🍂 روایتی ناشنیده
🔸گمان کردم برای بازدید از فروشگاه
سپاه آمده
چرخی زد، برخی قیمتها را پرسید، رفت.
چند روز بعد فهمیدم
آمده بوده برنج بخرد؛
پـول کافی نداشته
فرمانده ارشد جنـوبشرق کشور،
فرمانده سپـاه منطقه شش،
فرمانده قرارگاهقدس و فرمانده
لشکر ثارالله بود آنموقع ....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #سردار_دلها
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 در حلقه خوبان
خاطره انگیزترین روزها
سخت ترین ایام
🔻 به یاد سردار دلها
"حاج قاسم سلیمانی"
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #سردار_دلها
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 والفجر ۸
سردار مرتضی قربان
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
در والفجر ۸ شهر فاو که سه کیلومتر بود را خود من (لشکر ۲۵ کربلا) عمل می کردم. سمت چپ ما لشکر ۷ ولیعصر بود. سمت چپ لشکر ولیعصر، لشکر ۱۹ فجر بود و سمت چپ ۱۹ فجر لشکر ۴۱ ثارالله بود. عملیاتی که به عهده حاج قاسم سلیمانی گذاشته بودند این بود که از اروند عبور کند، خط اول و دوم دشمن را بگیرند. یک جاده بود که از فاو می آمد و به دریا می خورد که به آن راس البیشه می گویند. سه کیلومتر آنجا ماموریت سردار سلیمانی بود که الحمدلله شب ۲۱ بهمن سال ۶۴ عمل کردند تمام خطوط دشمن را گرفتند و نیروهای دشمن را اسیر کردند و تا ساحل خور عبدالله پیشروی کردند. حاج قاسم یکی از فرماندهانی بودکه ۷۸ روز در فاو شبانه روز با دشمن جنگید.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #نکات_تاریخی_جنگ
#والفجر_۸ #سردار_دلها
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دعا در مراسم عقد
سردار شهید علی تجلایی
┄═❁๑❁═┄
قبل از شروع مراسم عقد، علی آقا رو به من کرد و گفت: شنیده ام که عروس هر چه از خدا بخواهد اجابتش حتمی است.
گفتم:« چه آرزویی داری؟ »
در حالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت: «اگر علاقه ای به من دارید و به خوشبختی من می اندیشید لطف کنید و از خدا برایم شهادت را بخواهید.»
از این جمله تنم لرزید. چنین آرزویی برای یک عروس در استثنایی ترین روز زندگی اش بی نهایت سخت بود. سعی کردم طفره بروم اما علی قسم داد در این روز این دعا را در حقش بکنم .
ناچار قبول کردم... هنگام جاری شدن خطبه عقد هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم و بلافاصله باچشمانی پر از اشک نگاهم را به علی دوختم.
آثار خوشحالی در چهره اش آشکار بود.
مراسم ازدواج ما در حضور آیت االله مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد.
نمی دانم این چه رازی است که همه پاسداران این مراسم و داماد مجلس و آیت االله مدنی همه به فیض شهادت نایل شدند.
همسر شهيد علی تجلایی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید_میثمی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۶۳
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 عقربه ها ساعت ۳ نیمه شب را نشان می دادند، اما حمله آغاز نشد. گویا به ساعت پنج بامداد موکول شده بود. چون تا آن زمان نیروهای تخریب و مهندسی موفق به پاکسازی میدانهای مین و ساختن پلها نشده بودند. زنگ ساعت پنج بامداد به صدا درآمد. همزمان صدای غرش توپخانه ها و تانکها همه جا را فرا گرفت.
ارتش ما به منظور انهدام نیروهای ایرانی به سوی روستای «کوهه» و اطراف آن پیشروی کرد تا راه حمیدیه سوسنگرد را قطع کند. پس از نیم ساعت خیل زخمیها از راه رسید. آنها را به وسیله نفربرها و زره پوشها و در بدترین شرایط به درمانگاه میآوردند. من در هوای آزاد و زیر آفتاب سوزان آنها را مداوا میکردم. نیروهای ما از دو کیلومتر پس از پیشروی به بن بست رسیدند. آنها به منطقه ای باتلاقی قدم نهاده بودند که دوروبرش را درختان فراوانی احاطه کرده بود. دیگر امیدی به پیشروری افراد و نفربرها نبود. نیروهای ما در اطراف روستای «کوهه» با مقاومت شدیدی از سوی پاسدارانی که با اسحله سبک میجنگیدند و توسط توپهای ۱۰۶ ، خمپاره اندازهای ۸۲ میلیمتری و توپخانه های سنگین حمایت میشدند روبه رو شدند. آنها در داخل روستای کوهه خانه به خانه جنگیدند و با شجاعت تمام پیشروی افراد و تانکهای مارا سد کردند. چیزی نگذشت که ایرانیها نیروهای ما را در میان باتلاقها به محاصره خود در آوردند. اضطراب و سر در گمی عجیبی نیروهای ما را فرا گرفت. تعداد زخمیها و کشته ها. روبه فزونی نهاد به ویژه پس از آن که توپخانه های خودی اشتباهاً آنها را مورد حمله قرار دادند. ما تا نزدیکیهای شب همچنان زمین گیر بودیم. تعداد زخمیها به ٤٨ تن رسید که حال اغلب آنها وخیم بود. خستگی مفرط، تشنگی و گرسنگی ما را از پا در آورده بود.
ساعت ۵ بعد از ظهر بود که سرتیپ ستاد «صلاح» «قاضی» فرمانده لشکر پنجم وارد منطقه شد و اوضاع را مورد بررسی قرار داد. او پس از مشاهده اوضاع بیدرنگ دستور عقب نشینی داد. واقعیت این است که اگر چنین تصمیمی گرفته نمیشد همگی تارومار می شدیم. راس ساعت ۸ شب تمام نیروها عقب نشینی کردند و گردان شکست خورده ما دست از پا درازتر به مواضع اولیه خود بازگشت. این عملیات موجب برملا شدن دروغهای فرمانده گردان دوم شد. لذا او را برای بازجویی فراخواندند. از آن پس معلوم شد که وی نه یک گرگ، بلکه روباه ترسوی حیله گری بیش نبوده که با دروغ در صدد گرفتن امتیازاتی برای خود بوده است.
۱۰ - هنگ ٣٠٤ پیاده:
همانگونه که قبلاً یادآور شدم پس از شرکت ما در عملیات روستای «کوهه»، هنگ ٣٠٤ جایگزین هنگ ما شد و پس از عقب نشینی، همچنان تحت فرماندهی ما قرار گرفت. استقرار دو هنگ در یک محل امری استثنایی بود. فرمانده هنگ ٣٠٤ سروانی بود از اهالی موصل. تعداد افراد او ۳۵۰ تن و همگی سرباز احتیاط و کرد بودند. آنها همگی جزء کردهایی بودند که در سال ١٩٧٤ در جنگ شمال علیه دولت مرکزی شرکت کرده و پس از امضای قرارداد صلح بین شاه معدوم و صدام حسین به عراق بازگشته بودند.
پس از استقرار افراد ما در خطوط دفاعی، هنگ ٣٠٤ را در پشت سر ما و در نزدیکی مواضع تیم پزشکی مستقر کردند. رفتار افراد این یگان هیچ شباهتی به رفتار افراد ارتشی نداشت. آنها هیچ اهمیتی به جنگ ، جبهه و مقررات نظامی نمیدادند. آنها به جای پوتین نظامی از نوعی دمپایی محلی استفاده میکردند. هرگز کلاه خود بر سر نمی گذاشتند. و جالبتر این که آشنایی چندانی با زبان عربی نداشتند. هر که آنها را میدید به هیچ وجه فکر نمیکرد که از افراد ارتش عراق باشند. تجهیزات این هنگ بسیار ناچیز بود و حتی آمبولانس و خودرو آب رسانی هم در اختیار نداشت. دو هفته از استقرار هنگ ٣٠٤ در کنار گردان ما گذشت. روزبه روز تعداد افراد آن کاهش مییافت تا این که تعداد فراریان به ۱۵۰ تن رسید. این امر موجب استعفای فرمانده این یگان گردید. ولی فرمانده تیپ به شدت با استعفای او مخالفت کرد و در عوض دستور داد به پشت جبهه منتقل شود. فرماندهی ارتش و دولت از اوضاع این گونه یگانها اطلاع داشتند اما نیاز مبرمی هم به حضور افراد در جبهه ها داشتند. فراخواندن کردها برای خدمت در ارتش حتی اگر در جنگ هم شرکت نمی کردند - بنابر مصلحت خود نظام صورت می گرفت. چون بدین وسیله آنها را از منطقه کردستان دور میکردند و مانع از شرکت آنها در جنگهای پارتیزانی علیه رژیم میشدند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پهلوون حاج قاسم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #سردار_دلها
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ما بی تو خسته ایم
تو بی ما چگونهای؟
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #سردار_دلها
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بازجویی عجیب
داریوش یحیی
┄═❁๑❁═┄
هریک از بازجوها سئوالی می کرد و کتکی می زد. در آخر از ما خواستند تا یک جوک راجع به [امام]خمینی بگوییم تا به سلول برویم. هر دو تا گفتیم بلد نیستیم، کشیده محکمی خوردیم. اوضاع خیلی بد شده بود. ایرج چیزی سرهم کرد و گفت که کشیده ای از بازجوی منافق هموطن دریافت کرد. آخر فهمیدند که این را سر هم کرده که توهین داخلش نباشد. نوبت به من رسید، خودم را به گیجی و بی حالی زدم. صورت و گردنم حسابی خونی شده بود. چند تا کشیده بهم زد و گفت تا یک جوک نگویی وِلَت نمی کنم. هرچه سعی کردم که چیزی نگویم نشد. نامرد بدجور کشیده می زد.
گفتم راجع به امام بلد نیستم، یک کشیده دیگر زد و گفت امام نه "خمینی"! گفتم به خدا بلد نیستم. گفت راجع به منتظری، رفسنجانی، اردبیلی، یکی دیگر بگو. هرچه فکر کردم چیزی به یادم نیامد که یک دفعه به یاد جوکی افتادم که یکی از بچه ها در هور برایم تعریف کرده بود و همان نجاتم داد. اصلا" به محتوای جوک فکر نکردم و تا به ذهنم آمد برای فرار از کشیده آن هموطن تعریف کردم.
گفتم یک روز آیت الله منتظر تو خطبههای نماز جمعه گفته بود،"مردوم! حالا که صدام به من موگه....، منم موگم صدام خره" کلام که منعقد شد اول کمی خندید ولی وقتی متوجه محتوا شدند سه نفری با لگد افتادند به جانم و تا خوردم زدن.....
بعد از گفتن آن جک و کتک زدن های شدید، خسته شدند و هریک از ما را به یک نیروی امنیتی دادند. آنها هم تا خود سلول با چک و لگد حسابی از خجالتمان در آمدند. وقتی پرتمان کردند تو سلول دیگر جانی برایمان نمانده بود. چنان وضع بدی داشتیم که حال گریه هم برایمان نمانده بود. منوچهر مهربان طبق معمول مشکلات خود را فراموش کرد و با آستین پیراهنش صورت و گردنم را پاک کرد و آرام آرام برایم گریست. گریه او به حال همه مان بود و من این گریه ها را در نماز شبهایش دیده بودم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
#خاطرات_کوتاه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 نذر شهادت
شهيد محمود سبيليان
┄═❁๑❁═┄
هرگز فکر نمیکردم روزی اینطور به
خانه بخت بروم، اما این گونه رفتن خواستههر دوی ما بود.
نه آرایشگاهی،
نه لباس خاصی،
همینطور با یک چادر سفید و لباس معمولی.
وارد اتاق میشود و سلام میکند.
چند لحظه سکوت و بعد میگوید: چند بار به قرآن تفال زدم، هر بار آیات آخر سوره فرقان آمد: «ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قره اعین...»
گمان نمیکردم این قدر زود همه چیز
خلاصه شود و بعد دوباره کار و کار و کار و..
ندیدن همدیگر.
آخرین باری که میخواست به جبهه برود در حالی که بغض عجیبی داشت گفت:
«خواهش میکنم این دفعه دیگر دعا نکن برگردم. تو که میدانی چقدر نذر کردهام !»
در انتظار آمدنش بودم بدون اینکه جرأت کنم برای آمدنش دعا کنم. پایان جنگ این جرأت را به من داد تا دعا کنم برگردد. اول با تردید و بعد با یقین و التماس و چقدر طول کشید ( 16 سال) تا این مسافر ملکوت نیم نگاهی به خاک داشته باشد.
به نقل از سرکار خانم دکتر نصرتی همسر شهيد محمود سبيليان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