❣ اصابت گلوله به
اتاق دکتر چمران در بیمارستان ۲
یک اتاقی در بیمارستان گلستان پیدا کردیم و ایشان را به آنجا بردیم و خودم مراقب دکتر چمران شدم. ساعتی نگذشته بود که گفتند ایشان ملاقاتی دارند. یک آقای قدبلندی با لباس نظامی بیرون اتاق ایستاده بود، خودش را معرفی کرد و گفت «من خامنهای هستم، میخواهم از دکتر چمران عیادت کنم.» من تا آن موقع آقای خامنهای را از نزدیک ندیده بودم، نمیدانستم به ایشان اجازه ملاقات بدهم یا نه! بالاخره تا ما آمدیم هماهنگ کنیم، ایشان به داخل اتاق تشریف آوردند و بالای سر دکتر چمران حاضر شدند.
دکتر خیلی تلاش کرد، یکطوری از روی تخت خودش را تکان بدهد که آقای خامنهای سریع ایشان را سه چهار تا بوسه درست حسابی کرد. بعد خطاب به من گفت «آقای محترم اگر امکان دارد بگذارید ما چنددقیقهای باهم خوشوبش کنیم.»
من از اتاق بیرون آمدم و پشت درب اتاق قدم میزدم که نمیدانم آقا چه مطلبی به دکتر چمران گفت که صدای قهقههاش بلند شد! بعد از این که ملاقاتشان تمام شد، آقای خامنهای فرمودند «یک نفر را میفرستم تا ایشان را به استانداری یا جایی که ما تعیین میکنیم؛ منتقل کنید.»
ابتدا با شنیدن این جمله خیلی ناراحت شدم! پیش خودم گفتم ما برای خودمان دکتر هستیم، من یک رزیدنت جراحی بهعنوان پرستار ویژه مراقب ایشان هستم، چرا میخواهد ایشان را از اینجا ببرد؟ سریع پیش آقای دکتر دوایی رفتم و موضوع را گفتم. ایشان گفتند «اشکالی ندارد، هرچه میگوید عمل کن، ایشان نماینده حضرت امام هستند، بگذارید ایشان تصمیم بگیرد.»
عجیبتر از همه این موضوعات، زمانی بود که هنوز ساعتی از انتقال دکتر چمران به ساختمان استانداری نگذشته بود که بیمارستان گلستان مورد آتش توپخانه عراقیها قرار گرفت و یک گلوله به همان اتاق محل بستری دکتر چمران اصابت کرد.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
🔰❣🔰❣🔰❣🔰 #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهل_ششم نویسنده :طیبه دلقندی بالاخره انتظار به سر آمد ونوبت مـا رس
❣🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهل_هفتم
نویسنده:طیبه دلقندی
به مرز خسروی که رسیدیم ، متوجه شدیم سه اتوبوس از ده اتوبوس را برگردانده اند. عصبانی و دل گرفته به سروان عراقی اعتراض کردیم . با درشتی او کار به درگیری کشید. سروان که از کوره در رفته بود .شیشه های اتوبوس را شکستیم و به سروان حمله کردیم . زیـر مـشت و لگد تا جایی که می خورد کتکش زدیم . راننده که فرمـان را برگردانـده بـود، از ترس تسلیم شد. او را هم با سروان از ماشین پایین انداختیم .
چند قدم تا مرز بیشتر نمانده بود و ایـن در گیـری داشـت بـه جاهـای باریک می کشید. فکر اینکه ما را از همین جا برگردانند، مـو بـر تنمـان راسـت
میکرد . چند پاسدار که از دور متوجه شده بودند مشکلی پیش آمده، به سـرعت دویدند. از صفر مرزی عبور کردند و با چالاکی اتوبوس را از مرز عبور دادند .
دیدن لباس سبز سپاه بعد از این همه سال ، شیرین تر از هر چیزی بود . از خوشحالی داشتیم بال در می آوردیم. بالاخره دست حمایـت وطـن بـر سـرمان کشیده شد. نفس ها در سینه حبس شده بود. سروان عراقی و راننده، عـصبانی و
دلخور به این طرف و آن طرف میزدند، ولی حالا این طـرف مـرز و در کـشور خودمان بودیم .
