eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آهن در شکم زهرا شمس تدوین: نرگس اسکندری ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 همسن بچه خودم بود. ۱۴ ساله. با پوستی سفید و قدی کوتاه و تپل. کیف داشت نگاه کردنش. با این جثه چه دل شیری داشت. یک ترکش به شکم و ترکش دیگر به بازویش خورده بود. شکمش اندازه یک بند انگشت پاره شده بود. دکتر گاز استریل را روی زخم گذاشت تا جلوی خونریزی را بگیرد. قصد بخیه داشت که از بخش حوادث صدایش کردند. دکتر رو به من گفت - دستت رو محکم روی گاز نگه دار که خونریزی نکنه. من سریع برمی‌گردم. دستم را محکم نگه داشتم. از شکمش مانند آب لوله خون می‌آمد. آمدن دکتر طول کشید. دستم خسته شده بود و گاز توی دستم از خون خیس شده بود. یک لحظه حواسم به مجروح دیگری پرت شد و انگشتم با گاز در شکمش رفت. خواستم انگشتم را بیرون بکشم که دست‌کشم به شیئی فلزی گیر کرد و پاره شد. به همکارم گفتم - این مجروح مشکل داره. یه تیکه آهن تو شکمشه. - چطور؟ - ببین انگشتم رفت تو شکمش دست‌کشم رو پاره کرد. آهنه هنوز داغه. گاز رو هم خواستم بکشم بیرون نشد‌. گیر کرده به آهنه. سریع به دکتر زنگ زدم تا بیاید. منتظر دکتر بودم که دیدم چشم‌هایش دارد دور می‌خورد زیر تخت را که نگاه کردم پر از خون بود. سریع اکسیژن را به او وصل کردم. همین که دکتر دکتر رسید درخواست سه کیسه خون داد. قضیه آهن را که برایش تعریف کردم با پنس آهن و گاز را درآورد. - زود ببریدش اتاق عمل. باید ببینم این آهن روده‌اش رو پاره نکرده باشه. عملش خوب بود و پس از چند ساعت به هوش آمد. وقتی رفتم پیشش گفت من عمرم را مدیون توام. اگه تو نبودی می‌مردم. چشمام بسته بود اما صدات رو می‌شنیدم. دو روز بعد پدر و مادرش از قم آمدند. وقتی جریان را فهمیدند مادرش شانه‌ام را بوسید و گریه کرد. پدرش هم برای همه بخش شیرینی و آبمیوه خرید. •┈••✾○✾••┈• از کتاب: زنان جبهه جنوبی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مادری قرآن می‌خواند ، همه‌‌ی شهدا گوش می‌دهند ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۲۹ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بعد از بهداری، جاده شهید شفیع زاده را هم در پیش رو داشتیم که باید از آن عبور می‌کردیم و به طرف قرارگاه می‌رفتیم. عراقی ها روی جاده توپخانه هم مستقر بودند. مهتاب منطقه را مثل روز روشن کرده بود. اگر عراقی ها بلم ها را می دیدند، با تیربار آنها را زیر آتش می‌گرفتند؛ هم تلفات می‌دادیم و هم نتیجه ای نداشت. کمی از دور مواضع دشمن را نگاه کردم. از نیمه شب هم گذشته بود. شاید ساعت یک یا دوی با مداد بود. نیروهای بومی گفتند: "جایمان اصلاً مناسب‌نیست و اگر عراقی ها ما را ببینند هیچ کاری نمی توانیم بکنیم." راست می‌گفتند کار مشکلی بود. تصمیم گرفتیم برگردیم در بازگشت جنازه یک شهید را در نزدیکی پد بهداری کنار جاده همت، با خودمان به عقب برگرداندیم. بعد معلوم شد این شهید از بچه های لشکر ۵ نصر و از اهالی استان خراسان است. ما كلاً هفده روز در منطقه برای پیدا کردن علی هاشمی و دیگر برادران مفقود عملیات جست وجو داشتیم. برادران بومی منطقه مانند سید محمد مقدم، سید لطیف عبودی ، سوادی، چاسب ، کروشات، و چند نفر دیگر، شب و روز، تا جایی که می‌توانستند منطقه پشت قرارگاه را برای پیدا کردن مفقودان گشت می‌زدند. غیر از این برادران افراد دیگری هم به جست وجو می پرداختند.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
