فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها من عاشق گرمای نگاه تو نیستم؛ ببین! پرنده ها هم، به هرجا که می روی، کوچ می کنند!!! مولای من، سلام؛ دلم برای تو به هر سو پَر می کشد... امام_زمان_(عج)
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهل_پنجم نویسنده :طیبه دلقندی وقتــی صــلیب ســرخی هــا آمدنــد
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهل_ششم
نویسنده :طیبه دلقندی
بالاخره انتظار به سر آمد ونوبت مـا رسـید، قلبمـ ان بـی قـرار در سـینه می تپید. روحمان سال ها پیش در ایران جا مانده بود و حال فقط جسمی رنجور و خسته برمیگشت .
رؤیایی باورنکردنی. بارها به خودم گفتم :
- نکنه همۀ اینا یک خواب شیرین باشه ،ولی صدای بلند صلوات مـرا بـه خـود آورد . آزادی در انتظارمـان بـود .
ساعت شش بعد از ظهر اتوبوسها حرکت کردند. در ابتـدای ورود عراقـی هـا خواستند وسایلمان را بگردند اما با عکس العمل شدید بچه ها کوتـاه آمدنـد و بعد از تفتیش چند نفر پیاده شدند .
یکی از دوستان هیجانزده فریاد زد :
- برجمال محمد مصطفی صلوات !
- اللهم صل علی محمد و آل محمد !
- نثار روح پاك امام خمینی صلوات !
عطر و بوی صلوات فضای کوچک اتوبوس را پر کـرد . اتوبـوس هـا راه افتادند. از در بزرگ آزارگاه بیرون آمدیم . دلم نمی خواست حتی بـرای آخـرین بار، لحظه ای برگردم و به پشت سرم نگاه کنم . ما داشتیم دور می شدیم؛ از سال ها زجـر و شـکنجه جـسمی و روحـی .
اتوبوس میان خیابان های شهر پیچید . زنان و مردان و کودکـان مظلـوم برایمـان دست تکـان مـی دادنـد . مـا هـم بـه نـشانۀ وداع همـین کـار را کـردیم . آنروز نمیدانستیم هواپیما های آمریکا در آینده روی سر این بیچاره ها بمب و موشک خواهند ریخت . از بعقوبه و مندلی عبور کردیم .
هر لحظه که میگذشت شـادی بیشتری میانمان موج می زد . با صدای بلند شروع به خواندن کردم :
- باز هوای وطنم، وطنم آرزوست !
بچه هاهم با شور و حرارت یک صدا پاسـخ مـی دادنـد . حـدود سـاعت هشت و نیم شب، بوی وطن مشامم را پر کرد .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣🔰❣🔰❣🔰❣
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹لشکر محمد رسولاالله (ص) درحـال نقـل و انتقالات قبل از عملیات بود. حاجی داشت برای بچهها موقعیت منطقه را شرح میداد. کلمـههـا خوب توی دهانش نمیچرخید. احساس کـردم که ضعف تمام وجودش را گرفته است. یکدفعه زانوهایش لرزید؛ دستش را به دیـواره سـنگر گرفت و آهسته روی زمین نشست.
دکتر را خبر کـردیم. دکتـر پـس از معاینـه،
گفت: «به خاطر بیخوابی و غذا نخوردن، بدنش ضعیف شده است و حتماً ًباید استراحت کند!»
حاجی قبـول نکـرد. هرچـه اصـرار کـردیم، نپذیرفت. میگفت: «در این شرایط نمیتواند به استراحت فکر کند!»
بالأخره اجازه داد که یک سرم به دستش وصل کنند اما به این شرط که بتواند در همـان حـال عملیات را هدایت کند. در میان بچهها مشهور بود کـه حـاج همـت
کیلومتری میخوابد نه ساعتی. چون هـیچ گـاه وقت نداشت یکجا چهار یا پنج ساعت بخوابـد،
همهاش توی ماشین و در مسیرها مـیخوابیـد. مثلا وقتـی از اندیمـشک بـه اهـواز مـی رفـت، دربین راه صـد کیلـومتر مـیخوابیـد یـا وقتـی نیمهشب برای شناسایی به منطقهای میرفـت، درطول راه چهل پنجاه کیلومتری میخوابید.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🍂 اهميت شب و روز عرفه، مثل روز و شبهای جبهه است، فرصتی كوتاه برای جاماندگان و نيازمندان؛ شب عمليات، در جبهه مثل شب عرفه در عرفات، بايد آماده می بودی خصوصا به لحاظ روحی، بايد رابطه خودت را باخدا اصلاح كرده بودی و اگر كسی برايش مساله مرگ حل نشده بود شب عمليات، مثل بعضی حجاج درجا می زد.
