🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_بیستویکم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
💥 یک ماه بعد از ماجرای تنبیه آشپزها و کارگرها در آبان شصت و شـش، عراقیها به فکر ایجاد کادر جدید افتادند . آنها مرا به عنوان کارگر می شناختند ، ولی بدم نمی آمد مدتی به آشپزخانه بروم . اسمم را که نوشتند ، عدنان به طـرفم آمد و خیره خیره نگاهم کرد. از ترس زهرهترك شدم. جلو آمد و پرسید :
- میخواي بری عین بقیه بخوری و بخوابی یـا واقعـاً مـی خـوای کـار
کنی؟ اصلاً تو آشپزی بلدی؟ فقط بدون اگه از عهدهاش بر نیای وای به حالت !
آب دهانم را قورت دادم و گفتم: نه - مطمئن باش بلدم .
در تمام مدت کار در آشپزخانه می ترسیدم مبادا دسته گلی آب بدهم کـه
موجب خشم عدنان شود .
هر روز صبح تاریک صدایمان میزدند :
- جماعت مطبخ! جماعت مطبخ !
اولین کارمان پر کردن دیگ های آب بود . روی پر یمـوس چای جوش می آوردیم. چند دیگ هم برای پختن عدسـی یـا همـان شـوربای عراقی بار میگذاشتیم .
صبحانه ساعت هشت و نیم آماده بود و در بین اسرا تقسیم می شد. بعـد از شستن دیگ ها، سراغ نهار می رفتیم. بدون استثنا هر روز برنج بود و خورش .
هشت قاشق برنج برای هر اسیر با خورشی که پیاز آب پـز بـا بادنجـان پوسـت نکنده آبپز بود .
بعد از تقسیم نهار در ساعت یک و نیم سراغ شـام مـی رفتـیم . مـرغ یـا
گوشت گاومیش به مقدار خیلی کم . به هـر اسـیر هفتـاد و پـنج گـرم گوشـت
میرسید .
آشپزخانه از نظر مکانی بین بنـد یـک و دو بـود . رو بـروی آشـپزخانه ، زندانهای مخوف انفرادی قرار داشت . جایی که همه دعا مـی کردنـد گذرشـان به آنجا نیفتد .
سقف آشپزخانه ایرانیت بود . شانس آورده بـودیم همـۀ کارهـای مـا در
روز انجام می شد و نیازی به چراغ برق نداشتیم چون از هیچ وسـیلۀ روشـنایی
خبری نبود .
برای شستن دیگ ها خودمان از چاه آب میکشیدیم و گـرم مـی کـردیم .
بهداشت صفر بود و ما با چنگ و دندان سعی در حفظ آن داشتیم.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_بیستودوم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
💥 سی و یک تیر سال شصت و هفـت ، وقتـی شـب از آشـپزخانه بـه بنـد
برگشتم، تلویزیون برنامه هاي عادي اش را قطع کرد و به زبان عربـی گفـت کـه
منتظر پخش خبر مهم و تازهای باشیم .
همه ساکت نشستیم و چشم هایمان به جعبۀ جادویی دوخته شـد . قـرار
بود اطلاعیۀ مهمی خوانده شود . نفس در سینه ها حبس شده بود . گوینده شروع
به خواندن کرد . قبول قطعنامۀ ۵۹۸ از سوی ایران. با شنیدن آن صـدای گریـه و
زاری بلند شد .
بعضیها نماز شکر به جا می آوردند و عده ای دعا می خواندن . تعـدادی صلوات می فرستادند و خلاصه شور و ولولۀ عجیبی بر پا شده بـود . عراقـی هـا عصبانی شدند که چرا ساکت هـستید ! بزنیـد و بخوانیـد. ولـی کـسی گوشـش بدهکار نبود . آن شب گرسنه خوابیدیم . نه نان آمده بود و نه نفت بـرای پخـت غذا. بچهها میگفتند :
- آتشبس تنورها رو سرد کرده و نانی پخته نشده !
