🌟 یه گرگ و شتری ،
🌟 به خاطر بالا بودن اجارهها
🌟 مشترکاً یک خونه را اجاره کرده
🌟 و هر روز صبح بچههایشان را ،
🌟 تنها در خانه می گذاشتند
🌟 و خودشان نیز
🌟 می رفتند دنبال تهیهی غذا .
🌟 یک روز گرگ ، زودتر و دست خالی
🌟 به خانه برگشت .
🌟 یکی از بچه شترها را خورد .
🌟 وقتی شتر آمد . گرگ زود جلو دوید
🌟 و در حالی که سعی میکرد
🌟 توی صداش نگرانی پیدا باشه،
🌟 با مظلوم نمایی گفت:
🐕 رفیق ، یکی از بچههامون نیست
🌟 شتر با هول و ترس گفت :
🐪 از بچههای من یا بچه های تو ؟
🌟 گرگ قیافهی حق به جانب ،
🌟 به خودش گرفت و گفت :
🐕 باز که از اون حرفا زدی!
🐕 ما که بنامون بر "وفاق" بود.
🐕 من و تو نداره؛ یکی از بچههای "ما"
🌟 شتر قانع شد و چیزی نگفت
🌟 و زندگی همچنان به خوبی و خوشی
🌟 ادامه پیدا کرد ؛
🌟 فقط بدیاش این بود
🌟 که هر چند وقت یک بار ،
🌟 یکی از بچهشترها کم میشد؛
🌟 و شتر ناراحت میشد؛
🌟 اما چون وفاق ملی داشتند
🌟 چیزی نمیگفت .
🌹 امیرالمؤمنین علی عليه السلام می فرمایند :
🎭 كَثرَةُ الوِفاقِ ، نِفاقٌ
🎭 وفاقِ زياد ، [نشانه] نفاق است
📚 غرر الحكم : ۷۰۸۳
مراقبت لازم هست تا
وفاق ملّی ، به نفاق ملّی تبدیل نشود
والا جای جلّاد و شهید به راحتی عوض خواهد شد
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه بسیجی
🌟 در یک روستای کوچک ،
🌟 پسری به نام علی زندگی می کرد .
🌟 علی پسری مهربان و پرانرژی بود
🌟 او به کمک کردن به دیگران ،
🌟 علاقه زیادی داشت .
🌟 او همیشه به دنبال فرصتی بود
🌟 تا به مردم روستا کمک کند .
🌟 یک روز ،
🌟 علی در حال بازی در کوچه بود
🌟 که پیرزنی را دید
🌟 که یک کیسه سنگین را حمل می کند
🌟 علی به سرعت به کمک پیرزن رفت
🌟 و کیسه را از او گرفت .
🌟 پیرزن از کمک علی ،
🌟 خوشحال شد و از او تشکر کرد .
🌟 علی نیز از کمک به پیرزن
🌟 احساس بسیار خوبی داشت .
🌟 او متوجه شد
🌟 که کمک کردن به دیگران می تواند
🌟 باعث خوشحالی او و دیگران شود.
🌟 سپس تصمیم گرفت
🌟 که در بسیج روستا ثبت نام کند .
🌟 بسیج ، یک سازمان مردم نهاد است
🌟 که در زمینه های مختلف ،
🌟 به مردم کمک می کند .
🌟 علی می خواست از طریق بسیج
🌟 بیشتر به مردم روستا کمک کند .
🌟 علی در بسیج روستا
🌟 به فعالیت های مختلفی پرداخت .
🌟 مثل امداد و نجات ، گروه جهادی ،
🌟 کمک به نیازمندان ،
🌟 حفظ محیط زیست و...
🌟 او همه کارهایش را ،
🌟 با علاقه و انگیزه انجام می داد .
🌟 یک روز ، سیل بزرگی آمد
🌟 و علی در حال کمک به مردم بود
🌟 او با تلاش فراوان توانست
🌟 جان یک کودک را نجات دهد .
🌟 این کار علی باعث شد
🌟 که همه مردم روستا از او ،
🌟 به عنوان یک قهرمان یاد کنند .
🌟 او به فعالیت خود در بسیج ادامه داد
🌟 و به یک بسیجی نمونه تبدیل شد.
🌟 آقا علی معتقد بود
🌟 که کمک کردن به دیگران ،
🌟 زندگی را معنادارتر می کند .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #قهرمان #بسیج
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای
📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📘 قسمت ۲۷
🌷 سمیه به دختر بی حجاب گفت :
🌹 اگر ما خانم ها ،
🌹 قانون حجاب را رعایت نکنیم
🌹 افراد دیگر هم پیدا می شوند ،
🌹 که قوانین دیگر را زیر پا می گذارند
🌹 و رعایت نخواهند کرد
🌹 که متاسفانه چنین افرادی هستند
🌹 یک عده ،
🌹 قوانین راهنمایی و رانندگی را
🌹 زیر پا می گذارند
🌹 یک عده اختلاس و دزدی می کنند
🌹 یک عده رانت خواری می کنند
🌹 یک عده جنس ها را احتکار می کنند
🌹 یک عده از چراغ قرمز رد می شوند
🌹 یک عده کارمند هم ،
🌹 کار مراجعین را ، راه نمی اندازند
🌹 بانکها هم ،
🌹 به جای اینکه به فقرا وام بدهند
🌹 به جای اینکه به مردم ،
🌹 وام ازدواج و مسکن و اشتغال بدهند
🌹 پولهای بیت المال و وام ها را ،
🌹 بین خودشان تقسیم می کنند
🌹 یا به کارمندان خودشان ،
🌹 خدمات و مزایا و کالا و... می دهند .
🌹 شهرداری ها هم ، اگر طبق قانون ،
🌹 آشغالها را جمع نکنند
🌹 شهرها و خیابان ها و کوچه ها ،
🌹 پر از آشغال و زباله می شوند
🌹 شرکت آب ، اگر آب ندهد
🌹 شرکت برق ، اگر برق ندهد
🌹 شرکت گاز ، اگر گاز ندهد
🌹 شرکت مخابرات ،
🌹 اگر خوب خدمات ندهد
🌹 و سایر افراد و ارگان ها ،
🌹 اگر به قانون احترام نگذارند
🌹 می دانی چه بلایی سر ما می آید ؟
🌹 کشور ما ، جنگل می شود
🌹 همه جا ، پر از هرج و مرج می شود .
🌹 آیا حرف های مرا ، قبول داری یا نه ؟!
🍁 دخترک گفت : بله قبول دارم
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای
📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📘 قسمت ۲۸
🌷 سمیه دوباره گفت :
🌹 خب حالا که قبول داری
🌹 دلیل دوم را می گویم
🌹 باید بدانی که حجاب ، حرف خداست
🌹 نه حرف حکومت
🌹 همان خدایی که جن و انسان را آفريد
🌹 همان خدایی که ،
🌹 موجودات کوچکی مثل اتم آفرید
🌹 سلول و ویروس و میکروب آفرید
🌹 دنیای عجیب کوانتوم را آفرید
🌹 الکترون و نوترون و پروتون را آفريد .
🌹 همان خدایی که
🌹 هفت زمین و هفت آسمان آفرید
🌹 کهکشانها و سیارات را آفريد .
🌹 همان خدایی که با یک پشه یا مگس
🌹 حکومت نمرود را نابود کرد .
🌹 همان خدایی که ، آتش سوزان را ،
🌹 بر حضرت ابراهیم گلستان کرد
🌹 همان خدایی که اگر بخواهد
🌹 ما را مثل قوم لوط و عاد و ثمود ،
🌹 نابود خواهد کرد .
🌹 قانون حجاب ، قانون این خداست .
🌹 حکومت ، فقط آمده حرف خدا را ،
🌹 تبدیل به قانون کرده ، همین .
🌹 کسی که بی حجاب بگردد
🌹 یعنی دارد
🌹 قانون خدا را مسخره می کند
🌹 و کسی که خدا را مسخره کند
🌹 هم در دنیا عذاب می شود
🌹 و هم در آخرت .
🌹 در دنیا ، بی آبرو و رسوا می شود
🌹 آرامش خود را ، از دست می دهد
🌹 زندگی برایش ،
🌹 ذلت بار و کسالت آور می شود .
🌹 زندگی اش ، بی هدف و پوچ می شود
🌹 خودش بی انگیزه و عصبی می شود
🌹 به خاطر همین ،
🌹 افسردگی و خودکشی و خودزنی ،
🌹 بین بی حجاب ها و غیر مذهبی ها ،
🌹 بیشتر است .
🌹 آن دنیا هم ،
🌹 در جهنم ، عذاب دردناکی خواهد دید
🌹 آن هم با آتش داغ و سوزان
🌹 با چاله های پر از مذاب
🌹 با اتاق هایی پر از مار و عقرب
🌹 با دردی که میلیون ها بار ،
🌹 از درد این دنیا ، بدتر است .
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای
📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📘 قسمت ۲۹
🌷 دخترک با دقت ،
🌷 به حرفهای سمیه گوش می داد
🌷 و به فکر فرو رفته بود
🌷 سپس به سمیه گفت :
🍁 باشه
🌷 سمیه گفت :
🌹 خلاصه مراقب خودت باش
🌹 تا با خدا در نیوفتی
🌷 سمیه رفت
🌷 دخترک ، هنوز داشت
🌷 به حرفهای سمیه ، فکر می کرد
🌷 و راهش را گرفت و رفت .
🌷 بعد از دانشگاه ،
🌷 چندتا پسر مزاحم او شدند
🌷 و هر جا او می رفت ،
🌷 به دنبال او حرکت می کردند .
🌷 ترس و وحشت ،
🌷 وجودش را پر کرده بود
🌷 سرعتش را زیاد کرد .
🌷 داخل هر کوچه که می شد ،
🌷 هنوز دنبالش می آمدند .
🌷 ناگهان در یک کوچه خلوت ،
🌷 نزدیک او شدند
🌷 و از او خواستند که با آنها بیاید
🌷 دخترک ترسید
🌷 می خواست فرار کند
🌷اما آنها ، مُچ او را به زور گرفتند
🌷 و با خود می کشیدند
🌷 می خواستند او را سوار ماشین کنند
🌷 دخترک ، داد و فریاد زد
🌷 کمک خواست
🌷 اما کسی در کوچه نبود
🌷 پسران اراذل ، به زور او را ،
🌷 سوار ماشین کردند
🌷 و با خود بردند
🌷 یکی از همسایه ها ،
🌷 به صورت اتفاقی آنها را دید .
🌷 سریع موبایلش را در آورد
🌷 و از پلاک ماشین عکس گرفت
🌷 سپس به پلیس ۱۱۰ زنگ زد .
🌷 پلیس هم ،
🌷 با کمک دوربین های ترافیک ،
🌷 موقعیت ماشین را پیدا کردند
🌷 و به همه گشت ها اطلاع دادند .
🌷 یکی از گشت ها ، به سمیه اطلاع داد
🌷 اراذل ، وارد گاراژ شدند .
🌷 دخترک را پیاده کردند و می کشیدند
🌷 دخترک خیلی ترسیده بود
🌷 جیغ و فریاد می زد
🌷 اما کسی آنجا نبود تا به او کمک کند
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای
📙 داستان کوتاه او را با سکوت تحقیر کن
🌟 روزی مردی
🌟 به قنبر ، غلام امام علی علیه السلام
🌟 فحش و ناسزا گفت
🌟 قنبر خیلی ناراحت شد
🌟 و خواست به او پاسخ دهد .
🌟 اما امیرالمؤمنین علیهالسلام
🌟 به قنبر فرمودند :
💎 ای قنبر !
💎 این کسی که به تو ناسزا گفت را ،
💎 با خواری و زبونی رها کن
💎 که در این صورت؛
💎 رضایت خداوند را به دست آوردهای
💎 شیطان را خشمگین ساخته
💎 و دشمنت را مجازات کردهای ،
💎 قسم به خدایی که دانه را شکافت
💎 و جانداران را آفرید؛
💎 مؤمن نمیتواند خداوند را راضی کند
💎 مگر به چیزی مانند صبر و بردباری
💎 مؤمن نمیتواند
💎 شیطان را خشمگین سازد
💎 مگر با چیزی مثل سکوت .
💎 مؤمن نمیتواند احمق را مجازات کند
💎 مگر با پاسخ ندادن به سخنش .
📚 مفید، محمد، الامالی، ص ۱۱۸
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #امام_علی #صبر #سکوت
📙 داستان کوتاه عاقبت سخن ناروا
🌟 یکی از یاران امام صادق علیه السلام
🌟 به حدی در دوستی با امام ،
🌟 معروف بود
🌟 که وقتی مردم می خواستند
🌟 از او یاد کنند
🌟 به نام اصلی او توجه نداشتند
🌟 و به او می گفتند :
🔮 رفیق امام صادق علیه السلام
🌟 روزی به همراه امام ،
🌟 داخل بازار کفش دوزها شدند
🌟 غلام آن شخص نیز همراه ایشان بود
🌟 و پشت سر دوست امام ،
🌟 حرکت می کرد .
🌟 ناگهان دوست امام ،
🌟 به پشت سر خود نگاه کرد
🌟 اما غلامش را ندید .
🌟 تا سه مرتبه نگاه کرد ولی او نبود .
🌟 در مرتبه چهارم ،
🌟 که سر خود را به عقب برگرداند
🌟 غلام را دید
🌟 و بدون اینکه از امام حیا کند
🌟 با خشم به غلامش گفت :
🔮 مادر فلان ! کجا بودی؟
🌟 تا این جمله از دهانش خارج شد
🌟 امام صادق علیه السلام
🌟 دست خود را بلند کردند
🌟 و محکم به پیشانی خودش زدند
🌟 و فرمودند :
🕋 سبحان الله !
🕋 به مادرش دشنام می دهی؟
🕋 کار ناروا به او نسبت می دهی؟
🕋 من خیال می کردم
🕋 تو مردی با تقوا و پرهیزگاری
🕋 حال معلوم شد
🕋 که ورع و تقوایی در تو وجود ندارد
🌟 دوست امام گفت :
🔮 یابن رسول الله!
🔮 این غلام «سندی» است
🔮 و مادرش هم از اهل سند است
🔮 خودت می دانی که آن ها ،
🔮 مسلمان نیستند.
🌟 امام صادق علیه السلام فرمودند :
🕋 مادرش کافر بوده که بوده
🕋 هر قومی ،
🕋 سنت و قانونی در امر ازدواج دارد
🕋 وقتی طبق همان سنت و قانون
🕋 عمل بکنند ، عملشان زنا نیست
🕋 و فرزندانشان ،
🕋 زنازاده محسوب نمی شوند .
🕋 دیگر از من دور شو .
🌟 بعد از آن ،
🌟 دیگر کسی آن مرد را ،
🌟 با امام صادق علیه السلام ندید .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #آداب_حرف_زدن #دشنامی #تهمت
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای
📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📘 قسمت ۳۰
🌷 دخترک خیلی ترسیده بود
🌷 جیغ و فریاد می زد
🌷 آقايی که اسلحه داشت
🌷 چند بار به دخترک هشدار داد
🌷 که سر و صدا نکند و جیغ نزدند
🌷 یکی دیگر هم به او گفت :
🍄 آرام باش دیگه لعنتی
🌷 اما دخترک ، باز جیغ می زند
🌷 و درخواست کمک می کند
🌷 مردی که اسلحه دارد ،
🌷 عصبانی می شود
🌷 و برای ترساندن او ،
🌷 به طرفش شلیک می کند .
🌷 اما ناگهان ، تیر کمانه می کند
🌷 و به شکم دخترک اصابت می کند .
🌷 دخترک ، زجر می کشید
🌷 اما نفسش بیرون نمی آمد
🌷 سمیه ، خودش را به گاراژ رساند
🌷 با فرامرز و شیعه فاطمه تماس گرفت
🌷 و آدرس گاراژ را به آنها اطلاع داد .
🌷 سمیه ، وارد گاراژ شد .
🌷 با نگهبانان ، درگیر شد .
🌷 چاقوی یکی از آنان را گرفت و گفت :
🌹 دختری که دزدیدید کجاست ؟!
🌷 ناگهان چشمش به دخترک افتاد
🌷 به طرف او دوید
🌷 او را شناخت
🌷 همان دختری بود که نصیحتش کرد
🌷 دخترک را تکان داد .
🌷 اما مرده بود .
🌷 سمیه ، بلند شد و مات و مبهوت ،
🌷 به دخترک نگاه می کرد .
🌷 انگار به سمیه ، شوک وارد شده بود
🌷 سمیه با خودش می گفت :
🌹 لعنت بر مسئولینی که ،
🌹 حجاب را به دختران یاد ندادند
🌹 اگر این دختر ، با حجاب بود
🌹 کسی جرائت نمی کرد
🌹 چپ نگاهش کند یا به او نزدیک شود
🌹 چه برسد به اینکه او را اذیت کنند
🌹 یا بدزدند یا بکشند .
🌷 آقايی که اسلحه داشت ،
🌷 اسلحه اش را ، به طرف سمیه گرفت
🌷 تا اینکه
🌷 شیعه فاطمه و فرامرز سر رسیدند .
✍ ادامه دارد ...
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای
📙 داستان کودکانه خرس بدزبان
🌟 در جنگل سرسبز و پر درختی ،
🌟 یک خرسِ کوچولو زندگی می کرد .
🌟 خرس کوچولو ،
🌟 خیلی دوست داشت
🌟 با همه حیوانات دوست شود
🌟 و کلی با آنها بازی کند و حرف بزند .
🌟 اما او خیلی خوب حرف نمی زد
🌟 و گاهی اوقات ،
🌟 حرف های بدی می زد ،
🌟 که باعث ناراحتی دوستانش می شد
🌟 به خاطر همین
🌟 دوستی آنها زود تمام می شد .
🌟 یک روز ، خرس کوچولو ،
🌟 با کلاغی دوست شد .
🌟 کلاغ خیلی صبور و مهربان بود
🌟 خیلی خوش صحبت بود
🌟 و خیلی خوب حرف می زد .
🌟 خرس کوچولو گاهی بدزبانی می کرد
🌟 اما کلاغ ، صبر می کرد
🌟 و به روی خودش نمی آورد
🌟 خرس کوچولو ،
🌟 از حرف های کلاغ خوشش می آمد
🌟 و از او خواست که به او کمک کند
🌟 تا او نیز خوب حرف بزند .
🌟 کلاغ قبول کرد
🌟 که به خرس کوچولو کمک کند .
🌟 کلاغ و خرس کوچولو ،
🌟 هر روز تمرین می کردند .
🌟 آنها با هم داستان می خواندند ،
🌟 شعر می گفتند
🌟 و با هم صحبت می کردند .
🌟 خرس کوچولو یاد گرفت
🌟 اگر کسی برایش کاری کرد
🌟 از او تشکر می کند
🌟 اگر خواسته یا ناخواسته
🌟 کسی را برنجاند ، معذرت خواهی کند
🌟 اگر چیزی بخواهد ، دستور ندهد
🌟 بلکه لطفا بگوید و خواهش بکند
🌟 یاد گرفت حرف زشت نزند
🌟 کسی را مسخره نکند
🌟 تهمت نزند ، دروغ نگوید
🌟 با گذشت زمان ،
🌟 حرف زدن خرس کوچولو بهتر می شد
🌟 او دیگر حرف های بدی نمی زد
🌟 و همیشه با دوستانش ،
🌟 با احترام صحبت می کرد .
🌟 به خاطر همین ،
🌟 همه حیوانات جنگل جذب او شدند
🌟 روز به روز ، دوستان خرس کوچولو
🌟 بیشتر و بیشتر می شدند .
🌟 خرس کوچولو ، از کلاغ تشکر کرد .
🌟 و با مهربانی گفت :
🐼 اگر تو به من کمک نمی کردی ،
🐼 من نمی توانستم خوب شوم
🐼 و خوب حرف بزنم
🌟 کلاغ با تواضع گفت :
🎄 خوشحالم که توانستم کمکی کنم
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #آداب_حرف_زدن #دوستی
📙 داستان کوتاه کشاورز خوش سخن
🌟 يكى از شاهان
🌟 با وزيران و ياران ويژه اش ،
🌟 در فصل زمستان ،
🌟 براى شكار به بيابان رفتند .
🌟 از آبادى بسيار دور شدند
🌟 تا اينكه شب فرا رسيد
🌟 و هوا تاريک شد ،
🌟 ناگهان در آن بيابان ،
🌟 خانه كوچکی را ديدند .
🌟 که متعلق به یک کشاورز بود .
🌟 شاه به همراهان گفت :
👑 شب به آن خانه برويم ،
👑 تا از سرماى بيابان خود را حفظ كنيم
🌟 يكى از وزيران گفت :
⛳️ به خانه كشاورز ناچيزى پناه بردن
⛳️ شايسته مقام ارجمند شاه نيست
⛳️ ما در همين بيابان ،
⛳️ خيمه اى برمی افروزيم
⛳️ و آتشى روشن می كنيم
⛳️ و امشب را بسر می آوريم .
🌟 كشاورز ، از ماجراى شاه ،
🌟 و در بيابان ماندن او و همراهانش
🌟 باخبر شد و نزد شاه آمد
🌟 پس از احترام شايان ، گفت :
🦢 شنیدم که به شما گفتند
🦢 شایسته نیست به خانه ما بیایید
🦢 خواستم بگویم که آمدن شما ،
🦢 چیزی از مقام شما نمی کاهد
🦢 ولى یقیناً مقام این كشاورز ،
🦢 بلند می گردد .
🌟 اين سخن كشاورز ،
🌟 مورد پسند شاه واقع شد ،
🌟 همان شب شاه با همراهانش ،
🌟 به خانه كشاورز رفتند
🌟 و تا صبح آنجا ماندند .
🌟 صبح شد و شاه ،
🌟 به کشاورز ، جايزه و لباس و پول داد
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #آداب_حرف_زدن