🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهلم_دوم
نویسنده :طیبه دلقندی
روزهای اسارت داشت به پایان می رسید ؛اما زخمهـایی کـه منافقـان در این مدت بر قلب و روح همه ما زده بودنـد ، هنـوز تـازه بـود . دور هـم جمـع شدیم؛ یکی از یکی داغدار تر. همه دلِ پری داشتند . تصمیم گـرفتیم منافقـان را که ده نفری میشدند، به سزاي اعمالشان برسانیم .
جمعه، بیست و شش مرداد هزار و سیصد و شـصت و شـش ، نزدیـک ساعت یک آماده بودیم . لباس کامل، کفش کتانی و سلاح به دست . یکی نبشی داشت، آن یکی تیغ و دیگری چوب ،هیچ کس دست خالی نبود . منتظر مانـدیم تا عراقی ها برای صرف نهار از اردوگاه بیرون بروند .
رأس ساعت مقرر با فریاد االله اکبر به طرفشان حمله ور شـدیم . در یـک لحظه آسمان صاف اردوگاه پر از گرد و غبار شد. انگار طوفان به پا شده بود . یکی از این خائن ها مسؤول سول ۀ هزار نفري بود او آنقدر اُ بهت داشت.
که نگهبان های عراقی از او حساب می بردند. علّتش این بود که اعتماد مـسؤول اردوگاه را به خود جلب کرده بود . براي همه زهرچشم داشت . بچه هـا اول از همه گوش او را بریدند و به عنوان هدیه براي اسرای همان سوله فرستادند .
در زمان بسیار کوتاهی نگهبان ها ریختند داخل اردوگاه . یکی از افسر هـا که دلِ پری از همه داشـت ، دسـتور تیرانـدازی داد . درکمـال نابـاوری یکـی از دوستان نقش زمین شد .
اسـمش حـسین پیر اینـده بـود . بـسیجی چهـل و پـنج سال های که سه فرزند داشت و شخصی بـسیار آرام و خونـسرد بـود . تـا آنروز هیچ کداممان او را عصبانی ندیده بودیم . تیری به قلـبش خـورد و خـونش بـر شیشه های آسایشگاه پاشید . پیکر بی جانش را روي دست بلند کردیم . فریاد «لا اله الا االله «، » مرگ بـر
آمریکا» «و مرگ بر جنایتکار» سر دادیم .
کارد می زدند خون بچه ها در نمی آمد. افسر آماده باش داد. همۀ تفنگهـا به طرف ما نشانه رفت . آماده فرمان بودند ولی خون بـر زمـین ریختـه حـسین همه را دیوانه کرده بود. عصبانی فریاد میزدیم :
- بزنین! چرا معطلین؟ ما رو هم بکشین! چرا نگاه میکنید ؟افسر دستور «داخل» داد . ما مقاومت کردیم و خواستار مجازات عـاملان جنایت بودیم. بالاخره به زور ما را داخل بندها راندند .
وقتی دیدیم دستمان از زمین و آسمان کوتاه است، اعتصاب غذا کردیم . عراقی ها نمی خواستند کم بیاورند . آب و برق و توالت را از ما گرفتند . گرمـای طاقت فرسا، تشنگی و گرسنگی بچه ها را یکی یکی از پا میانداخت .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
❣ خاطرات کوتاه
🔅 مجلس ختم
دور هم نشسته بودیم.حسام می گفت:مجلس ختم من را تو مسجد نبی می گیرن,فلانی و فلانی و... هم تو صف اول مجلس من می شینن!
حسابی خندیدیم.
بعد از کربلای ۴ بود.رفتم مسجد نبی, دیدم ختم حسام است. وارد که شدم, صف اول را که دیدم, دیدم همان ها هستند که حسام گفته بود...
همان جا نشستم به گریه کردن.
هدیه به شهید حسام اسماعیلی فرد صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 هــر وقـت در خــانواده حــرف ازدواج پــیش میآمد، میگفت: «من یکی را میخواهم که تـا قدس هم بتواند دنبالم بیاید.»
مــا مــیخندیـدیم کــه: «پــس تــو همـسر نمی خواهی، همسفر می خواهی!»
