eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻  هنگ سوم | ۴۳ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 پس از دو هفته اقامت در قرارگاه تیپ، تصمیم گرفتم برای آوردن دارو و تجهیزات پزشکی به واحد پزشکی صحرایی بروم. صبح زود حرکت کردیم و بعد از ظهر، پس از بارگیری لوازم و تجهیزات، مجدداً به قرارگاه «پ» تیپ بازگشتیم. آمبولانس را گروهبان «یوسف» هدایت می‌کرد. راه منتهی به قرارگاه تیپ که یک جاده خاکی کشیده شده در وسط صحرا بود را پیمودیم. گه‌گاه از کنار خانه‌های روستایی خالی از سکنه عبور می‌کردیم تا این که به سه منزل گلی رسیدیم. با مشاهده دام‌ها و سگ‌ها و کودکانی که در آن حوالی سرگرم بازی بودند، احساس کردم که هنوز عده‌ای در آنجا زندگی می‌کنند. ایستادیم. آنها از ما غذا، سیگار و حتی بنزین خواستند. چهره‌هایشان گویای درد و حیرت بود. آنها عده‌ای کودکان پا برهنه بودند که لباس‌هایی مندرس بر تن داشتند. از حالت چشمانشان، فقر، گرسنگی و بیماری احساس می‌شد. به راننده دستور دادم به آنها سیگار، غذا و چند بسته کنسرو بدهد. در آن حال، سه نفر زن بیرون آمدند و به کودکان ملحق شدند و همان درخواست‌ها را تکرار کردند. آنها اعراب خوزستانی بودند که فریب بعثی‌ها را خورده و در پشت سر واحدهای نظامی عراق ماندگار شده بودند. با طولانی‌تر شدن عمر جنگ و قطع آب، دام‌هایشان ضعیف و ضعیف‌تر شده و آذوقه‌هایشان در آن برهوت ته کشیده بود. گویا افسران با استفاده از این وضعیت، دام‌های آنها را به نازل‌ترین قیمتی می‌خریدند، به طوری که هر گوسفند را به پنج دینار خریداری کرده و در بازارهای بصره به پنجاه دینار به فروش می‌رساندند. پس از این که نیازهایشان را تا حدی برطرف کردیم، با سرعت ادامه داده و به روستای «سید خلف» رسیدیم. آمبولانس متوقف شد و ما به طرف چاه آب سرازیر شدیم. دلو را از ته چاه بیرون آورده و دست و صورتمان را شستیم. راننده مقداری آب به داخل رادیاتور ریخت و برای دقایقی در آن روستای کوچک مشغول قدم زدن شدیم. با دوربین کوچکی که به همراه داشتم، چند عکس یادگاری گرفتم. سپس عازم بقعه شدم و کفش‌هایم را درآوردم. وارد بقعه شدم. چند قالیچه نفیس، یک دستگاه تلویزیون بزرگ و بر روی آن یک علم سبز و چند جلد قرآن به چشم می‌خورد. به روح صاحب ضریح فاتحه‌ای خواندم و چند لحظه بعد از حرم خارج شدم. در مجاورت بقعه، خانه‌ای با دیوارهای آجری وجود داشت. نگاهی به داخل حیاط این خانه انداختم و لوازمی را دیدم که روی آن‌ها را خاک گرفته بود. از دیدن این صحنه متاثر شدم. ظاهراً نیروهای ما به ساکنین فرصت نداده بودند حتی وسایل ضروری زندگی را با خود ببرند. پیدا بود که قالیچه‌ها و آن تلویزیون بزرگ را در ضریح سید خلف به امانت گذاشته بودند، اما نمی‌دانستند که بعثی‌ها کوچک‌ترین رحم و مروتی ندارند. عکس‌هایی به یادگار از ضریح و روستا برداشتم و خواستم محل را ترک کنم. راننده را صدا زدم اما پاسخی نشنیدم. به درون حرم بازگشتم و دیدم راننده قالیچه‌ها را زیر و رو می‌کند. پرسیدم: «چه کار می‌کنی؟» جواب داد: «دکتر! چرا این اثاثیه‌ها را با خود نبریم؟» گفتم: «حتماً شوخی می‌کنی!» گفت: «نه، جدی جدی...» گفتم: «خدا ترا بکشد! این‌ها اثاثیه عده‌ای مسلمان و بی‌گناه است. مگر پرچم عباس و قرآن کریم را در کنار ضریح نمی‌بینی؟ این اثاثیه‌ها به طور امانت در اینجا قرار داده شده‌اند. مگر از خدا نمی‌ترسی؟» پاسخ داد: «دکتر، اگر ما نبریم، دیگران آن‌ها را خواهند برد.» از این منطق شیطانی تعجب کردم و با شنیدن پاسخ و توجیه او به یاد عمل غیرانسانی شمر ملعون در روز عاشورا افتادم که گوشواره‌های کودکان امام حسین (ع) را از گوش آن‌ها در می‌آورد و هنگامی که با اعتراض شدید یکی از بانوان مواجه شد، گفت: «اگر من این گوشواره‌ها را تصاحب نکنم، قطعاً سربازان عمر سعد آن‌ها را تصاحب خواهند کرد.» به شدت به او توپیدم و گفتم که به خدا قسم هرگز خود را جهنمی نخواهم کرد. آنگاه با لحنی تهدیدآمیز گفتم: «دیگر حق نداری به این مکان قدم بگذاری.» او سرش را پایین انداخت و از ضریح خارج شد. مسیر را ادامه دادیم و به قرارگاه «پ» تیپ رسیدم. بایستی بگویم که آن راننده تحت تأثیر افسران ارتش عراق قرار گرفته بود. ارتشی که نه به عنوان رهایی‌بخش، بلکه به عنوان سارق وارد منطقه شده بود و اموال و دارایی‌های اعراب خوزستان را غارت می‌کرد. او نیز به تبعیت از این افسران می‌خواست دست به چنین عمل زشتی بزند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
13.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ زیبای "آن روزها..." 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 تمام سختی‌های جنگ یک‌طرف ؛ اینکه رفیقت جلو چشمت شهید می‌شد و نمیتونستی بخاطرِ شرایط پیکرش رو به عقب بیاری یک طرف دیگه... سخت بود دل کندن...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈لینک عضویت @bank_aks           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇    🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۷۲ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 بچه‌های سپاه هویزه در شهرهای مختلف خوزستان و حتی خارج از خوزستان پراکنده شده بودند. قرار شد آنها را در حمیدیه جمع کنیم و یک آموزش یک هفته‌ای تخریب به بچه‌ها داده شود تا کاری را که برادرمان علم‌الهدی نیمه‌تمام گذاشته بود، ادامه دهند. ما همه‌ اسلحه‌های خود را تحویل برادر احمد غلام‌پور، فرمانده سپاه سوسنگرد، داده بودیم و در حمیدیه نه اسلحه‌ای داشتیم و نه حتی یک خودرو که با آن تردد کنیم. خبری از حسن بوعذار نداشتیم و نمی‌دانستیم در ماجرای عملیات نصر چه بر سرش آمده است. کسی هم از او خبری نداشت. ناصر بوعذار، برادرزاده حسن، قطب‌نما همراه ما بود. خودش و پدرش در اهواز مستقر شده بودند. ناصر یک موتورسیکلت داشت. به ناصر گفتم: "ناصر! ما وسیله‌ای در حمیدیه نداریم و فقط من و تو هستیم. باید از موتور تو استفاده کنیم. باید با همین موتور دنبال بچه‌ها برویم." اهواز، رامهرمز، بهبهان و جاهای دیگر برویم و آنها را خبر کنیم تا به حمیدیه بیایند. زمستان و فصل باران بود. از اهواز شروع کردیم. چند تن از بچه‌ها، از جمله قاسم نیسی و دیگرانی که در اهواز بودند، را خبر کردیم. بعد، در آن هوای سرد بهمن‌ماه، با موتورسیکلت ناصر به طرف بهبهان راه افتادیم. فاصله اهواز تا بهبهان حدود ۲۵۰ کیلومتر بود و ما در آن سرما آن فاصله را با موتور طی کردیم. در راه بارانگیر هم شدیم. عیش‌مان تمام شد! در رامهرمز و بهبهان، برخی از بچه‌های سپاه هویزه را پیدا کردیم. من را که دیدند، زدند زیر گریه، اما به آنها گفتم حالا وقت عمل است و جای ابراز احساسات نیست. حدود بیست نفر از بچه‌ها را با هر سختی و خون دل جمع کردم و یک روز را مشخص کردیم تا همگی جمع شوند و از آنجا به حمیدیه برویم و کارمان را شروع کنیم. در همان گلف، برای ما یک دوره فشرده آموزش تخریب گذاشتند. یک هفته آموزش دیدیم و بعد از آن برگ مأموریت گرفتیم و با سید جلال به حمیدیه رفتیم و در اتاقی که به ما داده بودند مستقر شدیم و کارمان را شروع کردیم. یک ماشین هم به ما دادند. حالا باید می‌رفتیم و اسلحه‌هایی را که به سپاه سوسنگرد تحویل داده بودیم، پس می‌گرفتیم. من خودم برای تحویل اسلحه‌های‌مان خدمت آقای غلام‌پور رفتم. احمد آقا مرا خیلی تحویل گرفت و گفت: " کلاشینکف‌های‌تان را به شما می‌دهم، اما آرپی‌جی‌ها را نمی‌دهم." با تعجب پرسیدم: - چرا آرپی‌جی‌ها را نمی‌دهی؟ مال خودمان است.  آرپی‌جی‌ها را برای خط خودمان لازم داریم.  خیلی ناراحت شدم، اما به روی خودم نیاوردم. کلاشینکف‌ها را تحویل گرفتم و به حمیدیه برگشتم. بچه‌ها وقتی کلاشینکف‌ها را دیدند، سراغ آرپی‌جی‌ها را گرفتند و من هم گفتم که چه شده است. سید جلال موسوی، که راننده ما بود، با ناراحتی گفت:  «من می‌روم و آرپی‌جی‌ها را می‌آورم.»  به سید جلال گفتم: «هر کاری می‌خواهی بکن، اما من با تو به سوسنگرد نمی‌آیم. تنها برو.» فردا صبح سید جلال رفت و با کمال تعجب آرپی‌جی‌ها را بار زد و به حمیدیه آورد. من از این برخورد فرماندهی سپاه در سوسنگرد ناراحت شدم. احساس کردم به من توهین کرده‌اند و تبعیض قائل شده‌اند. با خودم پنداشتم چون بچه هویزه هستم، این رفتار را با من می‌کنند و سید جلال چون اهوازی است، آرپی‌جی‌ها را به او داده‌اند! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فقط کافیست تا لب تر کنی پای تو می‌‌میرم...‌        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آرزو یک درخواست داشت که همیشه در جمع‌های خصوصی و خانوادگی مطرح می‌کرد. می‌گفت : «دعا کنید من در راهی که پیش گرفته‌ام، به شهادت برسم. نزدیک سی و هفت‌–هشت سال در راه خدا مبارزه کرده‌ام؛ حال دوست ندارم توی رختخواب بمیرم!» همسر شهيد محلاتی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 طنز جبهه بیسیم چی مزاحم ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ یک روز هوس کردم با بی سیم عراقی ها را اذیت کنم. گوشی بی سیم را گرفتم، روی فرکانس یک عراقی که از قبل به دست آورده بودم، چند بار صدا زدم: «صَفر مِن واحد. اِسمعونی اجب» بعد از چند بار تکرار، صدایی جواب داد: «الموت لصدام» تعجب کردم و خنده بچه ها بالا رفت. از رو نرفتم و گفتم: «بچه ها، انگار این ها از یگان های خودمان هستند، بگذارید سر به سرشان بگذاریم.» به همین خاطر در گوشی بی سیم گفتم: «انت جیش الخمینی» طرف مقابل که فقط الموت بلد بود گفت: «الموت بر تو و همه اقوامت» همین که دیدم هوا پس است، عقب نشینی کرده، گفتم: «بابا ما ایرانی هستیم و شما را سر کار گذاشته بودیم.» ولی او عکس العمل جدی نشان داد و این‌بار گفت: «مرگ بر منافق! بالاخره شما را هم نابود می کنیم. نوکران صدام، خود فروخته ها...» دیدم اوضاع قمر در عقرب شد، بی سیم را خاموش کرده و دیگر هوس سر به سر گذاشتن عراقی ها نکردیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۴۳ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 تا اواخر ماه آوریل / اوایل اردیبهشت، روزها را به طور یکنواخت پشت سر گذاشتیم و طی این مدت حوادث و جریاناتی رخ داد که موجب خارج شدن امور از مسیر عادی خود شد. خاطرم هست که گروهان مهندسی تیپ به مناسبت تکمیل سدهای خاکی و مهار موفقیت‌آمیز جریان آب، ولیمه بزرگی داد. حتی افسران لشکر پنجم از بصره به این ضیافت دعوت شدند. ساخت جایگاه مخصوص ولیمه به شیوه روستاییان عراق با استفاده از نی و بوریا انجام گرفت. در این مراسم ده‌ها افسر حضور داشتند و غذاها توسط آشپز ماهر و چیره‌دستی تهیه شده بود. غذا عبارت بود از سه دیس بزرگ مملو از انواع مختلف برنج که روی آن یک بره بریان خوابیده بود. داخل شکم بره مقداری گردو، بادام و کشمش قرار داده شده بود به گونه‌ای که اشتهای همه را تحریک می‌کرد. اطراف ظروف غذا را دیس‌های بزرگ پر از میوه و شیشه‌های نوشابه احاطه کرده بود. خلاصه این که سنگ تمام گذاشته بودند، به طوری که هر پنج نفر را یک دیس بزرگ و بره‌ای کامل نصیب شد. فرمانده تیپ اجازه حمله را به طرف دیس‌ها صادر کرد. دست‌ها در هم گره خورد و دیگر صحبت‌ها قطع شد و صدایی جز صدای جویدن غذا و کشیدن شیشه‌های نوشابه به گوش نمی‌رسید. از شانس بد من، یک نفر سروان از هنگ دوم که ظاهراً اهل روستاهای بدوی «رمادی» بود، کنار ما نشسته بود. او با ولع عجیبی غذا می‌خورد و از هر دو دست خود کمک می‌گرفت. این کار او موجب تنفر من گردید. سرگرد ستاد «عبدالقادر» با مشاهده بی‌نزاکتی او گفت: «این چه رفتاری است که با این بره بیچاره می‌کنی؟ به خدا قسم اگر زبان داشت، تو را دشنام می‌داد و آرزو می‌کرد با یک موشک کشته شوی.» همه ما خندیدیم، اما او بی‌اعتنا به انتقادات ما به خوردن غذا ادامه داد. از سروان حازم پرسیدم: «مخارج این ولیمه از کجا تأمین شده؟» پاسخ داد: «از بودجه یگان!» بودجه یگان معمولاً از سود فروشگاه‌هایی که سربازان از آن خرید می‌کنند تأمین می‌گردد. معلوم شد که این ولیمه از خون سربازان تیره‌بخت، و نه از جیب افسران و فرماندهان برپا گردیده است. چند روز بعد، فرمانده تیپ از من خواست ستوان «مظهر» را در کرخه کور و قابل شرب بودن آن همراهی نمایم. گویا فرماندهان نظامی قصد داشتند دستگاهی برای تصفیه آب بر روی این رودخانه نصب کنند تا در زمانی که صرف آوردن آب به نیروها از بصره می‌شد، صرفه‌جویی گردد. من و این افسر مهندسی - رزمی با یک دستگاه جیپ به طرف رود کرخه حرکت کردیم. در نزدیکی روستای «احمد آباد» به آب فراوانی برخوردیم که پشت بستر رودخانه جمع شده بود. آب، مساحت زیادی را اشغال کرده و حایلی بین نیروهای ما و نیروهای ایرانی مدافع سوسنگرد ایجاد نموده بود. آب رودخانه ظاهراً گوارا، زلال و قابل شرب بود و فقط به تصفیه ساده‌ای نیاز داشت. یکی از سربازان را به وسط رودخانه که عرض آن حدود ۵ الی ۶ متر بود، فرستادیم. او مقداری آب برای ما آورد و آن را در داخل یک بطری ریخته و جهت انجام آزمایشات لازم با خود آوردیم. دیداری از خانه‌های خالی اطراف رودخانه نیز داشتیم. در آن حدود با لاشه یک فروند هلیکوپتر ساخت روسیه از نوع M25 که در جریان نبردهای روز پنجم ژانویه ۱۹۸۱ / ۱۵ دی ۱۳۵۹ سرنگون شده بود، برخورد کردیم. از این هلیکوپتر ظاهراً برای رویارویی با واحدهای پیاده و زرهی بهره‌برداری می‌شد. قطعات متلاشی شده هلیکوپتر در فاصله ۱۰ متری محل سقوط پخش و پلا شده بودند. برخی از قطعات منهدم شده هنوز دارای مهمات و موشک‌های ضد زره و ضد نفر بودند. از ستوان مظهر در مورد نحوه سقوط آن سؤال کردم. گفت: «آن درخت را می‌بینی؟» گفتم: «بلی، درخت سدر است که در ساحل رودخانه قرار گرفته است.» گفت: «یکی از سربازان ایرانی زیر آن مخفی شده بود. هنگامی که دید این هلیکوپتر به همراه هلیکوپتر دیگری نیروهای ایرانی را در نبرد ۵ ژانویه ۱۵ دی سوسنگرد تعقیب می‌کند، با آرپی‌جی شلیک کرد و آن را به آتش کشید، اما خود وی به همراه چند سرباز دیگر بر اثر تیراندازی هلیکوپتر دوم کشته شدند.» به طرف آن درخت رفتیم و قبرهای سربازان ایرانی را مشاهده کردیم. نزدیک ظهر بود. پیش از مراجعت ستوان مظهر به قصد صید ماهی، چند عدد دینامیت به داخل رودخانه پرتاب کرد، اما بجز چند ماهی کوچک، صید قابل ملاحظه‌ای نصیب او نشد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عباس را خبر کنید چشم حرامی با حرم روبرو شد حاج محمود کریمی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