•••
دو شب بعد از آتش بس، بچهها داشتند دعا می خواندند که صـدای نالـه چند نفر بلند شد . نگهبانها رفتند و افسر ارشدشان را آوردند . بعضیها متوجـه شدند و سریع از دیـد عراقـی هـا خـارج شـدند . ولـی متاسـفانه شـش نفـر از بسیجیهای همکار من در آشپزخانه شناسایی شدند .
در اولین مرحلـۀ تنبیـه ، آنهـا را از آشـپزخانه اخـراج کردنـد. هـر روز
تعدادی از آن ها را برای شکنجه به انفرادی می فرستادند و آزار و اذیت ها ادامـه داشت. به این ترتیب ما در آشپزخانه به نیرو نیاز داشتیم .
ایرانیها یکدست نبودند . عده ای را داشتیم که با خیانـت فرمانـده شـان
تسلیم دشمن شده بودند و تعدادی هم اسرای عادی که در شهرهـا اسـیر شـده
بودند. آنها هیچ مسؤولیتی را احساس نمی کردند.
با دستگیری دوستان بسیجی ام چند نفر از همین آدم های لات و لاابـالی را جایگزین آن ها کردند. از نیروهای قدیمی فقط چهار نفر مانـده بـودیم . تـازه
واردها از هیچ خلاف و فسادی ابا نداشتند و به معنی واقعی غیـر قابـل تحمـل بودند .
یکروز که جانمان به لب رسیده بود، اعتصاب کردیم وگفتیم :
- ما دست به سیاه و سفید نمی زنیم، مگر اینکه همکاراي قبلـی مون رو
از زندون آزاد کنید!
رفتند و با افسر ارشد برگشتند . سعی کردند با زور و کتـک، کارشـان را
پیش ببرند ولی وقتی دیدند بی نتیجه است ؛ به فریب متوسل شدند . افسر عراقی با بیخیالی گفت :
- میخواین کار نکنین مهم نیست ولـی دوستان خودتـون گرسنه می مونن!
دیدیم علاوه بر گرسنگی بچههای خودمان؛ پافشاری نتیجه ای جـز ایـن
ندارد که نمی دانیم آشپزخانه دست چه کسانی مـی افتـد . اگـر دسـت مـا کوتـاه
میشد، نمیتوانستیم همین کمکهاي اندك را به بچهها برسانیم به همین دلیل سر کار برگشتیم و میدان را خالی نکـردیم . ایـن تـصمیم آسان نبود چون در همراهی با این افراد صبح تا شب خون دل میخودیم .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
سلام بر ماه مبارک رمضان
نوروز دل مومن ،ماه رمضان آمد
آن شوق ز جان رفته برگشته به جان آمد
آریم دمی تا یاد از فصل خزان خود
این ماه بهارستان هنگام خزان آمد
چون سیلی آگاهی بر گوش گران ما
این ماه دل آگاهی چون بانگ اذان آمد
تا عقل به کار آرد، تا عشق به بار آرد
گویا که چو «بسم الله» از دل به زبان آمد
شیرینی ناتکرار دارد همه اوقاتش
این ساعت ناتکرار تکرار چه سان آمد
پیغام خدا آید از بهر پیمبرها
پیغام خدا این دم بهر همگان آمد
حلول ماه خدا ، ماه مبارک رمضان مبارک باد 🌺🌺🌺
❣
🔻 برشی از کتاب
در گردان دیده بانی بنام «امیر سلیمانی» داشتیم که اهل آبادان بود و در مدت ده روز مرخصی اش قبل از عملیات بیت المقدس ازدواج کرد. احسان قاسمیه فرمانده گردان با بچه ها قرار گذاشت که هیچ کس خبر عملیات را به امیر ندهد تا او نتواند خودش را به عملیات برساند.
امیر از یک خانوادۀ ثروتمند آبادانی و پدرش یکی از افراد سرمایه دار کشور بود و چندین کشتی داشت. امیر هفده ساله بود که پدرش آخرین مدل ماشین آن زمان را برایش تهیه کرد. یک بار امیر سر قضیه ای با شهید پیچک دعوایشان شده بود و مدتی بعد، همین اختلاف باعث دوستی شان شد. این آشنایی مسیر زندگی امیر را تغییر داد و او را به جبهه کشاند.
از این که امیر را با خود به منطقه نبرده بودیم، خوشحال بودیم. روز دوم حضورمان در منطقه، در حالی که از خاکریز پایین می رفتم، یک نفر به پشتم زد. برگشتم و با کمال تعجب امیر را دیدم. در جواب تعجب من گفت: " عزیز موفق باشی!"
او در حالی که چند روز بیشتر از دامادی اش نمی گذشت، به جبهه آمد و در مرحلۀ سوم عملیات بیت المقدس به شهادت رسید.
👈 حاجی فیروز - خاطرات جانباز فیروز احمدی
گفتگو و تدوین: میثم رشیدی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
#انا_لله_وانا_الیه_راجعون
▪️ #مادر_شهید مدافع حرم #جبار_عراقی به فرزند شهیدش پیوست.
🔻مراسم تشییع این مادر صبور ساعت ۱۵ امروز یک شنبه ۱۴ فروردین از مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام کوت نواصر شهرستان #کارون انجام و پس از تشییع در کنار مزار فرزند شهیدش در گلزار شهدای اهواز به خاک سپرده میشود.
شهید گرانقدر جبار عراقی روز سوم آبان ماه ۱۳۹۴ در دفاع از حرم مطهر حضرت زینب و اهل بیت علیهمالسلام به شهادت رسید.
📿شادی روحشان #صلوات
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_بیستوسوم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
💥 نامدار مردی بود حدود چهل سـال و اهـل روسـتایی از بوشـهر . تـوی آبهای خلیج فارس، در حال قاچاق کالا اسیر شده بود . نه اعتقـادی بـه نظـام داشت و نه به اسلام . آدم بـی سـوادی کـه از هـیچ موضـوعی درسـت سـر در نمی آورد. عراقیها از این خـصوصیاتش سـوء اسـتفاده کـرده و او را بـه آلـت دستی برای تنبیه ایرانیان تبدیل کردند.
اغلب به ما فحش های رکیک ناموسی می داد و کوچکترین حرکات را به سرعت گزارش می کرد. مزد افرادی مثل نامدار، روزانـه دوعـدد نـان بیـشتر از سهمیه بود . آنها برای سیر کردن شکم هایـشان بـه بـدترین چاپلوسـی هـا تـن میدادند. علّت این همه گستاخی شاید این بود که همه مـا مفقـودالاثر بـودیم و آنها فکرش را نمیکردند که روزی به ایران برگردیم .
آنروز نامدار دست هایش را به کمر زده و سینه را جلو داده بود . بعد از اینکه مغرورانه به اطرافش نگاه کرد، رو به بچهها فریاد زد :
یالا!- یالّا ! ا زودتر چند نفرتون این زبالهها رو بیرون ببرین! بجنبین !
بچهها به هم نگاهی کردند . هیچکس از جایش تکان نخورد. نامدار چند قدم با عصبانیت جلو آمـد و عقـب رفـت . رگهـای گـردنش بـاد کـرده بـود .
صدایش را بلند کرد :
- مگه کر بودین؟ من حوصله ندارم حرفمو تکرار کنم بچهها همیشه در کار ها از هم سبقت می گرفتنـد ، اما از لحـن آمرانـه و زورگویی او خوششان نیامد و به او محل نگذاشتند .
نامدار دندان هایش را به هم فشرد و با عصبانیت نگهبان ها را خبر کـرد .
آنها هم منتظر بهانه ، همه را به خط کردند و سـرپایین دادنـد . نـیم سـاعت در گرمای شهریور توی آفتاب داغ نشـسته بـودیم . عـرق از سـر و صـورتمان راه افتاده بود. کم کم صدای اعتراض بچهها بلند شد .
یکی از نگهبان ها شروع کرد به فحش دادن و حرف های رکیکی به زبان
عربی نثارمان کرد . بیشتر بچهها معنی حـرف هـایش را نفهمیدنـد . تعـداد کمـی
متوجه شدیم. خونمان به جوش آمده بود، ولی کاری نمی توانستیم بکنیم .
عصر دور هم جمع شدیم براي چارهاندیشی گفتم :
- وقتی فرمانده برای آمار اومد من بلند می شم و اعتراض میکنم. شـما هم از من پشتیبانی کنین !
تا ساعت آمار برسد، خون خونم را می خورد. ساعت چهار و نیم ، سر و هکیلّ شان پیدا شد .
افسر نیامده بود و باید تا فردا صبح ساعت هشت ما داخل مـی رفتـیم و
بیرون نمی آمدیم. دیدم چاره ای نیست باید با گروهبان دو ارشد صـحبت کـنم .
از جا بلند شدم . رنگ از صورت همـۀ نگهبـان هـا و گروهبـان خودمـان پریـد .
گفتم :
- مترجم میخوام !
گروهبان نپذیرفت . تا آنروز ، کسی شاهد اعتراض ما نبود . با اصرار من، گروهبان دو ارشد ، به نام نائب عریف امجد، قبول کـرد حـرف هـایم را گـوش کند. در میان ترس و اضطراب همه، روبهرویش ایستادم و قاطعانه پرسیدم :
- آیا تا به حال اسرای ایرانی به شما توهینی کردن؟
- ! نه
- آیا شماها حق دارین به اسیر فحش ناموس بدین؟
- ! نه
- پس چطور به نگهبانتون اجازه میدین به همه اهانت کنه ؟
امجد فکر کرد و پرسید :
- کدوم نگهبان؟
اشاره کردم به جبار و گفتم :
- حضرت آقا !
او سرش را پایین انداخت. امجد پرسید :
- خوب! الان میخوای چکار کنی؟
- میخوام با افسر مافوق صحبت کنم.
امجد قول داد ترتیب این ملاقات را بدهـد . دو موضـوع باعـث نگرانـی
آنها شده بود ؛ یکی اینکه همیشه از اعتراض دسـته جمعـی و شـورش واهمـه
داشتند و دیگر اینکه نمیگذاشتند بالا دستها متوجۀ خیلی از اتفاقات شوند .
در میان عراقی ها بعضی از افسر ها معتقد بودند اگر قـرار اسـت تنبیهـی
انجام شود ، باید حتماً با اجازه آنها باشد. به همین دلیل با تنبیه های خودسـرانه
و غیراخلاقی به شدت برخورد می کردند. بسیاری از آزارها دور از چـشم ایـن عده از فرماندهان انجام میشد .
به عنوان نمونه ، گاهی از اسرای کم سن و سال سوء استفاده مـی شـد آنها را وادار به کارهای غیراخلاقی می کردند اما به شدت واهمـه داشـتند کـه مبادا این اخبار به گوش ردههای بالا برسد..
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
وضو در فراتـــــــ ..
نماز در ڪربلا📿
اما ..
ڪدامیڪ بہ اندازه سرے ڪہ
اربابـــــ بہ دامان بگذارد،
لذتــــــ دارد ..؟؟
ڪہ ڪربلائــے، بسیار
و حسینــے، اندڪ !
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
#شهيد_محمود_جهان_پناه 🕊🌹
#کلام_شهید :
#شهيد_محمود_جهان_پناه🕊🌹
اماما ! ای کاش صد جان می بود تا در راهت که راه خداست بمیرم .
آنگاه مرا بسوزانند و خاکسترم را بر باد دهند ،
آنگاه زنده ام کنند
و تا صد بار تکرار نمایند
و باز خواهم گفت :
تا خـــون در رگ ماســت
خمـــیـــنی رهـــبـر ماسـت
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
✍خاطره ای از
#شهيد_محمود_جهان_پناه🕊🌹
به خاطر صلابت و شجاعت محمود، هرجا که کار گره میخورد و شرایط سختی پیش میآمد، ایشان مأمور میشدند تا وارد عمل شوند.
💠در عملیات والفجر8 هم خط گردان ما در گوشه ای از کارخانه نمک قرار داشت که آسیب پذیر بود و دشمن از آنجا فشار زیادی وارد میکرد. طوری که 50 متر هم نتوانستیم در آنجا خاکریز بزنیم و با این وجود قرار شد محمود و بچه هایش خط را بدون خاکریز حفظ کنند.
💠یک روز جنگنده خودی به قصد بمباران خط دشمن از بالای سر ما عبور کرد. اما ناگهان پدافند دشمن آن را مورد هدف قرار داد و آتش گرفت. خلبان سعی کرد تا هواپیما را به خط دشمن بکوبد و خودش ریجکت کرد. چترش که باز شد، نزدیک خط دشمن بود. با دیدن این صحنه یک آن در ذهنم گذشت که الان محمود به کمک خلبان میرود.
💠 تا این فکر از سرم گذشت، دیدم جهان پناه خودش را به آن طرف خاکریز انداخته و بدون اینکه سلاحی در دست داشته باشد به طرف خلبان میدود. از آن طرف هم نیروهای دشمن به طرف او میدویدند. در این اثنا بعثیها چتر خلبان را زدند که باعث شد با سرعت نسبتاً زیادی نزدیک خط آنها به زمین برخورد کند. اما محمود دست بردار نبود و همچنان میدوید. یک تیم آتش برای پشتیبانی اش به آن طرف خاکریز فرستادم.
💠 منتها عراقیها جیپی فرستادند. در ضمن تیرباری را هم با خودشان حمل میکردند. در همین کش و قوس محمود محکم زمین خورد و باز بلند شد و به طرف خلبان رفت. اما دشمن زودتر رسید و او را سوار بر جیپ بردند. شهید جهان پناه در هنگام بازگشت باز زمین خورد و من تصور کردم که شهید شده است.
💠 وقتی بچه ها او را آوردند، دیدم فک پایینی اش تیر خورده و خرد شده است. آن لحظه متوجه شدم او با وجود این جراحت شدید، همچنان برای بازگرداندن خلبان به سمت عراقیها دویده بود. #غیرت و #شجاعت محمود مثال زدنی بود.
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
دعا بخـوان ای شهیــد
برای عاقبت بخیــری من ...
تویـی که ختـم به خیــرشد
عـاقبتتـــ
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
#شهیدانه
📸شهید مدافع حرم
#حبیب_رحیمی_منش
🔻حبیب رحیمی منش اولین شهید مدافع حرم شهرستان #اندیمشک در سوریه به شهادت رسید، حبیب رحیمی منش در نبرد با تروریستهای تکفیری داعش در سوریه به شهادت رسید و به جمع شهدای مدافع حرم پیوست.
«شهید حبیب رحیمیمنش» در سال ۱۳۹۴ در درگیری با گروههای تکفیری و برای دفاع از حریم اهل بیت در سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمدند
شهید رحیمی منش اولین شهید شهرستان شهید پرور اندیمشک است که بهصورت داوطلبانه برای مبارزه با گروههای تروریستی به سوریه عازم شد.
وی کارمند شهرداری این شهرستان بود..
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_بیستوچهارم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
💥 ما را د اخل آسایشگاه راندند . بعد از مدتی دو تا از نگهبان ها به نام هـای
محمد و کریم به سراغمان آمدند . ابتدا دنبالم گشتند . وقتی پیدایم نکردند صـدا زدند : با تو هستیم ! یا بیرون بیا یا بلایی که سر کوروش آوردیم سر تو هـم میاریم !
قاطعانه گفتم :
- هر کاري مـی تـونین انجـا م بـدین، مـنم همـۀ اسـرار شـما رو تـوي آشپزخو نه به گوش افسر میرسونم !
آنها که جا خورده بودند، دمشان را روي کولشان گذاشتند و در رفتنـد .
مدتی گذشت بچهها صدایم زدنـد و از پنجـره بیـرون را نـشانم دادنـد . جبـار
گوشهاي سرش را پایین انداخته بود و گریه میکرد. رفقا به شوخی گفتند :
- چرا دست از سر کچل این بیچاره برنمیداري؟
خلاصه به حال و روزش کلی خندیدیم .
شب که شد دیدم صدایی از پشت پنجره میآید : محمود تقی با تو هستم، محمود تقی !
کنار پنجره رفتم. جبار بود. با صدایی لرزان گفت :
- محمود! آخر تو چرا؟ .حرفش را قطع کردم :
- چی رو من چرا؟
با التماس گفت :
- مگه من به تو توهینی کردم؟
- فرقی نداره! .من ایرانی ! نا رفقامم ایرانی
- تو که تا حالا اینطوري نبودي محمود !
هر چه التماس کرد و از هر راهی که وارد شد کوتاه نیامدم . وقتـی دیـد نمیتواند نقطۀ ضعفی پیدا کند، گفت :
- حالا میگی چه کنم؟
- هیچ! فردا جلو همه عذرخواهی کن !
- من از تو عذر میخوام !
قدرت دست من افتاده بود . پشتیبانی هفتصد نفر را پشت سـرم داشـتم .
گفتم :
- کافی نیست. از همه !
غـرور جبـار حـسابی در هـم شکـسته بـود. رفـت و از روي ناچـاري اسماعیل را واسطه کرد .
•••
اسماعیل سرباز قد بلند و چها ر شانه اي بود از کاظمین عـراق . در رفـت و آمدهایم در حین کار و آشپزي متوجه شدم که نگهبان هاي اردوگاه اسـماعیل را خیلی تحویل نمی گیرند. از طرفی نگهبانی بالاي برجک که سخت ترین نـوع نگهبانی بود، اغلب به او سپرده می شد. بعد فهمیدم چون شـیعه اسـت ، داخـل اردوگاه راهش نمی دهند . بیشتر نگهبان ها کسانی بودند که اعضاي خانواده شان را در جنگ از دست داده بودند . همین دلیل کافی بود که عقده هایشان را سر ما خالی کنند .
در آشپزخانه آزادي بیشتري داشـتیم . بـا توجـه بـه روحیـات اسـماعیل متوجه شدم می توان به او امیدوار بـود . طـرح دوسـتی ریخـتم و سـعی کـردم صمیمیتر شوم. آنجا بود که فهمیدم شیعه است ولی نمیخواهد بقیه بفهمند .
چندبار از او پارچۀ متبرك خواستم و او از کاظمین برایم آورد . من هـم پارچه را میان بچهها تقسیم کردم . یک بار وقتی چشمش بـه زخـم هـایم افتـاد خیلی ناراحت شد . بعد برایم پماد آورد که مصرف آن ، وضع جراحات را بهبود
بخشید. هر چه کردم از حقوق ماهانهام پولش را بدهم قبول نکرد .
او از امام برایم تعریف می کـرد و از اینکـه ایـشان زمـان تبعیـد کجـا و
چگونه زندگی میکردهاند. به این ترتیب دوستی ما محکمتر شد .
صبح روز بعد اسماعیل مرا صدا زد و بعد از کلی صحبت گفت :
- بیا و این دفعه از جبار بگذر! به خاطر من اینبار شکایت نکن !
- باشه! با بچهها مشورت کنم ببینم چی میشه .
بعد از صحبت به این نتیجه رسیدیم که بهتـر اسـت جـاي منّـت بـراي عراقیها باقی بگذاریم و با شرط عدم تکـرار ایـن قبیـل برخـورد هـا ، جبـار را ببخشیم .
از طرفی خوب می دانستیم که اگر پا فشاري کنیم ، عراقـی هـا در جـایی
دیگر و با بهانه اي دیگر دمار از روزگار ما در می آورند. مدت زیـادی نگذشـت کینۀ بعثیها در این ماجرا گریبان مرا گرفت..
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