مـیگفـت: «نـه همـسر، نـه همـسفر؛ مـن
همسنگر می خواهم!» (راوی: ھمسر برادر)
🔹خطبه عقد را که خواندنـد، بـا خوشـحالی برگشتیم خانه. وقـت خـواب دیـدیم از اتـاقش صدای گریه میآید. پـدرش گفـت: «بلنـد شـو
ببین چی شده که هی صدای گریه میآید!»
خودم هم دلم شور افتـاده بـود. بلنـد شـدم رفتم توی سرسرا. در اتاقش را زدم. آمد گفـت:
«بله!»
گفتم: «چی شده مادر؛ چرا گریه میکنی؟»
گفت: «خیالـت راحـت چیـزی نیـست. بـرو بخواب!»
گفتم:« چشم هات سرخ سرخ ست، آن وقت می گویی چیزی نیست؟»
نرفتم؛ دلم نیامد بـا آن حـال رهـاش کـنم. ایستادم ببیـنم آرام مـیشـود یـا نـه. صـدایش دوباره بلند شد. داشت قـرآن مـی خوانـد. سـوره یاسینی را که خودم یـادش داده بـودم، داشـت میخواند. گریهاش با صوت قرآنش در هم شـد.
خیالم راحت شد. برگشتم
(راوی: مادر شھید)
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣از وصیت نامه
شهید علی خانچین
آنقدر در دریای خون شنا خواهیم کرد تا عاقبت به ساحل نجات برسیم ؛ پس خواهران و برادران و همسنگرانم که همیشه در صحنه اید و مجال حرکت و جنب و جوش به گروهک های آمریکایی نمی دهید ، سخن امام را به ثبت برسانید. به دشمنان اسلام بگوییم و بفهمانیم که اسلام دینی است که همیشه جاوید و پایدار است.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 نماز ظهر را به امامت حاجی خواندیم. وقتی آماده نمـاز عـصر مـیشـدیم، روحـانیای بـه جمعمان اضافه شد. حاجی به محض اینکـه از حضور یک روحانی در جمع اطـلاع پیـدا کـرد، برگشت داخل صف مـأمومین و گفـت: «وقتـی ایشان هستند، تکلیف از ما ساقط است.»
اصرارهای آن روحانی هم مبنی بـر ایـنکـه دوست دارد نماز را به امامت حاجی بخواند، بـه جایی نرسید و بالأخره ما نماز عصر را به امامت ایشان خواندیم. بعد از نماز، قرار شد یکی دو تا مـسئله شــرعی گفتـه شــود. در میانـههــای صحبت بود که حاجی یکدفعه افتـاد. بچـههـا جمع شدند دورش و بلندش کردنـد. دیـدیم از شدت ضعف دیگر نمیتواند روی پـا بنـد شـود.
دکتر که آمد، گفت: «ایشان در اثر کـار زیـاد و نخوردن غذا دچار ضعف شده.»
🔹 ثبــت نــام بــرای اولـین دوره نماینـدگی مجلس شروع شده بود. سیاسـیون بـه جنـب و جوش افتاده بودند. یک روز بـرادر حـاج همـت
آمد به منطقـه و بـه ایـشان گفـت: «خـودت را آماده کن!»
حاجی گفت: «برای چی؟»
بـرادرش گفـت: «بـرای نماینـدگی مجلـس. مردم ازت خواستهاند.»
این حرف حاجی را به فکـر انـداخت. خیلـی فکر کرد تـا ایـنکـه یـک دفعـه درآمـد گفـت: « نمیتوانم. نمیآیم.»
برادرش گفت: «چرا؟»
حـاج همـت گفـت: «مـن خـداحافظی ایـن بچه ها را در شب عملیات، با هیچ چیـز عـوض نمیکنم!»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
🔰❣🔰❣🔰❣🔰 #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهلم_دوم نویسنده :طیبه دلقندی روزهای اسارت داشت به پایان می رسی
❣🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهلم_سوم
نویسنده : طیبه دلقندی
وقتی عزم و اراده محکم بچه ها را دیدند تسلیم شـدند . از مـا خواسـتند اعتصاب غذا را بشکنیم. گفتیم :
- تا جنایتکار محاکمه نشه اعتصاب ادامه داره!
دو افـسر و سـرباز عراقـی عامـل جنایـت را از ارودگـاه بردنـد ، ولـی نفهمیدیم با آن ها چه کردند. به همـین دلیـل کوتـاه نیامـدیم و اعتـصاب ادامـه یافت. در قدم بعد تصمیم گرفتیم بقیۀ سوله ها را خبر کنیم . این بود که یک صدا
فریاد«الله اکبر! یا زهرا! یا حسین » ! سر دادیم .
بعثیها که ترسیده بودند اردوگاه را محاصره کردند ولی ما دسـت بـردار نبودیم. نگهبانها باتون به دست و عصبانی ریختند توی آسایشگاه . یکی از آن ها با فریاد دستور داد که پلاکارد شهادت حسین را هر چه زودتر پـایین بیـاوریم . هیچکس اعتنا نکرد .
وقتی خودشان به طرف پرچم رفتند و خواستند آن را پایین بیاورند، همه با هم به حالت آماده باش نشستیم. از این حرکت دسته جمعی به شدت ترسیدند و سریع در رفتند روز سوم اسرای سوله ها فریادهـای مـا را شـنیدند و بـا مـا
همصدا شدند. پنج هزار نفر یکصدا «یا حسین» میگفتند .
شب سوم بقیۀ سوله ها به شدت عصبانی بودند . آنها میخواستند درهـا را بشکنند و بفهمند که علّت شعار هـا چیـست . بـالاخره در آخـرین روزهـای
اسارت، این فریادها کار خودش را کرد و دشمن تسلیم شد .
نیمه شب مجبور شـدند سرپرسـت کـل اسـرای ایرانـی بـه نـام «ژنـرال عمیدنظر» را بیاورند . دستور داد از هر سوله سه نفر را آوردند . پانزده نفری کـه هدایت اسرا را به عهده داشتیم، روبه روی هم ایستادیم . بعد از روبوسی علّت ناآرامی ها را برای آن ها توضیح دادیم . ژنرال قـول همکار ی داد . در قدم اول همه خائنین را از آن جا بردنـد . چنـد تـا از آن هـا بـه شدت زخمی شده بودند. بعد هم به ما آزادی هایی داد . فردای آنروز یعنی سی ام مرداد ، ما را آزاد گذاشتند که عـزاداری کنـیم . هفت روز سینه زنی و عزاداری کردیم .
عراقی ها سهمیۀ غذا را اضافه کردند و ما با این مقدار هر روز صد و پنجاه نفر از سوله های دیگر را غذا می دادیـم . آرد و شکر برایمان آوردند . ما حلوا میپختیم حجلـه درسـت کـردیم و خـتم قـرآن گرفتیم. حتی ژنرال در مراسم شرکت کرد و قرآن خواند . بچه ها مقاله هایی علیه عراقی ها نوشتند. در حضو ر خودشان این نوشته ها را به زبـان فارسـی و عربـی خواندند ولی عراقی ها ناچار هیچ عکس ال عملی نشان نمیدادند .
شب هفت شهید در حضور ژنرال و سرهنگ های عراقی نمـاز جماعـت خواندیم. بعد سفر ة وحدت پهن شد و همه غـذا صـرف کردنـد . آن روز هـا از
به یادماندنی ترین روزهای اسارت ما شد . برای اولین بـار ، بـا اسـتفاده از شـرایط ایجاد شده ، نماز جمعه بر پـا کـردیم .
احـساس پیـروزی در آن روز هـا خیلـی شیرین بود . ارتباط با سایر اسرا در آن مقطع باعث شـد بـه فکـر ایجـاد کـانون مرکزی آزادگان بیفتیم . احساس میکـردیم ادامـۀ ایـن ارتباطـات بعـد از آزاديی یکی از مهمترین نیازهای همۀ ماست .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣🔰❣🔰❣🔰❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ مصاحبه نوجوان ۱۴ ساله ، جهادسازندگی خوزستان،
دلاور شهید خدا مراد توکلی
در سال ۱۳۶۳
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹اولین بار که چشمش افتاد به فرزندش، قبـل از اینکه او را به آغوش بگیـرد، وضـو گرفـت و ایستاد به نماز. پس از نماز هـم ابتـدا سـجده شکری به جای آورد و بعد از همسرش خواست که کودك را به او بدهد. همسرش پرسید: «چرا همان اول که دیدی، نگرفتیاش؟»
گفت: «اول میبایست نعمـت خـدا را شـکر میکردم، بعد بهرهمند میشدم.»
🔸 یکی از روزهایی که حـاجی در کردسـتان و در شهر پاوه بود، رفتم تا احوالی از او بپرسم. در یکی از اتاقهای مقر، در حالی پیـدایش کـردم که به شـدت سـرما خـورده بـود و ریـههـایش عفونت کرده بود. از طرفی هم درد دندان امانش را بریده بود. وقتی پرسیدم: «چرا دکتر نرفتی؟»
گفت: «دیر رسیدم. تا من بیام دکتر رفته بود!» چند قرص و مـسکنی را کـه همیـشه بـرای احتیاط با خودم داشتم، دادم دسـتش و بهـش قـول دادم در اولـین فرصـت دکتـر را مـیآورم بالای سرش. صبح روز بعد که برای نمـاز بیـدار شـدم، دیـدم نیـست. سـراغش را کـه گـرفتم،
گفتند: «سـاعت سـه بعـد از نیمـه شـب رفـت منطقه!»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ گفتم که: چرا دشمنت افکند به مرگ؟
گفتا که: چو دوست بود خرسند به مرگ
گفتم که: وصیّتی نداری؟ خندید
یعنی که همین بس است:
"لبخند به مرگ"
#قیصر_امینپور
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
15.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ روایتی از کتاب
"سینه خیز تا عرش"
مروری در زندگی شهید عبدالحمید تقی زاده بهبهانی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹سید محمد دستواره، قائم مقـام لـشکر ۲۷، درباره حاج ابراهیم همت میگفـت: «حـاجی به نماز اول وقت؛ به اینکه همیشه وضو داشـته باشد؛ به دعا و تعقیبات نماز و قرائت زیاد قرآن؛ و توسل به أئمه اطهار توجه فراوانی داشت!» پس از اولین دیدارش بـا امـام راحـل، حـال غریبی پیدا کرده بود. تا مدتها از یادآوری این دیدار سرمست میشد. همـانروز وقتـی از نـزد امام برگشت، به شـدت منقلـب بـود. پرسـیدم:
«مگر چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «امام دست خود را بر سرم کشید.»
بعـد نفـسی گرفـت و گفـت: «لحظـه خیلـی شیرینی بود؛ تـا عمـر دارم فراموشـش نخـواهم کرد.»
🔸 در عملیات والفجر ۳ ، در قرارگـاه نجـف، در اتاق فرماندهی نشسته بودیم که تلفن زنـگ زد.
کسی که گوشی را برداشته بود، گفت: «از دفتر امام است!»
پرسیدیم: «چه خبر شده؟»
گفتند: «امام میخواهند از اوضاع رزمندگان با خبر باشند.» شهید همت که در میان جمـع بـود، از ایـن اتفاق به شدت منقلب شد و گفت: «خدایا، نکند ما لیاقت چینین رهبری را نداشته باشیم!»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣زنان رزمنده
در روزهای نخستین جنگ در خرمشهر
در طول جنگ ۱۳ هزار زن مستقیم در جنک حضور داشتند.
