eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
839 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 صداقت حاج عبادالله        حاج صادق مهماندوست بعضی وقت ها عراقی ها که از آزادی اسرای عراقی بطور یک جانبه توسط ایران در فشار افکار عمومی جهان قرار می گرفتند ، تصمیم خود را برای آزادی متقابل تعداد محدودی از اسرای مجروح و سالمند ایرانی ، اعلام می کردند و برای اجرایی کردن این کار ، گروهی را از بغداد به اردوگاه ها اعزام ، تا تعداد افرادی محدود و مجروح و سالمند را انتخاب کرده و به ایران بفرستند . در همین رابطه و در یکی از روزها  ، حاج عباداله نوروزی که پدر شهید نیز بود را در مرحله اولیه به همراه تعدادی دیگر انتخاب کردند ، وقتی سن و سال بالای حاجی را دیده و مجروحیت و نقص عضو او را از ناحیه انگشتان دست راست مشاهده کردند ، وی را یکی از گزینه ها برای آزادی اعلام کردند ، ولی وقتی که افسر عراقی از او پرسید که علت نقص عضو دست راست او چیست و آیا در این عملیاتی که منجر به اسارت او شده این طور شده است ؟ او صادقانه گفت نه این نقص عضو از سال ها قبل بوده و ربطی به جنگ ندارد ..... و این صداقت در گفتار او ، باعث شد که آن افسر عراقی از انتخاب ایشان برای اعزام به ایران ، خودداری کرده و به همکارانش اعلام کند که این پیر مرد با همین دست معلول به جبهه آمده و اگر او را آزاد کنیم دوباره به جبهه می آید !! لذا متاسفانه ، حاج عبادالله را آزاد نکردند و مدتی بعد ، آن شیر مرد به خاطر کهولت سن و مریضی و عدم رسیدگی عراقی ها ، مظلومانه در اسارت به شهادت رسید. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 6⃣ خاطرات سردار شهید مهدی باکری (لشکر ۳۱ عاشورا) ••• 🔹 کمتر شبی می شد بدون گریه سر روی بالش بگذارم. دیر به دیر می آمد. نگرانش بودم. همه ش با خودم فکر می کردم «این دفعه دیگه نمی آد. نکنه اسیر شه. نکنه شهید شه. اگه نیاد، چی کار کنم؟» خوابم نمی برد. نشسته بودم بالای سرش و زار زار گریه می کردم. بهم گفت «چرا بی خودی گریه می کنی؟ اگه دلت گرفته چرا اَلَکی گریه می کنی! یه هدف به گریه ت بده» بدش گفت «واسه ی امام حسین گریه کن. نه واسه ی من» 🔸 توی ماشین داشت اسلحه خالی می کرد؛ با دو ـ سه تا بسیجی دیگه. از عرق روی لباس هایش می شد فهمید چه قدر کار کرده. کار که تمام شد، به رفیقم گفتم «کی بود این؟» گفت «مهدی باکری، جانشین فرمانده تیپ» گفتم «پس چرا داره بار ماشین رو خالی می کنه؟» گفت «یواش یواش اخلاقش می آد دستت» ••• https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣️
🌹🕊اولین تصویر پیکر مطهر بسیجی مدافع امنیت شهید سید روح الله عجمیان در معراج شهدا پس از شهادت😭 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🔰🍂🔰🍂🔰 🌹روایت سردار سلیمانی از قرآن خواندن پیکر شهید در قبر ❤سردار حاج قاسم سلیمانی در صحبتی اشاره کرده بود که ما هرگز فراموش نمی‌کنیم قرآن خواندن شهید مغفوری را در تابوت و اذان گفتنش را در قبر هنگام دفن، در همین رابطه یکی از اقوام شهید روایت کرده است: «وقتی پیکر شهید مغفوری را آوردند حال مساعدی نداشتم، داشتم گریه می‌کردم. در حزن و اندوه بودم که ناگهان صدایی شنیدم که می‌گفت، شهید قرآن می‌خواند. یکی از روحانیون هم قسم خورد که صدای قرآن او را شنیده است. گفتم خدایا این شهید چه مقامی پیش شما دارد که این کرامت را به وی عطا کردی که از جنازه‌اش پس از چند روز که شهید شده صدای تلاوت قرآن می‌آید. 