🍂 مثل همه مردم
در تهران همانقدر که مسولیتهایش
بیشتر میشد، زمان کنار همدیگر بودنمان کمتر میشد. مدرسهای که در آن درس میدادم، نزدیکیهای حرم حضرت عبدالعظیم بود.
فشار زیادی را تحمل میکردم. اول صبح باید بچهها را آماده میکردم؛ حسین و محمد را میگذاشتم مهد کودک و آمادگی و سلمان هم مدرسه خودم بود. از خانه تا محل کار، باید بیست کیلومتر میرفتم، بیست کیلومتر میآمدم؛ با آن ترافیک سختی که آن مسیر داشت و ماشینهای سنگین میرفتند و میآمدند.
گفتم: «عباس تو را به خدا یک کاری کن
با این همه مشکلات، حداقل راه من یک کم نزدیک تر شود.»
گفت: «من اگر هم بتوانم - که نمیتوانست - این کار را نمیکنم. آنهایی که پارتی ندارند پس چه کار کنند؟ ما هم مثل بقیه.»
گفتم: «آنها حداقل زن و شوهر کنار
همدیگر هستند!»
گفت: «نه؛ نمیشود. ما هم باید مثل مردم این سختیها را تحمل کنیم!»
به نقل از سرکار خانم صدیقه حكمت همسر شهيد عباس بابایی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۴۳
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 پس از دو هفته اقامت در قرارگاه تیپ، تصمیم گرفتم برای آوردن دارو و تجهیزات پزشکی به واحد پزشکی صحرایی بروم. صبح زود حرکت کردیم و بعد از ظهر، پس از بارگیری لوازم و تجهیزات، مجدداً به قرارگاه «پ» تیپ بازگشتیم. آمبولانس را گروهبان «یوسف» هدایت میکرد. راه منتهی به قرارگاه تیپ که یک جاده خاکی کشیده شده در وسط صحرا بود را پیمودیم. گهگاه از کنار خانههای روستایی خالی از سکنه عبور میکردیم تا این که به سه منزل گلی رسیدیم. با مشاهده دامها و سگها و کودکانی که در آن حوالی سرگرم بازی بودند، احساس کردم که هنوز عدهای در آنجا زندگی میکنند. ایستادیم. آنها از ما غذا، سیگار و حتی بنزین خواستند. چهرههایشان گویای درد و حیرت بود. آنها عدهای کودکان پا برهنه بودند که لباسهایی مندرس بر تن داشتند. از حالت چشمانشان، فقر، گرسنگی و بیماری احساس میشد. به راننده دستور دادم به آنها سیگار، غذا و چند بسته کنسرو بدهد. در آن حال، سه نفر زن بیرون آمدند و به کودکان ملحق شدند و همان درخواستها را تکرار کردند. آنها اعراب خوزستانی بودند که فریب بعثیها را خورده و در پشت سر واحدهای نظامی عراق ماندگار شده بودند. با طولانیتر شدن عمر جنگ و قطع آب، دامهایشان ضعیف و ضعیفتر شده و آذوقههایشان در آن برهوت ته کشیده بود. گویا افسران با استفاده از این وضعیت، دامهای آنها را به نازلترین قیمتی میخریدند، به طوری که هر گوسفند را به پنج دینار خریداری کرده و در بازارهای بصره به پنجاه دینار به فروش میرساندند. پس از این که نیازهایشان را تا حدی برطرف کردیم، با سرعت ادامه داده و به روستای «سید خلف» رسیدیم. آمبولانس متوقف شد و ما به طرف چاه آب سرازیر شدیم. دلو را از ته چاه بیرون آورده و دست و صورتمان را شستیم. راننده مقداری آب به داخل رادیاتور ریخت و برای دقایقی در آن روستای کوچک مشغول قدم زدن شدیم. با دوربین کوچکی که به همراه داشتم، چند عکس یادگاری گرفتم. سپس عازم بقعه شدم و کفشهایم را درآوردم. وارد بقعه شدم. چند قالیچه نفیس، یک دستگاه تلویزیون بزرگ و بر روی آن یک علم سبز و چند جلد قرآن به چشم میخورد. به روح صاحب ضریح فاتحهای خواندم و چند لحظه بعد از حرم خارج شدم.