🔅 ۵۰۰ زن رزمنده شهید
🔅 ۶۸۴۲ زن شهید،
🔅 ۵۷۳۵ زن جانباز،
🔅 ۱۷۱ اسیر زن
🔅 ۲۲۸۰۸ زن پرستار
🔅 ۲۲۷۶ زن پزشک
🔅۱۲۳۵۵۳ مادر شهید،
🔅۶۱۰۵۲ همسر شهید
بخشی از نقش پررنگ زنان غیور در طول ۸ سال دفاع مقدس است.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣اَللهُمّ فُکَّ کُلّ اَسیرٍ
در چهاردهم/۱۴ تیرماه ۱۳۶۱ و در ایست و بازرسی منطقهٔ " برباره " لبنان گروهک جنایتکار فالانژ دست به جنایت بزرگی زد و سردار بزرگ سپاه اسلام
"حاج احمد متوسلیان"
اولین فرمانده و بنیانگذار سپاه حضرت محمّد رسول اللّه (ص) بههمراه سه تن دیگر از فرزندان انقلاب به نام های:( سید محسن موسوی ، کاظم اخوان و تقی رستگار مقدم) را ربودند و به جای نامعلومی بردند و امروز ۴۰ سال از آن واقعهٔ دردناک میگذرد و هنوز سرنوشت آن عزیزان در هاله ای از ابهام بوده و نامشخص است ،
و امروز چهل سال است که خانواده های گرامی آنان و رزمندگان و ملت عزیز ایران چشم انتظار فرماندهٔ دلاور خود و آن عزیزان هستند.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣سردار شهید
سید محمد رضا دستواره
مردی از جنس شجاعت
#موشنگرافی
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰❣🔰 #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهلم_سوم نویسنده : طیبه دلقندی وقتی عزم و اراده محکم بچه ها را دید
❣🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهلم_چهارم
نویسنده :طیبه دلقندی
محاصره اقتصادی عراق شروع شده بود . گرچه همه این سال ها سرشـار از سختی و کمبود بود ، ولی بعد از محاصره ، اسرا خیلی گرسنگی مـی کـشیدند . یکبار معترضانه به افسر عراقی گفتیم
- حالا که قراره برگردیم ایران ، چرا این قـدر اذیتمـون مـی کنـین ؟ چـرا این همه گرسنگی به ما میدین؟
مستأصل جواب داد :
- واالله نداریم! واالله نیست که بدیم بخوری !ن
سختیها را تحمل می کردیم. دلمان خوش بـود بـه صـحنه هـایی کـه از تلویزیون ایران می دیدیم.
تبادل اسرا شروع شده بود . اسـرا بـه مرقـد امـام وارد میشدند، گریه کنان و سینه خیز به سوی پیر مرادشان می شتافتند.
ماهم پا به پاي آنها گریه می کردیم و در آرزوی آن لحظه قلبمان مـی تپیـد . در برابـر اسـتقبال
بینظیر مردم، چیزي جز احساس شرمندگی نداشتیم . تعداد بچه ها روز به روز کمتر می شد. گروه گروه خداحافظی می کردنـد و می رفتند. بالاخره نوبت اردوگاه ما رسید . هر کس نوشته ای داشت، جاسـازی می کرد که به دست عراقی ها نیفتد. یکی از سرهنگ های عراقی به ما هشدار داد که اگر ریش نام را نزنیم، آخرین اسرایی خواهیم بود که به ایران بر میگردیم .
در طول اسارت مجبور به این کار بودیم ولی آن روز ها به احترام عـزای شهید پیر اینده، دوست نداشتیم ریش مان را بتراشیم. از طرفی دلمان می خواسـت با این ظاهر به وطن برگردیم .
به همین دلیل بی اعتنا پاسخ دادیـم کـه هـر کـاری مـی خواهیـد بکنیـد . عراقی ها به تهدیدشان عمل کردند . تبادل اسر ا تا اردوگـاه بیـست و سـه انجـام شده بود ولی ما که اردوگاه هیجده بودیم در انتظار به سر میبردیم .هزار نفری می شدیم. وقتی نوبتمان شد، گفتند که فقط پانصد نفرمـان را میبرند. تعدادی از ما داوطلبانه ماندیم و بقیـه را بردنـد .
سـه روز آخـر بـه مـا سخت گذشت . عراقیها تحریم ر ا بهانه کرده بودند و غذا به ما نمـی دادنـد . دو روز قبل از ورود به ایران نه صبحانه خورده بودیم، نه نهار و نه شـام . فقـط دو
نان جو سوخته به ما دادند . همه به شدت گرسنه بـودیم و منتظـر کـه بـالاخره نوبت ما برسد و برگردیم .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣🔰❣🔰❣🔰
🍂
🔻 خاطراتی از
سردار زهرایی 1⃣
پیش از عملیات کربلای 4، بچه های تبلیغات با محمد مصاحبه ای کردند. محمد در ابتدای صحبت هایش گفت: ما می دانیم در این عملیات پیروزیم، زیرا کسی از ما حمایت می کند که هر وقت نام ایشان ...
بغض گلویش را گرفت. بار دوم هم و بار سوم. در نهایت می فرماید: ایشان[حضرت فاطمه(سلام الله علیها)] کسی هست که ما را در این عملیات پیروز می کند!