هر کسی احساساتش را به گونه ای نشان میداد. یکی اشک مـی ریخـت . یکی خاك وطن را می بوسید و خدا را سجده می کرد و دیگری با تمـام وجـود برادران سپاهی را در آغوش میگرفت .
شور و حال اولیه که کمتر شد، برادر پاسداری برایمان صحبت کرد .
بعد از خوش آمدگویی و تعارفات معمول از همه خواهش کـرد در خـوردن عجلـه نکنند. او توضیح داد که معده های ما کوچک شده و تحمل غذای زیاد را ندارد . اما عمل به این توصیه برای آدم هایی کـه سـال هـا گرسـنگی و تـشنگی کشیده بودند، کار آسانی نبود . همـه بـرای خـوردن حـرص مـی زدیـم .
دسـت خودمان نبود . ادم می آید کنـار تـانکر شـربت آبلیمـو ایـستادیم . دو تـا لیـوان
یکبار مصرف برداشتم و شروع کردم به نوشیدن . تا یک لیـوان را مـی خـوردم، لیوان دوم را پر می کردم. بیست لیوان شربت پشت سر هم خوردم؛ تا وقتی کـه اشباع شدم و احساس کردم دیگر جا ندارم ،چلومرغ برایمان آوردند . نمیدانستیم تـوی دهانمـان بگـذاریم یـا تـویچشم هایمان. خیلی ها از پرخوري کارشان به دکتر و دوا کشید . یک توصیه دیگر هم در مرز به ما کردنـد . ظـاهراً در گـروه هـای قبلـی
هنگام ورود به ایران درگیري شدیدی پیش آمده بود . بچه ها سر منافقین ریختـه و چند تا از آنها را کشته بودند . به دستور آقای هاشمی رفسنجانی ، وظیفۀ ما فقـط دادن اسـامی افـرادی بود که خیانت کرده بودند؛ بقیۀ کار را دولت دنبال میکرد
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣🔰❣🔰❣🔰
🌹شهید محمد اکبریان🌹
ولادت: ۱۳۴۷
شهادت:۱۳۶۴/۱۲/۸
عملیات: والفجر۸
مزار:گلزارشهدای بهشت علی
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
🌹شهید محمد اکبریان🌹 ولادت: ۱۳۴۷ شهادت:۱۳۶۴/۱۲/۸ عملیات: والفجر۸ مزار:گلزارشهدای بهشت علی #برای_شاد
قسمتیازوصیتنامه شهیدمحمداکبریان:
خواهرم:
تو با عفت و حجابت و شهداء با خونشان همچون دو خار در چشمان دشمنيد.پس وظيفه تو در اين زمان و در آينده حفظ حجاب و عفت است. در حجاب به ياد فاطمه و زينب (س)باشيد و بدانيد كه اين پاكدامني شما ما را به ياد خديجه كبري مي اندازد.
برادرم:
آنچنان زندگي كن كه فكر كني اين آخرين نفس توست و آنچنان به فضل و بخشش خدا اميد داشته باش كه فكر كني تا ابد زنده اي. پس هميشه خدا را در نظر داشته باش و بدان كه خدا نيز تو را در تمام مراحل زندگي نظاره گر است. پس خطا مكن و بدان الان وظيفه تو رفتنبه جبههو ياري نائبامام زمان(عج) يعني امام خميني است.
#شهید_محمد_اکبریان
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🔻 خلبان شهید عباس بابایی
کسی که بیش از ۳۰۰۰ ساعت پرواز و ۶۰ عملیات جنگی موفق داشت و بنیانگذار سوختگیری هوایی با هواپیمای اف14 بود به درخواست دوستان و نزدیکانش برای شرکت در مراسم حج آن سال پاسخ رد داد و همسرش را به حج فرستاد اما هر چه اصرار کردند خودش به حج نرفت و خدا خواست که شهید شود.
🔹 روز عید قربان بود تیمسار بابایی سرش را به آسمان بلند کرد و آرام گفت : « الله اکبر» و سوار هواپیما شد صدای او «از رادیو به گوش میرسید: پرواز کن ، پرواز کن که امروز روز امتحان بزرگ اسماعیل است.» زمان محاسبه شده تاهدف ۳ دقیقه بود.
