❣اَللهُمّ فُکَّ کُلّ اَسیرٍ
در چهاردهم/۱۴ تیرماه ۱۳۶۱ و در ایست و بازرسی منطقهٔ " برباره " لبنان گروهک جنایتکار فالانژ دست به جنایت بزرگی زد و سردار بزرگ سپاه اسلام
"حاج احمد متوسلیان"
اولین فرمانده و بنیانگذار سپاه حضرت محمّد رسول اللّه (ص) بههمراه سه تن دیگر از فرزندان انقلاب به نام های:( سید محسن موسوی ، کاظم اخوان و تقی رستگار مقدم) را ربودند و به جای نامعلومی بردند و امروز ۴۰ سال از آن واقعهٔ دردناک میگذرد و هنوز سرنوشت آن عزیزان در هاله ای از ابهام بوده و نامشخص است ،
و امروز چهل سال است که خانواده های گرامی آنان و رزمندگان و ملت عزیز ایران چشم انتظار فرماندهٔ دلاور خود و آن عزیزان هستند.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣سردار شهید
سید محمد رضا دستواره
مردی از جنس شجاعت
#موشنگرافی
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰❣🔰 #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهلم_سوم نویسنده : طیبه دلقندی وقتی عزم و اراده محکم بچه ها را دید
❣🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهلم_چهارم
نویسنده :طیبه دلقندی
محاصره اقتصادی عراق شروع شده بود . گرچه همه این سال ها سرشـار از سختی و کمبود بود ، ولی بعد از محاصره ، اسرا خیلی گرسنگی مـی کـشیدند . یکبار معترضانه به افسر عراقی گفتیم
- حالا که قراره برگردیم ایران ، چرا این قـدر اذیتمـون مـی کنـین ؟ چـرا این همه گرسنگی به ما میدین؟
مستأصل جواب داد :
- واالله نداریم! واالله نیست که بدیم بخوری !ن
سختیها را تحمل می کردیم. دلمان خوش بـود بـه صـحنه هـایی کـه از تلویزیون ایران می دیدیم.
تبادل اسرا شروع شده بود . اسـرا بـه مرقـد امـام وارد میشدند، گریه کنان و سینه خیز به سوی پیر مرادشان می شتافتند.
ماهم پا به پاي آنها گریه می کردیم و در آرزوی آن لحظه قلبمان مـی تپیـد . در برابـر اسـتقبال
بینظیر مردم، چیزي جز احساس شرمندگی نداشتیم . تعداد بچه ها روز به روز کمتر می شد. گروه گروه خداحافظی می کردنـد و می رفتند. بالاخره نوبت اردوگاه ما رسید . هر کس نوشته ای داشت، جاسـازی می کرد که به دست عراقی ها نیفتد. یکی از سرهنگ های عراقی به ما هشدار داد که اگر ریش نام را نزنیم، آخرین اسرایی خواهیم بود که به ایران بر میگردیم .
در طول اسارت مجبور به این کار بودیم ولی آن روز ها به احترام عـزای شهید پیر اینده، دوست نداشتیم ریش مان را بتراشیم. از طرفی دلمان می خواسـت با این ظاهر به وطن برگردیم .
به همین دلیل بی اعتنا پاسخ دادیـم کـه هـر کـاری مـی خواهیـد بکنیـد . عراقی ها به تهدیدشان عمل کردند . تبادل اسر ا تا اردوگـاه بیـست و سـه انجـام شده بود ولی ما که اردوگاه هیجده بودیم در انتظار به سر میبردیم .هزار نفری می شدیم. وقتی نوبتمان شد، گفتند که فقط پانصد نفرمـان را میبرند. تعدادی از ما داوطلبانه ماندیم و بقیـه را بردنـد .
سـه روز آخـر بـه مـا سخت گذشت . عراقیها تحریم ر ا بهانه کرده بودند و غذا به ما نمـی دادنـد . دو روز قبل از ورود به ایران نه صبحانه خورده بودیم، نه نهار و نه شـام . فقـط دو
نان جو سوخته به ما دادند . همه به شدت گرسنه بـودیم و منتظـر کـه بـالاخره نوبت ما برسد و برگردیم .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣🔰❣🔰❣🔰
🍂
🔻 خاطراتی از
سردار زهرایی 1⃣
پیش از عملیات کربلای 4، بچه های تبلیغات با محمد مصاحبه ای کردند. محمد در ابتدای صحبت هایش گفت: ما می دانیم در این عملیات پیروزیم، زیرا کسی از ما حمایت می کند که هر وقت نام ایشان ...
