🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۲۳
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 یکی از افسران ضد اطلاعات خانقین مطلب حساس و در عین حال مبهمی را برایم تعریف کرد. ساعت به بامداد روز هفتم سپتامبر یعنی پنج تا شش ساعت قبل از آغاز حمله، اتومبیلی با پلاک دیپلماسی حامل یکی از کارمندان سفارت ایران در بغداد و شاید وابسته ای مطبوعاتی و یا فرهنگی که از بغداد به سمت ایران در حرکت بود، از محل بازرسی و از میان انبوهی تانک و زره پوش مستقر در دو طرف جاده عبور کرده به منذریه رسید و از آنجا وارد خاک ایران شد.
اجازه عبور به این اتومبیل اشتباه بزرگی بود که ضد اطلاعات نظامی بعد از فوت وقت متوجه آن شد. این دیپلمات میتوانست گزارش مفصلی از مشاهدات خود در طول مسیر را در اختیار مقامات مسئول ایران قرار دهد و آنها بلافاصله با تقویت و بسیج یگانهای ویژه تحت پشتیبانی هلی کوپترهای ضدزرهی وارد عمل شود. برای انجام چنین مأموریتی توسط ارتش ایران که مجهز به بهترین و مدرن ترین انواع سلاح ها و تجهیزات بود کافی به نظر میرسد. اما فرماندهان نظامی ایران اعم از منطقه ای و یا مرکزی هیچگونه واکنشی از خود نشان ندادند، چرا؟
۱. شاید دیپلمات ایرانی تصور کرده زره پوش ها و تانکهای مستقر در آن منطقه قصد تفریح، کسب انرژی و یا صید آهو و کبوتر داشتند، یا اینکه تانکها و ماشینهای باری روکش دار بودند و به همین خاطر به موردی برنخورده تا مسئولین کشوری را مطلع سازد. باید بنا را بر حسن نیت او بگذاریم در غیر این صورت بدون شک او با عراق همکاری می کرد.
۲. افسران و مسئولان همدست رژیم عراق که در مراکز مهم ارتباطی نیروهای مسلح ایران به کار اشتغال داشتند گزارشهای این دیپلمات را به اطلاع مسئولین سیاسی کشور نرساندند.
۳. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، نیروهای ایرانی به علت فرار فرماندهان ارشد و اعدام عده ای از آنها به دلیل وفاداری به رژیم آمریکایی شاه از انجام هرگونه تحرک جدی عاجز بودند. در مراکز تصمیم گیری حکومت نوپای ایران که مرحله ای از درگیری قدرت بین جناح اسلامی و جناح اسلامی ماب ظاهری برای به دست گرفتن زمام امور کشور را پشت سر می گذاشت، خیانت و توطئه خطرناکی پی ریزی میشد و اگر چنین موردی وجود نداشت تصور می شد برخی از گردانندگان ناصالح امور، خواهان منتهی شدن این حوادث به درگیری با عراق و در نتیجه کنار رفتن جناح اسلامی از صحنه قدرت بودند. اما آنچه مسلم است ایران هرگز قصد تهاجم به خاک عراق را در نخستین روزهای عمر حکومت اسلامی نداشت.
خسارت آن روز ما به دلیل ضعف و آسیب پذیری نیروهای مقاومت ایرانی بسیار ناچیز بود. آن شب افسر ضد اطلاعات لشکر شش از مجروحان بستری در راهروها بازدید کرده پیروزی برادرانشان را در برافراشتن پرچم عراق که تنها در شش ساعت به طول انجامیده بود را برای آنها تبریک گفت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۱۵
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 کمی جلوتر یک دوربرگردان بود. علی آقا دور زد و دوباره به طرف قم حرکت کردیم. نرسیده به قم کنار جاده، دو سه تا مغازه بود. چند قوطی سوهان خریدیم و کلی خندیدیم و برگشتیم. یک ساعتی میشد که داشتیم به طرف تهران میرفتیم. توی اتوبان تهران - قم ماشین به پت پت افتاد و قاروقورش درآمد. دایی گفت: «آک هی! اینم به کخ کخ افتاد.» باز ما خندیدیم علی آقا ماشین را توی شانه خاکی جاده نگه داشت. پیاده شد و کاپوت را بالا زد. دایی هم به کمکش رفت. من و زن دایی از ماشین پیاده شدیم. زندایی پرسید: «چی شده محمود آقا؟» دایی به خنده گفت: «گفته زمین.»(لج کردن) از فرصت استفاده کردیم و آن دوروبر قدم زدیم. باد خنکی میوزید. دورتر چند درخت بود و کوه و تپه و دشتی سبز. صدای بوق کامیونها و ماشینهایی که پرگاز میرفتند نمیگذاشت صدای جیک جیک گنجشکهایی را که نزدیک ما روی زمین نوک میزدند و باقی مانده غذای مسافران را میخوردند به خوبی بشنویم. علی آقا و دایی محمود آستینها را بالا زدند و دل و روده ماشین را پایین ریختند. یک ساعت بعد ماشین استارت خورد و ما با سلام و صلوات سوار ماشین شدیم. دایی سوژۀ تازه ای پیدا کرده بود و ماشین را به مسخره گرفته بود. یک کیلومتری جلوتر نرفته بودیم که دوباره ماشین به پت پت افتاد و خاموش شد. ناله دایی درآمد. حالا علی آقا میخندید. گفت: «م که گفتم ای بچه دل نازکه گوش نکردی بفرما قهر کرد. علی آقا و دایی پیاده شدند و با احتیاط ماشین را به طرف شانه خاکی جاده هل دادند. ما توی ماشین بودیم و تندتند صلوات می فرستادیم و دعا میکردیم تا خدای نکرده اتفاق بدی نیفتد. این بار ماشین بنزین تمام کرده بود. علی آقا یک گالن بیست لیتری خالی داد به دست دایی محمود و گفت: تا تو باشی ماشین بی زبان دوست ما رو مسخره نکنی! بدو تا سه شماره برگشتی.
خیلی طول کشید تا بالاخره دایی برگشت و بنزین را توی باک خالی کردند و دوباره ماشین به راه افتاد.
صبح زود حرکت کرده بودیم و ساعت چهار بعد از ظهر به تهران رسیدیم؛ گرسنه و خسته و تشنه. همان ابتدای شهر توی یکی از خیابانهای اطراف میدان آزادی ناهار خوردیم و به چند هتل سر زدیم اما باز هم به خاطر عکس دار نبودن شناسنامه من و زندایی نتوانستیم جایی پیدا کنیم. بعد از کلی چه کنیم و چه نکنیم و چاره جویی و مشورت، قرار شد برویم کرج. علی آقا معتقد بود سختگیری آنجا به اندازه تهران نیست و بالاخره میتوانیم جایی پیدا کنیم.
زندایی از خستگی خوابش برده بود و من توی تقویمم جلوی روز یکشنبه دهم فروردین ماه ۱۳۶۵ اتفاقات آن روز را مینوشتم. دایی محمود، طوری که زندایی بیدار نشود، آهسته گفت: «چی
شلال مکنی تو تقویمت؟!»¹ علی آقا به خنده گفت زهرا خانم اگه از مسافرتمان مینویسی از بدیاش ننویس بینویس خیلی خوش گذشت.
دایی محمود دوباره زد به دنده شوخی.
یی وقت نوینم اما بد نوشتی! بشفم چشم و چالت در میآرم.² بعد شروع کرد به یادآوری کباب خوردن ما و بنزین تمام کردن ماشین و دربه دری خودش برای پیدا کردن چند لیتر بنزین. آنقدر این ماجراها را با آب و تاب تعریف میکرد که با خنده ما زندایی از خواب بیدار شد.
شب بود که به کرج رسیدیم. علی آقا و دایی مسافرخانه ای پیدا کردند که بدون نیاز به شناسنامه عکس دار اتاق به ما دادند. وقتی خیالمان از بابت مسافرخانه راحت شد، تصمیم گرفتیم گشتی توی خیابانهای کرج بزنیم. دایی و زندایی سعی میکردند کاری کنند تا من و علی آقا با هم و کنار هم راه برویم. دایی علی آقا را هل میداد به طرف من و زندایی مرا میفرستاد به طرف علی آقا اما هر دو خجالت میکشیدیم و سربه زیر و دور هم راه میرفتیم. شب شام را بیرون خوردیم و تا دیروقت توی شهر چرخیدیم.
صبح بعد به همدان برگشتیم. علی آقا به خانه ما آمد و مرا به مادر سپرد و خداحافظی کرد و رفت. موقع خداحافظی نشانی اش را داد تا برایش نامه بنویسم.
-----------------
پاورقی:
۱. چی داری در تقویمت مینویسی؟)
۲. یک وقت نبینم از ما بد نوشته ای اگر بشنوم .
شلال کردن از سر باز کردن، تندتند چیزی را نوشتن
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
6.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔻 با نوای
حاج صادق آهنگران
🔅 با امر مولا من دل از دنیا بریدم
ای کاروان کربلا من هم رسیدم
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اردوگاه عنبر / ۶
غلامحسین کهن
┄┅┅❀┅┅┄
چند سال بود که از اسارتمان می گذشت، اما هنوز از داشتن کاغذ و خودکار محروم بودیم. داشتن یکی از این دو، مساوی بود با زندانی شدن در زندان انفرادی.