چند لحظه بعد عباس گفت: « الله اکبر ! الله اکبر ! میرویم به سوی نیروهای زرهی دشمن» چند لحظه بعد باران گلوله بر سر نیروهای دشمن باریدن گرفت. در همین حال صدای انفجار مهیبی همه چیز را دگرگون کرد او در یک لحظه احساس کرد به دورکعبه در حال طواف است به آرامی گفت: « اللهم لبیک ، لبیک لا شریک لک لبیک..»
و آخرین حرف ناتمام ماند او بر اثر اصابت گلوله ضد هوایی به ناحیه سرش در ۱۵ مرداد ۶۶ روز عید قربان به آرزویش رسید.
به یاد
سرلشکر شهید عباس بابایی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 یک شب، پیش از عملیات مسلم بن عقیـل، بــه خانـه آمـد. ســر تــا پــایش خــاکی بــود و چشمهایش قرمز شده بود. سرماخوردگی باعث شده بود سینوزیتاش عود کند. دیدم رفت کـه وضو بگیرد. گفتم: «حالا که حالت خوب نیست،
اول غذا بخور بعد نماز بخون!»
گفت: «من با اینهمه عجله آمدهام که نمازم را اول وقت بخوانم دیگر!»
وقتی ایستاده بود بـه نمـاز، دیـدم از شـدت ضعف دارد میافتد. رفـتم ایـستادم کنـارش تـا مواظبش باشم.
🔹 در آذرمـاه سـال ۱۳۶۲ ، لـشکر در اردوگـاه «قلاجه» مستقر بود. هـوای منطقـه سـرد بـود.
حاج همت بـرای مـأموریتی بیـرون رفتـه بـود. وقتی آمد، متوجه شد که نیروها داخل اردوگـاه نیستند. سراغشان را که گرفت، شنید: «رفتهاند رزم شبانه!»
پرسید: «چیزی هم با خودشان بردهاند؟»
گفتند: «یک پتو و تجهیزات نظامیشان.»
شب موقع خواب، حاجی یک پتو برداشـت و از سنگر رفت بیرون. وقتی بچهها پرسیدند چرا داخل سنگر نمیخوابی، گفت: « نیروهـای مـن
قرار است امشب را توی هوای سرد صبح کننـد. من چهطور میتوانم داخل سنگر به این گرمـی بمانم؟»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهل_هفتم نویسنده:طیبه دلقندی به مرز خسروی که رسیدیم ، متوجه شدیم س
❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهل_هشتم
نویسنده:طیبه دلقندی
استقبال مردم بی نظیر بود . برای تشکر چیزی جز اشک نداشـتیم کـه بـه آنها تقدیم کنیم . در اسلام آباد نماز خواندیم . بعد از شام ما ر ا به سوی باختران حرکت دادند. مردم با شیرینی و پرتاب گل به ما خوش آمد گفتند .
سه روز در لشکر ک قرنطینه بودیم . در این مدت ، به پرسش های زیـادی پاسخ دادیم و توی فرم هایی اسامی بچه هـای خـائن را نوشـتیم . در ضـمن بـه خانواده شهید حسین پیراینده هم سری زدیم .
قرنطینه که تمام شد ، برای رفتن به فرودگاه بـه تبریـز بردنـدمان. آنجـا خیلی ها را دوباره دیدیم . بعد از مدتی معطلی اعلام کردند پـرواز کنـسل شـده است. سرگردان بودیم که از بلندگو شنیدیم هر کس میخواهد جایی بـرود تـا فردا صبح آزاد است . بعد از چهار سال دوری نمی دانستم می توانم مسیرها را به یاد بیاورم یـا ! نه با خودم گفتم یک تاکسی می گیرم تا امام حـسین و از آن جـا مـیرم هفـده شهریور خانۀ مادر بزرگم. توی تاکسی از مسافر بغل دستی ام پرسیدم :
- میبخشین! برای این مسیر ... تومن کافیه؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت :
- انگار ایران نبودی؟ میدونی این قیمت مال چه وقتیه؟
- ! بله ایرانی ام اما چهار ساله از اینجا دور بودم !
- حتماً دانشجوی عازم به خارج بودی !
- خارج بودم اما ،نه به عنوان دانشجو، اسیر بودم .
یکدفعه انگار شور و شعف دنیا را روی صورتش ریختند . مرا بغل کرد و بوسید. لابه لای حرف هایش گفت که پاسدار است و به تازگی متأهل شده .
دست مرا گرفت و گفت :
- به مرگ خودم اگه بذارم جای دیگه ای غیر از خونـه مـن بـری ! بایـد امشب مهمون من باشی !
از یک طرف خوشحال بودم و دلم گرم شده بود که مردم قدر زجرهـایما را می دانند و از طرفی مانده بودم در برابر این همه لطف ، چه جـوا بی بـدهم . او هم نا طور تعارف میکرد :
با ید این افتخار امشب نصیب من بشه !
خلاصه آن قدر قسم داد و اصرار کرد که ناگزیر تـسلیم شـدم . آنشـب
خیلی حرف زدیم و پذیرایی مفصلی از من کـرد . صـبحانه ام را کـه داد، هنـوز اصرار به ماندنم داشت .
گفتم :
- ممنون، باید برم! از خانمت خیلی تشکر کن !
به گرمی مرا در آغوش کشید و تا سر کوچه بدرقه ام کـرد . وقتـی بـرای آخرین بار برگشتم و برایش دست تکان دادم با خودم گفتم :
- این همون چیزی بود که توی این سال ها دل همـه مـون بـراش غَـنج میرفت. عشق و مهربونی ایرانی . محبتی که شاید هیچ جـای دنیـا نظیـرش رو نتونی پیدا کنی .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣🔰❣🔰❣🔰
↶○•° ای شـهیـد °•○ ↷
مےشود نـگاهے بردل من ڪنے
زنــگار #گناه ،
وجودم را احاطہ ڪرده
بہ نگاهتـ محتاجم
دستم را بگیـر
#مرا_دریاب
📸شهدای مدافع حرم
#نادر_حمید
#مصطفی_صدرزاده
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 در قلاجه بـودیم، سـال ۱۳۶۲ ،هـوا خیلـی سرد بود. رفتیم تمام اورکـتهـایی را کـه تـوی دوکوهه داشتیم، آوردیم برای بچه ها.
حاج همت که آمد، دیدم یادم رفته برایش یکی کنار بگذارم. ماجرا را با یکی از بچـههـا مطـرح کردم؛ گفت:« من یکی دارم.» خوشحال شـدم.
رفتم به حاج همت گفتم: «حاجی یـک اورکـت برات نگه داشتیم!» گفت: «هر وقت دیدم تمام رزمندهها صاحب اورکت شدهاند، آنموقع من هم میپوشم!»
🔹 یک بار که آمده بود «شهرضا» گفـتم: «بیـا اینجـا یـک خانـه برایـت بخـریم و همـینجـا زندگیات را سر و سامان بده!»
گفت: «حرف این چیزها را نـزن مـادر، دنیـا هیچ ارزشی ندارد!»
گفتم: «آخر این کار درستی است کـه دایـم زن و بچــهات را از ایــن طــرف بــه آن طــرف میکشی؟»
گفت: «مادر جان! شـما غـصه مـرا نخـور. خانه من عقب ماشینم است.»
پرسیدم: «یعنی چه خانهات عقـب ماشـینت است؟»
گفت: «جدی میگویم؛ اگر باور نمیکنی بیا ببین!» همراهش رفتم. در عقب ماشین را بـاز کـرد.
وسایل مختصری را توی صندوق عقـب ماشـین چیده بود: سه تا کاسه، سـه تابـشقاب، سـه تـا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک, دو قـوطی
شیرخشک برای بچه و یـک سـری خـرده ریـز دیگر. گفت: «این هم خانه. میبینی کـه خیلـی هم راحت است.»
گفتم: «آخه اینطوری که نمیشود.»
گفت: «دنیـا را گذاشـتهام بـرای دنیادارهـا، خانه هم باشد برای خانه دارها!»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ همسر شهید:
هر وقت که خوابشو می بینم اولین حرفی که بهم میگه این هست که من تنها خواسته ام ازت این بوده که حجابتو رعایت کنی.
هر وقت خوابشو می بینم حجابم رو تاکید می کنه. هر وقت که خوابشو می بینم صبح که بیدار می شم احساس می کنم که تو خونه ام هسشش.
تیرماه سال ۱۳۶۷ وقتی شهید اکبر برای بازگرداندن پیکر یکی از دوستان شهیدش به روستایی مابین پیرانشهر و نقده می رود ، موقع خارج شدن از روستا گلوله ای از سمت اعضای حزب منحله رها شده و گلوی پاک این شهید گلگون کفن را نشانه می رود. اکبر روی زمین افتاده و بر اثر خونریزی زیاد در همان جا شهد شیرین شهادت را نوشیده و به لقا ء ا... می پیوندد.
دو روز دیگر قرار بود (بعد از یکسال نامزذی) عروسی کنیم. همه داشتند مهیای عروسی می شدند که خبر آوردند اکبر شهید شده است.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 برای دیدنش رفته بـودیم جنـوب. یـک روز صبح زود، بعد از نماز صبح، که میخواسـت بـه دوکوهه برود، گفتم: «من هم میآیم.»
قبول کرد و همراهش رفتم. وقتی رسـیدیم، عدهای بسیجی را دیدیم کـه تـازه بـه دوکوهـه رسیده بودند و روی خاكها نماز مـیخواندنـد.
حاجی با این وضعیت ناراحت شد و بـه یکـی از آقایان گفت: «چرا جایی درست نمیکنیـد کـه بچهها مجبور نباشند روی خاك نماز بخوانند؟»
آن آقا گفت: «راستش بودجه نداریم!»
حاجی گفت: «همین الآن میروم امکانات و بودجه برایتـان فـراهم مـیکـنم تـا شـما یـک حسینیه درست کنید!»
🔸با حاجی رفتیم انبـار تـدارکات. انبـار پـر از کفش بود. نگاهی به کفشهای حاجی انداختم، دیدم پارهاند. گفتم: «این کفشها پایت را اذیت میکند، یک جفت کفش سالم بگیر.»
گفت: «ایـنطـوری راحـت تـرم؛ همـینهـا
خوبست.»
رفتم پیش مسئول تدارکات و گفـتم: «ایـن همه کفش اینجا دارید، خوب یـک جفـتش را بدهید به حاجی!» گفت: «ایـن انبـار زیـر نظـر حـاجی اسـت، همه اینها متعلـق بـه اوسـت ولـی خـودش
نمیخواهد.»
گفتم: «تو یک جفت بده، من میدم بهش!»
گفت: «اشکالی نداره، ولـی مـیدانـم کـه او قبول نمیکند!»
کفـشهـا را گـرفتم و آوردم پـیش حـاجی.
گفتم: «آن کفشها را دور بینـداز و اینهـا را پـا کن!»
گفت: «این کفشها مال بـسیجیهـا اسـت، مال من نیست.»
گفتم: «مگر فرقی میکند، شـما هـم داریـد میجنگید.»
گفت: «من اینطوری راحتترم.»
ناچار کفشها را دوباره به انبار برگردانم.
گفتم: «اشکالی ندارد، کار دیگری میکنم!
راوی: پدر شهید همت
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰 #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهل_هشتم نویسنده:طیبه دلقندی استقبال مردم بی نظیر بود . برای تشکر
❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_اخر
نویسنده :طیبه دلقندی
اسم های ما یک ماه قبل از رسیدنمان به ایران آمده بود . پدرم در علمدار از همان روز وسایل پذیرایی را آماده کرده بود . همۀ فامیل از دور و نزدیـک در خانۀ ما جمع شده بودند . بعد از شـش روز وقتـی دیـده بودنـد خبـري از مـن نیست ، به شهرهایشان برگشته بودند. اما پدر خانه و کوچـه را چراغـان کـرده بـود و انتظـار مـرا مـی کـشید .
میگفتند در این یک ماه آنقدر زودرنج شده بود که هیچ کس نمیتوانست بـا او حرف بزند .
توي فرودگاه مهرآباد همه اش به خانواده ام فکر می کردم. آنروز بیـست و هشتم شهریور بود . هواپیما که به زمین نشست همه آمده بودند؛ امام جمعـه، مسؤولین و مردم . بعد از مصاحبه، سخنرانی و فیلم برداري، هـر آزاده در حلقـه
پر مهرِ خانوادهاش قرار گرفت و راهی شهر و دیارش شد . در نگاه اول مدتی طول کشید تا پدر و مادرم را شناختم . خیلی شکـسته شده بودند . صورت ها پر از چین و چروك و نگاه شان خسته بود. تازه فهمیـدم که عذاب آن ها کمتر از من نبوده است .
برادرم در این مدت صـاحب همـسر و فرزند شده بود. خیلی از دوستانم آمده بودند. میگفتند :
- شنیدیم کف پات اتو کشیدن . همه نگرانت بودیم می خواستیم هر چه زودتر ببینیمت .
فضا خیلی صمیمی بود . شـور و حـال و احـساسات پـاك و بـی نظیـر .
دیدارها که تازه شد، آماده حرکت شدیم .
رسیدیم علمدار ،نزدیک ساعت سه بعد از ظهر بود که در ان قدر مردم ،جمع شده بودند که تا مسافت زیادی ماشین قادر به حرکت نبود . شرمنده ایـن همه لطف، نمیدانستم چه بگویم .
با صحبت های کوتاهی تشکر کـردم و راه افتـادیم . ذوق دیـدن خانـه را داشتم. خانه ای که بارها در رؤیاهایم به سویش رفته و در آنرا گشوده بودم .
به خانه که رسیدیم طبق باور قدیمی از من خواستند از روی نردبان بالا بروم و با گذاشتن از آن وارد خانه شوم . علّت این کار را نمی دانستم. شاید برای آدمی مثل من که چهار سال مفقود بود و عکسش را میان شهدا گذاشته بودنـد، وارد شدن از در خانه، به رؤیا و آرزو شبیه تر بود . انگـار خـدا مـرا دیگربـار از آسمان برای خانواده فرستاده بود . مردم دسته دسته می رفتند و می آمدند. تا سـه روز پدرم با شام و نهار از مردم شهرمان پذیرایی میکرد .
بعد از ورود به خانه ، چند ساعتی که گذشت هر چـه نگـاه کـردم پـسر عمویم را ندیدم . علیرضا همزمان با من اعزام شده بود . سـراغش را کـه گـرفتم گفتند :
- رفته مسافرت !
با وجودي که از حضور در کنار خانواده و مردم خوشـحال بـودم ، دلـم گرفته بود . توي ذهنم ، دوستان شهیدم لبخند به لب می آمدند و مـی رفتنـد .
دلـم هوایشان را کرده بود. هواي همۀ شهدا را. گفتم :نوم - ببرین گلزار شهدا!
وارد گلزار که شدیم ، نسیم خنکی می وزید. یکی یکی عکس هایـشان را نگاه میکردم و توي دلم با آنها حرف میزدم :
- شماها خیلی خوش شانس بـودین کـه ایـن طـور بـا عـزت رف تـین،
کاش...!
یکدفعه میخکوب شدم . فکر کردم اشتباه می کنم. دوباره عکس و اسـم را نگاه کردم «. شهید علیرضا نقیپور علمداري .»
روي مزارش زانو زدم . گریه امانم نداد . گفتند یک هفتـه بعـد از مفقـود
شدن من، علیرضا توي همان عملیات به شهادت رسیده است . علیرضا خیلی پاك بود، برای همین لایق رفتن شد . دلم می خواست تنها باشم، تنها با علیرضا. کنارش بنشینم و ساعتها با او حرف بزنم :
- علیرضا! عزیزم ! تو بهتر از هر کسی شاهد بودی که در این سال ها چه بر من گذشت . چهار سال بـا همـه لحظـات سـخت و طاقـت فرسـایش . تمـام رازهاي نگفته ام را هم می دانی. لحظاتی کـه شـاید هـیچ قلمـی نتوانـد آنرا بـه
نگارش در آورد .».
والسلام علی من اتبع الهدي
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
#حماسه_جنوب_شهدا
#اسارت
#قسمت_اخر
#عید_غدیر
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣🔰❣🔰❣🔰
پنجشنبهها
چشم که میگشاییم
نام کسانی در ذهنمان روشن است
که تا همیشه مدیونشان هستیم
آنهایی که هرگز فراموش نمیشوند♥️
#پنجشنبه
یاداموات وشهدا بانثارشاخه گلی🌹
به زیبایی فاتحه وصلوات
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 حاجی گفت: «خب، مبارکت باشد!»
بـسیجی دسـت کـرد تـوی جیـبش، گفـت:
«حالا پولش چقدر میشود؟»
حاجی گفت: «هیچی، فقط بـرای صـاحبش دعا کن.»
بعد از پیاده شدن آن بسیجی، رو کـردم بـه حاجی و گفتم: «مگه من این کفشهـا را بـرای تو نخریده بودم؟»
گفت: «چرا!»
گفتم: «پس چرا دادی به او؟»
گفت: «شما که دیدی، نیاز داشت.»
گفتم: «تو هم نیاز داشتی!»
گفت: «ببینید! من الآن فرمانده هستم. اگـر این بار سنگین فرماندهی را از روی گرده من بردارند، میشوم بسیجی. آن وقت این کفشهـا به درد من میخورد. اینجا من نیازی به آنهـا ندارم. اینها بیشتر به درد بسیجیها میخـورد که توی منطقه هستند!»
🔸 عملیـات خیبـر بــود. داشـتیم مــیرفتـیم دوکوهه. در بین راه، خبر رسید کـه امـام پیـام دادهاند که جزیره مجنون باید حفظ شود.
این پیام یکباره حاج همت را از ایـن رو بـه آن رو کرد. من از عـشق و علاقـه او بـه امـام خبر داشتم ولی تا آن روز چنین ندیده بودمش.
هی تند تند راه میرفت، فکر میکرد و زیر لـبمیگفت:« امام پیام دادهانـد، بایـد یـک کـاری بکنیم!»
بالأخره تصمیمش را گرفـت و گفـت:« بایـد خودمان را به دوکوهه برسانیم و چند گردان به منطقه اعزام کنیم.»
او بعد از این پیام خورد و خوراك را بر خـود حرام کـرد و تـا لحظـه شـهادت از حرکـت و تلاش و جنب و جوش باز نایستاد.
راوی: پدر شهید همت
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
همیشه سَمتِ حرم، میدَود گدا دائم
چقدر لطفِ شما میرسد به ما دائم
#شب_جمعه
❣ خانمی با بچه به مقر سپاه مریوان آمد
گفت: کاک احمد گناه من چیه که شوهرم عضو کومله است و من محتاج نان شبم
حاج احمد گفت:
از زمانی که من اینجا هستم تا زمانی که از اینجا برم نصف حقوقم رو به این خانم بدید
خبر که به گوش شوهرش رسید با جمعی از کوملهها خودش را تسلیم حاج احمد کرد
🇮🇷 فونداسیون اصلی این انقلاب بر اساس این تفکرات و رویکردها بنا شده این است که هیچ طوفانی نمی تواند کوچکترین آسیبی به این نظام اسلامی و انقلاب وارد کند،
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣امروز اوراق دست نوشته شهید مصطفی بختیاری را تورق می کردم که این مطلب برای من جلب توجه کرد.
در این نوشته، از شهیدی یاد کرده بود که در سال ۶۱ در عملیات بیت المقدس به شهادت رسیده بود و توجه او و دیگر رزمندگان را به مسائل عوض نموده بود.
این مطلب در ششم خرداد ماه سال ۶۳ در جزیره مجنون و با قلم ایشان نقش بر تاریخ دفاع مقدس گشت.
با سرچ در اینترنت به شهید روحانی بزرگوار محمد ابراهیم شایسته رسیدیم که شمه ای از او تقدیم دیدگان دوستان می شود.
روح همه شهدا شاد.
❣
❣ روحانی شهید محمد ابراهیم شایسته دوره كاردانی خود را در رشته علوم دينی و معارف اسلامی درس خواند. طلبه و روحانی بود. در كورهآجرپزی كار میكرد و به عنوان مبلغ در جبهه حضور يافت.
يكم فروردين ۱۳۶۱، با سمت مسئول تبليغات در دشتعباس توسط نيروهای عراقی بر اثر اصابت تركش خمپاره به صورت و گردن، شهيد شد. پيكرش را در گلزار شهدای شيخان شهرستان قم به خاك سپردند. برادرش مجيد نيز به شهادت رسيده است.
❣