eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1هزار دنبال‌کننده
40 عکس
76 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۴۷ 🌹🌹 🇮🇷 ناگهان ، از طرف سمت راست ماموران ، 🇮🇷 دختر بچه ای با پوشیه ای بر صورتش ، 🇮🇷 از پشت ماموران ، بیرون آمد 🇮🇷 و از طرف چپ نیز ، 🇮🇷 چندتا گربه به طرف ماموران مسلح رفتند . 🇮🇷 ناگهان ، یکی از آن گربه ها ، انسان شد . 🇮🇷 و همه افراد مسلح را بیهوش کرد . 🇮🇷 سپس ، به طرف سمیه آمد و گفت : 🐈 نگران نباشید دخترا ، همه چی تموم شد 🐈 جاتون امن هست 🐈 و اما شما دختر پوشیه پوش 🐈 خیلی دختر نترس و شجاعی هستی ، 🐈 که اومدی تو قلب آمریکا ، 🐈 و داری با آمریکایی ها می جنگی . 🐈 من فرامرزم ، بهم میگن پسر گربه ای 🇮🇷 دختر بچه پوشیه پوش نیز ، جلو آمد 🇮🇷 و با مهربانی گفت : 👑 منم شیعه فاطمه هستم ، 👑 بهم میگن دختر شگفت انگیز 🇮🇷 سمیه با تعجب و شگفتی زیاد گفت : 🌹 خوشبختم 🇮🇷 فرامرز به دختران گفت : 🐈 همه آروم ، دنبال من بیاین 🇮🇷 فرامرز ، دختران را ، 🇮🇷 به طرف بیرون ، هدایت کرد . 🇮🇷 ناگهان ، چند مامور دیگر ، سر رسیدند . 🇮🇷 دختران عقب ، جیغ زدند و فرار کردند 🇮🇷 اما سمیه ، به آنها حمله کرد . 🇮🇷 دوید و روی سرامیک لیز خورد 🇮🇷 دو نفر را با پا به زمین انداخت . 🇮🇷 سپس سلاح یکی از آنان را گرفت 🇮🇷 و با پا لگدی به نفر سوم زد 🇮🇷 و اسلحه را از نفر چهارم گرفت 🇮🇷 و بقیه را مجبور کرد تا تسلیم شوند . 🇮🇷 و با کمک دختران ، دست و پای همه را بست . 🇮🇷 فرامرز ، 🇮🇷 همه دختران را ، سوار اتوبوس ها کرد 🇮🇷 و به دوستش صادق گفت : 🐈 اینارو به خانه امن منتقل کن . 🇮🇷 هاشم ، دوست دوم فرامرز نیز ، 🇮🇷 پشت در منتظر آنها بود 🇮🇷 و با شنیدن صدای بوق اتوبوس ، 🇮🇷 در را برای آنها باز کرد . 🇮🇷 سمیه با تعجب به صادق گفت : 🌹 اون پسره واقعا می تونه گربه بشه ؟! 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
پویش مطالبه گری تل‌ آویو و حیفا را با خاک یکسان کنید جهت امضاء کلیک کنید 👇👇 https://asle8.24on.ir/n/97 فقط یک دقیقه وقت شمارو می گیره لطفا هم امضا کنید هم نشر دهید 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۴۸ 🌹🌹 🇮🇷 سمیه با تعجب به صادق گفت : 🌹 اون پسره واقعا می تونه گربه بشه ؟! 🇮🇷 صادق لبخندی زد ولی چیزی نگفت . 🇮🇷 سپس برای سمیه و دختران ، 🇮🇷 پاسپورت درست کردند 🇮🇷 و آنها را به کشور ترکیه فرستادند 🇮🇷 سپس از ترکیه به ایران ، برگشتند . 🇮🇷 بچه های بسیج دانشگاه و نیروهای پلیس ، 🇮🇷 در فرودگاه ، منتظر آمدن سمیه بودند 🇮🇷 و با گل و شیرینی ، از او استقبال کردند . 🇮🇷 فردای آن روز ، 🇮🇷 از طرف پلیس ویژه امنیت شهر اهواز ، 🇮🇷 سمیه را به یک جلسه محرمانه ، دعوت کردند . 🇮🇷 سمیه به آدرسی که به او دادند ، رفت . 🇮🇷 آدرس یک مسجد بود 🇮🇷 سمیه وارد آن مسجد شد . 🇮🇷 دو نفر دم در ایستاده بودند . 🇮🇷 به سمیه گفتند : 🚨 لطفا بفرمائید بالا ... 🇮🇷 سمیه ، از پله ها بالا رفت . 🇮🇷 و با تعجب ، دختری را در حال پرواز دید . 🇮🇷 آقایی به نام نصرتی جلو آمد و گفت : 💎 سلام علیکم خانم سیاحی 💎 به مسجد ما خوش آمدید 💎 لطفا بیائید دنبال من 🇮🇷 سمیه ، آرام و با احتیاط قدم می زد . 