شب عمليات، آنهايی كه حواسشون جمع بود، از قبل آماده شده بودن و «ره صدساله را يك شبه رفتند».
جبهه جای شعار نبود، اگر می گفتی «ياليتني كنت معكم» و «به ابی انت و امی»، ميدان امتحان هم مقابلت بود و زود معلوم میشد اهل عمل هستی يا نه.
عرفه را قدر بدانيم؛ خيلی سفارش شده دعا كنيم، برای ظهور، برای سربلندی مملکت و نابودی دشمنان دین خدا. دعاهایی که خير است و اجابت میرسد. ان شاءالله
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید قربان عید نور و بندگیست
عید انسانیت و بالندگیست
عید آزادی ز قید و بند جان
از تعلقها رها تا بی نشان
عید قربان، عید رهایی از اسارت نفس و شکوفایی ایمان و یقین بر مسلمانان جهان تهنیت باد.
🌺🌺🌺
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 گفتم: «تو از این بسیجیها چی دیدهای کـه اینقدر به آنها احترام مـیگـذاری و دوستـشان داری؟ چرا آنها اینقدر در قلب و روح تـو جـا دارند؟»
گفت: «چیزهایی که مـن از ایـن بـسیجیان دیدهام، تو هرگز به عمرت نمیتوانی ببینی. آنها را باید در میدان جنگ شناخت. آنجاسـت کـه میتوانی ببینی اینها چه انـسانهـای بـزرگ و
شریفی هستند. این بـسیجیان نـور چـشم مـن هستند. اینها برای من ارزششان از هـر چیـزی بیشتر است.»
گفتم: «خب، دیگر چه کار میکنند؟»
گفت: «فقط میتوانم بگویم، زمانیکـه شـما با خیال راحت و در نهایت آرامـش تـوی خانـه خوابیدهاید و مـشغول اسـتراحت هـستید، ایـن بسیجیان درون سنگرها مشغول مبارزه هستند،
در حالیکه زیرپایشان خـاك و بـالای سرشـان آسمان پر ستاره است. وقتی که همه چشمهادر خواب فرورفته، چشمان اینهـا پـر از اشـک میشود و به درگاه خداوند نالـه مـیکننـد. ایکاش من خودم هم میتوانستم مانند آنها باشم.
ای کاش من همیشه میتوانستم در کنار آنهـا باشم.»
گفتم: «خب مگر نیستی؟»
گفت: «من خاك پای بسیجیانم».
راوی: ولیاالله ھمت
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ تحمل درد
با ذکر یا حسین ۱
سردار نصرالله فتحیان، فرمانده بهداری رزمی سپاه در دوران دفاع مقدس؛ نقل میکند:
دکتر منوچهر دوایی که شناسنامهای از جراحی در دفاع مقدس است، جزو بنیانگذاران جراحی در اهواز است و خیلی از بزرگان جراحی کشور، شاگرد ایشان بودند. الآن هم پیر مردی است. دکتر کلانتر هرمزی که داماد دکتر دوایی است، یک خاطره جالبی از ماههای اولیه جنگ در خوزستان برای من تعریف میکرد؛ ایشان میگفت:
اواخر آبان ۱۳۵۹ زمانی که در بیمارستان گلستان اهواز مشغول خدمت بودیم، یک روز یک مجروح آوردند و گفتند ایشان از مسئولین و فرماندهان جنگ است. آن زمان بیمارستان هم خیلی شلوغ بود. وقتی آن مجروح را دیدم؛ متوجه شدم که او دکتر مصطفی چمران است! براثر ترکش خمپاره، ران پایش جراحت سنگینی برداشته بود. پیش استاد دکتر دوایی رفتم و گفتم دکتر چمران را آوردند و خونریزی شدیدی هم دارد.
گفت «اتاق عملهایمان پر است، او را به اورژانس بیاورید.» دکتر چمران را به اورژانس منتقل کردیم. دکتر دوایی بالاسر دکتر چمران حاضر شد. بانداژ را باز کردند. ران کاملاً از هم بازشده و شکاف عمیقی برداشته بود، گفت «ایشان را باید به اتاق عمل میبردیم» ولی چون اتاق عملها پر بود، همانجا روی تخت اورژانس زخمهای لهشده را باز و پاک کرد تا بتوانیم رانش را ببندیم.
نکته عجیب آنجا بود که در آن شلوغی فراموش کردیم، دکتر چمران را بیهوش کنیم! زیر لبش ذکر میگفت، دکتر دوایی پرسید «چرا ایشان را آمپول بیحسی نزدید!» بعد دکتر دوایی از آقای چمران سؤال کرد «درد داری؟»
معلوم بود که درد داشت، ولی دکتر چمران فرمودند «عزیز! شما کار خودتان را بکنید، من هم کار خودم را میکنم»؛ در طول یک ساعت که عملش طول کشید؛ مدام ذکر یا حسین (ع) را زمزمه میکرد. بالاخره زخم را جمع کردیم، وقتی زخم را بستیم، دکتر دوایی ایشان را بهعنوان مجروح ویژه، تحویل من داد. من آن موقع رزیدنت سال اول جراحی بودم، دکتر دوایی به من گفت «ایشان را به مکانی مطمئن ببرید و از او مراقبت کنید.»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ اصابت گلوله به
اتاق دکتر چمران در بیمارستان ۲
یک اتاقی در بیمارستان گلستان پیدا کردیم و ایشان را به آنجا بردیم و خودم مراقب دکتر چمران شدم. ساعتی نگذشته بود که گفتند ایشان ملاقاتی دارند. یک آقای قدبلندی با لباس نظامی بیرون اتاق ایستاده بود، خودش را معرفی کرد و گفت «من خامنهای هستم، میخواهم از دکتر چمران عیادت کنم.» من تا آن موقع آقای خامنهای را از نزدیک ندیده بودم، نمیدانستم به ایشان اجازه ملاقات بدهم یا نه! بالاخره تا ما آمدیم هماهنگ کنیم، ایشان به داخل اتاق تشریف آوردند و بالای سر دکتر چمران حاضر شدند.
دکتر خیلی تلاش کرد، یکطوری از روی تخت خودش را تکان بدهد که آقای خامنهای سریع ایشان را سه چهار تا بوسه درست حسابی کرد. بعد خطاب به من گفت «آقای محترم اگر امکان دارد بگذارید ما چنددقیقهای باهم خوشوبش کنیم.»
من از اتاق بیرون آمدم و پشت درب اتاق قدم میزدم که نمیدانم آقا چه مطلبی به دکتر چمران گفت که صدای قهقههاش بلند شد! بعد از این که ملاقاتشان تمام شد، آقای خامنهای فرمودند «یک نفر را میفرستم تا ایشان را به استانداری یا جایی که ما تعیین میکنیم؛ منتقل کنید.»
ابتدا با شنیدن این جمله خیلی ناراحت شدم! پیش خودم گفتم ما برای خودمان دکتر هستیم، من یک رزیدنت جراحی بهعنوان پرستار ویژه مراقب ایشان هستم، چرا میخواهد ایشان را از اینجا ببرد؟ سریع پیش آقای دکتر دوایی رفتم و موضوع را گفتم. ایشان گفتند «اشکالی ندارد، هرچه میگوید عمل کن، ایشان نماینده حضرت امام هستند، بگذارید ایشان تصمیم بگیرد.»
عجیبتر از همه این موضوعات، زمانی بود که هنوز ساعتی از انتقال دکتر چمران به ساختمان استانداری نگذشته بود که بیمارستان گلستان مورد آتش توپخانه عراقیها قرار گرفت و یک گلوله به همان اتاق محل بستری دکتر چمران اصابت کرد.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
🔰❣🔰❣🔰❣🔰 #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهل_ششم نویسنده :طیبه دلقندی بالاخره انتظار به سر آمد ونوبت مـا رس
❣🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهل_هفتم
نویسنده:طیبه دلقندی
به مرز خسروی که رسیدیم ، متوجه شدیم سه اتوبوس از ده اتوبوس را برگردانده اند. عصبانی و دل گرفته به سروان عراقی اعتراض کردیم . با درشتی او کار به درگیری کشید. سروان که از کوره در رفته بود .شیشه های اتوبوس را شکستیم و به سروان حمله کردیم . زیـر مـشت و لگد تا جایی که می خورد کتکش زدیم . راننده که فرمـان را برگردانـده بـود، از ترس تسلیم شد. او را هم با سروان از ماشین پایین انداختیم .