با سعی و تلاش بسیار زیاد بچه ها توانستیم مدادی از عراقیها تک بزنیم. مداد را به چند قسمت کوچک به اندازه هسته خرما تقسیم کردیم تا هم از نظر نگهداشتن اش خطری نداشته باشد و هم دیگران از آن استفاده کنند. با این مداد روی کاغذ سیگار، پیام دعا و... را مینوشتیم تا این که یک روز عراقیها مرا با سلاحم دیده و دستگیر کردند! با مشت و لگد به سوی زندان انفرادی برده شدم ؛ زندانهایی که قبلاً حمام بوده و
حالا از خاک و خاشاک شده بود و رطوبت کف آن مزید بر دیگر بدیهایش.
رسیدیم به مقابل در سلول تا سرباز خواست در را باز کند، صدای پر و بال زدن چند کبوتر که سعی در بیرون آمدن از اطاق را داشتند، بلند شد. سرباز سریع در را بست اندکی فکر کرد و بعد دوباره مرا پیش افسر عراقی برگرداند. افسر عراقی با دیدن دوباره ما، تعجب کرد و گفت چرا برگشتید؟. پرسید: «چی سیدی! حمام في الحمام !¹
افسر عراقی چند لحظه به ما خیره شد. چشمانش برقی زد، آب دهانش را قورت داد و با خنده به من :گفت: «خب برای آخرین بارت باشد که کارهای خلاف میکنی. این دفعه را بخشیدمت برو.
آمدم بیرون و نگاهی به سوی سلولها کردم. دلم برای کبوترها شور میزد. آنها هم مثل من و بقیه بچه ها اسیر بودند.
-----------
۱ - حمام در زبان عربی معنی کبوتر میدهد جناب! کبوتر توی حمام است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#ارودگاه_عنبر
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز
🔸 پنجاهوششم
مدتهاست اسم رادیو بی بی سی را میشنوم، هر کسی اسم این رادیو را میاره خیلی احتیاط میکنه. پدربزرگم سر ساعت معینی میره توی انباری و در را قفل میکنه، چندین بار ازش سئوال کردم جواب درستی نداد، داریوش بهم گفت میره رادیو بی بی سی گوش میده.
خیلی کنجکاوم ببینم این رادیو چی چی میگه.
چند وقتیه که تو سطح کشور حرفهای تازه ای مطرح میشه، حتی توی تلویزیون هم مطالب عجیب و غریبی دیده میشه.
یه برنامه انتقادی به اسم آقای مربوطه که شامل طنزهای انتقادی اجتماعیه و تا حدی هم زبان تندی داره.
بعضی از روزنامه ها هم یه مطالب نقد و انتقادی مینویسند که برای اون روزها خیلی جالب بود.
رادیو یه برنامه صبحگاهی داشت که مردم زنگ میزدن و درددل میکردن، یه روز ولیعهد زنگ زد و در مورد چاله ای که توی یکی از خیابانها دیده بود تذکر داد!!!
ظاهرا رئیس جمهور جدید آمریکا به دولتهایی که متحد آمریکا هستن توصیه کرده حقوق بشر را باید رعایت کنند و شاه ایران که اصلیترین و بزرگترین متحد امریکا در منطقه و جهان است بدنبال اجرای دستور رئیس جمهور امریکاست.
جیمی کارتر، چندین بار عکس و فیلمهاش را دیدم، ظاهرش خیلی بهتر از نیکسون و فورده، یه جورایی شبیه به کندی ست.
کتابفروشی کوچیکی سرکوچه مون روبروی مدرسه مهر بود به اسم کندی. عکس کندی را هم روی تابلوی سردر مغازه اش نقاشی کرده بود.
اون چند باری که میخواستم برم رادیو نفت برای اجرای سرود یا مسابقه بهم گفته بودن باید پیراهن سفید و کراوات مشکی بپوشم.
تو خونه مون هیچکسی گره کراوات را بلد نبود، میرفتم کتابفروشی و میگفتم آقای کندی لطفا برام کراوات بزن. بنده خدا چندبار بهم گفت اسمم جعفریه، کندی رئیس جمهور امریکا بوده.
جشن تولد شاه بود و طبق معمول محصلین را به استادیوم بردن، بیشتر سالها از این مراسمها فرار میکردم ولی امسال بعلت اینکه جزو ورزشکاران و رزمی کاران مدرسه هستم نمیتونم فرار کنم چون معلم ورزش برای من برنامه چیده بود.