madahi-shab-5-moharam-7(musiceman.net) (1).mp3
14.47M
🍂 عباس یابن الکرار 🔸 با نوای حاج محمود کریمی •┈••✾○✾••┈• ای یار ای یار ای یار عباس یابن الکرار عباس یابن الکرار سید و سرداری میر و سپه داری قمر بنی هاشم وَه چه علمداری ای یار ای یار ای یار عباس یا بن الکرار عباس یابن الکرار سید و سرداری میر و سپه داری قمر بنی هاشم وَه چه علمداری شهیدامون مریداتن دم آخر رو دستاتن شهیدامون مریداتن دم آخر رو دستاتن بیاد ای کاش همون دم که سر ما رم تو برداری ای یار ای یار ای یار عباس یابن الکرار عباس یابن الکرار سید و سرداری میر و سپه داری قمر بنی هاشم وَه چه علمداری عاشق و مواجم عشق تو شد تاجم عاشق و مواجم عشق تو شد تاجم ای همه خوبی من به تو محتاجم •┈••✾○✾••┈• کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۸۷ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ از مأمور که جدا شدم یک راست رفتم تو قطار. در کوپه ها و راهروها تک و توک مسافری دیده می‌شد. دست کردم تو جیب شلوار و بعد پیراهن‌ام. نمی‌دانستم دنبال چه می‌گردم. شاید آدرس در هیچ کدامشان نبود. تکیه دادم به یکی از کوپه ها.‌کسی با پشت دست کوبید به شیشه پنجره. صدا بم بود و خفه. پشت کردم و جلو پنجره ایستادم. دست گرفتم به میله. زانوهایم زیر بدنم می لرزید. نمی‌دانستم از چه است. از گرما بود یا پیری. چند نفس عمیق کشیدم. نگاه کردم به دست‌هایم. زمانی عضلانی و نیرومند بودند. به نظرم آمد رنگ باخته اند. با رگهایی که به کبودی می‌زدند آه بلندی کشیدم. چشم دوختم به بیرون. جمعیت بدو به ایست می‌کردند. بعد حلقه می‌زدند دور یک‌نفر.‌درست مثل بازی بچه ها. ماموری فریاد می‌کشید - سوار شوید .... قطار تا چند دقیقه دیگر حرکت می‌کند. هیچ کس از جا تکان نمی‌خورد. آهسته زیر لب می‌گویم - کی حرکت می‌کند؟ مأمور که انگار صدایم را شنیده باشد؛ جدی تر فریاد می‌کشد - زودباش برادر ... قطار معطل تو نمی‌شودها. بوق تند و تیز قطار خفه تو فضای داغ می پیچد. جمعیت تکان می خورد و به طرف درهایش می‌رود. سر می چرخانم به طرف کوپه ها. پر شده اند. راه می‌افتم به طرف انتهای قطار. چشمم میاد می‌افتد به همان کوله پشتی ای که تا آنجا کشیده بودم. بی آن که پا تند کنم همان طور آرام جلو می روم. او دیگر نمی‌تواند غیب شود. چند نفر از بسیجی هایی را که تو پادگان عشرت آباد دیده بودم می‌بینم. هیچ کدام از واحد بهداری نبودند. به داخل همان کوپه‌ای که آنها رفته بودند، می‌روم. به پایم بلند می‌شود. زیر لبی سلام می‌کنم و کنار پنجره می‌نشینم. خودم را تو پنجره زرد شده از نورافکن‌های سکو می‌بینم. پیرتر از آنی بودم که فکر می‌کردم. سفیدی موهای دور سرم بی‌رحمانه تو ذوق می‌زد. از تو پنجره چهره بسیجی‌های جوان را نگاه می‌کنم. چه قدر دلم می‌خواست همسن و سال آنها باشم. جوانی من به مبارزه با دشمن داخلی گذشته بود. راه را ما باز کرده بودیم. این دلگرمم می‌کرد. جوانی‌ام را بیهوده نگذرانده بودم. احساس کردم که غریزه یک رزمنده در وجودم بیدار شده. انگار به دنیا آمده بودم، فقط رزمنده باشم. سوتی کشیده شد. قطار تکانی خورد بعد مانند بیماری سخت به کندی با تکانی کم جان به حرکت درآمد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نقش بی‌بدیل زنان در دفاع مقدس ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ═✧❁ حماسه جنوب ❁✧┄ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 فرقه رجوی چگونه از عزاداری سوء استفاده می‌کرد؟ 1⃣ هادی شبانی عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ هادی شبانی از جمله جداشدگان و نجات یافتگان از سازمان مجاهدین خلق است. او با اشاره به شیوه برگزاری آیین‌های ماه محرم در این فرقه تروریستی روایت می کند: آن اوایل ماه محرم که فرا می رسید، در تشکیلات فرقه رجوی ابتدا به نهضت امام حسین و دلایل استقامت ایشان در مقابل ظلم یزید پرداخته می‌شد. روز عاشورا نیز با چند سخنرانی پیرامون آن روز و یا پخش فیلم‌هایی از سخنرانی سرکرده فرقه به موضوع خاتمه می‌دادند. در مورد سینه زنی و اجرای مراسم این چنینی هم گفته می‌شد که این کارها مربوط به اسلام ارتجاعی است و ما آن را قبول نداریم و باید مردم را آگاه کرد. با این اندیشه رجوی سال‌ها اعضای خود را سرکار گذاشت. تا اینکه سال ۷۳ از رجوی دستور رسید که باید برای مراسم ماه محرم سینه زنی و علم کشی راه انداخت و تحلیل‌اش این بود وقتی حکومت وقت از احساسات مردم استفاده می‌کند چرا ما این کار را نکنیم. چون مردم به این شیوه برای عزاداری عادت کرده‌اند پس ما هم باید با مردم همراه باشیم و بعداً با آگاهی دادن، فکر و اندیشه‌شان را عوض کنیم و از همان سال به طور ثابت هر ساله برای مراسم محرم دسته‌های بی‌محتوا راه اندازی می‌شد. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 توصیف اشرف از اقدامات ضدمذهبی پدرش 🔹رضاشاه مراسمات سنتی ایرانیان را که بسیاری از آنان شامل مراسمات عزاداری برای امامان بود، منافی با توسعه می‌دانست و در جهت حذف آنان گام برداشت. توجیه اشرف درباره اقدامات پدرش در این زمینه رویکرد سرکوب‌گرانه پدرش اینگونه است. 🔹هنوز در آن ایام هیجان‌انگیزترین رویدادهای اجتماعی سال در ایران، در ماه محرم بود، که طی آن ملایان جزئیات دقیق مرگ شهدای مذهبی ما را بازگو می‌کردند. پدرم کوشیده بود برگزاری این گونه مجالس روضه خوانی و مراسم دیگر عزاداری، مانند زنجیرزنی و سینه‌زنی را که از خصوصیات دین ما است محدود کند و در مقابل جشن‌ها و تعطیلات غیر مذهبی را بیشتر رونق بخشد. 🔹مردم در این مراسم جشن می‌گرفتند، به پیک نیک می‌رفتند، یا در خیابان‌ها مراسم مجللی برپا می‌داشتند. با وجود این ما از قاهره، که دارای اوپرا، تئاتر، سینما و تالارهای رقص بود خیلی عقب‌تر بودیم. زندگی فرهنگی تهران محدود بود به تعزیه و چند سینما. 📚منبع: اشرف پهلوی، من و برادرم ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 صورتش سوخته بود. آنقدر سوختگی شدید بود که برای زنش پیغام فرستاد که دیگر نیاید. چهره‌اش غیر قابل تحمل شده بود. □□□ بنده خدا همسرش باور نمی‌کرد که می‌خواهد طلاق بدهد. فکر کرده بود کوتاهی یا اشتباهی کرده که می‌خواهد طلاق بدهد. یک سال و نیم بیشتر با هم زندگی نکرده بودند. التماس می‌کرد، گریه می‌کرد، بلند بلند. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۳۰ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• یک روز که روی سیل بند شرقی بودم عبدالرضا مؤمنی را دیدم که با یک وانت لندکروز به طرف هور می رود. او مسئول آموزش تیپ ۸۵ بود. صدایش زدم گفت: «چند مرتبه است مسافتی را از این راه با ماشین جلو می روم و قدری جلوتر پیاده می‌شوم و چند ساعتی را پیاده دور می‌زنم. شاید اثری از برادران پیدا شود.» آن روز خودم هم با عبدالرضا جلو رفتم. در هور یک اسکلت خشک شده دیدیم که شاید از زمان عملیات خیبر به جا مانده بود؛ یا شاید از ماهیگیران بود. فقط استخوان بود. آن روزها تمام وجودم پر از غم و اندوه بود. نارسایی ها، فشارهای مضاعف دشمن، انتظار نیروها و بالاتر از همه از دست دادن علی هاشمی پیرم کرده بود. غم این فراق برایم خیلی سنگین بود. اصلاً آرام و قرار نداشتم و بدتر از همه این بود که کاری از دستم برنمی آمد. زمانی که بین بچه های یگان‌ها و قرارگاه بودم، تظاهر می‌کردم اوضاع خیلی هم بد نیست. اما تنها که بودم، آرام نداشتم. حتی گریه هم کارساز نبود. روزی چند بار خانواده علی هاشمی با قرارگاه یا هر جا که بودم تماس می گرفتند و از علی می پرسیدند. گاهی خجالت می‌کشیدم پاسخ بدهم و لحظاتی هم آنها را به صبر و شکیبایی دعوت می‌کردم و فقط می‌خواستم که دعا کنند. از نظر جسمی ضعیف شده بودم. کمتر غذا می خوردم. از آنجا که شیمیایی شده بودم گاهی نفسم می‌گرفت و دل و روده ام می سوخت. از نظر روانی هم آسیب دیده بودم. گاهی تمام شب بیدار بودم. زمانی هم که کمی به خواب‌می رفتم خواب های بد می‌دیدم. در آن زمان جسم و روحم تحمل این همه فشار و ناملایمات را نداشت. دشمن در چند نقطه از مرز تک های محدودی انجام می داد و از نیروهای ما اسیر می‌گرفت.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
36.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ بسیار زیبای من به فکر معجر تو تو به فکر حنجر من 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران ••••• من به فکر معجر تو ؛ تو به فکر حنجر من خواهر غم پرور من عصر فردا می شنوی ناله های مادر من خواهر غم پرور من خواهر غم پرور من رسته دل از کرببلا پا به پای اهل حرم می روی تا شام بلا من زمانی بر سر نی؛ گه میان تشت طلا می برد انگشت مرا، ساربان از پیکر من خواهر غم پرور من زینب غم دیده من جانم و جانانه تویی تا همیشه تا به ابد شمعم و پروانه تویی بعد زهرا تا به کنون مادر این خانه تویی می روی تا بوسه زنی غرق خون بر حنجرمن خواهرغم پرور من عصر فردا می شنوی ناله های مادر من خواهر غم پرور من عصر فردا روی زمین خفته می بینی شهدا ساقی لب تشنه من دستش از تن گشته جدا قتلگه تا برسر نی گشته جاری خون‌ خدا نیمه شب یکباره طلوع می کند بر نی سر من خواهر غم پرور من عصر فردا می‌شنوی ناله های مادر من خواهر غم پرور من دست سقا روی زمین اربن اربا اکبر من خون من ریزد به زمین تا بماند دین خدا راه حق تضمین شوداز سرخی خون شهدا زنده ماند تا به ابد هرکه چون من گشته فدا ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۸۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ در بیرون سیاهی آسمان نمی‌گذاشت شب هیچ یک از اسرارش را فاش کند. با این حال بیابان و باد را از پشت شیشه می‌دیدم. همراه باد چشم می‌چرخاندم تو بیابان. همه چیز به شبحی می‌ماند. من در آنجا به دنبال چه می‌گشتم؟ مقصد نهایی‌ام کجا بود؟ می‌دانستم و نمی‌دانستم آیا به مقصد می‌رسیدم؟ رفته بودم که برسم. چیزی در درونم فریاد می‌کشید رسیده ای ... در خود مقصد هستی ... چشم‌ها را بستم تا با تمام وجود خود را به درون افکار پراکنده ام بیندازم. باید جمع و جورشان می‌کردم. زندگی تازه ای شروع شده بود. باید افسارش را در دست می‌گرفتم. - دوکوهه ... دوکوهه ... پادگان دوکوهه. با فریاد مأمورهای قطار هجوم بردیم به طرف درها. گیج و نیم چرت از تیزی گرما سربلند کردم. تمام آسمان به رنگ طلا بود. کناری ایستادم تا پاهای خواب رفته ام را بیدار کنم. به زمین کوبیدم شان، سوزن سوزن شدند. رو زانو نشستم. نگاه کردم به درهای باز قطار. بسیجی بود که بیرون می آمد. با بیدار شدن پاهایم، قطار هم حرکت کرد. سوت کشان و سینه خیز عین‌هو من، خسته و نیم چرت بود. با دور شدن قطار به صف شدیم. مثل یک طناب قطور و تاب خورده جلو صف ایستادم. ساختمانهای دوکوهه از آنجا به راحتی دیده می شدند. چند ساختمان چهار پنج طبقه سیمانی وسط بیابانی که انتهایش تو دل آسمان صاف بود. با زمان حرکت فریاد کشیدیم «شهید» بعد راه افتادیم. صدا تو بیابان چرخ زد و پر شد تو گوشهایمان. نگاه کردم به پاها. همه قدم‌هایشان را با من جفت کرده بودند. خیس عرق شده بودیم که به در ورودی پادگان رسیدیم. در که نه چند مانع و یک اتاقک نگهبانی. دور تا دور پادگان سیم خاردار بود. مانع‌ها را که برداشتند جفت و جفت و تک تک داخل پادگان شدیم. دوباره به صف مان کردند. نفر اول ایستادم. به طرف یکی از ساختمانهای پنج طبقه حرکت کردیم. تشنه بودم و چشم به دنبال لوله آبی می‌دوید. جلو اولین ساختمان راحت باش دادند. داخل ساختمان خنک بود. منبع آب خنکی تو راهرو علم کرده بودند. مشتم را باز کردم ریزش خنکای آب در جانم دوید. ته سالن رو پتوهای سربازی ای که پهن کرده بودند نشستم. ساکم را زیر دست راستم گذاشتم. انگار که به بالش تکیه داده باشم. کسی حرف نمی‌زد نگاه‌ها چرخ میزد تو سالن و بعد به دنبال بسیجی ای که به نظر کهنه سرباز می‌آمد راه می افتاد. تا کی باید اینجا باشیم؟... سر چرخاندم به طرف صدا پسر جوان با سبیل‌های باریک و بیرنگ نگاهم می‌کرد. کاش زودتر تکلیف‌مان را معلوم کنند. از بلاتکلیفی بدم می آید. در جوابش خندیدم. لب‌هایش را چنان کش داد که صورتش به دو قسمت شد. با صدای اذان از جا کنده شدم و پا تند کردم به طرف نمازخانه. این صدا جان تازه ای تو رگ‌هایم می‌ریزد. بعد از نماز غذایی که بیشتر به سوپ می‌ماند داغاداغ سر پا سر کشیدیم. قاشق به اندازه نبود. کسی هم معطل قاشق نماند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دو کوهه؛ پادگان کرخه؛ پادگان شهدای تخریب؛ پادگان حمیدیه؛ پادگان مصطفی خمینی؛ پادگان آموزشی شوشتر؛ پادگان گلف همون قرارگاه کربلا؛ پادگان غیور اصلی ...... همه و همه یادشان بخیر😭 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ═✧❁ حماسه جنوب ❁✧┄ 🍂
4_702924891808072052.mp3
495.2K
🍂 نواهای ماندگار   🔹 با نوای حاج صادق آهنگران نوحه ماندگار و زیبای     لاله خونین من ای تازه جوانم                        شهید، تازه جوانم به یاد علی اکبر دشت بلا و شهدای ۸ سال دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   شعر: حبیب الله معلمی   @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 فرقه رجوی چگونه از عزاداری سوء استفاده می‌کرد؟ 2⃣ هادی شبانی عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄ هادی شبانی از جمله جداشدگان و نجات یافتگان از سازمان مجاهدین خلق است. او با اشاره به شیوه برگزاری آیین‌های ماه محرم در این فرقه تروریستی روایت می کند: آن اوایل ماه محرم که فرا می رسید، در تشکیلات فرقه رجوی ابتدا به نهضت امام حسین و دلایل استقامت ایشان در مقابل ظلم یزید پرداخته می‌شد. روز عاشورا نیز با چند سخنرانی پیرامون آن روز و یا پخش فیلم‌هایی از سخنرانی سرکرده فرقه به موضوع خاتمه می‌دادند. در مورد سینه زنی و اجرای مراسم این چنینی هم گفته می‌شد که این کارها مربوط به اسلام ارتجاعی است و ما آن را قبول نداریم و باید مردم را آگاه کرد. با این اندیشه رجوی سال‌ها اعضای خود را سرکار گذاشت. تا اینکه سال ۷۳ از رجوی دستور رسید که باید برای مراسم ماه محرم سینه زنی و علم کشی راه انداخت و تحلیل‌اش این بود وقتی حکومت وقت از احساسات مردم استفاده می‌کند چرا ما این کار را نکنیم. چون مردم به این شیوه برای عزاداری عادت کرده‌اند پس ما هم باید با مردم همراه باشیم و بعداً با آگاهی دادن، فکر و اندیشه‌شان را عوض کنیم و از همان سال به طور ثابت هر ساله برای مراسم محرم دسته‌های بی‌محتوا راه اندازی می‌شد. شبانی خاطرنشان کرد: خود نفرات هم راضی به این کار نبودند و می‌گفتند که این چه داستانی است که سازمان شروع کرده است، اما دستور از بالا رسیده بود و باید مانند بوقلمون رنگ شان را عوض می‌کردند چون رجوی به این شیوه زندگی کردن عادت داشت. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دورویی شاه «محمدرضا پهلوی» معمولا در پایان مراسم عزاداری محرم شرکت می‌کرد تا افکار عمومی را فریب داده و خود را فردی مذهبی جلوه دهد. «اسدا… عَلَم» در خاطراتش نوشته: «در شام شاهانه، ملکه مادر پیشنهاد کرد که بهتر است امسال مراسم نوروز لغو شود، زیرا با عاشورا مصادف شده. پیشنهاد چرتی بود (!) با گستاخی گفتم: «ما که نمی‌توانیم سنتهای ملی را بابت مراسمی بی‌معنی کنار بگذاریم». شاه از گستاخی‌ام ناراحت نشد و موافق بود» 📚برگرفته از: «گفت‌وگوهای من و شاه»، جلد یک، صفحه ۱۹۱ ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂‌