حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهل_هفتم نویسنده:طیبه دلقندی به مرز خسروی که رسیدیم ، متوجه شدیم س
❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهل_هشتم
نویسنده:طیبه دلقندی
استقبال مردم بی نظیر بود . برای تشکر چیزی جز اشک نداشـتیم کـه بـه آنها تقدیم کنیم . در اسلام آباد نماز خواندیم . بعد از شام ما ر ا به سوی باختران حرکت دادند. مردم با شیرینی و پرتاب گل به ما خوش آمد گفتند .
سه روز در لشکر ک قرنطینه بودیم . در این مدت ، به پرسش های زیـادی پاسخ دادیم و توی فرم هایی اسامی بچه هـای خـائن را نوشـتیم . در ضـمن بـه خانواده شهید حسین پیراینده هم سری زدیم .
قرنطینه که تمام شد ، برای رفتن به فرودگاه بـه تبریـز بردنـدمان. آنجـا خیلی ها را دوباره دیدیم . بعد از مدتی معطلی اعلام کردند پـرواز کنـسل شـده است. سرگردان بودیم که از بلندگو شنیدیم هر کس میخواهد جایی بـرود تـا فردا صبح آزاد است . بعد از چهار سال دوری نمی دانستم می توانم مسیرها را به یاد بیاورم یـا ! نه با خودم گفتم یک تاکسی می گیرم تا امام حـسین و از آن جـا مـیرم هفـده شهریور خانۀ مادر بزرگم. توی تاکسی از مسافر بغل دستی ام پرسیدم :
- میبخشین! برای این مسیر ... تومن کافیه؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت :
- انگار ایران نبودی؟ میدونی این قیمت مال چه وقتیه؟
- ! بله ایرانی ام اما چهار ساله از اینجا دور بودم !
- حتماً دانشجوی عازم به خارج بودی !
- خارج بودم اما ،نه به عنوان دانشجو، اسیر بودم .
یکدفعه انگار شور و شعف دنیا را روی صورتش ریختند . مرا بغل کرد و بوسید. لابه لای حرف هایش گفت که پاسدار است و به تازگی متأهل شده .
دست مرا گرفت و گفت :
- به مرگ خودم اگه بذارم جای دیگه ای غیر از خونـه مـن بـری ! بایـد امشب مهمون من باشی !
از یک طرف خوشحال بودم و دلم گرم شده بود که مردم قدر زجرهـایما را می دانند و از طرفی مانده بودم در برابر این همه لطف ، چه جـوا بی بـدهم . او هم نا طور تعارف میکرد :
با ید این افتخار امشب نصیب من بشه !
خلاصه آن قدر قسم داد و اصرار کرد که ناگزیر تـسلیم شـدم . آنشـب
خیلی حرف زدیم و پذیرایی مفصلی از من کـرد . صـبحانه ام را کـه داد، هنـوز اصرار به ماندنم داشت .
گفتم :
- ممنون، باید برم! از خانمت خیلی تشکر کن !
به گرمی مرا در آغوش کشید و تا سر کوچه بدرقه ام کـرد . وقتـی بـرای آخرین بار برگشتم و برایش دست تکان دادم با خودم گفتم :
- این همون چیزی بود که توی این سال ها دل همـه مـون بـراش غَـنج میرفت. عشق و مهربونی ایرانی . محبتی که شاید هیچ جـای دنیـا نظیـرش رو نتونی پیدا کنی .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣🔰❣🔰❣🔰
↶○•° ای شـهیـد °•○ ↷
مےشود نـگاهے بردل من ڪنے
زنــگار #گناه ،
وجودم را احاطہ ڪرده
بہ نگاهتـ محتاجم
دستم را بگیـر
#مرا_دریاب
📸شهدای مدافع حرم
#نادر_حمید
#مصطفی_صدرزاده
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 در قلاجه بـودیم، سـال ۱۳۶۲ ،هـوا خیلـی سرد بود. رفتیم تمام اورکـتهـایی را کـه تـوی دوکوهه داشتیم، آوردیم برای بچه ها.
حاج همت که آمد، دیدم یادم رفته برایش یکی کنار بگذارم. ماجرا را با یکی از بچـههـا مطـرح کردم؛ گفت:« من یکی دارم.» خوشحال شـدم.
رفتم به حاج همت گفتم: «حاجی یـک اورکـت برات نگه داشتیم!» گفت: «هر وقت دیدم تمام رزمندهها صاحب اورکت شدهاند، آنموقع من هم میپوشم!»
🔹 یک بار که آمده بود «شهرضا» گفـتم: «بیـا اینجـا یـک خانـه برایـت بخـریم و همـینجـا زندگیات را سر و سامان بده!»
گفت: «حرف این چیزها را نـزن مـادر، دنیـا هیچ ارزشی ندارد!»
