ... 🌹 گفتم لابد آدم بدی نیستی 🌹 و شاید قصد کار خیر داشته باشی . 🌹 به هر حال اومدم بگم 🌹 اگر کاری ، کمکی ازم برمیاد در خدمتم 🇮🇷 فرامرز به اسماعیل گفت : 🐈 تو اینجا کار می کنی ؟ 🌹 اسماعیل گفت : بله 🐈 فرامرز گفت : زبون چینی هم بلدی ؟ 🌹 اسماعیل گفت : بله 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 خوب خیلی خوبه پس 🐈 تو خیلی می تونی به من کمک کنی 🐈 ولی چطور می تونم بهت اعتماد کنم ؟! 🇮🇷 اسماعیل گفت : 🌹 به پرچم مقدس کشورم ایران قسم می خورم 🌹 که اگر واقعا قصد مبارزه با بدی ها ، 🌹 و مبارزه با جنایت رو داری ، 🌹 کمکت می کنم 🌹و هیچ وقت بهت خیانت نمی کنم 🌹 حتی اگه منو اعدام کنن . 🌹 فقط بهم بگو قضیه چیه ؟! 🌹 برای چی اینجا اومدی ؟! 🌹 چه برنامه ای داری ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 پس بذار از اول برات تعریف کنم 🐈 اما قبلش باید بگم 🐈 اگر وسط حرفام ، گربه شدم تعجب نکن 🐈 فردا صبح بازم انسان میشم 🐈 و ادامه برنامه هامو بهت میگم 🐈 در ضمن ؛ 🐈 من حتی اگه گربه باشم ، حرفاتو می فهمم 🐈 پس هر چی خواستی بگو 🐈 و اما داستان من .... 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۷ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، داستان تبدیل شدنش به گربه را ، 🇮🇷 برای اسماعیل گفت . 🇮🇷 و ماجرا تا مبارزه با دزدان دریایی رسید 🇮🇷 که ناگهان ، دوباره به یک گربه تبدیل شد . 🇮🇷 اسماعیل از دیدن این صحنه تعجب کرد . 🇮🇷 او حرفهای فرامرز را باور نکرده بود . 🇮🇷 اما با گربه شدن فرامرز ، 🇮🇷 حرفهای او را نیز ، باور کرد . 🇮🇷 اما از چنین اتفاقی ، در حیرت ماند . 🇮🇷 مدیر و حراست شرکت نیز ، 🇮🇷 به پلیس زنگ زدند و درخواست کمک کردند . 🇮🇷 پلیس چین به شرکت آمد . 🇮🇷 و با کارمندان ، صحبت کرد . 🇮🇷 دوتا از پلیس ها ، 🇮🇷 گزارش وقایع را بررسی می کردند . 🇮🇷 و دو پلیس دیگر نیز ، 🇮🇷 به سراغ دوربین های شرکت رفتند . 🇮🇷 و دیگر پلیس ها ، 🇮🇷 به دنبال فرامرز و گربه ها ، 🇮🇷 همه شرکت را جستجو کردند . 🇮🇷 عکس و فیلم فرامرز را ، به رسانه ها دادند . 🇮🇷 مدیر شرکت نیز ، به حراست دستور داد : 🔥 سراغ اون گربه هایی که برامون آوردند ، برید 🇮🇷 نگهبانان ، به سراغ قفس گربه ها رفتند 🇮🇷 اما آن را خالی دیدند 🇮🇷 و به مدیر نیز اطلاع دادند . 🇮🇷 مدیر شرکت ، آوردن گربه ها را ، 🇮🇷 حیله رقیبانش دانست . 🇮🇷 سپس به همه رقیبان و دشمنانش زنگ زد 🇮🇷 و آنها را تهدید کرد ، 🇮🇷 که اگر دردسری برایش درست کنند ، 🇮🇷 کار و کاسبی آنها را ، آتش می زند . 🇮🇷 اسماعیل ، آبدارچی همان شرکت بود . 🇮🇷 هنگام بردن چایی برای مدیر شرکت ، 🇮🇷 حرفهای مدیر شرکت را شنید . 🇮🇷 اسماعیل ، بعد از ساعت کاری اش ، 🇮🇷 از آشپزخانه شرکت ، 🇮🇷 نان و آب و غذا و میوه ، 🇮🇷 برای فرامرز و گربه ها برد . 🇮🇷 غذاها را به آنها داد . و پیش آنها ماند . 🇮🇷 هوا ، آرام آرام تاریک می شد . 🇮🇷 ناگهان در وقت اذان مغرب ، 🇮🇷 فرامرز به یک انسان تبدیل شد . 🇮🇷 اسماعیل گفت : 🌹 مگه نگفتی صبح انسان میشی ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 نمی دونم ولی فکر کنم 🐈 بعد از هر کار خوبی که انجام میدم 🐈 زمان انسان شدنم بیشتر میشه 🇮🇷 فرامرز ، با حرص و ولع ، غذا می خورد . 🇮🇷 سپس ادامه سفرها و ماجراهایش را ، 🇮🇷 برای اسماعیل تعریف کرد . 🇮🇷 و در آخر گفت : 🐈 اولش هر دو روز ، یک بار انسان می شدم 🐈 بعد شد هر روز ، یک بار 🐈 بعد شد هر روز دوبار 🐈 الآن هم فکر کنم ، شده سه بار : 🐈 صبح و ظهر و شب . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه ابوذر راستگو 🌸 مشرکان مکه ، 🌸 در به در به دنبال پیامبر بودند 🌸 تا او را بکشند . 🌸 امام علی موافقت کردند 🌸 تا به جای پیامبر ، 🌸 در بستر ایشان بخوابند . 🌸 و ابوذر نیز موافقت کرد 🌸 تا پیامبر را مخفی کرده 🌸 و از شهر به بیرون منتقل کند 🌸 ابوذر ، پیامبر اکرم را ، 🌸 در میان روپوشی قرار داد ، 🌸 و ایشان را به کول خود گرفته 🌸 و از خانه بیرون آمد . 🌸 مشرکان خشن قریش 🌸 وقتی ‌که ابوذر را دیدند ، 🌸 گفتند : 🔥 در پشت خود ، چه حمل می‌ کنی ؟ 🌸 ابوذر با خود فکر کرد 🌸 که هر چه بگوید ، 🌸 ممکن است آنها تحقیق کنند ، 🌸 و او را بازرسی کنند 🌸 با خودش گفت : 🌴 النَّجَاةُ فِی الصِّدْقِ 🌴 نجات ، در راستگویی است . 🌸 ابوذر ، می توانست 🌸 در این موقعیت حساس و مهم ، 🌸 و برای نجات جان پیامبر ، 🌸 دروغ مصلحتی بگوید ، 🌸 و گفتن آن اشکالی نداشت ؛ 🌸 ولی با شجاعت تمام ، 🌸 راستش را گفت . 🌸 و به آن مشرکان جواب داد : 🌴 پیغمبر خدا هستند . 🌸 یکی از مشرکان گفتند : 🔥 ابوذر ، در این موقعیّت حسّاس 🔥 ما را مسخره می‌ کنی ؟! 🌸 یکی دیگر از مشرکان گفت : 🔥 غیرممکن است ابوذر 🔥 جای پیامبر را به ما نشان دهد 🔥 بیایید برویم 🌸 آنها رفتند و از ابوذر دست کشیدند . 🌸 ابوذر نیز پیامبر را ، 🌸 تا بیرون مکّه برد و بر زمین گذاشت . 🌸 رسول خدا فرمود : 🕋 ای ابوذر ! 🕋 چطور شد ، در آن موقعیّت پرخطر 🕋 راستش را به آنها گفتی؟! 🌸 ابوذر گفت : 🌴 هر چه بر خود فشار آوردم 🌴 که دروغی بگویم ، 🌴 دیدم دروغ بلد نیستم 🌸 بعدها پیامبر اکرم ، 🌸 به اصحابشان فرمودند : 🕋 راستگوتر از ابوذر در زمین نیست . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۸ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز و اسماعیل ، 🇮🇷 در حال رد و بدل اطلاعات بودند 🇮🇷 که دوباره فرامرز ، گربه شد . 🇮🇷 اسماعیل ، نماز مغرب و عشا را خواند 🇮🇷 و در حالی که به فرامرز فکر می کرد ، خوابید 🇮🇷 در وقت اذان صبح ، فرامرز انسان شد 🇮🇷 و اسماعیل را بیدار کرد . 🇮🇷 اسماعیل به ساعتش نگاه کرد و گفت : 🌹 ممنون که برای نماز صبح بیدارم کردی 🐈 فرامرز گفت : مگه تو هم نماز می خونی ؟ 🌹 اسماعیل گفت : خب آره ، مگه من کافرم ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 نه منظورم این نبود 🐈 چون خودم بلد نیستم و نماز نمی خونم 🐈 فکر کردم شما هم مثل من بلد نیستی 🐈 راستی ؛ 🐈 میشه خواهش کنم به منم یاد بدی ؟ 🌹 اسماعیل گفت : آره چرا که نه 🌹 اتفاقا یاد گرفتن نماز خیلی آسونه 🌹 چون که نماز هر روز تکرار میشه 🌹 به خاطر همین زود یادش می گیری 🇮🇷 با هم به طرف سرویس بهداشتی رفتند . 🇮🇷 اسماعیل گفت : 🌹 اول باید وضو بگیریم 🌹 که اونم شش مرحله داره 🌹 هر کاری می کنم تو هم انجام بده : 1⃣ اول صورتمون رو از بالا به پایین می شوریم 🌹 از جایی که موی سرمون روییده تا زیر چانه 2⃣ دوم دست راستمون رو ، 🌹 از بالای آرنج ، به پایین ، 🌹 تا نوک انگشتان ، میشوریم . 3⃣ سوم دست چپمون رو ، 🌹 مثل دست راست از بالا به پایین می شوریم 4⃣ چهارم ؛ سرمون رو مسح می کنیم 🌹 یعنی با خیسی و رطوبت دست راست ، 🌹 از وسط سر تا قبل از رسیدن به پیشونی ، 🌹 دستمون رو می کشیم . 5⃣ پنجم ؛ با همون خیسی دست راست ، 🌹 پای راست رو مسح می کنیم . 🌹 یعنی از سر انگشتان پا ، تا مچ پا ، 🌹 دستمون رو می کشیم . 6⃣ ششم هم ، با خیسی دست چپ ، 🌹 مثل پای راست ، پای چپ رو مسح می کنیم . 🇮🇷 فرامرز ، چه در وضو ، چه در نماز ، 🇮🇷 هر کاری که اسماعیل می کرد 🇮🇷 و هر چیزی که می گفت ، 🇮🇷 او نیز انجام می داد . 🇮🇷 بعد از نماز ، اسماعیل به فرامرز گفت : 🌹 راستی آقا فرامرز ، یه چیزی یادم اومد . 🇮🇷 فرامرز گفت : چی ؟! 🇮🇷 اسماعیل گفت : 🌹 دیروز مدیر خیلی عصبانی بود 🌹 و به همه رقبا و دشمنانش زنگ زد 🌹 اون فکر می کرد که تو از طرف اونا اومدی 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 خب اینکه خیلی خوبه 🐈 می تونیم اونا رو به جون هم بندازیم . 🐈 فقط کافیه در مورد همه شون ، 🐈 اطلاعات جمع کنیم . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۹ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز و اسماعیل ، 🇮🇷 صورت خود را پوشاندند 🇮🇷 و به طرف دفتر مدیریت رفتند . 🇮🇷 درب دفتر مدیر ، 🇮🇷 دارای قفلهای فوق پیشرفته بود . 🇮🇷 فرامرز ، از پدر خلافکارش ، 🇮🇷 طریقه باز کردن انواع قفل ها را آموخته بود 🇮🇷 به خاطر همین ، 🇮🇷 همه تلاش خود را کرد ، 🇮🇷 تا بتواند قفل های در را باز کند . 🇮🇷 اما بعد از تلاش زیاد ، 🇮🇷 نتوانست آن در را باز کند . 🇮🇷 تا اینکه دوباره گربه شد . 🇮🇷 و کارمندان شرکت ، یکی یکی می آمدند . 🇮🇷 اسماعیل به آبدارخانه رفت 🇮🇷 و فرامرز نیز ، به طرف انباری فرار کرد . 🇮🇷 هنگام نماز مغرب ، فرامرز و اسماعیل ، 🇮🇷 وضو گرفتند و نمازشان را خواندند ؛ 🇮🇷 سپس صورتشان را پوشاندند 🇮🇷 و دوباره به طرف دفتر مدیر رفتند . 🇮🇷 فرامرز ، باز هم تلاش کرد 🇮🇷 تا درب دفتر مدیریت را باز نماید . 🇮🇷 بعد از نیم ساعت موفق شد در را باز کند 🇮🇷 سپس گاو صندوق را باز کرد 🇮🇷 و اسناد و مدارک را از آنجا بیرون آورد 🇮🇷 اما به پولها و چکها و سفته ها ، دست نزد . 🇮🇷 فرامرز ، نام همه رستوران ها ، هتل ها ، 🇮🇷 مهمان سراها و موسساتی که ، 🇮🇷 زیر نظر همین شرکت فعالیت می کنند را ، 🇮🇷 در آورد . 🇮🇷 و نام رقیبان و دشمنان این شرکت را نیز ، 🇮🇷 پیدا کرد . 🇮🇷 این شرکت ها ، 🇮🇷 فاسدترین و جنایتکارترین شرکتهای چین بودند . 🇮🇷 که در واردات مواد مخدر و اسلحه ، 🇮🇷 قاچاق جنین و کودک و جنازه های انسانها ، 🇮🇷 و... فعالیت می کردند . 🇮🇷 آنها به راحتی آدم می کشتند 🇮🇷 و گوشت آدمها را ، 🇮🇷 با گوشت گاو و گوسفند مخلوط می کردند 🇮🇷 و به مردم می فروختند . 🇮🇷 هر وقت پلیس مرکزی چین ، 🇮🇷 حکم بازداشت افراد و مدیران آن شرکت ها را ، 🇮🇷 می گرفت ، 🇮🇷 وکیلان بلند پایه این شرکت ها ، 🇮🇷 با استفاده از نفوذ و تهدید و تطمیع ، 🇮🇷 پرونده را مختومه می کردند . 🇮🇷 فرامرز به اسماعیل گفت : 🐈 تنهایی نمی تونیم با همه آنها مبارزه کنیم 🐈 پس بهتره ، اونارو به جون هم بندازیم 🐈 باید کاری کنیم 🐈 که خودشون همدیگرو بکشند . 🐈 بی زحمت 🐈 چندتا کاغذ به زبان چینی برام بنویس 🇮🇷 اسماعیل گفت : چی بنویسم ؟! 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۰ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 یه چیزی از طرف رقیبان این یارو برام بنویس 🐈 که وقتی برم توی رستورانها و هتل هاش ، 🐈 بعد از اینکه اونا رو خراب کردم 🐈 و به پلیس تحویل دادم ، 🐈 می خوام این کاغذ رو ، اونجا جا بذارم 🐈 اینجوری اونم فکر می کنه که کار رقیبانشه 🐈 بعد به اونا حمله کنه 🇮🇷 اسماعیل گفت : 🌹 فهمیدم چی می خوای . باشه می نویسم . 🇮🇷 صبح روز بعد ، بعد از نماز ، 🇮🇷 در تاریکی سحر ، فرامرز با گربه هایش ، 🇮🇷 به طرف یکی از رستوران ها رفت . 🇮🇷 یکی یکی نگهبانان را ، بیهوش کرد . 🇮🇷 و وارد رستوران شد . 🇮🇷 یخچالهای رستوران ، 🇮🇷 پر از گوشت انسان و جنین و جنازه بچه های یک و دو ساله بود . 🇮🇷 فرامرز ، حالش از دیدن آن منظره به هم خورد . 🇮🇷 و حالت تهوع به او دست داد . 🇮🇷 سپس به پلیس چین زنگ زد . 🇮🇷 و کاغذ را ، روی زمین رستوران انداخت و رفت . 🇮🇷 پلیس آمد و رستوران را بازرسی کرد . 🇮🇷 و علاوه بر گوشت انسانها ، مواد مخدر نیز ، 🇮🇷 در آنجا پیدا کردند . 🇮🇷 فرامرز ، به آن شرکت بازگشت . 🇮🇷 و از در پشتی ، که اسماعیل به او گفته بود 🇮🇷 وارد انباری شد . 🇮🇷 پلیس های فاسدی که با این شرکت همکاری می کنند ، 🇮🇷 کاغذ را برای جان یوهاک ، مدیر این شرکت آوردند . 🇮🇷 جان یوهاک کاغذ را با صدای بلند خواند : 🔥 اولین ماموریت تو این است 🔥 که به رستوران جان یوهاک در خیابان ۱۲ رفته ، 🔥 و آن را به پلیس لو بدهی . 🔥 ✍ امضا کیو جاینگ 🇮🇷 جان یوهاک با عصبانیت ، 🇮🇷 کاغذ را مچاله کرد و انداخت . 🇮🇷 و به افرادش دستور داد : ☠ برید تحقیق کنید ☠ و ببینید اگر واقعا کار جاینگ باشه ☠ افرادشو بکشید و خودشو برام بیارید . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla