eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍🍂 🔻 در نزدیکی اسارت یادم میاد روز حصر آبادان بود. رفتم به شادگان به خانواده سر زدم دیدم روی زمین سرد خوابیدن و وسیله ندارند . به برادرم گفتم برگردیم آبادان چند وسیله زندگی از منزلمان برایشان بیاریم ،تا رسیدیم آبادان دیدیم شهر شلوغ و همه در تلاطم و تلاش ماشین ها که بار زده بودند تا اسباب خود و مردم را ببرون از شهر ببرند، ولی امکانپذیر نبود همه وسایل خانه را برگردانند، مثل ما که دست خالی رفتیم. رفتیم منزل که اعلام کردن آبادان محاصره شده. شب را منزل خواهرم در ایستگاه ۶ زیر بمباران و بدون امکانات خوابیدیم و صبح راه افتادیم تا بر گردیم شادگان که راه بسته شده بود. 👇👇
راه افتادیم پیاده بسمت چوبده. خمپاره ها که بر سرمان می ریخت. مرتب روی زمین دراز می کشیدیم و خدا را شکر ساعت یک به چوبده رسیدیم و با قایق از رودخانه عبور کردیم. تانک های دشمن آنطرف روخانه را شاهد بودیم که در گل نشسته بودن و مردم منطقه در این طرف رودخونه یعنی طرف خودمان در آرامش بودند، تعجب کرده بودم !!!! نمی دونم اما همیشه جای سوال برایم بود. مردم منطقه می گفتن سریع بروید تا عراقی ها شما را ندیده اند ، احساس می کنم بعضی با آنها همکاری می کردند تا حدی که احساس کردم بعضی عراقی ها تو خونه آنها پنهان شده بودند. اما راه طولانی در پیش داشتیم آنروز بدون غذا و آب تا شادگان پیاده رفتیم که در طول مسیر عراقی ها از دور بسمت ما تیر می زند من نگران برادر و برادر نگران بنده و اسارت من اما خدا را شکر آنروز جان سالم به‌در بردیم و حدود ۱۱ شب به سه راهی شادگان رسیدیم خانواده های آنجا منتظر فامیل خود بودن از جمله پدر خدا بیامرز بنده صدیقه فیاضی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 جاده ای بسوی بهشت 1⃣1⃣ گروهان ابوالفضل(ع) در کربلای پنج! ┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄ با وجودی که سعی می‌کردم روحیه بچه‌ها رو حفظ کنم اما یه شب تلفنی به یکی از بچه‌ها شد که همه‌ی کاسه کوزه منو بهم ریخت و هرچه رشته بودم پنبه کرد، گویا کسی که بهش تلفن زده بود از سیر تا پیاز اوضاع گروهان رو بهش گفته بود و گفته بود کیا شهید شدن و اسم همه شهدا رو هم برشمرده بود. من تو اتاق خودم بودم که متوجه گریه بلندی تو راهرو شدم، سریع رفتم بیرون ببینم چی شده، دیدم یکی از بچه‌های خودمونه که داره بلندبلند گریه می‌کنه، رفتم کنارش گفتم چته چی شده؟ گفت: بهم گفتن همه بچه‌ها شهید شدن و یکی یکی اسامی شهدا رو می‌گفت و گریه می‌کرد‌. سرشو رو شونم گذاشتم و یه خورده باهم گریه کردیم و گفتم آروم باش من همه اینا رو می‌دونستم، خب همه ما روزی که برای اومدن به جبهه ثبت‌نام کردیم از آخر و عاقبت کارمون خبر داشتیم و اومدیم، خوش به سعادت اونا که شهید شدن چون به آرزوشون رسیدن، ما هم باید صبر داشته باشیم، آروم که شد به اتاقم برگشتم، واقعاً بچه‌ها اون قدری که از شهادت دوستاشون داغون می‌شدن از درد جسمی خودشون اذیت نمی‌شدن، به هرحال درد جان‌سوزی بود، بگذریم! در مدتی که بستری بودیم هرچه شربت سرفه می‌خوردیم هیچ افاقه نمی‌کرد و همین‌طور مدام سرفه می‌کردیم، وقتی می‌خواستم برم به تلفنی که بهم شده بود جواب بدم صدای سرفه‌ام زودتر از سلامم به اون طرف خط می‌رسید، یادمه هر وقت با مادرم صحبت می‌کردم اولین حرفی که میزد این بود که: دا تو خو انگار هَنی مُوکُوفنَه (مادر تو که انگار هنوز سرفه می‌کنی) می‌گفتم آره مادر هنوز خوب نشدم، یه نکته که یادم رفت بگم این بود که بعداز شهادت برادرم وقتی از خونه تلفن می‌زدن می‌گفتن مادر به خاطر سرماخوردگی یه مقدار صداش گرفته، یعنی می‌خواستن من از شهادت عبدالحمید خبردار نشم غافل از این‌که من خودم می‌دونستم، منم در جواب می‌گفتم باشه در صورتی که می‌دونستم گرفتگی صدای مادر به خاطر گریه برای فرزند شهیدشه، منم نمی‌خواستم بیش‌تر ناراحتش کنم چیزی نمی‌گفتم که از شهادت عبدالحمید خبر دارم. اون روزها یه آقایی از خیرین بازاری تهرانی بود که شنیده بود برای مجروحین شیمیایی آب هویج خوبه و حالشون رو بهتر می‌کنه، این مرد مهربون هر روز مقدار زیادی هویج تهیه می‌کرد و به یکی از مساجد می‌برد و خانم‌ها تو مسجد می‌شستن و آب می‌گرفتن و اون بزرگوار به بیمارستان میاورد و با یه کتری مجلسی بزرگ خودش بالا سر مجروحین می‌رفت و یکی‌یکی بهشون با مهر و محبت و مهربونی آب‌هویج می‌داد، در مدتی که ما بستری بودیم این کار هر روز او بود و حتی یک روز هم ترک نشد، یه ماهی گذشته بود که دیگه از بس آب‌هویج خورده بودیم از آب‌هویج زده شده بودیم و دنبال راهی بودیم تا از خوردن آب‌هویج نجات پیدا کنیم، آخه اگه به خرگوش هم این همه هویج داده بودن دیگه از هرچی هویج بود بدش میومد، ماهم یواش‌یواش از بس آب‌هویج خورده بودیم رنگ‌مون داشت نارنجی می‌شد و خُلق و خومون خرگوشی. یه روز با ایوب تصمیم گرفتیم که مثل بچه‌هایی که از دارو، فراری هستن و از دست مادرشون موقع دارو خوردن فرار می‌کنن و میرن یه جایی قایم می‌شن، ما هم موقعی که اون مرد مهربون می‌خواد به اتاق ما بیاد از دستش فرار کنیم و بریم یه جایی قایم بشیم تا از اتاق ما بره بیرون بعد برگردیم، دیگه گوش به زنگ بودیم به محضی که خواست وارد اتاق ما بشه از اتاقمون بزنیم بیرون، چون وقتی وارد اتاق‌ها می‌شد با صدای بلند سلام می‌کرد و به بچه‌ها محبت می‌کرد، از صداش معلوم بود که کی به اتاق ما نزدیک میشه، از اتاق رفتیم بیرون و منتظر شدیم وقتی از اتاق خارج شد برگشتیم، اما وقتی برگشتیم و چشم‌مون به روی کمد کنار تخت‌مون افتاد خشک‌مون زد و یه خورده به هم نگاه کردیم و بعد زدیم زیر خنده. آخه نمی‌دونین چی شده بود، ما غافل از این‌که اون مرد بزرگ خودش رو مقید کرده بوده که تا به همه آب‌هویج نداده پاشو از بیمارستان نذاره بیرون این تصمیم رو گرفته بودیم و حالا می‌دیدیم لیوان‌مون رو پر آب‌هویج کرده که هیچ، پارچ آب‌مون رو هم پر آب هویج کرده بود، یعنی علاوه بر یه لیوان، باید یه پارچ آب هویج دیگه هم می‌خوردیم، حسابی رکب خورده بودیم و ترفندمون نگرفته بود، هیچی دیگه مجبور شدیم همه رو بخوریم، دیگه تو اتاق می‌موندیم تا لااقل همون یه لیوان رو بخوریم، البته او خودش هر روز اصرار می‌کرد که بیش‌تر بخوریم، حتی بعضی روزها آب‌هویج با آب‌سیب مخلوط میاورد، کاش اسمش رو پرسیده بودم تا مهربونی و فداکاری و نوع دوستی اون مرد بزرگ رو ثبت می‌کردم و امروز به عنوان نمادی از نوع‌دوستی دهه‌شصتی‌ها به همه معرفی می‌کردم، چیزی که جامعه امروز ما سخت محتاج اون هست، محتاج چنین مهربونی‌ها و فداکاری‌ها. ان شاءالله اگر آن مرد خدا هنوز زنده هست خداوند خیر دنیا و آخرت رو نصیبش کنه و اگر نیست ان‌شاءالله
از دست ساقی کوثر سیراب بشه ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ حسن تقی زاده بهبهانی ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻زوایایی از «عملیات مرصاد» سردار «ناصر شعبانی» ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ در شهر «اسلام آباد» درگیری با منافقین شدت داشت، وقتی که هوا داشت تاریک می‌شد به رزمندگان اعلام کردیم که «در ارتفاعات مستقر شوید تا فردا مجددا حمله کنیم»؛ قبل از این که رزمندگان در ارتفاعات مستقر شوند، یکی از منافقین به ارتش بعث اطلاع داده بود تا کارخانه قند اسلام‌آباد غرب که رزمندگان در آن مستقر بودند را بمباران هوایی کند، زمانی که رزمندگان به ارتفاعات رفتند، منافقین به دنبال‌شان آمدند و در کارخانه قند قرار گرفتند که هواپیما‌های عراقی رسیدند و منافقین را به خیال این که رزمندگان اسلام هستند، بمباران کردند. ناگهان همان منافقی که به عراقی‌ها مختصات کارخانه قند را داده بود تا بمباران کنند، سعی کرد تا از پشت بی‌سیم خلبانان عراقی را توجیه کند که این‌ها خودی هستند؛ اما خلبان متوجه نمی‌شد و همینطور منافقین را بمباران می‌کرد و من دیدم که حدود ۹۵ جنازه از منافقین آن جا افتاده بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 شکست در والفجر یک، صلح‌طلب‌شدن صدام بررسی دلیل ناکامی‌ها/۹ ┄┅┅❀🔴❀┅┅┄ 🔻 جستجوی همت برای اردوگاه مناسب و رسیدن به قلّاجه محمدابراهیم همت، برای رفتن به غرب، در جستجوی منطقه‌ای مناسب بود تا لشکر ۲۷ را با استعداد ۱۷ رده ستادی، ۳ تیپ پیاده و ۱ تیپ مکانیزه در آن اسکان دهد. شرح این‌جستجو و تلاش‌ها در فصل سوم کتاب «کوهستان آتش» با عنوان «تجدید سازمان در قلّاجه» روایت شده است. در خاطره‌ای که مجتبی عسکری جانشین وقت بهداری لشکر تعریف کرده، در همان‌برهه برای پیداکردن نقطه مناسب با همت همراه می‌شود که همت در این خاطره حرف‌های جدید نسبتاً شنیده نشده‌ای درباره زندگی خصوصی خود دارد؛ از جمله اینکه برای بله گرفتن از همسرش چه مصیبت‌ها که نکشیده و پس از خدا و امام خمینی، در دنیا، احدی را به اندازه او دوست ندارد. به‌هرحال با رسیدن به منطقه کوهستانی قلاجه، همت به عسکری می‌گوید: «دامنه‌های این‌جا تا دلت بخواهد برای زدن چادرهای گردان‌ها، ظرفیت دارند. کلی شیار در هر طرف هست که در صورت حمله هوایی، بسیجی‌های ما می‌توانند عین خرگوش، بروند لابه‌لای آن‌ها جان‌پناه بگیرند، درست برعکس آن اردوگاه مزخرف ما در سومار، که پاییز پارسال بمباران‌های هوایی دشمن در آنجا کلی از ما تلفات گرفت و روحیه بسیجی‌ها را داغان کرده بود. پوشش گیاهی بسیار خوبی هم دارد، فاصله‌اش هم از جاده اسلام‌آباد غرب، نه خیلی زیاد است، نه خیلی کم.» (صفحه ۸۷) عمق این اردوگاه کوهستانی، ۱۰ کیلومتر برآورد شد. همزمان با نهایی‌شدن روند انتخاب محل احداث اردوگاه کوهستانی لشکر ۲۷، همت تصمیم گرفت اردوگاه را با نام «شهید محمد بروجردی» که ۳۱ خرداد ۶۲ به شهادت رسیده بود و همت، او را استاد خود می‌دانست، نامگذاری کند. او خود تعریف کرده بروجردی عادت داشت هروقت وارد سنندج می‌شد، به زندانی‌های کومله، دموکرات و چریک‌های فدایی خلق که در بازداشتگاه بودند، سر بزند و ساعت‌ها با آن‌ها بحث کند. بروجردی علت فعالیت‌های این افراد را جویا می‌شد و گاهی تا دیروقت نزد آن‌ها می‌ماند. در نتیجه گاهی از خستگی ناشی از بحث و گفتگو با این زندانی‌ها در همان‌بازداشتگاه نزد آن‌ها می‌خوابید و استراحت می‌کرد. در نتیجه زندانیان به او عادت کرده و وقتی یک‌بار به واسطه سانحه تصادف موفق نشد به بازداشتگاه سر بزند، زندانی‌ها بنای گلایه گذاشته و گفتند اگر بروجردی به سنندج آمده بود، حتماً به ما سر می‌زند. این خاطره‌ای است که همت از بروجردی تعریف کرده و جالب است که همت درباره این شخصیت، جمله‌ای شبیه جملات سردار سلیمانی درباره شهادت دارد: «بروجردی؛ پیش از شهادتش، شهید شده بود. اصلاً هر روز زندگی این مرد، شهادت بود.» (صفحه ۹۰) همت گفته چهار روز پیش از شهادت بروجردی وقتی محسن رضایی به کردستان سفر کرد، به او گفته در صورت باقی‌ماندن بروجردی در کردستان، به احتمال قوی شهید می‌شود و چنین‌مردی حیف است. چهار روز بعد رضایی در حضور همت به معاون خود علی شمع‌خانی تلفن کرد و گفت به بروجردی بگویید به تهران بیاید. اما وقتی با کردستان تماس گرفته شد تا دستور رضایی ابلاغ شود، خبر دادند بروجردی ساعتی پیش شهید شده است. به‌هرحال با ارادتی که همت به بروجردی داشت و معتقد بود شخصیتش شناخته نشده باقی مانده، تصمیم گرفت نام اردوگاه قلاجه را، اردوگاه شهید بروجردی بگذارد و به سازماندهی گردان‌ها و تیپ‌های لشکرش در این اردوگاه بپردازد؛ به این ترتیب فرماندهی تیپ ۱ عمار به اکبر حاجی‌پور، تیپ ۲ سلمان به عباس کریمی و تیپ ۳ ابوذر به سیدمحمدرضا دستوار واگذار شد. تذکر این نکته نیز بی‌لطف نیست که تا سال پیش از این وقایع یعنی تا اواخر آذر ۶۱ به تیپ‌های لشکر ۲۷، محور می‌گفتند و با پیشنهاد عباس کریمی به همت، بنا شد عنوان محور کنار گذاشته و از عنوان تیپ برای این ‌یگان‌ها استفاده شود. با توجه به اتفاقات عملیات‌های والفجر مقدماتی و والفجر یک، شیرازه این سه‌تیپ لشکر ۲۷ از هم پاشید و موجودیت‌شان به حالت تعلیق درآمد که با راه‌اندازی و تاسیس اردوگاه شهید بروجردی، دوباره سازماندهی و بازسازی شدند. بد نیست این ‌نکته را نیز یادآوری کنیم که تیپ ۲۷ در پاییز ۶۱ تبدیل به لشکر شد و پس از خاتمه والفجر یک تغییرات زیادی در کادرهای تیپ‌ها انجام شد. ┄┅┅❀❀┅┅┄ انتقال، با لینک مشترک مجاز است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