🇮🇷 اما نگاهش ، به طرف آن دختر بود 🇮🇷 ناگهان گربه ای ، 🇮🇷 طرف راست او ، با او هم قدم شد 🇮🇷 سمیه کمی ترسید و خواست جیغ بزند 🇮🇷 که تبدیل به انسان شد 🇮🇷 سپس دختر شگفت انگیز ، 🇮🇷 از طرف چپ سمیه ، با سمیه همراه شد . 🇮🇷 سمیه ، نگاهی به طرف چپ و راستش کرد 🇮🇷 و به آنها گفت : 🌹 شما همونایی هستین که مارو نجات دادید ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 بله حاج خانم ، مائیم 🐈 پسر گربه ای و دختر شگفت انگیز 🇮🇷 سمیه به دختر شگفت انگیز گفت : 🌹 تو بودی که داشتی پرواز می کردی ؟! 🇮🇷 شیعه فاطمه گفت : 👑 بنده فقط کاری را کردم 👑 که خداوند به بنده یاد داده 🇮🇷 هر سه ، وارد اتاق جلسات شدند 🇮🇷 آقای نصرتی گفت : 💎 خیلی خوش آمدید 💎 لطفا بفرمائید بنشینید . 💎 و اما شما ، خانم سیاحی ! 💎 یه راست میرم سر اصل مطلب 💎 ما شما رو اینجا دعوت کردیم 💎 تا از شما خواهش کنیم 💎 که به گروه ما بپیوندید . 🇮🇷 سمیه گفت : 🌹 گروه چی ؟! برای کی ؟! هدفتون چیه ؟! 🇮🇷 آقای نصرتی گفت : 💎 ماموریت ما ، حفظ امنیت ایرانه 💎 و بیشتر روی تهدیدات خارجی ، متمرکزیم 💎 شما سه نفر ، با پشتیبانی ما ، 💎 به ماموریت های خارج از کشور میرین 💎 هر جا که احساس خطر کردیم 💎 یا قراره عملیاتی علیه مردم ما ، انجام بشه 💎 شما باید اون خطرات و تهدیدات رو دفع کنید 💎 تا انشالله هیچ گزندی ، به مردم عزیز ما نرسه 🌹 پایان 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 🎬 قسمت اول 💎 چند نفر از دانشجویان دختر و پسر ، 💎 جشنی در منطقه کیانپارس ، ترتیب دادند 💎 سمیه را نیز دعوت کردند 💎 اما سمیه ، دعوت آنان را نپذیرفت 💎 و به آنها سفارش کرد 💎 تا از گرفتن جشن مختلط و پر سر و صدا ، 💎 اجتناب کنند 💎 سپس مرضیه را دعوت کردند 💎 مرضیه ، دعوت آنان را پذیرفت . 💎 و بدون اینکه چیزی به سمیه بگوید 💎 به جشن مختلط آنان رفت . 💎 در همان جشن ، 💎 دختران مواد فروش ، 💎 در شربت مرضیه ، 💎 مواد مخدر ریختند . 💎 فردای آن روز ، مرضیه ، 💎 احساس سردردی و گیجی می کرد 💎 دوباره همان دختران موادفروش ، 💎 مرضیه را به صرف چایی دعوت کردند . 💎 و باز در چایی او ، مواد گذاشتند . 💎 مرضیه بعد از خوردن آن چایی ، 💎 سردردش خوب شد . 💎 چند روز ، این کار را با او ادامه دادند 💎 تا مرضیه کاملا معتاد شد . 💎 سپس ، یک روز کامل ، 💎 هیچی به او ندادند 💎 تا به خماری و گیجی و بدن دردی افتاد 💎 نزد او آمدند و به او گفتند : 🔥 داروی تو ، فقط مواد مخدر است . 💎 مرضیه ، خیلی ناراحت شد 💎 فهمید که آن دختران ، 💎 او را معتاد کردند 💎 از دست آنها عصبانی شد 💎 و به آنها حمله کرد 💎 خواست آنها را خفه کند 💎 اما قدرتی در بدنش نداشت . 💎 دوباره به مرضیه گفتند : 🔥 اگه می خوای خوب بشی ، 🔥 باید مواد مصرف کنی . 🔥 ما هم هیچ پولی ازت نمی گیریم 🔥 ناسلامتی ما با هم رفیقبم . 💎 سپس او را به خانه ای بردند 💎 که در آن همه معتادان جمع بودند . 💎 و هر کدام در گوشه ای نشسته بود 💎 و مواد می کشید 💎 اوایل ، 💎 مواد رایگان به مرضیه می دادند 💎 اما وقتی مرضیه کاملا معتاد شد ، 💎 مواد را برای او ، پولی کردند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 📚 @dastan_o_roman
