eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اعزام به جبهه جنگ جای آنست، قلب‌ها و ذهن‌های زنگار گرفته و غرق روزمرگی‌مان را لحظاتی با این کلیپ، صفا دهیم و به یاد آوریم آن‌روزها را که.... فراموش‌مان شده 🔹 روایت فتح: «چه کسی از جنگ خسته شده است؟» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شخصیت‌های لیبرال ۱۰) مهندس بازرگان 🔻 گفتگو با قاسم تبریزی رجال شناس تاریخ معاصر ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 چرا مهندس بازرگان با اینکه با تفکرات امام مخالفت بود اما مجددا با انقلاب همراهی می‌کند و در شورای انقلاب عضو می‌شود؟ دلیل این کار را بصورت کامل نمی‌دانم اما دلایلی می توان بر شمرد. 🔸 می‌توان این گونه عنوان کرد که مهندس بازرگان چون می‌بیند یک موج سیاسی در جامعه درست شده و رهبری این جریان با امام خمینی است پس اگر همراهی نکند، از قافله عقب خواهد ماند. بازرگان خودش را بالا می‌دانست و اینقدر پایین نمی‌دانست. البته این هم به خطا بالا می‌دانست. ولی به هر صورت آقای بازرگان وقتی که به تهران بازمی‌گردد به اصطلاح شروع به فعالیت‌ها می‌کند. یک موضوعی که باید به آن اشاره کنم این است که در اسناد لانه جاسوسی مطرح شده که شاه به مهندس بازرگان برای تشکیل دولت پیشنهاد داده است. اما او نپذیرفته است و جواب داده است که الان دیگر دیر شده است. آقای بازرگان هم مطلبی در این زمینه عنوان نکرده است. ولی روند انقلاب با سرعتی بود که هر کس در برابر آن مقابله می‌کرد یا می‌شکست و یا منزوی می‌شد و این است که حتی برخی از ملی‌یون هم موقعیت را مناسب برای همراهی دیدند. اگر چه به عهد و پیمان که بسته بودند وفا نکردند. نگاهی به مصاحبه ها و مواضع برخی از آنها از روز ۱۴ بهمن ۱۳۵۷ تا ۱۳ آبان ۱۳۵۸ این تغییر صدوهشتاد درجه ای را می توان دید. 🔸 قبل از اینکه با شاپور بختیار صحبت شود؟ قبل از اینکه به دکتر غلامحسین صدیقی بگویند. بعد از ناموفق بودن او در تشکیل کابینه، به بختیار پیشنهاد داده شد. در اسناد لانه جاسوسی نقش آمریکایی ها دراین عرصه پررنگ است. 🔸 بعد از بازگشت مهندس بازرگان از پاریس در سال ۵۷ چه اتفاقی افتاد؟ مهندس بازرگان توسط نیروهای امنیتی بازداشت و نزدیک دو هفته زندان بود. بعد ازآن آزاد شد و به شورای انقلاب پیوست. در همین مدت بازداشت بود که به ماموران امنیتی گفته بود مطلبی را که آقای خمینی در مورد حکومت اسلامی می‌گوید برای ما مفهوم نیست و ما چیزی از این حکومت اسلامی نمی‌فهمیم. در همین اینجا شما می‌توانید تفاوت بازرگان با موضع‌گیری‌های آیت الله طالقانی را ببیند. وقتی می‌گوییم نهضت آزادی دارای سه جریان است، آیت الله طالقانی چگونه برخورد می‌کند. یعنی انگار همان حرف امام را می‌گوید چون مبانی هر دو یکی است. به هر صورت وقتی بازرگان به ایران می‌آید دیگر روند فروپاشی رژیم پهلوی شروع شده است. برخی می‌گویند در این مدت مهندس بازرگان سعی می‌کند تا دیدارهایی با بختیار داشته باشد ولی ما اطلاعاتی از درون این دیدارها نداریم. متاسفانه هم آقای بازرگان سکوت کردند و هم یارانشان بسیاری از وقایع و رویدادها را مسکوت گذاشتند. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 گفتند یکی را پیدا کردیم. من رفتم تا ماشینم را بیاورم. نزدیک محل انفجار بود. پشت فرمان که نشستم استارت زدم. روشن نشد. دوباره و سه باره، ولی نشد. نگران بودم و عجله داشتم که دیگر هیچ چیز نفهمیدم. ▪︎ چشم‌هایم را که باز کردم شیراز بودم. پرده‌های گوشم پاره شده بود و بدنم سوخته بود. ۶۰ درصد. موشک دوم را درست زده بودند همان جای اول. اسمم را اشتباه رد کرده بودند. خانواده ام بعد از کلی جستجو پیدایم کردند. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 "الی بیت المقدس" عملیاتی الهی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔹  پس از اين كه رژيم عراق در استراتژی خود كه با هدف كسب پيروزی سريع بر پايه "جنگ محدود و برق آسا" طرح ريزی شده بود، با شكست مواجه شد و نتوانست به اهداف اصلی خود از جمله براندازی نظام جمهوری اسلامی ايران و تجزيه خوزستان دست يابد، هدف محدودتری را انتخاب كرد تا با نيل به آن بتواند شرايط خود را به جمهوری اسلامی تحميل كند. خرمشهر و آبادان كه در هجوم سراسری ارتش عراق يكی از محورهای اصلی پيشروی بود، از هفته دوم، اصلی ترين هدف نظامی عراق شد و محور تمركز قوا و فشار دشمن گرديد، اما مقاومت و از جان گذشتگی مدافعان خرمشهر اجازه نداد دشمن به راحتی به اين هدف دست يابد و در مجموع ۳۴ روز طول كشيد تا دشمن، خرمشهر را به اشغال خود در آورد. در حالی كه اشغال خرمشهر توسط عراق به عنوان آخرین و مهم ترین برگ برنده این كشور برای وادار ساختن ایران به شركت در هر گونه مذاكرات صلح تلقی می شد. آزاد سازی این شهر می توانست سمبل تحمیل اراده سیاسی جمهوری اسلامی بر متجاوز و اثبات برتری نظامی اش باشد. منبع: سازمان اسناد و مدارک دفاع مقدس @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت بیست‌و‌نهم نمیدونم چند ساعت یا چند روز طول کشیده، احساس می‌کنم یه نسیم گرمی بصورتم می‌خوره، با زور و زحمت چشام را باز می‌کنم، چندتا از دوستام دورم را گرفتن، حسین داره فوتم می‌کنه، حبیب هم با یه کاغذ بادم می‌زنه. جاسم وفرهاد را هم شناختم. بر اثر مواد بیهوش کننده قدرت ندارم چشام را باز نگهدارم و حواسم را جمع کنم. توی اون همهمه، صدای یه نفر بگوشم رسید که می‌گفت، دیدی گفتم ۱۳ نحسِه، باور نکردی به سرت اومد. بیهوش شدم. نمی‌دونم چقدرِ دیگه طول کشید تا چشام باز شد، این‌دفعه هوشیارترم. دکتر و دو تا پرستار بالای سرم هستن. از حرفهاشون چیزی متوجه نمی‌شم. ویزیت تموم شد و خواستن بروند، : آقای دکتر. ؛ بله. : آقا وضعیتم چطوره؟ چیزی را قطع نکردید؟ چیزی را نابود نکردید؟ در حالیکه لبخند روی لَبشِ و از شوخیِ من خنده اش گرفته، ؛ وضعیتت خوبه، چندتا ترکش به شکمت خورده بود، سوراخ سُمبه ها را دوختیم و تموم شد. : پام، پام چطوره؟ قطعش نکردید؟ میشه نشونم بدید؟ پای چپم را که توی آتل گچی است می‌آره بالا و بهم اطمینان داد که فقط شکستگی داره و احتیاجی به قطع کردن نبود. خیلی دلم آروم شد. دوست ندارم پام قطع بشه آخه بالا رفتن از دکل با یه پا غیرممکنه. وقتیکه توی آمبولانس پیراهنم را به جاسم دادم، آثار اصابت چندتا ترکش به یه جاهای 😷😷😷 دیگه هم دیدم!!! با حیا و خجالت فراوان به دکتره گفتم، : آقای دکتر یعنی هیچیم نشده؟ سالمم؟ ؛ آره بهت گفتم که.... : نه، اینو نمی‌گم، می‌خوام بدونم سالمم؟ ؛ آههههااااان، اونو می‌گی؟ آره بابا اونکه هیچیش نشده، می‌خواهی اونم نشونت بدم. از خجالت سرخ شدم. :نه نه لازم نیست، همین‌که شما گفتی قبوله. راستش وقتی پیراهنم را نگاه کردم دیدم چندتا ترکش به بعضی جاهام خورده، فقط خواستم مطمئن بشم. ؛ از اون مطمئن باش ولی خدمتت که عرض کنم، باسن مبارکت به‌شدت آسیب دیده، چند جاش بر اثر اصابت ترکش قلوه کن شده، انگاری سگ دندونت گرفته. حالا فهمیدم چرا اون لحظه ای که پریدم توی چاله انفجار توپ، درد شدیدی حس کردم و بعدش هم نتونستم از جا بلند بشم. پس نشیمنگاه هم داغون شده..... با صدای پچ پچ و کرکر خنده از خواب بیدار شدم. هووووووههه، دورتا دور تختم را محاصره کردن، بچه های ادوات و دیدبانها و زرهی و اطلاعاتی ووو. اتاق را گذاشتن روی سرشون. هرکس یه چیزی می‌گه. تلاش دارن به من روحیه بدن. احوال احمد سعیدی را جویا شدم، بچه های سمت راستی کنار رفتن، احمد کنارم بستری است. عملش موفق بوده و حالش خوبه. شوخی و متلک و دری وری گویی برپاست. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 "الی بیت المقدس" عملیاتی الهی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔹  نقاط مهم خرمشهر در اشغال شرایط موجود منطقه عملیاتی    نقاط مهم خرمشهر که در اشغال عراق قرار گرفته بود عبارت بودند از: شلمچه، رودهای منطقه عملیات (کارون، اروند و نهر خیّن)، پل‌های خرمشهر(پل نو و پل خرمشهر)، صددستگاه، میدان کشتارگاه، جاده­ اهواز – خرمشهر، پلیس راه، پادگان دژ، کوی طالقانی، خیابان چهل متری و فلکه فرمانداری، مسجدجامع خرمشهر، بندرخرمشهر، ایستگاه حسینیه، جاده زید(ایستگاه زید)، ایستگاه گرمدشت و جزیره مینو. 🔹 زمینه ها و مقدمات قبل از عملیات اهمیت ژئوپلتیک منطقه عملیات در تعیین سرنوشت جنگ     تصرف مرکز ثقل قوای دشمن به دست نیروی خودی که بر اثر آن، عراق از سویی عقبه لشکرهای خود را در جفیر در معرض تهدید می دید و از سویی دیگر، در مورد حفظ بصره احساس نگرانی می کرد، ضمن آن که با رسیدن نیروها به مرز، تأمین عقبه نیروهای دشمن در خرمشهر نیز به خطر می افتاد. از این رو عراق بعد از شروع عملیات، هراسان از تکرار "فتح المبین" از منطقه وسیعی شامل پادگان حمید، هویزه و جفیر عقب نشینی کرد؛ دو لشکر خود را عقب کشید تا آن ها را از انهدام برهاند و در عین حال برای پدافند بصره از آن ها استفاده کند. منبع: سازمان اسناد و مدارک دفاع مقدس @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۷ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 آتشی که به جانم افتاده بود مدام زیادتر می‌شد و بلندی شعله هایش موهایم را هم می‌سوزاند. عباس را کارد می‌زدی خونش در نمی آمد. اسم داداش عباس زانوهایم را به لرزه انداخت. با نگاه التماس آمیز به صورت خانم خانما زل زدم. صورتش به تخته سنگ پر از رگه‌ای می‌ماند. دهان باز کردم چیزی بپرسم. خانم