🌷وضو گرفتم، رفتم بالای سرش و روی او را کنار زدم، رنگش مثل مهتاب نور می‌داد و بوی عطر عجیبی از پیکرش به مشام می‌رسید، وقتی گوشم را به صورت و دهانش نزدیک کردم مثل کسی که برق به او وصل کرده باشند در جا خشکم زد، چون من هم از او تلاوت قرآن شنیدم. درست یادم است در همان لحظه‌ای که گوشم نزدیک دهان او بود شنیدم که سوره کوثر را می‌خواند. چند نفر دیگر هم شنیده بودند که قرآن می‌خواند» 🌷شهید مهندس عبدالمهدی مغفوری معاون حاج قاسم در لشکر ۴۱ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ 6⃣ خاطرات سردار مهدی باکری ••• 🔹 منطقه ی پنجوین، شب عملیات والفجر چهار، توی اطلاعات عملیّات لشکر بودم. همان موقع خبر آوردند حمید ـ برادر آقا مهدی ـ مجروح شده، دارند می برندش عقب. به آقا مهدی که گفتم، سریع از پشت بی سیم گفت «حمید رو برگردونید این جا» خیلی نگذشته بود که آمبولانس آمد و حمید را ازش بیرون آوردند. آقا مهدی بهش گفت «اگه قراره بمیری، همین جا پشت خاکریز بمیر، مثل بقیه ی بسیجی ها» 🔸لباس نو تنش نمی کرد. همیشه می شد لااقل یک وصله روی لباس هایش پیدا کرد، اما همیشه تمیز و اتو کرده بود. پوتین هایش هم همیشه از تمیزی برق می زد. یک پارچه سفید هم داشت می انداخت گردنش. یک بار پرسیدم «این واسه ی چیه؟» گفت «نمی خوام یقه ی لباسم چرک باشه!» ••• https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣️
گفتی چه دلگشاست افق در طلوع گفتم که چهره ی از آن دلگشاتر است گفتی که با صفاتر از این نوبهار چیست؟ گفتم جمال ، بسی با صفاتر است 🌹 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
‍ 🌸🍂🕊🍂🌸 🕊🌹 💠از تنور تا تدریس خدا💠 ✍همانند دفعات گذشته که می­ رفتیم نانوایی محل، رفت کنار شاطر و خواست که نان­ ها را از تنور بیاورد بیرون و باز هم همان کارهای همیشگی؛ این­ که هنگام درآوردن نان­ ها از تنور، مکث کند و دستش را و صورتش را نگه­ دارد بالای آتش تنور. اما این­ بار اتفاق تازه ­ای افتاد. هنوز چند لحظه ­ای نگذشته بود که حسین بی­هوش افتاد کف نانوایی. دویدیم سمتش و به همان حالت او را بردیم خانه­ شان. ✍انگار زبانش بند آمده باشد، تا ساعت­ ها حرف نمی ­زد. فقط سکوت بود و سکوت و ما هرلحظه نگران ­تر از لحظه­ ی پیش که بازهم چه حالتی بر او گذشته است. کم­ کم زبانش به گفتن چندین کلمه باز شد و فقط مدام تکرار می­ کرد: «آتش خیلی گرم بود . . . خیلی گرم بود . . . خیلی سخت بود . . .!» و ما همین­ طور زُل زده بودیم به حسین و او انگار نه انگار که کسی کنارش باشد مدام زیر لب به خودش نهیب می ­زد:«آتش جهنم رو چطور باید تحمل کنم؟ » ✍چند روز از آن اتفاق گذشت و حسین همچنان در بستر افتاده بود و در تب می­­ سوخت. همه­ ی این اتفاقات در اثر دیدن صحنه­ ای بود که ما هر روز می­دیدیم، اما نمی­ دانم حسین در ورای شعله ­های آتش تنور نانوایی چه می ­دید که این­ چنین قرار از کف می­داد. عادت داشت که با دیدن هر صحنه ­ای، درسی بگیرد و از نردبان کمال یک پله­ ی دیگر بالاتر برود. نگاه حسین با نگاه ما خیلی تفاوت داشت. حسین دنبال کمال بود، برای وصال. : ماشاءالله مقامیان زاده https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