گفتم: «آخر این کار درستی است کـه دایـم زن و بچــهات را از ایــن طــرف بــه آن طــرف میکشی؟»
گفت: «مادر جان! شـما غـصه مـرا نخـور. خانه من عقب ماشینم است.»
پرسیدم: «یعنی چه خانهات عقـب ماشـینت است؟»
گفت: «جدی میگویم؛ اگر باور نمیکنی بیا ببین!» همراهش رفتم. در عقب ماشین را بـاز کـرد.
وسایل مختصری را توی صندوق عقـب ماشـین چیده بود: سه تا کاسه، سـه تابـشقاب، سـه تـا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک, دو قـوطی
شیرخشک برای بچه و یـک سـری خـرده ریـز دیگر. گفت: «این هم خانه. میبینی کـه خیلـی هم راحت است.»
گفتم: «آخه اینطوری که نمیشود.»
گفت: «دنیـا را گذاشـتهام بـرای دنیادارهـا، خانه هم باشد برای خانه دارها!»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ همسر شهید:
هر وقت که خوابشو می بینم اولین حرفی که بهم میگه این هست که من تنها خواسته ام ازت این بوده که حجابتو رعایت کنی.
هر وقت خوابشو می بینم حجابم رو تاکید می کنه. هر وقت که خوابشو می بینم صبح که بیدار می شم احساس می کنم که تو خونه ام هسشش.
تیرماه سال ۱۳۶۷ وقتی شهید اکبر برای بازگرداندن پیکر یکی از دوستان شهیدش به روستایی مابین پیرانشهر و نقده می رود ، موقع خارج شدن از روستا گلوله ای از سمت اعضای حزب منحله رها شده و گلوی پاک این شهید گلگون کفن را نشانه می رود. اکبر روی زمین افتاده و بر اثر خونریزی زیاد در همان جا شهد شیرین شهادت را نوشیده و به لقا ء ا... می پیوندد.
دو روز دیگر قرار بود (بعد از یکسال نامزذی) عروسی کنیم. همه داشتند مهیای عروسی می شدند که خبر آوردند اکبر شهید شده است.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 برای دیدنش رفته بـودیم جنـوب. یـک روز صبح زود، بعد از نماز صبح، که میخواسـت بـه دوکوهه برود، گفتم: «من هم میآیم.»
قبول کرد و همراهش رفتم. وقتی رسـیدیم، عدهای بسیجی را دیدیم کـه تـازه بـه دوکوهـه رسیده بودند و روی خاكها نماز مـیخواندنـد.
حاجی با این وضعیت ناراحت شد و بـه یکـی از آقایان گفت: «چرا جایی درست نمیکنیـد کـه بچهها مجبور نباشند روی خاك نماز بخوانند؟»
آن آقا گفت: «راستش بودجه نداریم!»
حاجی گفت: «همین الآن میروم امکانات و بودجه برایتـان فـراهم مـیکـنم تـا شـما یـک حسینیه درست کنید!»
🔸با حاجی رفتیم انبـار تـدارکات. انبـار پـر از کفش بود. نگاهی به کفشهای حاجی انداختم، دیدم پارهاند. گفتم: «این کفشها پایت را اذیت میکند، یک جفت کفش سالم بگیر.»
گفت: «ایـنطـوری راحـت تـرم؛ همـینهـا
خوبست.»
رفتم پیش مسئول تدارکات و گفـتم: «ایـن همه کفش اینجا دارید، خوب یـک جفـتش را بدهید به حاجی!» گفت: «ایـن انبـار زیـر نظـر حـاجی اسـت، همه اینها متعلـق بـه اوسـت ولـی خـودش
نمیخواهد.»
گفتم: «تو یک جفت بده، من میدم بهش!»
گفت: «اشکالی نداره، ولـی مـیدانـم کـه او قبول نمیکند!»
کفـشهـا را گـرفتم و آوردم پـیش حـاجی.
گفتم: «آن کفشها را دور بینـداز و اینهـا را پـا کن!»
گفت: «این کفشها مال بـسیجیهـا اسـت، مال من نیست.»
گفتم: «مگر فرقی میکند، شـما هـم داریـد میجنگید.»
گفت: «من اینطوری راحتترم.»
ناچار کفشها را دوباره به انبار برگردانم.
گفتم: «اشکالی ندارد، کار دیگری میکنم!
راوی: پدر شهید همت
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰 #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهل_هشتم نویسنده:طیبه دلقندی استقبال مردم بی نظیر بود . برای تشکر
❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_اخر
نویسنده :طیبه دلقندی
اسم های ما یک ماه قبل از رسیدنمان به ایران آمده بود . پدرم در علمدار از همان روز وسایل پذیرایی را آماده کرده بود . همۀ فامیل از دور و نزدیـک در خانۀ ما جمع شده بودند . بعد از شـش روز وقتـی دیـده بودنـد خبـري از مـن نیست ، به شهرهایشان برگشته بودند. اما پدر خانه و کوچـه را چراغـان کـرده بـود و انتظـار مـرا مـی کـشید .
میگفتند در این یک ماه آنقدر زودرنج شده بود که هیچ کس نمیتوانست بـا او حرف بزند .
توي فرودگاه مهرآباد همه اش به خانواده ام فکر می کردم. آنروز بیـست و هشتم شهریور بود . هواپیما که به زمین نشست همه آمده بودند؛ امام جمعـه، مسؤولین و مردم . بعد از مصاحبه، سخنرانی و فیلم برداري، هـر آزاده در حلقـه
پر مهرِ خانوادهاش قرار گرفت و راهی شهر و دیارش شد . در نگاه اول مدتی طول کشید تا پدر و مادرم را شناختم . خیلی شکـسته شده بودند . صورت ها پر از چین و چروك و نگاه شان خسته بود. تازه فهمیـدم که عذاب آن ها کمتر از من نبوده است .
برادرم در این مدت صـاحب همـسر و فرزند شده بود. خیلی از دوستانم آمده بودند. میگفتند :
- شنیدیم کف پات اتو کشیدن . همه نگرانت بودیم می خواستیم هر چه زودتر ببینیمت .
فضا خیلی صمیمی بود . شـور و حـال و احـساسات پـاك و بـی نظیـر .
دیدارها که تازه شد، آماده حرکت شدیم .
رسیدیم علمدار ،نزدیک ساعت سه بعد از ظهر بود که در ان قدر مردم ،جمع شده بودند که تا مسافت زیادی ماشین قادر به حرکت نبود . شرمنده ایـن همه لطف، نمیدانستم چه بگویم .
با صحبت های کوتاهی تشکر کـردم و راه افتـادیم . ذوق دیـدن خانـه را داشتم. خانه ای که بارها در رؤیاهایم به سویش رفته و در آنرا گشوده بودم .
به خانه که رسیدیم طبق باور قدیمی از من خواستند از روی نردبان بالا بروم و با گذاشتن از آن وارد خانه شوم . علّت این کار را نمی دانستم. شاید برای آدمی مثل من که چهار سال مفقود بود و عکسش را میان شهدا گذاشته بودنـد، وارد شدن از در خانه، به رؤیا و آرزو شبیه تر بود . انگـار خـدا مـرا دیگربـار از آسمان برای خانواده فرستاده بود . مردم دسته دسته می رفتند و می آمدند. تا سـه روز پدرم با شام و نهار از مردم شهرمان پذیرایی میکرد .
بعد از ورود به خانه ، چند ساعتی که گذشت هر چـه نگـاه کـردم پـسر عمویم را ندیدم . علیرضا همزمان با من اعزام شده بود . سـراغش را کـه گـرفتم گفتند :
- رفته مسافرت !
با وجودي که از حضور در کنار خانواده و مردم خوشـحال بـودم ، دلـم گرفته بود . توي ذهنم ، دوستان شهیدم لبخند به لب می آمدند و مـی رفتنـد .
دلـم هوایشان را کرده بود. هواي همۀ شهدا را. گفتم :نوم - ببرین گلزار شهدا!
وارد گلزار که شدیم ، نسیم خنکی می وزید. یکی یکی عکس هایـشان را نگاه میکردم و توي دلم با آنها حرف میزدم :
- شماها خیلی خوش شانس بـودین کـه ایـن طـور بـا عـزت رف تـین،
کاش...!
یکدفعه میخکوب شدم . فکر کردم اشتباه می کنم. دوباره عکس و اسـم را نگاه کردم «. شهید علیرضا نقیپور علمداري .»
روي مزارش زانو زدم . گریه امانم نداد . گفتند یک هفتـه بعـد از مفقـود
شدن من، علیرضا توي همان عملیات به شهادت رسیده است . علیرضا خیلی پاك بود، برای همین لایق رفتن شد . دلم می خواست تنها باشم، تنها با علیرضا. کنارش بنشینم و ساعتها با او حرف بزنم :
- علیرضا! عزیزم ! تو بهتر از هر کسی شاهد بودی که در این سال ها چه بر من گذشت . چهار سال بـا همـه لحظـات سـخت و طاقـت فرسـایش . تمـام رازهاي نگفته ام را هم می دانی. لحظاتی کـه شـاید هـیچ قلمـی نتوانـد آنرا بـه
نگارش در آورد .».
والسلام علی من اتبع الهدي
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
#حماسه_جنوب_شهدا
#اسارت
#قسمت_اخر
#عید_غدیر
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣🔰❣🔰❣🔰