eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
14.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 تصاویر زیبایی از رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالشهداء با نوای حاج صادق آهنگران با نوای کاروان.. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 چشم‌ هایی ﮐﻪ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺍﺯ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ خستگی‌ست، ﺻﻮﺭﺗﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻗﻠﻢ ﻭ ﺭﻧﮓِ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ دستی ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺸﺎﮐﺶ ﺍﯾﻦ ﺧﺎک ﺍﺯ ﭼﻨﮓِ ﺍﺟﻨﺒﯽ ، ﺑﺎ ﻣﻦ ﻭ ﺗـو ﻧﮕﻔﺘﻪﻫﺎ ﻭ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ‌ﻫﺎ ﺩﺍﺭﺩ... و اراده‌ای که با همه آلام ایستاده در وسط میدان تکلیف       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈لینک عضویت @bank_aks           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇    🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۷۴ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 در حین اماده شدن برای شبیخون به دشمن، یک سرباز ارتشی که منقضی خدمت سال ۱۳۵۶ بود و اسم کوچکش حبیب بود، به سراغم آمد و گفت:  من اینجا پوسیده‌ام. منقضی خدمت سال ۱۳۵۶ هستم و داوطلبانه آمده‌ام ارتش. اینجا خیلی ساکت است. مرا هم با خودتان ببرید!  همان جوابی را که به بچه‌های گروه چمران دادم، به او هم دادم. حدود پانزده دقیقه از او اصرار و از من انکار بود. خیلی تلاش کرد تا با ما به عملیات بیاید. وقتی دید من زیر بار نمی‌روم، رفت و جناب سروان پرویز را با خودش آورد. سروان گفت: "اگر شما مصلحت می‌دانید، می‌توانید این سرباز را با خود ببرید. از نظر من اشکالی ندارد." در پاسخ جناب سروان گفتم: "این سرباز ارتشی است و گروه ما همه پاسدار هستند. در این مأموریت به بیش از ده نفر هم نیاز نیست؛ نمی‌شود او را با خودمان ببریم." حبیب التماس کرد، طوری که حتی بچه‌های خودمان به من گفتند که او را ببریم، اما به آنها گفتم: "این ارتشی است و اگر خدایی نکرده در حین مأموریت برایش اتفاقی بیفتد، چه کسی مسؤولیت آن را قبول می‌کند؟" حبیب خیلی ناراحت شد و رفت و گوشه‌ای نشست. نماز مغرب و عشایمان را خواندیم و در تاریکی شب، بسم‌الله گفتم و به طرف دشمن رها شدیم. بعد از خاکریز، زمین کشاورزی بود و در آن هندوانه کاشته بودند و آثار کشت هندوانه، اینجا و آنجا معلوم بود. از دیدن هندوانه‌ها خیلی دلم به درد آمد. صدام را نفرین کردم که چگونه کشاورزان بیچاره و محروم را خانه‌خراب کرده است. وقتی به یاد کودکی‌ام می‌افتادم و آتش که خرمن پدرم را خاکستر کرده بود، حال و روز کشاورزان هندوانه‌کار را با تمام وجود لمس و درک می‌کردم. می‌دانستم که چقدر رنج و عذاب کشیده‌اند. شیخ شویش سیگاری بود، اما مأموریت ما طوری بود که هیچ‌کسی نباید سیگار می‌کشید زیرا ممکن بود دشمن متوجه شود. به نیروهایم گفتم که در کمال سکوت باید راه بروند و حتی عطسه هم نکنند سیگار کشیدن هم ممنوع است. همین طور که داشتیم حرکت می کردم، از ۵۰ متری خود در دل شب فریاد زدم که یکی دارد می‌دود و مرتب اسم مرا صدا می‌زند:  «آقای شریفی، کجایی؟»  بلافاصله به گروه گفتم که روی زمین بنشینید. به عیدان ساکی گفتم: - «فکر کنم همین سرباز باشد که خیلی سمج بود. برو و بیاورش.» سرباز در دل تاریکی شب داشت به طرف دشمن می‌رفت. عیدان رفت و حبیب را آورد. حبیب تا مرا دید، با شرم و خجالت تفنگش را به طرفم دراز کرد و گفت:  «آقای شریفی، یا با این ژسه همین جا مرا بکش یا با خودت ببر.»  بچه‌ها آمدند و گفتند که او را با خودمان ببریم. گناه دارد این همه اصرار می‌کند و ما دلش را بشکنیم. ناچار او را با خودمان بردیم. وقتی به او گفتیم با ما بیاید، چنان خوشحال شد که اگر بال داشت، پرواز می‌کرد. حدود نیم ساعت زمین کشاورزی را طی کردیم تا به اول یا باتلاقی‌ها رسیدیم. راهنمای ما شیخ شویش بود که آشنایی زیادی هم با منطقه نداشت.  هنوز ده پانزده قدم از باتلاق عبور نکرده بودم که حدس من به وقوع پیوست و سید ناصر صدر سادات برید و نتوانست به راه‌پیمایی ادامه دهد. او بچه شهر بود و نمی‌توانست مثل ما روستاییان مسافت زیادی را، آن هم در آن سرما و زمین باتلاقی، طی کند.  کنار همان جا به خدا گفتم:  - «خدایا، قربان حکمتت بروم! این حبیبه را تو برای من فرستادی.» به حبیب گفت: " حبیب، مین سید را بگیر. سید نمی‌تواند با ما بیاید." حبیب با خوشحالی گفت: "آقای شریفی، دیدی به دردت خوردم!" مین را از سید صدر سادات گرفتم و به حبیب دادم. او احساس کرد که برای جمع ما مفید است. سید را سبک کردیم و خودمان به راه افتادیم. رفتیم تا جایی که به سیم خاردار رسیدیم. شیخ شویش گفت: "یونس! به بچه‌ها بگو این سیم خاردار را بگیرند و جلو بیایند!" سیم خاردار را گرفتیم و جلو رفتیم. در شب سرد زمستانی، راه رفتن در آب خیلی سخت و دشوار است، افزون بر اینکه یک مین هجده کیلویی نیز حمل کنی و هنگام راه رفتن، تا مچ پایت داخل گل و شل فرو رود. گاه عمق آب تا بالای کمرمان می‌رسید. دو، سه ساعتی راه رفتیم تا بالاخره به منطقه خشک رسیدیم. میان آن خشکی، تا رودخانه هویزه نیز مسیری بود که باید پیاده طی می‌کردیم. بچه‌ها به دلیل ساعت‌ها پیاده‌روی در آب و حمل مین ضدتانک خیلی خسته شده بودند. شام هم نخورده بودیم و حسابی گرسنه‌مان بود. ساعت حدود دوازده شب بود و کسی به فکر این ماجرا نیفتاده بود که بچه‌ها پس از راه‌پیمایی گرسنه می‌شوند و نیاز به غذا و آذوقه دارند. تنها کسی که در میان ما به این موضوع فکر کرده بود، فرهاد براهنه بود.
فرهاد را مدت زیادی نبود که می‌شناختم. او بچه یکی از روستاهای کنار کرخه کور بود. یک روز من برای شناسایی با موتورسیکلت داشتم عبور می‌کردم که فرهاد را دیدم که با اسب عبور می‌کند. راستش را بخواهید به او مشکوک شدم. او را متوقف کردم. از اسب پیاده شد و گفت که به بازار رفته و خرید کرده است. در همین حین که داشت با ما صحبت می‌کرد، بچه‌ها آمدند و او را شناختند و به من هم معرفی کردند. بعد از آن، جزء گروه ما شد. آن شب، تنها کسی که به فکر خوراک بچه‌ها بود، همین فرهاد ما بود. فرهاد که بدنی ورزیده و قوی داشت، علاوه بر مین ضدتانک و کوله‌پشتی خودش، یک کوله‌پشتی اضافه هم با خودش آورده بود که تا آن لحظه کسی نمی‌دانست داخل آن چیست. به آنجا که رسیدیم و داشتیم از گرسنگی و خستگی از حال می‌رفتیم، فرهاد کوله‌پشتی‌اش را باز کرد و دیدیم خدا بده برکت، پر است از کنسرو، کمپوت، کشمش، تن ماهی و نان خشک. فرهاد اول ما را دست انداخت و گفت: "شما باید برای خودتان غذا و خوردنی می‌آوردید. من برای خودم آورده‌ام!" من با لحن تحکم‌آمیزی به فرهاد گفتم: "به بچه‌ها غذا بده!" فرهاد هم دستورم را اجرا کرد و کوله‌پشتی‌اش را میان بچه‌ها گذاشت تا آنها غذاهای داخل آن را مصرف کنند. نیم ساعتی بچه‌ها خوردند و استراحت کردند. سیر که شدند، جانی گرفتند و آماده‌ی عملیات شدیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 خاطرات زنان از دفاع مقدس راوی: خدیجه میرشکار ‌‌‍‌‎‌┄═❁🔸❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ▪︎ نخستین زنی که در جنگ به اسارت در آمد وقتی همسرم می‌خواست مرا از شهر دور کند، عراقی‌ها وارد شهر شدند. با این حال جاده هنوز در اختیار نیروهای خودمان بود. وقتی از شهر سوسنگرد بیرون رفتیم، یکی، دو نفربر و تانک عراقی همزمان با ما به آنجا رسیده بودند. عراقی‌ها به سمت ما تیراندازی کردند. با صدای بلند فریاد می‌زدم: الله اکبر، یا حسین، یا فاطمه و... عراقی‌ها لاستیک‌های ماشین را زدند و ماشین از کار افتاد. هر دوی ما به‌شدت مجروح شده بودیم. پهلوی راست من خیلی می‌سوخت. همچنان اسلحه را محکم بغل کرده بودم. عراقی‌ها که به ما رسیدند، مرا از ماشین به بیرون پرت کردند. در همین حین تفنگ از بغلم زمین افتاد. این صحنه را که دیدند فریاد می‌زدند زن نظامی، زن نظامی. زبان عربی آنها را متوجه می‌شدم. عراقی‌ها فکر می‌کردند که من نارنجک همراه دارم و می‌خواستند مرا تفتیش بدنی کنند. جیغ زدم که هیچ‌چیز دیگری همراه خودم ندارم . فریاد من باعث شد که عقب بروند. همسرم را نیز از ماشین آوردند پایین. استخوان قلم پایش زده بود بیرون و خونریزی شدید داشت. آمبولانس عراقی ما را همراه ۲ سرباز مسلح سوار آمبولانس کردند. ما را به سمت شهر العماره عراق بردند. می گفتند شما پاسدار خمینی هستید. اگر زنده به رسیدید شما را بازجویی و اعدام‌ می‌کنیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 زندگی در جاهای مختلف ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ این قدر در خانواده و فامیل ارتشی داشتیم که تا صحبت یک خواستگار ارتشی برای من شد، مادر بزرگ و دایی و عمه ام که در واقع به خاطر مرگ زود هنگام پدر و مادرم سر پرستی و نظارت کلی بر زندگی من داشتند، ندای مخالفت سردادند. موضوع مدتی مسکوت ماند تا وقتی که تحصیلات شهید فکوری در آمریکا تمام شد و این بار خودش به خواستگاری آمد. برای ازدواج خیلی بزرگ نشده بودم ولی از او خوشم آمد. خانواده هم وقتی رضایت مرا دیدند، چاره ای جز موافقت نداشتند. مهریه ام ۵۰ هزار تومان تعیین شد و مراسمی انجام گرفت و بعد از یک ماه نامزدی، من به خانه شهید فکوری رفتم. ۶ ماه بعد، زندگی سیال ما شروع شد. ۶ ماه دوم زندگی در پایگاه وحدتی دزفول گذشت. ۶ ماه بعد در فرودگاه مهرآباد سپری شد. سه سال هم در پایگاه شاهرخی همدان، ۳ سال در تهران، ۸ سال در شیراز و ... همین طور زندگی مان در جاهای مختلف می گذشت. دخترانم انوش و آیدا به فاصله یک سال در همدان به دنیا آمدند و علی پسر کوچکم در شیراز. تا قبل از تولد بچه ها اغلب وقت‌ها که جواد ماموریت داشت. من هم با او می رفتم ولی بعد از آن، وقتی که برای ادامه تحصیل دوباره، بورسیه آمریکا گرفت، تنها ماندم. ولی سال ۵۶ که می بایست دوره ستاد را در آمریکا می گذراند، من و بچه ها هم با او رفتیم. همسر شهيد جواد فکوری ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 سالروز وفات حضرت ام‌البنین سلام‌الله‌علیها تسلیت باد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۴۵ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 روز ۱۳ مه ۱۹۸۱ / ۲۳ اردیبهشت ۱۳۶۰ شروعی بود برای طولانی‌ترین تابستان در تمامی عمرم. قرار شد طبق دستور سرتیپ «راجی تکریتی»، به عنوان یک پزشک عازم هنگ سوم از تیپ بیستم شوم. من اولین پزشک وظیفه بودم که واحد صحرایی را به مقصد خطوط مقدم ترک می‌کرد؛ و اصولاً به خاطر وضعیت خاصی که در یگان داشتم، پیش‌بینی چنین روزی دور از انتظار نبود. پس از جمع‌آوری وسایل شخصی از دوستان و دشمنانم در یگان، خداحافظی کردم. از رفتنم عده‌ای خوشحال و عده‌ای دیگر اندوهگین بودند. من با گردن‌فرازی تمام از گروه اول خداحافظی کردم و لبخندزنان از آنها جدا شدم تا از رفتنم بیش از این خوشحال نباشند. به اتفاق ستوانیار «عباس»، بهیار که در این سفر به عنوان راهنما مرا همراهی می‌کرد، سوار آمبولانس شدم. مسیر منتهی به خطوط مقدم بسیار ناهموار بود. او در طول مسیر به من ابراز لطف می‌کرد و یادآور می‌شد که تیپ بیستم یک تیپ قدیمی است که در سرنگونی رژیم سلطنتی به رهبری عبدالکریم قاسم شرکت کرد. او می‌گفت: «هنگ سوم که اینک راهی آنجا هستی، با هدایت سرهنگ عبدالسلام عارف، قصر الرحاب را محاصره و پادشاه را به قتل رسانید.» در بین راه، ضمن اینکه به گرفتاری‌های خود در آینده فکر می‌کردم، به صحبت‌های همراهم نیز گوش فرا می‌دادم. هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحال بودم زیرا از آن دار و دسته فاسد دور می‌شدم و از عناصر اطلاعاتی فاصله می‌گرفتم و ناراحت، چون موقعیت خطرناک خطوط مقدم جبهه بسیار نگرانم می‌کرد. حدود ساعت ۱۰ بامداد به مواضع هنگ سوم نزدیک شدیم و چند دستگاه آمبولانس را در ضلع راست جاده که در جایگاه‌های مخصوص پارک شده بودند، مشاهده کردم. دریافتم که آنجا مواضع واحد سیار پزشکی هنگ می‌باشد. جاده خاکی را ترک کرده و به سمت واحد سیار پزشکی روانه شدیم. افراد واحد و در رأس آنها ستوانیار بهیار «محمد سلیم» از ما استقبال کردند. واحد سیار از سه سنگر تشکیل یافته بود. یکی از آنها کوچک و در عین حال محکم بود و در آن داروها را نگهداری می‌کردند. دومی که در مجاورت آن قرار داشت، محل کار بهیاران بود که در ۴۰ متری سنگر دوم واقع شده بود و بالاخره سنگر سوم، محل استراحت رانندگان آمبولانس به شمار می‌رفت. پس از یک استراحت کوتاه و نوشیدن چای، به اتفاق ستوانیار «محمد» به قرارگاه هنگ رفته و ضمن ارائه نامه انتقالی، با برخی از افسران هنگ از جمله ستوان یکم «کنعان» معاون هنگ، ستوان «محمد جواد» معاون وی، سروان سلام افسر اطلاعات و ستوان یکم «جواد» افسر توجیه سیاسی آشنا شدم. سپس به واحد سیار پزشکی بازگشتم و با افراد آن به ترتیب ستوانیار بهیار «عبدالخالق»، استوار بهیار «جاسم»، گروهبان دوم بهیار «خمیس»، معاون پزشکی «غازی» و رانندگان آمبولانس‌ها: «موافق»، «عبدالخمره»، «کریم» و «محمد» آشنا شدم. سنگر مخصوص داروها را به عنوان محل کار خود انتخاب کردم. مواضع هنگ در دشت مسطحی قرار داشت که از جنوب تا شمال، یعنی به سمت مواضع نیروهای ایرانی امتداد یافته بود. در طرف راست هنگ ما، هنگ یکم و در طرف چپ آن، هنگ دوم تیپ بیستم استقرار یافته بودند. یک جاده خاکی که از پشت قرارگاه هنگ و شمال قرارگاه واحد سیار پزشکی عبور می‌کرد، این هنگ‌ها را به یکدیگر مرتبط می‌ساخت. مواضع خط مقدم هنگ ما در پشت یک خاکریز بلند قرار گرفته و آب مقابل آن بین ما و نیروهای ایرانی مستقر در روستای «کوهه» - حد فاصل بین حمیدیه و سوسنگرد - فاصله انداخته بود. روستای «کوهه» در کنار جنگلی مملو از درختان سر به فلک کشیده و امتداد جنگل بزرگ جنوب اهواز قرار داشت. هنگ سوم، که همان هنگ مکانیزه است، از ۵۰ دستگاه تفریح زرهی ساخت روسیه از نوع PTR60 تشکیل شده بود. وضعیت این بار با وضعیت مأموریت‌های قبلی تفاوت داشت، چرا که اینجا خطوط مقدم جبهه بود و من به راحتی می‌توانستم تحرکات و نقل و انتقال‌های نیروهای ایرانی را مشاهده کنم. این بار به وسیله سلاح‌های مختلف و حتی سلاح‌های ساده به طرف ما تیراندازی می‌شد، در حالی که قبلاً فقط توسط توپخانه هدف قرار می‌گرفتیم. چند روز اول بسیار سخت بر من گذشت، چرا که با موقعیت منطقه، افراد و سیستم هنگ پیاده مکانیزه آشنا نبودم. چهار روز طولانی و خسته‌کننده سپری گردید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