eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
844 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
همسر شهید: هر وقت که خوابشو می بینم اولین حرفی که بهم میگه این هست که من تنها خواسته ام ازت این بوده که حجابتو رعایت کنی. هر وقت  خوابشو می بینم حجابم رو تاکید می کنه. هر وقت که خوابشو می بینم صبح که بیدار می شم احساس می کنم که تو خونه ام هسشش. تیرماه سال ۱۳۶۷ وقتی شهید اکبر برای بازگرداندن پیکر یکی از دوستان شهیدش به روستایی مابین پیرانشهر و نقده می رود ، موقع خارج شدن از روستا گلوله ای از سمت اعضای حزب منحله رها شده و گلوی پاک این شهید گلگون کفن را نشانه می رود. اکبر روی زمین افتاده و بر اثر خونریزی زیاد در همان جا شهد شیرین شهادت را نوشیده و به لقا ء ا... می پیوندد.   دو روز دیگر قرار بود (بعد از یکسال نامزذی) عروسی کنیم. همه داشتند مهیای عروسی می شدند که خبر آوردند اکبر شهید شده است. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت فرمانده لشکر۲۷محمد رسول‌الله(ص) ••• 🔹 برای دیدنش رفته بـودیم جنـوب. یـک روز صبح زود، بعد از نماز صبح، که می‌خواسـت بـه دوکوهه برود، گفتم: «من هم میآیم.» قبول کرد و همراهش رفتم. وقتی رسـیدیم، عده‌ای بسیجی را دیدیم کـه تـازه بـه دوکوهـه رسیده بودند و روی خاك‌ها نماز مـی‌خواندنـد. حاجی با این وضعیت ناراحت شد و بـه یکـی از آقایان گفت: «چرا جایی درست نمی‌کنیـد کـه بچه‌ها مجبور نباشند روی خاك نماز بخوانند؟» آن آقا گفت: «راستش بودجه نداریم!» حاجی گفت: «همین الآن میروم امکانات و بودجه برایتـان فـراهم مـی‌کـنم تـا شـما یـک حسینیه درست کنید!» 🔸با حاجی رفتیم انبـار تـدارکات. انبـار پـر از کفش بود. نگاهی به کفشهای حاجی انداختم، دیدم پاره‌اند. گفتم: «این کفشها پایت را اذیت می‌کند، یک جفت کفش سالم بگیر.» گفت: «ایـنطـوری راحـت تـرم؛ همـین‌هـا خوبست.» رفتم پیش مسئول تدارکات و گفـتم: «ایـن همه کفش اینجا دارید، خوب یـک جفـتش را بدهید به حاجی!» گفت: «ایـن انبـار زیـر نظـر حـاجی اسـت، همه اینها متعلـق بـه اوسـت ولـی خـودش نمی‌خواهد.» گفتم: «تو یک جفت بده، من میدم بهش!» گفت: «اشکالی نداره، ولـی مـیدانـم کـه او قبول نمی‌کند!» کفـش‌هـا را گـرفتم و آوردم پـیش حـاجی. گفتم: «آن کفشها را دور بینـداز و اینهـا را پـا کن!» گفت: «این کفش‌ها مال بـسیجی‌هـا اسـت، مال من نیست.» گفتم: «مگر فرقی می‌کند، شـما هـم داریـد می‌جنگید.» گفت: «من اینطوری راحت‌ترم.» ناچار کفشها را دوباره به انبار برگردانم. گفتم: «اشکالی ندارد، کار دیگری می‌کنم! راوی: پدر شهید همت https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰 #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهل_هشتم نویسنده:طیبه دلقندی استقبال مردم بی نظیر بود . برای تشکر
❣🔰❣🔰❣🔰 نویسنده :طیبه دلقندی اسم های ما یک ماه قبل از رسیدنمان به ایران آمده بود . پدرم در علمدار از همان روز وسایل پذیرایی را آماده کرده بود . همۀ فامیل از دور و نزدیـک در خانۀ ما جمع شده بودند . بعد از شـش روز وقتـی دیـده بودنـد خبـري از مـن نیست ، به شهرهایشان برگشته بودند. اما پدر خانه و کوچـه را چراغـان کـرده بـود و انتظـار مـرا مـی کـشید . میگفتند در این یک ماه آنقدر زودرنج شده بود که هیچ کس نمیتوانست بـا او حرف بزند . توي فرودگاه مهرآباد همه اش به خانواده ام فکر می کردم. آنروز بیـست و هشتم شهریور بود . هواپیما که به زمین نشست همه آمده بودند؛ امام جمعـه، مسؤولین و مردم . بعد از مصاحبه، سخنرانی و فیلم برداري، هـر آزاده در حلقـه پر مهرِ خانوادهاش قرار گرفت و راهی شهر و دیارش شد . در نگاه اول مدتی طول کشید تا پدر و مادرم را شناختم . خیلی شکـسته شده بودند . صورت ها پر از چین و چروك و نگاه شان خسته بود. تازه فهمیـدم که عذاب آن ها کمتر از من نبوده است . برادرم در این مدت صـاحب همـسر و فرزند شده بود. خیلی از دوستانم آمده بودند. میگفتند : - شنیدیم کف پات اتو کشیدن . همه نگرانت بودیم می خواستیم هر چه زودتر ببینیمت . فضا خیلی صمیمی بود . شـور و حـال و احـساسات پـاك و بـی نظیـر . دیدارها که تازه شد، آماده حرکت شدیم . رسیدیم علمدار ،نزدیک ساعت سه بعد از ظهر بود که در ان قدر مردم ،جمع شده بودند که تا مسافت زیادی ماشین قادر به حرکت نبود . شرمنده ایـن همه لطف، نمیدانستم چه بگویم . با صحبت های کوتاهی تشکر کـردم و راه افتـادیم . ذوق دیـدن خانـه را داشتم. خانه ای که بارها در رؤیاهایم به سویش رفته و در آنرا گشوده بودم . به خانه که رسیدیم طبق باور قدیمی از من خواستند از روی نردبان بالا بروم و با گذاشتن از آن وارد خانه شوم . علّت این کار را نمی دانستم. شاید برای آدمی مثل من که چهار سال مفقود بود و عکسش را میان شهدا گذاشته بودنـد، وارد شدن از در خانه، به رؤیا و آرزو شبیه تر بود . انگـار خـدا مـرا دیگربـار از آسمان برای خانواده فرستاده بود . مردم دسته دسته می رفتند و می آمدند. تا سـه روز پدرم با شام و نهار از مردم شهرمان پذیرایی میکرد . بعد از ورود به خانه ، چند ساعتی که گذشت هر چـه نگـاه کـردم پـسر عمویم را ندیدم . علیرضا همزمان با من اعزام شده بود . سـراغش را کـه گـرفتم گفتند : - رفته مسافرت ! با وجودي که از حضور در کنار خانواده و مردم خوشـحال بـودم ، دلـم گرفته بود . توي ذهنم ، دوستان شهیدم لبخند به لب می آمدند و مـی رفتنـد . دلـم هوایشان را کرده بود. هواي همۀ شهدا را. گفتم :نوم - ببرین گلزار شهدا! وارد گلزار که شدیم ، نسیم خنکی می وزید. یکی یکی عکس هایـشان را نگاه میکردم و توي دلم با آنها حرف میزدم : - شماها خیلی خوش شانس بـودین کـه ایـن طـور بـا عـزت رف تـین، کاش...! یکدفعه میخکوب شدم . فکر کردم اشتباه می کنم. دوباره عکس و اسـم را نگاه کردم «. شهید علیرضا نقیپور علمداري .» روي مزارش زانو زدم . گریه امانم نداد . گفتند یک هفتـه بعـد از مفقـود شدن من، علیرضا توي همان عملیات به شهادت رسیده است . علیرضا خیلی پاك بود، برای همین لایق رفتن شد . دلم می خواست تنها باشم، تنها با علیرضا. کنارش بنشینم و ساعتها با او حرف بزنم : - علیرضا! عزیزم ! تو بهتر از هر کسی شاهد بودی که در این سال ها چه بر من گذشت . چهار سال بـا همـه لحظـات سـخت و طاقـت فرسـایش . تمـام رازهاي نگفته ام را هم می دانی. لحظاتی کـه شـاید هـیچ قلمـی نتوانـد آنرا بـه نگارش در آورد .». والسلام علی من اتبع الهدي https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣🔰❣🔰❣🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پنجشنبه‌ها چشم که میگشاییم نام کسانی در ذهنمان روشن است که تا همیشه مدیونشان هستیم آنهایی که هرگز فراموش نمیشوند♥️ یاداموات وشهدا بانثارشاخه گلی🌹 به زیبایی فاتحه وصلوات
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت فرمانده لشکر۲۷محمد رسول‌الله(ص) ••• 🔹 حاجی گفت: «خب، مبارکت باشد!» بـسیجی دسـت کـرد تـوی جیـبش، گفـت: «حالا پولش چقدر می‌شود؟» حاجی گفت: «هیچی، فقط بـرای صـاحبش دعا کن.» بعد از پیاده شدن آن بسیجی، رو کـردم بـه حاجی و گفتم: «مگه من این کفشهـا را بـرای تو نخریده بودم؟» گفت: «چرا!» گفتم: «پس چرا دادی به او؟» گفت: «شما که دیدی، نیاز داشت.» گفتم: «تو هم نیاز داشتی!» گفت: «ببینید! من الآن فرمانده هستم. اگـر این بار سنگین فرماندهی را از روی گرده من بردارند، می‌شوم بسیجی. آن وقت این کفشهـا به درد من میخورد. اینجا من نیازی به آنهـا ندارم. اینها بیشتر به درد بسیجیها میخـورد که توی منطقه هستند!» 🔸 عملیـات خیبـر بــود. داشـتیم مــیرفتـیم دوکوهه. در بین راه، خبر رسید کـه امـام پیـام داده‌اند که جزیره مجنون باید حفظ شود. این پیام یکباره حاج همت را از ایـن رو بـه آن رو کرد. من از عـشق و علاقـه او بـه امـام‌ خبر داشتم ولی تا آن روز چنین ندیده بودمش. هی تند تند راه میرفت، فکر میکرد و زیر لـب‌می‌گفت:« امام پیام داده‌انـد، بایـد یـک کـاری بکنیم!» بالأخره تصمیمش را گرفـت و گفـت:« بایـد خودمان را به دوکوهه برسانیم و چند گردان به منطقه اعزام کنیم.» او بعد از این پیام خورد و خوراك را بر خـود حرام کـرد و تـا لحظـه شـهادت از حرکـت و تلاش و جنب و جوش باز نایستاد. راوی: پدر شهید همت https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
همیشه سَمتِ حرم، میدَود گدا دائم چقدر لطفِ شما میرسد به ما دائم
❣ خانمی با بچه به مقر سپاه مریوان آمد گفت: کاک احمد گناه من چیه که شوهرم عضو کومله است و من محتاج نان شبم حاج احمد گفت: از زمانی که من اینجا هستم تا زمانی که از اینجا برم نصف حقوقم رو به این خانم بدید خبر که به گوش شوهرش رسید با جمعی از کومله‌ها خودش را تسلیم حاج احمد کرد 🇮🇷 فونداسیون اصلی این انقلاب بر اساس این تفکرات و رویکردها بنا شده این است که هیچ طوفانی نمی تواند کوچکترین آسیبی به این نظام اسلامی و انقلاب وارد کند، https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1