در مجاورت بقعه، خانهای با دیوارهای آجری وجود داشت. نگاهی به داخل حیاط این خانه انداختم و لوازمی را دیدم که روی آنها را خاک گرفته بود. از دیدن این صحنه متاثر شدم. ظاهراً نیروهای ما به ساکنین فرصت نداده بودند حتی وسایل ضروری زندگی را با خود ببرند. پیدا بود که قالیچهها و آن تلویزیون بزرگ را در ضریح سید خلف به امانت گذاشته بودند، اما نمیدانستند که بعثیها کوچکترین رحم و مروتی ندارند. عکسهایی به یادگار از ضریح و روستا برداشتم و خواستم محل را ترک کنم. راننده را صدا زدم اما پاسخی نشنیدم. به درون حرم بازگشتم و دیدم راننده قالیچهها را زیر و رو میکند. پرسیدم: «چه کار میکنی؟» جواب داد: «دکتر! چرا این اثاثیهها را با خود نبریم؟»
گفتم: «حتماً شوخی میکنی!»
گفت: «نه، جدی جدی...»
گفتم: «خدا ترا بکشد! اینها اثاثیه عدهای مسلمان و بیگناه است. مگر پرچم عباس و قرآن کریم را در کنار ضریح نمیبینی؟ این اثاثیهها به طور امانت در اینجا قرار داده شدهاند. مگر از خدا نمیترسی؟»
پاسخ داد: «دکتر، اگر ما نبریم، دیگران آنها را خواهند برد.»
از این منطق شیطانی تعجب کردم و با شنیدن پاسخ و توجیه او به یاد عمل غیرانسانی شمر ملعون در روز عاشورا افتادم که گوشوارههای کودکان امام حسین (ع) را از گوش آنها در میآورد و هنگامی که با اعتراض شدید یکی از بانوان مواجه شد، گفت: «اگر من این گوشوارهها را تصاحب نکنم، قطعاً سربازان عمر سعد آنها را تصاحب خواهند کرد.»
به شدت به او توپیدم و گفتم که به خدا قسم هرگز خود را جهنمی نخواهم کرد. آنگاه با لحنی تهدیدآمیز گفتم: «دیگر حق نداری به این مکان قدم بگذاری.»
او سرش را پایین انداخت و از ضریح خارج شد. مسیر را ادامه دادیم و به قرارگاه «پ» تیپ رسیدم. بایستی بگویم که آن راننده تحت تأثیر افسران ارتش عراق قرار گرفته بود. ارتشی که نه به عنوان رهاییبخش، بلکه به عنوان سارق وارد منطقه شده بود و اموال و داراییهای اعراب خوزستان را غارت میکرد. او نیز به تبعیت از این افسران میخواست دست به چنین عمل زشتی بزند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
13.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ زیبای
"آن روزها..."
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 تمام سختیهای جنگ یکطرف ؛
اینکه رفیقت جلو چشمت شهید میشد
و نمیتونستی بخاطرِ شرایط پیکرش رو
به عقب بیاری یک طرف دیگه...
سخت بود دل کندن...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
@bank_aks
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۷۲
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 بچههای سپاه هویزه در شهرهای مختلف خوزستان و حتی خارج از خوزستان پراکنده شده بودند. قرار شد آنها را در حمیدیه جمع کنیم و یک آموزش یک هفتهای تخریب به بچهها داده شود تا کاری را که برادرمان علمالهدی نیمهتمام گذاشته بود، ادامه دهند. ما همه اسلحههای خود را تحویل برادر احمد غلامپور، فرمانده سپاه سوسنگرد، داده بودیم و در حمیدیه نه اسلحهای داشتیم و نه حتی یک خودرو که با آن تردد کنیم.
خبری از حسن بوعذار نداشتیم و نمیدانستیم در ماجرای عملیات نصر چه بر سرش آمده است. کسی هم از او خبری نداشت. ناصر بوعذار، برادرزاده حسن، قطبنما همراه ما بود. خودش و پدرش در اهواز مستقر شده بودند. ناصر یک موتورسیکلت داشت. به ناصر گفتم: "ناصر! ما وسیلهای در حمیدیه نداریم و فقط من و تو هستیم. باید از موتور تو استفاده کنیم. باید با همین موتور دنبال بچهها برویم." اهواز، رامهرمز، بهبهان و جاهای دیگر برویم و آنها را خبر کنیم تا به حمیدیه بیایند.
زمستان و فصل باران بود. از اهواز شروع کردیم. چند تن از بچهها، از جمله قاسم نیسی و دیگرانی که در اهواز بودند، را خبر کردیم. بعد، در آن هوای سرد بهمنماه، با موتورسیکلت ناصر به طرف بهبهان راه افتادیم. فاصله اهواز تا بهبهان حدود ۲۵۰ کیلومتر بود و ما در آن سرما آن فاصله را با موتور طی کردیم. در راه بارانگیر هم شدیم. عیشمان تمام شد!
