PTT-20211225-WA0014.opus
408.3K
🍂 روایت مسعود سفیدگر (غواص)
از لحظات بعد از اسارت 3⃣
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کربلای_چهار
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۵۵
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸۴ - گشتیهای هنگ ما در یک موضع دفاعی استقرار یافته بود. به همین دلیل نیروهای ما عمدتاً در عملیات گشتی رزمی - شناسایی و ایجاد کمینهای شبانه در منطقه ممنوعه شرکت میکردند. با وجود این که افراد هنگ اعم از افسران و درجه داران میلی به انجام این ماموریتهای خطرناک و خسته کننده نداشتند ولی به هر حال مجبور بودند در آن شرکت کنند. دستورات مربوط به اجرای عملیات گشتی از سوی فرمانده تیپ صادر می گردید و براساس این دستورات نیروهای خودی موظف بودند مواضع نیروهای ایرانی را مورد هجوم قرار داده و عده ای از آنان را به اسارت در آورند.
در منطقه مقابل مواضع ما روستای بزرگی موسوم به روستای «کوهه» قرار داشت که اطراف آن را جنگل انبوهی احاطه کرده بود. افراد هنگ به عملیات گشتی - رزمی متعددی اعزام میشدند، ولی هیچ یک از آنان به روستای کوهه نمیرسیدند و حتی نمی توانستند لنگه کفشی از یک سرباز ایرانی از سنگرهایشان با خود بیاورند. آنها تنها می توانستد به مواضع ایرانیها نزدیک شوند و پس از شلیک چند گلوله بی هدف سریعاً به مواضع خود باز گردند. معمولاً فرمانده واحد گشتی باید گزارشی در مورد عملیات گشتی به ضمیمه یک نقشه نظامی تهیه می کرد. روی همین اصل گزارشات غالباً آکنده از دروغ و مبالغه بود و از کشته و مجروح شدن تعدادی ایرانی و انهدام چند خودروی نظامی خبر میداد. این گزارشات به معاون هنگ تسلیم میشد و او نیز متقابلاً
سناریویی تهیه میکرد تا در نظر فرمانده هنگ مقبول افتد.
من بشخصه در جریان تهیه این گزارشات بودم. برخی از اوقات، گزارش از سوی فرمانده تیپ باز گردانیده میشد و ضمن آن میخواست تا بر حجم خسارات وارده به نیروهای ایرانی افزوده شود، تا به صورت یک اطلاعیه موثر از طریق رادیو پخش گردد. ارتشیانی که از این حقیقت آگاه بودند با شنیدن اطلاعیه های نیروهای مسلح میخندیدند. سربازان ما برای رسیدن به یک حقیقت نسبی، صفری به رقم خسارات خودی می افزودند و صفری را از رقم خسارات وارده به ایرانیها حذف می کردند. اجساد نظامیانی را که تحویل می گرفتم با تعداد این کشته ها اطلاعیه های نظامی تفاوت داشت. یعنی رقم واقعی آن ذکر نمیشد. ما مسئولیت پشتیبانی یک هنگ را بر عهده داشتیم. تصور کنید وضعیت در جبهه ای به طول ۱۲۰۰ کیلومتر چگونه بود؟
در مورد عملیات گشتی حرفهای زیادی برای گفتن دارم که در اینجا نمونه هایی از آنها را بیان میکنم.
الف - گشتی ستوان جمال
تلگرامی از سوی فرمانده تیپ به دستمان رسید که به هنگ ما دستور میداد برای گرفتن اسیری ایرانی در یک عملیات گشتی رزمی شرکت کنند. معاون هنگ این ماموریت را به گروهان سوم واگذار نمود و این گروهان نیز ستوان «جمال» را همراه بیست نفر درجه دار و سرباز برای انجام ماموریت برگزید . من کنار فرمانده هنگ و معاون او در قرارگاه تیپ بودم واحد گشتی در ساعت ۹ شب به سمت مواضع ایران حرکت کرد. فرمانده هنگ از طریق دستگاه بیسیم با این واحد در تماس بود. پس از گذشت نیم ساعت یک موشک آرپی جی ۷ در منطقه ممنوعه مقابل گروهان سوم شلیک شد و متعاقباً تیراندازی شدیدی آغاز گردید که بلافاصله قطع شد. فرمانده هنگ سعی کرد با واحد گشتی تماس بگیرد، ولی این تلاش به جایی نرسید. بیست دقیقه بعد فرمانده گروهان ضمن تماسی با فرمانده هنگ بازگشت تمامی افراد واحد گشتی از نیمه راه و مفقود شدن دستگاه بیسیم و سلاح آرپی جی ۷ را به او اطلاع داد. فرمانده هنگ که از شنیدن این خبر شوکه شده بود آنها را به باد دشنام و تهدید گرفت. او به گروهان سوم دستور داد ستوان جمال و درجه داران او را هنگام صبح به قرارگاه هنگ اعزام کنند. ساعت ۸ صبح ستوان جمال به همراه دو نفر درجه دار وارد قرارگاه هنگ شد و فرمانده هنگ با فحاشی از آنها استقبال کرد. ستوان جمال در جریان بازجویی اعتراف کرد در حین اجرای ماموریت، خوکی مقابلم ظاهر شد. فردی که سلاح آرپی جی با خود حمل میکرد کنترل خود را از دست داده بی هدف شروع به شلیک کرد. به دنبال او افراد گشتی نیز در تاریکی شب از شدت ترس اقدام به تیراندازی کردند. سرانجام سرباز دستگاه بیسیم چی بیسیم خود را رها کرد و فردی که آرپی جی با خود حمل کرد صلاحش را به گوشه ای انداخت و همگی فرار را بر قرار ترجیح دادند.» فرمانده هنگ از شدت ناراحتی فریاد کشید و گفت: «آخر من به فرمانده تیپ چه بگویم؟ بگویم که یک واحد گشتی رزمی را برای گرفتن اسیر ایرانی اعزام کردیم اما یک خوک آنها را شکست داد و دست از پا درازتر برگشت؟ این واقعاً مایه ننگ و عار است.»
فرمانده هنگ ستوان «جمال» و افراد او را توبیخ کرد و دستور داد آنان را تنبیه کنند. فرمانده هنگ معاون، فرمانده گروهان سوم و افسران اطلاعات به منظور یافتن راه حلی برای این قضیه جلسه ای در قرارگاه هنگ تشکیل داده و متفقاً تصمیم گرفتند یک داستان واهی درست کنند که در گیریهایی بین واحد گشتی ما و واحد گشتی ایرانی صورت گرفت و طی آن عده ای از افراد ایرانی کشته شدند و افراد واحد گشتی ما نیز سلاحهای خود را در آن منطقه رها کردند بدین ترتیب برروی آن رسوایی سرپوش گذاشته شد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#نظرات
سلام
با ارسال خاطرات دوستان عزیز مرا بردید جزیره امرصاص 😭😭جای که
هیچ زمان یادم نمی روم 😭مگر می شود آن همه از خود گذشتگی را از یاد برد
امرصاص از همه طرف آتش می آمد جانشین لشکر شهید میرقاسم میرحسینی آن دلاور سیستانی را دیدم . سوال کردم حاجی چه خبر
گفت برادر، چه کشته شویم چه بکشیم در هر دو صورت پیروزیم
مثل الان است جلو چشمانم جنازه غواصان شهید جنازه بچه های گردان ۴۱۸
دلاوری سینه خود را به نخل زده بود وبا تیر بار آتش می ریخت
یادش بخیر نمی دانم سرنوشتم چه خواهد شد ولی دعا کنید که با سکته یا تصادف نروم
خدایا امام زمان را بفرست دیگر زندگی هم بس است شاید خدا هدایتمان کرد به آن سمت
بهترین مرگ در عالم هستی با بدنی خونین وتکه تکه به ملاقات خدا رفتن
خدایا این مرگ را نصیب ما هم کن خدایا مگر میشود آن همه ایثار ومردانگی را فراموش کرد
خدایا خودت کمکمان کن خدایا عاقبت ما را هم آنگونه که بهترین مرگ هست قرار ده 😭😭😭😭😭😭😭😭😭
#نظرات
سلام
یازهرا یازهرا یازهرا
امشب حال وهوای خاصی گروه را احاطه کرده
سلام بر غواصان دست بسته
سلام برچهرهای دوست داشتنی
رفیعی
🍂 ایشان برادر محمد انجیل زاده از رزمندگان گردان کربلای اهواز هستند که در عملیات کربلای چهار از ناحیه دست مجروح شدند و خود را با توکل به ائمه اطهار علیهم السلام، به آب خروشان زدند و با یک دست شنا کردند و از آن گذشتند.
او را پیدا کردیم و از او خواستیم که جریان را با صدای خودشان بازگو کنند که تاکنون چیزی بدست ما نرسید و به ارسال عکس امروزشان بسنده کردند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کربلای_چهار #عکس #روایت_فتح
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 گزارش به خاک هویزه ۸۵
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 در لحظاتی که لودر داشت بیل میزد من به یاد ۴۵ روزی افتادم که با حسین بودم. یادم آمد که حسین چقدر با قرآن مأنوس بود و حتی شبهای مهتابی که به عملیات میرفتیم قرآن کوچکی به همراه داشت و آن را بیرون می آورد و تلاوت میکرد. او قرآن خود را اغلب اوقات زیر فانسقه اشن میگذاشت و در هر لحظه که فرصتی به دست می آورد چند آیه از آن را تلاوت میکرد. نماز شبهای حسین برایم خوشایند بود. یاد صبح هایی می افتادم که حسین از جلو و ما به دنبالش می دویدیم. آنقدر که نفسمان بند می آمد. او در هنگام ورزش به ما درس اخلاق میداد و برای ما قصه های تاریخی و دینی از سیره نبوی و علوی تعریف میکرد.
در همین افکار بودم که بدون اختیار تکه زمینی نظرم را به خـود جلب کرد. به راننده لودر گفتم. اینجا را بیل بزن.
راننده لودر تا بیلش را در زمین فرو کرد ناگهان لباس فرم حسین از زیر خاک خودنمایی کرد. حسین در روز عملیات تنها پاسداری بود که لباس فرم پوشیده بود. وقتی لباسش را زیر خاک دیدم احساس کردم قلبم دارد از دهانم خارج میشود و پاهایم سست شده است. خیالم راحت شد که دست کم جسدی از حسین باقی مانده است. به راننده گفتم
-- برو عقب
خاک ها را با دست خودم پس زدم. فانسقه خاکی دور کمر شهید علم الهدى مشخص شد. با کمال تعجب دیدم که آن قرآن همیشگی سید حسین به هنگام شهادت نیز همراهش بوده و در این مدتی که زیر خاک خفته است آن قرآن هم با او بوده است. روی سینه حسین هنوز عکس کوچک امام و آرم سپاه پاسداران نشسته بود. خاک را که کاملاً پس زدم دیدم بر خلاف اجساد دیگر که استخوانهای جسدشان سالم است جمجمه حسین خرد شده است. تمام استخوانهای تنش خرد و متلاشی شده بود. وقتی این صحنه را دیدم ناخودآگاه یاد صحنه کربلا افتادم و اسبهایی که اجساد مطهر شهدای کربلا را زیر پا له کرده بودند. با کمال تعجب دیدم که آرپی جی حسین زیر بدنش قرار دارد. آرپی جی له شده بود. همانجا فهمیدم اخباری که درباره رفتار عراقیها با اجساد شهدای هویزه می گفتند شایعه نیست بلکه حقیقت دارد. معلوم شد تانکهای دشمن با شنی خود روی جسد شهید علم الهدی رفته اند و استخوانهای بدنش را خرد کرده اند.
گریه امانم نمیداد و دلم میخواست با تک تک سلولهایم فریاد مظلومیت علم الهدی و یارانش را به گوش زمین و آسمان برسانم. حال غریبی داشتم. چند ساعتی بالای سر استخوانهای خرد شده سید حسین نشستم و با او درد دل کردم: حسین در ایــن دنیای خاکی نمی گنجید و حیف هم بود به مرگ طبیعی از دنیا برود. حق چنین شیر دلاوری فقط شهادت بود و بس.
کمی آن طرف تر جسد غفار درویشی را هم پیدا کردم. کمی آن طرف تر جسدی پیدا کردم که برگه ای همراهش بود و معلوم شد فرخ سلحشور از بچه های فسا است. او را نمیشناختم. از نیروهایی بود که چند روز قبل از عملیات به منطقه آمده بود. آن طرف تر جسد برادری به نام غدیران پیدا شد که از بچه های اهواز بود. و بالاخره جسد سعید جلالی را یافتم که از بچه های مسجد جزایری اهواز بود. غروب شد و به یاد مادر حسین افتادم که از مــن جــواب می خواست. خیلی برایم دشوار بود که خبر پیدا شدن استخوان های متلاشی شده سید حسین علم الهدی را ببرم و به مادر چشم انتظارش بدهم. پیرزن هنوز امیدوار بود فرزندش زنده و اسیر باشد. قرآن زیر فانسقه خاکی حسین سالم بود. به اهواز رفتم. لحظات سخت و دردناکی بود. شبانه به در منزلشان
رسیدم. خیلی آشفته بودم. تنم هنوز آغشته به خاک های جسد علم الهدی و بچه های دیگر بود. در حیاط خانه شهید علم الهدی را زدم. حاج خانم در را به رویم باز کرد. زبانم بند آمده بود و نمی توانستم حرف بزنم. تنها کاری که کردم قرآن زیر فانسقه سید حسین را بیرون آوردم و نشان مادرش دادم. به یک باره همه چیز برای آنها مشخص شد و دانستند علم الهدی به شهادت رسیده است و جسدش پیدا شده است. میدانستند که هر جا این قرآن باشد سید حسین هم همان جاست.
مادر علم الهدی آمد و کنارم نشست و به من گفت
- میدانستم که حسینم شهید شده اما به من می گفتند که او اسیر شده است. حسین کسی نبود که بگذارد زنده به دست دشمن اسیر شود.
پانزدهم مهرماه سال ۱۳۸۶
۲۶ رمضان ۱۴۲۷ هجری قمری
پایان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