یک خبر هیجانی ... الله اکبر از شدت شادی ، روحم می خواد از تنم جدا بشه خدایا شکرت نمُردَم و وعده صادق ۲ رو ، با چشم خودم دیدم بیش از ۴۰۰ موشک هایپرسونیک‌ ، در ۱۰ دقیقه‌ به اسرائیل رسیدند . اسرائیلی های ملعون میگن ۱۸۰ تا موشک به هدف اصابت کردند خدایا شکرت ... الله اکبر
آمار سین ها به روز رسانی شد 👆 تا پایان مسابقه فقط ۹ روز باقیست
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت دوم 💎 چند روز بعد ، 💎 مرضیه را به خاطر اعتیاد ، 💎 از دانشگاه اخراج کردند . 💎 مرضیه نیز ، عصبانی و گریان ، 💎 از دانشگاه بیرون رفت . 💎 اما نمی توانست به خانه برود 💎 چون از پدر و مادرش ، خجالت می کشید 💎 پدر و مادری که برای او ، 💎 خون و دل خوردند و خیلی زحمت کشیدند 💎 پدر و مادری که ، همه تلاش خود را کردند 💎 تا مرضیه درس بخواند 💎 و به موقعیت اجتماعی خوبی برسد . 💎 مرضیه ، در پارک کنار دانشگاه نشسته بود 💎 و زار زار گریه می کرد . 💎 ناگهان ، همان دختران مواد فروش ، 💎 به طرف مرضیه آمدند ، 💎 و از اخراجش ، ابراز تاسف کردند 💎 و او را ، به پاتوق خودشان ، دعوت کردند 💎 اما مرضیه قبول نکرد 💎 و همه این اتفاقات را ، تقصیر آنها می دانست 💎 به خاطر همین ، با عصبانیت و ناراحتی ، 💎 سر آنها داد زد و گفت : 🌟 برید لعنتیا ، دیگه از جون من چی می خواین 🌟 معتادم کردید ، اخراجم کردید ، 🌟 بدبختم کردید 🌟 آبروی منو پیش دوستام بردید 🌟 دیگه از جون من چی می خواین ؟! 💎 یکی از دخترای موادفروش به مرضیه گفت : 🔥 خیلی خب بابا ، چته ؟! داد نزن 🔥 ما فقط می خواستیم کمکت کنیم 🔥 بیا این آدرسو بگیر 🔥 اگه مواد خواستی ، بیا به همین آدرس . 💎 دختران موادفروش ، آدرس را دادند و رفتند 💎 مرضیه نیز ، آدرس را به گوشه ای انداخت 💎 و در پارک ، مشغول قدم زدن شد 💎 اما هر چه می گذشت ، بی تاب تر می شد 💎 بدن و استخوان هایش ، درد می کرد 💎 نیاز به مواد مخدر داشت 💎 تا دوباره حالش ، خوب شود . 💎 اما مرضیه با خود می گفت : 🌟 نه ؛ من باید ترک کنم ، 🌟 من باید صبر کنم تا این زهرماری ، 🌟 از بدنم بیرون بره 💎 هر چه می گذشت ، 💎 تحمل درد برای او ، سخت تر می شد 💎 آرام آرام ، 💎 به طرف برگه آدرس آمد . 💎 و دو دل بود که آن را بردارد یا خیر 💎 ناگهان آن را برداشت و رفت . 💎 به منطقه کیانپارس که رسید 💎 نشانی روی برگه را ، 💎 از مردم و مغازه داران پرسید 💎 به در خانه که رسید ، زنگ خانه را زد 💎 خودش را معرفی کرد و وارد شد . 💎 افراد کامبیز ، او را زندانی کردند 💎 به او ، آب و غذا و مواد دادند 💎 اما اجازه بیرون رفتن ، به او ندادند 💎 مرضیه داد می زد و کمک می خواست ، 💎 اما کسی کمکش نکرد . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت سوم 💎 فردای آن روز ، دیگر به مرضیه مواد ندادند 💎 به مرضیه گفتند : 🔥 تو امروز آزادی ، می تونی بری 🔥 و مواد رو از دخترا بگیر 💎 مرضیه را ، در پارک راه آهن پیاده کردند 💎 مرضیه ، در پارک ، 💎 دنبال دختران مواد فروش می گشت 💎 آنها در پارک نشسته بودند 💎 مرضیه ، نزد آنها رفت و از آنها خواست 💎 تا به او مواد بدهند . 💎 اما دختران مواد فروش وظیفه داشتند 💎 مرضیه را معطل کنند 💎 تا دختر پوشیه پوش سر برسد . 💎 و او را در تله بیاندازند 💎 یعنی مرضیه ، 💎 طعمه ای برای به دام انداختن سمیه بود . 💎 بعد از آمدن سمیه و دعوایش 💎 با دختران موادفروش و چهار مرد غول آسا ، 💎 دوباره مرضیه را دزدیدند 💎 و با ماشین دیگر ، سمیه را با خود بردند . 💎 مرضیه را ، به خانه ای بیرون شهر بردند 💎 و او را در اتاقی زندانی کردند . 💎 در آن اتاق ، دختران دیگری نیز بودند 💎 یکی از آن دختران شیدا بود 💎 که از چند روز پیش ، گم شده بود . 💎 همه آن دختران ، 💎 فریب حرف های مواد فروشان ، 💎 و دورغ های اساتید بی سواد را خورده بودند 💎 موادفروشان و قاچاقچیان انسان ، 💎 به دختران وعده داده بودند 💎 تا آنها را به خارج ببرند 💎 و برایشان کار و زندگی خوبی درست کنند 💎 دختران نیز ، به حرفهای آنها اعتماد کردند 💎 تا شاید 💎 به زندگی پر از خوشبختی و آرامش برسند 💎 قرار بود یک مرد آمریکایی ، 💎 همه آن دختران را بخرد 💎 و با خود به ترکیه ببرد . 💎 و از آنجا نیز ، آنها را به آمریکا منتقل کند . 💎 اما بعد از دستگیری کامبیز و افرادش ، 💎 آن مرد آمریکایی ، مخفی شد 💎 و ارتباطش را با کامبیز قطع کرد . 💎 نگهبانان این دختران نیز ، بلاتکلیف ماندند 💎 از یک طرف ، خیلی ترسیده بودند 💎 که نکند آنها نیز لو بروند 💎 و از طرف دیگر ، 💎 نمی دانستند که با این دختران چکار بکنند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
26.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی " غزل فروش " 🎼 قسمت چهارم / آخر 📚 @dastan_o_roman
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت چهارم 💎 چند روز گذشت 💎 مرضیه و شیدا و بقیه دختران ، 💎 از درد خماری به خود می پیچیدند 💎 تقاضای مواد می کردند 💎 اما کسی به آنها مواد نمی داد . 💎 همین باعث شد تا مواد از بدنشان ، دفع شود 💎 دختران ، خیلی نگران بودند 💎 تقریبا همه دختران فهمیدند 💎 که قضیه خارج رفتن و خوشبختی ، دروغه 💎 مرضیه به آنها گفت : 🌟 خارج رفتن ، چه دروغ باشه چه راست 🌟 من نمی خوام بیام 🌟 من می خوام توی کشورم باشم 🌟 الآنم که همه ما زندانی هستیم 🌟 باید تلاش کنیم تا از اینجا فرار کنیم 💎 مرضیه ، همه تلاش خود را کرد 💎 تا از آنجا فرار کند 💎 اما تلاش او بی فایده بود 💎 سپس مرضیه با خودش گفت : 🌟 اگه سمیه جای من بود ، چکار می کرد ؟! 🌟 ای کاش اینجا بودی سمیه 🌟 دلم خیلی برات تنگ شده دختر . 🌟 تو رو خدا بیا کمکم کن . 💎 مرضیه با دختران دیگر صحبت کرد 💎 تا آنها را راضی کند که از این خانه فرار کنند 💎 اما عده ای از دختران ، هنوز باور داشتند 💎 که قرار است در خارج ، 💎 به آرامش و خوشبختی برسند . 💎 به خاطر همین ؛ 💎 با نقشه فرار مخالفت کردند . 💎 اما عده ای دیگر ، 💎 از خارج رفتن پشیمان شدند 💎 و می خواستند به خانه خود برگردند . 💎 مرضیه به آن دخترانی که هنوز باور داشتند 💎 که در خارج ، خوشبخت می شوند ، گفت : 🌟 باور کنید دخترا ، 🌟 توی خارج ، هیچ خبری نیست 🌟 بلفرض که رفتید خارج ، آخرش چی ؟! 🌟 مگه مقالات قاچاق انسان رو نمی خونید ؟! 🌟 یا اعضای بدنتون رو قطع می کنن و می فروشن 🌟 یا از شما برده جنسی درست می کنن 🌟 یا شما رو تبدیل می کنن به حیوان خانگی 🌟 و چیزای دیگه ... 🌟 اگه دنبال خوشبختی و عشق و آرامش هستید 🌟 به خدا همین جا توی همین ایران ، 🌟 قابل دست یافتنه 🌟 فقط کافیه که بخواهیم 💎 دختری به نام رجا گفت : 🔹 خب حالا نقشه ات چیه ؟! 