شرح فراق شهید شاهچراغ از زبان معلمش 🔹علی‌اصغر لری گوئینی تنها دانش‌آموز کلاس دوم مدرسه ابتدایی روستای چاه‌قوسکیِ سیرجان بود. او با پدر و مادربزرگ و پدربزرگش به شیراز رفته بود که در شاهچراغ به شهادت رسید. 🔹معلم علی‌اصغر می‌گوید: روز سه‌شنبه آمد و گفت آقا اجازه من می‌خواهم دو روز به مدرسه نیایم. پرسیدم چرا علی‌اصغر؟ گفت: می‌خواهم بروم مسافرت. می‌خواهم بروم شیراز زیارت شاهچراغ. به او گفتم برو اما سوغاتی آقا معلم یادت نرود. با خنده‌ گفت حتما آقا، هم برای شما و هم برای همه بچه‌ها. 🔹در این دو سالی که شاگردم بود، مدام به بقیه می‌گفتم نظم و انضباط را از علی‌اصغر یاد بگیرند. به‌شدت منظم و درس‌خوان بود. آخرین درسی که به او دادم از کتاب هدیه آسمانی بود. یادم هست انقدر خودش در مورد درس توضیح داد که گفتم علی‌اصغر آفرین. فکر بقیه بچه‌ها هم باش. اما حالا با خودم می‌گویم کاش آن روز بیشتر توضیح می‌داد تا زنگ صدایش بیشتر در گوشم می‌پیچید. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 6⃣ خاطرات سردار مهدی باکری (لشکر ۳۱ عاشورا) ••• 🔹 بعضی از بچه ها خسته شده بودند. بهم گفتند «برو به آقا مهدی بگو کارِ ما تموم شده، می خوایم برگردیم عقب» گفتم «کی گفته کارتون تمام شده؟» گفتند «فرمانده گروهانمون. حالا هم خودش زخمی شده، بردنش» با حمید توی یک سنگر نشسته بودند و دیده بانی می کردند. به شان گفتم که بچه ها چه پیغامی دادن. گفت «جاده راهش بازه. هر کی می خواد بِره بِره. من و حمید خودمون دوتایی می مونیم» 🔸 بهش گفت «پاشو حمید آقا. الان وقت نشستن نیست» بی سیم چیش گفت «راستش حمید آقا توی کمرش تیر خورده. اگه اجازه بدین استراحت کنه» آقا مهدی خنده ای کرد و رو به حمید گفت «دو تا گروهان باید الحاق بشن. باید عراقی ها رو بکشن پایین. می تونی راه بری؟» حمید گفت «آره» گفت «پس یا علی» ••• https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁩🌷🍃 دورکعت عشق👇 🔻درحال پیشروی بودیم که احساس کردم عراق به عمد منطقه را خالی کرده است. به معاون گروهان، برادر صفری گفتم:داود جان ما دیگر بر نمی گردیم، دشمن به طور عمدی خود را به عقب کشیده است. داود که خود متوجه مسئله شده بود گفت: می دانم، ولی فرماندهان امر فرموده اند که ماعملیات را ادامه دهیم و هم باید تابع فرمان آنان باشیم. عملیات رمضان که به پایان رسید پیکر مطهر سرداررشیداسلام "داودصفری" میهمان خاک مقدس جنوب شد و پس از 13سال جسم متبرکش بر دوش همسنگرانش تشییع شد. هجران او طاقت پدر ومادر را گرفته بود در رجعت هیچ کدام از این دو بزرگوار در عالم مادی نبودند تا اشک حسرت جاری سازند. خاطره از کانون فرهنگی غدیر اندیمشک حماسه جنوب - شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نواهای ماندگار 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران ای شهید ولا زائر کربلا ای شهید ای شهید https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 6⃣ خاطرات سردار مهدی باکری "لشکر ۳۱ عاشورا" ••• 🔹 توی قرارگاه تاکتیکی بودیم. دو نفر اسیر عراقی آوردند. تا آقا مهدی دیدشان. گفت «به خدا اون یکی تیربارچی شونه. اولین کسی بود که آتیش رو شروع کرد» عراقیه هم آقا مهدی را شناخت. گفت «این اولین نفرتون بود که اومد جلو» 🔸همه داشتند سوار قایق می شدند. می خواستیم برویم عملیات. یکی از بچّه ها، چند ماهی دست کوموله ها اسیر بود. هنوز جای شکنجه روی بدنش بود. وقتی سوار شد، داد زد «پدر شون رو در می آریم. انتقام می گیریم» تا شنید گفت «تو نمی خواد بیای. ما واسه انتقام جایی نمی ریم» ••• https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣️
❣ از فرماندهان نامدار پس از پیروزی انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی، می توان به شهید مهدی زین الدین اشاره کرد که با برخورداری از بینش عمیق سیاسی، نقش موثری در خنثی کردن حرکت های انحرافی و ضدانقلابی گروهک های تروریستی داشته است. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ فوج فوج بسیجیان از کوی و برزن به جبهه اعزام می شدند. رضا برادرش می خواست به جبهه اعزام شود، اما هر بار من مخالفت می کردم و می گفتم:«درس ات را بخوان . تا نادر در جبهه است لازم نیست شما بروید.!!!!»  رضا که در یافته بود تنها از طریق نادر می تواند مرا قانع کند، دست به دامان او شد. یک شب که نادر از جبهه برگشته بود، سر صحبت باز شد و نادر گفت:« مادر چرا نمی‌گذارید رضا اعزام شود؟» گفتم :«مادر می‌دانید که نه برادر دارم، نه پدر و نه دایی، تمام کسان من در این دنیا شما هستید، بنابراین میترسم خدای ناکرده، طوری شود آن هم با هم» لبخندی زد و گفت:«نترس مادر..» بعد با دست روی سینه خود زد و گفت:«فرزند شهیدت  منم ، رضا طوریش نمی شود، تازه رضا  برای  فیلمبرداری می آید ، موقعی که جایی را فتح کردیم او برای فیلمبرداری می آید»  حرف نادر برایم حجت بود. اصلاً گویی نمی توانستم روی حرفش حرفی بزنم. گفتم: «باشد برود» این بار با تمام وجود خندید و گفت:«عجب مادری دارم، تاج سری دارم، مادر تو بمب روحیه ای!!!، هرگاه می بینم برخی از مادران در مراسم اعزام به جبهه  آه و ناله می کنند ، به یادت می افتم و چقدر به تو افتخار می کنم. اصلاً تو به من روحیه می دی. تو با روحیه ات مرا به جبهه پرواز می دهی» از کتاب رد پای پرواز/ عیسی خلیلی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ به یادت داغ بر دل می نشانم ز دیده خون به دامن می فشانم چو نی، گر نالم از سوز جدایی نیستان را به آتش می کشانم اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
کتاب ذوالفقارولایت .pdf
18.93M
کتاب ذوالفقار ولایت ، اثر ناصر کاوه به مناسبت سالگرد شهادت پدر موشکی ایران، شهید حسن تهرانی مقدم https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فرازی از وصیتنامه: شهید سید جمال الدین اصحابی: ای مردم غیور ایران! 🌺از شما می خواهم که همانند مردم کوفه نباشید که امام را تنها بگذارید و این منافقین (ستون پنجم) کوردل می خواهند بین اسلام و روحانیت جدائی بیندازند و جدائی بین نماز و روحانیت یعنی روی آوردن به کفر و نفاق که امام عزیزمان صریحاً می فرمایند: اسلام و روحانیت همانند کشور بدون طبیب است. لحظات اولیه شهادت شهید سید جمال اصحابی ، آزاده محمد حسین منصف کنار پیکر شهید❣ عکاس : حاج مهدی کردانی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 6⃣ خاطرات سردار مهدی باکری "لشکر ۳۱ عاشورا" ••• 🔹 حمید فرمانده یکی از خطوط عملیّات بود. رفته بودم پیشَش برای هماهنگی. همان موقع با یک خمپاره مجروح شدم. دیدم که حمید شهید شد. وقتی برگشتم، چیزی از شهادت برادرش نگفتم، خودش می دانست. گفتم «بذار بچه ها برن حمید رو بیارن عقب» قبول نکرد. گفت «وقتی رفتن بقیه رو بیارن، حمید رو هم می آرن» انگار نه انگار که برادرش شهید شده بود. فقط به فکر جمع و جور کردن نیروها بود. تا غروب چند بار دیگر هم گفتم؛ قبول نکرد. خط سقوط کرد و همه شهدا ماندند همان جا. 🔸 داشتیم زخمی ها و شهدا را جمع می کردیم. یکی رفت جنازه برادر حاجی را بردارد. آقا مهدی وقتی دید، نگذاشت. گفت «برو به مجروح ها برس» خودش داشت خونِ صورت یکی از مجروح ها را با دست پاک می کرد. ••• https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا