🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۴ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 ملوان ، نماز را به فرامرز یاد داد .
🇮🇷 فرامرز نیز ، با ذوق و شوق فراوان ،
🇮🇷 کارها و حرکات نماز را ، تکرار می کرد .
🇮🇷 فرامرز ، خیلی خوشحال بود
🇮🇷 که دارد نماز خواندن یاد می گیرد .
🇮🇷 آنقدر سرگرم آموزش نماز بود
🇮🇷 که حواسش از طلوع آفتاب ، پرت شد .
🇮🇷 ناگهان جلوی چشم ملوان ،
🇮🇷 دوباره به گربه تبدیل شد .
🇮🇷 فرامرز ، بعد از گربه شدن ،
🇮🇷 فورا خود را مخفی کرد .
🇮🇷 ملوان ، از دیدن این صحنه ،
🇮🇷 هم ترسید و هم تعجب کرد .
🇮🇷 و فورا به سراغ پلیس امنیت کشتی رفت
🇮🇷 و ماجرای فرامرز را به آنها گفت .
🇮🇷 یکی از پلیس ها گفت :
👮🏻♂ خوب ، پس دلیل اینکه اونو پیدا نمی کنیم
👮🏻♂ اینه که اون به یک گربه تبدیل میشه
👮🏻♂ درست فهمیدم ؟!
⚓️ ملوان گفت : بله قربان
🇮🇷 پلیس گفت :
👮🏻♂ آقای محترم ! این حرفا چیه ؟!
👮🏻♂ واقعاً فکر کردید من احمقم ؟!
🇮🇷 ملوان گفت :
⚓️ نه به خدا ، من قصد جسارت نداشتم .
⚓️ من فقط چیزی که دیدم رو ،
⚓️ دارم برای شما تعریف می کنم .
🇮🇷 پلیس گفت :
👮🏻♂ خوب دیگه فهمیدم ، حالا می تونی بری
🇮🇷 ملوان به آرامی از اتاق پلیس ، بیرون آمد .
🇮🇷 فهمید که کسی حرف او را باور نمی کند
🇮🇷 به خاطر همین ،
🇮🇷 دیگر در مورد فرامرز ، به کسی چیزی نگفت .
🇮🇷 یک ساعت بعد به چین رسیدند .
🇮🇷 فرامرز ، به طرف قفس گربه ها رفت .
🇮🇷 انباردار ، فرامرز را روی زمین دید .
🇮🇷 آن را برداشت و در قفس گذاشت .
🇮🇷 سپس قفس را ،
🇮🇷 به آدرسی که فرامرز داده بود ، فرستادند .
🇮🇷 اما صاحب شرکت ، از آن گربه ها ،
🇮🇷 بی اطلاع بود .
🇮🇷 به خاطر همین آنها را تحویل نگرفت .
🇮🇷 و به نگهبان گفت :
♨️ فعلا اینارو ببرید زیرزمین
♨️ تا بعد ببینیم باهاشون چکار کنیم
♨️ شما هم پیگیری کن و ببین کی اینارو فرستاده
🇮🇷 نزدیک اذان ظهر شده بود .
🇮🇷 فرامرز به گربه گفت :
🐈 بچه ها ! برای ماموریت بعدی آماده باشید
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۴۵ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، در قفس را باز کرد و بیرون آمد .
🇮🇷 و منتظر اذان شد .
🇮🇷 تا اینکه هنگام اذان ،
🇮🇷 دوباره به انسان تبدیل شد .
🇮🇷 فرامرز ، گربه ها را آزاد کرد .
🇮🇷 اما یادش آمد که باید نماز بخواند .
🇮🇷 بدون وضو ، ایستاد .
🇮🇷 و چیزهایی را که ملوان به او یاد داده بود را ،
🇮🇷 با کلی اشتباه انجام داد .
🇮🇷 سپس با گربه ها ،
🇮🇷 به دنبال دفتر مدیر شرکت گشتند .
🇮🇷 بعضی ها از دیدن فرامرز و گربه ها ،
🇮🇷 ترسیدند و فرار کردند .
🇮🇷 بعضی ها هم به حراست زنگ زدند .
🇮🇷 اما فرامرز ، بدون توجه به مردم ،
🇮🇷 به نوشته های در و دیوار نگاه می کرد
🇮🇷 و با خودش می گفت :
🐈 آخه من که چینی بلد نیستم
🐈 از کجا باید دفتر مدیر و پیدا کنم ؟!
🐈 نوشته های روی اتاق ها رو هم که نمی فهمم
🐈 ای خدا ! این چه وضعیه ؟!
🐈 حالا من باید چکار کنم ؟!
🐈 خدایا خودت کمکم کن
🇮🇷 حراست و نگهبانان شرکت ،
🇮🇷 به طرف فرامرز آمدند .
🇮🇷 فرامرز ، می خواست فرار کند
🇮🇷 اما پشیمان شد و با خودش گفت :
🐈 اونا باید از ما فرار کنند نه ما از اونا .
🇮🇷 سپس دو دستش را به طرف نگهبانان گرفت
🇮🇷 و با انگشتان اشاره ، به آنها اشاره نمود .
🇮🇷 گربه ها نیز ، به نگهبانان حمله کردند .
🇮🇷 سپس فرامرز به طرف آنها رفت .
🇮🇷 و با آنها مبارزه کرد .
🇮🇷 سپس هر کدام را با یک مشت ، بیهوش نمود .
🇮🇷 و به آنها گفت :
🐈 به من میگن فرامرز
🐈 یعنی فراتر از مرز
🐈 بله داداش من فراتر از مرزم
🐈 من همه جای دنیارو ،
🐈 برای مبارزه با ظلم و جنایت میرم
🇮🇷 یکی از کارمندان آن شرکت ،
🇮🇷 از دیدن فرامرز و شنیدن سخنانش ،
🇮🇷 متعجب و شگفت زده شد .
🇮🇷 به خاطر همین ؛ به دنبال فرامرز راه افتاد .
🇮🇷 فرامرز ، چون چینی بلد نبود
🇮🇷 تصمیم گرفت که فعلا مخفی شود
🇮🇷 تا راه و چاره ای بیندیشد .
🇮🇷 سپس به زیر زمین شرکت رفتند
🇮🇷 و در یک انباری ، خود را پنهان کردند .
🇮🇷 آن مرد نیز ، پشت سر او ، وارد انبار شد
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
📲 کانال های آموزنده
📲 سالم، مفید و سرگرم کننده
📲 برای کودک و نوجوان و خانواده
🤔 کانال چیستان و معما
🧠 @moaama_chistan
📀 کانال فیلم و کارتون
🎥 @kartoon_film
📚 کانال داستان و رمان
📙 @dastan_o_roman
🎧 کانال شعر و سرود
🎼 @sorod_shr
🦋 کانال تربیت دینی کودک
👨🏻🏫 @amoomolla
✈️ لطفا نشر بدین ...
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۴۶ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، از دیدن آن مرد غریبه تعجب کرد
🇮🇷 می خواست به او حمله کند که ناگهان گفت :
🌹 نه صبر کن ، نزن ، من کاریت ندارم
🌹 من می خوام کمکت کنم .
🇮🇷 فرامرز به گربه ها اشاره کرد ،
🇮🇷 که به عقب برگردند .
🇮🇷 و با تعجب به آن مرد ، گفت :
🐈 تو فارسی بلدی ؟ تو ایرانی هستی ؟
🇮🇷 آن مرد گفت :
🌹 آره ایرانی ام ، اسمم اسماعیله
🌹 اولش ، خیلی از تو ترسیدم
🌹 اما وقتی دیدم فارسی حرف زدی
🌹 فهمیدم ایرانی هستی
🌹 و وقتی گفتی مبارزه با جنایت و ...
🌹 گفتم لابد آدم بدی نیستی
🌹 و شاید قصد کار خیر داشته باشی .
🌹 به هر حال اومدم بگم
🌹 اگر کاری ، کمکی ازم برمیاد در خدمتم
🇮🇷 فرامرز به اسماعیل گفت :
🐈 تو اینجا کار می کنی ؟
🌹 اسماعیل گفت : بله
🐈 فرامرز گفت : زبون چینی هم بلدی ؟
🌹 اسماعیل گفت : بله
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 خوب خیلی خوبه پس
🐈 تو خیلی می تونی به من کمک کنی
🐈 ولی چطور می تونم بهت اعتماد کنم ؟!