بغض گلویش را گرفت. بار دوم هم و بار سوم. در نهایت می فرماید: ایشان[حضرت فاطمه(سلام الله علیها)] کسی هست که ما را در این عملیات پیروز می کند!
اما نکته عجیب این بود که عملیاتی که چند روز بعد از این مصاحبه انجام شد و محمد در آن شهید شد، یک عدم الفتح بود و ما پیروزی در آن نداشتیم. اما دو هفته بعد، کربلای 5، با ذکر یا زهرا(س) انجام شد، که یک فتح الفتوح بود و ما در آن تقریباً دو سوم ارتش عراق را منهدم کردیم. به این ترتیب پیش بینی محمد در مورد پیروزی در عملیات، آن هم تحت عنایت حضرت زهرا(س) محقق شد.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣👇👇
❣
🔻 خاطراتی از
سردار زهرایی 2⃣
مرداد ماه سال ۱۳۶۷ بود. آیت الله خامنه ای، رئیس جمهور وقت، برای بازدید به مقر لشکر ۱۹ فجر، در کوت عبدالله اهواز آمدند و دلایل پذیرش قطعنامه را برای فرماندهان لشکر شرح دادند. طبق برنامه، فیلم مصاحبه شهید اسلام نسب را که چند روز قبل از شهادت ایشان ضبط شده بود را برای حضرت آقا پخش کردیم. محمد در صحبت هایش از عملیات های مختلف یاد کرده و گفت: پاره تن رسول الله(ص)، همیشه ما را در مصائب یاری کرده است!
پس از مکثی کوتاه ادامه داد: من هر گاه نام بی بی فاطمه زهرا(س) را بر زبان می آورم، ناخودآگاه از خود بی خود می شوم...
سکوت کرد، عینک را از چشمانش برداشت و با دست، نم اشک را از زیر چشمانش گرفت. 😭
با دیدن این حالات محمد، حضرت آقا هم منقلب شده، عینک را از چشمانش بر داشته و اشک چشمان خود را گرفتند و فرمودند: بگو... بگو...چرا سکوت کردی؟ داشتی از ملاقات با آن بزرگوار می گفتی، جان مادرم بگو که با ایشان رابطه داشتی...😭
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ فیلم مصاحبه سردار زهرایی،
شهید محمد اسلام نسب و عرض ارادتش به بی بی فاطمه زهرا سلام الله علیها
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 خاطراتی از
سردار زهرایی 3⃣
محمد گفت: من وقتی نام ایشان را می برم، از خود بی خود می شوم...
آقا فرمودند: نگفتم ایشان با مادرم ارتباط داشته است.
فیلم مصاحبه که تمام شد آقا فرمودند: من مطمئن هستم این شهید عزیز در عالم بیداری با حضرت زهرا(س) ملاقات و مراوده داشته اند، می خواست چگونگی این دیدار را توضیح دهد، اما نمی دانم چرا صحبت را عوض کرد و منصرف شد.
بعد با دستمال، اشک هایی که روی صورتشان می درخشید را پاک نمودند و از گذشته محمد پرسیدند. گفتم: پیش از انقلاب در هیئت های مذهبی فعال بودند.
سرشان را تکان دادند و گفتند: همین است که ریشه دارد!
وقت خداحافظی از ما نسخه ای از این مصاحبه را خواستند و ما با افتخار به ایشان هدیه کردیم.
☝🏻️راوی سردار محمد نبی رودکی
📚 منبع: سردار زهرایی
(روایت هایی از شهید محمد اسلام نسب)
👈 تمام
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣امشب هوای روضهای در بقیع دارم…
در هوای غریبانه غربت
تا تصویر اندوهم را، در اشک ریزان ستاره ها نظاره کنم.
امشب دلم سرشار اندوه است
گویی شام غریبان است
و من غریبانه در نگاه خیمهها، آب میشوم…
امشب شب شهادت شکافنده علوم و معلم عطوفت، مهر، جهاد و شهادت است…
⚑⚑⚑
این مصیبت بر همه ما تسلیت باد
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹شرایط سختی بود. مسیر حرکت نیروها زیـر آتـش ســنگین تــوپ و خمپـاره قــرار داشـت.
عراقیها هوشیار شـده بودنـد و بـا تمـام تـوان مقاومـت مـیکردنـد. بـه حــاج همـت گفـتم:
«وضعیت منطقه بد است. بچهها مشکل دارند و نمیتوانند از این مسیر عبور کنند.»
گفـت: «مـیگوییـد چکـار کنـیم؟ بـرویم از آمریکا سرباز بیاوریم؟ خب، سربازهای مـا خـود شما هستید. ما به امام قـول دادهایـم کـه ایـن عملیات را به سرانجام برسانیم و این کار را هـم میکنیم.» برای عملیات ما را نبردند. گفتنـد: «تـازه از آموزش آمدهاید. باشید برای عملیات بعدی!»
