ta akharin nafar.mp3
2.07M
🍂 نواهای ماندگار
🔴 حماسه خوانی
حاج صادق آهنگران
تا آخرین نفر،
تا آخرین نفس،
ما ایستادهایم
🔅 سال ۱۳۶۷، نماز جمعه تهران
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۲۸
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
اصل شروع حرکت ما محبتی بود که نسبت به امام داشتیم. قبل از انقلاب هم برایمان چهره مقدس و بزرگی بود. با فتوای او کارمان را شروع کردیم. در جنگ عاطفه و احساس مردم خیلی بیشتر نسبت به امام شکل گرفت. امام خیلی به بسیجیها و بچههای جبهه ابراز محبت میکرد و نمونههای زیادی دارد. خیلی به بچهها محبت داشت. بارها در حرفهایش خودش را از بسیجیها کمتر دانست. تبعیت بچهها از او در جبههها بیشتر از سر محبت بود تا حتی موضوع فرماندهی. ازیکطرف هم دشمن مرا به امام منسوب کرد و ماجرا عمیقتر شد.
بهداروند: اولین بار چه زمانی اسم امام به گوشتان خورد؟
خیلی سال پیش. خانواده ما تا قبل از آن، مقلد آیتالله خویی بودند. بعد هم مقلد امام شدیم. آشنایی با حسین علمالهدی هم به این ماجرا کمک کرد.
بهداروند: امام، یک پیرمرد خیلی جدی بود. چه کرده بود که شما و نسل شما به حضرت امام(ره) علاقهمند شده بودید؟
آن زمان چند باری حضوری شهید آیتالله بهشتی را دیدم. ایشان وقتی شما را میدید، طوری برخورد میکرد که انگار صدسال است شما را میشناسد. اینقدر صمیمی برخورد میکرد. رهبر انقلاب هم همینطور برخورد میکند. آنقدر گرم که فکر میکنید قبلاً خیلی همدیگر را دیدهاند و میشناسند؛ اما امام اصلاً اینطور نبود. بارها خدمت امام رسیدیم. بهندرت حالت امام عوض میشد. فقط یکبار لبخند امام را دیدم. خدا بیامرزد کسی بود به اسم ترابی که بعد در فتحالمبین شهید شد. جلوتر از من ایستاده بود که دست امام را ببوسد، روحانی میانسالی بود که تفسیر قرآن میگفت، ولی آن روز با لباس بسیجی آمده بود. گریهاش گرفت و به امام گفت آمدهایم در خانه شما گدایی.
امام معمولاً چیزی نمیگفت، آهسته میگفت خدا حفظت کند. پیش خودم فکر میکردم چرا امام اینطوری است!؟ دیگران روی بازتری دارند، ولی امام با همه اینقدر جدی است. تا اینکه یک روز آقای موحدی کرمانی در جلسه درس اخلاق، گفت قبل از انقلاب با دردسر و سختی از مرز رد شدیم و به نجف رسیدیم. سختیهای زیادی متحمل شدیم تا به شهر مقدس نجف رسیدیم. آنجا پیش امام نشستیم. عده دیگری هم بودند. به امام گفتم از ایران آمدیم و توضیح دادم. چیزی نگفت. بعد از توضیحات طولانی من یک کلمه هم نگفت. بعد حاجآقا مصطفی، پسر امام را دیدم. گفت: پدرم اینجا غریب افتاده و فلان است و... تا این را گفت، گفتم تقصیر خودش است، ما اینهمه راه بااینهمه سختی آمدهایم. فقط یک جواب سلام به ما داد. آقا مصطفی گفت شما که جای خود دارید، از آفریقا، اروپا، کجا، کجا هم که میآیند، امام همینطور است. ما هم میگوییم اینها از راه دور میآیند، قدری گرم بگیرید. بعد آقای موحدی چیزی گفت که فهمیدم همه کارهای امام برای خدا بوده. گفت امام به پسرش گفته میترسم لبخندها و تحویل گرفتنها خودم را به این اشتباه بیندازد که میخواهم مرید جمع کنم.
