فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ
محسن چاوشی
نقش دستان
فاطمه عبادی
🔻بنام عباس علیه السّلام
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 فرماندهان ایرانی
شهید کاظم نجفی رستگار
اسیر در گوشۀ قرارگاه نشسته بود. در کنار اسیر، هیچ نگهبانی نبود. با این حال او دست هایش را روی سرش گذاشته بود.
حاج کاظم که از محوطه رد می شد، چشمش به اسیر عراقی افتاد.
گفت: «این بندۀ خدا چرا اینجا نشسته؟ چرا دستش را روی سرش گذاشته؟» گفتیم : باید یک ماشین پیدا کنیم تا او را به عقب بفرستیم.
حاج کاظم گفت: «خوب ما خودمان داریم به عقب می رویم. اگر می خواهید او را بدهید ما خودمان می بریم. »
اسیر عراقی و حاج کاظم کنار راننده نشستند و به سمت کرمانشاه حرکت کردند.
اسیر کم کم از خستگی، به خواب رفت.
وقتی او خوابید سرش روی شانه های حاج کاظم خم شد .
حاج کاظم از راننده خواست تا نگه دارد و خودش به عقب ماشین رفت.
آنجا می توانست خستگی این چند شب را در بیاورد.
دوباره ماشین به راه افتاد و راننده با اسیر عراقی شروع به صحبت کرد .
ـ فرمانده شما کی بود؟ اسیر عراقی گفت:
ـ فرمانده قبلی ما، عدنان خیرالله بود؛ اما حالا دیگری است.
ما که تا به حال او را ندیده ایم، فقط یکی دوبار بالگردش را دیدیم .
ما ، فقط با مسؤول دسته و گروهانمان ارتباط داریم. دست ما به فرماندهان رده بالا نمی رسد.
اسیر عراقی از راننده پرسید: شما چی، فرمانده شما چه کسی است؟
راننده گفت: فرمانده ما همین کسی است که سر تو روی شانه اش بود. #حاج_کاظم_رستگار .فرمانده لشکر10 سیدالشهداء.
اسیر از شیشۀ عقب به حاج کاظم نگاه کرد .
ـ شما شوخی می کنید.
ـ نه! فرمانده ما همین برادری است که می بینی.
اسیر عراقی، از راننده پرسید: «فرمانده شما، نیروها را تنبیه می کند؟» راننده خندید و گفت: «نگران نباش فرماندهان ما، با فرماندهان شما فرق دارند. حاج کاظم تا حالا آزارش به یک مورچه هم نرسیده.» ـ تو را به خدا، شما شفاعت مرا بکنید .
وبعد به گریه افتاد.
آن قدر که راننده ماشین را متوقف کرد و حاجی از خواب بیدار شد. اسیر عراقی از ماشین پیاده شد و به عقب ماشین نزد حاج کاظم رفت. دستان او را گرفت و شروع به بوسیدن کرد. حاج کاظم از همه جا بی خبر دستش را کشید و از راننده پرسید : چه خبر شده؟
ـ ازمن پرسید فرمانده شما کیست و من شما را معرفی کردم. فکر می کند که برایش نقشه داریم.
اسیرگفت: «اگر شما فرمانده هستید بگذارید تا من در رکابتان باشم. فرمانده ای مانند شما، ارزش آن را دارد که آدم به خاطرش جان فشانی کند.» حاج کاظم خندید و گفت: «ما رزمندگان ایرانی هستیم؛ فرمانده و غیرفرمانده با هم فرقی ندارند. شما هم اگر می خواهی به ما کمک کنی، اطلاعات بیشتری از جبهۀ خودتان به مابده. »
از خاطرات
همسر شهید رستگار
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 2⃣4⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅تجربه ای جديد
..آن فرشته گفت: بله، درست ميگويی، اما هزار و صد نفر از مردان هستند كه به آنها در زمينه حق الناس بدهكار هستی!
وقتی تعجب مرا ديد، ادامه داد: خداوند به شما قد و قامت و چهرهای زيبا عطا كرد، اما در مدت زندگی، شما چه كردی؟!
با لباسهای تنگ و نامناسب و آرايش و موهای رنگ شده و بدون حجاب صحيح از خانه بيرون میآمدی، اين تعداد از مردان، با ديدن شما دچار مشكلات مختلف شدند .
بسياری از آنها همسرانشان به زيبايی شما نبودند و زمينه اختلاف بين
زن و شوهرها شدی. برخی از مردان جوان كه همكار يا بيمار شما بودند، با ديدن زيبايی شما به گناه افتادند و ...
گفتم: خُب آنها چشمانشان را حفظ ميكردند و نگاه نمیكردند .به من جواب داد: شما اگر پوشش و حريمها و حجاب را رعايت ميكردی و آنها به شما نگاه ميكردند، ديگر گناهی برای شما نبود. چون خداوند به هر دو گروه زن و مرد در قرآن دستور داده كه چشمانتان را حفظ كنيد.
اما اكنون به دليل عدم رعايت دستور خداوند در زمينه حجاب، در گناه آنها شريك هستی.
تو باعث اين مشكلات شدی و اين کار، از بين بردن حق مردم در داشتن زندگی آرام است. تو آرامش زندگی آنها را گرفتی و اين حقالناس است. پس به واسطه حقالناس اين هزار و صد نفر، در گرفتاری و عذاب خواهی بود تا تكتك آنها به برزخ بيايند و بتوانی از آنها رضايت بگيری.
اين خانم ادامه داد: هيچ دفاعی نميتوانستم از خودم انجام دهم .
هرچه گفتند قبول كردم .
بعد مرا به سمت محل عذاب بردند. من آنچه كه از آتش و عذاب جهنم توصيف شده را كامل مشاهده كردم .
درست در زمانی كه قرار بود وارد آتش شوم، يكباره ياد كتاب شما و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها افتادم .
همانجا فرياد زدم و گفتم: خدايا به حق مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها به من فرصت جبران بده. خدا...
تا اين جمله را گفتم، گويی به داخل بدنم پرتاب شدم! با بازگشت علائم حياتی، مرا به بيمارستان منتقل كردند و اكنون بعد از چند ماه بهبودی كامل پيدا كردم .
اما فقط يك نشانه از آن چند لحظه بر روی بدنم باقی مانده . دستبندی از آتش بر دستان من زده بودند، وقتی من به هوش آمدم ،مچ دستانم میسوخت، هنوز اين مشكل من برطرف نشده!
دستان من با حلقهای از آتش سوخته و هنوز جای تاولهای آن روي مچ من باقی است! فكر ميكنم خدا ميخواست كه من آن لحظات را فراموش نكنم.
من به توبهام وفادار ماندم. گناهان گذشتهام را ترك كردم. نمازها را شروع كردم و حتی نمازهای قضا را میخوانم .
ولی آنچه مرا در به در به دنبال شما كشانده، اين است كه مرا ياری كنيد. من چطور اين هزار و صد نفر را پيدا كنم؟ چطور از آنها حلاليت بطلبم؟
اين خانم حرفهای آخرش را با بغض و گريه تكرار كرد.
من هم هيچ راه حلی به ذهنم نرسيد. جز اينكه يكی از علمای ربانی را به ايشان معرفی كنم.
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
🔺 #سفر_سرخ 0️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
يكي بنام هوشنگ مواد را وارد اهواز ميكرد. بهرام و چند نفر ديگر هم مأمور
توزيع ميشدند. هوشنگ چند بار دستگير شده بود، اما همين كه بهرام ميديداو به راحتي آزاد ميشود، ترسش از زندان ريخت و مدرسه را هم بوسيد و كنارگذاشت. اين آخريها كه از خانه بيرون زد، چند روزي دلتنگي كرد، اما وقتي دعوا و سروصداي پدر و مادر يادش ميآمد، فكر برگشتن به خانه از سرش ميافتاد. دعواهايي كه او نميدانست براي چه هر شب بين زن و شوهر درميگيرد و همين باعث شد كه پيشنهاد هوشنگ را بپذيرد. اولش رضا زير پايش
نشست، رضا دو كلاس بالاتر درس ميخواند. او ناظم مدرسه را هم به ستوه
آورده بود. بهرام بعداً فهميد كه هوشنگ اصرار داشته رضا در مدرسه بماند تا
بچه هاي به درد بخور را به او معرفي كند. اولين بار كه براي فروش مواد هزار
تومان گيرش آمد، چند روزي در اطراف سينما آريا ولو بود و هر چه دلش
ميخواست ميخريد. اين دومين بار بود كه او را دستگير ميكنند. اولين بار
چون سنش كم بود، آزادش كرده بودند. او هم پس از آزادي، كار باهوشنگ را
محكم چسبيد، چون ديگر كاري با پدر و مادرش نداشت.
حالا كه با بدن كبود حسين روبه رو شد، به فكر فرو رفت. بو برده بود كه
كاسه اي زير نيم كاسه است. حسين بلند شد و نشست. بهرام با كمي فاصله به
ديوار تكيه داد و به نرده هاي بند خيره شد. در باز شد و يكي را هل دادند تو،
طوري كه افتاد روي بهرام. پسري بود با جثه اي ضعيف كه سنش به چهارده
نميرسيد. بهرام نگاهي به آن تازه وارد انداخت. يقه اش راگرفت و بلندش كرد.
ُغرش كرد و او را به ديوار ميخ كرد. همان طوركه يقه اش را پيچ ميداد،دستش
را به گلويش فشرد. پسربچه احساس خفگي ميكرد، طوري كه توان اعتراض
نداشت. بهرام گلويش را رها كرد و خواباند زير گوشش.
- اينجا حساب كتاب داره بچه.
پسربچه خود را كنج اتاق كشاند و گفت: «غريب گزي؟»
- غصه نخور. به زودي آشنا ميشويم. خواستم همين اول كار حساب كار
دستت باشد. خب، بگو ببينم چه دسته گلي به آب دادي. اين بدبخت كه دوروز است كه يك كلام حرف نميزند.
منظورش حسين بود. هر چند حسين از اين كلفت پراني او كلافه ميشد، اما
ترجيح ميداد سكوت كند. وجود پانزده نفر دريك اتاق دوازده متري فضا را آلوده
كرده بود. بوي تعفن، حال حسين را به هم ميزد. ظرفهاي كثيف غذا و مقداري
نان گوشه اتاق به چشم ميخورد. حسين برخاست كه آنها را مرتب كند. بهرام زير
چشمي او را ميپاييد، اما اعتراض نكرد. دومين بار كه از كنارش رد شد، خواست
يك پشت پا به او بزند كه با واكنش يكي ازبچه ها مواجه شد.
- ما كه عرضه اين كارها را نداريم، چرا جلو كارش را ميگيري؟
- قرار نبود تو اين كارها دخالت كني.
- تو ديگر شورش را در آوردهاي.
و پريد به جان بهرام. آن پسر ً تقريبا هم سن و سال بهرام بود و مثل او قوي
هيكل. كسي نبود آنها را از هم جدا كند. حسين با بدن مجروحي كه داشت،
ترجيح داد مثل بقيه تماشاچي باشد. چند دقيقه بعد يك پاسبان سبيل كلفت با
صدايي نكره وارد سلول شد و آنها را سر جايشان نشاند و محكم در نردهاي
سلول را بست و قفل كرد.
هر دو نفس نفس ميزدند و به همديگر چشم غره ميرفتند. ديگر حال به
هم پريدن را نداشتند. حسين بقيه ظرفها را مرتب كرد. رفت كنار سلول تا
به نماز بايستد. جاي تنگي بود، اما پسري كه در كنج نشسته بود، جا به جا شد
و گذاشت كه او اقامه ببندد. اين چندمين بار بودكه وقتي به نماز ميايستاد، توجه
بچه ها را جلب ميكرد. ديروز ظهر چند متلك پرانده بودند، اما بهرام مانع شده بود
و با صداي بلند فرياد زده بود: «بگذاريد اين بنده خدا كارش را انجام بدهد.»حسين آرام نماز ميخواند. غير از ارتباط با خدا، انگار يك رابطه اي با قلب
تك تك آن ها كه هيچ كدامشان اهل نماز نبودند، برقرار كرده بود.
بچه ها در چهره حسين چيزي را ميديدند كه به آنها آرامش ميبخشيد
بهرام به دستان در حال قنوت حسين خيره شد : «او چه ميكند؟ يعني اين
كارها به درد ما خواهد خورد؟ پدر و مادرم كه يك عمر دولا و راست شدند،
كارشان به دعوا و كشمكش ختم شد. ولي انگار اين پسره يك طور ديگر دولا
و راست ميشود. شايد خدا را ميبيند. جل الخالق!»
بقيه بچه ها هم به فكر فرو رفته بودند، طوري كه پس از سلام دادن حسين
دور او حلقه زدند و با او احساس همدردي كردند. بهرام آخر از همه جلو رفت.
قطرهاي اشك از كنار چشمانش بيرون زد. حسين بلافاصله او را در آغوش
گرفت و بوسيدش.
- من نوكرتم حسين آقا. شما به دل نگير. يعني كسي را نداشتيم كه شير فهممان
كند.
- من اين دو روزي فقط از شما خوبي ديدم.
- آن پاسبانها بدشان نميآيد كه شما مدام به جان هم بيفتيد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۰
عكس شهيد با دستان بسته❣️
گفتند شهید گمنامه،
پلاک هم نداشت ؛
امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه
نوشته بود :
“اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم”
#شهید_دست_بسته
#غدیری_ام
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 7️⃣6️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
اين بار ترجيح داد با سكوت به جنگ رواني خود
ادامه دهد. ّمعبر تن خسته خود را از صندلي كند. خواست سراغ حسين برود،
اما انگار مجبور بود بازي را در همين جا تمام كند. چهره خونآلود حسين كه
حالا آرام گرفته بود، با ّمعبر حرف ميزد. گويي ّمعبر قصد داشت حرفي بزند.
معِبر كه بيرون رفت،حسين سرش را پايين انداخت كه او از اتاق خارج شود.
حسين از حال رفت و سرش به جلو خم شد.
▪️
حاج خسرو نميدانست چرا اين همه غم در دلش خانه كرده است؟ ازعصر كه به آن منزل متروكه آمده بود، در هول و ولا بود. اغلب بچه ها نيامده بودند و فقط تعداد اندكي جمع شده بودند. «اكنون بهترين ياران انقلاب در زندان به سر ميبرند. حميد، محسن، صادق. اگر در جشن فرار شاه شركت ميكردند،
خستگي از تنشان بيرون ميرفت. اينها فرزندان من هستند. من هيچگاه در
كمك به آنها كوتاهي نكرده ام. حتي اجازه نميدادم كه آنها متوجه لذت بردن
من از همكاري با آنها شوند. همسرم به اين نيت كمكشان ميكردكه ميدانست
من خشنود ميشوم. دوست داشتم فرزندانم در اين جشن شركت كنند. حسين
با استقامت خود در مقابل جلادان شاه تبديل به يك اسوه شده است.»
حاج خسرو در تاريكي اشك ميريخت. ازهمين منزل بود كه برادر شانزده
ساله اش وارد تظاهرات سي ام تير 1331 شده بود. شاه ازكشور خارج شده بود،
اما زاهدي تمام توان ارتش را به كار گرفت تا زمينه ورود شاه را فراهم كند.
صداي رگباراز خيابان به گوش مي رسيد. از بعد از ظهر يك لحظه هم اين
صدا قطع نشد. ديروز كه مجسمه شاه را در ميدان پهلوي پايين كشيدند، ارتش
قواي خود را تقويت كرد. حاج خسرو از منزل بيرون زد. وارد خيابان پهلوي
شد. وحشت زده به تانكهايي خيره شد كه وحشيانه اتومبيلهاي مردم را له
ميكردند و با مسلسل به اطراف شليك ميكردند. صداي ناله زني كه گلوله به
سرش اصابت كرده بود، توجهش را جلب كرد. يك راننده آمبولانس بي باكانه
وارد معركه شد. بيش از ده مجروح را عقب آمبولانس قرار دادند و راننده با
سرعت آنجا را ترك كرد. «بگو مرگ بر شاه. بگو مرگ بر شاه» تعداد تظاهر
كنندگان به صد نفر ميرسيد. آنها از كوچه اي وارد خيابان پهلوي شدند و
رو در روي تانكها اين شعار را با خشم تكرار ميكردند. رگباري به طرفشان
گرفته شد. سه نفر افتادند. حاج خسرو به طرف مجروحين دويد. دستش خوني
شد. دستهايش را بالا آورد و به خون خيره شد. ياد شبي افتاد كه برادرش را در همين خيابان از دست داده بود. مردم شعار ميدادند«مرگ بر شاه، درود بر
مصدق» تعدادي چماق به دست با پشتيباني تانكها به جان مردم افتادند و به
هيچ كس رحم نميكردند. درگيري از صبح تا شب ادامه يافت. چماق به دستان
در همين نقطه شعار ميدادند: «مرگ بر مصدق». ارتشيها سرمست از پيروزي
جوي خون راه انداخته بودند. تانكها در خيابان رژه ميرفتند. يكي از تانكها
تير چراغ برق را از كمر شكست و آن تير بر سر برادر حاج خسرو اصابت
كرد و نقش زمين شد. حاج خسرو پشت كيوسك بليط بخت آزمايي پناه گرفته
بود. از دور ميديد كه برادرش زير آن تير در حال جان دادن است. خواست به
كمكش برود كه آجري به سرش خورد و از هوش رفت.
حاج خسرو به خود آمد. اكنون در نقطه اي قرار گرفته بود كه بيست و
پنج سال گذشته شاهد شهادت برادر خود بود. تانكها نقش خود را تكرار
ميكردند، اما مردم از صبح كه وارد خيابان شدند،هنوز «مرگ بر شاه» ميگفتند.
«نه، اين بار تاريخ تكرار نخواهد شد. من اكنون شاهد زنده شدن برادرم هستم.
اين پرونده ناتمام دوباره جان گرفته است. مردم مجروحان و شهدا را مثل آن
شب رها نكرده اند. پس از واقعه سي تير، شهر مثل قبرستان شده بود. غم از در
و ديوار ميباريد. ارتشيها جنازه ها را جمع كرده بودند و آنها را پشت پادگان
در ميدان تير خولي آباد در گودالي با لودر دفن كردند. بعد كه عمويم شبانه آن
گودال را كند، با هفتاد جنازه روبه رو شد كه يكي از آنها برادرم بود. حالا نور
چهره برادرم را در چهره اين مجروحي كه افتاده است، ميبينم. در حالي كه
مردم همچنان «مرگ بر شاه» ميگويند و از صدا نميافتند.»حاج خسرو به سوي چهار راه نادري رفت. گروهي را ديد كه از طرف پل نادري زير پوشش چند تانك به سمت كساني كه «مرگ بر شاه» ميگفتند،
حمله ور شدند. هر كدام يك چوب و چند نفري هم اسلحه داشتند. شعار
«جاويد شاه» را تكرار ميكردند. حاج خسرو، رهبرشان را كه صاحب پمپ
بنزين چهارشير اهواز بود، شناخت. چماق به دستان به مردم كه رسيدند،
درگيري تن به تن شد. خشم مردم با مشاهده اين افراد بيشتر شد و افتادند
به جانشان. سر دسته آنها عقب نشست. مردم تا پل نادري دنبالشان كردند.
«بگو مرگ بر شاه. بگو مرگ بر شاه» اين بار شعار رساتر بود.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۶۷
❣️
🔺 #سفر_سرخ 9️⃣6️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
حسين نگاهي به آنها انداخت. تيمسار جعفريان عده اي از طرفداران شاه
را جمع كرده بود كه شعار بدهند. حسين نميدانست چه كند. تا سر برگرداند،
علي را ديد كه از تانك پايين پريد و مجدداً خودش را به همان افسر رساند.
دقيقه اي بعد افسر او را رها كرد و ديگر حسين او را نديد. همين كه تصميم
گرفت مثل علي فرار كند، يك استوار دستش را گرفت و مجبورش كرد كه
با مشت گره كرده جاويد شاه بگويد. تانكي كه حسين روي آن نشسته بود به
سمت خيابان نادري حركت كرد. حسين يك پس گردني كه خورد، مجبور شد
دستش را بلندكند، اما شعاري نداد. از مقابل جمعيتي را ديد كه با صداي بلند
فرياد ميزدند: «مرگ بر شاه» دلش كمي قرص شد. تانك به جمعيت نزديك
شد و رگباري به طرف جمعيت بست. چند نفر نقش زمين شدند. اين بارمردم
به تانك هجوم آوردند و آن را به محاصره خود درآوردند. دريك لحظه حسين
پريد وسط جمعيت و از تانك فاصله گرفت. كنار پياده رو نشست تا حالش جا
آمد.
حسين به محلي كه اكنون حاج خسرو با دستان خونآلود نشسته بود، فاصله
كمي داشت. هر دو شاهد پيروزي مردم بودند. و شايد اگر حاج خسرو در آن
لحظه حسين را ميديد،كمي آرام ميگرفت. اشكهايش را بادست خونآلودش
پاك كرد. به كمك شخصي رفت كه از ناحيه پا مجروح شده بود. ساعتش
يك بامداد پنجشنبه بيست و نهم دي ماه 1357 را نشان ميداد. ديگر اثري از
چهارشنبه سياه اهواز نبود. شفق از دور دست به چشم ميخورد. حاج خسرو
در افق آن نور سفيد و ممتد، حسين را ميديد كه به سويش ميآيد. گشاده رو
و خندان. ديگر ميتوانست غم برادر را كه بيش از بيست وپنج سال رهايش نميكرد، فراموش كند و او را براي هميشه در قلب خود خشنود ببيند. شايد از
روزي كه در انجمن اسلامي دانشوران اين جوانان را يافته بود، در چهره آنها
رنگ و رخ برادرش را ميديد. اكنون در نيمه شب چهارشنبه سياه آن نور را به
عينه ميديد و از تماشاي آن لذت ميبرد. حسين همچنان به سويش ميآمد.
(5)
حسين مقابل دانشگاه تهران، در ميان انبوه جمعيت گم شد. توجهش به
خودروهاي نظامي و انبوه سربازان بود. اكثر كساني كه در اطراف دانشگاه
قدم ميزدند، جوان بودند. صداي رساي تظاهر كنندگان از داخل دانشگاه به
گوش ميرسيد. پس از خروج شاه از ايران، شدت درگيري در خيابانها منجر
به شهادت تعداد زيادي از مردم شد. گارد جاويدان يك گردان خود را در حد
فاصل ميدان بيست و چهار اسفند تا خيابان پهلوي در طول خيابان شاهرضا
مستقر كرد. ممانعت دولت بختيار از ورود امام به ايران، خشم مردم را برانگيخت
و اكنون دو روز بود كه روحانيون برجسته تهران در مسجد دانشگاه تهران به
ّ تحصن نشسته بودند. حال و هواي تهران حسين را مشعوف كرد. انبوه جمعيت
از دانشگاه بيرون آمده بودند. مشت گره كرده اش مثل سايرين بالا رفت و گفت:
«واي اگر خميني حكم جهادم دهد.» و سپس دسته اي از زنان كه اكثراً محجبه
بودند، پاسخ ميدادند «ارتش دنيا نتواند كه جوابم دهد.»
فرماندار نظامي پس از خروج شاه دست از خشونت برداشته بود ودر برابر
تظاهراتي كه هر روز شكل گسترده تري ميگرفت، سكوت كرده بود. تهران با بيست روز گذشته ً كاملا فرق ميكرد. حسين به همراه معزالدين براي انجام
عملياتي به تهران آمده بود. او گرمي انقلاب را به خوبي حس ميكرد. حضور
انبوه زنان در كنار مردان برايش جالب بود. اين حضور انگيزه مأموران رده پايين
ارتش را براي تيراندازي به شدت ضعيف ميكرد. حسين مقابل دانشگاه از ميان
جمعيت خارج و وارد فروشگاهي شد. كتابهايي به چشمش ميخورد كه تا
چند ماه قبل با هزار بدبختي مخفيانه در اهواز توزيع ميكرد. اشتياق جوانان
براي خريد اين كتابها باور كردني نبود. سراغ كتابهاي آيت الله مطهري
رفت، «جاذبه و دافعه علي» را برداشت. فكر كرد آن را طي دو سه روزي كه در
تهران است، بخواند. هنوز شخصيت حضرت علي(ع) براي حسين نامكشوف
باقي مانده بود. فكر كرد: « اگر همراه با حركت انقلاب نتوانيم خود را مهياي
حكومت اسلامي كنيم، پس از پيروزي با مشكل مواجه خواهيم شد و از ادامه
مسير باز خواهيم ماند. من بايد پاسخ اين مسئله را در زواياي پنهان سخنان امام
علي(ع) پيدا كنم. حتي اگر بخواهم بحث ولايت فقيه را دنبال كنم، باز هم از
اين طريق است كه به نتيجه خواهم رسيد. نميشود كه ما حكومت اسلامي را
بخواهيم، اماروش حكومتي نداشته باشيم. من چگونه ميتوانم اين مباحث مبهم
را براي خود حل كنم. اگر كساني را كه روي تفسير نهج البلاغه كاركرده اند، پيدا
كنم، شايد آنها بتوانند كمكم كنند.» چشمش به مجموعه چند جلدي «ترجمه و
تفسير نهج البلاغه» افتاد. آن را خريد و از كتابفروشي خارج شد.
خيابانها شلوغ بود و پرترافيك. حسين كلافه شده بود. فكر و خيال راحتش
نميگذاشت.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۶۹
❣️
🔺 #سفر_سرخ 8️⃣9️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
حسين وارد هويزه كه شد، مستقيم رفت طرف سپاه. مدرسه اي كه گندمكار
براي سپاه تدارك ديده بود، در مركز شهر واقع شده بود. وارد مدرسه شد. قيافه ها
را كه ديد، تعجب كرد.«چرا اين طور نگاه ميكنند. آنها كه مرا ميشناسند.»
يونس و نيسي كه از نيروهاي بومي سپاه بودند، جلو آمدند. حسين اشكشان
را كه ديد،متوجه موضوع شد. آنطرف،كنار ديوار چند نفر داشتند ميگريستند.
صداي هق هق شان در آمد.
- يعني گندمكارهم رفت؟
مخاطبش عباس بود، اما پاسخي نشنيد. يونس جلو آمد. گفت:«تازه داشتيم
سر وسامان ميگرفتيم. مردم به او عادت كرده بودند.» نيسي خشمگين گفت:«اگر
اينجا را رها كنند، معلوم نيست چه بر سر مردم خواهد آمد. صدام آنها را
تهديد كرده كه اگر با عراقيها همكاري نكنيد، شهر را روي سرتان خراب
ميكنم. اين مردم ميخواهند وفادار بمانند. حتي جوانان اين منطقه درخواست
اسلحه كرده اند كه با عراقيها بجنگند.»
حسين روي سكوي جلو ايوان مدرسه نشست. رفت تو فكر. «پس چرا من
نه! اينها چگونه عمل كرده اند كه از من پيشي گرفته اند؟ مگر شرايط ملاقات
با خدا چيست؟من كه با تمام وجود خدا را صدا ميزنم تا دستم را بگيرد.» باز
هم صداي نگران كننده نيسي بود كه ميآمد.
- عراقيها در روستاهاي شط علي جولان ميدهند. انگار مردم منطقه را برده
خود ميدانند. زندگي مردم فلج شده. آسيابها گندم و سوخت ندارند. امكان
رفت و آمد در غرب هويزه از ما گرفته شده.
حسين برخاست. دستش را با بخار دهان گرم كرد. حكيم و قدوسي را ديد
كه كنج ديوار كز كرده و به او خيره شده اند. قدوسي را صدا زد و گفت:«بيا
برويم اهواز تا تكليف سپاه هويزه را روشن كنيم.»
- تكليفش روشن است. هويزه كسي را ميخواهد كه نفس گرم گندمكار را
داشته باشد.
جواني با اتومبيل وارد محوطه شد. جولا بود. چشمش كه به حسين افتاد،
غبار لباسش را تكان داد و گفت:«چرا فكري نميكنيد؟» حسين در حالي كه به
طرف اتومبيل ميرفت،گفت:«سوار شو.»
حسين خود پشت فرمان نشست و جولا كنارش. از شهر خارج شد. آرام
ميراند. انگار فكرش در دنيايي ديگر سير ميكرد:«آن خطبه ها و پندهاي
نهج البلاغه ميداني ميطلبد كه به آن عمل كنم. آيا ميتوانم آن چه را كه آموخته ام،
در هويزه پياده كنم؟ آيا من به دنبال مدينه فاضله خود هستم؟ با سر و سامان
بخشيدن به هويزه ميتوانم با گندمكار همراه شوم. بايد شناسايي پيرزاده براي
شبيخون تمام شود. اين جا كه عمق جبهه است، روحيه اي پولادين ميخواهد.
شايد بسياري از ضعفهاي درونيم در اين منطقه حل شود. از طرفي، اگر هويزه
را زنده نگه داريم، روحيه مردم براي مقاومت بالا خواهد رفت.»
چشم حسين به چند نفر افتاد كه كنار جاده ايستاده بودند. يك زن و سه
بچه كه پيرمردي آنها را همراهي ميكرد. چند متر جلوتر ايستاد و دنده عقب
گرفت:
- چرا ايستادي؟
- ببين كجا ميروند؟
جولا با تعجب به حسين نگاه كرد. گفت:«ولي ما كار داريم.»
- چه كاري بهتر از اين؟ مثل اين كه فراموش كرده اي ما براي چه با عراقيها
ميجنگيم. همه تلاش ما ايجاد امنيت براي اينهاست.
جولا پياده شد و به زبان عربي پرسيد:«كجا ميروي پدر؟»
_نعمه
- بياييد بالا. ميرسانمتان.
حسين در را باز كرد و به جولا گفت:«برو پشت فرمان تا اينها سوار شوند.»
جولا پشت فرمان نشست. حسين اول پير مرد و بعد زن و سه كودك را سوار
كرد.
(1 - نعمه روستايي در اطراف سوسنگرد است)
در را كه بست، خود پشت وانت نشست و به جولا اشاره كرد كه حركت
كند. باد سردي ميوزيد. زيپ كاپشن را تا آخر بالا كشيد. چند بار جولا را ديد
كه از پشت شيشه به او نگاه ميكند. حسين پشت شيشه چمباتمه زد تا از شر باد
خلاص شود. دستش كه به كف وانت خورد، گرماي اگزوز را لمس كرد. طاقباز دراز كشيد. كمي گرم شد. احساس كرد ميتواند آرام بگيرد. چشم به آسمان
دوخت و به هواي ابري خيره شد. گاه ميديد كه پير مرد به عقب بر ميگردد،
اما او دنياي زيباي خود را يافته بود و همه چيز فراموشش شده بود.
به مسجد جزايري كه رسيدند، بيدار شد. وقتي جولا خانواده عرب را به
روستايشان رساند، حسين به خوابي عميق فرو رفته بود و او نيز ترجيح داد
حسين را بيدار نكند. مسجد غلغله بود. صداي گرم آهنگران حسين را آرام كرد.
شهادت گندمكار و پيرزاده همه را به مسجد كشانده بود. در و ديوار مسجد با حسين
حرف ميزدند. برادرش حسن را ديد كه با نيسي به سويش ميآيند. اكثر
همكاران گندمكار از هويزه آمده بودند. گوشه مسجد نشست و با آهنگ صداي
آهنگران سينه زد. طولي نكشيد كه فكرش رفت جاي ديگر. «چند روزي است
كه اطلاعي از آنها ندارم. اين جنگ نبايد بين من و آنها فاصله بيندازد. آنها
چشم انتظارم هستند. خودم آنها را متوقع كرده ام. اگر چاره داشتند كه چشم
به دستان من نميدوختند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣
دست ما کوتاه و دستان شما در دست دوست
خـاطراتـی کـه شما داریـد… ما را آرزوست...
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات🌹
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
#شهیدانه
♡به نامِ او که به خواستش، زندگی در جریان است.
🔻پسری متولد #آبادان در خانواده ای #مذهبی و روحانی... احمد مکیان دلداده به #اهل_بیت❤️
در آستانه جوانی خواست که سربازِ مولایش باشد... در قم مشغول به درسِ #طلبگی شد و زیر سایه #حضرت_معصومه در مدرسه علیمه امامرضا مشغول تحصیل.
میگویند: کفیلِ روزی طلبه ها، #امام_زمان (ارواحناهفداه) است... چه خوب که حضرت روزیِ سربازش را #شهادت خواست🕊
برای دفاع از حریمِ حضرت عقیله راهی سوریه شد. با تکفیری ها مبارزه میکرد و بی چشم داشت به دنیا، آماده تقدیمِ جانش به حضرتِ یار بود⚘
در ۲۱ سالگی، در اولین روزِ ماه میهمانی، با زبان روزه و لبی عطشان، در دامانِ مولایش #حسین به دیدار پروردگار رفت...
احمد انتخاب شده بود... برای عشق بازی، برای شهادت. نوشته بود،"های و هوی #بهشت را میبینم، چه غوغایی! حسین به پیشواز یارانش آمده..."
میخواست مصداق آیه "ولا تحسبن الذین قتلوا..." شود که شد. دوست داشت سرش در دامان سرورش حسین قرار بگیرد و از دستان حضرتش #آب بنوشد، که میسر شد...
آخر حسین( ع) است که به پیشواز عاشقان، میرود❤️
از رویِ پرنور و با جمالِ #شهدای_گمنام خجالت میکشید که قبرش مشخص باشد و مراسم تشیع باشکوهی داشته باشد!
سفارش کرد پیکرش را #غریبانه تحویل بگیرند، غریبانه تشیع کنند و غریبانه در #بهشت_معصومه به خاک بسپارند و روی قبرش بنویسند "تنها پر کاهی تقدیم به پیشگاه حق تعالی"
بالاخره عاشقان رنگ و بویی از معشوق دارند...!
عاشقان، مادری اند...❣️
پیکرش را زیر سایه #فاطمه_معصومه در قطعه ۳۱ بهشت معصومه، کنار همرزمانش، #شهدای_فاطمیون به خاک سپردند...😔
اکنون مزارِ احمد، این #طلبه عاشق، زیارتگاهِ اهل یقین است.
امام خامنه ای: «شهدا، امام زادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه #اهل_یقین است.»
📸شهید مدافع حرم
#احمد_مکیان
📅تاریخ تولد: ۱۵ آبان ۱۳۷۳
📅تاریخ شهادت: ۱۷ خرداد ۱۳۹۵
🥀مزار شهید: قم، بهشت معصومه
🕊محل شهادت: حلب_سوریه
فرازی از #وصیتنامه
سردار شهید«حاج قاسم سلیمانی»
خداوندا! در دستان من چیزی نیست؛ نه برای عرضه [چیزی دارند] و نه قدرت دفاع دارند، اما در دستانم چیزی را ذخیره کردهام که به این ذخیره امید دارم و آن روان بودن پیوسته بهسمت تو است. وقتی آنها را بهسمتت بلند کردم، وقتی آنها را برایت بر زمین و زانو گذاردم، وقتی سلاح را برای دفاع از دینت به دست گرفتم؛ اینها ثروتِ دست من است که امید دارم قبول کرده باشی. خداوندا! پاهایم سست است، رمق ندارد. جرأت عبور از پلی که از جهنّم عبور میکند، ندارد. من در پل عادی هم پاهایم میلرزد، وای بر من و صراط تو که از مو نازکتر است و از شمشیر بُرندهتر؛ اما یک امیدی به من نوید میدهد که ممکن است نلرزم، ممکن است نجات پیدا کنم. من با این پاها در حَرَمت پا گذاردهام دورِ خانهات چرخیدهام و در حرم اولیائت در بینالحرمین حسین و عباست آنها را برهنه دواندم و این پاها را در سنگرهای طولانی، خمیده جمع کردم و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. امید دارم آن جهیدنها و خزیدنها و به حُرمت آن حریمها، آنها را ببخشی.
#روزشمار_عروجت
#سردار_دلها
۲۶روز
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🚩🚩🚩
فرازی از #وصیتنامه
سردار شهید«حاج قاسم سلیمانی»
فرزندانم، دختران و پسرانم، فرزندان شهدا، پدران و مادران باقیمانده از شهدا، ای چراغهای فروزان کشور ما، خواهران و برادران و همسران وفادار و متدینه شهدا! در این عالم، صوتی که روزانه من میشنیدم و مأنوس با آن بودم و همچون صوت قرآن به من آرامش میداد و بزرگترین پشتوانه معنوی خود میدانستم، صدای فرزندان شهدا بود که بعضاً روزانه با آن مأنوس بودم؛ صدای پدر و مادر شهدا بود که وجود مادر و پدرم را در وجودشان احساس میکردم.
عزیزانم! تا پیشکسوتان این ملتید، قدر خودتان را بدانید. شهیدتان را در خودتان جلوهگر کنید، بهطوری که هر کس شما را میبیند، پدر شهید یا فرزند شهید را، بعینه خوِد شهید را احساس کند، با همان معنویت، صلابت و خصوصیت.
خواهش میکنم مرا حلال کنید و عفو نمایید. من نتوانستم حق لازم را پیرامون خیلی از شماها و حتی فرزندان شهیدتان ادا کنم، هم استغفار میکنم و هم طلب عفو دارم.
دوست دارم جنازهام را فرزندان شهدا بر دوش گیرند، شاید بهبرکت اصابت دستان پاک آنها بر جسدم، خداوند مرا مورد عنایت قرار دهد.
#روزشمار_عروجت
#سردار_دلها
۱۸ روز
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
سفر کرده ام تا بجویم سرت را
و شاید در این خاکها پیکرت را
من اینجایم ای آشنای برادر
همان جا که دادی به من دفترت را
همان جا که با اشک و اندوه خواندی
برایم غزل واره ی آخرت را
کجایی که چندی است نشنیده ام من
دعاهای پر سوز و درد آورت را
تو را زنده زنده مگر دفن کردند
که بستند دستان و پا و سرت را
پس از این من ای کاش هرگز نبینم
نگاه به درمانده مادرت را…
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ #بوسهای_بر_گل_سرخ🌹
در افكار خودم بودم كه عباس اسلامی پور آمد و گفت: اسماعيل آمده
گفتم: حاج اسماعیل؟
گفت: بله ، سيد مرتضی شفيعی هم آمده و فردا صبح از صحن علی بن مهزيار مراسم استقبال از بچه ها شروع ميیشود.
. . اسماعيل! از لحظه ایی كه گفتند آمده ای همه اش به دستان تو فكر می كنم ، يعني ميی شود باز هم بيايی و دست مرا بگيری،
مي شود باز هم بگويی بيا برويم . .
جمعيت كه در انتظار بودند قفل فراق را شكستند و به سوی كبوتران تازه رسيده خيز برداشتند. تابوت گلهای سرخ بر دستان جمعيت داشتند به طرف جلو می رفتند و ما دوان دوان می رفتيم تا به جمعيت برسيم .
من همه اش در فكر اسماعيل بودم او را خواهم ديد ، دستم به بال سوخته اش ميرسد توفيق ديدارت چگونه حاصل میشود عزيز دلم . . .
نفس نفس ميزديم از دور كه نگاه مي كرديم جمعيت در حال حركت بودند و تعدادی تابوت كه دلهای ما در آن قرار داشت به سمت جلو می رفتند .
چند قدم مانده كه به جمعيت برسيم ناگهان تابوتی به عقب آمد. راست آمد و خورد به صورتم بی اختيار آن را غرق بوسه كردم ، گونه هايم در گرمایی لذت بخش داشت میسوخت .
چشمان خيسم ناگهان روی شناسنامه گل سرخ ماند كه نوشته بود شهيد حاج اسماعيل فرجوانی.
دلم شكست يعنی بعد از اين همه سالها . . .
دوباره چيزی در درونم جوشيد و جوشيد ، صدایی زيبا در گوشهايم نجوا كرد كه :
#دلواپس_نمازهايتان_باشيد ،
#دلواپس_قلبتان_باشيد ،
#دل_نگران_فردای_حضورتان_باشيد ،
دل نگران دل شكسته #علی(ع) باشيد ،
علمدار خوبی برای #ولايت باشيد و گفت و گفت . . . .
اين نجوا با صدای دريا يكی شد دريا بود و آب و قطره های فراوانی كه شده بودند دريا . . . .
السلام عليك ايهاالشهداء و العارفين
انديمشك – موسسه فرهنگی غدیر
#مرتضی_طيبی
❣
🍃🌺🍃
بنام خداوند شور آفرین
خداوند والفجر و فتح المبین
*
خداوند آنها که پرپر شدند
شب آتش و خون کبوتر شدند
*
خداوند موسی، خداوند نوح
خداوند شبهای فتح الفتوح
*
خداوند مردان اهل نبرد
خداوند غیرت، خداوند درد
*
بنام خدایی که نور آفرید
شب حمله عشق و غرور آفرید
*
خداوند گردان قایق سوار
خداوند شیران شب زنده دار
*
بنام خداوند حال و قدیم
خداوند شبهای هورالعظیم
*
خداوند دستان ذکر و دعا
خداوند مجنون خیبر گشا
*
خدایی که شادی و غم آفرید
محرم نوشت و علم آفرید
*
سفرنامه کربلا را سرود
بدنهای از تن جدا را سرود
*
خدایی که در قلب ما جان نوشت
معمای عشقی چو «چمران» نوشت
*
خدایی که دل داد، چون «باقری»
یلی قهرمان داد، چون «باکری»
*
گلستان شبها، شب «پاوه» بود
چراغ شب قدسیان «کاوه» بود
*
ندارد جهان این چنین گوهری
همانند «شیرودی» و «کشوری»
*
خوشا یاد «خرازی» و «کاظمی»
خوشا شور «آوینی» و «عاصمی»
*
خوشا عزم «همت» به دل داشتن
به جان بیرق خون برافراشتن
*
خوشا لشکر هفت و مردان مرد
دلیران یکرنگ اهل نبرد
*
«علی هاشمی» های در خون شده
شب حمله یکدست مجنون شده
*
«بقایی» تباران اهل یقین
یلان دلیری چو «داد آفرین»
*
نگین های خورشید انگشتری
«غلامی» و «درویش» و «اسکندری»
*
دلم مانده در حسرت دوری اش
«غیور اصلی» و «صادق نوری» اش
*
خوشا باز هم دیده بانی کنیم
مگر یادی از «فرجوانی» کنیم
*
بنام شهیدان والفجر هشت
دلاور نشانان دریا و دشت
*
بنام شهیدان بدر و حنین
شهیدان یا فاطمه یا حسین!
*
همانها که رفتند تا ما شویم
برای لب تشنه دریا شویم
*
خوشا نور عشقی که شد منجلی
خوشا رمز یا فاطمه یا علی!
*
خوشا یادی از کربلای چهار
خوشا آن همه عاشق بی مزار
*
علی صولتانی شهادت طلب
غیوران یکرنگ زهرا نسب
*
شما ای همه منتشر در زمین!
بدنهای مجروح میدان مین!
*
شماها، رها در مسیری زلال
و ما غرق گردابی از قیل و قال
*
شما مرد میدان و مرد نبرد
مریدان عشق و رفیقان درد
*
شما عاشقان به دریا زده
قدم بر مدار خطرها زده
*
شما شهره در پهنه آسمان
ولی در زمین همچنان بی نشان
*
شما لاله هایی رها در بهشت
و ما خسته گان، راهی سرنوشت
*
شما آن سوی سنگر و خاکریز
و ما غرق پست و گرفتار میز
*
ببخشید اگر نامتان برده ام
من امروز زخمی نمک خورده ام...
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
شب حمله بود وزمان وداع
زمان وداع یلانی شجاع
جبین ها همه غرق در بوسه بود
وسربند بود ونگاهی کبود
تمام فضاعطر گل بود وبس
صدای دعا بودو بانگ جرس
گروهی به رسم شب عاشقی
وباشاخه های گل رازقی
به دستان زیبا حنا میزدند
حنا رابه عشق خدا میزدند
شبی بود عاری زعسر وحرج
و بوی فشنگ و دعای فرج
•┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈•
🔸 حماسه جنوب، شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣🍂❣🍂❣🍂❣
#شهید_محمد_صابری ۲
که پس از بهبودی به منزل برگشته و بنابر اصرار پدرش در شرکت تهیه مواد غیر فلزی اصفهان در قسمت کارگزینی مشغول به کار شده و شب ها به تحصیل علم می پردازد. در بهمن ماه سال 1362 مجدد تصمیم به بازگشت به جبهه ها را می نماید. نام های به پدر و مادرش می نویسد:
این آخرین بار است که به جبهه می روم و شما دیگر مرا نخواهید دید، آری عشق حسین و محبت امام چنان به جانش آتش افروخته بود که یقین داشت این آتش جز به شهادت خاموش نخواهد شد.
به هر حال محمد به کاروان عاشقانه پیوست و در عملیات خیبر به عنوان کمک آرپی جی زن در لشکر نجف اشرف برای دفاع از حدود اسلام و آرمان مقدس مهیای نبرد گردید. و در حین عملیات مجروح می شود. بر اثر جراحات وارده، او و جمعی از یارانش به اسارت درآمدند.
آنجا که حیلت و تدبیر کارگر نیاید و فقط عشق و اخلاص، است و ایثار که سعادت میآفریند، اینجا مکان و ماوای محمد و محمدهاست که به قول خود شهید (اسارت در راه عقیده آزادی است) باید چشم دل را ستوده و خانه جان را صیقل داد تا حقایق بر تو پدیدار آید.
بارزترین ویژگی او همان اخلاق نیکو و روحیه والا و معنوی او بود این نه صرف سخن یا تمجیدی بی اساس از او نیست.
بلکه مناجات های پی در پی و اشک و آه و نالۀ او در دل شب ها تلاوت منظم قرآن روحیه متواضع، حجب و حیای اجتماعی، احترام به دیگران
خدمت کردن به هر شکل و صورت حتی بیشتر از توانش همه و همه گواه صادقی بر این امر می باشد روحیه توسل و عشق شهید به اهل بیت (ع) را به آسانی نمیتوان به تصویر کشید.
یکی از دوستان می گفت: مدتی پیش در عالم خواب خود را همراه با عده زیادی در حرم مولا حسین (ع) یافتم جمعیت دستان خود را به ضریح گرفته و طواف می کردند ولی در گوشه ای از حرم محمد را دیدم.
مؤدبانه کناری ایستاده و ضریح به دور او میچرخید متعجب شدم بناگاه از خواب پریدم جای محمد که در کنارم بود خالی بود اما کمی آنطرف تر او را دیدم که در حال خواندن نماز شب یک دست را به جانب معبود گرفته و با دست دیگر تسبیح و چشمانش پر از اشک و در حالت تضر ع عجیبی بسر می برد. صبح شد هنگام صرف صبحانه با افسوس گفت خوشا به حال آنان که به کربلا رفتند و کربلایی شدند، گفتم که تو هم کربلای هستی گفت من به کربلا نرفتم باز گفتم من میدانم که تو هم کربلایی هستی، پرسید به او گفتم که این رازی است که تا
پایان اسارت برای تو نخواهم گفت مگر هنگام آزادی ما.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣🍂❣🍂❣🍂❣🍂
#شهید_محمد_صابری ۴
ولی اصرار ما از یک طرف و تأیید چهره مظلوم و غریب شهید بر دشمن از طرف دیگر موجب شد که دشمن به شرط رعایت نظم و مدت زمان محدود قبول کند شهید در حالی که روی برانکارد قرار گرفته بود در روی دستان یاران به محوطه اردوگاه تشییع و جمعیت بر سر و سینه
می زدند و گریه میکردند صدای الله ا کبر فضای اردوگاه را پر کرده و شعار عزا عزا است امروز روز عزا است امروز، غوغای محشری بر پا بود که زبان از وصفش عاجز و با شکوه ترین تشییع نسبت به شهید محمد انجام شد و بالاخره پیکر پاک او را تا پشت درب زندان تشییع کردند.
دشمن شدیدًا تحت تأثیر این شهید عزیز قرار گرفت و از دیدن ابزار احساسات شدید یاران شهید بلافاصله برنامه رادیویی خود را قطع نمود و به پاس احترام شهید صوت قرآن پخش نمود و برای اولین بار در تاریخ اسارت ما سه روز پیاپی شاهد پخش قرآن از بلندگوهای اردوگاه بودیم
با وجودی که شهدای زیادی داده بودیم شهادت محمد تأثیر زیادی در روحیه و رفتار و حرکات همه گذاشت و یاد مرگ را در دلها زنده کرد خیلی ها راضی به مرگ شده بودند و این تأثیر نشأت گرفته از اعمال و رفتار و اخلاق و اخلاص کامل او بود و مراسم ختم برگزار شد و دشمن
هم در آن شرکت کرد و حتی تعدادی از سربازان نگهبان عراقی به یادش گریه میکردند و در این مدت بیش از 250 ختم دوره قرآن چه به صورت جمعی و شخصی برقرار شد.
از دشمن خواسته شد تا جنازه به ایران فرستاده شود و در مرحله اول موافقت گردید و گفتند بایستی از مقامات بالا کسب تکلیف بکنیم و این موضوع به مدت 11 روز به طول انجامید و در پایان مخالفت بالا را اطلاع دادند و گفتند باید هرچه زودتر دفن گردد ما هم دیگر دستمان
به جایی نمی رسید. 4 نفر از برادران طبق وصیت جهت غسل و کفن و دفن آماده شدند و بدن شهید را تحویل و پس از انجام مراسم مربوطه از طرف این یاران خوب در روز 8 مرداد ماه مصادف با هشتم محرم و شب تاسوعای حسینی که متعلق به علی ا کبر بود پس از اجرای کامل مراسم، غریبانه و مظلومانه و به طور امانت در قبرستان شهر موصل به خاک سپرده شد و شب همه نماز لیله الدفن بجا آوردند و شب تا به صبح در تمام آسایشگاه تلاوت قرآن برقرار شد. پس از آن، کیسۀ انفرادی محمد را که باز کردند، وصیت نامۀ کوچکی به دست آمد: «اسارت در راه عقیده، عین آزادی است. »
منبع: غریبانه ها/ کنگره ملی تجلیل از شهدای غریب آزاده/ علی رستمی/ 1393
#حماسه_جنوب_شهدا
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
•••
🔹 بالهای بهشتی
خوف، فرزند شک است و شک، زاییده شرک و این خوف و شک و شرک، راهزنان طریق حقاند. اگر با مرگ انس نگیری، خوف راه تو را خواهد زد و امام را در صحرای بلا رها خواهی کرد. شهید حسین خرازی را آنچنان انسی به مرگ بود که گویی هر لحظه آماده است تا آن را گرم در آغوش گیرد. بارها و بارها زمان و شهادت و محل دفنش را به دوستانش اعلام کرده بود. آنچه علمدار لشکر امام حسین علیهالسلام را دلگرم میکرد، یاد شهد شیرین شهادت بود. او خوب میدانست که مقصد را در این عالم دلتنگیها نمیتوان یافت. حسین پیش از آنکه حسینی شود، عباسی شد و از آنجا که میدانست تا دستان ظاهر بریده نشود، بالهای بهشتی نخواهد رویید، دست راست خویش را پیشکش یار کرد.
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣مادر شهید: پسرم یوسف بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر برگشت
🔹 کوموله ها ریختند و یوسف رو دستگیر کردند ، گفتند به خمینی توهین کن .یوسف این کار رو نکرد.به من گفتند توهین کن.
گفتم چنین کاری نمیکنم. گفتند: بچه ات را میکشیم بازهم قبول نکردم.
پسرم رو بستند به گاری و جلو چشمم سر از تنش جدا کردند و با ساطور دست ها و پاهاش را قطع کردند، شکمش را پاره کردند و جگرش را درآوردند😔
🔹 گفتندبه خمینی توهین کن بازم توهین نکردم
من رو با جنازه تکه پاره شده پسرم در یک اتاق گذاشتند و در رو قفل کردند ؛
🔹 بعداز ۲۴ ساعت در را باز کردند گفتند: باید خودت پسرت را دفن کنی.
گفتم : من طاقت ندارم خاک روی سر پسرم بریزم
🔹 شروع کردم با دستان خودم قبر درست کردن، با گریه میگفتم: *یا فاطمةالزهرا، یا زینب کبری.
انگار همه عالم کمکم میکردند برای حفر قبر پسرم.
دلم گرفت، آخه پسرم کفن نداشت که جنازه اش را کفن کنم گوشه ای از چادرم را جدا کردم و بدن تکه تکه پسرم را گذاشتم داخل چادر.
🔹 فقط خدا خودش شاهد هست که یک خانم چادری بالای قبر ایستاده بود و به من دلداری میداد و میگفت: صبر داشته باش و لا اله الا الله بگو.
🔹 کنار قبرش نشستم و با دستان خودم یواش یواش رو صورت یوسفم خاک ریختم..
@defae_moghadas2
❣
❣به یاد شهیدی که روز غدیر به دنیا آمد، روز غدیر ازدواج کرد و روز غدیر شهید شد!
💐 تمام روزهای جنگ، وقتی زنگ می زدند خبر مجروحیتش را می دادند، این روز غدیر گفتند علی شهید شده فردا معراج شهداست.
برای دیدنش رفتم. دستمالی روی گلویش بود. آن را برداشتم. ترکش به گلویش خورده و پاره شده بود، هنوز خون تازه از آن می آمد.
همان گلویی که سال ها درس قرآن و نهج البلاغه از آن خارج شده بود. انگار خدا هم خریدار همین گلو شده بود. بی اختیار یاد حرف مادر افتادم که می گفت پدر قنداقه علی را روی دست بلند می کرد و روضه حضرت علی اصغر می خواند!
پیکرش در مرکز پیاده و بعد در خیابان روبروی آن روی دستان مردم تشییع وبعد به گلزار شهدا منتقل شد. تا قبری که برای علی آماده شده بود را دیدم، تنم لرزید.
چند ماه قبل بود. با هم به گلزار شهدا رفته بودیم. جایی که سعی می کرد هر هفته وقت بگذارد و سری به آنجا بزند. یاد رفقای شهیدش کرد و به آنها سر زد. بعد آمدیم همین جایی که حالا برایش قبر حفر کرده بودند ایستاد و گفت: محمود، به خدا من دیگه خسته شدم!
- از چی خسته شدی؟
- من دیگه طاقت ماندن ندارم.
- چرا؟
- همه دوستانم رفتند. 200 نفر از کسانی که یا دوستم بودند یا شاگردم، در همین گلزار شهدا دفن شده اند، من از روی این ها خجالت می کشم که هنوز زنده ام. می ترسم جنگ تمام شود و من شهید نشده باشم!
حالا به آرزویش رسیده و در همان جایی که آرزوی شهادت کرده بود، آرام می گرفت. ...
🌹🌷🌹
هدیه به استاد شهید حاج علی کسائی صلوات
@defae_moghadas2
❣
❣مروری در زندگی سردار سرلشکر شهید دکتر مجید بقایی
ادامه 👇
🌷فعالیتهای سیاس ـ مذهبی
در سال ۱۳۵۴، فعالیتهای او در دانشگاه شکل گرفت و تماسهایش تشکیلاتی شد. وی برای مبارزه با رژیم شاه نقش تعیینکنندهای را در رهبری مبارزات دانشجویی دانشگاه اهواز و غیر دانشگاهیان به عهده گرفت. در سالهای ۵۵ و ۵۶ که مبارزات ملت مسلمان به اوج خود نزدیک میشد، او از عناصر هدایتکننده تظاهرات علیه رژیم بود. در همین هنگام با برادران گروه منصورون ارتباط بیشتری برقرار کرد. فعالیتهای این گروه در بهبهان عبارت بود از: آگاهی دادن به مردم، متشکل کردن برادران حزبالله، انجام عملیات نظامی علیه عمال رژیم شاه و … در بدو تشکیل این گروه وارد شاخه نظامی شد و رهبری برخی عملیات مسلحانه را در آن زمان به عهده گرفت.
او حتی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی برای جلوگیری از اقدامات احتمالی چماق به دستان شاه، تیمهای گشتی را برای حفظ و امنیت شهر و نوامیس مردم سازماندهی کرد و با همکاری برادران دیگر طرح تشکیل تعاونیهای امام را برای تأمین مایحتاج مردم ارائه داد.
شهید بقایی نسبت به اصالت حرکتهای انقلابی تعصب داشت و در جریان انقلاب، در همه صحنهها فعالانه شرکت میکرد و با هوشیاری خاصی ترفندهای دشمنان اسلام بهویژه منافقین را شناسایی و در جهت خنثی نمودن آنها اقدام مینمود.
@defae_moghadas2
❣
❣دختربچه بودم روز عاشورا بود، برای دیدن تعزیه رفته بودیم. رسید به صحنه تیر خوردن گلوی حضرت علی اصغر، احساس می کردم از دستان بازیگر امام حسین خون می چکد. فریاد و گریه ام بلند شد. فریاد می زدم چرا ایستادید، چرا هیچ کس امام حسین را یاری نمی کند، مگر خون جاری را نمی بینید...
خانم های اطراف از شیرین زبانی ام می خندیدند من گریه می کردم.
یکی از آنها گفت اصلا خودت اگر پسر داشتی می فرستادی برای کمک امام حسین، با گریه گفتم آره... می فرستادم.
سال ها بعد پسر بزرگم عبدالرضا و پسر کوچکم عبدالرسول فدایی امام حسین شدند.
🌹پسر بزرگم عبدالرضا ۱۶ سال داشت. در پله های منزل دایی اش نشسته بود و بی اختیار و بی دلیل اشک می ریخت. پرسیدند چی شده!
با گریه گفت می گویم، باور نمی کنید، من دارم جوشش خون حسین را می بینم!
گفتند اینجا کجا کربلا کجا، عاشورا کجا...
گفت اما من از همین جا دارم، جوشش خون حسین را می بینم، خون حسین را که می بینم، توان کنترل اشکم را ندارم و بی اراده من می بارد!!!
🌹آماده می شد به جبهه برود. گفت مادر احتمالا شهید می شوم، یک وقت گریه و زاری نکنی دشمن شاد شود!
دو سه هفته از رفتنش می گذشت. خواب دیدم، صدای عبور دسته عزاداری می آید. رفتم. خانمی به من نزدیک شد، نامه ای به دستم داد و گفت امام زمان این نامه را دادند امضا کنی. امضا کردم. گفتند در این عمارت با شما کار دارند. رفتم. مثل بهشت بود. دیدم عبدالرضا زیر سایه درختی، خوابیده است، چهره اش نورانی بود و لباسی زیبا به تن داشت. گفتم از این لباس برای برادرت هم می اوردی، گفت به وقتش...
صبح روز بعد خبر شهادتش را آوردند.
پیکر سید عبدالرضا و ۱۱ شهید دیگر عملیات آزاد سازی آبادان را به ساختمان سپاه شیراز آورده بودند. پشت بلندگو من را صدا زدند برای دیدن سید رضا بروم. نرفتم. رفتم کنار بلندگو فریاد زدم؛ من از مادر وهب کمتر نیستم... چیزی را که در راه خدا دادم، حتی نمی خواهم ببینم.
پدرش رفت، تا پیکر سید عبدالرضا را دید، گفت پسرم فدای علی اکبر امام حسین...
👆 برش هایی از کتاب گروه مقاومت
🌹🌷🌹🌷
هدیه به شهیدان سید عبدالرضا سجادیان ،،
@defae_moghadas2
❣
❣او با دست بسته نگذاشت کشورش دست نا اهلان بیفتد...
❓تو با دستان باز چه خواهی کرد؟...
@defae_moghadas2
❣
❣روز عاشورا بود. گروهی برای اجرای تعزیه به سیدان آماده بودند. من و مادرم هم رفتیم. نمایش رسید به صحنهای که امام حسین (ع)، پسر شش ماههاش، حضرت علیاصغر را روی دستهای خود بلند کرد و حرمله لعنت الله علیه به گلوی علیاصغر (ع) تیر میزند... خیلی تحت تأثیر این صحنه قرار گرفتم. گویی خودم را در کربلا و شاهد تیر خوردن علیاصغر (ع) میدیدم. حتی احساس میکردم خون علیاصغر (ع) در دستان بازیگر امام حسین جمع شده است و از آن میچکد. بیاختیار بلند جیغ میکشیدم. با تکانهای مادرم به خودم آمدم. مادرم میگفت: چه خبره... چرا این کار میکنی... چرا آنقدر جیغ میکشی و گریه میکنی!؟
با گریه و زاری گفتم: میخواهند امام حسین (ع) را شهید کنند، چرا هیچکس به امام حسین (ع) کمک نمیکند!
چند نفری که کنار ما نشسته بودند خندهشان گرفت و گفتند: دختر این نمایش است.
اما من مرتب این کلام را با گریه تکرار میکردم و میگفتم: نه، نمایش نیست، مگر شما خونی که از دستان امام حسین میچکد را نمیبینید، چرا به کمکش نمیروید؟
مادرم گفت: اصلاً خودت اگر پسر داشتی، حاضر بودی برای کمک امام حسین بفرستی کشته بشوند؟
با هقهق گریه گفتم: ها، بله که میفرستم!
خانمهایی که اطراف ما بودند، شاید از شیرینزبانی کودکانهام میخندیدند. آنها خندیدند، اما من بعد از تمامشدن تعزیه، حتی در مسیر خانه اشک چشمانم بند نیامد.
راوی مرحومه سیده طاهره صفوی مادر شهیدان سید عبدالرضا و سید عبدالرسول سجادیان
🌹🏴🌹
هدیه به شهیدان سجادیان و مادر و پدر بزرگوارشان صلوات- شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
❣ سالروز شهادت
🇮🇷رمضان سال 1364 بود که به مرخصی آمد. گفت مادر 15 روز میخواهم پیشت بمانم. برایش یک تشک ابری آماده کردم تا شبها روی آن بخوابد. یک شب اتفاقی به اتاقش رفتم. دیدم تشک را جمع کرده و بالای سرش گذاشته و روی زمین به خواب رفته است. صبح از او پرسیدم چرا روی تشک نمی خوابی؟
گفت مادر دوستان من در جبهه روی زمین میخوابند، من چطور میتوانم روی تشک بخوابم!
گردنبند طلایی خریده بودم، با شادی گفتم: سلیمان این را نگه داشتهام که هدیه کنم به عروس تو!
خندید و گفت: مادر، بگذار برای عروس برادرم یوسف، من تصمیم ندارم همسر دنیایی بگیرم، زن من از سرایی دیگر است.
یک شب دوستانش را دعوت کرد. در شوخی و خندههایشان سلیمان گفت: بچهها برایم جشن حنابندان بگیرید!
جشن حنابندان را شب قبل از عروسی میگرفتند. دوستانش او را دوره کردند و پاهایش را حنا گذاشتند و من حیران به جوان رعنایم نگاه میکردم که مثل دامادها شده بود. وقتی متوجه حال متغیر من شد گفت: مادر، میخواهم آنچنان به جبهه بروم که داماد به حجله عروس میرود. میخواهم حضرت زهرا (س) مرا اینگونه ببیند!
14 روز از بودنش کنار من بهسرعت گذشت. شب آخر بود. گفت: مادر خواهشی دارم!
گفتم: بفرما؟
گفت: میخواهم امشب همه اقوام را به خانه دعوت کنی تا من قبل از رفتن با آنها خداحافظی کنم.
خیلی تعجب کردم. گفتم: هر بار که میخواستی برگردی، ما جرئت نمیکردیم که با تو خداحافظی کنیم، چی شده که حالا میخواهی با همه خداحافظی کنی؟
سکوت کرد. گفت: مادر خودت میدانی و میفهمی، من دیگر چه بگویم.
ته دلم لرزید، حرفهایش بوی رفتن میداد؛ بهخصوص از وقتی پسرداییاش، رحمت، به شهادت رسیده بود، خیلی از شهادت دم میزد میگفت خدا به من سلامتی بدهد که بتوانم از این آبوخاک دفاع کنم، اما دوست دارم که بروم و شهید شوم.
کاری که خواست را کردم، اما آن شب خیلی برایم سخت بود و سخت گذشت. مهمانها که رفتند، شروع کردم مقداری نان و حلوای محلی برایش آماده کردم. روز 15 ام، به مسجد رفتوبرگشت. 40 بسته نان و حلوا که آماده کرده بودم را کنار وسایلش گذاشتم. گفت: اینها برای چی هست؟
- آماده کردم که تو ببری!
- من 15 روز اینجا بودم، هر چه خوردنی بود خوردم، دیگر چیزی نمی برم.
- دوستانت منتظر هستند که دست پر برگردی.
- پس این نان و حلوا را برای دوستانم میبرم.
خواست برود. گفتم: سلیمان پدرت خواب شهادت را دیده است، میدانم اگر بروی برنمیگردی.
خنده زیبایی، میان محاسن بورش نشست و گفت: فدای پدر و مادری که پیشاپیش خواب شهادتم را هم دیدهاند.
رفت. وقتی رسید، زنگ زد و گفت: شانهام خرد شد، از سنگینی این نان و حلواها، ولی بچهها خوردند و دعایت کردند.
اخرین تماسش بود. مدتی بعد خبر دادند در عملیات قدس 3 مفقود شده است.
گفتیم شاید اسیر باشد، اما آزاده ها میگفتند در اسارت شهید شده، اما پس جنازهاش کجا جامانده بود که برنمیگشت و من هر شب در انتظار فردایی که قرار بود سلیمان برگردد، به خواب میرفتم. 16 سال از آخرین خداحافظی ام با سلیمان میگذشت که خواب دیدم، پنج خانم از درب بسته منزل وارد شدند و من را به بازگشت سلیمان مژده دادند. گفتم: شما که هستید؟
گفتند: فرزندت، سلیمانت را از که خواستهای؟
گفتم: از حضرت زینب، از حضرت زهرا!
لبخند زدند و گفتند: خوب ما هم زهراییم و زینب، خدیجه، رقیه و امکلثوم!
بیدار شدم. با این مژده باید آماده برگشت سلیمانم میشدم. نور امیدی در دلم پیدا شده بود که سلیمان میآید. باز خواب برگشتش را دیدم، دیدم که تابوتش پیشاپیش تمام شهدا، روی دستان مردم در شاهچراغ تشییع میشود. روز بعد به یکی از آشنایان در شیراز زنگ زدم و گفتم برو تشییع شهدا، اولین تابوت، تابوت سلیمان است و رفت و دید و بود.
راوی مادر شهید
🌹🌷🌹
هدیه به سردار شهید سلیمان فرخاری صلوات،، شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
❣«آزادگان، تندیسهای صبر و استقامت»
وقتی خاطرات آزادگان عزیز را مطالعه میکنی، حتماً غم و غصه قلبت را فشار میدهد و باید به این همه سنگدلی کوفیان لعنت بفرستی!!
واقعاً به این همه صبر و پایداری دوستان همرزم اسیر در دست دشمن باید غبطه خورد!!!
«مگر میشود»
با تن مجروح و دستان بسته، همرزم شهیدت را لگدمال کنند و یا زیر شنی تانک له کنند و تو فقط توانسته باشی هق هق گریه سر دهی!!
«مگر میشود»
پیکر مطهر همرزم شهیدت را در آبهای هور برای خوراک ماهیان بیاندازند و تو فقط با دستان بسته غصه خورده باشی!!
«مگر میشود»
در پیش رویت، دشمن ملعونت پرچم کشورش را در سینه شکافته شده دوست شهیدت فرو کند و فقط تو توانسته باشی از ته دل نفرینش کنی!!
«مگر میشود»
پای مجروح و شکستهات را افسر بعثی زیر کفشش له کند و تو فقط فریاد بزنی و او قهقهه سر دهد!!
«مگر میشود»
نوجوان باشی و بجای دست نوازشگر پدر، صورتت با سیلی نامردی که دستش سه برابر دست توست سرخ و گوشَت کر شود و تو فقط در دل نفرینش کنی!!
«مگر میشود»
با شلاق و کابل سیمی بر پیکر نحیف و مجروحت نواخته شود و تو هیچ راه فراری نداشته باشی و فقط خدا را صدا بزنی!!
«مگر میشود»
در اردوگاه تنگ و تاریک و نمور بوده باشی و به خاطر ایستادگی در برابر ظلم تو را در سلول انفرادی تنگ و تاریک انداخته باشند و تو دم نزنی!!
«مگر میشود»
برای حتی نماز خواندن و دعا خواندنت هم کابل بعثی بر سرت خورده باشد و تو آرام باشی!!
«مگر میشود»
غذایت فقط رنگ غذا داشته باشد و تو باز خدا را شاکر باشی!!
«مگر میشود»
دوست اسیرت را بی رحمانه در جلویت شهید کنند و فقط تو اشک بریزی!!!
«مگر میشود»
دیدن یک انسان غیر از خودت و یارانت یا حتی یک پرنده یا یک درخت آرزویت باشد و حتی عکس کودکی در نامه یک اسیر دلت را شاد کند!!
«مگر میشود»
در دل گرمای تابستان حسرت وزیدن یک نسیم خنک بر دلت بماند و در زمستان حسرت یه دوش آبگرم آرزوی دست نیافتنی برایت باشد و تو فقط تحمل کنی!!
«مگر میشود»
شب و روزت یکی باشد و حتی اسمی از تو نباشد و برایت مراسم ختم گرفته باشند و تو فقط امید داشته باشی!!
«مگر میشود»
بجای حتی کلمه ای محبت آمیز شب و روز حرف زشت و توهین بشنوی و تو را مجوس و کافر بدانند و خودشون را عارف خداپرست و تو نتوانی دم بزنی!!
«مگر میشود»
به خاطر برپایی عزای حسینت کابل خورده باشی و دو سه روز آب را بر تو بسته باشند و تو فقط اشک بریزی!!
«مگر میشود»
هر روز به بهانهای تو را زیر ضربات شلاق و کابل قرار دهند و تو تحمل کنی!!
ما چه میدانیم معنای اسارت چیست و حد اعلای صبر کجاست!!
«واقعاً باید صبر را در برابر استقامتت شرمنده کرده باشی تا بدانی معنای اسارت و صبر چیست»
والا ما که بجای سیلی بعثی دست نوازشگر پدر چشیده ایم؛
ما که غذایمان با مهر و محبت مادری مزه دار شده است؛
ما که سرای زمستانمان گرم و سرای تابستانمان سرد و خنک بوده است؛
ما که گشت و گذار و ییلاق و قشلاق و مسافرتمان براه بوده است؛
ما که سفر زیارتی مان به مشهد و قم و مکه و مدینه مان سرجایش بوده است؛
ما که آبمان سرد و نانمان گرم بوده است؛
ما که .....
«ما کجا و فهمیدن معنای اسارت و دربند بودن کجا»
«باید درد دل زینب کبری و اسرای دشت نینوا را از آزادگان پرسید»
۲۶ مردادماه سالروز افتخار آفرین بازگشت آزادگان سرفراز به میهن اسلامی را به همه آزادگان عزیز تبریک عرض میکنم.
✍حسن تقی زاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣خواست برود. گفتم: سلیمان پدرت خواب شهادت را دیده است، میدانم اگر بروی برنمیگردی.
خنده زیبایی، میان محاسن بورش نشست و گفت: فدای پدر و مادری که پیشاپیش خواب شهادتم را هم دیدهاند.
رفت. وقتی رسید، زنگ زد و گفت: شانهام خرد شد، از سنگینی این نان و حلواها، ولی بچهها خوردند و دعایت کردند.
مدتی بعد خبر دادند در عملیات قدس 3 مفقود شده است. در آخرين نامه اش که ساعتی قبل از عملیات قدس 3 نوشته بود، خطاب به ما نوشته بود: اين دفعه با دفعات قبل فرق کردهام و بايد هم فرق بکنم . اگر شهيد شدم و جسدم پيدا شد به خاک بسپاريد و اگر جسدم پيدا نشد بر سر قبر شهيد رحمت الله باقر پوريان پسر دائي ام برويد که من با ايشان هيچ فرقي ندارم .
این آخرین چیزی بود که از سلیمان به دستمان رسید. هنوز نور امیدی بود که شاید به اسارت درآمده است. از وقتی خبر مفقودیاش را آوردند، رادیو را از خودم دور نمیکردم. همه خبرها و همه پیامهای رادیو بغداد را با وسواس و دقت دنبال میکردم. یک شب خوابیده بودم و رادیو عراق کنارم روشن بود. بهوضوح شنیدم که میگوید: سلیمان فرخاری ۲۳ساله اعزامی از لارستان فارس بعد از دستگیری جان داد!
با خودم گفتم از بس در فکر سلیمان هستم، دچار توهم شدهام. نمیخواستم باور کنم و به کسی نگفتم. روز بعد از نگاه دیگران، حدس میزدم آنها هم این پیام را شنیده باشند، اما دوست نداشتم باور کنم و از زبان کسی بشنوم که سلیمان شهید شده است.
پنج سال با همین انتظار و دلآشوبه گذشت. جنگ تمام شد. بالاخره اسرا آزاد شدند و برگشتند. آزادههای لار هم آمدند. مراسم استقبال در حسینیه اعظم شهر بود. با بیم و امید خودم را به حسینیه رساندم. آزادهها یکی پشت بلندگو میرفتند و چند کلام حرف میزدند. نوبت "مراد نیکنام" شد. تا شروع کرد، گفت: سلیمان فرخاری هم در آغاز اسارت در کنارم به شهادت رسید...
دیگر چیزی نمیشنیدم جز صدای قلبم. چادرم را روی صورتم انداختم و گلویی پر بغض، به خانه برگشتم و با خودم و خدایم خلوت کردم. ساعتی بعد پسر بزرگم آمد. گفت: مادر، دیگر منتظر سلیمان نباش، سلیمانت شهید شده!
نگاهش کردم و گفتم: خدا را شکر، بچه من که از شاهزاده قاسم عزیزتر نیست!
میگفتند شهید شده، اما پس جنازهاش کجا جامانده بود که برنمیگشت و من هر شب در انتظار فردایی که قرار بود سلیمان برگردد، به خواب میرفتم. 16 سال از آخرین خداحافظی ام با سلیمان میگذشت که خواب دیدم، پنج خانم از درب بسته منزل وارد شدند و من را به بازگشت سلیمان مژده دادند. گفتم: شما که هستید؟
گفتند: فرزندت، سلیمانت را از که خواستهای؟
گفتم: از حضرت زینب، از حضرت زهرا!
لبخند زدند و گفتند: خوب ما هم زهراییم و زینب، خدیجه، رقیه و امکلثوم!
بیدار شدم. با این مژده باید آماده برگشت سلیمانم میشدم. نور امیدی در دلم پیدا شده بود که سلیمان میآید. باز خواب برگشتش را دیدم، دیدم که تابوتش پیشاپیش تمام شهدا، روی دستان مردم در شاهچراغ تشییع میشود. روز بعد به یکی از آشنایان زنگ زدم و گفتم برو تشییع شهدا، اولین تابوت، تابوت سلیمان است و رفت و دید و بود.
@defae_moghadas2
❣
❣ عکس شهیدی که در اتاق رهبر معظم انقلاب نصب شده بود؟
🔹️ مقام معظم رهبری فرمودند:« شما به چهره این شهید نگاه کنید،چقدر معصوم و زیباست ، الله اکبر من این را در اطاق خودم گذاشته ام و به آن خیلی علاقه دارم.»
🔹️حضرت آقا نگاه عمیقی به عکس شهید انداخت و پرسید: چه نکته ای در این عکس مظلومیت شهید را بیشتر می کند؟
گفتم: « این بسیجی، با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته که گرد و خاک وارد لوله اسلحه نشود. یعنی این شهید هنوز به خط و صحنه درگیری نرسیده است.»
با این حرف، حضرت آقا عکس را جلوتر برد و در حالی که نگاهش را به آن عزیز دوخته بود، با حسرت و باحالتی زیبا فرمود:
الله اکبر ، عجب ، سبحان الله ، سبحان الله
راوی: مسعود ده نمکی
🔹️ در گلزار شهدا لنگرود نمایشگاه عکسی از شهدا برپا بود و یک مادر شهید با خیره به يك عكس فریاد میزند: " این هادی من است، این هادی من است، من با دستان خودم این کلاه را برای او بافتم. این هادی من است."
🔹️ شهید بزرگوار هادی ثنایی مقدم در دی ماه سال ۶۵ در شلمچه به شهادت رسید...
@defae_moghadas2
❣
❣تک تیرنداز افسانه ای
❤️ شهید عبدالرسول زرین
🗓 عبدالرسول زرین در سال ۱۳۲۰ در یکی از روستاهای حومه کهگیلویه (دهدشت) به دنیا آمد.
🌷 تاریخ شهادت ۱۱ اسفند ۱۳۶۲ در مرحله دوم عملیات خیبر
🔹شهید عبدالرسول زرین با شروع جنگ، راهی غرب کشور شد و بعد از آن به جبهه جنوب اعزام شد و در کنار "سردار شهید حاج حسین خرازی" به نبرد پرداخت.به گفته دوستانش او در ۷۰۰ شلیک موفق فرماندهان و نیروهای تأثیرگذار بعثی را کشته بود.
🔹گردان تکنفره صدایش میکردند. این لقب را فرمانده اش شهید خرازی به او داده بود و همیشه میگفت بعد از توکل به خدا و اهلبیت (ع)، امیدم به دستان عبدالرسول است. شهید عبدالرسول زرین اعجوبه بود برای خودش تا جائیکه برای پیدا کردن او بهترین تکتیراندازهای دنیا را اجیر کرده بودند و میان بعثیها به «صیاد خمینی» معروف شده بود. زرین در مدت حدود ۴ سال حضورش در جبههها بیش از ۳ هزار تیر شلیک کرد. معتقد بود تیرها از بیتالمال تهیه میشود و نباید خطا رود.
@defae_moghadas2
❣