یک نفر آمد به خطمان کرد و بـرد مهمـات بـار بـزنیم. خـودش هـم آسـتین بـالا زد آمـد کمکمان. آن شب سه کانتینر مهمات بار زدیم.
در تمام این مدت خیلی تلاش کـردیم بفهمـیم این طرف کیست که به ما گیر داده و ازمان کار میکشد. یکی دو باری هم بچهها باهاش درگیر شـدند کـه: «تـو بـا اجـازه چـه کـسی مـا را آوردهای ازمان کار میکشی؟»
جواب نمیداد. این گذشت تا اینکه گـردان ما هم عملیاتی شد. رفتیم مقر تیـپ. مراسـمی آنجـا بـود. نوحـه خـوانی بـود و معـاون تیـپ می خواست سخنرانی کند. کسی که به عنـوان معاون تیپ رفت پشت تریبون، همان کسی بود که یک صبح تا شب با ما مهمات بار زد؛ او حاج همت بود.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰❣🔰 #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهلم_چهارم نویسنده :طیبه دلقندی محاصره اقتصادی عراق شروع شده بود
❣🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهل_پنجم
نویسنده :طیبه دلقندی
وقتــی صــلیب ســرخی هــا آمدنــد و روی کاغــذهــای آرم و نــشاندار اسم هایمان را نوشتند، باورمان شد که این بار واقعاً خبری
است. از آن روز امیـد واقعی در دل هایمان زنده شد . به هم دیگـر آدرس و شـماره تلفـن دادیـم و در تدارك بازگشت افتادیم .
از ابتدای اسارت به هر بدبختی بود تـاریخ و خلاصـه حـوادث مهـم را نوشته بودم اگر این کاغذها به دستشان می افتاد خیلی بد مـی شـد . خیلـی فکـر کردم تا راهش را پیـدا کـنم . کفـش هـایم را بـرش زدم و کاغـذ هـا را لای آن
جاسازي کردم .
در این مرحله نیاز به چسب داشتم تـا کفـش را بـه شـکل اول برگردانم. با خمیر ریش و دوده چسب درست کردم و بـا آن اطـراف کفـش را
پوشاندم . تحرك و تکاپو چند برابر شده بود . براي سا خت پیشانی بند پارچـه هـای پلاستیکی اطراف پتو ها را کندیم .
با خمیر ریش و کپ سول هاي چرك خشک کن
مادهای رنگی به دست آوردیم و با آن روی پارچه ها«یـا حـسین » «و یـا زهـرا » نوشتیم. بعضی پارچۀ سیاه آماده کردند که در لحظه ورود، براي فوت امـام، بـه بازو ببندند.
در طول اسارت خیلی از دوستان ما به خاطر خواندن قرآن بـه شـهادت رسیده بودند . عراقیها قرآن را لب تاقچه و کنار پنجره میگذاشتند. هر بـار کـه نگهبان می رفت و برمی گشت، نگاه می کرد قرآن سر جایش باشد . در غیـر ایـن
صورت تنبیه میشدیم .
حالا که داشـتیم مـی رفتـیم در یـک حرکـت تبلیغـی و مزورانـه، جلـو دوربین های خبرنگاران و چشم های صلیب سرخی ها میخواستند بـه مـا قـرآن هدیه کنند . برای خنثی کردن این توطئه ، قرار گذاشتیم هیچ کس قرآنها را قبول
نکند .
آخر سر لباس هاي آستین کوتاهمان را طوری پو شیدیم که وصله های آن معلوم باشد . این کار ها حکم آخرین مبارزات و دهن کجـی هـا را بـه عراقـی هـا داشت.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣🔰❣🔰❣🔰❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ راوی
روایت کن که بر یاران چه رفت
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها من عاشق گرمای نگاه تو نیستم؛ ببین! پرنده ها هم، به هرجا که می روی، کوچ می کنند!!! مولای من، سلام؛ دلم برای تو به هر سو پَر می کشد... امام_زمان_(عج)
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهل_پنجم نویسنده :طیبه دلقندی وقتــی صــلیب ســرخی هــا آمدنــد
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهل_ششم
نویسنده :طیبه دلقندی
بالاخره انتظار به سر آمد ونوبت مـا رسـید، قلبمـ ان بـی قـرار در سـینه می تپید. روحمان سال ها پیش در ایران جا مانده بود و حال فقط جسمی رنجور و خسته برمیگشت .