🇮🇷 اسماعیل گفت :
🌹 به پرچم مقدس کشورم ایران قسم می خورم
🌹 که اگر واقعا قصد مبارزه با بدی ها ،
🌹 و مبارزه با جنایت رو داری ،
🌹 کمکت می کنم
🌹و هیچ وقت بهت خیانت نمی کنم
🌹 حتی اگه منو اعدام کنن .
🌹 فقط بهم بگو قضیه چیه ؟!
🌹 برای چی اینجا اومدی ؟!
🌹 چه برنامه ای داری ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 پس بذار از اول برات تعریف کنم
🐈 اما قبلش باید بگم
🐈 اگر وسط حرفام ، گربه شدم تعجب نکن
🐈 فردا صبح بازم انسان میشم
🐈 و ادامه برنامه هامو بهت میگم
🐈 در ضمن ؛
🐈 من حتی اگه گربه باشم ، حرفاتو می فهمم
🐈 پس هر چی خواستی بگو
🐈 و اما داستان من ....
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۴۷ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، داستان تبدیل شدنش به گربه را ،
🇮🇷 برای اسماعیل گفت .
🇮🇷 و ماجرا تا مبارزه با دزدان دریایی رسید
🇮🇷 که ناگهان ، دوباره به یک گربه تبدیل شد .
🇮🇷 اسماعیل از دیدن این صحنه تعجب کرد .
🇮🇷 او حرفهای فرامرز را باور نکرده بود .
🇮🇷 اما با گربه شدن فرامرز ،
🇮🇷 حرفهای او را نیز ، باور کرد .
🇮🇷 اما از چنین اتفاقی ، در حیرت ماند .
🇮🇷 مدیر و حراست شرکت نیز ،
🇮🇷 به پلیس زنگ زدند و درخواست کمک کردند .
🇮🇷 پلیس چین به شرکت آمد .
🇮🇷 و با کارمندان ، صحبت کرد .
🇮🇷 دوتا از پلیس ها ،
🇮🇷 گزارش وقایع را بررسی می کردند .
🇮🇷 و دو پلیس دیگر نیز ،
🇮🇷 به سراغ دوربین های شرکت رفتند .
🇮🇷 و دیگر پلیس ها ،
🇮🇷 به دنبال فرامرز و گربه ها ،
🇮🇷 همه شرکت را جستجو کردند .
🇮🇷 عکس و فیلم فرامرز را ، به رسانه ها دادند .
🇮🇷 مدیر شرکت نیز ، به حراست دستور داد :
🔥 سراغ اون گربه هایی که برامون آوردند ، برید
🇮🇷 نگهبانان ، به سراغ قفس گربه ها رفتند
🇮🇷 اما آن را خالی دیدند
🇮🇷 و به مدیر نیز اطلاع دادند .
🇮🇷 مدیر شرکت ، آوردن گربه ها را ،
🇮🇷 حیله رقیبانش دانست .
🇮🇷 سپس به همه رقیبان و دشمنانش زنگ زد
🇮🇷 و آنها را تهدید کرد ،
🇮🇷 که اگر دردسری برایش درست کنند ،
🇮🇷 کار و کاسبی آنها را ، آتش می زند .
🇮🇷 اسماعیل ، آبدارچی همان شرکت بود .
🇮🇷 هنگام بردن چایی برای مدیر شرکت ،
🇮🇷 حرفهای مدیر شرکت را شنید .
🇮🇷 اسماعیل ، بعد از ساعت کاری اش ،
🇮🇷 از آشپزخانه شرکت ،
🇮🇷 نان و آب و غذا و میوه ،
🇮🇷 برای فرامرز و گربه ها برد .
🇮🇷 غذاها را به آنها داد . و پیش آنها ماند .
🇮🇷 هوا ، آرام آرام تاریک می شد .
🇮🇷 ناگهان در وقت اذان مغرب ،
🇮🇷 فرامرز به یک انسان تبدیل شد .
🇮🇷 اسماعیل گفت :
🌹 مگه نگفتی صبح انسان میشی ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 نمی دونم ولی فکر کنم
🐈 بعد از هر کار خوبی که انجام میدم
🐈 زمان انسان شدنم بیشتر میشه
🇮🇷 فرامرز ، با حرص و ولع ، غذا می خورد .
🇮🇷 سپس ادامه سفرها و ماجراهایش را ،
🇮🇷 برای اسماعیل تعریف کرد .
🇮🇷 و در آخر گفت :
🐈 اولش هر دو روز ، یک بار انسان می شدم
🐈 بعد شد هر روز ، یک بار
🐈 بعد شد هر روز دوبار
🐈 الآن هم فکر کنم ، شده سه بار :
🐈 صبح و ظهر و شب .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
📗 داستان کوتاه ابوذر راستگو
🌸 مشرکان مکه ،
🌸 در به در به دنبال پیامبر بودند
🌸 تا او را بکشند .
🌸 امام علی موافقت کردند
🌸 تا به جای پیامبر ،
🌸 در بستر ایشان بخوابند .
🌸 و ابوذر نیز موافقت کرد
🌸 تا پیامبر را مخفی کرده
🌸 و از شهر به بیرون منتقل کند
🌸 ابوذر ، پیامبر اکرم را ،
🌸 در میان روپوشی قرار داد ،
🌸 و ایشان را به کول خود گرفته
🌸 و از خانه بیرون آمد .
🌸 مشرکان خشن قریش
🌸 وقتی که ابوذر را دیدند ،
🌸 گفتند :
🔥 در پشت خود ، چه حمل می کنی ؟
🌸 ابوذر با خود فکر کرد
🌸 که هر چه بگوید ،
🌸 ممکن است آنها تحقیق کنند ،
🌸 و او را بازرسی کنند
🌸 با خودش گفت :
🌴 النَّجَاةُ فِی الصِّدْقِ
🌴 نجات ، در راستگویی است .
🌸 ابوذر ، می توانست
🌸 در این موقعیت حساس و مهم ،
🌸 و برای نجات جان پیامبر ،
🌸 دروغ مصلحتی بگوید ،
🌸 و گفتن آن اشکالی نداشت ؛
🌸 ولی با شجاعت تمام ،
🌸 راستش را گفت .
🌸 و به آن مشرکان جواب داد :
🌴 پیغمبر خدا هستند .
🌸 یکی از مشرکان گفتند :
🔥 ابوذر ، در این موقعیّت حسّاس
🔥 ما را مسخره می کنی ؟!
🌸 یکی دیگر از مشرکان گفت :
🔥 غیرممکن است ابوذر
🔥 جای پیامبر را به ما نشان دهد
🔥 بیایید برویم
🌸 آنها رفتند و از ابوذر دست کشیدند .
🌸 ابوذر نیز پیامبر را ،
🌸 تا بیرون مکّه برد و بر زمین گذاشت .
🌸 رسول خدا فرمود :
🕋 ای ابوذر !
🕋 چطور شد ، در آن موقعیّت پرخطر
🕋 راستش را به آنها گفتی؟!
🌸 ابوذر گفت :
🌴 هر چه بر خود فشار آوردم
🌴 که دروغی بگویم ،
🌴 دیدم دروغ بلد نیستم
🌸 بعدها پیامبر اکرم ،
🌸 به اصحابشان فرمودند :
🕋 راستگوتر از ابوذر در زمین نیست .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#ابوذر #یاران_پیامبر
#داستان_کوتاه #پیامبر
#راستگویی #صداقت
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۴۸ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز و اسماعیل ،
🇮🇷 در حال رد و بدل اطلاعات بودند
🇮🇷 که دوباره فرامرز ، گربه شد .
🇮🇷 اسماعیل ، نماز مغرب و عشا را خواند
🇮🇷 و در حالی که به فرامرز فکر می کرد ، خوابید
🇮🇷 در وقت اذان صبح ، فرامرز انسان شد
🇮🇷 و اسماعیل را بیدار کرد .
🇮🇷 اسماعیل به ساعتش نگاه کرد و گفت :
🌹 ممنون که برای نماز صبح بیدارم کردی
🐈 فرامرز گفت : مگه تو هم نماز می خونی ؟
🌹 اسماعیل گفت : خب آره ، مگه من کافرم ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 نه منظورم این نبود
🐈 چون خودم بلد نیستم و نماز نمی خونم
🐈 فکر کردم شما هم مثل من بلد نیستی
🐈 راستی ؛
🐈 میشه خواهش کنم به منم یاد بدی ؟
🌹 اسماعیل گفت : آره چرا که نه
🌹 اتفاقا یاد گرفتن نماز خیلی آسونه
🌹 چون که نماز هر روز تکرار میشه
🌹 به خاطر همین زود یادش می گیری
🇮🇷 با هم به طرف سرویس بهداشتی رفتند .
🇮🇷 اسماعیل گفت :
🌹 اول باید وضو بگیریم
🌹 که اونم شش مرحله داره
🌹 هر کاری می کنم تو هم انجام بده :
1⃣ اول صورتمون رو از بالا به پایین می شوریم
🌹 از جایی که موی سرمون روییده تا زیر چانه
2⃣ دوم دست راستمون رو ،
🌹 از بالای آرنج ، به پایین ،
🌹 تا نوک انگشتان ، میشوریم .
3⃣ سوم دست چپمون رو ،
🌹 مثل دست راست از بالا به پایین می شوریم
4⃣ چهارم ؛ سرمون رو مسح می کنیم
🌹 یعنی با خیسی و رطوبت دست راست ،
🌹 از وسط سر تا قبل از رسیدن به پیشونی ،
🌹 دستمون رو می کشیم .
5⃣ پنجم ؛ با همون خیسی دست راست ،
🌹 پای راست رو مسح می کنیم .
🌹 یعنی از سر انگشتان پا ، تا مچ پا ،
🌹 دستمون رو می کشیم .
6⃣ ششم هم ، با خیسی دست چپ ،
🌹 مثل پای راست ، پای چپ رو مسح می کنیم .
🇮🇷 فرامرز ، چه در وضو ، چه در نماز ،
🇮🇷 هر کاری که اسماعیل می کرد
🇮🇷 و هر چیزی که می گفت ،
🇮🇷 او نیز انجام می داد .
🇮🇷 بعد از نماز ، اسماعیل به فرامرز گفت :
🌹 راستی آقا فرامرز ، یه چیزی یادم اومد .
🇮🇷 فرامرز گفت : چی ؟!
🇮🇷 اسماعیل گفت :
🌹 دیروز مدیر خیلی عصبانی بود
🌹 و به همه رقبا و دشمنانش زنگ زد
🌹 اون فکر می کرد که تو از طرف اونا اومدی
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 خب اینکه خیلی خوبه
🐈 می تونیم اونا رو به جون هم بندازیم .
🐈 فقط کافیه در مورد همه شون ،
🐈 اطلاعات جمع کنیم .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۴۹ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز و اسماعیل ،
🇮🇷 صورت خود را پوشاندند
🇮🇷 و به طرف دفتر مدیریت رفتند .
🇮🇷 درب دفتر مدیر ،
🇮🇷 دارای قفلهای فوق پیشرفته بود .
🇮🇷 فرامرز ، از پدر خلافکارش ،
🇮🇷 طریقه باز کردن انواع قفل ها را آموخته بود
🇮🇷 به خاطر همین ،
🇮🇷 همه تلاش خود را کرد ،
🇮🇷 تا بتواند قفل های در را باز کند .
🇮🇷 اما بعد از تلاش زیاد ،
🇮🇷 نتوانست آن در را باز کند .
🇮🇷 تا اینکه دوباره گربه شد .
🇮🇷 و کارمندان شرکت ، یکی یکی می آمدند .
🇮🇷 اسماعیل به آبدارخانه رفت
🇮🇷 و فرامرز نیز ، به طرف انباری فرار کرد .
🇮🇷 هنگام نماز مغرب ، فرامرز و اسماعیل ،
🇮🇷 وضو گرفتند و نمازشان را خواندند ؛
🇮🇷 سپس صورتشان را پوشاندند
🇮🇷 و دوباره به طرف دفتر مدیر رفتند .
🇮🇷 فرامرز ، باز هم تلاش کرد
🇮🇷 تا درب دفتر مدیریت را باز نماید .
🇮🇷 بعد از نیم ساعت موفق شد در را باز کند
🇮🇷 سپس گاو صندوق را باز کرد
🇮🇷 و اسناد و مدارک را از آنجا بیرون آورد
🇮🇷 اما به پولها و چکها و سفته ها ، دست نزد .
🇮🇷 فرامرز ، نام همه رستوران ها ، هتل ها ،
🇮🇷 مهمان سراها و موسساتی که ،
🇮🇷 زیر نظر همین شرکت فعالیت می کنند را ،
🇮🇷 در آورد .
🇮🇷 و نام رقیبان و دشمنان این شرکت را نیز ،
🇮🇷 پیدا کرد .
🇮🇷 این شرکت ها ،
🇮🇷 فاسدترین و جنایتکارترین شرکتهای چین بودند .
🇮🇷 که در واردات مواد مخدر و اسلحه ،
🇮🇷 قاچاق جنین و کودک و جنازه های انسانها ،
🇮🇷 و... فعالیت می کردند .
🇮🇷 آنها به راحتی آدم می کشتند
🇮🇷 و گوشت آدمها را ،
🇮🇷 با گوشت گاو و گوسفند مخلوط می کردند
🇮🇷 و به مردم می فروختند .
🇮🇷 هر وقت پلیس مرکزی چین ،
🇮🇷 حکم بازداشت افراد و مدیران آن شرکت ها را ،
🇮🇷 می گرفت ،
🇮🇷 وکیلان بلند پایه این شرکت ها ،
🇮🇷 با استفاده از نفوذ و تهدید و تطمیع ،
🇮🇷 پرونده را مختومه می کردند .
🇮🇷 فرامرز به اسماعیل گفت :
🐈 تنهایی نمی تونیم با همه آنها مبارزه کنیم
🐈 پس بهتره ، اونارو به جون هم بندازیم
🐈 باید کاری کنیم
🐈 که خودشون همدیگرو بکشند .
🐈 بی زحمت
🐈 چندتا کاغذ به زبان چینی برام بنویس
🇮🇷 اسماعیل گفت : چی بنویسم ؟!
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۵۰ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 یه چیزی از طرف رقیبان این یارو برام بنویس
🐈 که وقتی برم توی رستورانها و هتل هاش ،
🐈 بعد از اینکه اونا رو خراب کردم
🐈 و به پلیس تحویل دادم ،
🐈 می خوام این کاغذ رو ، اونجا جا بذارم
🐈 اینجوری اونم فکر می کنه که کار رقیبانشه
🐈 بعد به اونا حمله کنه
🇮🇷 اسماعیل گفت :
🌹 فهمیدم چی می خوای . باشه می نویسم .
🇮🇷 صبح روز بعد ، بعد از نماز ،
🇮🇷 در تاریکی سحر ، فرامرز با گربه هایش ،
🇮🇷 به طرف یکی از رستوران ها رفت .
🇮🇷 یکی یکی نگهبانان را ، بیهوش کرد .
🇮🇷 و وارد رستوران شد .
🇮🇷 یخچالهای رستوران ،
🇮🇷 پر از گوشت انسان و جنین و جنازه بچه های یک و دو ساله بود .
🇮🇷 فرامرز ، حالش از دیدن آن منظره به هم خورد .
🇮🇷 و حالت تهوع به او دست داد .
🇮🇷 سپس به پلیس چین زنگ زد .
🇮🇷 و کاغذ را ، روی زمین رستوران انداخت و رفت .
🇮🇷 پلیس آمد و رستوران را بازرسی کرد .
🇮🇷 و علاوه بر گوشت انسانها ، مواد مخدر نیز ،
🇮🇷 در آنجا پیدا کردند .
🇮🇷 فرامرز ، به آن شرکت بازگشت .
🇮🇷 و از در پشتی ، که اسماعیل به او گفته بود
🇮🇷 وارد انباری شد .
🇮🇷 پلیس های فاسدی که با این شرکت همکاری می کنند ،
🇮🇷 کاغذ را برای جان یوهاک ، مدیر این شرکت آوردند .
🇮🇷 جان یوهاک کاغذ را با صدای بلند خواند :
🔥 اولین ماموریت تو این است
🔥 که به رستوران جان یوهاک در خیابان ۱۲ رفته ،
🔥 و آن را به پلیس لو بدهی .
🔥 ✍ امضا کیو جاینگ
🇮🇷 جان یوهاک با عصبانیت ،
🇮🇷 کاغذ را مچاله کرد و انداخت .
🇮🇷 و به افرادش دستور داد :
☠ برید تحقیق کنید
☠ و ببینید اگر واقعا کار جاینگ باشه
☠ افرادشو بکشید و خودشو برام بیارید .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای