❣ شرح فراق شهید شاهچراغ
از زبان معلمش
🔹علیاصغر لری گوئینی تنها دانشآموز کلاس دوم مدرسه ابتدایی روستای چاهقوسکیِ سیرجان بود. او با پدر و مادربزرگ و پدربزرگش به شیراز رفته بود که در شاهچراغ به شهادت رسید.
🔹معلم علیاصغر میگوید: روز سهشنبه آمد و گفت آقا اجازه من میخواهم دو روز به مدرسه نیایم. پرسیدم چرا علیاصغر؟ گفت: میخواهم بروم مسافرت. میخواهم بروم شیراز زیارت شاهچراغ. به او گفتم برو اما سوغاتی آقا معلم یادت نرود. با خنده گفت حتما آقا، هم برای شما و هم برای همه بچهها.
🔹در این دو سالی که شاگردم بود، مدام به بقیه میگفتم نظم و انضباط را از علیاصغر یاد بگیرند. بهشدت منظم و درسخوان بود. آخرین درسی که به او دادم از کتاب هدیه آسمانی بود. یادم هست انقدر خودش در مورد درس توضیح داد که گفتم علیاصغر آفرین. فکر بقیه بچهها هم باش. اما حالا با خودم میگویم کاش آن روز بیشتر توضیح میداد تا زنگ صدایش بیشتر در گوشم میپیچید.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️#خاطرات_فرماندهان
6⃣ خاطرات سردار
مهدی باکری (لشکر ۳۱ عاشورا)
•••
🔹 بعضی از بچه ها خسته شده بودند. بهم گفتند «برو به آقا مهدی بگو کارِ ما تموم شده، می خوایم برگردیم عقب» گفتم «کی گفته کارتون تمام شده؟» گفتند «فرمانده گروهانمون. حالا هم خودش زخمی شده، بردنش» با حمید توی یک سنگر نشسته بودند و دیده بانی می کردند. به شان گفتم که بچه ها چه پیغامی دادن. گفت «جاده راهش بازه. هر کی می خواد بِره بِره. من و حمید خودمون دوتایی می مونیم»
🔸 بهش گفت «پاشو حمید آقا. الان وقت نشستن نیست» بی سیم چیش گفت «راستش حمید آقا توی کمرش تیر خورده. اگه اجازه بدین استراحت کنه» آقا مهدی خنده ای کرد و رو به حمید گفت «دو تا گروهان باید الحاق بشن. باید عراقی ها رو بکشن پایین.
می تونی راه بری؟»
حمید گفت «آره»
گفت «پس یا علی»
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🌷🍃
دورکعت عشق👇
🔻درحال پیشروی بودیم که احساس کردم عراق به عمد منطقه را خالی کرده است. به معاون گروهان، برادر صفری گفتم:داود جان ما دیگر بر نمی گردیم، دشمن به طور عمدی خود را به عقب کشیده است.
داود که خود متوجه مسئله شده بود گفت: می دانم، ولی فرماندهان امر فرموده اند که ماعملیات را ادامه دهیم و هم باید تابع فرمان آنان باشیم.
عملیات رمضان که به پایان رسید پیکر مطهر سرداررشیداسلام "داودصفری" میهمان خاک مقدس جنوب شد و پس از 13سال جسم متبرکش بر دوش همسنگرانش تشییع شد.
هجران او طاقت پدر ومادر را گرفته بود در رجعت هیچ کدام از این دو بزرگوار در عالم مادی نبودند تا اشک حسرت جاری سازند.
خاطره از کانون فرهنگی غدیر اندیمشک
حماسه جنوب - شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ نواهای ماندگار
🔻 با نوای
حاج صادق آهنگران
ای شهید ولا
زائر کربلا
ای شهید ای شهید
#کلیپ
#نماهنگ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️#خاطرات_فرماندهان
6⃣ خاطرات سردار
مهدی باکری "لشکر ۳۱ عاشورا"
•••
🔹 توی قرارگاه تاکتیکی بودیم. دو نفر اسیر عراقی آوردند. تا آقا مهدی دیدشان. گفت «به خدا اون یکی تیربارچی شونه. اولین کسی بود که آتیش رو شروع کرد» عراقیه هم آقا مهدی را شناخت. گفت «این اولین نفرتون بود که اومد جلو»
🔸همه داشتند سوار قایق می شدند. می خواستیم برویم عملیات. یکی از بچّه ها، چند ماهی دست کوموله ها اسیر بود. هنوز جای شکنجه روی بدنش بود. وقتی سوار شد، داد زد «پدر شون رو در می آریم. انتقام می گیریم» تا شنید گفت «تو نمی خواد بیای. ما واسه انتقام جایی نمی ریم»
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
❣ از فرماندهان نامدار پس از پیروزی انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی، می توان به شهید مهدی زین الدین اشاره کرد که با برخورداری از بینش عمیق سیاسی، نقش موثری در خنثی کردن حرکت های انحرافی و ضدانقلابی گروهک های تروریستی داشته است.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ فوج فوج بسیجیان از کوی و برزن به جبهه اعزام می شدند. رضا برادرش می خواست به جبهه اعزام شود، اما هر بار من مخالفت می کردم و می گفتم:«درس ات را بخوان . تا نادر در جبهه است لازم نیست شما بروید.!!!!»
رضا که در یافته بود تنها از طریق نادر می تواند مرا قانع کند، دست به دامان او شد. یک شب که نادر از جبهه برگشته بود، سر صحبت باز شد و نادر گفت:« مادر چرا نمیگذارید رضا اعزام شود؟»
گفتم :«مادر میدانید که نه برادر دارم، نه پدر و نه دایی، تمام کسان من در این دنیا شما هستید، بنابراین میترسم خدای ناکرده، طوری شود آن هم با هم»
لبخندی زد و گفت:«نترس مادر..»
بعد با دست روی سینه خود زد و گفت:«فرزند شهیدت منم ، رضا طوریش نمی شود، تازه رضا برای فیلمبرداری می آید ، موقعی که جایی را فتح کردیم او برای فیلمبرداری می آید»
حرف نادر برایم حجت بود. اصلاً گویی نمی توانستم روی حرفش حرفی بزنم. گفتم: «باشد برود»
این بار با تمام وجود خندید و گفت:«عجب مادری دارم، تاج سری دارم، مادر تو بمب روحیه ای!!!، هرگاه می بینم برخی از مادران در مراسم اعزام به جبهه آه و ناله می کنند ، به یادت می افتم و چقدر به تو افتخار می کنم. اصلاً تو به من روحیه می دی. تو با روحیه ات مرا به جبهه پرواز می دهی»
از کتاب رد پای پرواز/ عیسی خلیلی
#شهید_نادر_یزدانیان
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
به یادت داغ بر دل می نشانم
ز دیده خون به دامن می فشانم
چو نی، گر نالم از سوز جدایی
نیستان را به آتش می کشانم
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#سردار_دلها
#پنجشنبهها
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1