رؤیایی باورنکردنی. بارها به خودم گفتم :
- نکنه همۀ اینا یک خواب شیرین باشه ،ولی صدای بلند صلوات مـرا بـه خـود آورد . آزادی در انتظارمـان بـود .
ساعت شش بعد از ظهر اتوبوسها حرکت کردند. در ابتـدای ورود عراقـی هـا خواستند وسایلمان را بگردند اما با عکس العمل شدید بچه ها کوتـاه آمدنـد و بعد از تفتیش چند نفر پیاده شدند .
یکی از دوستان هیجانزده فریاد زد :
- برجمال محمد مصطفی صلوات !
- اللهم صل علی محمد و آل محمد !
- نثار روح پاك امام خمینی صلوات !
عطر و بوی صلوات فضای کوچک اتوبوس را پر کـرد . اتوبـوس هـا راه افتادند. از در بزرگ آزارگاه بیرون آمدیم . دلم نمی خواست حتی بـرای آخـرین بار، لحظه ای برگردم و به پشت سرم نگاه کنم . ما داشتیم دور می شدیم؛ از سال ها زجـر و شـکنجه جـسمی و روحـی .
اتوبوس میان خیابان های شهر پیچید . زنان و مردان و کودکـان مظلـوم برایمـان دست تکـان مـی دادنـد . مـا هـم بـه نـشانۀ وداع همـین کـار را کـردیم . آنروز نمیدانستیم هواپیما های آمریکا در آینده روی سر این بیچاره ها بمب و موشک خواهند ریخت . از بعقوبه و مندلی عبور کردیم .
هر لحظه که میگذشت شـادی بیشتری میانمان موج می زد . با صدای بلند شروع به خواندن کردم :
- باز هوای وطنم، وطنم آرزوست !
بچه هاهم با شور و حرارت یک صدا پاسـخ مـی دادنـد . حـدود سـاعت هشت و نیم شب، بوی وطن مشامم را پر کرد .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣🔰❣🔰❣🔰❣
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹لشکر محمد رسولاالله (ص) درحـال نقـل و انتقالات قبل از عملیات بود. حاجی داشت برای بچهها موقعیت منطقه را شرح میداد. کلمـههـا خوب توی دهانش نمیچرخید. احساس کـردم که ضعف تمام وجودش را گرفته است. یکدفعه زانوهایش لرزید؛ دستش را به دیـواره سـنگر گرفت و آهسته روی زمین نشست.
دکتر را خبر کـردیم. دکتـر پـس از معاینـه،
گفت: «به خاطر بیخوابی و غذا نخوردن، بدنش ضعیف شده است و حتماً ًباید استراحت کند!»
حاجی قبـول نکـرد. هرچـه اصـرار کـردیم، نپذیرفت. میگفت: «در این شرایط نمیتواند به استراحت فکر کند!»
بالأخره اجازه داد که یک سرم به دستش وصل کنند اما به این شرط که بتواند در همـان حـال عملیات را هدایت کند. در میان بچهها مشهور بود کـه حـاج همـت
کیلومتری میخوابد نه ساعتی. چون هـیچ گـاه وقت نداشت یکجا چهار یا پنج ساعت بخوابـد،
همهاش توی ماشین و در مسیرها مـیخوابیـد. مثلا وقتـی از اندیمـشک بـه اهـواز مـی رفـت، دربین راه صـد کیلـومتر مـیخوابیـد یـا وقتـی نیمهشب برای شناسایی به منطقهای میرفـت، درطول راه چهل پنجاه کیلومتری میخوابید.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🍂 اهميت شب و روز عرفه، مثل روز و شبهای جبهه است، فرصتی كوتاه برای جاماندگان و نيازمندان؛ شب عمليات، در جبهه مثل شب عرفه در عرفات، بايد آماده می بودی خصوصا به لحاظ روحی، بايد رابطه خودت را باخدا اصلاح كرده بودی و اگر كسی برايش مساله مرگ حل نشده بود شب عمليات، مثل بعضی حجاج درجا می زد.
شب عمليات، آنهايی كه حواسشون جمع بود، از قبل آماده شده بودن و «ره صدساله را يك شبه رفتند».
جبهه جای شعار نبود، اگر می گفتی «ياليتني كنت معكم» و «به ابی انت و امی»، ميدان امتحان هم مقابلت بود و زود معلوم میشد اهل عمل هستی يا نه.
عرفه را قدر بدانيم؛ خيلی سفارش شده دعا كنيم، برای ظهور، برای سربلندی مملکت و نابودی دشمنان دین خدا. دعاهایی که خير است و اجابت میرسد. ان شاءالله
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید قربان عید نور و بندگیست
عید انسانیت و بالندگیست
عید آزادی ز قید و بند جان
از تعلقها رها تا بی نشان
عید قربان، عید رهایی از اسارت نفس و شکوفایی ایمان و یقین بر مسلمانان جهان تهنیت باد.