خانما پا تند کرد به طرف حیاط. لخ‌لخ گالش‌هایش اعصابم را خط می‌انداخت. خفه صدیقه و فخری را صدا زدم. دخترها نیست شده بودند. چند دقیقه ای غرق فکر و وحشت ایستادم و بعد سلانه سلانه به طرف اتاق روبه روی انبار رفتم. احساس می‌کردم که سرم به اندازه انباری بزرگ و خالی است. فکرهای عجیب و غریب مثل سایه‌های بلند، توی آن سرگردان بودند. ناگهان خواهرم فخری روبه رویم ظاهر شد. وحشت زده بود. - داداش عباس دنبالت می‌گشت ... خدا به دادت برسد. دخترک چنان کلمات را به زبان می‌راند که انگار از جانش کنده می‌شد. تا آمدم چیزی بپرسم، غیبش زد. هوای داخل اتاق یخ بود. بازوهایم را به سینه چسباندم و زانوهایم زیر چانه ام تا شده بود. کز کرده بودم و دندانهایم به هم می‌خورد. دل مرده فریاد زدم، قاتلها! به بیرون نگاه کردم. پنجره چوبی نیمه باز مانده بود. آسمان از سرما کبود می‌زد. روز سنگین و کند پا می‌کشید. قلبم داشت می‌ترکید. مثل کیسه بکسی مشت بارانش کردم. آرام نشد که نشد. صورت داداش عباس جلو چشمم ظاهر می‌شد و یکهو تمام اتاق را می‌گرفت. نزدیک بود از ته دل نعره بکشم. دست گذاشتم رو دهانم و فشار دادم. انگار که قصد خفه کردن خودم را داشتم. یکهو از حالی که پیدا کرده بودم عقم گرفت. به غیرتم برخورده بود. داش اسدالله و این همه ضعف؟! خاک تو سرت پسر ... با این دل و جرات می‌خواهی نوچه شعبان بی مخ هم بشوی؟ چند تا لگد به دیوار کوبیدم. خیز برداشتم به طرف پنجره. لنگه هایش را با خشم کنار زدم. صدای لرزش شیشه ها سکوت اتاق را شکست. سرما مثل کارد قصابی به سر و تنم حمله ور شد. با آن حال مثل مجسمه سر جایم میخکوب شدم. چنان چشم درانده بودم که انگار به دنبال نفس کش می‌گشتم. تو کله ام به قول خانم خانما باد پر شده بود. اگر تو محله این ریختی دیده شوم برای همیشه حیثیتم به باد می‌رود. به سرم می‌زند قبل از آمدن داداش عباس فلنگ را ببندم. دلم نمی خواست در خانه بمانم. تو اتاق ماندن و در را به روی خود بستن کار دخترهاست. بوی پخت و پز از توی زیرزمین ته حیاط به دماغم می‌خورد. نصف زیرزمین آشپزخانه خانم خانما بود. گرسنه ام شده بود. دردی که همراه با ضعف بود تو دلم می‌چرخید. هوایی شده بودم ناخنکی به قابلمه خانم خانما بزنم. خیلی وقت‌ها این کار را می‌کردم. جیغ و هوارهای خانم خانما هیچ وقت ادبم نکرد. الهی کارد به شکمت بخورد ... کوفت بخوری ... مثل نخورده ها می ماند. صدای نفس های سنگین خانم خانما به گوشم می‌رسید. خانم خانما دست‌هایش را روی دهانش گذاشته بود. صداهای خفه ای از میان انگشتانش بیرون می‌آمد. طوری که انگار با خودش حرف می‌زد و می‌گفت خدا به دادمان برسد. خیلی وقت است کینه کرده. از این حرف خانم خانما یکهو وا زدم. گرسنگی از یادم رفت. دوباره همان ترس چند دقیقه پیش به جانم افتاد. مثل اختاپوس به همه جای وجودم چنگ انداخته بود. سگ لرززنان نشستم و عمدا چشم‌هایم را دوختم به گلیم زیر پایم. عرق رو مهره پشتم راه افتاد. تو دلم گفتم یک دست کتک که بیشتر نیست، من هم که اولین بارم نیست. داداش عباس به این مفتی ها ول کن نبود. یک دست کتک دلش را خنک نمی کرد. پنجره را بستم و تشک و لحاف را از بالای رختخواب ها پایین کشیدم. هه! کتک! اسمش این نیست، بهتر است بگویم سلاخی. زیر لحاف فرو رفتم. چشم‌هایم باز بود. گوشم را تیز کرده بودم. آماده بودم با باز و بسته شدن در فورا چشم‌هایم را هم بگذارم. چنان بغضی گلویم را گرفته بود که داشتم خفه می‌شدم. به زور قورتش دادم. تو دلم پر شده بود از غم و ماتم. پیشاپیش برای مردنم عزا گرفته بودم. به یاد شاباجی افتادم. یکهو نیم خیز شدم. شاباجی که جان ندارد جلو داداش عباس بایستد. بیچاره پیرزن سکته می‌کند. صاف و سیخ دراز کشیدم مثل میت آماده شده بودم تو گور بروم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سیلی دوستانه خسرو میرزایی یکی از دستورات نگهبان ها بخصوص در زندان الرشید، سیلی زدن دو اسیر به صورت همدیگر بود و این نگهبان عراقی بود که تعداد و کیفیت سیلی خوردن را تایید می‌کرد. یکبار دو اسیر که اتفاقا همشهری نیز بودند، یکی کم سن و سال و دیگری مسن، به اجبار حدودا بیست ضربه سیلی به هم زدند و بعد از اینکه وارد آسایشگاه شدند همدیگر را بغل کردند و زار زار گریه کردند. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چقدر روی تنش ترکش نشست‌و... نماهنگ زیبا تا شهادت تا سعادت ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شخصیت‌های لیبرال ۱۱) مهندس بازرگان 🔻 گفتگو با قاسم تبریزی رجال شناس تاریخ معاصر ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 اینکه عنوان می‌شود امام با نخست وزیری آقای بازرگان موافق نبودند و شورای انقلاب، او را به امام تحمیل کرده است، حرف درستی است؟ بله. در صحبت امام هم این موضوع موجود است که می‌گویند بنا به پیشنهاد شورای انقلاب اینجانب با توجه به مشروعیت و مقبولیتی که ملت ما در طی راهپیمایی و حرکت‌ها نسبت به رهبری انقلاب نشان دادند، شما را به عنوان نخست وزیر موقت جمهوری اسلامی انتخاب می‌کنم. پس مشخص است که این پیشنهاد از طرف شورای انقلاب است. امام عموما به نظرات نخبگانی که مورد وثوق بودند احترام می‌گذاشت. بدون تردید آن روز هم انتخاب مهندس بازرگان بهترین انتخاب بود. او قبلا امتحانش را پس نداده بود. چه بسا اگر آقای بازرگان انتخاب نمی‌شد؛ خود امثال ما و مردم معترض می‌شدیم. شورای انقلاب معترض می‌شد. زیرا مهندس بازرگان نه پیوندی با شاه داشت و نه نخست وزیر دوران پهلوی بود و نه وزیر کابینه ها بود. کسی فکر نمی‌کرد آقای بازرگان روش دیگری انتخاب کند. آقای بازرگان را امام انتخاب می‌کند با سه ماموریت. یکی انتخابات مجلس قانون اساسی، دوم انتخابات مجلس شورای اسلامی نمایندگان و سوم انتخابات ریاست جمهوری. بازرگان به عنوان نخست وزیر می‌آید و ما با توجه به اوضاع مملکت و توطئه‌ها گروه‌ها و جریانات داخل و توطئه آمریکا و انگلیس و دشمنان و فعالیت عوامل رژیم پهلوی یک اوضاع خاصی دارد. بهترین راه را امام انتخاب می‌کند؛ یعنی انحلال ساواک و تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و کمیته‌های انقلاب اسلامی است. تاسیس دادگاه‌های انقلاب اسلامی و تاسیس نهادهای انقلابی است. اما آقای بازرگان از روز اولی که کارش را شروع کرد علیه این نهادهای انقلابی موضع گرفت. مهندس بازرگان در مدت ۹ ماهه دولت موقت ضعف‌ها و مواضعش را نشان می‌دهد. امام صراحتا در نامه‌ای به او اشاره می‌کند که شما منهای دوستان حزبی‌تان دولت را تعیین کنید. اما متاسفانه او کابینه‌اش را از نهضت آزادی و جبهه ملی و جریانات دیگر انتخاب می‌کند. حتی با اینکه خودشان در شورای انقلاب است آقای دکتر شکوهی وزیر آموزش و پرورش استعفا می‌کند. آقای محمدعلی رجایی را شورای انقلاب پیشنهاد می‌کند برای وزارت اما بازرگان حاضر نیست او را وزیر کند. روند حرکت آقای بازرگان بر اساس منابع موثق باید از ۲۳ بهمن ۱۳۵۷ تا ۱۲ آبان ۱۳۵۸ مورد نقد، بررسی و تحلیل قرار بگیرد. خدمات، جان فشانی و مجاهدتش از یک سو، ضعف و ناتوانی‌ها از سوی دیگر، مواضع خلاف واقع و تقابل با خط امام باید مورد نقادی دقیق و مستند قرار گیرد. و این وظیفه مورخان و پژوهشگران تاریخ است که چنین کنند. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پیرمرد نصف تنش زیر آوار بود. هنوز به هوش بود. خواستم کمکش کنم و درش بیاورم. می‌گفت:"نصف تنم تو بهشته! بذارید بقیه هم بره." ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آخرین وداع عصمت احمدیان «برشی از کتاب بی‌آرام»    از صبح حال و روز خوبی نداشتم. بی اختیار اشک می ریختم. ساعت هشت و نیم شب زنگ در را زدند. از شوق و ذوقِ زهرا فهمیدم اسماعیل است. دستم را بر زمین گذاشتم که بلند شوم؛ نتوانستم! اسماعیل وارد شد. دستی به شانه ام زد و گفت: «مامان، نورانی شدی»  سری تکان دادم. انگار دردم را بداند و بخواهد حواسم را بگیرد، گفت: «شام چی داریم؟»  زهرا گفت: «آبگوشت» گفت: «چه خوب!» بعد از شام اسماعیل بلند شد و عکس امیر را از روی دیوار برداشت و روی پایش گذاشت. بعد، بچه هایش را دور خودش جمع کرد و گفت: «مامان بیا یه عکس با هم بگیریم.» با همان حالی که از صبح گریبانم را گرفته بود گفتم: «عکس بگیرم کجا بذارم؟ قفسه سینه من دیگه ظرفیت قاب گرفتن عکس جگرگوشه هام رو نداره.» گفت: «مامان بیایید. پشیمون می‌شید!! » گفتم بذار پشیمون بشم. بلند شد و اورکتش را برداشت و گفت: «انگار امشب خبری از میوه توی خونه تون نیست. شب یلد است ها!» گفتم «پرتقال داریم بشین مامان، برات پوست بگیرم.» گفت: «نه، شما که می‌دونید من پرتقال نمی‌خورم.» از وقتی دستش قطع شده بود جلوی من پرتقال نمی خورد که از دهانش کمک نگیرد و من به گریه نیفتم و نگویم «مادرت بمیره!» گفتم «اسماعیل مامان تاکی هستی؟» سرش را چرخاند به طرفم با همان لبخندی که روی لبش جا خوش کرده بود گفت: «اومده‌م خداحافظی. فردا صبح میرم.» جمله اومده‌م خداحافظی معنی عملیات می‌داد. نگاهم را دادم به چشم‌هایش که همیشه برق می‌زد گفتم: «این دفعه بری، دیگه برنمی‌گردی!»  خندید «اِ مامان پس کو این شهادت که می‌گید؟ چرا نمی آد؟» آن شب با اینکه اسماعیل را دیدم، حالم جا نیامد. صبح، وقتی رسیدم جلوی خانه، کت و شلوار طوسی‌اش را پوشیده و جلوی در ایستاده بود. اسماعیل تا آن روز کت و شلوارش را تن نزده بود. دید که دارم به قد و بالایش نگاه می‌کنم، گفت: «دست پخت شماست!» گفتم: «قربونت برم، به تن تو قشنگه.» تا وقتی من با آقا محمد جواد بودیم اسماعیل پشت فرمان نمی نشست. اما آن روز خودش پشت رُل نشست و گفت: «سوار شید بریم دوری بزنیم.» اسماعیل آفتاب از کدوم طرف در اومده؟ جنگ تموم شده؟ 👇👇👇 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 «مگه آرزو نداشتید با هم بریم توی کوچه خیابونای شهر دور بزنیم؟»  «داشتم. اما تو امروز یه چیزیت هست. این کت و شلوار رو هم بی جهت نپوشیدی» چشم هایش برق زد. گفتم «اسماعیل، من دیگه از دست تو کلافه شدم. جنگ یه روز، یه ماه، یه سال، الان شیش ساله جبهه ای، همه رزمنده توی جبهه‌ن ولی برای خانواده شون وقت می‌ذارن.» سرش را پایین انداخت. «جنگ فرصت خیلی چیزا رو بهم نداد!» فرمان ماشین را چرخاند طرف امانیه، زد کنار. گفت: «همین جا بشینیم.» با خودم گفتم نکند به زنش حرفی زده ام و حالا من را آورده اینجا که نصیحتم کند. انگار ذهنم را بخواند گفت: «مامان، آورد متون بیرون تا با هم حرف بزنیم.»  چشم دوختم به چشم هایش که در حصار مژه ها و ابروهای مشکی برق می‌زد. گفتم:«به گوشم.» گفت: «مامان، می دونید یه وقتایی پدرا و مادرا برای بچه هاشون دردسر می‌شن؟ می دونید علاقه شما ممکنه نذاره من به وظیفه م عمل کنم؟» «یعنی چی؟» «مثلا همین که دوست دارید من رو توی این لباس ببینید و کیف کنید.»  هاج و واج نگاهش کردم گفت «می‌دونید چه وقت مادر باید از جوونش لذت ببره؟» گفتم: «نه» چشم دوخت به کف‌پوش پیاده‌روی امانیه؛ موزاییک‌های مربع شکلی که دورتادورش علف خودروُ سبز شده بود. گفت: «وقتی که ببینه جوونش برای رضای خدا جهاد کرده و در خون خودش غوطه‌وره.» «اسماعیل مامان این چیزا رو برای من نخوای ها ببین بات ناقصه، دستت ناقصه، من به همین قدر قانعم. خدا رو شاکرم که می بینمت. دیگه نخواه غوطه ور توی خون ببینمت ها!» خندید «نمی بینید. حالا حالاها که جسدم رو نمی آرن. دلم می خواد وقتی برگردم که همه مفقودای گردانم برگشته باشن» داد زدم: «مفقود؟ خدا نکنه من تحملش رو ندارم. این حرف رو نزنید.»  «خوش به سعادتم اگه اثری ازم نمونه. اگه مفقود بشم، هر شب جمعه حضرت زهرا می آن و سرم رو به دامن می‌ذارن. وای اسماعیل ... این حرفا رو نزن تحملش رو ندارم» سرش را زیر انداخت. گفتم: «اسماعیل چی می خوای بگی؟ می خوای من رو برای رفتنت آماده کنی؟»  بروبر نگاهم کرد. چشم هایش برق می زد. گفتم اگه تو بری من چی‌کار کنم با بچه های یتیم تو؟ پسرت... آشفته گفتم: «تو داری با من وداع می کنی؟» زدم زیر گریه و گفتم:« این حرفا چیه می‌زنی؟» شروع کردم به کولی گری. هر چه می گفت:«مامان پشیمون می‌شید. گوش بدید... به گریه گذاشتم و گفتم :«نمی شنوم!» من را بغل گرفت و او هم زد زیر گریه.... @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 - فخری صدیقه! بیایید سر سفره. خانم خانما بود که هوار کشید. مانده بودم چرا اسم من را صدا نزد. نکند هیچی نشده خاکم کرده باشند؟! از این فکر ترسیدم. دست گذاشتم رو قلبم. چنان می‌کوبید که انگار عزرائیل دنبالش کرده باشد. - تو، تا من را تو گور نکنی نمی‌میری خیالت جمع. ••• بیچاره خانم خانما راست می‌گفت. از مرگش خیلی سال است که می گذرد. الان تو قبرستان خواجه ربیع برای همیشه به خواب رفته است. چه قدر دلم هوایش را کرده! تو ذهنم تا بالای قبرش می‌روم و زیر لب فاتحه می‌فرستم. قبر خانم خانما چه قدر فقیر و تنها به نظرم می‌رسد. خم می‌شوم رو سنگ قبر و می‌بوسمش. بوی خاک مرده و مرطوب مشامم را پر می‌کند. - من را ببخش خانم خانما. خیلی اذیتت کردم. - تقصیر از تو نبود. ما راه تربیت کردن را بلد نبودیم. می‌شنوی؟ - بله. ••• دست می‌گذارم رو پیشانی‌ام؛ داغ است. انگار تب کرده ام. چشم می‌چرخانم به طرف آشپزخانه. جز دو ردیف کابینت چیز دیگری در آن نیست. از جا کنده می‌شوم و پا کشان به طرف شیر ظرفشویی می‌روم. آب چنان یخ است که وجودم را می لرزاند. با این حال دهانم را زیر لوله شیر می‌گیرم. کاش این آب تو اردوگاه عراق بود. چقدر تشنگی کشیدیم. چه قدر خوابش را دیدیم. چه قدر تو خیال در آن فرو رفتیم و تنمان را با آن پاک کردیم. خدایا شکرت. از یاد این که خودم در کنار آن همه زجر و دلهره به سر برده ام احساس آرامش می‌کنم. درونم را شبی سیاه فرا گرفته بود. انگار قرن‌ها گذشته بود. مانده بودم چرا از داداش عباس خبری نیست.... ..در خانه با سروصدای زیاد باز و بسته شد. قدم‌هایی به سنگینی از دالان‌ها گذشت. صاحب قدم‌ها را شناختم. داداش عباس بود. هول از جا کنده شدم و پریدم پشت در. صدای قدم‌های داداش عباس خفه به گوش می‌رسید. مثل کفتر غریبی دستپاچه اتاق را چرخ زدم. باید جایی برای پنهان شدن پیدا می‌کردم. برایم مثل روز روشن بود که داداش عباس به آنچه می‌گوید عمل می‌کند. صدای قدم‌ها دوباره بلند شدند. داداش عباس دوباره تو دالان برگشته بود. غرید - به خودش ... جرأت می‌دهد ... آبروی من را تو محله بریزد.... ولگرد است دیگر.... لیاقتش بیشتر از این نیست... ادبش می‌کنم. می‌فرستمش لادست مرده شورها. تو ذهن خودم تلاش می‌کردم حرف‌هایی را که برای فرار از کتک لازم است راست و ریست کنم. - دوستت دارم داداش ..عباس این یک دفعه را ببخش. این جمله را تو دلم گفتم. فکر کردم شاید خدا به گوشش برساند. گوش تیز کردم. صدای خانم خانما را بشنوم. هیچ صدایی شنیده نمی‌شد. خدا خدا کردم خانم خانما دلش بسوزد و پادرمیانی بکند. یعنی خانم خانما هم مثل همه مادرهاست؟! صدای افتادن چند بشقاب لعابی و باز شدن در و گیوه‌های داداش عباس به گوش رسید. بی آن که بدانم چرا، پریدم طرف رختخواب. تمام هیکل استخوانی ام سرد و خشک و مرده بود. - از خر شیطان بیا پایین - تو دخالت نکن. اگر تو مادرشی من هم داداشش‌ام ... خیلی دندان به جگر گذاشتم ... با این کارد خیال همه راحت می‌شود..‌ •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آن جا که باید دل به دریا زد همین جاست ۲۰ اسفند ماه ۱۳۶۳ هورالهویزه، منطقه عملیاتی بدر تردد قایق‌ های موتوری و انتقالِ نیروهای قهرمان وطن به خطوط مقدم @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 زیر خاکی از اردوگاه اسرای ایرانی فیلمی قدیمی از بازدید یک خبرنگار فرانسوی / اردوگاه اسرای ایرانی دفاع مقدس در رمادیه عراق ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