اما نکته عجیب این بود که عملیاتی که چند روز بعد از این مصاحبه انجام شد و محمد در آن شهید شد، یک عدم الفتح بود و ما پیروزی در آن نداشتیم. اما دو هفته بعد، کربلای 5، با ذکر یا زهرا(س) انجام شد، که یک فتح الفتوح بود و ما در آن تقریباً دو سوم ارتش عراق را منهدم کردیم. به این ترتیب پیش بینی محمد در مورد پیروزی در عملیات، آن هم تحت عنایت حضرت زهرا(س) محقق شد.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣👇👇
❣
🔻 خاطراتی از
سردار زهرایی 2⃣
مرداد ماه سال ۱۳۶۷ بود. آیت الله خامنه ای، رئیس جمهور وقت، برای بازدید به مقر لشکر ۱۹ فجر، در کوت عبدالله اهواز آمدند و دلایل پذیرش قطعنامه را برای فرماندهان لشکر شرح دادند. طبق برنامه، فیلم مصاحبه شهید اسلام نسب را که چند روز قبل از شهادت ایشان ضبط شده بود را برای حضرت آقا پخش کردیم. محمد در صحبت هایش از عملیات های مختلف یاد کرده و گفت: پاره تن رسول الله(ص)، همیشه ما را در مصائب یاری کرده است!
پس از مکثی کوتاه ادامه داد: من هر گاه نام بی بی فاطمه زهرا(س) را بر زبان می آورم، ناخودآگاه از خود بی خود می شوم...
سکوت کرد، عینک را از چشمانش برداشت و با دست، نم اشک را از زیر چشمانش گرفت. 😭
با دیدن این حالات محمد، حضرت آقا هم منقلب شده، عینک را از چشمانش بر داشته و اشک چشمان خود را گرفتند و فرمودند: بگو... بگو...چرا سکوت کردی؟ داشتی از ملاقات با آن بزرگوار می گفتی، جان مادرم بگو که با ایشان رابطه داشتی...😭
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ فیلم مصاحبه سردار زهرایی،
شهید محمد اسلام نسب و عرض ارادتش به بی بی فاطمه زهرا سلام الله علیها
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 خاطراتی از
سردار زهرایی 3⃣
محمد گفت: من وقتی نام ایشان را می برم، از خود بی خود می شوم...
آقا فرمودند: نگفتم ایشان با مادرم ارتباط داشته است.
فیلم مصاحبه که تمام شد آقا فرمودند: من مطمئن هستم این شهید عزیز در عالم بیداری با حضرت زهرا(س) ملاقات و مراوده داشته اند، می خواست چگونگی این دیدار را توضیح دهد، اما نمی دانم چرا صحبت را عوض کرد و منصرف شد.
بعد با دستمال، اشک هایی که روی صورتشان می درخشید را پاک نمودند و از گذشته محمد پرسیدند. گفتم: پیش از انقلاب در هیئت های مذهبی فعال بودند.
سرشان را تکان دادند و گفتند: همین است که ریشه دارد!
وقت خداحافظی از ما نسخه ای از این مصاحبه را خواستند و ما با افتخار به ایشان هدیه کردیم.
☝🏻️راوی سردار محمد نبی رودکی
📚 منبع: سردار زهرایی
(روایت هایی از شهید محمد اسلام نسب)
👈 تمام
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣امشب هوای روضهای در بقیع دارم…
در هوای غریبانه غربت
تا تصویر اندوهم را، در اشک ریزان ستاره ها نظاره کنم.
امشب دلم سرشار اندوه است
گویی شام غریبان است
و من غریبانه در نگاه خیمهها، آب میشوم…
امشب شب شهادت شکافنده علوم و معلم عطوفت، مهر، جهاد و شهادت است…
⚑⚑⚑
این مصیبت بر همه ما تسلیت باد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹شرایط سختی بود. مسیر حرکت نیروها زیـر آتـش ســنگین تــوپ و خمپـاره قــرار داشـت.
عراقیها هوشیار شـده بودنـد و بـا تمـام تـوان مقاومـت مـیکردنـد. بـه حــاج همـت گفـتم:
«وضعیت منطقه بد است. بچهها مشکل دارند و نمیتوانند از این مسیر عبور کنند.»
گفـت: «مـیگوییـد چکـار کنـیم؟ بـرویم از آمریکا سرباز بیاوریم؟ خب، سربازهای مـا خـود شما هستید. ما به امام قـول دادهایـم کـه ایـن عملیات را به سرانجام برسانیم و این کار را هـم میکنیم.» برای عملیات ما را نبردند. گفتنـد: «تـازه از آموزش آمدهاید. باشید برای عملیات بعدی!»
یک نفر آمد به خطمان کرد و بـرد مهمـات بـار بـزنیم. خـودش هـم آسـتین بـالا زد آمـد کمکمان. آن شب سه کانتینر مهمات بار زدیم.
در تمام این مدت خیلی تلاش کـردیم بفهمـیم این طرف کیست که به ما گیر داده و ازمان کار میکشد. یکی دو باری هم بچهها باهاش درگیر شـدند کـه: «تـو بـا اجـازه چـه کـسی مـا را آوردهای ازمان کار میکشی؟»
جواب نمیداد. این گذشت تا اینکه گـردان ما هم عملیاتی شد. رفتیم مقر تیـپ. مراسـمی آنجـا بـود. نوحـه خـوانی بـود و معـاون تیـپ می خواست سخنرانی کند. کسی که به عنـوان معاون تیپ رفت پشت تریبون، همان کسی بود که یک صبح تا شب با ما مهمات بار زد؛ او حاج همت بود.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰❣🔰 #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهلم_چهارم نویسنده :طیبه دلقندی محاصره اقتصادی عراق شروع شده بود
❣🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهل_پنجم
نویسنده :طیبه دلقندی
وقتــی صــلیب ســرخی هــا آمدنــد و روی کاغــذهــای آرم و نــشاندار اسم هایمان را نوشتند، باورمان شد که این بار واقعاً خبری
است. از آن روز امیـد واقعی در دل هایمان زنده شد . به هم دیگـر آدرس و شـماره تلفـن دادیـم و در تدارك بازگشت افتادیم .
از ابتدای اسارت به هر بدبختی بود تـاریخ و خلاصـه حـوادث مهـم را نوشته بودم اگر این کاغذها به دستشان می افتاد خیلی بد مـی شـد . خیلـی فکـر کردم تا راهش را پیـدا کـنم . کفـش هـایم را بـرش زدم و کاغـذ هـا را لای آن
جاسازي کردم .
در این مرحله نیاز به چسب داشتم تـا کفـش را بـه شـکل اول برگردانم. با خمیر ریش و دوده چسب درست کردم و بـا آن اطـراف کفـش را
پوشاندم . تحرك و تکاپو چند برابر شده بود . براي سا خت پیشانی بند پارچـه هـای پلاستیکی اطراف پتو ها را کندیم .
با خمیر ریش و کپ سول هاي چرك خشک کن
مادهای رنگی به دست آوردیم و با آن روی پارچه ها«یـا حـسین » «و یـا زهـرا » نوشتیم. بعضی پارچۀ سیاه آماده کردند که در لحظه ورود، براي فوت امـام، بـه بازو ببندند.
در طول اسارت خیلی از دوستان ما به خاطر خواندن قرآن بـه شـهادت رسیده بودند . عراقیها قرآن را لب تاقچه و کنار پنجره میگذاشتند. هر بـار کـه نگهبان می رفت و برمی گشت، نگاه می کرد قرآن سر جایش باشد . در غیـر ایـن
صورت تنبیه میشدیم .
حالا که داشـتیم مـی رفتـیم در یـک حرکـت تبلیغـی و مزورانـه، جلـو دوربین های خبرنگاران و چشم های صلیب سرخی ها میخواستند بـه مـا قـرآن هدیه کنند . برای خنثی کردن این توطئه ، قرار گذاشتیم هیچ کس قرآنها را قبول
نکند .
آخر سر لباس هاي آستین کوتاهمان را طوری پو شیدیم که وصله های آن معلوم باشد . این کار ها حکم آخرین مبارزات و دهن کجـی هـا را بـه عراقـی هـا داشت.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣🔰❣🔰❣🔰❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ راوی
روایت کن که بر یاران چه رفت
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