💎 مرضیه گفت : 🌟 خب ببینم چکار می تونم بکنم 🌟 اگه قراره ما رو از اینجا ببرن 🌟 حتما می خوان مارو بیهوش کنن 🌟 یا دهان و دست و پای مارو ببندن 🌟 تا سروصدا نکنیم 🌟 پس باید هر چه سریعتر ، از اینجا فرار کنیم 🌟 یکی از ماها ، وقتی می خواد بره دستشویی 🌟 همین که پاش رو بیرون گذاشت 🌟 نگهبان در رو ، به سمت داخل اتاق ، هُل بده 🌟 ما هم دست و پا و دهانش رو می بندیم 💎 رجا قبول کرد تا خودش این کار را انجام دهد 💎 نگهبان را صدا زد و گفت : 🔹 آهای آقا ! من باید برم دستشویی 🔹 لطفا درو باز کن 💎 نگهبان ، به طرف در آمد و در را باز کرد 💎 رجا از اتاق بیرون رفت 💎 همه دختران نیز ، 💎 پتوهای خود را در دست گرفته بودند 💎 و آماده بودند تا از نگهبان پذیرایی کنند 💎 نگهبان می خواست در را ببندد 💎 که ناگهان ، رجا او را به داخل اتاق هُل داد 🌷 ادامه دارد ... 🌷 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت پنجم 💎 نگهبان می خواست در را ببندد 💎 که ناگهان ، رجا او را به داخل اتاق هُل داد 💎 همه دختران با پتوهایشان ، 💎 روی نگهبان پریدند و او را کتک زدند 💎 و دست و پا و دهانش را بستند 💎 و چندین پتو ، روی او پیچیدند . 💎 سر و صدای زیادی از دختران بلند شد 💎 نگهبانان دیگر ، که در حال تماشای فیلم بودند 💎 متوجه سر و صدای آنها شدند 💎 به یکی دیگر از نگهبانان گفتند : 🔥 برو ببین این سر و صدا برای چیه ؟! 💎 او هم رفت 💎 اما چیز مشکوکی ندید 💎 چهارتا از دختران را دید 💎 که در حال بازی بودند 💎 و بقیه دختران ، آنها را تشویق می کردند 💎 نگهبان دومی می خواست برگردد 💎 که ناگهان متوجه شد 💎 که هیچ قفلی روی در نیست 💎 شیدا و رجا ، 💎 که پشت نگهبان مخفی شده بودند 💎 ناگهان بیرون آمدند 💎 و با چوب و لوله ، روی سر او زدند 💎 او نیز بیهوش ، روی زمین افتاد 💎 دختران ، او را نیز در اتاق گذاشتند 💎 و خودشان یکی یکی ، 💎 آرام و بی صدا ، از اتاق بیرون آمدند 💎 و در را ، به روی نگهبانان قفل کردند . 💎 به دستور مرضیه ، 💎 دختران به آن دو نگهبان نیز حمله کردند 💎 و دست و پایشان را بستند . 💎 دختران ، به حیاط خانه رفتند 💎 اما درب بیرونی قفل بود 💎 به ناچار ، از روی دیوار بالا رفتند 💎 و به آن طرف دیوار ، پریدند . 💎 همه به دنبال مرضیه حرکت می کردند . 💎 هیچ خانه و جاده ای نبود 💎 هیچ کسی نبود تا به آنها کمک کند 💎 ناگهان ماشینی را دیدند 💎 که به طرف آنها می آمد 💎 مرضیه به رجا گفت : 🌟 تو برو توی بوته ها مخفی شو 🌟 هر اتفاقی هم که بیفته ، بیرون نیا 🌟 تا خودم بهت میگم . 💎 رجا ، آرام آرام ، به عقب رفت 💎 و از پشت دختران ، 💎 به سمت بوته ها رفت و مخفی شد 💎 ماشین ، نزدیکتر آمد . 💎 سه نفر ، درون آن بودند . 💎 مرضیه و شیدا ، یکی از آنان را شناختند . 💎 او استاد آزاد ، یکی از اساتید دانشگاه بود 🌷 ادامه دارد ... 🌷 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت ششم 💎 ماشین ، نزدیکتر آمد . 💎 سه نفر ، درون آن بودند . 💎 مرضیه و شیدا ، یکی از آنان را شناختند . 💎 او استاد آزاد ، یکی از اساتید دانشگاه بود 💎 مرضیه نگران شد . 💎 نمی دانست که آیا استاد آزاد ، 💎 به صورت اتفاقی به این منطقه آمده 💎 یا برای کمک به دختران آمده 💎 و یا شاید 💎 همدست موادفروشان و آدما رباها باشد . 