چند قدم تا مرز بیشتر نمانده بود و ایـن در گیـری داشـت بـه جاهـای باریک می کشید. فکر اینکه ما را از همین جا برگردانند، مـو بـر تنمـان راسـت
میکرد . چند پاسدار که از دور متوجه شده بودند مشکلی پیش آمده، به سـرعت دویدند. از صفر مرزی عبور کردند و با چالاکی اتوبوس را از مرز عبور دادند .
دیدن لباس سبز سپاه بعد از این همه سال ، شیرین تر از هر چیزی بود . از خوشحالی داشتیم بال در می آوردیم. بالاخره دست حمایـت وطـن بـر سـرمان کشیده شد. نفس ها در سینه حبس شده بود. سروان عراقی و راننده، عـصبانی و
دلخور به این طرف و آن طرف میزدند، ولی حالا این طـرف مـرز و در کـشور خودمان بودیم .
هر کسی احساساتش را به گونه ای نشان میداد. یکی اشک مـی ریخـت . یکی خاك وطن را می بوسید و خدا را سجده می کرد و دیگری با تمـام وجـود برادران سپاهی را در آغوش میگرفت .
شور و حال اولیه که کمتر شد، برادر پاسداری برایمان صحبت کرد .
بعد از خوش آمدگویی و تعارفات معمول از همه خواهش کـرد در خـوردن عجلـه نکنند. او توضیح داد که معده های ما کوچک شده و تحمل غذای زیاد را ندارد . اما عمل به این توصیه برای آدم هایی کـه سـال هـا گرسـنگی و تـشنگی کشیده بودند، کار آسانی نبود . همـه بـرای خـوردن حـرص مـی زدیـم .
دسـت خودمان نبود . ادم می آید کنـار تـانکر شـربت آبلیمـو ایـستادیم . دو تـا لیـوان
یکبار مصرف برداشتم و شروع کردم به نوشیدن . تا یک لیـوان را مـی خـوردم، لیوان دوم را پر می کردم. بیست لیوان شربت پشت سر هم خوردم؛ تا وقتی کـه اشباع شدم و احساس کردم دیگر جا ندارم ،چلومرغ برایمان آوردند . نمیدانستیم تـوی دهانمـان بگـذاریم یـا تـویچشم هایمان. خیلی ها از پرخوري کارشان به دکتر و دوا کشید . یک توصیه دیگر هم در مرز به ما کردنـد . ظـاهراً در گـروه هـای قبلـی
هنگام ورود به ایران درگیري شدیدی پیش آمده بود . بچه ها سر منافقین ریختـه و چند تا از آنها را کشته بودند . به دستور آقای هاشمی رفسنجانی ، وظیفۀ ما فقـط دادن اسـامی افـرادی بود که خیانت کرده بودند؛ بقیۀ کار را دولت دنبال میکرد
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣🔰❣🔰❣🔰
🌹شهید محمد اکبریان🌹
ولادت: ۱۳۴۷
شهادت:۱۳۶۴/۱۲/۸
عملیات: والفجر۸
مزار:گلزارشهدای بهشت علی
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
🌹شهید محمد اکبریان🌹 ولادت: ۱۳۴۷ شهادت:۱۳۶۴/۱۲/۸ عملیات: والفجر۸ مزار:گلزارشهدای بهشت علی #برای_شاد
قسمتیازوصیتنامه شهیدمحمداکبریان:
خواهرم:
تو با عفت و حجابت و شهداء با خونشان همچون دو خار در چشمان دشمنيد.پس وظيفه تو در اين زمان و در آينده حفظ حجاب و عفت است. در حجاب به ياد فاطمه و زينب (س)باشيد و بدانيد كه اين پاكدامني شما ما را به ياد خديجه كبري مي اندازد.
برادرم:
آنچنان زندگي كن كه فكر كني اين آخرين نفس توست و آنچنان به فضل و بخشش خدا اميد داشته باش كه فكر كني تا ابد زنده اي. پس هميشه خدا را در نظر داشته باش و بدان كه خدا نيز تو را در تمام مراحل زندگي نظاره گر است. پس خطا مكن و بدان الان وظيفه تو رفتنبه جبههو ياري نائبامام زمان(عج) يعني امام خميني است.