🌺🌺🌺
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 گفتم: «تو از این بسیجیها چی دیدهای کـه اینقدر به آنها احترام مـیگـذاری و دوستـشان داری؟ چرا آنها اینقدر در قلب و روح تـو جـا دارند؟»
گفت: «چیزهایی که مـن از ایـن بـسیجیان دیدهام، تو هرگز به عمرت نمیتوانی ببینی. آنها را باید در میدان جنگ شناخت. آنجاسـت کـه میتوانی ببینی اینها چه انـسانهـای بـزرگ و
شریفی هستند. این بـسیجیان نـور چـشم مـن هستند. اینها برای من ارزششان از هـر چیـزی بیشتر است.»
گفتم: «خب، دیگر چه کار میکنند؟»
گفت: «فقط میتوانم بگویم، زمانیکـه شـما با خیال راحت و در نهایت آرامـش تـوی خانـه خوابیدهاید و مـشغول اسـتراحت هـستید، ایـن بسیجیان درون سنگرها مشغول مبارزه هستند،
در حالیکه زیرپایشان خـاك و بـالای سرشـان آسمان پر ستاره است. وقتی که همه چشمهادر خواب فرورفته، چشمان اینهـا پـر از اشـک میشود و به درگاه خداوند نالـه مـیکننـد. ایکاش من خودم هم میتوانستم مانند آنها باشم.
ای کاش من همیشه میتوانستم در کنار آنهـا باشم.»
گفتم: «خب مگر نیستی؟»
گفت: «من خاك پای بسیجیانم».
راوی: ولیاالله ھمت
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ تحمل درد
با ذکر یا حسین ۱
سردار نصرالله فتحیان، فرمانده بهداری رزمی سپاه در دوران دفاع مقدس؛ نقل میکند:
دکتر منوچهر دوایی که شناسنامهای از جراحی در دفاع مقدس است، جزو بنیانگذاران جراحی در اهواز است و خیلی از بزرگان جراحی کشور، شاگرد ایشان بودند. الآن هم پیر مردی است. دکتر کلانتر هرمزی که داماد دکتر دوایی است، یک خاطره جالبی از ماههای اولیه جنگ در خوزستان برای من تعریف میکرد؛ ایشان میگفت:
اواخر آبان ۱۳۵۹ زمانی که در بیمارستان گلستان اهواز مشغول خدمت بودیم، یک روز یک مجروح آوردند و گفتند ایشان از مسئولین و فرماندهان جنگ است. آن زمان بیمارستان هم خیلی شلوغ بود. وقتی آن مجروح را دیدم؛ متوجه شدم که او دکتر مصطفی چمران است! براثر ترکش خمپاره، ران پایش جراحت سنگینی برداشته بود. پیش استاد دکتر دوایی رفتم و گفتم دکتر چمران را آوردند و خونریزی شدیدی هم دارد.
گفت «اتاق عملهایمان پر است، او را به اورژانس بیاورید.» دکتر چمران را به اورژانس منتقل کردیم. دکتر دوایی بالاسر دکتر چمران حاضر شد. بانداژ را باز کردند. ران کاملاً از هم بازشده و شکاف عمیقی برداشته بود، گفت «ایشان را باید به اتاق عمل میبردیم» ولی چون اتاق عملها پر بود، همانجا روی تخت اورژانس زخمهای لهشده را باز و پاک کرد تا بتوانیم رانش را ببندیم.
نکته عجیب آنجا بود که در آن شلوغی فراموش کردیم، دکتر چمران را بیهوش کنیم! زیر لبش ذکر میگفت، دکتر دوایی پرسید «چرا ایشان را آمپول بیحسی نزدید!» بعد دکتر دوایی از آقای چمران سؤال کرد «درد داری؟»
معلوم بود که درد داشت، ولی دکتر چمران فرمودند «عزیز! شما کار خودتان را بکنید، من هم کار خودم را میکنم»؛ در طول یک ساعت که عملش طول کشید؛ مدام ذکر یا حسین (ع) را زمزمه میکرد. بالاخره زخم را جمع کردیم، وقتی زخم را بستیم، دکتر دوایی ایشان را بهعنوان مجروح ویژه، تحویل من داد. من آن موقع رزیدنت سال اول جراحی بودم، دکتر دوایی به من گفت «ایشان را به مکانی مطمئن ببرید و از او مراقبت کنید.»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