آنجا فهمیدم امام در هر برخورد کوچک، حواسش به چه چیزهایی بوده است. این سطح از قصد قربت خیلی سخت است و ممکن است ما اصلاً این چیزها را نفهمیم. با اینکه شنیده بودم امام در جمع خصوصی علمایی که به او نزدیکاند، خیلی هم شوخطبع است. او به خاطر خدا کارهایش را تنظیم میکند. خدا هم چنان محبت او را در دل چند نسل از مردم انداخت که قابلمقایسه نیست. امام با آن چهره جدی، صد برابر آنها که دائم میخندیدند و تحویل میگرفتند، در دل مردم جا گرفت.
بهداروند: حاجخانم الآن سالهاست جنگ تمامشده. ۸ سال جنگ بوده و حالا ۲۶ سال است که دیگر جنگ نیست. سه برابر زمان جنگ از پایان آن میگذرد. با خودتان نمیگویید پس ما کی رنگ زندگی را ببینیم؟
تا همین الآن هم هر وقت حاجآقا میآید خانه، انگار مهمان خیلی عزیزی آمده است. محیط خانه، بچهها، عروسها مشغول استقبال از مهمان مهمی میشوند. هنوز هم بعد از گذشت این سال رفتوآمد او عادی نشده است. بعضیها میگویند رفتوآمدها برایت عادی شده، اینطور نیست. نبودنهای حاجآقا برای ما سختتر هم شده است. بچهها که بزرگ میشوند، مسئلههایشان هم بزرگتر میشود و بیشتر احساس نیاز میکنم که باشد و کمک کند.
بهداروند: قرار است از این به بعد چه کنید؟
همین راه را تا آخرمی روم.
انگیزههای قبلی و وظیفهای که هنوز به عهده من است، به نظرم مقدسترین کار، همین است که انجام میدهم، چون نتیجه خوبی از آن دیدهام. در این سالها، از قبل انقلاب تا انقلاب و جنگ تا همین الآن. از خدا هم خواستهام هیچ کار اجرایی به من ندهد، جز همین کاری که به آن مشغولم.
..اتمام فصل دوم
و شروع فصل دفاع مقدس..
👇 گلچین تصویری نوحه های حاج صادق آهنگران در دوران دفاع مقدس
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گلچینی از
نوحه های حاج صادق آهنگران
در دوران دفاع مقدس
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔴 والفجر هشت ( ۲ )
در گفتگو با
سردار احمد غلامپور
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
🔻 شناساییها چه زمانی صورت گرفت؟
اردیبهشت یا خرداد سال ۶۴ بود. پس از شناساییها، ۱۳ طرح پیشنهاد شد که تعدادی مربوط به غرب و شمالغرب بودند. جلسات فرماندهی را برگزار و معایب، محاسن و دستاوردهای هر طرح را بررسی کردیم. در نهایت به ۳ طرح نهایی در هورالهویزه، شلمچه و اروند رسیدیم و اروند برای اولین بار به طور جدی بین فرماندهان مطرح شد چراکه قبلا، ۲ بار به سراغ اروند رفته بودیم اما عملیاتی صورت نگرفت. پس از نهایی شدن این ۳ طرح، بحثهای چالشی بسیار شدید که من گاهی وقتها احساس میکردم که این بحثها منجر به ایجاد کدورت بین فرماندهان میشود برای انجام عملیات اصلی صورت گرفت. در این بحثها تنها کسی که بر اروند اصرار داشت محسن رضایی بود. برخی از فرماندهان هم به شدت مخالف بودند.
🔻دلیلشان چه بود؟
سوالشان این بود که ما چگونه از اروند عبور کنیم و زمین را بگیریم؟ و در یک نگاه کلیتر ما چگونه از جزیره آبادان علیه شبه جزیره فاو عملیات انجام بدهیم. یکی دیگر از علتهای مخالفت دوستان به نظر من این بود که ما در عملیاتهای گذشته با نواقص و کمبودهای فراوان پای کار میرفتیم. ما نیازمند پشتیبانی هستیم و وقتی به آن سوی اروند رفتیم باید به وسیله پل با عقبه ارتباط برقرار کنیم.
در جلسهای در رابطه با عملیات بدر بحث میکردیم. آقارشید یادداشتی برای من نوشت و به من داد. من نخواندم و داخل جیبم گذاشتم. پس از سه روز من یادم آمد که آقارشید به من یادداشتی داده بود. در آن یادداشت گله کرده بود که ما داریم برای عملیات بدر آماده میشویم اما مهندسی جادهها را آماده نکرده است، لباسهای غواصی آماده نیست و فرماندهان لشکرها نیز از این وضعیت اطلاعی ندارند. من نیز زیر آن برگه نوشتم: «بسمه تعالی. از آیندهی جنگ به خدا پناه میبرم.» لذا ما جنگ را جلو میبردیم اما نسبت به پشتیبانیهای در جنگ دغدغه داشتیم.
در نهایت تفاهمی بین فرماندهان ایجاد نشد. روش مدیریت در سپاه هم اقناعی بود. طبعمان اینگونه نبود که به فرماندهان دستور بدهیم که این کار بکنید بلکه باید به گونهای آنها را قانع می کردیم. آقای رضایی هم نمیخواست این اختلافها به ردههای پایینتر انتقال یابد لذا آقامحسن یک بحث جدی با فرماندهان ارشد و قرارگاهها انجام داد و گفت: من مصمم که اینجا عملیات بکنیم. به همین خاطر آقاعزیز که مخالف بود را برای انجام عملیات پشتیبانی به امالرصاص مامور کرد. آقارشید هم در آن مقطع چند روزی مرخصی گرفت. در این شرایط تصمیم قطعی گرفته شد. البته از زمان مطرح شدن اروند کارهای شناسایی به طور کامل انجام شد و تصمیم آقای رضایی با آگاهی بود.
اما تصمیم آقای رضایی، تمام کننده کار نبود بلکه باید در گام نخست به اطلاع آقای هاشمی به عنوان فرمانده جنگ میرسید. جمعی پنج شش نفره پیش آقای هاشمی در تهران رفتیم. آقای رضایی موضوع را طرح کرد. آقای هاشمی در ابتدا گفت: «شما پاسدارها هم سیاسی شدهاید! شما جایی را پیشنهاد میکنید که میدانید نمیتوانید عملیات بکنید و به من پیشنهاد میدهید تا من بگوییم نه و شما بروید به امام بگویید که آقای هاشمی گفته است نه.»
ما تاکنون چنین رفتاری را ندیده بودیم و با صداقت طرح را بیان کردیم. مجدد طرح خود را بیان و اصرار کردیم که ما بر روی این طرح کارهای شناسایی و طراحیهای زیادی انجام دادهایم. محاسن و دستاوردهای آن را نیز بیان کردیم. پس از این توضیحات آقای هاشمی رفتارش تغییر کرد و گفت: بسیار خب، من قول میدهم که اگر شما فاو را گرفتید من هم جنگ را تمام میکنم. رویکرد ایشان بود که اگر ما یک جای مهم را از عراق بگیریم، میتوانیم به عراق فشار آوریم و مجاب به مذاکره برای پایان جنگشان کنیم. من قبول میکنم اما چون نظامی نیستم، باید جلسهای بگذاریم و فرماندهان ارتش هم حضور داشته باشند و اگر توانستید آنها را از جنبه نظامی مجاب کنید من هم مخالفتی ندارم.
چون طبقه بندی عملیات برای ما مهم بود از آقای هاشمی خواستیم که افراد مورد اعتماد ما را در جلسه دعوت کنند که ایشان هم پذیرفتند.
🔻آن افراد چه کسانی بودند؟
سرهنگ حسنی سعدی، سرهنگ مفید، سرهنگ قویدل و فرمانده نیروی دریایی وقت. در تیپ ۲ دزفول با فرماندهان ارتش جلسهای گذاشته شد. ما به سوالات برادران ارتشی پاسخ دادیم اما نظرشان نسبت به اجرای این عملیات کاملا منفی بود و باورشان نبود که ما میتوانیم در اروند عملیات بکنیم. در نهایت آقای هاشمی مجاب شدند و اصل عملیات تصویب شد.
✦━•··•✦❁🍃❁✦•··•━✦
ادامه در قسمت بعد
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
❣نهر خین
آنشب بی معرفت شد😭
کلیپی دیدنی از
روایت #کربلای۴
هم اکنون در کانال شهدا 👇
@defae_moghadas2
❣
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۲۹
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
فصل چهارم:
مقاومت در برابر متجاوز
و شروع جنگ
🔅 موقع شروع رسمی جنگ در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ شما کجا بود و چهکار میکرد؟
من چند روز قبل از شروع جنگ، برای اردوي فرهنگی به همراه تعدادی از نيروهای جوان شهر اهواز راهی قم شدیم. در آنجا بعد از زيارت حضرت معصومه (س) و مسجد جمکران به ديدار علماء و مراجع رفتيم و آنها هم نصايحی را جهت پيشرفت کارمان مطرح کردند. دو روز از اقامت ما در قم گذشته بود که رادیو اعلام کرد امروز هواپيماهای عراقی پایگاههای هوايي چند استان و فرودگاه مهرآباد را بمباران کردند. با شنیدن این خبر بلافاصله اردو تمام شد و همگی به اهواز برگشتيم. وقتی به منزل رسیدم، همسرم با ناراحتی گفت: عراقی ها با چند هواپيما فرودگاه اهواز را بمباران کردهاند. مادرم هم ناراحت و پريشان بود. سعی کردم به آنها قوت قلب بدهم. لذا گفتم نگران نباشید اما خودم مضطرب بودم و برای کسب اطلاعات بیشتر با موتورگازیام راهی مقر بسيج که در دبيرستان شريعتی بود، شدم و در آنجا تعدادی از دوستان مانند؛ عباس صمدی، اصغر گندمکار، رضا پیر زاده، جواد داغری و عدهای ديگر را دیدم که پیرامون اتفاق پیشآمده باهم حرف میزدند.
بچهها بعد از نماز مغرب و عشا در مسجد جزایری جمع شدند و يکي از بچهها با صداي بلند اعلام کرد که قراره عدهای از طرف سپاه جهت حفاظت از شهر خرمشهر اعزام شوند، هر کس تمايل دارد به سپاه برود و ثبتنام کند. شب حدود هشتاد نفر از بچههاي مسجد جزايري و حدود ۲۰۰ نفر از ساير مساجد دیگر جلوی سپاه در باغ معين جمع شدند تا اعزام شوند.
روز بعد نیز شهید حسين علمالهدی سخنرانی غرايی کرد و با صدای مردانهای که نشان از عزم و اراده راسخ او داشت، گفت: دوستان امروز واقعه کربلا بهگونهای دیگر تکرار شده است. یکطرف خميني، حسين زمان و یکطرف صدام يزيد زمان است. اينک حسين زمان شما را به ياری میطلبد. خبر آوردهاند که نيروهای عراقی به سمت شهر بستان در حال حرکت هستند و شهر زير باران گلوله قرار دارد. هر کس مايل است برای دفاع از شهر راهی شود، از اسلحهخانه سپاه سلاح بگيرد و سوار اتوبوسها شود تا به سمت بستان برويم. بچهها در لبیک به ندای یاری طلبی حسین تکبیر فرستادند و مردمی که ما را نظاره میکردند نیز با دیدن شور و شعف پاسداران جوانی که مهیای دفاع از میهن شده بودند، تحت تأثیر قرار گرفته و همراه ما صلوات و تکبیر فرستادند.
اسلحههای ما ام ۱ بود که حسابی گریس کاری شده بودند. آن شب به دلیل فراهم نشدن امکانات لازم برای حرکت استراحت کردیم و صبح حدود ساعت ۸ صبح با یک مینیبوس به سمت شهر بستان حرکت کردیم. هنوز به شهر نرسيده بوديم که ناگهان چند ميگ عراقي در ارتفاع پایین از بالاي سر ما عبور کردند و بمبهایشان را روی سرمان ریختند. يکي از بچهها فرياد زد سريع پياده شويد. نفهميدم چه طور از مینیبوس پياده شديم و روي زمين ولو شديم. چند لحظه بعد باز هواپيماهاي عراقي برگشتند و باز با ارتفاع پايين ما را هدف قرار دادند. نکته جالب قضیه این بود که ما اسلحههای ام 1 و ژ 3 را بهطرف هواپيماها گرفته بودیم و شليک میکردیم. اميد داشتيم با اين تيراندازي میگهای عراقی را ساقط کنيم. این رخداد نشان از این داشت که ما تقریباً سررشتهای از جنگ نداریم. البته من به دليل اینکه سربازي رفته بودم، کمي اصول نظامی سرم میشد ولي انداختن هواپيمای ميگ آنهم با ام 1 و ژ 3 از آن خيالات بود. بااینحال این تیراندازی ازلحاظ روانی برایمان خوب بود و قدری روحيه گرفتيم و احساس کرديم وارد نبرد شده ايم. بعد از نيم ساعتی که از رفتن هواپيماها گذشت، همگی بلند شديم و مجدداً سوار مینیبوس شديم و بهطرف بستان حرکت کردیم.
ظاهراً یکی از پاسداران به نام شهید بهروز غلامی (فرمانده تیپ 15 امام حسن ع) در هنگام ورود عراقیها به خاک ایران بهسوی آنها تیراندازی کرده بود و دکتر بنیصدر بهعنوان فرمانده کل قوا نسبت به این قضیه معترض شده و گفته بود که اگر شما پاسداران عراقیها را تحریک نکنید، آنها اقدامی علیه ما انجام نمیدهند! اما علی شمخانی- فرمانده سپاه استان خوزستان- در برابر اين اقدام بنیصدر محکم ايستاده بود و گفته بود که عراقیها در حال ورود و پیشروی در خاک ایران بودند و شما انتظار داشتيد ما دست روي دست بگذاريم و به آنها خوشآمد بگوييم. اتفاقاً کار بهروز غلامي کار خوبي بوده و در جهت دفاع از انقلاب و مبارزه با متجاوزين صورت گرفته است.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۳۰
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔅 حضور در جنگ پارتیزانی
صدام در روزهای اول جنگ با تمام قوا حمله میکرد و در عوض نیروهای مدافع ایرانی چندان انسجام و سازمانی نداشتند یعنی ارتش فرماندهی درستی نداشت و سپاه پاسداران هم بهعنوان یک نیروی نظامی مورد اعتنا نبود. همانطور که اشاره کردید، صورت دفاعی ما بیشتر به شکل شبیخون زدن یا انجام عملیات بسیار محدود با افراد معین بود. سید مجتبی مرعشی که همراه من بود میگوید در روز ۴ مهرماه ۱۳۵۹ به همراه تعدادی از دوستان - منصور معمار زاده، عبدالحسین شریف نیا، همایون هویزی، اصغر گندمکار، شهید علی غیوراصلی و جواد داغری و...- در مقر سپاه بودیم که خبر دادند تانکهای عراقی از مرز شمال بستان عبور کرده و به تنگه چزابه رسیدهاند و قصد دارند شهر مرزی بستان را اشغال نمایند.
همه بچهها لباس نظامی، فانسقه و کلاه آهنی پوشیده بودند و هرکدام یک قبضه اسلحه ژ ۳ خیلی کهنه که فقط برای دورههای آموزش سپاه بودند به همراه دو خشاب و چند گلوله اضافی تحویل گرفتیم. ۳ قبضه آرپیجی۷ و یک تیربار هم بود. بعد از ادای نماز ظهر و عصر و خوردن ناهار، محسن رضایی بهعنوان مسئول اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی چنددقیقهای در محوطه برای پاسداران صحبت کرد و از حمله عراق به مرزهای خرمشهر و بستان و غرب کشور خبر داد. سپس همه ما سوار یک دستگاه اتوبوس شرکت واحد شدیم و پس از یک ساعت و نیم و عبور از حمیدیه و سوسنگرد به شهر بستان رسیدیم و در مسجد شهر پیاده شدیم. در مسجد عادل اسدی نیا نماینده اهواز در مجلس شورای اسلامی چنددقیقهای برای بچهها سخنرانی کرد. آنگاه بهطرف پل بستان حرکت کردیم. آن روز ما دو گروه شديم؛ يک گروه بهفرماندهی جواد داغری که من هم در اين گروه بودم و گروه ديگر بهفرماندهی بهروز غلامی راهی شدند.
يادش به خیر! شب اول در يک منطقهای نزديک بستان مستقر شديم تا وضعيت معلوم شود و صبح حرکت کنيم. آن شب تا صبح پشهها چنان ما را نیش زدند که خواب را از چشم ما ربودند. ترس از عراقیها که به ما حمله نکنند و سوز نيش پشهها باهم جمع شده بودند و ما را از شب تا صبح اذيت کردند. بعد از نماز صبح خواب چشمانم را فراگرفت و چرتی زدم.
ساعت ۹ صبح جواد داغری همه را جمع کرد و گفت برادران ماندن ما اینجا صلاح نيست و بايد همه به عقب برگرديم. چند ساعت بعد خبر رسيد عراق چزابه را گرفته و به سمت بستان در حرکت است تا آنجا را تصرف کند. همه ناراحت و پريشان بودند و به این فکر میکردند که اگر بستان اشغال شود، عراقیها چه بلايی سر زن و بچهها مردم میآورند! بهطور حتم آنها بعد از بستان راهی سوسنگرد، حمیدیه و اهواز میشدند. اولين بار بود که میشنیدم شهری از شهرهايمان به اشغال ارتش دشمن درمیآید. تصور اینکه پای دشمن به شهر يا روستايی از ما برسد غيرممکن بود. حال بد من، حال تمام بچهها بود و مدام از جواد داغری میپرسیدند الآن تکليف ما چيست و چه بايد بکنيم؟ و او میگفت فعلاً آرام باشيد تا ببينيم وضعيت ما چه میشود.
قبل از رسیدن به پل، جواد داغری تذکرات نظامی به بچهها داد و گفت شما باید به سمت شمال رودخانه بروید و در کانال آنجا یک خط آتش درست کنید. البته تا دشمن به تیررس شما نرسیده، مخفیشده و مهمات خود را هدر ندهید. برادران ارتش در مدتی که شما دشمن را متوقف میکنید، پل بستان را منفجر میکنند تا تانکهای عراقی نتوانند بهراحتی به داخل بستان بیایند. پیش از انفجار پل به داخل شهر برگردید تا از این سمت رودخانه از شهر دفاع شود. پسازاین تذکرات بچهها از روی پل فلزی بستان عبور کردند و در یک کانال کشاورزی که حدود هشتاد سانتیمتر عمق داشت به خط شدیم. سمت چپ پل یک پاسگاه ژاندارمری بود که در اتاقک نگهبانی بالای آنیک ارتشی با دوربین و بیسیم دیدهبانی میکرد. نیروهای مهندسی و تخریب ارتش در حال بستن مواد منفجره به پایههای پل بودند. در ساحل شمالی رودخانه یک پوشش گیاهی وجود داشت و پسازآن تا دوردست دشت صاف و شنی دیده میشد. کمکم تانکهای عراقی دیده شدند که بهآرامی در حال پیشروی به سمت بچهها بودند. پنج دستگاه تانک که بهموازات هم یک خط تشکیل داده جلوتر حرکت میکردند و پشت سر آنها تعدادی نیروی پیاده عراقی در حال پیشروی بودند. به پانصد متری که رسیدند شروع به شلیک نمودند و اتاقک بالای پاسگاه اولین هدفی بود که آن را زدند و دیدبان ارتش به شهادت رسید. بعد تمام ساختمانهایی که قابلیت دیدهبانی داشتند را هدف قرار دادند و شروع به پیشروی کردند.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