توی مدرسه فقط من کونگ فو کار بودم بقیه رزمی کاران، کاراته باز و جودو کار بودن.
من با لباس مشکی کونگ فو رفتم استادیوم.
قرار شد با کاراته بازان بصورت نمایشی مبارزه کنم.
حدود ۲۰ نفر از مسئولین شهر اومده بودن و از مردم بغیر از پدرومادرهای چندتا از دانش آموزها کسی نیومده بود.
از شانس خوب، باشگاههای ورزشی اینقدر برنامه تدارک دیده بودن که برای اجرای ما وقت نبود.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
31.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 پناه مظلوم
به آه مردم مظلوم غزه
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
بازخوانی نماهنگ #پناه_مظلوم
با نوای محمدعلی پورنعمت
.
شاعر : حسین عیدی
صاحب اثر : کربلایی امین قدیم
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #غزه
#نماهنگ #فلسطین
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز 🔸 پنجاهوششم
🍂 اشکالی در متن خاطرات "متولد خاک کفیشه" وجود داشت که اصلاح شد.
مجدد مطالعه فرمائید
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۲۴
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 صبح روز بعد، هشتم سپتامبر بعد از سپری کردن شبی همراه با حملات پی در پی و گاهی متناوب توپخانه عراق، از رختخواب برخاستیم. حدود ساعت هشت بامداد صدای غرشی در آسمان که با غرش توپها تفاوت داشت شنیدیم، جنگنده ای سریع از شرق به غرب در حال پرواز بود. سربازان هلهله کنان با تکان دادن دست نسبت به خلبان ابراز احساسات کردند. بعد از گذشت مدتی کوتاه، فهمیدم هواپیما از نوع اف چهار بود که عراق در اختیار نداشت، با صدای بلند فریاد زدم: «این هواپیما ایرانی است.» همه به وحشت افتاده و سراسیمه به جست وجوی پناهگاهی پرداختند. پرواز یک جنگنده از ارتفاع پایین به قصد تهاجم میتواند بسیار ترسناک و وحشتناک باشد اما این هواپیما با یک پرواز سریع از بالای سر نیروهای عراقی مستقر در منطقه رد شد و اقدام به گشودن آتش نکرد. شاید در حال انجام مأموریت شناسایی بود ولی هنگام دور زدن به قصد مراجعت در معرض پرتاب چند فروند موشک ضدهوایی قرار گرفت که یکی از آنها به دم هواپیما اصابت کرد. وی توانست خود را با همان وضع به داخل خاک ایران بکشاند و در آنجا سقوط کرد. اخباری که از مجروحان و ماشینهای حامل آذوقه به جبهه میرسید نشان میداد که واکنش ایران از روز هشتم سپتامبر، رو به شدت گذاشته و خمپاره ها و بمبها مانند باران بر سر نیروهای مستقر در تپه فرود میآید. بالاخره روز سه شنبه نهم سپتامبر رادیو بغداد دیوار سکوت را شکست. اولین اطلاعیه منتشره از سوی سخنگوی وزارت دفاع در مورد رخدادهای جاری در مناطق مرزی را پخش کرده، آزاد شدن پاسگاهها و مناطق مرزی تحت کنترل نیروهای ایران را به شهروندان نوید داد. در روزهای بعد نیز اخبار مربوط به آزاد شدن مناطق زين القوس، سیف سعد، فکه، خضر، هیله هنجیره و دیگر مناطق از طریق رادیو به اطلاع شهروندان رسید. برای اولین بار ملت عراق مطلع شد که بخشهایی از خاک عراق تحت اشغال نیروهای ایرانی قرار دارد. چرا دولت ناسیونالیست بعثی برای پس گرفتن زمینهای خود قبل از پیروزی انقلاب اسلامی اقدامی نکرد؟
بعد از گذشت چند روز که آرامش و ثبات در خانقین حکم فرما شد در مورد بازگشت به درمانگاه دستوراتی دریافت کردیم. بعد از گرفتن مرخصی کوتاه مدت برای دیدار با اعضای خانواده ام به بغداد رفتم، برخی از اتفاقاتی را که رخ داده بود برای آنها تعریف کردم. برخی از آنها که از تمایلات نسبی من به رژیم ایران و دشمنی و مخالفتم با رژیم بعثی اطلاع داشتند حرفهای من را باور نمی کردند. برای هر انسان عاقلی واضح بود که روزهای آینده آبستن حوادثی تازه خواهد بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