#شهید_محمد_اکبریان
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🔻 خلبان شهید عباس بابایی
کسی که بیش از ۳۰۰۰ ساعت پرواز و ۶۰ عملیات جنگی موفق داشت و بنیانگذار سوختگیری هوایی با هواپیمای اف14 بود به درخواست دوستان و نزدیکانش برای شرکت در مراسم حج آن سال پاسخ رد داد و همسرش را به حج فرستاد اما هر چه اصرار کردند خودش به حج نرفت و خدا خواست که شهید شود.
🔹 روز عید قربان بود تیمسار بابایی سرش را به آسمان بلند کرد و آرام گفت : « الله اکبر» و سوار هواپیما شد صدای او «از رادیو به گوش میرسید: پرواز کن ، پرواز کن که امروز روز امتحان بزرگ اسماعیل است.» زمان محاسبه شده تاهدف ۳ دقیقه بود.
چند لحظه بعد عباس گفت: « الله اکبر ! الله اکبر ! میرویم به سوی نیروهای زرهی دشمن» چند لحظه بعد باران گلوله بر سر نیروهای دشمن باریدن گرفت. در همین حال صدای انفجار مهیبی همه چیز را دگرگون کرد او در یک لحظه احساس کرد به دورکعبه در حال طواف است به آرامی گفت: « اللهم لبیک ، لبیک لا شریک لک لبیک..»
و آخرین حرف ناتمام ماند او بر اثر اصابت گلوله ضد هوایی به ناحیه سرش در ۱۵ مرداد ۶۶ روز عید قربان به آرزویش رسید.
به یاد
سرلشکر شهید عباس بابایی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 یک شب، پیش از عملیات مسلم بن عقیـل، بــه خانـه آمـد. ســر تــا پــایش خــاکی بــود و چشمهایش قرمز شده بود. سرماخوردگی باعث شده بود سینوزیتاش عود کند. دیدم رفت کـه وضو بگیرد. گفتم: «حالا که حالت خوب نیست،
اول غذا بخور بعد نماز بخون!»
گفت: «من با اینهمه عجله آمدهام که نمازم را اول وقت بخوانم دیگر!»
وقتی ایستاده بود بـه نمـاز، دیـدم از شـدت ضعف دارد میافتد. رفـتم ایـستادم کنـارش تـا مواظبش باشم.
🔹 در آذرمـاه سـال ۱۳۶۲ ، لـشکر در اردوگـاه «قلاجه» مستقر بود. هـوای منطقـه سـرد بـود.
حاج همت بـرای مـأموریتی بیـرون رفتـه بـود. وقتی آمد، متوجه شد که نیروها داخل اردوگـاه نیستند. سراغشان را که گرفت، شنید: «رفتهاند رزم شبانه!»
پرسید: «چیزی هم با خودشان بردهاند؟»
گفتند: «یک پتو و تجهیزات نظامیشان.»
شب موقع خواب، حاجی یک پتو برداشـت و از سنگر رفت بیرون. وقتی بچهها پرسیدند چرا داخل سنگر نمیخوابی، گفت: « نیروهـای مـن
قرار است امشب را توی هوای سرد صبح کننـد. من چهطور میتوانم داخل سنگر به این گرمـی بمانم؟»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهل_هفتم نویسنده:طیبه دلقندی به مرز خسروی که رسیدیم ، متوجه شدیم س
❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهل_هشتم
نویسنده:طیبه دلقندی
استقبال مردم بی نظیر بود . برای تشکر چیزی جز اشک نداشـتیم کـه بـه آنها تقدیم کنیم . در اسلام آباد نماز خواندیم . بعد از شام ما ر ا به سوی باختران حرکت دادند. مردم با شیرینی و پرتاب گل به ما خوش آمد گفتند .
سه روز در لشکر ک قرنطینه بودیم . در این مدت ، به پرسش های زیـادی پاسخ دادیم و توی فرم هایی اسامی بچه هـای خـائن را نوشـتیم . در ضـمن بـه خانواده شهید حسین پیراینده هم سری زدیم .
قرنطینه که تمام شد ، برای رفتن به فرودگاه بـه تبریـز بردنـدمان. آنجـا خیلی ها را دوباره دیدیم . بعد از مدتی معطلی اعلام کردند پـرواز کنـسل شـده است. سرگردان بودیم که از بلندگو شنیدیم هر کس میخواهد جایی بـرود تـا فردا صبح آزاد است . بعد از چهار سال دوری نمی دانستم می توانم مسیرها را به یاد بیاورم یـا ! نه با خودم گفتم یک تاکسی می گیرم تا امام حـسین و از آن جـا مـیرم هفـده شهریور خانۀ مادر بزرگم. توی تاکسی از مسافر بغل دستی ام پرسیدم :
- میبخشین! برای این مسیر ... تومن کافیه؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت :
- انگار ایران نبودی؟ میدونی این قیمت مال چه وقتیه؟
- ! بله ایرانی ام اما چهار ساله از اینجا دور بودم !
- حتماً دانشجوی عازم به خارج بودی !
- خارج بودم اما ،نه به عنوان دانشجو، اسیر بودم .
یکدفعه انگار شور و شعف دنیا را روی صورتش ریختند . مرا بغل کرد و بوسید. لابه لای حرف هایش گفت که پاسدار است و به تازگی متأهل شده .
دست مرا گرفت و گفت :
- به مرگ خودم اگه بذارم جای دیگه ای غیر از خونـه مـن بـری ! بایـد امشب مهمون من باشی !
از یک طرف خوشحال بودم و دلم گرم شده بود که مردم قدر زجرهـایما را می دانند و از طرفی مانده بودم در برابر این همه لطف ، چه جـوا بی بـدهم . او هم نا طور تعارف میکرد :
با ید این افتخار امشب نصیب من بشه !
خلاصه آن قدر قسم داد و اصرار کرد که ناگزیر تـسلیم شـدم . آنشـب
خیلی حرف زدیم و پذیرایی مفصلی از من کـرد . صـبحانه ام را کـه داد، هنـوز اصرار به ماندنم داشت .
گفتم :
- ممنون، باید برم! از خانمت خیلی تشکر کن !
به گرمی مرا در آغوش کشید و تا سر کوچه بدرقه ام کـرد . وقتـی بـرای آخرین بار برگشتم و برایش دست تکان دادم با خودم گفتم :
- این همون چیزی بود که توی این سال ها دل همـه مـون بـراش غَـنج میرفت. عشق و مهربونی ایرانی . محبتی که شاید هیچ جـای دنیـا نظیـرش رو نتونی پیدا کنی .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣🔰❣🔰❣🔰
↶○•° ای شـهیـد °•○ ↷
مےشود نـگاهے بردل من ڪنے
زنــگار #گناه ،
وجودم را احاطہ ڪرده
بہ نگاهتـ محتاجم
دستم را بگیـر
#مرا_دریاب
📸شهدای مدافع حرم
#نادر_حمید
#مصطفی_صدرزاده
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 در قلاجه بـودیم، سـال ۱۳۶۲ ،هـوا خیلـی سرد بود. رفتیم تمام اورکـتهـایی را کـه تـوی دوکوهه داشتیم، آوردیم برای بچه ها.
حاج همت که آمد، دیدم یادم رفته برایش یکی کنار بگذارم. ماجرا را با یکی از بچـههـا مطـرح کردم؛ گفت:« من یکی دارم.» خوشحال شـدم.
رفتم به حاج همت گفتم: «حاجی یـک اورکـت برات نگه داشتیم!» گفت: «هر وقت دیدم تمام رزمندهها صاحب اورکت شدهاند، آنموقع من هم میپوشم!»
🔹 یک بار که آمده بود «شهرضا» گفـتم: «بیـا اینجـا یـک خانـه برایـت بخـریم و همـینجـا زندگیات را سر و سامان بده!»
گفت: «حرف این چیزها را نـزن مـادر، دنیـا هیچ ارزشی ندارد!»
گفتم: «آخر این کار درستی است کـه دایـم زن و بچــهات را از ایــن طــرف بــه آن طــرف میکشی؟»
گفت: «مادر جان! شـما غـصه مـرا نخـور. خانه من عقب ماشینم است.»
پرسیدم: «یعنی چه خانهات عقـب ماشـینت است؟»
گفت: «جدی میگویم؛ اگر باور نمیکنی بیا ببین!» همراهش رفتم. در عقب ماشین را بـاز کـرد.
وسایل مختصری را توی صندوق عقـب ماشـین چیده بود: سه تا کاسه، سـه تابـشقاب، سـه تـا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک, دو قـوطی
شیرخشک برای بچه و یـک سـری خـرده ریـز دیگر. گفت: «این هم خانه. میبینی کـه خیلـی هم راحت است.»
گفتم: «آخه اینطوری که نمیشود.»
گفت: «دنیـا را گذاشـتهام بـرای دنیادارهـا، خانه هم باشد برای خانه دارها!»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