در رامهرمز و بهبهان، برخی از بچههای سپاه هویزه را پیدا کردیم. من را که دیدند، زدند زیر گریه، اما به آنها گفتم حالا وقت عمل است و جای ابراز احساسات نیست. حدود بیست نفر از بچهها را با هر سختی و خون دل جمع کردم و یک روز را مشخص کردیم تا همگی جمع شوند و از آنجا به حمیدیه برویم و کارمان را شروع کنیم. در همان گلف، برای ما یک دوره فشرده آموزش تخریب گذاشتند. یک هفته آموزش دیدیم و بعد از آن برگ مأموریت گرفتیم و با سید جلال به حمیدیه رفتیم و در اتاقی که به ما داده بودند مستقر شدیم و کارمان را شروع کردیم. یک ماشین هم به ما دادند. حالا باید میرفتیم و اسلحههایی را که به سپاه سوسنگرد تحویل داده بودیم، پس میگرفتیم. من خودم برای تحویل اسلحههایمان خدمت آقای غلامپور رفتم. احمد آقا مرا خیلی تحویل گرفت و گفت: " کلاشینکفهایتان را به شما میدهم، اما آرپیجیها را نمیدهم."
با تعجب پرسیدم:
- چرا آرپیجیها را نمیدهی؟ مال خودمان است. آرپیجیها را برای خط خودمان لازم داریم.
خیلی ناراحت شدم، اما به روی خودم نیاوردم. کلاشینکفها را تحویل گرفتم و به حمیدیه برگشتم. بچهها وقتی کلاشینکفها را دیدند، سراغ آرپیجیها را گرفتند و من هم گفتم که چه شده است. سید جلال موسوی، که راننده ما بود، با ناراحتی گفت:
«من میروم و آرپیجیها را میآورم.»
به سید جلال گفتم: «هر کاری میخواهی بکن، اما من با تو به سوسنگرد نمیآیم. تنها برو.»
فردا صبح سید جلال رفت و با کمال تعجب آرپیجیها را بار زد و به حمیدیه آورد. من از این برخورد فرماندهی سپاه در سوسنگرد ناراحت شدم. احساس کردم به من توهین کردهاند و تبعیض قائل شدهاند. با خودم پنداشتم چون بچه هویزه هستم، این رفتار را با من میکنند و سید جلال چون اهوازی است، آرپیجیها را به او دادهاند!
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فقط کافیست تا لب تر کنی
پای تو میمیرم...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آرزو
یک درخواست داشت که همیشه در
جمعهای خصوصی و خانوادگی مطرح میکرد.
میگفت :
«دعا کنید من در راهی که پیش
گرفتهام، به شهادت برسم. نزدیک سی و هفت–هشت سال در راه خدا مبارزه کردهام؛ حال دوست ندارم توی رختخواب بمیرم!»
همسر شهيد محلاتی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 طنز جبهه
بیسیم چی مزاحم
┄═❁❁═┄
یک روز هوس کردم با بی سیم عراقی ها را اذیت کنم.
گوشی بی سیم را گرفتم، روی فرکانس یک عراقی که از قبل به دست آورده
بودم، چند بار صدا زدم: «صَفر مِن واحد. اِسمعونی اجب»
بعد از چند بار تکرار، صدایی جواب داد:
«الموت لصدام»
تعجب کردم و خنده بچه ها بالا رفت. از رو نرفتم و گفتم: «بچه ها، انگار این ها از یگان های خودمان هستند، بگذارید سر به سرشان بگذاریم.»
به همین خاطر در گوشی بی سیم
گفتم: «انت جیش الخمینی»
طرف مقابل که فقط الموت بلد بود گفت:
«الموت بر تو و همه اقوامت»
همین که دیدم هوا پس است، عقب
نشینی کرده، گفتم: «بابا ما ایرانی هستیم و شما را سر کار گذاشته بودیم.» ولی او عکس العمل جدی نشان داد و اینبار گفت: «مرگ بر منافق! بالاخره شما را هم نابود می کنیم. نوکران صدام، خود فروخته ها...»
دیدم اوضاع قمر در عقرب شد، بی سیم را خاموش کرده و دیگر هوس سر به سر گذاشتن عراقی ها نکردیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