💎 به خاطر همین ، 💎 آرام به دختران گفت : 🌟 بچه ها ! همه آرام باشید 🌟 و از هیچی نترسید . 🌟 حتی اگه اونا هم با موادفروشا ، 🌟 همدست باشن 🌟 ما می تونیم با همدیگه ، به اونا حمله کنیم 🌟 ما که تونستیم چهار نفر رو از پا دربیاریم 🌟 اینارو هم می تونیم ادب کنیم 🌟 خیالتون راحت باشه 💎 ماشین ایستاد 💎 و استاد آزاد از ماشین پیاده شد . 💎 دختران به طرف استاد آزاد رفتند و گفتند : 👈 آقا تو رو خدا کمکمون کنید 💎 استاد آزاد گفت : 🔸 دخترا شما اینجا چکار می کنید ؟! 🔸 با کی اومدین ؟! 🔸 ماشین تون کجاست ؟! 💎 مرضیه گفت : 🌟 استاد آزاد منو می شناسین ؟! 🌟 دانشگاه شهید چمران ... 🌟 من از دانشجویان اونجا هستم 🌟 استاد ، لطفا به ما کمک کنید ، 🌟 مارو دزدیده بودن 🌟 ما موفق شدیم از دستشون فرار کنیم 💎 استاد آزاد گفت : 🔸 چی ؟! شمارو دزدیدن ؟! 🔸 کیا ؟! چطوری ؟! 💎 یکی از دختران گفت : 🔰 به بهانه خارج رفتن و زندگی بهتر ، 🔰 با وعده شادی و خوشبختی ، 🔰 اول مارو معتاد کردن 🔰 بعد مارو زندانی کردن 🔰 می گفتن ، قراره مارو ، 🔰 به یک آمریکایی کثیف بفروشند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
safar.mp3
3.53M
🎧 قصه صوتی سفر خطرناک 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کانال تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
soot.mp3
3.23M
🎧 قصه صوتی فاطمه کوچولو و مداد رنگی های گم شده 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کانال تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت هفتم 💎 استاد آزاد ، به دوستش گفت : 🔸 لطفا سریع به پلیس زنگ بزن 💎 سپس به دخترا گفت : 🔸 اون خونه ای که ، 🔸 شمارو در اون زندانی کرده بودن ، 🔸 کجاست ؟! می شناسید ؟! 🔸 می تونید منو تا اونجا ببرید ؟! 💎 ناگهان مرضیه گفت : 🌟 آره می دونیم کجاست 🌟 ولی تا پلیس نیاد ، 🌟 نمی تونیم با شما جایی بیایم 🌟 ما باید بریم سمت جاده 💎 استاد آزاد گفت : 🔸 الآن پلیس میاد ، نگران نباشید 🔸 من کنارتون هستم 🔸 نمیذارم براتون اتفاقی بیفته 💎 شیدا گفت : 🌀 اگه راست میگین ، مارو ببرید سر جاده 🌀 مارو برسونین خونه هامون 💎 استاد آزاد ، به طرف داخل ماشین خم شد 💎 و اسلحه ای از آنجا در آورد 💎 اسلحه را به طرف دختران گرفت و گفت : 🔸 شما هیچ جا نمیرین 🔸 همه با هم ، بر میگردیم توی همون خونه 🔸 وگرنه ، تک تک تون رو می کشم . 💎 دختران ترسیدند و جیغ زدند 💎 می خواستند پخش و پلا شوند و فرار کنند 💎 اما استاد آزاد ، تیر هوایی شلیک کرد و گفت : 🔸 سر و صدا نکنید ؛ وگرنه می کشمتون 💎 دختران ، بیشتر ترسیدند و جیغ زدند . 💎 شیدا ، دختران را آرام کرد 💎 مرضیه ، به طرف استاد آزاد رفت و گفت : 🌟 شما مثلا فرهنگی هستی 🌟 استاد دانشگاهی 🌟 شما به ما ، خوب و بد رو یاد میدی 🌟 حالا چی شده که دارید 🌟 نقش آدم بدا رو بازی می کنید ؟ 💎 استاد آزاد به مرضیه گفت : 🔸 همون جا وایسا ، جلو نیا 💎 استاد آزاد ، 💎 تیری جلوی پای مرضیه شلیک کرد 💎 مرضیه ترسید و ایستاد . 💎 سپس همه دختران به همراه استاد آزاد ، 💎 به طرف خانه آدم رباها رفتند . 💎 رجا ، که به دستور مرضیه ، 💎 در بوته ها مخفی شده بود 💎 پس از رفتن آنها ، از لای بوته ها بیرون آمده 💎 و به طرف جاده رفت 💎 سپس ماشین گرفت 💎 و در اولین پاسگاه ، پیاده شد 💎 و گزارش دزدیدن دختران را ، 💎 به آنها داد . 💎 پلیس نیز ، به همه گشت ها بیسیم زد 💎 و گزارش دزدیدن چند دختر جوان را داد 💎 و از تمامی گشت ها خواست 💎 تا به آدرس مورد نظر بروند 🌷 ادامه دارد ... 🌷 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه مانع باران ⛰ در یکی از سال ها ، ⛰ در بنی اسرائیل قحطی شد ، ⛰ حضرت موسی علیه السلام ⛰ چند بار نماز استسقاء خواند ⛰ و طلب باران نمود ، ⛰ اما خبری از باران نشد . ⛰ خداوند به او وحی کرد : 🕋 من بخاطر آنکه 🕋 یک نفر در میان شماست 🕋 که سخن چینی و غیبت می کند 🕋 به خاطر همین 🕋 دعای شما را مستجاب نمی‌کنم . ⛰ حضرت موسی فرمود : 🍃 خدایا آن شخص کیست ؟ ⛰ خداوند عزوجل فرمود : 🕋 ای موسی ! 🕋 من ، شما را از غیبت نهی می‌ کنم 🕋 حال خودم نمامی کنم ؟! 🕋 بگو همه مردم توبه نمایند ، 🕋 تا دعایشان مستجاب شود . ⛰ بعد از مدتی ، همه توبه کردند ⛰ و خداوند باران رحمت را ⛰ بر آن‌ها نازل کرد . 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه مرد افراطی 🏝 در زمان های دور ، 🏝 مردی بر جمعتی گذشت . 🏝 یکی از آن جمعیت گفت : ☂ من با این مرد دشمنم . 🏝 دوستانش گفتند : ☀️ به خدا قسم که سخن بدی گفتی !! ☀️ و ما به او خبر می‌ دهیم ، 🏝 و به وی خبر دادند . 🏝 آن مرد به خدمت رسول خدا رسید 🏝 و سخن او را بازگفت . 🏝 پیغمبر صلی الله علیه و آله ، 🏝 مرد غیبت کننده را خواست 🏝 و از آنچه درباره وی گفته بود پرسید 🏝 مرد غیبت کننده گفت : ☂ آری ، چنین گفتم . 🏝 رسول خدا فرمود : 🕌 چرا با او دشمنی می‌کنی ؟ ☂ گفت : من همسایه اویم ☂ و از حال او آگاهم ، ☂ به خدا قسم ندیدم ☂ که جز نماز واجب هرگز نماز بگذارد 🏝 آن مرد گفت : ☀️ یا رسول الله ! ☀️ از وی بپرس آیا دیده است ☀️ که من نماز واجب را ، ☀️ از وقت خود به تاخیر اندازم ؟ ☀️ یا بد وضو بسازم ؟! ☀️ و یا رکوع و سجودم را ، ☀️ درست انجام ندهم ؟ 🏝 پیغمبر نیز از آن مرد پرسید . 🏝 مرد گفت : نه ... سپس گفت : ☂ به خدا ندیدم جز ماه رمضان ، ☂ که هر نیکوکار و بدکاری ، ☂ در آن روزه می‌گیرد ، ☂ هرگز ندیدم در ماه دیگر روزه بگیرد 🏝 آن مرد گفت : ☀️ یا رسول الله ! از وی بپرسید ☀️ آیا دیده است که من ، ☀️ در ماه رمضان افطار کرده باشم ☀️ یا چیزی از حق آن را فرو گذاشتم ؟! 🏝 پیغمبر صلی الله علیه و آله پرسید 🏝 و او گفت : نه ، باز گفت : ☂ به خدا هیچ گاه ندیدم ☂ که به سائل و فقیری چیزی بدهد ☂ و ندیدم که چیزی از مال خود ☂ انفاق کند ☂ مگر این زکاتی که نیکوکار و بدکار ، ☂ آن را اداء می‌کنند ! 🏝 مرد گفت : ☀️ یا رسول الله ! از او بپرسید ☀️ آیا دیده است که چیزی ، ☀️ از زکاتم کم گذاشته باشم ☀️ یا با خواهان آن چانه زده باشم ؟! ☂ پیامبر نیز پرسید و گفت : نه 🏝 آنگاه رسول خدا صلی الله علیه 🏝 به آن مرد غیبت کننده فرمود : 🕌 برخیز که شاید او از تو بهتر باشد 📚 @dastan_o_roman
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت هشتم 💎 دختر شگفت انگیز و پسر گربه ای ، 💎 بعد از نجات دانش آموزان ، 💎 مشغول صحبت کردن بودند 💎 که ناگهان ، 💎 خبر دزدیدن دختران جوان ، 💎 از بی سیم پلیس ، 💎 به گوش شیعه فاطمه رسید . 💎 و او را ناراحت کرد . 💎 شیعه فاطمه به پسر گربه ای گفت : 👑 من باید برم 💎 فرامرز گفت : 🐈 مگه چی شده ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 گویا چندتا دختر ، جونشون در خطره 👑 باید برم کمکشون کنم 💎 فرامرز گفت : 🐈 اجازه بده منم بیام 🐈 من می تونم کمکت کنم 💎 یکی از پلیس ها ، 💎 به طرف شیعه فاطمه آمد و گفت : 🚔 خانم کوچولو ! 🚔 جون چندتا دختر در خطره 🚔 می تونی به ما کمک کنی ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 می دونم ؛ 👑 ان‌شاءالله من جلوتر از شما میرم اونجا 👑 آدرسو هم بلدم 👑 فقط بی زحمت ، 👑 این آقا پسر رو با خودتون بیارید . 💎 شیعه فاطمه دوید 💎 ناگهان از چادر سیاهش ، 💎 دوتا بال سفید و زیبا ، بیرون آمد . 💎 شیعه فاطمه پرواز کرد 💎 و به همان آدرسی که ، 💎 از پشت بی سیم شنیده بود ، رفت . 💎 پلیس و مردم نیز با تعجب ، 💎 پرواز کردن او را تماشا می کردند 💎 دانش آموزان ، برای او دست تکان دادند 💎 و از او تشکر کردند . 💎 پلیسی ‌که کنار فرامرز بود به او گفت : 🚔 این دختره کیه ؟! 🚔 آدمه یا جادوگره ؟! 🚔 چطور می تونه پرواز کنه ؟! 🚔 اصلا از کجا فهمید 🚔 که جون چندتا دختر در خطره ؟! 🚔 آدرس رو از کجا بلده ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 جوابای شمارو نمی دونم 🐈 ولی اینو می دونم 🐈 که اون دختره ، شگفت انگیزه 🐈 چیزایی می بینه که ما نمی بینیم 🐈 چیزایی می شنوه که ما نمی شنویم 🐈 چیزایی می دونه که ما نمی دونیم 🌷 ادامه دارد ... 🌷نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان چنگیزخان و خائنان 🌟 چنگیزخان ، تصمیم گرفت 🌟 با لشکر مجهز و سربازان قوی 🌟 به بخارا حمله کند . 🌟 اما هر بار شکست می خورد 🌟 و نتوانست بخارا را تسخیر کند . 🌟 به فکر چاره ای افتاد 🌟 و تصمیم بر این شد 🌟 که از درون حکومت ، 🌟 بخارا را نابود کند . 🌟 ابتدا نامه ای به مردم نوشت : 📜 هر کس از اهل بخارا که با ما باشد 📜 در امان است ! 🌟 اهل بخارا نیز دو گروه شدند ، 🌟 یک گروه در برابر سپاه چنگیزخان 🌟 همچنان مقاومت کردند 🌟 و گروه دیگر به امید امان نامه او 🌟 با سپاه چنگیز خان همراه شدند . 🌟 چنگیزخان ، نامه دیگری نوشت 🌟 و آن را به خائنین بخارا رساندند : 📜 با همشهریانِ مخالف بجنگید 📜 و هر چه غنیمت به دست آوردید 📜 از آنِ شما باشد 📜 و فرمانروایی شهر را نیز ، 📜 به شما خواهم داد . 🌟 خائنان پذیرفتند 🌟 و به همشهریان خود حمله کردند 🌟 آتش جنگ بین مسلمانان ، 🌟 شعله‌ور شد و در نهایت ، 🌟 گروه خائنان و مزدوران چنگیز خان 🌟 پیروز شدند . 🌟 چنگیزخان با لشکرش ، 🌟 وارد شهر بخارا شد‏ . 🌟 خائنان با شادی به استقبالش آمدند 🌟 اما او دستور داد 🌟 همه خائن ها ، خلع سلاح شوند 🌟 و سپس سرشان بریده شود ! 🌟 اعتراض خائنان و خانواده هایشان 🌟 بلند شد . ☘ ما به شما کمک کردیم تا پیروز شوید ☘ ما برای شما جنگیدیم ☘ ما به شما وفاداریم 🌟 چنگیز‌ گفت : 👑 اگر اینان وفا داشتند ، 👑 به خاطر ما بیگانگان ، 👑 به برادرانشان خیانت نمی‌کردند! 🌟 یکی از خائنان ، در هنگام مرگ ، 🌟 با خودش گفت : 🔰 بله این است 🔰 عاقبت خود فروشان و وطن فروشان 🔰 این است 🔰 عاقبت اعتماد کردن به دشمن 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla