💢برای آنچه به کانال دعوت شده اید💢
🌸داستان دختر یتیم👇👇👇
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/3525
🌸غم بی پایان👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/3543
🌸سرگذشت زندگی نسیرین
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/10925
🌸سرگذشت الناز وامیرحسین
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/3327
🌸داستان پسر خشن
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/6548
سرگذشت زندگی سارا
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/13966
🌸دختری که عاشق شوهرخاله می شود
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/3312
🌸سرگذشت زندگی لیموشیرین
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/11808
🌸عنایت حضرت زهرا وازاد شدن اعدامی
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/14740
🌸اشتباه بزرگ جاریم
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/15356
سرگذشت زندگی یک زن(زری خانم)
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/16732
🌸جاانداختن لگن دختر
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/5448
🌸کار وحشتناک دکتر
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/20902
🌸علت تاخیر زایمان دوقلوها
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/21932
🌸سرگذشت بانوی دوم
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/29373
💎نماز حاجتی که بلند نشده حاجت میده
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/3684
💎دستور امیر المومنین اسم اعظم برای حاجت روایی
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/32367
💎سرگذشت زندگی منیر
دوخواهر
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/31442
💎سرگذشت بانوی دوم
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/29373
💎سرگذشت دلداده(عاشقانه)
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/26542
💎سرگذشت#اعتیاد
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/25350
💎سرگذشت
#مزاحم
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/24023
💎سرگذشت
#تاوان یک گناه
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/21848
💎سرگذشت
#ضحی(مذهبی)
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/21499
💎حرمت_عشق
یوسف وریحانه
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/20497
💎سرگذشت
زندگی پناه
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/19817
💎سرگذشت زندگی رعنا
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/19668
💎طلاق_ناگهانی
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/3534
💎سرگذشت زندگی
ارمان _ملیکا
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/34539
💎تقدیر
مهساوعلی
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/35751
🌸دوستی خاله خرسی
https://eitaa.com/dastanamuzandeh/40690ظ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا که بودیم نبودیم کسی
کشت ما را غم بی همنفسی
تا که خفتیم همه بیدار شدند
تا که مردیم همگی یار شدند
قدر ان شیشه بدانیم که هست
نه دران وقت که افتاد شکست
🎙"اقبال لاهوری"
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوشنگ ابتهاج میگه: عجب مردمی داریم نه دردت را میفهمد و نه حرفت را...
با این باب دلشان در مورد ت قضاوت میکنند...
شَخــصی در کاباره میمیرد
و شخص دیگر در مسجد!
شایَـد اولی برای نصیحت داخل رفته بود
و دومی برای دزدیدن کفشــها !
پَس انسانها را
به میل خود قضاوت نکنیم!!!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
معرفت به ذاتِ آدماست.
نه پیشینه، نه جایگاه و نه نسبت!
معرفت،
یه چیزی شبیهِ یه مهرهی یاقوتی رنگه
که دور قلب بعضیهامون هست
پیوسته به یه نخِ نامرئی!
دورِ قلب ِ بعضیهامون نه!
بیخودی تو آدما دنبالِ توجیه نگردین!
معرفت به ذاتِ آدماست...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
داستان های آموزنده
#غم_بی_پایان_3 قسمت سوم از طرفی شنیدیم پسر گفته دختره که باباش صحرا میره خونه نیست داداش هم نداره
#غم_بی_پایان_4
قسمت چهارم و پایانی
دخترم از من کینه به دل گرفت دیگه بیشتر سعی میکرد فرار کنه فقط بخاطر اینکه آبرو ریزی کنه چون باباشم لج افتاده بود دختر هم فشار میاورد پسر عمه هم همچنان سختگیری بهش میکرد من بیچاره گرفتار بودم از طرفی دلم برای دخترم میسوخت.
واقعا نمیدونستم چکار کنم بد جوری گرفتار بودم نمیدونستم حرف شوهرم گوش کنم دل دخترم بشکنم سر دوراهی بودم دخترم از من کینه به دل گرفته بود که چرا به خانواده پسر زنگ زدم میگفتم بخدا پدرت گفته به خرجش نمیرفت میگفت تو به دستور پسر عمه زنگ زدی اینو پسره بهش گفته بود البته تا یه شب پدرش از در مغازه اومد نماز خوند دوش گرفت شام خورد نگاه فیلم میکردن منم داشتم رب گوجه میگرفتم داخل حیاط بودم دخترا هم هر سه نگاه فیلم میکردن پیش باباشون بودن من رب را رو اجاغ گاز گذاشتم دراز کشیدم بیش گاز چشامو بستم که چرتی بزنم چون شب باید بیدار میموندم بخاطر رب گوجه اخه تابستون بود روز گرم بود شب رب گوجه رو بار گذاشتم که یهو صدا گلوله اومد متوجه شدم که شوهرم با اسلحه خودکشی کرده😔
اون روز قبل خودکشی شوهرم اصن ناراحتی نداشت شوهرم چهل و شش سال داشت بیست یک سال با هم زندگی کردیم خیلی خیلی دوسم داشت قول خودش اندازه شش برادرش پشتیبانیش میکردم شش خواهر شش بردار داشت حتی با پول کمکش نمیکردن تو کار کشاورزی
منم دوسش داشتم مرد با خدا با ایمان قوی بود دلیل خودکشیشو دقیق نفهمیدم اول فکر کردم پاش لیز خورده چون سر راه پله تیر خورده بود پزشکی قانونی گفت خودکشی کرده اخه روز قبلش گفت میخوام اسلحه رو بفروشم تپاره بود تفنگ جنگی نبود کارشناسا گفتن ممکنه پاش لیز خورده باشه شاید هم عمدا خودشو زده پنجاه پنجاه گذاشتن...
دخترا رو هم بازجویی کردن ...
تقریبا سه روز بعد دخترم با عموش رفته بود از من شکایت کرده بودن تهمت پسر عمه بهم زده بودن از اون هم شکایت کرده بودن منو آگاهی کلانتری داداگاه رفتیم بیگناهیمون ثابت شد قاضی حکم برایت داد پسر عمه افسردگی گرفت بخاطر مرگ داییش الان فکر کنم چند ماه میشه تهران بستری باشه بیمارستان فلج شده از ناراحتی هم مرگ داییش هم بخاطر تهمت اصن باورش نمیشد داییاش ازش شکایت کنن اونم به حرف دختر من چونه همه میدیدن چجور با هم صمیمی بودن دختر کوچکم شماره پسر عمه رو جز شماره های اضطراری گذاشته بود
موقع فوت شوهرم اون پسره بنر سیاه اورده بود به خانواده شوهرم گفتم جریان اینجور بوده ولی اونا گفتن حرف تو ملاک نیست حرفا دخترم باور کردن که گفته بود مادرم قاتل بابامه که شکایت کردن اخرش خودشون رو سیاه شدن پشیمون شدن گفتن عجولانه تصمیم گرفتیم اما من دیگه برنگشتم الان خونه پدرم زندگی میکنم ازشون شکایت کردم اراده حیثیت کردم فعلا قاضی رای نداده ...
دخترامو هشت ماهه ندیدم ، خونه و زندگیم خراب شد بخاطر عاشقی دخترم😔 امیدوارم پند باشه برا دیگران😔 اگر باباش لج نمیکرد زندگیمون از هم پاشیده نمیشد زندگی که با هزار بدبختی ساخته بودیم به باد رفت من موندمو باری از غم غصه که نمیدونم چطور کنار بیام خواستگار هم دارم ولی دلم از زندگی سیاه شده دوس ندارم دوباره ازدواج کنم زندگی دیگه برام معنی نداره...
اون پسره هم که عاشق دخترم بود گفتن با همدستی پسر عموش یک نفر رو کشتن الان زندان هستش دختر من هم از نو شروع کرده به درس خوندن جوری که مردم گفتم ، خودم کاملا ازشون بی اطلاع هستم
بسیار ممنون که گذاشتید اگر من قبلا همچین داستانی میخوندم چه در کتاب چه کانال ممکن بود بتونم جلو اتفاق رو بگیرم تشکر از کانال خوب و اموزنده تون...
پایان❤️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پندانه
یک چیز را در زندگیت
عوض کن تا زندگیت زیبا شود..
بجای ترس از خدا
اعتماد_و_عشق به خدا را جایگزین کن.
به این باور برس که روزی همه دست خداست نه بنده اش.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💞تو به دیگران یاد می دهی چطور با تو برخورد کنند،
💞وقتی تو تغییر می کنی آنها هم تغییر می کنند،
💞هنگامی که شروع به احترام گذاشتن به خودت می کنی درواقع به دیگران نحوه محترمانه برخورد کردن با خودت را می آموزی،
💞وقتی در روابطت قدرتمندانه ظاهر می شوی، دیگران یاد می گیرند با فرد توانمندی روبرو هستند،
💞می خواهی آدم ها را تغییر دهی؟؟؟
💞بهترین راه تحول آنها، ایجاد دگرگونی در خود تو است،
💞تو بهتر شو تا دیگران برخورد بهتری با تو داشته باشند...!
🍃 تغییر در تو
تغییر در محیط پیرامون و جامعه است
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
⭕️✍#تلنگر
وقتی که مُرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد. بچههای محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بیدرد و بیکس. و این لقب هم چقدر به او میآمد نه زن داشت نه بچه و نه کسوکار درستی.
شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهرزاده دارد که آنها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عموجان و دایی جان برایشان گرم نمیشود، تنهایش گذاشته بودند.
وقتی که مُرد، من و سه چهار تا از بچههای محل که میدانستیم ثروت عظیم و بیکرانش بیصاحب میماند، بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایهها بفهمد، شب اول با ترس و لرز زیاد وارد خانهاش شدیم و هر چه پول نقد داشت، بلند کردیم. بعد هم با خود کنار آمدیم که: این که دزدی نیست تازه او به این پولها دیگر هیچ احتیاجی هم ندارد.
تازه میتوانیم کمی هم از این پولها را از طرفش صرف کار خیر کنیم تا هم خودش سود برده باشد و هم ما...
اما دو روز بعد در مراسم خاکسپاریاش که با همت ریش سفیدهای محل به بهشت زهرا رفتیم، من و بچهها چقدر خجالت کشیدیم.
موقعی که ١۵٠ بچه یتیم از بهزیستی آمدند بالای سرش و فهمیدیم مرفه بیدرد خرج سرپرستی همه آنها را میداده، بچههای یتیم را دیدیم که اشک میریختند و انگار پدری مهربان را از دست دادهاند از خودمان پرسیدیم: او تنها بود یا ما؟
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چهارنصیحتازبزرگان :
تاحدی کوتاه بیا که تبدیل به
کوتاهترین دیوار نشوی
تاحدی مهربان باش که تبدیل به
انجام وظیفه نشود
تاحدی گرم و صمیمی باش که
انتظار بیجا به وجود نیاری
از معاشرت با افرادی که در ظاهرمهربانند
و پشت سر اهل بدگویی هستند بپرهیز
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
﷽ #درسنامه
زبانت معمـار است ...
وحرفهایت،
خشت خام ...
مبادا کج بچینی! دیوارسخن، !
که فــرو خواهــد ریخــت ،
بنـای "شخصیتت....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#ضرب_المثل
📚 داستان
#نیش_عقرب_نه_از_ره_کین_است
روزی مردی ، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند . او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد ، اما عقرب انگشت او را نیش زد .
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد ، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد .
رهگذری او را دید و پرسید : " برای چه عقربی را که نیش می زند ، نجات می دهی ؟ "
مرد پاسخ داد : " این طبیعت عقرب است که نیش بزید ولی طبیعت من این است که عشق بورزم . "
چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند ؟
عشق ورزی را متوقف نساز . لطف و مهربانی خود را دریغ نکن حتی اگر دیگران تو را بیازارند ....
برای دیدن بهترین ضرب المثل وداستانهابه ما بپیوندید👇👇👇
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚حکایت بسیار زیبا و آموزنده؛
عاقبت صبر و تحمل در برابر بداخلاقی
علامه طهراني در كتاب نورملكوت قرآن مي فرمايد:
يكروز در طهران، براى خريد كتاب به كتاب فروشى رفتم، مردى در آن أنبار براى خريد كتاب آمده، آماده براى خروج شد كه ناگهان در جا ایستاد و گفت: حبيبم الله. طبيبم الله،یارم....
فهميدم از صاحب دلان است که مورد عنایت خاص خداوند قرار گرفته،گفتم: آقاجان! درويش جان!
انتظار دعاى شما را دارم.چه جوری به این مقام رسیدی؟
ناگهان ساکت شد،گریه بسیاری کرد،سپس شاد و شاداب شد و خندید.
گفت: سید! شرح مفصلی دارد.
من مادر پيرى داشتم، مريض و ناتوان، و چندين سال زمين گير بود.
خودم خدمتش را مینمودم؛ و حوائج او را برميآوردم؛غذا برايش ميپختم؛ و آب وضو برايش حاضر ميكردم؛ و خلاصه بهر گونه در تحمّل خواسته هاى او در حضورش بودم.
او بسيار تند و بداخلاق بود. ناسزا و فحش ميداد؛ و من تحمّل ميكردم، و بر روى او تبسّم ميكردم.
بهمين جهت عيال اختيار نكردم، با آنكه از سنّ من چهل سال ميگذشت. زيرا نگهدارى عيال با اين اخلاقِ مادر مقدور نبود ...
بهمین خاطر به نداشتن زوجه تحمّل كرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم.
گهگاهى در أثر تحمّل ناگواريهائى كه از مادرم به من میرسيد؛ ناگهان گوئى برقى بر دلم ميزد، و جرقّه اى روشن میشد؛ و حال بسیارخوشی دست ميداد، ولى البته دوام نداشت و زود گذر بود.
تا يك شب كه زمستان و هوا سرد بود و من رختخواب خود را پهلوى او و در اطاق او پهن میکردم تا تنها نباشد، و براى حوائج، نياز به صدا زدن نداشته باشد.
در آن شب كه من كوزه را آب كرده و هميشه در اطاق پهلوى خودم ميگذاشتم كه اگر آب بخواهد، فوراً به او بدهم،
ناگهان او در ميان شب تاريك آب خواست.
فوراً برخاستم و آب كوزه را در ظرف ريخته، و به او دادم و گفتم: بگير، مادر جان!
او كه خواب آلود بود؛ و از فوريّت عمل من خبر نداشت؛ چنين تصوّر كرد كه: من آب را دير داده ام؛ فحش غريبى به من داد، و كاسه آب را بر سرم زد.
فوراً كاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگير مادر جان، مرا ببخش، معذرت ميخواهم!
كه ناگهان نفهميدم چه شد...
إجمالًا آنكه به آرزوى خود رسيدم؛ و آن برق ها و جرقه ها تبديل به يك عالمى نورانى همچون خورشيد درخشان شد؛ و حبيب من، يار من، خداى من، بانظر لطف و عنایت خاصش به من نگاه کرد و چیزهایی از عالم غیب شنیدم و اين حال ديگر قطع نشد؛ و چند سال است كه ادامه دارد.
📒نور ملكوت قرآن(ج1) ، ص: 141 با اندكي تلخيص
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh