eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
.. وقتی با کتاب خـودم (کوچـه نقـاش ها) رفتیم خدمت حضرت آقا یه جمله قشنگی گفتن: «این قشر بچه‌های داش مشدی، تنها قشری هستن که از انقلاب طلب ندارن؛ بدهکارن همیشه.» 🔸 یادمه روز نهم جنگ آقاچمران منو صدا کرد و گفت: « یه گروه داریم شکارچی تانکن؛ وقتی تانک رو می‌زنن نمی‌تونن در برن. ما یه طرحی زدیم یه سری موتورسوار می‌خوایم.» من اومدم تهرون سراغ رفیقم جلیل که عشق موتور داشت. با هم گشتیم ۵۰-۴۰ تا موتورسوار بردیم اهـواز. توی نخست‌وزیری یه بابایی این بچه‌ها رو دید و شاکی شد گفت: «اینا کیه آوردی؟» گفتم: «ما پیش نماز که نمی‌خواستیم! موتورسوار می‌خواستیم که اینا رو آوردیم.» اما به مرتضی علی اینا رسیدن اهواز دونه دونه اینا رو دکتر بغـل کرد. خیلیا با کفش و پوتین نماز می‌خوندن. آقای ابوترابی خدابیامرز پیش نماز ما بود اونجا. همه خاطرخواه مرام دکتر شدن. 🔹 خـدا رحمت کنه عبـاس زاغــی رو. یه بابایی بود اعتیاد داشت؛ یه کم مواد با خودش آورده بود جبهه بخوره. دکتر چمران که فهمید، مواد رو ازش گرفت. بعد صبح و ظهر به این جیره می‌داد تا ترک کرد. توی محاصره دهلاویه، عباس واسه ما مهمات آورد توی برگشتم یه خمـپاره خورد و تیـکه تیـکه شد. 🔸 یه عده فکر می‌کنن آسمون درش باز شده شهدا و اولیاالله اومدن پایین. نه بابا همین سینه‌سوخته‌ها بودن "یاعـلی" گفتن. قبول کردن خمـینی برای مردم لایی نمی‌کشه. دیدند خمـینی قبل و حالا و آینده؛ شکلش یه شکله. مردم دیدن روی صداقت "یاعـلی" می‌گه بـرا همـین بهـش "یـا عـلی" گفـتن. ▪️ سید ابوالفضل کاظمی گردان میثم لشگر حضرت رسول (ص) @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۷۷ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ با تیم جاوید که چهار نفر ساواکی مسلح بودند در خانه ای تو خیابان کرمان اتراق کردیم. خیابان کرمان حوالی میدان خراسان و خیابان ثریا بود. خانه دو طبقه بود و کوچک. درست وسط کوچه یک اتاقی بیشتر نداشت. از پنجره هایش که به شمال و جنوب باز می شد همه جا را با دوربین مادون قرمز زیر نظر می‌گرفتم. شب‌ها کار می‌کردم و روزها می‌خوابیدم. با دست و پای زنجیر شده به در و صندلی ساواکی‌ها تمام فعالیت روزانه و شبانه ام را با بیسیم به مرکز اطلاع می‌دادند. نقشه ام خسته کردن ساواکی ها بود. هر چه قدر طول اش می‌دادم خسته تر می‌شدند. برخلاف ادعاشان کم طاقت بودند. در قرآن هم به این مسئله اشاره شده است. - خسته نشدی مرد ... چشمات را کور می‌کنی‌ها. نه به آن مبارزه ات، نه به این همکاری ... آدم مات می‌ماند کدام طرفی هستی! - طرف حق ... - دو پهلو حرف نزن که خوش‌ام نمی آید ... صاف و ساده حرف بزن ... از هر چی روشنفکره حالم به هم می‌خوره. - من روشنفکر نیستم ..... - خب مذهبی ای ... بدتر ... _ بسه دیگر ... این قدر چانه نزنید ... بگذارید یک ساعت کپه مرگ‌مان را بگذاریم. تا رئیس ساواکی ها صدا بلند نمی‌کرد با آنها بحث می‌کردم. خیلی وقت‌ها که کم می آوردند هوار می‌کشیدند. برای آن که اطمینانشان را بیشتر جلب کنم، پیشنهاد دو شیفت کار را دادم. به مرکز بیسیم زدند و کسب تکلیف کردند. با تعریف‌هایی که رئیس گروه جاوید از من کرده بود موافقت شد. از این که مثل جاسوس‌ها تو خانه مردم را نگاه می‌کردم عذاب می‌کشیدم. با خیلی هاشان تا صبح بیدار می‌نشستم و چای خوردنشان را تماشا می‌کردم. با بعضی هاشان نماز صبح می‌خواندم و با بعضی دیگر تو خانه آن قدر راه می.رفتم تا از پا می افتادم - قاتل را ندیدی؟ با چشمان سرخ و خسته ام زل می‌زدم به مرد. ساواک علیرضا را قاتل اعلام کرده بود. - بالاخره می‌بینمش ... هیچ قاتلی نمی‌تواند از دست عدالت فرار کند. مرد غرغر می‌کرد. - هیچ بعید نیست الان خارج از کشور باشد... فکر کنم علاف مان کرده. - شاید حق با تو باشد. سپیده دم صبح چهارم بود که علیرضا را دیدم با سر تراشیده و کت و شلوار خاکستری رنگ. نفس‌ام بند آمد. سر چرخاندم تو اتاق. همه گروه جاوید تو خواب خوش بودند. علیرضا نگاهی به اطراف اش انداخت و بعد تو کوچه ای که از دید من خارج بود رفت. خدا خدا می‌کردم برنگردد. از آن روز به بعد دیگر ندیدم اش. انگار فهمیده بود زیر نظر است. انتظار، ساواکی‌ها را دیوانه کرده بود. حرف که می‌زدند انگار با آدم دعوا داشتند. صدایشان در آن چند روز برگشته و خش دار شده بود. بی طاقتی تو چشمانشان فریاد می‌کشید. به زانو درآمده بودند. ولی قصد حفظ ظاهر داشتند. چنان با آنها اخت شده بودم که دیگر مرا از خودشان می‌دانستند. اما جرأت بازکردن دست و پایم را نداشتند. روز هشتم بود که گفتم - من سعی خودم را کردم ... سپاسی اصلا تو این منطقه نیست... اگر بود حتما خودی نشان می‌داد ... از کجا می‌فهمد ما تو این خانه هستیم ... حالا به قول خودتان عمل کنید. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 این نامه رو لیلا فقط بخونه 🔸 با صدای مازیار فلاحی  ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ کانال حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 فساد دربار ۱۲ اسدالله علم به‌روایت دکتر حقانی ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 اندکی بعد از سرکوب قیام ۱۵ خرداد، شاه از عَلَم خواست که استعفا کند. عَلَم هم بدون هیچ مقاومتی پذیرفت و این تمکین، حتی باعث تعجب محمدرضا شد.  چرا پذیرفت؟ چون جریان را می‌دانست و یک سری از واقعیت‌ها وجود داشت که شاه نمی‌خواست برملا شود. شاه در سال‌های آخر، برای نزدیکان خودش هم مامور گذاشته بود. رابطه شاه هم با عَلَم، در عین صمیمیت، این حد و مرز را داشت و عَلَم می‌دانست که شاه می‌تواند او را از بین ببرد. در یادداشت‌هایش هم، بارها اشاره کرده است که می‌ترسد زیاده‌روی‌هایی اتفاق افتاده و خشم شاه را برانگیخته باشد.     اطلاعات موجود در این یادداشت‌ها، چقدر قابل اعتماد است؟ هم نباید خیلی بزرگ‌نمایی کرد و هم نباید مواردی را نادیده گرفت؛ مسائل بسیاری هست که عَلَم به آن‌ها نپرداخته و در منابع دیگر موجود است. در برخی از موارد هم، قضاوت اشتباه کرده که دکتر عالیخانی هم، در جلد هفتم، به اشتباهات او اشاراتی داشته است. نمی‌شود کسی هفت جلد، حدود سه هزار صفحه، بنویسد و اشتباهی نداشته یا در برخی موارد، دچار غرض‌ورزی نشده باشد. اما با در نظر گرفتن نقاط ضعف، یادداشت‌های عَلَم، از مهم‌ترین منابع بررسی وقایع سال‌های ۱۳۴۶ تا ۱۳۵۶ محسوب می‌شود. ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۲۰ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• عراقی ها هنوز روی جاده سیدالشهدا(ع) تردد داشتند. از آنجا به اتفاق دو سه ماشین دیگر به طرف سه راه فتح رفتم؛ جاده ای که از جفیر به جاده مرزی و به نزدیکی پاسگاه برزگر یا خاتمی می رسید. نیروهای متفرقه ای را که در منطقه بودند جمع و در پاسگاه و بر روی جاده مرزی مستقر کردم. در این نقطه یک جاده و کانال هم داشتیم که تا جاده سیدالشهدا(ع) ادامه می یافت. به قرارگاه خاتم ۳ رفتم. این قرارگاه با فاصله ای در شرق سیل بند شرقی هور قرار دارد. بچه های قرارگاه جمع بودند. سردار قنبری و فضل الله صرامی و بقیه بچه‌هایی که در قرارگاه همراه علی هاشمی بودند در قرارگاه خاتم ۳ حضور داشتند. این دوستان شب گذشته خود را به این طرف رسانده بودند اما من چون به دنبال تشکیل خطوط جدید و استقرار نیرو بودم آنها را ندیده بودم. همه به یکدیگر نگاه می‌کردند. بعضی ها هم گریه می کردند. سردار قنبری از بچه های خوب قرارگاه بود؛ برادری فهمیده، سربه زیر و کاردان که در این زمان مسئولیت عملیات را به عهده داشت. چون سیامک بمان در چند ماه اخیر به دانشگاه رفته بود برادر قنبری را برای عملیات قرارگاه در نظر گرفته بودیم. بقیه بچه های عملیات هم به ایشان کمک می‌کردند. ما با هجوم گسترده دشمن مواجه شده و کل هور و علی هاشمی را نیز از دست داده بودیم که از دست دادن هر دوی آنها برای ما بسیار دردناک بود؛ اما باید به تکلیفمان عمل می‌کردیم و آن هم سازماندهی مجدد نیروها و تشکیل خطوط دفاعی جدید و جلوگیری از پیشروی بیشتر دشمن بود. دشمن تبلیغات گسترده ای داشت و جنگ روانی به راه انداخته بود و مرتب اسرا و در بعضی مواقع اجساد شهدای ما را نشان می‌داد. چند پست دژبانی ویژه در منطقه مستقر کردیم تا کسی سلاحی از منطقه خارج نکند. بین برادران قرارگاه هم تقسیم کار صورت گرفت و مناطق و خطوط پدافندی جدید را میان آنها تقسیم کردیم تا کارها خوب اداره شود. به منطقه بستان سرزدم. این احتمال را می‌دادم که دشمن از ضعیف شدن روحیه نیروها سوء استفاده و برای تصرف بستان پیشروی کند. منطقه شمال هور و تنگه چزابه را تقویت کردیم. نیروها در شمال هور آسیبی ندیده بودند؛ بمباران و آتش باری از طریق توپخانه و خمپاره انداز دشمن انجام شده بود، اما هیچ گونه پیشروی در منطقه شمال هور نداشتند. دیگر تنها نبودم از بچه های اطلاعات عملیات یکی، دو نفر مرا همراهی می‌کردند. با بی سیم با همۀ یگانها تماس داشتم. سعی می‌کردم ظاهر را حفظ کنم. نباید وضع بدتر از این می‌شد. قرارگاه خاتم ۳ تقریباً جا افتاده بود و یگانها به آنجا مراجعه می‌کردند.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 خمپاره بی‌محل ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی           •┈••✾❀✾••┈• شهر مهران نگو، منطقه حاره. از بس که هوا داغ بود. باد داغ آن روزها، انگاری از روی کوره‌های شرکت ذوب آهن نورد اهواز میومد. داغ و سوزان. خاک جاده خاکی که از کنار سنگرها رد می‌شد انگاری آرد الک شده قنادی بود. از بس نرم و پودری بود. هر وقت ماشینی رد می‌شد گرد و خاکی که بلند می‌شد چنان به سر و روی عرق کرده ما می‌نشست که مثل دیوار کاهگلی می‌شدیم. مثل عزاداران لرستانی که در روز عاشورا سر و روی خودشون رو گِل مالی می‌کنند. فقط چشمامون پیدا بود. شب اول ورودمون به خط مهران در عملیات کربلای یک، با هزار مکافات و این دست و آن دست گشتن و کلنجار رفتن با پشه کوره‌ها و گرما به خواب رفته بودیم که برادران مزدور عراقی خمپاره‌ای حواله خط ما کردند و از بخت بد ما آن خمپاره درست کنار سنگر ما فرود اومد و سنگر ما رو پر کرد از خاک و دود و باروتِ ناشی از انفجار، همه ما یعنی کادر فرماندهی گروهان ابوالفضل (ع) یک مرتبه مثل آدم‌های جن‌زده از خواب پریدیم و حیران‌زده سر جای خودمون نشستیم. از بس خاک نرم جاده و دود باروت، بیخِ گلومون رفته بود. همه شدیداً به سرفه کردن افتاده بودیم. خوب که سرفه‌هامون تموم شد و فهمیدیم چه اتفاقی افتاده، گفتم: "حالا آدم به ای مرتیکه نفهم چی بگه؟ بگو آخه مرد ناحسابی، یعنی تو نمی‌فهمی که اینجا آدم خوابیده که نصف شبی خمپاره پرت می‌کنی؟" رحمت‌الله مواساتی نوجوان بی‌سیم‌چی گروهان خندید و گفت: "خُب او چون می‌دونه ما اینجا خوابیدیم خمپاره پرت می‌کنه." گفتم: "یعنی اینقدر نفهمه؟" سید حمدالله عزیزی یادش به کلمن کائوچویی یخی افتاد که از گردان قبلی به جای مونده بود و چندتا ساندیس تگری داخلش مونده بود. گفت:"خواب فایده نداره، لُر خرما توی خونه‌اش باشه خوابش نمی‌بره." بزازین کلمن رو بیارم و ساندیس‌ها رو بخوریم و خیالمون راحت بشه، شاید خوابمون ببره. البته موقع اومدن چندتایی از آنها رو خورده بودیم. همه ساندیس‌های باقیمانده رو خوردیم. یعنی هر کدوم‌مون دو سه‌تا. در آن هوای گرم و حلق پر از خاک و دود ما، واقعاً چسبید. مثل آبی روی آتش بود. دل گُر گرفته‌مون جلا پیدا کرد. سید حمدالله عزیزی و رحمت‌الله مواساتی در عملیات کربلای پنج در اثر بمباران شیمیایی گردان فجر به شهادت رسیدند. روحشان شاد و جاودانه باد.           •┈••✾❀🏵❀✾••┈• @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۷۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ رئیس گروه که انگار در انتظار چنین درخواستی از طرف من بود؛ بی هیچ هدفی به مرکز بیسیم زد. چند دقیقه ای با رئیس ساواک صحبت کرد. جواب‌های کوتاه می‌داد. موقع جواب دادن سیخ می ایستاد. انگار رئیس داشت از پشت دستگاه نگاهش می‌کرد. بله و نخیرهایش چنان محکم بود که تو دلم را خالی می‌کرد. از چهره جدی اش چیزی نمی‌فهمیدم. ترس برم داشته بود. نمی‌خواستم بار دیگر زندان کمیته را ببینم. اسمش را که می‌شنیدم تنم به لرزه می افتاد. توان ماندن در زندان را از دست داده بودم. فکر آن روز و شب های سیاه سرم را از درد و خفگی و بوی تعفن پر می‌کرد. با تمام وجود از خدا خواستم نجاتم دهد. آخر مکالمه بود که لبخند کجکی‌ای رو لب‌های رئیس گروه جاوید نقش بست. دلم قرص شد. بی تفاوت نگاهش می‌کردم. انگار جواب اصلا برایم مهم نبود. - داشتی به چه فکر می‌کردی؟ ... اعدام به جای سپاسی یا آزادی؟ - هیچ کدام. از اعدام نمی‌ترسم. اعدام آخر کار ما نیست. - آدم با دل و جراتی هستی، خوشم آمد. همکاری ات هم خوب بود. رئیس از گزارش‌ها راضی بود. نشان دادی ریگی تو کفش‌ات نیست. آزادت می‌کنند ولی با شرط و شروط. باید هر دو هفته یک‌بار خودت را به مرکز معرفی کنی. از دفتر زندان کمیته زدم بیرون. آفتاب زمستانی چشمم را آزار می‌داد. تو حیاط گنده کمیته فقط چند تا سرباز دیده می‌شد. همان نگهبانهای سلول چنان نگاهم می‌کردند که انگار به آزادی ام حسودیشان شده بود. دستم را به عنوان خداحافظی تکان دادم. یکی‌شان که بلندتر و گنده تر از بقیه بود با خنده گفت: - زیاد خوشحال نباش زود بر می‌گردی .... همه تان همین طور هستید. در جوابش خندیدم و از در آهنی حیاط زدم بیرون •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهیدان بخون خفته 🔸 ای شهیدان بخون غلطان خوزستان درود 🔅 حاج صادق آهنگران شعر: معلمی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 مهران و دام منافقین حسن تقی زاده جنگ تمام شده بود سازمان منافقین با عمليات های در اینطرف اونطرف در مناطق میخواست خودی نشان دهد من ودوستان همرزم از جنوب برای طی نمودن دوره آموزش به تهران اعزام شدیم هفته ای گذشت اعلام شد منافقین در مهران عمليات نموده وباردیگر مهران رو فتح نموده سریعا سربازان یک پادگان آموزشی که تمام شده بودند را سازماندهی وما پرسنل کادر را در گروهانها وگردان سازماندهی کردند وبه سمت باختران حرکت کردیم در پادگان باختران مسلح وباخودروهای تحویلی به سمت گودرز ملکشاهی حرکت کردیم. شب اول با ۴ نفر از دوستان کوچه پس کوچه های مهران را شناسایی کردیم و از وجود منافقین در مهران خاطر جمع شدیم. در راه برگشت موتور ۱۲۵ تریل که از بچه های قبلی جامانده بود در شیاری مخفی بود. فردا صبح به طمع آوردن موتور تا نزدیکی آن با تویوتا و دو نفر از دوستان حرکت کردیم. نزدیکی شهر که رسیدیم دو دستگاه جیپ منافقین برای محاصره ما به سرعت به طرفمان می‌آمد. به یکی از دوستان که از بچه های لر زبان بود و شب قبل باهم آشنا شده بودیم گفتم رانندگی بلدی؟ گفت عالی با ۸۰ تا سرعت دور زدم و ماشین رو بدون توقف به وی دادم و گفتم باسرعت تمام به سمت نیروهای خودی برو. خودم هم سریعا در حال حرکت تویوتا به پشت ماشین رفتم و دوشیکا را مسلح و شروع به تیراندازی کردم. توقف اولین جیپ منافقین باعث شد جیپ دومی متوقف و با اسلحه کلاش به سمت ما تیراندازی کند. وقتی به خاکریز رسیدیم دیگر نفسی عمیق کشیدم و گفتم خدایا این بار هم سپاس. لحظاتی گذشت ناگهان خمپاره ای سرگردان ۳متری ما خورد و منفجر شد ولی خدا را شکر هیچ صدمه ای ندیدم و شب سوم موفق شدیم مهران را مجددا آزاد کنیم @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 فساد دربار ۱۳ اسدالله علم به‌روایت دکتر حقانی ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸     شما چه رویکردی در حذفیات و خلاصه کردن یادداشت‌ها داشته‌اید؟ اصل یادداشت‌ها در هفت جلد موجود است. اما این یادداشت‌ها، ترتیب موضوعی ندارد و فرد باید همه هفت جلد را بخواند تا به موضوعی پی ببرد. البته در جلد هفتم، فهرستی آمده است که کمی کمک می‌کند. من خواستم نسخه‌ای از این هفت جلد آماده کنم که توالی تاریخی در آن رعایت شود و در عین حال، تقسیم‌بندی موضوعی داشته باشد. مثل خانواده، سیاست داخلی، سیاست خارجی، روحیات و شخصیت شاه و ...؛ اگر کسی فرصت مطالعه آن هفت جلد را نداشته باشد یا  بخواهد موضوع خاصی را در این یادداشت‌ها جست و جو کند، به این ترتیب و با مراجعه به این کتاب، راحت‌تر می‌تواند به هدفش برسد. درباره حذفیات هم باید بگویم که مهم‌ترین بخش‌های آن ۷ جلد در این کتاب موجود است. علاوه بر این، درباره هر شخصیتی هم که توضیح داده شده، عکس‌هایی در این کتاب آمده است که عکس‌ها را هم من اضافه کرده‌ام. در مجموع، این کتاب خلاصه‌ای از یادداشت‌های عَلَم است که توالی تاریخی و تقسیم‌بندی موضوعی دارد. 🔸️ نگاه شخصی عَلَم به رژیم پهلوی چگونه بود؟ او در جای جای یادداشت‌هایش، به این رژیم، اظهار سرسپردگی می‌کند. شاید از ترس لو رفتن یادداشت‌ها بوده و شاید هم واقعا علاقه داشته است. به نظر می‌رسد که علاقه‌ای بین او و شاه وجود داشته، اما از سوی دیگر، احتیاط هم می‌کرده است که اگر یادداشت‌ها به دست کسی افتاد، جانفشانی‌ها و سرسپردگی‌ها دیده شود! چون در عین حال، نقدهایی هم به رژیم سلطنتی و شخص شاه و خانواده‌اش و دولت دارد. یک جا می‌نویسد که دوره این حکومت‌گری‌ها گذشته است؛ اما همان جا، یادآوری می‌کند که خدا به شاه عمر طولانی دهد! معلوم است که این‌ها را برای رد گم‌کردن می‌نویسد. ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂‌
🍂 شاه دو ماه در سوئیس! ✍ اسدالله علم، وزیر دربار و معتمد شاه در کتاب خاطراتش می‌نویسد: شاهنشاه تشریف بردند؛ در فصل بازی‌های المپیک چه موقع سوئیس رفتن است؟ آن هم سنت موریتز که بازی‌ها در آنجاست. هر چه عرض می‌کنم با عصبانیت شاه روبه رو می‌شوم بالاخره به من می‌فرمایند: اگر اینجا بمانم همین قیافه‌ها را هر روز باید ببینم. ✍ از این گذشته غیبت دو ماهه چه معنی دارد؟ از آن گذشته متأسفانه مردم راضی نیستند یعنی طوری با آن‌ها رفتار می‌شود که مثل مردم مغلوب در قبال یک قدرت غالب است. 🔸 خاطرات علم، ج3، چ3، ص311 •┈••✾✾••┈• @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۲۱ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈•   جست و جو برای یافتن مفقودان شروع شد. ابتدا نیروهای بومی با کمک بعضی از بچه های اطلاعات - عملیات منطقه پشت قرارگاه خاتم ۴ (منطقه بین سیل بند شرقی هور و جاده شهید همت تا ضلع شرقی جزیره شمالی - تا جاده سیدالشهدا(ع) را تا جایی که می‌شد جست وجو کردند. در یکی از این گشت‌ها لباس‌های حسین اسکندری را پیدا کرده بودند. چند روز بعد سیامک بمان خود را به منطقه رساند و به کمک ما آمد. سیامک را به عنوان جانشین خودم در قرارگاه معرفی کردم. او بسیار جنگ دیده و شجاع بود و برای هر مسئولیتی مناسب. کم کم منطقه شکل گرفت و خط تشکیل شد. در بعضی مناطق توپخانه هم راه اندازی شد. ادوات و زرهی هم راه افتادند. تعدادی از تانک‌های یگان ۷۲ محرم که توانسته بودند از منطقه خارج شوند و چند تانک و نفربر دیگر، در بعضی از نقاط حساس مستقر شدند. یکی از تانک‌ها را در روز چهارم تیرماه در آخرین دقایقی که راه جاده همت باز بود برادر عباس سرخیلی، فرمانده تیپ زرهی ۷۲ محرم از منطقه خارج کرده بود؛ یعنی این تانک را از بین دو جزیره جنوبی و شمالی مجنون تا سیل بند شرقی هور (مسافتی بیش از سی کیلومتر) شخصاً هدایت و منتقل کرده بود.    بعد از ظهر روز ۶ تیرماه ۱۳۶۷ جلسه ای به اتفاق علی شمخانی تشکیل شد. ایشان خیلی ناراحت بود. در مورد علی هاشمی پرسید. گفتم: «هنوز خبری نشده امشب تصمیم داریم به همراه دو گروه از بچه های قرارگاه و تیپ ۸۵ تا محل قرارگاه برویم.» شمخانی پیشنهادی داد و گفت: در نیروی هوایی سگ‌های تربیت شده ای هست؛ می‌گویم دو قلاده سگ با مربی در اختیار شما بگذارند، آنها را هم همراه خودتان ببرید. روش سگ‌ها این گونه بود که باید لباس فرد مفقود را بو می کردند تا در منطقه به دنبال بو، صاحب لباس را جست وجو می کردند. بعد از ظهر همان روز لباس‌های علی هاشمی و گرجی زاده به همراه سگ‌ها به منطقه منتقل شدند. حدود ساعت نه شب هر دو گروه با فاصله پانصد متر از یکدیگر به طرف قرارگاه خاتم ۴ به راه افتادیم. زمین خشک شده هور شرایط را سخت کرده بود. راه که می رفتیم، یک باره تا زانو داخل چاله می‌افتادیم. بعضی اوقات نی‌های خشک که دیده هم نمی‌شدند ساق پا را مانند کارد می‌بریدند. در ظاهر زمین چیزی مشخص نبود. گاهی مانند خاکستر بود اما لابه لای همین خاکسترها، یا چاله بود یا نی خشک. سردار قنبری را در یک گروه و فضل الله صرامی را در گروه دیگری قرار داده بودم. این دو نفر در روز چهارم تیرماه پس از هلی برن دشمن، از همین مسیر خود را به شرق هور رسانده بودند. هر گروه یک قلاده سگ به همراه داشت و سگ‌ها نیز هر کدام یک مربی داشتند. خودم همراه گروه سردار قنبری بودم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۷۹ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ آسمان با سفیدی ماتش چشم‌های خسته ام را آزار می‌دهد. با این حال زلزل نگاهش می‌کنم. چشم‌هایم پر از آب می‌شود. عینک ام را بر می‌دارم و با پشت دست خیسی‌شان را می گیرم. به در آپارتمان نگاه می‌کنم. می‌روم پشت در می ایستم. دیار البشری تو راهرو و راه پله ها نیست. - یعنی ساعت چند است؟ شاید بروم قدم بزنم چیزی هم بخرم. تو شهرک که فروشگاه نیست. بله شاید زدم بیرون. باید به مردم عادت کنم. این طوری دلم باز می‌شود. با مردم که باشم باورم می‌شود که آزاد هستم. آزاد؟ کو تا آزادی .... دست و پایت به زندگی زنجیر است. فکر کردی اسارت یعنی زندانهای عراق. تو در این آپارتمان هم اسیری اما نه، من می‌توانم بزنم بیرون و میان مردم کوچه و خیابان گم شوم. تا کی گم می‌شوی؟ چند روز چند ماه چند سال؟ بالاخره پیدایت می‌کنند. برت می‌گردانند تو همین آپارتمان. تو همین خانه بی نگهبان. در را خودت قفل می‌کنی. سه قفله. شاید هم بیشتر. حفاظی هم به در می‌کوبی. یک حفاظ آهنی پر از شبکه خشمی سرد وجودم را پر می‌کند. دارم خفه می‌شوم. باید هوار بکشم. آن قدر بلند که خدا متوجه ام شود. نمی‌خواهم اسیر بمانم. اسارت دیگر بس است. فردا در تمام شهرک نقل رفتن من است. نقل آزاد شدن من. شاید جشنی هم بگیرند. آخرین جشنی که برای همه آدم‌ها می‌گیرند. یک جشن مفصل از آن نوعش که دلم می‌خواهد. اما نه من که اینجا ایستاده ام رو پاهای خودم. با تمام هیکل‌ام. چه قدر استخوانی شده‌ام. عین‌هو نی قلیان. اسارت آدم را می‌تراشد. آن قدر که بشکند. مرا هم تراشیده؛ اما نتوانسته بشکندم. صدای تق تق پاشنه‌های کفش زنانه ای تو راهرو پیچید. تا جلو در می‌روم و زود برمی‌گردم. شاید اشتباه کرده باشم. اگر خودش باشد زنگ می‌زند. گوش تیز می‌کنم. صدا قطع شده است. حالا دو نفر با هم پچ پچ می‌کنند. هر دو زن هستند. کسی از راه پله ها می‌دود پایین. باید نوجوان باشد. به شتاب می‌رود. نرم و سبک. باید دنبال توپی باشد. به یاد گالش‌های شاباجی می‌افتم. پا که می‌کردم انگار تو هوا قدم می‌زدم. سرعت ام دو یا سه برابر می‌شد. نه، او نبود. هیچ وقت این قدر معطل نمی‌کرد. همه رفت و آمدش یک دقیقه بیشتر طول نمی‌کشید. قابلمه را داغا داغ می آورد. آن قدر که بعد از نیم ساعت هم دهان را می سوزاند. همان طور که نگاهم به در است می‌روم رو قالیچه می ایستم. گرمای رادیاتور، رو پر و پاهایم می‌نشیند. - تو که تو اسارت گرسنگی کشیدن را یاد گرفته ای؟ حالا چه ات شده؟! - هیچی ... یکهو گرسنه ام شده. الان که دیگر تو زندان عراقی ها نیستم. - راست می‌گویی .... آزار برای چه؟ خدا خوش ندارد بنده اش آزار ببیند. کاسه داغتر از آش شدن معنا ندارد. صدای زنگ بلند می‌شود. پاتند می‌کنم به طرف در. بی هیچ سوالی بازش می‌کنم. خانم مهندس قمیشی با قابلمه غذا ایستاده است. قابل شما را ندارد .... کاش می‌آمدید دور هم می‌خوردیم ... باور کنید زیاد سوال پیچ تان نمی‌کنیم ..... - صاحبش قابل دارد این حرف را نزنید. فقط دوست ندارم مزاحم شوم ... شما و مهندس تازه از سرکار رسیده اید ... این همه مزاحمت، بس نیست؟ - کاری نمی‌کنم ... فقط یک پیمانه بیشتر می‌ریزم .... - ان‌شاء الله جبران می‌کنم. البته می‌دانم که این همه لطف قابل جبران نیست. - لطف نیست ... وظیفه است. - نه نفرمایید ... شما چه وظیفه ای در مقابل من دارید؟ - همان وظیفه ای که شما به وقت‌اش انجام دادید ... البته کار ما با کار شما قابل مقایسه نیست .... زیاد مزاحم نمی‌شوم ... - مهندس را سلام برسانید. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ بسیار زیبای شهادت «دفاع مقدس» 🔸 با نوای سید حمزه موسوی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